وقتی خدیجه رفت پیمبر عزا گرفت
وقتی خدیجه رفت پیمبر عزا گرفت
آمد زمان پیری و دستی عصا گرفت
شکر خدا به لرزه نیافتاد زانویش
دست رسول را چو دو دست خدا گرفت
مرهم گذار زخم تن مصطفی که رفت
زخم تنش دوباره سراغ دوا گرفت
اشکی چکید و ابر غم از پشت پلکها
باران درد بود که بی منتها گرفت
طوفان وزید و شعله غم در زبانه شد
قلب حزین دخترکی بی هوا گرفت
بابا! نبینمت که چنین گریه میکنی
بابا! اگر چه مادر ما را خدا گرفت
من خانه دار کوچک این خانه میشوم
این خانه ای که در دل او غصه جا گرفت
تنها نه مام باب که ام الائمه شد
با نقد جان ز معرکه خون بلا گرفت
تا قتلگاه،پشت در خانه علی
-آنجا که خصم غنچه نشکفته را گرفت-
با میخ در نوشت به دیوار خانه اش
گودی قتلگاه از این خانه پا گرفت
روزی به قامت خم و با اشک و آه آه
با زین العابدین دو سر بوریا گرفت
افزودن دیدگاه جدید