داستان ميلاد امام

 

دوازدهمين پيشواي آسماني اسلام حضرت حجة بن الحسن المهدي (صلوات الله عليه و علي ابائه) در اوان سپيده دم جمعه نيمه‌ي شعبان سال 255 هجري قمري, مطابق 868 ميلادي در شهر «سامرا» در خانه امام يازدهم (عليه‌ السلام) چشم به جهان گشود.

پدر گرامي او پيشواي يازدهم حضرت امام حسن عسكري (عليه‌ السلام), و مادرش بانوي بزرگوار «نرجس» كه «سوسن» و «صيقل» نيز ناميده شده و دختر «يوشعا» پسر قيصر روم,‌و از نسل «شمعون» يكي از حواريون مسيح (عليه‌ السلام) است. نرجس چنان بافضيلت بود كه ‍«حكيمه» خواهر امام هادي (عليه‌ السلام) كه خود از بزرگ بانوان خاندان امامت است، او را سيده‌ي خود و سيده‌ خانواده‌ي خود, و خود را خدمتگزار او خطاب كرد.

«حكيمه» هرگاه خدمت امام عسكري (عليه‌ السلام) مي‌رسيد، دعا مي‌كرد خداوند به او فرزندي عطا فرمايد؛ مي‌گويد: يك‌روز كه مطابق عادت به ديدار امام عسكري (عليه‌ السلام) رفته بودم، همان دعا را تكرار كردم, آن گرامي فرمود: فرزندي كه دعا مي‌كني خدا به من عطا فرمايد، امشب به دنيا مي‌آيد.

«نرجس» پيش آمد تا كفش مرا درآورد, و گفت: بانوي من كفشت را به من بده.

گفتم: تو سرور و بانوي مني, به خدا سوگند نمي‌گذارم كفش مرا درآوري, و نمي‌گذارم به من خدمت كني, من بر روي چشم خويش ترا خدمت مي‌كنم.

امام عسكري (عليه‌ السلام) سخن مرا شنيد و فرمود: عمه خدا به تو پاداش نيكو دهد.

تا غروب نزد او بودم, و كنيز را صدا زدم و گفتم لباس مرا بياور تا بروم, امام فرمود: عمه, امشب نزد ما بمان زيرا امشب مولودي كه نزد خداي متعال گرامي است، به دنيا مي‌آيد كه خدا بوسيله‌ي او زمين را پس از مردن زنده مي‌گرداند.

عرض كردم: سرور من از چه كسي متولد مي‌شود؟ من در نرجس اثري از حمل نمي‌بينم!

فرمود: از نرجس، نه غير او.

من برخاستم و نرجس را دقيقاً جستجو كردم, ‌هيچ اثري از حاملگي در او نبود, به سوي امام بازگشتم و او را از كار خود آگاه ساختم, امام تبسم كرد و فرمود: سپيده دم بر تو آشكار مي‌شود كه او فرزندي دارد, زيرا او نيز همچون مادر موسي كليم‌الله است كه حمل او آشكار نبود, و كسي تا هنگام ولادت نمي‌دانست, زيرا فرعون در جستجوي موسي(براي آنكه چنان طفلي بوجود نيايد) شكم زنان حامله را مي‌دريد, و اين (طفل كه امشب متولد مي‌شود) مانند موسي (عليه‌ السلام) است (طومار حكومت فرعونان را درهم خواهد پيچيد) و در جستجوي اويند.

 

«حكیمه» مي‌گويد: من تا سپيده دم مراقب نرجس بودم, و او با آرامش نزد من خوابيده بود, و هيچ حركتي هم نمي‌كرد, تا در شب و به هنگام طلوع فجر هراسان از جاي جست, من او را در آغوش گرفتم و نام خدا را بر او خواندم.

امام (عليه‌ السلام) ـ از اطاق ديگر ـ صدا زد: «إنّا أنزلنا» را بر او بخوان! و من خواندم و از نرجس حالش را جويا شدم, گفت: آنچه مولاي من به تو خبر داد، آشكار شده است.

من همچنانكه امام فرمان داده بود به خواندن «انا انزلنا» ادامه دادم, در اين هنگام جنين از درون شكم با من همصدا شد و همچنانكه من انا انزلنا مي‌خواندم، او نيز مي‌خواند, و بر من سلام كرد. سخت هراسان شدم, امام (عليه‌ السلام) صدازد: از امر خداي متعال تعجب مكن‌, خداي متعال ما ـ ائمه ـ را در كوچكي به حكمت گويا مي‌سازد و در بزرگي حجت در زمين قرار مي‌دهد.

هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود كه نرجس از نزد من ناپديد شد چنانكه گويي پرده‌اي ميان من و او آويخته‌اند كه او را نمي‌ديدم؛ فرياد كشيدم و به سوي امام دويدم, امام فرمود: عمه بازگرد, او را درجاي خويش خواهي يافت.

بازگشتم, و طولي نكشيد كه حجاب ميان من و او برطرف شد و نرجس را ديدم كه چنان در نور غرق است كه چشمم را از ديدنش مي‌پوشاند, و پسري را كه متولد شده بود ديدم كه در سجده است و به زانو افتاده و انگشتان سبابه بلند كرده و مي‌گويد:

«أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له و أنّ جدّي محمّداً رسول الله صلي الله عليه و آله و أنّ أبي أميرالمؤمنين» و آنگاه بر امامت يكايك تا خودش گواهي داد, و گفت: بارخدايا! ميعاد مرا عملي ساز, و كارم را به سرانجام برسان, و گامم را استوار بدار, و زمين را بوسيله‌ي من از عدل و داد پر كن...»

افزودن دیدگاه جدید