شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث سى و يكم در عدم معرفت حقيقي حق تعالي و رسول و ائمه عليهم السلام

 

{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(31){/mp3}


حديث سى و يكم
بـالسند المتصل الى الشيخ الجليل ، اءفضل المحدثين ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن عـلى بـن ابراهيم ، عن اءبيه عن حماد، عن ربعى ، عن زرارة ، عن اءبى جعفر، عليه السلام ، قـال سـمـعـتـه يـقـول : ان الله عـزوجـل لا يـوصـف . و كـيـف يـوصـف ، و قـال فـى كتابه : و ما قدروا الله حق قدره (1067) فلا يوصف بقدر، الا كان اءعـظـم مـن ذلك . و ان النبى ، صلى الله عليه و آله ، لا يوصف . و كيف يوصف ، عبد احتجب الله عـزوجـل بـسـبـع و جـعـل طـاعـتـه فـى الارض ‍ كـطـاعـتـه فـى السـمـاء فـقال : و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نها كم عنه فانتهوا.(1068) و من اءطاع هذا فقد اءطـاعـنـى ، و مـن عـصاه فقد عصانى . و فوض اليه . و انا لا نوصف . و كيف يوصف ، قوم رفـع الله عـنـهـم الرجـس ، و هـو الشـك . و المـؤ مـن لا يـوصـف . و ان المؤ من ليلقى اءخاه فيصافحه ، فلا يزال الله ينظر اليهما و الذنوب تتحات عن وجوههما كما يتحات الورق عن الشجر.(1069)
ترجمه :
جـنـاب زراره گـويـد شـنـيـدم حـضـرت بـاقر العلوم ، عليه السلام ، مى فرمود: همانا خـداونـد عـزوجـل وصـف كـرده نـشـود. و چـگـونـه بـه وصـف آيـد و حال آنكه در كتاب خود فرموده كه تعظيم و تقدير ننمودند خداوند را حق تعظيم . پـس تـوصـيـف نشود خداى تعالى به عظمت و وصفى مگر آنكه حق تعالى بزرگتر از آن است . و همانا خداى تعالى به عظمت و وصفى مگر آنكه حق تعالى بزرگتر از آن است . و همانا پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، به وصف نيايد. و چگونه توصيف شود بنده اى كه مـحـجـوب نـمـوده است او را خداى تعالى به هفت حجاب ، و قرار داده است اطاعت او را در زمين مثل اطاعت خودش در آسمان ، پس فرمود: آنچه آورد براى شما پيغمبر، صلى الله عليه و آله ، (يـعنى امر كرد به آن ) بگيريد او را، و آنچه نهى فرمود شما را از آن ، خوددارى كنيد از آن . و كسى كه اطاعت او كند اطاعت مرا كرده ، و كسى كه معصيت او را كند معصيت مرا نموده . و واگذار فرمود خداوند به سوى او امر را. و ما وصف نشويم . و چگونه وصف شوند قومى كه خداى برداشته است از آنها رجس را كه آن شك است . و مؤ من وصف نشود. و هـمـانـا مؤ من ملاقات كند برادر خود را پس مصافحه كند با او، پس پيوسته خداى تعالى نـظـر مى فرمايد (به ) آنها، و گناهان مى ريزد از رويهاى آنها چنانكه برگ از درخت مى ريزد.
شـرح قـوله : و مـا قـدروا الله ، جـوهـرى گـويـد: قـدر بـه مـعناى اندازه است . و قـدر بـه فـتـح دال و سـكـون آن بـه يـك مـعـنـاسـت . و آن در اصـل مـصدر است . و خداى تعالى فرمايد: ما قدروا الله حق قدره اءى ، ما عظموا الله حق تعظيمه . ـ انتهى . نويسنده گويد ظاهر آن است كه قدر همان اندازه است . و آن را كـنـايه آورده اند از عدم توصيف و تعظيم آنچنانچه سزاوار است . و توصيف خود اندازه گـيـرى مـوصوف است در لباس وصف ، و اين براى غير حق تعالى نسبت به آن ذات مقدس ميسور و جايز نيست ، چنانچه اشاره به آن خواهيم نمود انشاءالله .
قـوله : فـلا يـوصـف بـقدر در نسخه مرحوم مجلسى ، رحمه الله ، بقدرة با تاء بـوده . و ايـشـان آنـرا از باب مثل دانسته اند و اختصاص آن را از بين ساير صفات براى نـزديـكـتـر بـودن بـه افـهام دانستند، و احتمال اشتباه نسخه را تقويت كردند و گفته اند: مـمـكـن اسـت قـرائت شـود بـه فـتـح (اءى قـدر) چـنـانـچـه در بـعـضى احاديث ديگر است .(1070) ولى در نـسـخـه وافـى مـوافـق احـتـمـال ايشان است .(1071) و شايد بـقـدره بـا هـاء باشد، چنانچه در بعضى نسخ چنين است . و اما بقدره بـا تـاء مظنون بلكه مقطوع است كه از اغلاط نسخه است ، زيرا كه نه به حـسـب مـعـنا سليس است ، و نه به حسب لفظ حديث صحيح مى باشد، زيرا كه ضمير مذكر بـه آن ارجـاع شـده ، و تـاءويـل خـلاف قـاعده است . و مرحوم مجلسى از ضيق خناق اين طور تـوجـيـه فـرمـودنـد، بـا آنـكـه امـكـان تـعـقـل قـدرت حـق فـى الجـمـله و عـدم امـكـان تـعقل ساير صفات و فرق بين آن و ديگر صفات وجهى ندارد، و از اين جهت در نظر مبارك خود ايشان هم چندان موجه نبوده .
قوله تتحات جوهرى در صحاح گويد: الحت ، حك الورق من الغصن . يعنى ، حت بـه مـعـنـى ريـخـتـن بـرگ از شـاخـه درخـت اسـت . و گـويـد: تـحـات الشـى ء، تـنـاثـر و آن نيز فرو ريختن و متفرق شدن است . و ما بيان آنچه مناسب است در حديث شريف در ضمن چند فصل به رشته تحرير در مى آوريم .
فصل ، در بيان مراد از عدم توصيف حق
بـدان كـه آنـچـه در ايـن حـديـث شـريـف اسـت كـه خـداوند تعالى توصيف نشود اشاره به توصيفاتى است كه بعضى از اهل جهل و جدل از متكلمين و غير آنها حق را به آن توصيف مى كـردنـد، كـه تـوصـيـفـات آنـهـا مـسـتـلزم تـحـديـد و تـشـبـيـه بـلكـه تعطيل بوده ، چنانچه در خود اين حديث اشاره به آن فرموده بقوله : و ما قدروا الله حق قدره . و در باب نهى از توصيف در كتاب كافى شريف اخبار دلالت بر آن دارد:
بـاسـنـاده عـن عـبدالرحيم بن عيتك القصير، قال : كتبت على يدى عبدالملك بن اءعين اءلى اءبى عبد الله ، عليه السلام : ان قوما بالعراق يصفون الله بالصورة و بالتخطيط، (خ ل بـالتـخاطيط) فان راءيت ، جعلنى الله فداك ، ان تكتب الى بالمذهب الصحيح فى التـوحـيـد. فـكـتـب الى : سـاءلت الى ، رحـمـك الله ، عـن التـوحيد و ما ذهب اليه من قبلك . فـتـعـالى الله الذى ليـس كـمـثـله شـى ء، و هـو السـمـيـع البـصـيـر، تـعالى عما وصفه الواصفون المشبهون الله بخلقه المفترون على الله .
فـاعـلم ، رحـمـك الله ، اءن المـذهـب الصـحـيـح فـى التـوحـيـد مـا نزل به القرآن من صفات الله تعالى . فانف عن الله البطلان و التشبيه ، فلا نفى و لا تشبيه هو الله الثابت الموجود. تعالى عما يصفه الواصفون . و لا تعدوا القرآن فتضلوا بعد البيان .(1072)
عـبـدالرحـيم گويد نوشتم به حضرت صادق ، سلام الله عليه ، توسط عبدالملك كه طايفه اى در عراق اند كه "حق تعالى را توصيف كنند به صورت و تخطيط. (يعنى عروق و رگ و پـى ، يـا شكل و هيئت ) پس اگر صلاح مى دانيد، فداى شما شوم ، مذهب صحيح را در تـوحـيـد مـرقـوم فـرمـايـيـد". پـس مـرقـوم فرمود: "خدا تو را رحمت كند، از توحيد سؤ ال كـردى و آنـچـه را در آن اخـتـيـار كـردنـد اشـخـاصـى كـه پـيـش تـو هـسـتـنـد. (يـعـنـى اهـل عراق ) بزرگ است خدايى كه نيست مثل او چيزى و او شنوا و بيناست ، بزرگتر است از آنـچـه تـوصـيـف نـمـودنـد توصيف كنندگانى كه تشبيه نمايند خداوند را به مخلوقش ، ـ آنـهـايـى كـه افتر و دروغ ببندد به خداوند. پس بدان ، خداوند تو را رحمت كند، كه مذهب صـحـيح در توحيد آنست كه قرآن به آن نازل شده است صفات خداى تعالى . پس نفى كن از خـداونـد بطلان و تشبيه را: نه نفى صفات كن كه آن بطلان است ، و نه صفات شبيهه به خلق ثابت كند براى او كه آن تشبيه است . اوست الله و ثابت و موجود، بزرگتر است از آنـچـه تـوصـيـف نـمـودنـد وصـف كـنـنـدگان . از قرآن تجاوز نكنيد پس به ضلالت و گمراهى بيفتيد بعد از بيان و تعليم الهى ."
از تاءمل در اين حديث شريف و تدبر درست در صدر و ذيلش معلوم شود كه مقصود از نفى تـوصـيف حق ، تفكر نكردن در صفات و توصيف ننمودن حق مطلقا، نيست چنانچه بعضى از مـحـدثـيـن جـليـل فـرمـودنـد،(1073) زيـرا كـه در ايـن حـديـث امـر فـرمـود بـه نـفـى تـعـطـيـل و تـشـبـيـه ـ چـنـانچه در بعض روايات ديگر(1074) و اين خود بى تفكر در صـفـات و عـلم كـامـل بـه آنـهـا صـورت نـگـيرد. بلكه مقصود آن جناب آن است كه توصيف نـنـمـايـنـد بـه آنـچـه لايـق ذات مـقـدس حـق تـعـالى نـيـسـت ، مـثـل اثـبـات صـورت و تـخـطيط و غير آن از صفات مخلوق كه ملازم با امكان و نقص است ، تعالى الله عنه .
و اما توصيف حق تعالى به آنچه لايق ذات مقدس است ، كه آن در علوم عاليه ميزان صحيح بـرهـانـى دارد، پـس آن امـر مـطـلوبـى اسـت كـه كـتـاب خـدا و سـنـت رسـول ، صلى الله عليه و آله ، و احاديث اهل بيت از آن مشحون است ، و خود حضرت نيز در ايـن حـديـث شـريـف اشـاره بـه مـيـزان صـحـيـح بـرهـانـى بـه طـريـق اجمال فرموده است ، و بحث در اطراف آن اكنون از مقصد ما خارج است . و اينكه جناب صادق ، عـليـه السـلام ، فـرمـودنـد (در) توصيف حق از كتاب خدا خارج مشو، دستورى است براى كـسـانى كه ميزان در صفات را نمى دانند، نه آنكه توصيف به غير صفاتى كه در كتاب خـداسـت جـايـز (نـيـست )، و لهذا خود آن سرور با آنكه اين دستور را به طرف داده اند، مع ذلك توصيف فرمودند حق را به دو صفت و اسمى كه در كتاب خدا ـ به حسب آنچه در نظر است ـ نيست ، و آن ثابت و موجود است .
آرى ، اگـر كـسـى بـا عـقـل ناقص مشوب به اوهام ، بى استناره به نور معرفت و تاءييد غـيـبـى الهـى ، بـخـواهـد حـق را وصـف كـنـد بـه صـفـتـى ، نـاچـار يـا در ضـلالت تـعـطـيـل و بـطـلان واقـع شـود، و يـا در هـلاكـت تـشـبـيـه واقـع شـود. پـس ، بـر امـثـال مـا اشـخـاص كـه قـلوب آنـهـا را حـجـابـهـاى غـليـظ جـهـل و خـودپـسـنـدى و عادات و اخلاق ناهنجار فرو گرفته لازم است كه دست تصرف به عـالم غـيـب دراز نـكـنـنـد و از پـيـش خـود خـدايـانـى نـتـراشـنـد، كـه هـرچـه بـه خيال خود توهم كنند جز مخلوق نفوس آنها نخواهد بود.
و اين نكته نماند كه مقصود ما از اين كه گفتيم اين اشخاص دست به عالم غيب فرا نبرند، نه آن است كه سفارش باقى ماندن در جهل و خودپرستى را مى كنيم ، يا نعوذ بالله مردم را دعـوت بـه الحـاد بـه اسـمـاء الله مـى كـنـيـم ـ و ذروا الذيـن يـلحـدون فى اءسـمـائه (1075) يـا از مـعـارف ، كـه چشم و چراغ اولياء الله و پايه و اساس ديـانـت اسـت ، نـهى مى كنيم ، بلكه اين خود دعوت به رفع اين حجب غليظه است ، و تنبه بـه آن اسـت كـه انـسـان تا گرفتار توجه به خود و حب جهالت و ضلالت و خودبينى و خـودپـسـنـدى (اسـت )، كـه اغـلظ جـمـيـع حـجـب ظـلمـانـيـه اسـت ، از مـعـارف حـقـه و وصول به مراد و مقصود اصلى محروم خواهد ماند. و اگر خداى نخواسته دستگيرى غيبى از حـق تـعـالى يـا اوليـاى كامل او نشود، معلوم نيست امرش به كجا منتهى شود و غايت حركت و سيرش چه خواهد بود. اللهم اليك الشكوى و اءنت المستعان .(1076)
مـا سـرگـشـتـگـان ديـار جـهـالت و مـتـحـيـرين در تيه ضلالت و سرگرمهاى به خودى و خـودپـرسـتـى كـه در ايـن ظـلمـتـكـده مـلك و طـبـيـعـت آمـديـم و چـشـم بـصـيـرت نـگـشوديم و جـمـال زيباى تو را در مرائى خرد و كلان نديديم و ظهور نور تو را در اقطار سماوات و ارضـيـن خـفـاش صـفت مشاهده ننموديم و با چشم كور و قلب مهجور روزگار بسر برديم و عمرى را به نادانى و غفلت نفس شمرديم ، اگر لطف بى پايان و رحمت نامتناهى سرشار تـو مـددى نـكـنـد و سـوزى در قـلب و جـذوه اى در دل نـيـفـكـنـد و جـذبـه روحـيـه حاصل نيايد، در اين تحير تا ابد بمانيم و ره به جايى نرسانيم . ولى ما هكذا الظن بك .(1077) نـعـم تـو ابـتـدايـى و رحمت تو بى سابقه است . بار الها، تفضلى فرما و دستگيرى نما و ما را به انوار جمال و جلال خود هدايت فرما، و قلوب ما را به ضياء اسماء و صفاتت روشن و منور فرما.
در بيان آنكه علم به حقيقت اسماء و صفات ممكن نيست
پـوشـيـده نماند كه ادراك حقيقت اوصاف حق و احاطه بر آنها و كيفيت آنها، از امورى است كه دسـت بـرهـان از وصـول بـه آن كـوتـاه و آمـال عـارفـيـن از وصول به مغزاى آن منقطع است ، و آنچه به نظر برهانى و نظر تفكر علماء حكمت رسميه ، يـا در مباحث اسماء و صفات ارباب اصطلاحات عرفانيه ، ذكر كرده اند، هر يك به حسب مـسـلك آنـهـا صحيح و برهانى است ، وليكن خود علم حجابى است غليظ كه تا خرق آن به توفيقات سبحانى در سايه تقواى كامل و رياضت شديد و انقطاع تام و مناجات صادقانه بـا جـناب ربوبى كه خود تذكر حق است ، باز دارد، زيرا كه نادر اتفاق افتد كه بدون بـذر علوم حقه ، به شرايط معهوده آن ، شجره طيبه معرفت در قلب روييده شود يا بارور گردد. پس ، انسان در اول امر بايد از رياضت علميه ، با قيام به جميع شرايط و متممات آن ، دسـت نـكشد كه گفته اند: العلوم بذر المشاهدات .(1078) و اگر علوم در اين عالم نيز به واسطه بعضى موانع به نتيجه تام نرساند انسان را، ناچار در عوالم ديگر به ثمراتى دلپسند منتهى شود، ولى عمده قيام به شرايط و مقدمات آن است كه بعضى از آن را در شرح بعض احاديث سالفه بيان كردم .
فـــصـل ، در بـيـان آنـكـه عـلم بـه حـقـيـقـت روحـانـيـت انـبـيـا و اوليـا بـه قـدم فـكـرحاصل نشود
بدان كه معرفت روحانيت و مقام كمال جناب ختمى مرتبت ، صلى الله عليه و آله ، خاصتا، و انـبـيـاى و اوليـاى مـعـصومين ، عليهم السلام ، نيز با قدم فكر و سير آفاق و انفس ميسور نـگـردد، زيـرا كـه آن بـزرگـواران از انـوار غـيـبـيـه الهـيـه و مظاهر تامه و آيات با هره جـلال و جـمـال اند، (و) و در سير معنوى و سفر الى الله به غاية القصواى فناى ذاتى و منتهى العروج قاب قوسين او ادنى رسيده اند، گرچه صاحب مقام بالا صاله نبى خـتـمـى است ، و ديگر سالكين در عروج تبع آن ذات مقدس هستند. اكنون در صدد بيان كيفيت سـيـر آن ذات مـقـدس ، و تـفـاوت مـعـراج روحـانـى او بـا معراج ساير انبيا و اوليا، عليهم السـلام ، نـيستيم ، و در مقام به ذكر يك حديث كه راجع به نورانيت آنها وارد است اكتفا مى كنيم ، زيرا كه ادراك نورانيت آنها نيز نورانيت باطنيه و جذبه الهيه مى خواهد.

كـافـى بـاسـنـاده عـن جـابـر عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : سـاءلتـه عـن عـلم العالم . فقال لى : يا جابر، ان فى الاءنبياء و الاءوصياء خمسة ارواح : روح القـدس ، و روح الايـمـان ، و روح الحـيـوة ، و روح القـوه و روح الشـهـوة . فـبـروح القـدس ، يـا جـابـر، عـرفـوا مـا تـحـت العـرش الى مـا تـحـت الثـرى . ثـم قال : يا جابر، ان هذه الاءربعة اءرواح يصيبها الحدثان ، الا روح القدس ، فانها لا تلهو و لا تلعب .(1079)
و بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر، قـال : سـاءلت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، عـن قول الله تبارك تعالى : و كذلك اءوحينا اليك روحا من اءمرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الاءيـمـان .(1080) قـال : خـلق مـن خـلق الله تـبـارك و تـعـالى ، اءعـظـم مـن جـبـرئيـل و ميكائيل ، كان مع رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، يخبره و يسدده . و هو مع الاءئمة من بعده صلوات الله عليهم .(1081)
از حديث اول معلوم شد كه براى انبيا و اوصيا، عليهم السلام ، مقام شامخى است از روحانيت كـه آن را روح القـدس گـويـنـد. و به آن مقام احاطه علمى قيومى دارند به جميع ذرات كـائنات . و در آن روح غفلت و نوم و سهو و نسيان و ساير حوادث امكانيه و تجددات و نـقـايـص مـلكـيـه نيست ، بلكه از عالم غيب مجرد و جبروت اعظم است . چنانچه از حديث دوم مـعـلوم شـود كـه آن روح مـجـرد كـامـل ، از جـبـرئيـل و ميكائيل ، كه اعظم قاطنين مقام قرب جبروت هستند، اعظم است .
آرى ، اوليـايـى كـه حـق تـعـالى بـا دو دسـت قـدرت جـمـال و جـلال خـود تـخـمـيـر طينت آنها را كرده و در تجلى ذاتى اولى ، به جميع اسماء و صفات و مقام احديت جمع در مرآت كامل آنها ظهور نموده ، و تعليم حقايق اسماء و صفات در خـلوتـگـاه غـيـب هـويـت فـرمـوده ، دسـت آمـال اهـل مـعـرفـت از دامـن كـبـريـاى جـلال و جـمـال آنـهـا كـوتـاه و پـاى مـعـرفـت اصـحـاب قـلوب از نـيـل وصول به اوج كمال آنها در گل است . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله ، است : على ممسوس فى ذات الله تعالى .(1082) و نويسنده شمه اى از سريان مقام نبوت و ولايـت را چـون خـفـاش كـه از آفـتاب عالمتاب بخواهد وصف كند در سابق ايام در رساله اى على حده موسوم به مصباح الهداية (1083) به رشته تحرير در آورده .
فصل
در ايـن فـقـره از حـديـث شـريـف كـه مـى فـرمـايـد: كـيـف يـوصـف ، عـبـد احـتـجـب الله عزوجل بسبع احتمالاتى داده اند كه بعضى از آن را ذكر مى كنيم .
اول ، آن اسـت كـه مـحدث عارف كامل ، مرحوم فيض رحمه الله ، فرمودند. و آن چنين است كه در حـديـث وارد اسـت كـه از بـراى خـداونـد تعالى هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت ، كه اگـر كـشـف (كـند) آنها را محترق كند انوار جمال او آنچه را كه منتهى شود به آن بصر او. پـس بـنـابراين ، محتمل است كه معنى احتجب الله بسبع آن باشد كه تمام حجب مرتفع شده حـتـى آنـكـه از هـفـتـاد هـزار حـجـاب هـفـت حـجـاب بـاقـى مـانـده .(1084) بـنـابـرايـن احـتـمـال ، تـقـديـر چـنـيـن شـود كـه احـتـجـب الله عـنـه بـسـبـع . و لفـظ جـلاله فاعل شود.
و ايـن احـتـمال گرچه از ساير احتمالات مناسبتر شايد باشد، ولى خالى از مناقشه نيست . اما به حسب لفظ، زيرا كه در مقام توصيف و تعريف مناسب آن است كه از اين مقصود تعبير كنند كه ما احتجب عن الله (الا) بسبع . يا: ما احتجب الله عنه (الا) بسبع و به عبارت ديـگـر بـنابراين ، كمال پيغمبر و عدم جواز توصيف او، به نداشتن آن حجب ديگر است نه داشتن هفت حجاب ، پس مناسب بود كه آن را ذكر فرمايند. و اما به حسب معنا، زيرا كه ظاهر آن اسـت كه اين حجب كه از براى حق تعالى است از نور و ظلمت حجب خلقى باشد نه اسماء و صـفـاتـى ، بـنـابـرايـن ، لازم (اسـت ) كـه اقـرب از نـور پـاك رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، خلقى باشد، با آنكه ثابت شده است كه آن ذات حجاب اقرب و مخلوق اول است ، بلكه حجب اسمائى و صفاتى نيز براى آن سرور نيست ، چـنـانـچه در مقام خود مقرر است . و اما مقامات و لطايف سبعه خود آن سرور نيز حجاب خود او نيست .
وجه دوم آن است كه محدث خبير، مرحوم مجلسى ، اعلى الله فى القدس مقامه ، وجيه دانسته انـد، و از بـعـضـى ديـگـر هـم نـقـل فـرمـوده انـد. و آن آن اسـت كـه ايـن جـمـله بـر سـبـيـل مـقـدمـه ذكـر شـده ، و مـقـصـود آن اسـت كـه آن حـضرت را به جمله هاى بعد توصيف كـنـد.(1085) يـعـنـى : "چه طور مى توان بنده اى را توصيف كرد كه خداوند (كه ) از بـنـدگـان بـه هـفـت حـجـاب پـنـهـان اسـت ، طـاعـت او را در زمـيـن مـثـل طـاعـت (خود) در آسمان قرار داده ، مثل پادشاهى كه خود در پس هفت حجاب است از رعيت و مـمـكـن نـيـسـت بـراى آنها وصول به او، ولى وزيرى را واسطه قرار دهد و مبعوث كند به سـوى آنـهـا، و بـه آنـهـا بـنـويـسـد كـه امر او امر من است ." و مراد از سبع حجاب سـمـاوات سـبـع اسـت كـه وحـى حـق از مـاوراى آنـهـا بـه تـوسـط پـيـغـمـبر به ما رسد. و احـتـمـال ديـگـرى نـيـز قـريـب بـه اين داده اند، الا اينكه هفت حجاب را حجب نوريه اسمائيه گـرفـتـه انـد.(1086) و ايـن احتمال گرچه مناقشه معنويه سابقه را ندارد، ولى به حسب لفظ و مقام توصيف نيز بعيد است ، بلكه بعيدتر از سابق است .
و احـتـمـال ديگر در اين مقام هست كه به حسب معنا خيلى صحيح و دلچسب است ، و به حسب مقام نيز مناسب است ، الا آنكه صحت آن احتمال مبتنى است بر يكى از دو امر: يا آنكه احتجب متعدى و بـه مـعنى حجب استعمال شده باشد. و يا آنكه متعدى به باء نمودن آن جـايـز بـاشـد. و در هـر صـورت ، مـفـعـول مـقـدر بـاشـد. و آن احـتـمـال دو امـر، آن اسـت كه چگونه مى توان بنده اى را توصيف كرد كه حق تعالى محتجب نموده او را به هفت حجاب ، و براى جمال او روحانيت او، كه هم افق با مشيت است ، هفت حجاب از مـرتبه طبيعت تا مرتبه مشيت مطلقه قرار داده . يا از مرتبه ملك طبيعت خود آن سرور، تا مـقـام غـيـبـت هـويـت آن حـضـرت قـرار داده . ولى در لغـت و اسـتـعمالات شاهدى براى تعديه احتجب نيافتيم ، گرچه بعض علماى ادب مى گفتند كه تعديه آن با باء مانع ندارد. و العلم عندالله ، و لعل الله يحدث بعد ذلك اءمرا(1087)
فـــصـــل ، در بـــيـــان مـــعـــنـــى تـــفـــويـــض امـر بـه رسول خدا، صلى الله عليه و آله و سلم ،چنانچه در اين حديث شريف است و احاديث كثيره ديگر نيز دلالت بر آن دارد
بدان كه از براى تفويض يك معنايى است كه در مبحث جبر و تفويض مذكور است . و آن عبارت از آن است كه حق تعالى در امرى از امور، از غايت القصواى خلقت عوالم غيبيه و مجرده تا منتهى النهايات عالم خلق و تكوين ، خود را، نعوذ بالله ، از تصرف قيومى در آن مـنـعـزل فـرمـايـد، و امـر آن را بـه مـوجـودى ، چـه كامل و تام و روحانى و صاحب اختيار و اراده ، يا موجودى طبيعى و مسلوب الشعور و الارادة ، واگـذار كـنـد كـه آن مـوجـود در آن امـر تـصـرف تـام مـستقل داشته باشد. و تفويض به اين معنا نه در امر تكوين و نه در امر تشريع و در سـيـاست عباد و تاءديب آنها به احدى ممكن نيست بشود، و مستلزم نقص و امكان در واجب و نفى و امكان و احتياج در ممكن است .
و در مـقـابـل آن جبر است . كه آن عبارت است از سلب آثار خاصه از مراتب وجود، و نـفـى اسـبـاب و مـسـبـبـات يـكـسـره و القـاى وسـايـط يـكـبـاره . و ايـن نـيـز مـطـلقـا بـاطـل و مـخـالف بـا بـرهـان قـوى اسـت . و ايـن نـيـز اخـتـصـاص بـه افـعال مكلفين ندارد، چنانچه مشهور است ، بلكه نفى جبر و تفويض به اين معنا سنة الله جـاريـه است در تمام مراتب وجود و مشاهد غيب و شهود. و تحقيق اين خارج از وظيفه اين اوراق اسـت . و اخـبـارى كـه نـفـى جـبـر و تـفـويـض فـرمـودنـد بـه ايـن مـعـنـاى از تـفـويـض مـحـمـول اسـت . و ايـن اخـبـارى كـه اثـبـات تـفـويـض نـمـوده ـ چـه در تـشريع بعض احكام مـثل روايت شريفين كه در كافى سند به حضرت باقر عليه السلام ، رساند كه فرمود: رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، قرارداد ديه عين و نفس را، و حرام فرمود نبيذ و هر مسكرى را. شخصى از آن حضرت پرسيد: "بدون آنكه چيزى بيايد؟" (يعنى وحى برسد) فـرمـود: "آرى ، تـا مـعـلوم شـود كـسـى كـه اطـاعـت رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، كـنـد از كـسى كه معصيت او كند."(1088) و مثل اضافه نمودن بر نمازها چند ركعت ،(1089) و مستحب نمودن روزه شعبان و سه روز از هـر مـاه ،(1090) يـا مـطـلق امـور خـلايـق ، چـنـانـچـه در روايـات شـريـفه ديگر است مثل روايت كافى : باسناده عن زرارة قال سمعت اءبا جعفر، عليه السلام ، و اءبا عبدالله ، عـليـه السلام ، يقولان : ان الله عزوجل فوض ‍ الى نبيه اءمر خلقه لينظر كيف طاعتهم . ثـم تـلا هـذه الايـة : مـا اتـيـكـم الرسـول فـخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا.(1091) و روايـات ديـگـر بـه ايـن مـضـمـون يـا قـريـب بـه آن نـيـز وارد اسـت ـ بـر غـيـر ايـن مـعـنـا محمول است .
و عـلمـاى اعـلام وجوهى و محاملى ذكر فرمودند. يكى آن است كه جناب محدث خبير، مجلسى ، رحـمـه الله ، از ثـقـة الاسـلام ، كـليـنـى ، و اكـثـر مـحـدثـيـن نـقـل فـرمـودنـد، و خـود ايـشـان نـيـز آن را اخـتـيـار فـرمـودنـد، و حـاصـل آن ايـن اسـت كـه خـداى تـعـالى پـس از آنـكـه پـيـغـمـبـر را تـكـمـيـل فـرمـوده بـه طـورى كـه هيچ امرى را اختيار نفرمايد مگر آنكه موافق حق و صواب باشد و به خاطر مبارك آن سرور چيزى خطور نكند كه مخالف خواست خدا باشد، تفويض فـرمـوده بـه او تـعـيـيـن بـعـضـى امـور را، مـثـل زيـاد نمودن در ركعات فرايض ، و تعيين نـوافـل در روزه و نـماز، و غير ذلك . و اين تفويض ‍ براى اظهار شرف و كرامت آن سرور اسـت در بارگاه قدس الهى ، جل جلاله . و اصل تعيين آن حضرت و اختيار او به غير طريق وحـى و الهـام نـيـسـت ، و پـس از اخـتـيـار آن سـرور، تـاءكـيـد شـود آن امـر از طـريـق وحـى .(1092) و وجوه ديگرى قريب به اين وجه مرحوم مجلسى ، اءعلى الله مقامه ، شمرده ، از قـبـيـل آنـكـه تـفـويـض امر سياست و تعليم و تاءديب خلق به آن حضرت شده است ، يا تـفـويـض بـيـان احـكـام و اظـهـار آن ، يـا عـدم اظـهـار آن بـه حـسـب مـصـالح اوقـات ، مثل زمان تقيه ، به آن حضرت و ساير معصومين شده است .(1093) ولى در هيچيك از اين وجـوهـى كـه ايـن بـزرگـواران ذكـر كرده اند بيان كميت تفويض امر به آنها و نيز بيان فـرق بـيـن ايـن تـفويض با تفويض مستحيل نشده ، بلكه از كلمات آنها و خصوصا مرحوم مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، مـعلوم مى شود كه اگر مطلق امر ايجاد و اماته و رزق و احيا به دسـت كـسـى غـيـر حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض اسـت ، و قـائل بـه آن كـافـر اسـت ، و هـيـچ عاقلى شك در كفر آن (نكند). و امر كرامات و معجزات را مـطـلقـا از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـوات دانـسـتـه انـد و حـق را فـاعـل آن امـور دانـنـد، ولى تـفـويـض تـعـليـم و تـربـيـت خـلق و مـنـع و اعـطـا در انـفـال و خمس و جعل بعض احكام را درست و صحيح شمارند. و اين مبحث از مـباحثى است كه كمتر تنقيح مورد آن شده ، فضلا از آنكه در تحت ميزان صحيح آمده باشد، و غـالبـا يـك گـوشه مطلب را گرفتند و بحث از آن نمودند. نويسنده نيز با اين قصور بـاع و نـقصان استعداد و اطلاع و كاغذ پاره و قلم شكسته نمى توانم وارد اين وادى حيرت انگيز شوم از روى مقدمات ، ولى از اشاره اجماليه به طور نتيجة البرهان ناچارم و اظهار حق را لاعلاج .
در اشاره اجماليه به معناى تفويض
بـايد دانست كه در تفويض مستحيل ، كه مغلوليت يدالله و تاءثير قدرت و اراده عبد باشد مستقلا، ما بين عظايم امور و صغاير آن به هيچ وجه فرقى نيست . چنانچه احيا و اماته و ايجاد و اعدام قلب عنصرى به عنصرى تفويض به موجودى نتواند بود، تحريك پـر كـاهـى نـيـز تـفـويـض نـتـوانـد بـود، ولو بـه مـلك مـقـربـى يـا نـبـى مـرسـلى ، از عقول مجرده و ساكنين جبروت اعلى گرفته تا هيولاى اولى . و تمام ذرات كائنات مسخر در تـحـت اراده كـامـله حـق و بـه هـيـچ وجـه و در هـيـچ كـارى اسـتـقـلال نـدارند، و تمامت آنها در وجود و كمال وجود و حركات و سكنات و اراده و قدرت و سـايـر شـئون محتاج و فقير، بلكه فقر محض و محض فقرند. چنانچه با قيوميت حق و نفى اسـتـقـلال عـبـاد و ظـهـور و نفوذ ارادة الله و سريان آن نيز مابين امور عظيمه و هيچ فرقى نـيـسـت ، چـنـانـچـه مـا بـنـدگـان ضـعـيـف قـادر هـسـتـيـم بـه اعـمـال ضـعـيـفـه ، از قـبـيـل حـركـت و سـكـون و سـايـر افـعـال ، بـنـدگـان خـاص خـداونـد و مـلائكـه مـجـرده قـادرنـد بـه افـعـال عـظـيـمـه احـيـا و امـاتـه و رزق و ايـجـاد و اعـدام . و هـمان طور كه جناب ملك الموت مـوكـل بـه امـاتـه اسـت و امـاتـه او از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـا نـيـسـت ، و از قـبـيـل تـفـويـض بـاطـل هـم نـيـسـت ، هـمـيـن طـور اگـر ولى كـامـل و نـفس زكيه قويه اى ، از قبيل نفوس انبيا و اوليا، قادر بر اعدام و ايجاد و اماته و احـيـا بـه اقـدار حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض مـحـال نـيـسـت و نـبـايـد آن را باطل شمرد. و تفويض امر عباد به روحانيت كامله اى كه مشيتش فانى در مشيت حق و اراده اش ظـل اراده حـق است ، و اراده نكند مگر آنچه را حق اراده كند و حركتى نكند مگر آنچه كه مطابق نظام اصلح است ، چه در خلق و ايجاد و چه در تشريع و تربيت ، مانع ندارد بلكه حق است . و ايـن حـقيقتا تفويض نيست . چنانچه اشاره به اين معنى نموده است در حديث ابن سنان كه در فصل بعد مذكور مى شود.
و بـالجمله ، به آن معناى اول ، تفويض در هيچ امر جايز نيست و مخالف براهين متقنه است . و بـه مـعـنـاى دوم ، در تـمام امور جايز است ، بلكه نظام عالم درست نشود مگر با ترتيب اسباب و مسببات : اءبى الله اءن يجرى الامور الا باءسبابها.(1094) و بدان كـه تـمـام ايـن معانى ، كه به طريق اجمال ذكر شده ، برهانى است و مطابق ميزان صحيح برهانى و ذوق و مشرب عرفانى و شواهد سميعيه است . و الله الهادى .
فصل ، در اشاره به مقامات ائمه ، عليهم السلام ، است
بـدان كـه از بـراى اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت ، عـليهم الصلاة والسلام ، مقامات شامخه روحـانيه اى است در سير معنوى الى الله كه ادراك آن علما نيز از طاقت بشر خارج و فوق عقول ارباب و شهود اصحاب عرفان است ، چنانچه از احاديث شريفه ظاهر شود كه در مقام روحـانـيـت بـا رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، شـركـت دارنـد و انـوار مـطهره آنها قبل از خلقت عوالم مخلوق و اشتغال به تسبيح و تحميد ذات مقدس داشتند.
كـافـى بـاسـنـاده عـن مـحمد بن سنان قال كنت عند اءبى جعفر الثانى ، عليه السلام ، فـاءجـريـت اخـتـلاف الشـيـعـة ، فـقـال : يـا مـحـمـد، ان الله تـبـارك و تـعـالى لم يـزل مـتفردا بوحدانيته ، ثم خلق محمدا و عليا و فاطمة ، فمكثوا اءلف دهر، ثم خلق جميع الاءشـيـاء فـاءشـهـدهم خلقها و اءجرى طاعتهم عليها و فوض امورها اليهم ، فهم يحلون ما يـشـاؤ ون و يـحـرمـون مـا يـشـاؤ ون ، و لن يـشـاؤ وا الا اءن يـشـاء الله تـعـالى . ثـم قـال : يـا مـحـمـد، هذه الديانة التى من تقدمها مرق ، و من تخلف عنها محق ، و من لزمها لحق . خذها اليك يا محمد.(1095)
و بـاسـنـاده عـن المـفـضل قال قلت لابى عبدالله ، عليه السلام : كيف كنتم حيث كنتم فى الاضـلة ؟ فـقـال : يـا مفضل ، كنا عند ربنا، ليس عنده اءحد غيرنا فى ظلة خضراء، نسبحه و نقدسه و نهلله و نمجده ، و ما من ملك مقرب و لا ذى روح غيرنا حتى بداله فى خلق الاشياء، فخلق ما شاء كيف شاء من الملائكة و غيرهم ، ثم اءنهى علم ذلك الينا.(1096)
و احـاديـثـى كه در طينت ابدان و خلق و ارواح و قلوب آنها و آنچه كه به آنها از اسم اعظم اعـطـا شـده و عـلومـى كـه به آنها از خزينه غيب الهى مرحمت شده ، از علوم انبيا و ملائكه و بـالاتـر از آن ، آنـچـه در وهـم مـن و تـو نـيـايـد، و آنـچـه در سـايـر فـضـايـل آنـهـا در ابـواب مـتـفـرقـه كـتـب مـعـتـبـره اصـحـاب ، خـصـوصـا اصـول كـافـى اسـت بـه قدرى است كه عقول را حيران كند و به اسرار و حقايق آنها كسى آگـاه نـگـردد جـز خـود ذوات مـقـدسه آنان . و در اين حديث شريف كه ما اكنون به شرح آن اشـتـغـال داريـم اشـاره بـه يـكى از فضايل فرموده . و آن آيه تطهير است كه از طـريـق عـامـه و خـاصـه اخـبـار بـه حـد تـواتـر اسـت كـه در شـاءن اهـل بـيت عصمت وارد است . و مراد از اهل بيت به اتفاق شيعه و استفاضه اخبار يا تواتر آن از طـريـق عـامـه در ايـن آيـه شـريـفـه اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت اسـت كـه ذكـر آن از قبيل توضيح واضحات است .
در بيان حقيقت عصمت است
و رجس را در اين حديث شريف و احاديث شريفه تفسير به شك فرموده ، و در بـعض احاديث تطهير از جميع عيوب شمرده . و (از) ملاحظه شرح بعضى احاديث سابقه معلوم شود كه نفى شك مستلزم نفى عيوب قلبيه و قالبيه است ، بلكه مستلزم عصمت است ، زيـرا كـه عـصـمـت امـرى اسـت بـرخـلاف اخـتـيـار و از قـبـيـل امـور طـبـيعيه و جبليه نيست ، بلكه حالتى است نفسانيه و نورى است باطنيه كه از نـور كـامـل يـقـيـن و اطمينان تام حاصل شود. آنچه از خطيئات و معاصى كه از بنى الانسان صـادر مـى شـود از نقصان يقين و ايمان است . و درجات يقين و ايمان به قدرى متفاوت است كـه در بـيـان نـيـايـد. يـقـيـن كـامـل انـبـيـا و اطـمـيـنـان تـام آنـهـا، كـه از مـشـاهده حضوريه حاصل شده ، آنها را معصوم از خطيئات نموده . يقين على بن ابيطالب ، عليه السلام ، او را بـه آنجا رسانده كه مى فرمايد: اگر همه عالم را به من دهند كه يك مورچه را در حبه اى كه برداشته ظلم كنم ، نخواهم كرد.(1097)
در هـر صـورت ، زوال شـرك و شـك را و تـطـهـيـر از ارجـاس و اخـبـاث عالم طبيعت و ظلمات تـعـلقـات بـه غـير حق تعالى شاءنه و كدورت انيت و حجاب غليظه انانيت و رؤ يت غيريت كـه به اراده ازليه از انوار قدسيه الهيه و آيات تامه ربوبيه گرديده و آنها را خلص و خـالص بـراى خـود فـرمـوده ، از مقاماتى است كه به وصف و بيان درست نيايد، و چون عنقاى مغرب غيب هويت دست آمال از ذروه جلال آن كوتاه است : عنقا شكار كس نشود دام باز گير.(1098)
فصل ، در بيان آنكه ايمان به وصف نيايد
بـدان كـه ايـمـان نـيز از كمالات روحانيه اى است كه به حقيقت نوريه آن كمتر كسى آگاه گردد. حتى خود مؤ منين تا در عالم دنيا و ظلمت طبيعت هستند، از نورانيت ايمان خود و كراماتى كـه در پـيـشـگاه مقدس حق براى آنهاست مطلع نيستند. انسان تا در اين عالم است ، وضعيات ايـن عـالم و عادات آن او را به طورى ماءنوس به خود (مى كند) كه هرچه از كرامات و نعم آن عـالم و يـا خـذلان و عـذاب آنـجا بشنود. فورا به يك صورت ملكى مقايسه مى كند، مثلا كـرامتهايى را كه حق تعالى براى مؤ منين وعده فرموده بهتر فرض مى كند، با اينكه اين مـقايسه قياس باطلى است . نعمتهاى آن عالم و روح و ريحانش به تصور ما درست نيايد و بـه قـلب مـا نظير آنها خطور نكرده . ما نمى توانيم تصور كنيم كه يك شربت آب بهشت داراى تـمـام لذات مـتصوره است ، از هر قبيل كه ممكن باشد، هر يك ممتاز از ديگر، كه كيفيت هر لذتى به لذات اينجا توان گفت شباهت ندارند.
در ايـن حديث شريف ذكر يكى از كرامتهاى مؤ منين را فرموده است كه پيش اصحاب معرفت و اربـاب قـلوب بـا هـيـچ چـيـز مـوازنـه نـشـود و در هـيـچ ميزان درنيايد. و آن آن است كه مى فـرمـايـد: و ان المـؤ مـن ليـلقـى اءخـاه فـيـصـافـحـه ، فـلا يزال الله ينظر اليهما و در روايات كثيره ديگر به اين مضمون نيز اشاره شده :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال : ان المؤ منين اذا التقيا فتصافحا، اءقبل الله تعالى عليهما بوجهه و تساقطت عنهما الذنوب كما يتساقط الورق من الشجر.(1099)
فـرمـود حـضـرت بـاقـر العـلوم ، عليه السلام : مؤ منين وقتى كه با هم ملاقات كنند و مـصـافـحـه نـمـايـنـد، خـداونـد تـعـالى بـه وجـه شـريـف خـود اقبال به آنها فرمايد و گناهان آنها چون برگ از درخت بريزد.
خـدا مـى داند اين نظر حق تعالى و اين اقبال به وجه كريم چه نورانيت و كرامتى در باطن دارد، و چـه حـجـابـهـايـى را از مـيـان بـنـده مـؤ مـن و نـور جمال ذات مقدس بردارد و چه دستگيريها از مؤ من فرمايد. ليكن بايد دانست كه نكته حقيقيه و سـر واقـعـى ايـن كـرامـتـهـا چـيـسـت ، و انـسـان نـبـايـد از آن غـافـل بـاشـد. (بـايـد) وجـهـه قـلب بـه آن بـاشـد تـا عـمـل بـه تـبـع آن نـورانـى و كـامـل گـردد، و بـه قـالب عـمـل روح و نـفـحـه الهـيـه دمـيـده شـود. و آن نكته واقعيه و سرحقيقى تحكيم مودت و محبت و تـجديد عهد اخوت فى الله و وداد است ، چنانچه در احاديث شريفه به اين نكته خيلى اهميت داده اند، و در احاديث اين باب نيز اشاره به آن شده است :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قال : ان المؤ منين اذا التقيا و تصافحا، اءدخل الله يده بين اءيديهما فصافح اءشدهما حبا لصاحبه .(1100)
فـرمـود: مـؤ مـنـيـنـى وقـتـى مـلاقـات كـنـنـد و مـصـافـحـه نـمـايـنـد، داخـل كـنـد خـداوند دستش را ميانه دستهاى آنها، پس ‍ مصافحه فرمايد هر يك از آنها را كه حبش نسبت به رفيقش بيشتر است .
و در روايـت ديـگـر اسـت كـه وقـتـى كـه مـؤ مـنـيـن ملاقات كنند و مصافحه نمايند، فرو فرستد خداوند تعالى رحمت به سوى آنها، و نه جزء از آن كسى است كه محبتش نسبت به رفـيـقـش شديدتر باشد، و اگر متوافق باشند (يعنى در محبت )، فرو گيرد آنها را رحمت .(1101) و احـاديـث در ايـن بـاب بـسـيـار اسـت و مـا به اين اندازه قناعت مى كنيم . والحمدالله اءولا و آخرا.

افزودن دیدگاه جدید