مصحف من بود هجده صفحه داشت
بسم الله الرّحمن الرّحيم
برد در شب ، تا نبيند بي نقاب
ماه نوراني تر از خود ، آفتاب
برد در شب ، پيكري هم رنگ شب
بعد از آن شب نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان ، تن جانانه شست
شمع شد خاكستر پروانه شست
روشنانش را فلك خاموش كرد
ابرها را پنبه هاي گوش كرد
تا نبيند چشم گردون پيكرش
نشنود تا ضجه هاي همسرش
هم مدينه سينه اي بي غم نداشت
هم دلي بي درد و خون عالم نداشت
نيست در كس طاقت بشنيدنش
با علي يا رب چه شد با ديدنش؟
درد آن جان جهان از تن شنيد
راز غسل از زير پيراهن شنيد
جان هستي گشته بود از تن جدا
نيستي مي خواست هستي از خدا
دست دست حق چو بر بازو رسيد
آنچنان خم شد كه تا زانو رسد
دست و بازو گفتگوها داشتند
بهر هم باز آرزوها داشتند
دست از بازوي بشكسته خجل
بازو از دستي كه شد بسته خجل
با زبان زخم بازو راز گفت
دست حق شد گوش و آن نجوا شنفت
سينه و بازو و پهلو از دورن
هر سه بر هم گريه مي كردند خون
گفت بازو : من كه رفتم خونفشان
تو يدالله فوق ايديهم بمان
راز هستي در كفن پيچيده شد
لاله اي در ياسمن پوشيده شد
موج ها آغوش دريا يافتند
چون نسيمي سوي گل بشتافتند
اين به روي سينه ي مادر فتاد
آن رخ خود بر كف پايش نهاد
برگ برگ گل زهم وا مي شود
ازنسيمي گل شكوفا مي شود
ناگهان بند كفن خود باز شد
داستان عشق باز آغاز شد
آن هماي عشق از نو پر گرفت
كودكان خويش را در بر گرفت
زير پر بگرفته و پر دادشان
جسم بي جان جان ديگر دادشان
مانده حيران بر كه گريد آسمان
بهر مادر ، بر پدر، يا كودكان
نيست كار كس مگر دست خداي
تا كند آن هر دو از مادر جداي
نيمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن دنبال يك پيكر روان
وز پي اين هفت تن هفت آسمان
اين طرف خيل رسل دنبال او
آن طرف احمد به استقبال او
ظاهرا تشييع يك پيكر ولي
باطنا تشييع زهرا و علي
دو عزيز فاطمه همراهشان
مشعل نورانشان از آهشان
امشب اي مه مهر ورز و خوش بتاب
تا ببيند پيش پايش آفتاب
ابرها گريند بر حال علي
مي رود در خاك آمال علي
چشم نور از دست داده پا رمق
اشك بر مهتاب رويش چون شفق
دل همه فرياد و لب خاموش داشت
مرده اي تابوت روي دوش داشت
آه سرد و بغض پنهان در گلو
بود با آن عده گرم گفتگو :
آه ، آه اي همرمان آهسته تر
مي بريد اسرار را سر بسته تر
اين تن آزرده باشد جان من
جان فدايش او شده قربان من
همرمان اين ليلة القدر من است
من هلال از داغ و اين بدر من است
اشك من زين گل شده گل فام تر
هستي ام را مي بريد ؛ آرام تر
وسعت اشكم به چشم ابر نيست
چاره اي غير از نماز و صبر نيست
چشم من از چرخ پر كوكب تر است
بعد از اين شب روزم از شب شب تر است
زين گل من ، باغ رضوان نفحه داشت
مصحف من بود هجده صفحه داشت
مرهمي خرج دل چاكم كنيد
همرهان همراه او خاكم كنيد
افزودن دیدگاه جدید