مظلومه ی شهیده: استاد ابن عَساكِر: اى كاش آن دستور را نمى دادم!
آیا مى دانى به دنبال چه هستم؟ مى خواهم بگویم كه ماجرا، فقط تهدید نبوده است! مى خواهم ثابت كنم كه بعد از وفات پیامبر، گروهى به خانه فاطمه(س) هجوم برده اند.
من به دنبال این نكته هستم. براى همین مى خواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پایتخت كشور سوریه است. باید براى كشف حقیقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجرى آمده ام. وقتى وارد دمشق مى شوم، همه غم ها، مهمان دلم مى شود، این شهر خاطره هاى زیادى از اسارت خاندان پیامبر دارد.
مى خواهم با استاد ابن عَساكِر دیدار داشته باشم. باید به مدرسه نُوریه برویم، مدرسه اى كه شهرت آن، تمام دنیاى اسلام را گرفته است، البتّه، منظور من از این مدرسه، چیزى شبیه به دانشگاه است! جوانان زیادى براى تحصیل به اینجا آمده اند.
شنیده ام كه سلطان نور الدین زنكى این مدرسه را براى استاد ابن عَساكِر ساخته است تا او بتواند در این مدرسه به تربیت شاگردان مشغول شود.
این مدرسه چقدر باصفاست! درختان زیبایى در حیاط مدرسه به چشم مى آیند، حوض آبى هم، در وسط مدرسه است، گویا براى دیدار با استاد باید به آن سو بروم، آنجا كه جمعیّت زیادى به چشم مى آید!
پیرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان دور او حلقه زده اند، هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد. آن پیرمرد، استاد ابن عَساكِراست.
* * *
در میان جمعیّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندین مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قیمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شاهانه است!
او سلطان نورالدین زنكى است، سلطان سوریه و مصر و فلسطین! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آید، بى جهت نیست كه جوانان زیادى از هر شهر و دیار به این مدرسه مى آیند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بینند كه سلطان هم براى كسب علم مى آید، علاقه بیشترى به دانش پیدا مى كنند.
استاد امروز نزدیك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زیادى كشیده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زیادى دارند، اصلاً حرف او سند است.
* * *
استاد ابن عَساكِر در مورد مسأله اى فقهى سخن مى گوید، من نگاهى به تو مى كنم كه در این سفر همراه من هستى، گویا این موضوع براى تو چندان جذاب نیست. من از فرصت استفاده مى كنم و براى تو خاطره اى مى گویم:
سال ها پیش، ابن عَساكِر نزد شیخ بزرگى رفت تا از او كسب علم كند. آن روز آن شیخ به دنبال گمشده اى بود، او كتاب ارزشمندى را گم كرده بود. ابن عَساكِر به آن شیخ گفت:
ـ شما به دنبال چه هستید؟
ـ مى خواستم امروز براى شما كتاب ارزشمندى را درس بدهم، امّا هر چه مى گردم آن را پیدا نمى كنم، گویا آن را گم كرده ام!
ـ اسم آن كتاب چیست؟
ـ كتاب بحث و نشور.
ـ آیا مى خواهى همه آن كتاب را از حفظ براى شما بخوانم؟
ـ یعنى شما آن كتاب را حفظ هستید؟
ـ آرى!
ابن عَساكِر شروع به خواندن كتاب كرد و آن شیخ نیز هر جا نیاز به توضیح بود، براى شاگردانش توضیح مى داد.
* * *
استاد ابن عَساكِر تاكنون چندین كتاب نوشته است. آیا مى دانى فقط یكى از كتاب هاى او تاریخ دمشق است كه 70 جلد است، هر جلد آن كتاب، حدود 400 صفحه شده است.
گوش كن! اكنون استاد نكته تاریخى براى شاگردانش نقل مى كند، اینجا را باید با دقّت گوش كنیم، فكر مى كنم براى ما مفید باشد. استاد چنین مى گوید:
روزهاى آخر زندگى ابوبكر بود، ابن عَوْف كه دوست صمیمى او بود به دیدارش آمد. ابوبكر نگاهى به ابن عَوْف كرد و به او گفت كه در این لحظه هاى آخر، از انجام چند كار پشیمان هستم. ابوبكر كه مرگ را در چند قدمى خود مى دید به ابن عَوْف چنین گفت:
اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم! اى كاش درِ خانه فاطمه را باز نمى كردم، اگر چه افرادى در آن خانه بودند كه با من سر جنگ داشتند. (ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 30، ص 419)
سخن استاد ابن عَساكِر به پایان مى رسد، من به فكر فرو مى روم، از این مطلب استفاده مى شود كه ابوبكر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(س) را داده است و عدّه اى به آن خانه هجوم برده اند و وارد خانه شده اند.
به راستى در آن ماجراى هجوم، چه اتّفاقاتى افتاده است كه ابوبكر در لحظه مرگ، این گونه پشیمان است؟
آیا ابوبكر در روزهاى آخر زندگى خود، به یاد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظه اى كه فاطمه فریاد برآورد:
بابا! یا رسول الله! ببین كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هایى در حق ما روا مى دارند. (ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 19)
* * *
برادر سُنّى! تو مى گفتى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است، اگر واقعاً هیچ هجومى به خانه فاطمه(س) نشده است، پس چرا ابوبكر این گونه اظهار پشیمانى مى كند؟
من باور دارم كه ابوبكر آن قدر كم عقل نیست كه براى یك افسانه، این گونه تأسف بخورد!!
این سخن ابوبكر است: اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم!،
او وقتى فهمید كه دیگر باید به خانه قبر برود از خود سؤال كرد كه آیا حكومت چندروزه دنیا، ارزش آن را داشت كه آن گونه در حقّ فاطمه(س) ظلم كند.
افزودن دیدگاه جدید