باز گو با ما، مزار كعبهی دلها كجاست/شعر شهادت حضرت زهرا(س)
گفت و گویى با بقیع
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقیع
تا ببینم دوست دارى میهمان را اى بقیع
خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه
در تو مىبینم شكوهِ آسمان را اى بقیع
پنج خورشیدِ جهانافروز در دامان تست
كردهاى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع
مىرسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده این كاروانِ خسته جان را اى بقیع
بیت الاحزان بود و زهرا، هیچ كس باور نداشت
تا كنند از او دریغ آن سایبان را اى بقیع
عاقبت از جور گلچین، سایه این گل شكست
در بهاران دید تاراج خزان را اى بقیع
گرچه باغ یاس او پُر شد ز گلهاى كبود
با على، زهرا نگفت این داستان را اى بقیع
سیلى گلچین چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از كف مىدهد تاب و توان را اى بقیع
حامل وحى الهى، گاهِ ابلاغ پیام
بوسه مىزد بارها آن آستان را اى بقیع
اى دریغا روز روشن، دشمنِ آتش فروز
بى امان مىسوخت آن دارالأمان را اى بقیع
قهر دشمن آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت
عاقبت آن طایر عرش آشیان را اى بقیع
اى دریغا در میان شعله، صاحبخانه سوخت
سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را اى بقیع
دیگر از آن شب على از درد، آرامى نداشت
داده بود از دست چون آرام جان را اى بقیع
با دلى لرزان، ز بلبل پیكر گل را گرفت
یاد دارى گریههاى باغبان را اى بقیع
لرزه مىافتد به جانت، تا كه مىآرى
به یاد لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقیع
جز تو غمهاى على را هیچ كس باور نكرد
مىكشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع
باز گو با ما، مزار كعبهی دلها كجاست
در كجا كردى نهان آن بىنشان را اى بقیع
قطرهاى، اما در آغوش تو دریا خفته است
كردهاى پنهان تو موجى بیكران را اى بقیع
چشم تو خون گرید و «پروانه» مىداند كجاست
چشمه ی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع
محمد علی مجاهدی
مزار كعبه ى دلها كجاست؟
باز كن بر روى من آغوش جان را اى بقيع!
تا ببينم دوست دارى ميهمان را اى بقيع؟خاكى، اما برتر از افلاك دارى جايگاه
در تو مى بينم شكوه آسمان را، اى بقيع!پنج خورشيد جهان افروز در آغوش توست
كرده يى رشگ فلك اين خاكدان را، اى بقيع!مى رسيم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده اين كاروان خسته جان را اى بقيع!بيت الاحزان بود و زهرا، هيچكس باور نداشت
تا كنند از او دريغ اين سايبان را اى بقيع!عاقبت ار جور گلچين شاخه ى اين گل شكست!
در بهاران ديد تاراج خزان را اى بقيع!گر چه باغ ياس او پر شد زگلهاى كبود!
با على هرگز نگفت اين داستان را اى بقيسيلى گلچين چو گردد با رخ گل آشنا
بلبل از كف مى دهد تاب و توان را اى بقيع!پاى آتش را به بيت وحى، دشمن باز كرد!
سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را اى بقيعحامل وحى الهى، گاه البلاغ پيام
بوسه مى زد بارها آن آستان را اى بقيع!اى دريغا روز روشن، دشمن آتش فروز
بى امان مى سوخت آن دارالامان را اى بقيع!قهر گلچين آنقدر دامن به آتش زد، كه سوخت
عاقبت آن طاير عرش آشيان را اى بقيع!اى دريغا درميان شعله، صاحبخانه سوخت!
سوخت اين ناخوانده مهمان، ميزبان را! اى بقيع!ديگر از آن شب، على از درد، آرامى نداشت
داده بود از دست چون آرام جان را اى بقيع!با دلى لرزان، زبلبل پيكر گل را گرفت!
يا دارى گريه هاى باغبان را اى بقيع؟!لرزه مى افتد به جانت، تا كه مى آرى به ياد
لرزش آن دستهاى مهربان را اى بقيع!جز تو غمهاى على را هيچكس باور نكرد!
مى كشى بر دوش خود بارى گران را، اى بقيع!بازگو با ما: مزار كعبه ى دلها كجاست؟!
در كجا كردى نهان آن بى نشان را اى بقيع؟!قطره يى، اما در آغوش تو دريا خفته است!
كرده يى پنهان تو بحرى بيكران را اى بقيع!چشم تو خون گريد و، (پروانه) مى داند كجاست
چشمه ى جوشان اين اشك روان را، اى بقيعمحمد علی مجاهدی
ماجرای تلخ گل
باغ از يك سو در آتش، خرمن گل يك طرف
غنچه ى نشكفته يك سو، دامن گل يك طرفمى زند آتش به جان بلبل حسر نصيب
غارت گلچين ز يك سو، چيدن گل يك طرفشعله در باغ ولايت سر كشيها كرد و، سوخت
غنچه ى را پيراهن از يك سو، تن گل يك طرفاى دريغا در ميان شعله هاى كينه سوخت
غنچه را تن يك طرف، پيراهن گل يك طرفبلبل پر بسته را از باغ بيرون مى برند
خس ز يك سو، خار يك سو، دشمن گل يك طرفمى زند اين تازيانه، مى زند آن با غلاف
قنفذ از يك سو، مغيره، دشمن گل، يك طرفيك طرف، بيشرمى آتش بيار معركه
ماجراى تلخ سيلى خوردن گل، يك طرفيك طرف، بر روى نازكترز گل سيلي زدن
ديدن بر روي خاك افتادن گل ، يك طرفيك طرف گستاخى گلچين و ظلم خار و خس
سوختن از بعد پرپر كردن گل، يك طرفعاقبت دست خدا را اين محن از پا فكند
كشتن گل يك طرف، سوزاندن گل يك طرفطاقت از دست تماشا برد در آن گيرو دار
شعله از يك سو، به خون غلطيدن گل يك طرفدر ميان دودها و شعله ها پيچيده بود
ناله ى بلبل ز يك سو، شيون گل يك طرفمحمد علی مجاهدی
آتش کین
چنان در آتش كين سوخت گلچين، خرمن گل ر ا
كه از بلبل ربود آرام و، از دلها تحمّل رامدينه! باغبان را گو به باغ گل چه مى آيى
كه مى بندند پيش ديده ى گل، بال بلبل رادر آغوش محبت غنچه ى نشكفته يى دارد
خدا را رحم كن گلچين و، مشكن شاخه ى گل رامدينه! گو به بلبل آشيان از باغ بيرون بر
كه مى سوزند اينجا در كنار غنچه، سنبل رامگر بلبل چه فيضى مى برد از صحبت اين گل
كه يكدم برنمى دارد از او چشم توسل را؟مدينه! غنچه ى پرپر، گل خزان، گلزار در آتش
ببين بيرحمى گلچين و ميزان تطاول راچرا امشب به سوى باغ گل، بلبل نمى آيد؟
مگر از ياد خود برده ست گلهاى قرنفل را؟محمد علی مجاهدی
افزودن دیدگاه جدید