شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث يازدهم در فطرت

{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(11){/mp3}


حديث يازدهم
بـالسـنـد المـتـصـل الى محمد بن يعقوب ، عن محمد بن يحيى ، عن اءحمد بن محمد، عن ابن مـحـجـوب ، عـن عـلى بـن رئاب ، عن زرارة ، قال : ساءلت اءبا عبدالله ، عليه السلام ، عن قـول الله عـزوجـل : فـطـرت الله التـى النـاس عـليـهـا. قال : فطرهم جميعا على التوحيد.(306)
ترجمه :
زراره گويد پرسش كردم از حضرت صادق ، عليه السلام ، از فرموده خداى تعالى : فـطـرة الله التـى فـطـر النـاس ‍ عـليـهـا. فـرمـود: خـلق كـرد ايـشـان را همگى بر توحيد.
شـرح اهـل لغـت و تفسير گويند فطرت به معناى خلقت است . در صحاح اسـت : الفطرة ، بالكسر، الخلقة . و تواند بود كه اين فطرت ماءخوذ باشد از فطر به معناى شق و پاره نمودن ، زيرا كه خلقت گويى پاره نمودن پرده عدم و حجاب غيب است . و به همين معنى نيز افطار صائم است : گويى پـاره نـمـوده هـيـئت اتـصـاليـه امـسـاك را. در هـر حـال ، بـحث از لغت خارج از مقصود ماست . بـالجـمله ، حديث شريف اشاره است به آيه شريفه در سوره روم : فاءقم وجهك للديـن حـنـيـفـا فـطـرت الله التـى فـطـر النـاس ‍ عـليـهـا لا تـبـديـل لخـلق الله ذلك الديـن القـيـم ولكـن اءكـثـر النـاس لا يـعـلمـون .(307) مـا انشاءالله اشاره اجماليه به اين فطرت ، و كيفيت آن ، و چگونگى بودن مردم بر فطرت توحيد، در ضمن فصول و مقاماتى چند مى نماييم .
فصل ، در معنى فطرت است
بـدان كـه مـقصود از فطرت الله ، كه خداى تعالى مردم را بر آن مفطور فرمود، حالت و هـيـئتـى اسـت كه خلق را بر آن قرار داده ، كه از لوازم وجود آنها و از چيزهايى است كه در اصـل خلقت خميره آنها بر آن مخمر شده است . و فطرتهاى الهى ، چنانچه پس از اين معلوم شـود، از الطـافـى است كه خداى تعالى به آن اختصاص داده بنى الانسان را از بين جميع مـخـلوقـات ، و ديـگـر مـوجـودات يـا اصـلا داراى اين گونه فطرتهايى كه ذكر مى شود نيستند، يا ناقص اند و حظ كمى از آن دارند.
و بـايـد دانـسـت كـه گـرچـه در ايـن حـديـث شـريـف و بـعـضـى از احـاديـث ديگر(308) فـطـرت را تـفـسـيـر بـه تـوحـيـد فـرمـودنـد، ولى ايـن از قـبـيـل بـيـان مـصـداق است ، يا تفسير به اشرف اجزاء شى ء است ، چنانچه نوعا تفاسير وارده از اهـل عـصـمـت ، سـلام الله عـليـهـم ، از ايـن قـبيل است ، و در هر وقت به مناسبت مقامى مـصـداقـى مـثـلا ذكـر شـده و جـاهـل گـمـان تـعـارض كـنـد. و دليـل بـر آنكه در اين مورد چنين است ، آن است كه در آيه شريفه دين را عبارت از فـطـرت الله دانـسـتـه ، و ديـن شـامـل تـوحـيد و ديگر معارف شود. و در صحيحه عـبـدالله بـن سـنـان (309) تفسير به اسلام شده .،و در حسنه زراره (310) تـفـسـيـر بـه مـعـرفـت شـده . و در حـديـث مـعـروف كل مولود يولد على الفطرة . در مقابل تهود و تنصر و تمجس ذكر شده .(311) و نيز حضرت ابى جعفر، عليه السلام ، حديث فطرت را در همين حسنه زراره به معرفت تفسير فرموده است . پس ، از اين جمله معلوم شد كـه فطرت اختصاص به توحيد ندارد، بلكه جميع معارف حقه از امورى است كه حق ، تعالى شاءنه ، مفطور فرموده بندگان را بر آن .
فصل ، در تشخيص احكام فطرت است
بـبـايـد دانـسـت كـه آنـچـه از احـكـام فـطـرت اسـت چـون از لوازم وجـود و حـيـات مـخـمره در اصـل طـيـنـت و خـلقـت اسـت ، احـدى را در آن اخـتـلاف نـبـاشـد ـ عـالم و جـاهـل و وحـش و مـتـمدن و شهرى و صحرانشين در آن متفق اند. هيچيك از عادات و مذاهب و طريقه هـاى گـونـاگـون در آن راهـى پيدا نكند و خلل و رخنه اى در آن از آنها پيدا نشود. اختلاف بلاد و اهويه و ماءنوسات و آراء و عادات كه در هر چيزى ، حتى احكام عقليه ، موجب اختلاف و خلاف شود، در فطريات ابدا تاءثيرى نكند.
اختلاف افهام و ضعف و قدرت ادراك لطمه اى بر آن وارد نياورد، و اگر چيزى بدان مثابه نـشـد، از احكام فطرت نيست و بايد آن را از فطريات خارج دانست ، و لهذا در آيه شريفه فـرمـوده : فـطـر النـاس عـليـهـا يعنى ، اختصاص به طايفه اى ندارد، و نيز فرموده : لا تـبـديل لخلق الله . چيزى او را تغيير ندهد، مثل امورى ديگر كه به عادات و غير آن مختلف شـوند. ولى از امور معجبه آن است كه با اينكه در فطريات احدى اختلاف ندارد ـ از صدر عـالم گـرفـتـه تـا آخـر آن ـ ولى نوعا مردم غافل اند از اينكه باهم متفق اند، و خود گمان اخـتـلاف مـى نـمـايند، مگر آنكه به آنها تنبه داده شود، آن وقت مى فهمند موافق بودند در صـورت مـخـالفت ، چنانچه پس از اين به وضوح رسد انشاءالله . و به همين معنى اشاره شده است در ذيل آيه شريفه كه مى فرمايد: ولكن اءكثر الناس لا يعلمون .
و از آنـچـه ذكـر شد، معلوم گرديد كه احكام فطرت از جميع احكام بديهيه بديهيتر است ، زيـرا كـه در تـمـام احـكام عقليه حكمى كه بدين مثابه باشد كه احدى در آن خلاف نكند و نـكرده باشد نداريم ، و معلوم است چنين چيزى اوضح ضروريات و ابده بديهيات است ، و چـيـزهـايى كه لازمه آن باشد نيز بايد از اوضح ضروريات باشد. پس اگر توحيد يا سـايـر مـعـارف از احـكـام فـطـرت يـا لوازم آن بـاشـد، بـايـد از اجـلاى بديهيات و اظهر ضروريات باشد، ولكن اءكثر الناس ‍ لا يعلمون .
فصل ، در اشاره اجماليه به احكام فطريات
بدان كه مفسرين ، از عامه و خاصه ، هر يك به حسب طريقه خود طورى بيان كيفيت فطرى بـودن ديـن يا توحيد را كرده اند، و ما در اين اوراق بر طبق آراء آنها سخن نگوييم ، بلكه در اين مقام آنچه از محضر شريف شيخ عارف كامل ، شاه آبادى ،(312) دام ظله ، كه متفرد است در اين ميدان ، استفاده نمودم بيان مى كنم ،(313) گرچه بعضى از آنها به طريق رمز و اشاره در كتب بعضى از محققين از اهل معارف هست ، و بعضى از آن به نظر خود قاصر رسيده است .
پـس ، بـايـد دانـسـت كـه از فـطـرتـهـاى الهـى يـكـى فـطـرت بـر اصل وجود مبداء، تعالى و تقدس ، است ، و ديگر فطرت بر توحيد است ، و ديگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جميع كمالات را، و ديگر بر يوم معاد و روز رستخيز است ، و ديـگـر فـطـرت بـر نـبـوت اسـت ، و ديـگـر فـطـرت بـر وجـود مـلائكـه و روحـانـيـين و انـزال كـتـب و اعـلام طـرق هـدايت است ، كه بعضى از اينها كه ذكر شد از احكام فطرت ، و بـرخـى ديـگـر از لوازم فـطـرت اسـت . و ايـمـان بـه خـداى تـعـالى و مـلائكـه و كـتـب و رسل و يوم قيامت ، دين قيم محكم مستقيم حق است در تمام دوره زندگانى عايله سلسله بشر. و مـا اشـاره بـه بـعضى از آنها كه با حديث شريف مناسب است مى نماييم ، و از حق تعالى توفيق مى طلبيم .
مـــقـــام اول : در بـــيـــان آنـــكـــه اصـــل وجـــود مـــبـــدأ مـتـعـالجل و علا از فطريات است
و آن بـا تـنـبـه بـه يك مقدمه معلوم گردد. و آن اين است كه يكى از فطرتهايى كه جميع سـلسـله بـنـى الانـسـان مـخـمـر بـر آن هـسـتند و يك نفر در تمام عايله بشر پيدا نشود كه بـرخـلاف آن باشد. و هيچيك از عادات و اخلاق و مذاهب و مسالك و غير آن آن را تغيير ندهد و در آن خـلل وارد نـياورد، فطرت عشق به كمال است ، كه اگر در تمام دوره هاى زندگانى بـشـر قـدم زنـى و هـر يـك از افـراد هـر يـك از طـوايـف و مـلل را اسـتـنـطـاق كـنـى ، ايـن عـشـق و مـحـبـت را در خـمـيـره او مـى يابى و قلب او را متوجه كمال مى بينى .
بـلكـه در تمام حركات و سكنات و زحمات و جديتهاى طاقت فرسا، كه هر يك از افراد اين نـوع در هـر رشـتـه اى واردنـد مـشـغـولنـد، عـشـق بـه كـمـال آنـهـا را بـه آن واداشـتـه ، اگـر چـه در تـشـخـيـص كـمـال و آنـكـه كـمـال در چـيـسـت و مـحـبـوب و مـعـشـوق در كـجـاسـت ، مـردم كـمـال اخـتـلاف را دارنـد. هـر يـك مـعـشـوق خـود را در چـيـزى يـافـتـه و گمان كرده و كعبه آمـال خـود را در چـيـزى تـوهـم كـرده و مـتـوجـه بـه آن شـده از دل و جـان آن را خـواهـان اسـت . اهـل دنـيـا و زخـارف آن كـمـال را در دارايـى آن گـمـان كـردنـد و مـعـشـوق خـود را در آن يـافـتـنـد، از جـان و دل دل در راه تـحـصـيـل آن خـدمـت عـاشقانه كنند، و هر يك در هر رشته هستند و حب به هر چه دارنـد، چـون آن را كـمـال دانـنـد بـدان مـتـوجـه انـد. و هـمـيـن طـور اهـل عـلوم و صـنـايـع هـر يـك بـه سـعـه دمـاغ خـود چـيـزى را كـمال دانند و معشوق خود را آن پندارند. و اهل آخرت و ذكر و فكر، غير آن را. بالجمله تمام آنها متوجه به كمال اند، و چون آن را در موجودى يا موهومى تشخيص دادند، با آن عشقبازى كـنند. ولى ببايد دانست كه با همه وصف ، هيچيك از آنها عشقشان و محبتشان راجع به آن چه گمان كردند نيست ، و معشوق آنها و كعبه آمال آنها آنچه را توهم كردند نمى باشد، زيرا هر كس به فطرت خود رجوع كند مى يابد كه قلبش ‍ به هر چه متوجه است ، اگر مرتبه بـالاتـرى از آن بـيـابـد فـورا قلب از اولى منصرف شود و به ديگرى كه كاملتر است مـتـوجـه گـردد، و وقـتـى كـه بـه آن كـامـلتـر رسـيـد، بـه اكـمل از آن متوجه گردد، بلكه آتش عشق و سوز و اشتياق روز افزون گردد و قلب در هيچ مـرتـبـه از مـراتـب و در هـيـچ حـدى از حـدود رحـل اقـامـت نـيـنـدازد. مـثـلا اگـر شـمـا مـايـل بـه جـمـال زيـبـا و رخـسـار دلفـريـب هـسـتـيـد و چون آن را پيش دلبرى سراغ داريد دل را بـه سـوى كـوى او روان كـرديد، اگر جميلتر از آن را ببينيد و بيابيد كه جميلتر اسـت ، قـهـر مـتـوجه به آن شويد، و لااقل هر دو را خواهان شويد، و باز آتش اشتياق فرو ننشيند و زبان حال و لسان فطرت شما آن است كه چيزيم نيست ورنه خريدار هر ششم (314) بـلكـه خـريـدار هـر جـمـيـلى هـسـتـيـد. بـلكـه بـا احـتـمـال هـم اشـتـيـاق پيدا كنيد: اگر احتمال دهيد كه جميلى دلفريبتر از اينها كه ديديد و داريـد در جـاى ديـگـر اسـت ، قـلب شـما سفر به آن بلد كند، من در ميان جمع و دلم جاى ديـگـر اسـت (315) گوييد. بلكه با آرزو نيز مشتاق شويد: وصف بهشت را اگر بـشـنـويد و آن رخسارهاى دلكش را ـ گرچه خداى نخواسته معتقد به آن هم نباشيد ـ با اين وصـف ، فطرت شما گويد اى كاش چنين بهشتى بود و چنين محبوب دلربايى نصيب ما مى شد.
و همين طور كسانى كه كمال را در سلطنت و نفوذ قدرت و بسط ملك دانسته اند و اشتياق به آن پـيـدا كـرده اند، اگر چنانچه سلطنت يك مملكت را دارا شوند متوجه مملكت ديگر شوند، و اگر آن مملكت را در تحت نفوذ و سلطه درآورند، به بالاتر از آن متوجه شوند، و اگر يك قـطـرى را بـگـيـرنـد، بـه اقـطـار ديگر مايل گردند، بلكه آتش اشتياق آنها روزافزون گـردد، و اگـر تـمـام روى زمـيـن را در تـحـت سـلطـنـت بـيـاورنـد و احتمال دهند در كرات ديگر بساط سلطنتى هست ، قلب آنها متوجه شود كه اى كاش ممكن بود پـرواز بـه سـوى آن عـوالم كـنـيم و آنها را در تحت سلطنت درآوريم . و بر اين قياس است حال اهل صناعات و علوم .
و بـالجـمـله ، حـال تـمـام سـلسـله بـشـر در هـر طـريـقـه و رشـتـه اى كـه داخـل انـد بـه هـر مـرتـبـه اى از آن كه رسند، اشتياق آنها به كاملتر از آن متعلق گردد و آتـش شـوق آنها فرو ننشيند و روزافزون گردد. پس اين نور فطرت ما را هدايت كرد به ايـنـكـه تـمـام قـلوب سـلسـله بـشـر، از قـاره نـشـيـنـان اقـصـى بـلاد آفـريـقـا تـا اهـل مـمـالك مـتـمـدنـه عـالم ، و از طـبـيـعـيـيـن و مـاديـيـن گـرفـتـه تـا اهـل مـلل و نـحل ، بالفطره شطر قلوبشان متوجه به كمالى است كه نقصى ندارد و عاشق جـمـال و كـمـالى هـسـتـنـد كـه عـيـب نـدارد و عـلمـى كـه جـهـل در او نـبـاشـد و قـدرت و سـلطـنـتى كه عجز همراه آن نباشد، حياتى كه موت نداشته بـاشـد، و بـالاخـره كـمـال مـطلق معشوق همه است . تمام موجودات و عايله بشرى با زبان فـصـيـح يـكـدل و يـك جـهـت گـويـنـد مـا عـاشـق كـمـال مـطـلق هـسـتـيـم ، مـا حـب بـه جـمـال و جـلال مـطـلق داريـم ، ما طالب قدرت مطلقه و علم مطلق هستيم . آيا در جميع سلسله مـوجـودات در عـالم تـصـور و خـيـال ، و در تـجـويـزات عـقـليـه و اعـتـبـاريه ، موجودى كه كمال مطلق و جمال مطلق داشته باشد جز ذات مقدس ، مبداء عالم جلت عظمته سراغ داريد؟ و آيا جميل على الاطلاق كه بى نقص باشد جز آن محبوب مطلق هست ؟
اى سـرگـشـتـگـان وادى حيرت و اى گمشدگان بيابان ضلالت ، نه ، بلكه اى پروانه هـاى شـمـع جـمـال جـمـيـل مـطـلق ، و اى عـاشـقـان مـحـبـوب بـى عـيـب بـى زوال ، قدرى به كتاب فطرت رجوع كنيد و صحيفه كتاب ذات خود را ورق زنيد، ببينيد با قلم قدرت فطرت اللهى در آن مرقوم است : وجهت وجهى للذى فطر السموات و الأ رض .(316) آيـا فطرت الله التى فطر الناس عليها فطرت توجه به محبوب مطلق اسـت ؟ آيـا آن فـطـرت غـيـر مـتبدله ـ لا تبديل لخلق الله فطرت معرفت است ؟ تا كى به خـيـالات باطله اين عشق خدادادى فطرى و اين وديعه الهيه را صرف اين و آن مى كنيد؟ اگر مـحـبـوب شـمـا ايـن جـمـالهـاى نـاقـص و ايـن كـمـالهـاى مـحـدود بـود، چـرا بـه وصول به آنها آتش اشتياق فرو ننشست و شعله شوق شما افزون گرديد؟ هان ، از خواب غـفـلت بـرخـيـزيـد و مـژده دهـيـد و سـرور كـنـيـد كـه مـحـبـوبـى داريـد كـه زوال نـدارد، مـعـشوقى داريد كه نقصى ندارد، مطلوبى داريد بى عيب ، منظورى داريد كه نـور طلعتش اءلله نور السموات و الارض (317) است ، محبوبى داريد كه سعه احاطه اش لود ليتم بحبل الى الارضين السفلى لهبطتم على الله (318) است .
پـس ايـن عـشـق فـعـلى شـمـا مـعـشـوق فـعـلى خـواهـد، و نـتـوانـد ايـن مـوهـوم و مـتـخـيـل بـاشـد، زيـرا كـه هـر مـوهـوم نـاقـص اسـت و فـطـرت مـتـوجـه بـه كـامـل اسـت . پـس ، عـاشـق فـعـلى و عـشـق فـعـلى بـى مـعـشـوق نـشـود، و جـز ذات كـامـل مـعـشـوقـى نـيـسـت كـه مـتـوجـه اليـه فـطـرت بـاشـد. پـس ، لازمـه عـشـق بـه كـامـل مـطـلق وجـود كامل مطلق است . و پيشتر معلوم شد كه احكام فطرت و لوازم آن از جميع بـديـهـيـات واضـحـتـر و روشـنـتـر اسـت : اءفـى الله شـك فـاطـر السـمـوات و الارض .(319)
مقام دوم : در بيان آنكه توحيد حق و ديگر صفات او فطرى است
در بيان آنكه توحيد حق تعالى شاءنه و استجماع آن ذات تمام كمالات را از فطريات است . و آن نـيـز بـه تـوجه به آنچه در مقام اول ذكر شد معلوم گردد، ولى ما اينجا به بيان ديگر اثبات آن كنيم .
بـدان كـه از فـطرتهايى كه فطر الناس عليها، فطرت تنفر از نقص است ، و انسان از هر چه متنفر است ، چون در او نقصانى و عيبى يافته است از آن متنفر است . پس ، عيب و نقص مورد تنفر فطرت است ، چنانچه كمال مطلق مورد تعلق آن است .
پـس ، مـتـوجـه اليـه فـطرت بايد واحد و احد باشد، زيرا كه هر كثير و مركبى ناقص است ، و كثرت بى محدوديت نشود، و آنچه ناقص است مورد تنفر فطرت است ، نـه تـوجـه آن ، پـس ، از ايـن دو فـطـرت ، كـه فـطـرت تـعـلق بـه كـمال و فطرت تنفر از نقص است ، توحيد نيز ثابت شد. بلكه استجماع حق جميع كمالات را و خـالى بـودن ذات مـقـدس از جـمـيـع نـقـايـص نـيـز ثـابـت گـرديـد. و سـوره مـبـاركـه توحيد كه نسبت حق جل و علا را بيان مى فرمايد (به حسب فرموده شيخ بزرگوار مـا،(320) روحـى فـداه ) از هـويت مطلقه كه متوجه اليه فطرت است و در صدر سوره مباركه به كلمه مباركه هو اشاره به آن شده است ، برهان بر شش صفتى است كه در دنـبـاله آن مـذكور است ، زيرا كه چون ذات مقدسش هويت مطلقه است و هويت مطلقه بايد كامل مطلق باشد، و الا هويت محدوده است ، پس مستجمع جميع كمالات است ، پس الله اسـت . و در عـيـن اسـتـجـمـاع جـميع كمالات بسيط است ، و الى هويت مطلقه نخواهد شد، پس احـد هـسـت و لازمـه احديت و واحديت است . و چون هويت مطلقه مستجمعه همه كمالات از جـمـيـع نـقـايـص ، كـه مـنـشـاء هـمـه بـرگـشـت به ماهيت نمايد، مبراست ، پس آن ذات مقدس ‍ صـمـد اسـت و مـيـان تـهـى نـيـسـت . و چون هويت مطلقه است ، چيزى از او توليد و مـنـفـصـل نـشـود و او نـيـز از چـيـزى مـنـفصل نگردد، بلكه او مبداء همه اشياست و مرجع تمام موجودات است ، بدون انفصال كه مستلزم نقصان است . و هويت مطلقه نيز كفوى ندارد، زيرا كـه در صـرف كـمـال تـكرار تصور نشود. پس سورة مباركه از احكام فطرت ، و نسبت حق تعالى است .
مقام سوم : در بيان آنكه معاد از فطريات است
در بـيـان آنـكـه وجـود يوم معاد و روز رستخيز از فطريات است كه تخمير در خميره بشر گـرديـده . و آن نـيز چون دو مقام سابق با طريقها بسيار و فطرتهاى عديده ثابت شود، ولى ما در اين مقام به بعضى از آنها اشاره مى نماييم .
بـدان كـه يـكى از فطرتهاى الهيه ، كه مفطور شده اند جميع عايله بشر و سلسله انسان بـر آن ، فـطـرت عشق به راحت است ، كه اگر در تمام دوره هاى تمدن و توحش و تدين و سـرخـوردى ايـن نـوع مـراجـعـه شـود، و از تـمـام افـراد عـالم و جـاهـل ، وضـيـع و شـريـف ، صـحـرايـى و شـهـرى ، سـؤ ال شـود كـه ايـن تـعـلقـات مـخـتـلفـه و اهـويـه مـتـشـتـتـه بـراى چـيـسـت ، و ايـن هـمـه تحمل مشاق و زحمات در دورة زندگانى براى چه مقصد است ، همه متفق الكلمه با يك زبان صريح فطرى جواب دهند كه ما همه هر چه مى خواهيم براى راحتى خود است . غايت مقصد و نـهـايـت مرام و منتهاى آرزو، راحتى مطلق و استراحت بى شوب به زحمت و مشقت است . و چون چـنـيـن راحت غير مشوب به زحمت و استراحت غير مختلط به رنج و نقمت معشوق همه است ، و آن مـعـشوق گمشده را هر كس در چيزى گمان مى كند، از اين جهت تعلق به هر چه در او محبوب را گـمـان كرده پيدا مى كند، با اينكه در تمام عالم ملك و جميع سرتاسر دنيا چنين راحتى مـطـلق يـافـت نشود و چنين استراحت غيرمشوبى ممكن نيست . تمام نعمتهاى اين عالم مختلط با زحمتها و رنجهاى طاقت فرساست ، همه لذتهاى دنيا محفوف به آلامى است كمرشكن ، درد و رنج و تعب و حزن و اندوه و غصه سرتاسر اين عالم را فرا گرفته است . در تمام دوره هـاى زنـدگـانـى بـشـر يـك نـفـر يـافـت نشود كه رنجش ‍ مساوى با راحتش باشد و نعمتش مـقـابـل تـعـب و نـقـمـتـش باشد، تا چه رسد به آنكه راحتى خالص و استراحت مطلق داشته بـاشـد. پـس ، معشوق بنى الانسان در اين عالم يافت نشود، عشق فطرى جبلى فعلى آن هم در تمام سلسله بشر و عايله انسان بى معشوق فعلى موجود ممكن نيست . پس ، ناچار در دار تحقق و عالم وجود، بايد عالمى باشد كه راحتى او مشوب نباشد به رنج و تعب : استراحت مـطـلق بـى آلايـش بـه درد و زحـمـت داشته باشد، و خوشى خالص ‍ بى شوب به حزن و اندوه در آنجا ميسر باشد، و آن دار نعيم حق و عالم كرامت ذات مقدس است .
و مى توان آن عالم را به فطرت حريت و نفوذ اراده ، كه در فطرت هر يك از سلسله بشر اسـت ، اثـبـات كـرد. چـون مواد اين عالم و اوضاع اين دنيا و مزاحمات آن و تنگى و ضيق آن تعصى دارد از حريت و نفوذ اراده بشر، پس بايد عالمى در دار وجود باشد كه اراده در آن نـافـذ بـاشـد و مـواد آن عـصـيـان از نـفـوذ اراده نـداشـتـه بـاشـد، و انـسـان در آن عـالم فعال مايشاء و حاكم ما يريد باشد، چنانچه فطرت مقتضى است .
پـس ، جـنـاح عـشـق به راحت ، و عشق به حريت ، دو جناحى است كه به حسب فطرة الله غير مـتـبدله در انسان وديعه گذاشته شده كه با آنها انسان طيران كند به عالم ملكوت اعلى و قرب الهى .
و در ايـن مـقـام مـطـالب ديـگـرى اسـت كـه بـا وضـع اين اوراق تناسب ندارد، و فطرتهاى ديـگـرى اسـت بـراى اثـبـات مـعـارف حـق از قـبـيـل اثـبـات نـبـوات و بـعـث رسـل و انـزال كتب . بلكه از هر يك از اين فطرتها كه ذكر شد جميع معارف ثابت گردد، ولى مـا اكنون اكتفا كرديم به همين اندازه كه بيش از اين مقصود خارج نشويم و شرح بى مناسبت با حديث شريف نشود.
تا اينجا معلوم شد كه علم به مبداء و كمالات و وحدت آن و علم به يوم معاد و عالم آخرت از فطريات است . والحمدلله .

افزودن دیدگاه جدید