متن دروس تفسير سوره حمد جلسه پنجم ( امام خمینی )

أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏

    بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ‏

 

    قبل از اين كه دنباله آن مطلب را عرض كنم، مطلبى را بايد عرض كنم كه شايد هم مفيد باشد و هم لازم؛ و آن اين است: كه گاهى وقتها اختلافاتى كه بين اهل نظر و اهل علم حاصل مى‏شود، براى اين است كه زبانهاى يكديگر را درست نمى‏دانند. هر طايفه‏اى يك زبان خاصى دارد. نمى‏دانم اين مثل را شنيده‏ايد، كه سه نفر بودند، يكى فارس بود، يكى ترك بود، يكى عرب، اينها راجع به ناهارشان كه چه بخوريم بحث كردند، فارس گفت: «انگور مى‏خوريم»، عرب گفت: «خير عِنب مى‏خوريم»، ترك گفت: خير ما اينها را نمى‏خواهيم، ما اوزوم مى‏خوريم». اينها اختلاف كردند براى اين كه زبان  يگديگر را نمى‏دانستند. بعد مى‏گويند يكى آمد و رفت انگور آورد، همه ديدند

 

 كه يك چيز است، يك مطلب، در زبانهاى مختلف. يك مطلب است، اما زبانها مختلف است در آن.

    فلاسفه، مثلاً يك زبان خاص به خودشان دارند، اصطلاحاتى [مخصوص‏] خودشان دارند، زبان عرفا هم خاص به خودشان است و اصطلاحات [آنها] خاص خودشان است. فقها هم اصطلاحات خاص به خودشان دارند. شعرا هم يك زبان خاص شعرى دارند. و زبان اولياى معصومين - عليهم‏السلام - هم يك‏طورى است كه بايد ببينيم اين سه - چهار طايفه كه با هم اختلاف دارند، كدام زبانشان نزديكتر به زبان اهل عصمت است. و كدام زبانشان نزديكتر به زبان وحى است.

    گمان ندارم هيچ‏كس، هيچ آدم عاقلى كه موحد باشد البته، اختلاف در اين معنا داشته باشد كه حق تعالى هست و او مبدأ همه موجودات است، موجودات معلول مبدأ وجودند. احدى قائل نيست به اين كه شما با اين كت و شلوارتان خداييد، هيچ عاقلى چنين تصورى هم نمى‏كند. يا فلان آدم با عمامه و ريش و عصايش خداست؛ اين مخلوق است در اين هيچ اشكالى نيست. لكن اختلاف از آن تعبيرات و برداشتهايى است كه از علت و معلول مى‏شود. بايد ببينيم كه آنهايى كه مثلاً از طبقه عرفا بودند، اينها دردشان چه بوده است كه آن جور تعبير مى‏كردند. چه وادارشان كرده بود كه آنطور تعبير بكنند.

    البته اين كه من حالا مى‏خواهم مصالحه و صلح بدهم بين اين طوايف و بگويم اينها همه يك چيز مى‏گويند، نه اين است كه من مى‏خواهم همه فلاسفه را مثلاً تنزيهشان كنم، يا همه عرفا را، يا همه فقها را. نه، اين مسأله نيست «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش‏

 

 باشد»،(246) اى بسا دكاندارى كه موجب يك حرفهايى مى‏شود كه با همان دكان مناسبند. من مقصودم اين است كه در بين همه اين طوايف اشخاص زيادى منزه بودند و اين اختلافى كه حاصل شده است در مدرسه، مثل آن اختلافى [است‏] كه در مدرسه بين اخبارى و اصولى حاصل شده است. كه گاهى اخبارى، اصولى را شايد تكفير هم بكند، اصولى هم اخبارى را تجهيل مى‏كند. با اين كه اينها مطلبشان دو تا نيست. آنها هم دو تا نيست.

    حالا ما بحثمان در اين جاست كه يك طبقه‏اى از فلاسفه هستند كه اينها تعبيراتشان اين است كه: «علة العلل»،  «معلول اول»، «معلول ثانى» و تا آخر، دائم به عليت و معلوليت تعبير مى‏كنند، خصوصاً آنهايى كه از فلاسفه قبل از اسلام هستند. تعبيرات آنها همان تعبيرات خشك عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و مبدأ و اثر و از اين تعبيرات [است‏]. و فقهاى ما هم تعبير به معلوليت و عليت مى‏كنند، از اين ابايى ندارند. و به خالق و مخلوق هم همه تعبير مى‏كنند؛ از اين هم ابايى نيست. يك دسته هم از اهل عرفان هستند و اينها در تعبيراتشان بااختلافى كه هست، تعبيرات مختلفه‏اى دارند، مثل همين ظاهر و مظهر و تجلى [و] امثال ذلك. آنها اين جور تعبير مى‏كنند و ما بايد ببينيم چه شده است كه اين طايفه اين جور تعبير مى‏كنند. و چه شده است كه در لسان ائمه ما - عليهم‏السلام - هم اين نحو تعبير است. من هيچ يادم نيست كه عليت و معلوليت و سببيت و مسببيت و ... [آمده‏] باشد. خالقيت و مخلوقيت هست، تجلى هست، ظاهر و مظهر هست‏

 

 [و] امثال اينها. بايد ببينيم اهل عرفان كه از اين تعبير فلاسفه مثلاً، دست برداشتند يا از اين تعبير عامه مردم دست برداشتند، و يك مطلب ديگرى گفته‏اند كه ديده‏اند اسباب اشكال [هم‏] است بين اهل ظاهر، چرا اين را گفتند. ما حالا اينها را حساب مى‏كنيم.

    علت و معلول: يك موجود (علت) ايجاد كرده يك موجود ديگر را (معلول). در نظر عليت و معلوليت اين است كه معلول يك طرف واقع شده، علت يك طرف. اين يك طرف و يك طرف يعنى چه؟ مكاناً با هم مختلفند! مثل نور شمس و خود شمس، كه شمس اين نور را دارد، و از او هم صادر شده است و جلوه او هم هست، اما اين طورى است كه شمس يك موجودى است در يك محلى واقع شده است و نور شمس هم يك موجود ديگرى در يك محل ديگرى واقع شده؛ ولو اين كه اثر اوست، ولو اين كه معلول اوست. آيا معلوليت و عليت نسبت به ذات واجب، نظير اين معلوليت و عليتى است كه در طبيعت است: آتش، علت از براى حرارت است، و شمس، علت از براى روشنايى است، اين طور است؟ آيا يك اثر [و مؤثرى‏] است كه حتى مكاناً هم از هم جدايند؛ او يك مكانى دارد، اين يك مكان ديگر دارد.

    اثر و مؤثرى كه در طبيعت هست، غالباً اين طورى است كه حتى بُعد مكانى هم جدا [دارند]، حتى از هم جدا هستند از حيث مكان. آيا مى‏توانيم ما در مبدأ اعلا يك چنين چيزى قائل بشويم، كه موجودات يك [از او ]هستند، موجود [هر كدام‏] مكانى دارند و يك زمانى؟ عرض كردم تصور اين امور بسيار صعب است، تصور اين كه مجرد وضع خودش چطورى است مشكل است؛ و خصوصاً مبدأ اعلا كه هرچه بخواهى از او تعبير بكنى آن نيست. چطور است وضع آن‏

 

 احاط قيوميه‏اى كه از براى حق تعالى به موجودات هست؟ هو معكم يعنى چه؟ قرآن مى‏فرمايد وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ(247) «معكم!» يعنى پهلوى آدم است؟ همراه آدم است به‏طور مصاحبت؟ اين كه آنها اين طور تعبير كردند براى اين است كه نمى‏توانستند از واقع تعبير كنند، هرچه نزديكتر بوده به واقعيت، آن نزديكتر را اختيار كرده‏اند. چنانچه در كتاب و سنت هم آن كه نزديكتر است، اختيار شده است. فهم اين مسأله بسيار مشكل است كه خالق و مخلوق مكانتش چيست، كيفيت چه طورى است. كيفيت خلق و مخلوق مثل كيفيت آتش است و اثرش؟ مثل كيفيت نفس است و اين چشم و گوش و قوا؟ كه شايد از اكثر اين [مثالها] نزديكتر باشد، ولى باز اين هم نيست. احاطه است، يك احاطه قيومى كه ديگر [از] ضيق خناق بايد اين را بايد گفت؛ احاطه قيومى بر همه موجودات به حيثى كه هيچ جاىِ از موجودات نيست الّا اين كه او هست.

    لَوْ دُلّيتُمْ بِحَبْلٍ إلَى الأرضينَ السُّفْلى‏ لَهَبطْتُمْ عَلَى اللَّهِ(248) اين كه اينها آمده‏اند اين تعبير را كرده‏اند نه اين است كه مى‏خواهند بگويند مراد از «فلان چيزِ حقٌ» اين است كه مثلاً يك آدم ممكنى كه عصا و عمامه دارد، اين حق تعالى است؛ هيچ عاقلى اين را نمى‏گويد. اما آن كه بتوانيم ما يك تعبيرى بكنيم، كه نزديك باشد لااقل به آن مسأله، به آن نسبت بين حق تعالى و مخلوق، ربط بين حق تعالى و مخلوق مشكل است، بخواهد نزديكِ به ذهن بشود. تا اين جا مى‏رسد كه يك وقت مى‏بينيد از باب اين كه اين آدم ديگر توجهش به اين مسائل نيست، مى‏گويد كه اين هم حق است، همه چيز اوست. فلهذا مى‏بينيد در

 

 تعبير فلاسفه اسلام هم هست: صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ وَ لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها، «كُلُّ الْأشْياءِ» و «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها» خود تناقص است. مى‏خواهد اين را بگويد كه هيچ نقصى در او نيست، صرف الوجود در او هيچ نقص نيست هر چه سنخ كمال است او واجد است و همه موجودات ناقصند، پس «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها». بخواهد يك موجود ديگرى باشد، ناقص مى‏شود. يك موجود تامّى است كه هيچ نقصان در او نيست. وقتى هيچ نقصان در او نبود نمى‏شود واجد يك كمالى نباشد. هر كمالى در هر موجودى هست از او است، رشح او، جلوه او[ست‏]، وقتى جلوه او باشد، ذات به‏طور بساطت، تمام كمال است؛ ذات كل الكمال است.

    «كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى كل الكمال. و «لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها»، يعنى هيچ نقصى در كار نيست. نه اين كه مى‏گويد «صِرْفُ الْوُجُودِ كُلُّ الْأشْياءِ» يعنى «صِرْفُ الْوُجُود» شماييد؛ و لهذا مى‏گويد: «وَ لَيْسَ بِشَى‏ءٍ مِنْها» مى‏خواهد بگويد: كه او تمامِ كمال است و هيچ موجودى تمامِ كمال نيست. او چون تمام كمال است، هر كمالى را او دارد، اين طور تعبير مى‏كند.

    يكى از اشكالاتى كه يك كسى كه اطلاع از مسائل ندارد [مطرح مى‏كند]،اين است كه اهل عرفان مى‏گويند كه «چون كه بى‏رنگى اسير رنگ شد ...».(249) با اين كه آن شعر در اصل مربوط به اين باب نيست. آنها اصلاً توجه هم نكرده‏اند كه آن شعر مربوط به اين باب نيست، مربوط به حقيقت نيست. مربوط به جنگى است كه بين دو تا انسان واقع

 مى‏شود؛ و مقصود او را چون متوجه نشده‏اند، از اين جهت گفته‏اند كه اين كفر است با اين كه اصلاً ربطى به آن مسأله ندارد؛ مسأله ديگرى است كه اين همه جنگها كه در عالم واقع مى‏شود سر چيست، و اساساً چرا جنگ واقع مى‏شود. اين رنگى كه اين جا مى‏گويد، تعلقى است كه بعضى شعرا[ى‏] ديگر هم در تعبيراتشان: «از آنچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است».(250) و بى رنگى آن است كه تعلق نداشته باشد به يك چيزى از طبيعت. وقتى تعلق نداشته باشد به طبيعت، اين نزاع واقع نمى‏شود. تمام نزاعهايى كه واقع مى‏شود مال اين است كه انسان تعلق دارد به طبيعت، و طبيعت [را] هم به واسطه علقه‏اى كه دارد براى خودش مى‏خواهد. آن [ديگرى‏] هم تعلق دارد به طبيعت و آن را براى خودش [مى‏خواهد]. هر شانى از شئون، نزاع واقع مى‏شود.

    اين آدم مى‏خواهد بگويد كه در فطرت اصليه كه رنگ تعلق نيست، نزاع [هم‏] نيست. اگر همان طورى كه حضرت موسى بى تعلق بود، فرعون هم بى تعلق بود، دعوا نمى‏شد. اگر در همه عالم، انبيا جمع بودند، هيچ وقت دعوا نمى‏شد؛ و اين دعوا سر تعلقات است. همه دعواهايى كه در عالم واقع مى‏شود سر اين تعلقات است. «بى‏رنگى اسير رنگ شد» يعنى اين كه فطرتى كه رنگ نداشت، تعلق نداشت، وقتى اسير تعلق شد، اينها دعوايشان مى‏شود. اگر اين رنگ برداشته بشود، موسى و فرعون هم آشتى مى‏كنند. اين باب، آن باب نيست؛ در عين حال آن كسى كه اين ايراد را مى‏گيرد، متوجه نشده‏

 

 است كه اين، راجع به دو تا موجودى است كه با هم دعوا دارند، نه راجع به اصل مسأله.

    شما ملاحظه كنيد، تعبيراتى كه در ادعيه ائمه - عليهم‏السلام - واقع شده، با اين تعبيراتى كه در لسان عرفا واقع شده، و مبدأ اين شده است كه بعضى چون توجه به مقصد نداشته‏اند، تا حد تكفير هم رفته‏اند، چه مغايرتى دارند. در مناجات شعبانيه - كه به حسب روايت، مناجات همه ائمه بوده،  همه ائمه به حسب روايت آن را مى‏خواندند، و در روايات من نديدم كه [يكى از] ادعيه، مال همه ائمه باشد - آمده است: إلهى هَبْ لى كَمالَ الْإنْقِطاعِ إلَيْكَ وَ أَنِرْ أَبْصارَ قُلُوبِنا بِضياءِ نَظَرِها إِلَيْكَ حَتىَّ تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بَعِزِّ قُدْسِكَ(251) و دنبال آن اين است الهى‏ وَاجْعَلْنى‏ مِمَّنْ نادَيْتَهُ فَاَجابَكَ وَلا حَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِكَ(252) [معناى‏]اينها چيست؟ به حسب نظر آقايان ائمه ما كه همه، اين را مى‏خواندند، مقصودشان چه بوده‏[است‏]؟ «هَبْ لى كَمالَ الْإِنْقِطاعِ إِلَيْكَ» يعنى چه؟

    او «كمال الانقطاع» را از خدا مى‏خواهد، با اين كه بايد به سير خودش واقع بشود. اين باب، باب مرتبه سير خود انسان است، و او سير خودش را از خدا مى‏خواهد، اينها به چه معناست؟ «ابصارالقلوب»

 چيست كه با آن مى‏خواهد نگاه كند به حق تعالى؟ اين قلب و اين بصر چيست كه با نور اين بصر، قلبى به حق تعالى نظر كند؟ [بعد مى‏فرمايد] همه اينها را به من بده كه غايت اين است: «حتّى تَخْرِقَ أَبْصارُالْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ» وقتى حجب نور را قطع كرد: «تَصِلَ إِلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ، وَ تَصيرَ أَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» اين يعنى چه؟ يعنى آويزان بشوم به او؟ اين «صعق لجلال» كه قرآن هم براى موسى مى‏گويد، غير آن فنايى است كه اينها مى‏گويند؟ مرتبه بر مرتبه بالا رفته تا آن جا كه «ابصار قلوب» خرق كند همه حجابها را، و بعد به معدن عظمت واصل شود. «معدن العظمة» چيست؟اين وصول چيست؟ غير آن وصولى است كه آنها مى‏گويند؟ آن وصول هم همين است: «فَتَصِلَ إلى‏ مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ». معدن العظمة» غير حق تعالى چيز ديگر مى‏تواند باشد معدن عظمت اوست كه همه عظمتها بايد از او گرفته بشود. معدنش آن جاست. «فَتَصِلَ» وصول پيدا بكند «إلى مَعْدِنِ الْعَظَمَةِ وَ تَصيرَ أَرواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِكَ» حالا كه رسيد، ارواح معلق بشود «بِعِزِّ قُدْسِكَ».

    اين همان معنايى است كه عرفا مى‏گويند. يك نفر آدم كه اطراف قضيه را توجه كرده، نمى‏تواند بگويد: «علت و معلول است». ضيق تعبير است. نمى‏شود تعبير كرد از آن به علت و معلول، به اثر و مؤثر. خالق و مخلوق هم يك بيان روى مذاق عامه است، بهتر از آن تعبيرات است لكن تجلى بهتر است و باز هم نزديكتر به آن معنايى است كه هيچ نمى‏شود از آن تعبير كرد.

    اين ربط مابين حق و خلق از مسائلى است كه تصورش از تصديقش مشكلتر است؛ تصديقش مى‏شود كرد، اگر آدم تصور كند. ما چطور تصور بكنيم كه يك موجودى در هيچ جا غايب نباشد، يك‏

 

 جا نباشد؟ باطن اشيا هست، ظاهر اشيا هست و همه معلولش هستند، اما تعبير نمى‏توانيم بكنيم از آن. از چنين مؤثرى [كه‏] در باطن اشيا هست، در ظاهر اشيا هست، لا يَخْلُو مِنْهُ شَىْ‏ءٌ: هيچ جا نيست كه خالى باشد از او، چطور تعبير كنند كه بتوانند آن مطلب را افاده كنند؟ و هرچه تعبير كنند نمى‏شود، جز اين كه آنهايى كه اهلش هستند دعا كنند، اين طور دعايى كه در مناجات شعبانيه است.

    بنابراين اختلافى نيست كه يك دسته، يك دسته‏اى را تكفير كند، يك دسته، دسته‏اى را تجهيل كند، چرا اختلاف؟ شما هم اگر بخواهيد اين معنا را تعبير كنيد چطور تعبير مى‏كنيد؟ بفهميد آنها چه مى‏گويند! بفهميد درد دل اين آدمى كه اظهار نمى‏تواند بكند الّا به اين كه يك چنين تعبيراتى بكند [چيست!] يك وقت هم كه در قلبش آنطور نور واقع مى‏شود مى‏گويد كه همه چيز اوست، همه اوست. شما هم در دعايتان هست كه عَلِىٌّ عَيْنُ اللَّهِ، أُذُنُ‏اللَّهِ، يَدُاللَّهِ(253) كه معروف هم هست، اينها به چه معناست؟ اين همان تعبيرى است كه آنها مى‏گويند. در روايات شما هم هست كه صدقه كه مى‏دهيد به دست فقير، به دست خدا مى‏رسد.(254) در قرآنتان هم داريد كه وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ

 رَمى‏ اين يعنى چه؟ يعنى خدا آمد اين طور كرد؟(255) اين همان معناى واحدى است كه همه شما مى‏گوييد.

    آن بيچاره‏اى كه مطلب دستش است مى‏بيند نمى‏تواند اين طورى بگويد، مى‏بيند اين طور خلاف است، وقتى اين طور نتوانست بگويد، آنطور تعبير مى‏كند و آنطور تعبيرات [مى‏آورد]. قرآن و دعا پر از اين حرفهايى است كه آنها مى‏گويند، چرا بايد ما سوءظن پيدا بكنيم به اشخاصى كه چنين تعبيراتى كردند. بفهميد او كه اين طور تعبير كرده چه غرضى از اين تعبير داشته، چه مرضى داشته است كه اين طور تعبير بكند؟ درد اين آدم چه بوده است كه دست برداشته از آن تعبيراتِ عامه مردم. خوب اين آدم هم مطلع هست كه چه مى‏شود، مع‏ذلك از آن حرفش دست برنداشته، براى اين كه حقيقت را فدا نكرده براى خودش، خودش را فداى حقيقت كرده [است.] اگر هم ما بفهميم حرف او را، ما هم همان‏طور تعبير مى‏كنيم چنانچه قرآن هم همان‏طور تعبير كرده، ائمه هم همان تعبير كرده‏اند. و مطلب هم اين نيست كه آنها اگر بگويند «اين حق است»، بخواهند بگويند واقعاً اين خداست. هيچ آدم عاقلى اين را نمى‏گويد، اما مى‏بيند كه ظهورى است كه هيچ نحو تعبيرى ندارد كه بشود به آن يك طور جدا[يى فهماند.] در يكى از ادعيه هم راجع به اوليا مى‏فرمايد: لا فَرْقُ بَيْنَكَ وَ بَيْنَها إلّا أَنَّهُمْ عِبادُكَ وَ خَلْقُكَ وَ رَتْقُها بِيَدِكَ(256) . اين از باب ضيق تعبير است كه نمى‏توانند تعبير بكنند. از اين جهت با اين طور

 تعبيراتى كه به كتاب و سنت نزديكتر است، از اين تعبيراتى كه ديگران مى‏كنند، [افاده مى‏كنند]. اما نه اين كه شما خيال كنيد كه يك نفر آدم پيدا بشود، آن هم چه اشخاصى! خوب، ما معاصر بوديم با اشخاصى كه مى‏شناختيمشان از نزديك، مى‏ديديم چه جور اشخاصى هستند، اينها مى‏آمدند اين طور باشند. آن اشخاصى كه در همه علمها به آن دقت نظر و به آن كمال بودند، اين طور تعبير مى‏كردند، «جلوه» تعبير مى‏كردند. در دعاى سمات است  «طَلَعْتَ» تعبير كرده [است‏] جلوه، طلعت، نور تعبير شده است. صلح بكنيد! عرض كردم من نمى‏خواهم بگويم همه [درست گفته‏اند]، من مى‏خواهم بگويم اين طور نيست كه همه [غلط گفته باشند. ]من وقتى تأييد مى‏كنم از روحانيون، نه اين كه مى‏خواهم بگويم كه روحانيون همه اين طورند. من اشكالم اين است كه همه را رد نكنيد، نه اين كه همه را قبول كنيد، همه را رد نكنيد. اين جا هم همين است حرفم كه گمان نكنيد هركس يك مطلب عرفانى گفت، يك حرف عرفانى زد او كافر است. ببينيد كه چه مى‏گويد. اول آدم بفهمد مطلبى كه اين آدم مى‏گويد چيست؛ بعد از اين كه فهميد چيست، آن وقت گمان ندارم كه [انكار كند او را. ]اين همان قضيه انگور و عنب و اوزوم است. همان قضيه است، شما از آن تعبير مى‏كنيد به كذا و يكى عليت و معلوليت مى‏گويد، ديگرى سببيت و مسببيت مى‏گويد و آن [ديگر] ظهور و مظهر مى‏گويد. و اينها وقتى هم مى‏رسند به آن جايى كه ما چطور تعبير كنيم از يك موجودى كه همه جا هست و هيچ‏يك از اين اشيا هم نيست، يك وقت مى‏بينيد كه مى‏گويد: عَلِىُّ يَدُاللَّهِ، عَلِىُّ عَيْنُ اللَّهِ. ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى‏، آن كه با تو تعهد كرد، با خدا تعهد كرد، يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ. [اما آيا اين‏] «فوق» معنايش اين است كه

 دستى روى دست قرار بگيرد يا «فوق» معنوى است، فوقى است كه تعبير ندارد، فوقى است كه نمى‏توانيم يك تعبيرى از آن بكنيم كه حق تعبير باشد؟

    همان‏طور كه خداى تبارك و تعالى اجلِّ از اين است كه مخلوط شى‏ء يا مربوط به شى‏ء به اين معانى باشد، اجلِّ از اين است كه ما حتى جلوه‏اش را [بتوانيم‏] بفهميم چطورى است. حتى جلوه‏اش هم مجهول است پيش ما. اما ما ايمان داريم به اين كه چنين مسائلى هست، ردش نمى‏كنيم. و ما اميدواريم كه وقتى اعتقاد به اين داشته باشيم كه چنين مسائلى هست، چنين چيزهايى هست، اين كه در كتاب و سنت واقع شده است يك واقعيتى است [ديگر انكار نكنيم آن را.] قرآن آن جايى كه راجع به جلوه حق نسبت به خلق مى‏گويد، ظهور [تعبير مى‏كند:] هو الظاهر و الباطن و اين ظاهراً در سوره حديد است. در روايت وارد شده است كه شش آيه اول سوره حديد مال كسانى است كه در آخرالزمان مى‏آيند، آنها مى‏فهمند؛(257) و در آن واقع شده است كيفيت خلقت و [ غير آن‏]. در آن جا هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ، هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَما كُنْتُمْ در آخر الزمان هم به اين سادگى نمى‏تواند كسى بفهمد، يكى - دو تا شايد در عالم [بفهمند].

    عمده نظر من به اين بود كه اين سوء تفاهم برداشته بشود، و اين اختلافى كه در مدرسه هست، و بين اهل علم است برداشته بشود، و جلوى معارف گرفته نشود. اسلام فقط عبارت از احكام فرعيه نيست؛ فرعند اينها، اساس، چيز ديگر است نبايد ما اصل را فداى فرع بكنيم؛ و بگوييم كه اصل، از اساس بيخود [است و] اگر هم اصلى بگوييم، يك اصلى كه خلافِ واقع است بگوييم. يكى از آقايان

 مى‏گفت كه ظاهراً مرحوم آقا شيخ محمد بهارى(258) [يك وقتى كه‏] اسم يك كسى آمد، گفت: كه «عادل كافرى است». گفتيم: «خوب ، عادل است يعنى چه؟ كافر است يعنى چه؟» گفت: «اما عادل است، براى اين كه روى موازين عمل مى‏كند؛ هيچ معصيت نمى‏كند. اما كافر است براى اين كه آن خدايى كه او مى‏پسندد خدا نيست آن كه او مى‏پرستد اصلاً خدا نيست.»

    در روايات ما هم هست كه لَعَلَّ كه نَمْلَه خيال كند براى خدا دو تا شاخ است،(259) اين حبِّ نفس است. معلوم مى‏شود در نمله هم اين هست. اين نمله هم چيز عجيبى است. حالا آن جا دارد كه لعل خيال كند [خدا] دو تا شاخ [دارد]. اين شاخ را كمال مى‏داند. ما هم وقتى بخواهيم تعبير بكنيم [به‏] يك چيزهايى كه پيش خودمان است، يك مطالب، يك كمالاتى كه پيش خودمان است، اين طور خيال مى‏كنيم.

    اين نمله همان است كه [راجع‏] به حضرت سليمان مى‏گويد: «بيشعورند اينها!»: يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لايَشْعُرُونَ، فَتَبسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها(260) كه اين به من مى‏گويد

 «بيشعور». اين همين حرف نمله است كه همه جا هست. هدهد هم مثل او [بود كه‏] گفت: أحَطْتُ بِما لَمْ تُحِطْ بِهِ(261) [به‏] آن آدمى كه پيغمبر است، و يكى از جليسهاى او، اصحاب او، آن است كه تخت بلقيس را به طرفةالعينى [حاضر كرد]. تا حالا چنين چيزى براى بشر هيچ اتفاق نيفتاده [است.] اين چه بوده؟ خود اين هم يك چيز مجهولى است. آيا مخابره بوده؟ اعدام و ايجاد بوده است؟ مخابره برقى بوده؟ تبديل [كرده‏] به برق و رسانده است؟ چه است، نمى‏دانم. اما يك حضرت سليمانى كه يكى از اصحابش - كه به حسب روايت يك حرف از اسم اعظم را مى‏دانسته - اين طور بوده است كه قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ(262) اين را مى‏رسانده اين جا، آن وقت هدهد [به ايشان‏]مى‏گويد: كه أَحَطْتُ بِمْا لَمْ تُحِطْ بِهِ. حضرت هم بنايشان بر اين بوده است كه همان‏طورى كه اينها مى‏فهميدند، همان طور گفتند و عمل مى‏كردند.

    عمده نطر من به اين است كه حيف است يك دسته‏اى از اهل علم كه مردم صالح وخوبى هستند، اينها محروم بمانند از يك مسائلى. ما كه آمديم قم، مرحوم آقا ميرزا على اكبر حكيم(263) - خدا رحمتش كند - در قم بود. وقتى كه حوزه علميه قم تأسيس شد، يكى از مقدسين - آن هم خدا رحمتش كند - گفته بود: «ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه آقا ميرزا على اكبر باز شد!». علما مى‏رفتند آن جا درس

 مى‏خواندند. مرحوم آقاى خوانسارى،(264) مرحوم آقاى اشراقى،(265) اين آقاى خوانسارى،(266) اينها مى‏رفتند پيش آقا ميرزا على اكبر درس مى‏خواندند؛ آن آقا گفته بود كه ببين اسلام به كجا رسيده است كه درِ خانه ميرزا على‏اكبر باز شد! و حال آن كه خيلى مرد صالحى بود. و بعد از اين كه ايشان فوت شده بود، گوينده‏شان در منبر گفته بود كه من خودم ديدم قرآن مى‏خواند! مرحوم آقاى شاه آبادى(267) ناراحت شده بود از اين كه اين آقا گفته بود، كه من ديدم قرآن مى‏خواند آقا ميرزا على‏اكبر.

 

    در هر صورت اين سوءظنها، و اين جداكردن‏[يك عده‏]، خودشان را از يك خيراتى، اين موجب تأثر است كه يك حوزه‏اى از يك خيراتى كه هست محروم بماند؛ حتى از فلسفه كه يك امر عادى است، تا برسد به آن مسائل ديگر. و عمده اين است كه به مطلب يكديگر نرسيده‏اند؛ چون نرسيده‏اند، اين صحبتها پيش آمده؛ اگر برسند به مطلب يكديگر، نزاعى در كار نيست. نه او اين آقايى [را] كه تكفيرش مى‏كند، با ريش و عمامه، خدا مى‏داند، و نه اين آقا[او را]. اگر بداند او چه مى‏گويد، انكار نمى‏كند. اين نمى‏داند او چه مى‏گويد، انكار مى‏كند. اگر بداند كه گرفتارى او اين است كه تعبيرات [نارساست، نمى‏گويد كه اين‏] تعبيرات كفرى است. پيش او اين طورى است كه اين تعبير به عليت و معلوليت و امثال آن، تعبيرى است كه غير واقعيت است، واقعيت اين نيست. اين كه در اين چند روز، من چند دفعه عرض كردم، اسم جدا نيست از مسمى‏، اسم ظهور[مسمى‏ است ]«علامت» هم - نه مثل علامتهايى كه براى فرسخ مى‏گذارند - نمى‏شود از او تعبير كرد. «آيه» نزديكتر است به واقعيت، [ولى‏] آن هم تعبيرى است كه از ضيق خناق است. اصلاً قرآن - همان‏طور كه عرض كردم - مثل يك سفره‏اى است كه هر كس، به اندازه خودش از آن استفاده بايد بكند. مالِ يك دسته نيست، مال همه است، مال همه مردم است. همه مردم بايد از آن استفاده بكنند؛ هركس به اندازه خودش، ادعيه هم همين‏طورند.

    آنقدر معارف در ادعيه ائمه - عليهم‏السلام - هست، و مردم را از آن دارند جدا مى‏كنند، آنقدر معارف در ادعيه هست [كه احصا نمى‏توان كرد.] لسان قرآن است ادعيه، شارح قرآن هستند [ائمه ما] راجع به آن مسائلى كه ديگران دستشان به آن نمى‏رسد. مردم را نبايد

 جدا كرد از دعا، نبايد گفت: «حالا كه ما قرآن را مى‏خواهيم بخوانيم، پس دعا را نبايد خواند!» خير، مردم بايد با دعا انس پيد كنند، با خدا. آنهايى كه انس به خدا دارند و دنيا پيش آنها اين طور جلوه ندارد، كسانى هستند كه براى خودشان ارزش [قائل‏] نيستند، براى خدا مشغول به كار مى‏شوند. آنهايى كه شمشير زدند براى خدا، همانها هستند كه همين ادعيه را مى‏خواندند و همين حالات را داشتند؛ آنها [بودند كه‏] شمشير مى‏زدند براى خدا. نبايد مردم را از اين بركاتى كه هست جدا كرد: قرآن و دعا از هم جدا نيستند، همان‏طور كه پيغمبر هم از قرآن جدا نيست.

    ما نبايد بگوييم «قرآن را كه ما داريم، ديگر به پيغمبر كارى نداريم!». جدا نيستند اينها، هر دو يكى است. اينها با هم‏اند. لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضِ،(268) افتراقى در كار نيست. اگر بخواهيم حساب را جدا كنيم: قرآن على‏حده باشد و ائمه على‏حده باشند، و بگوييم كه ما كارى به ادعيه نداريم، و آتش‏سوزى كنيم،  در آتش‏سوزى، كتاب دعا بسوزانيم، كتاب عرفا را بسوزانيم، اين از باب اين است كه نمى‏دانند، بيچاره‏اند. وقتى انسان از حد خودش پايش را بالاتر گذاشت، در اشتباه مى‏افتد.

    كسروى يك آدمى بود تاريخ‏نويس، اطلاعات تاريخى‏اش هم خوب بود، قلمش هم خوب بود، اما غرور پيدا كرد. رسيد به آن جايى كه گفت من هم پيغمبرم. ادعيه را هم، همه را كنار گذاشت، اما قرآن را قبول داشت. پيغمبرى را پايين آورده بود تا حد خودش؛ نمى‏توانست برسد به بالا، آن را آورده بود پايين. ادعيه و قرآن و اينها همه با هم‏اند. اين عرفا و شعراى عارفْ مسلك و فلاسفه هم، همه يك مطلب

 مى‏گويند؛ مطالب مختلفه نيست. تعبيرات مختلفه است، زبانهاى مختلفه‏[ است.] زبان شعر، خودش يك زبانى است. حافظ زبان خاصى دارد. همان مسائل را مى‏گويد كه آنها مى‏گويند، اما با يك زبان ديگرى. زبانهاى مختلف است. و نبايد از اين بركات مردم را دور كرد، بايد مردم را به اين سفره پهن الهى كه قرآن و سنت و ادعيه باشد، دعوت كرد؛ تا هركس به اندازه خودش استفاده بكند.

    اين مقدمه بود براى همه مسائلى كه بعدها هم اگر پيش بيايد و عمرى باشد كه اگر ما هم يك وقتى يك احتمال داديم، نگوييد كه اين تعبيرات را شما آورديد دوباره در ميدان، مثلاً دوباره [تغييرات‏] عرفا [را آورديد.] خير، بايد بيايد! مرحوم آقاى شاه‏آبادى - رحمه اللَّه - براى عده‏اى از كاسبها [كه‏] مى‏آمدند آن جا مسائل را همان طورى كه براى همه مى‏گفت، براى آنها هم مى‏گفت. من به ايشان عرض كردم: «آخر اينها [كه سنخيتى ندارند!]» گفت: «بگذار اين كفريات به گوششان بخورد!» خوب، ما يك چنين اشخاصى داشتيم. حالا به سليقه من درست در نمى‏آيد كه نمى‏شود گفت: كه اينها اشتباهات است.

    حالا صحبت در اين است كه تمام شد البته وقتمان، اما حالا اين براى دفعه ديگر كه در بسم اللَّه‏الرحمن الرحيم، الرحمن الرحيم هست در ألْحَمْدُللَّهِ رَبِّ الْعالَمين هم «الرحمن الرحيم» بعدش هست. الرحمن الرحيم در بسم اللَّه، صفتِ براى اسم است. يا صفت براى اللَّه؟ دو احتمال هست، كه بعد ان‏شاء اللَّه ببينيم كدامشان نزديكتر به فهم است.

 

246) تمام بيت حافظ اين است:

 نقد صوفى نه همه صافى و بى‏غش باشد

اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد.

247) و او با شماست، هر كجا باشيد.»(حديد / 4).

248) ²         ص 53، پاورقى 1.

249) مصرع اول اين بيت مولوى است:

 چون كه بى‏رنگى اسير رنگ شد

موسى‏اى با موسى‏اى در جنگ شد.

250) تمام بيت حافظ اين است:

 غلام همت آنم كه در زير چرخ كبود

از آنچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است.

251) خدايا كمال بريدگى از خلق به سوى خودت را به من ببخش، و ديده دلمان را با روشنايى نگاهش به سوى تو، نورانى فرما، تا جايى كه ديدگان دلها پرده‏هاى نور را ديده و به معدن عظمت تو رسد، و روانهايمان به عزّ قدس تعلق يابند.» اقبال‏الاعمال، ص 687. مصباح‏المتهجد و سلاح‏المتعبد، ص 374.

252) خدايا من را از آنان قرار ده كه صدايشان زدى، پس اجابت كردند، و به ايشان نظر كردى، پس در برابر جلال تو مدهوش گشتند.»

253) سَمِعْتُ اميرالمؤمنينَ (ع) يَقُولُ: اَنا عَيْنُ اللَّهِ وَ اَنا يَدُاللَّهِ وَ اَنا جَنْبُ‏اللَّهِ وَ اَنا بابُ‏اللَّهِ. هاشم‏بن ابى عماره گويد «از اميرالمؤمنين شنيدم كه مى‏فرمود: منم چشم خدا، منم دست خدا، منم جنب خدا، منم درب خدا.» اصول كافى، ج 1، ص 199، «كتاب التوحيد»، «باب نوادر»، حديث 8.

254) قال ابوعبداللَّه (ع): ... وَ هُوَ تَقَعُ فى يَدِالرَبِّ تَبارَكَ و تَعالى‏ قَبْلَ اَنْ تَقَعَ فى يَدِ الْعَبْدِ. «صدقه در دست پروردگار تبارك و تعالى قرار مى‏گيرد پيش از آن كه در دست بنده قرار گيرد.» فروع كافى، ج 4، ص 3، «كتاب الزكاة»، «باب صدقة الليل»، حديث 3.

255) حضرت امام (س) با دست خود را بالا قرار دادن به اين حالت اشاره مى‏كنند.

256) فرقى بين تو و آنها (نشانه‏هاى تو) نيست مگر آن كه آنان بندگان و آفريدگان تو هستند و اداره امور آنها به دست توست.» اقبال الاعمال، ص 646، «دعاهاى هر روز ماه رجب».

257) اصول كافى، ج 1، ص 93، «كتاب التوحيد»، «باب النسبة»، حديث 3.

258) شيخ محمد بهارى (متوفى 1325 ق) اهل بهار همدان، و از سرآمد شاگردان عارف بزرگ، ملا حسينقلى همدانى است.

259) امام باقر - عليه‏السلام - مى‏فرمايند: ... وَ لَعَلَّ النَّمْلَ الصِّغارَ تَتَوَهَّمُ أَنَّ لِلَّهِ زَبانيّت‏يْنِ فَإِنَّهُما كَمالُها، وَتَتَصَوَّرُ أنَّ عَدَمَهُما نُقْصانٌ  لِمَنْ لايَكُونانِ لَهُ. «و چنين گمان كند مورچه كوچك كه براى خدا دو شاخك است و اين دو كمال اوست، و تصور مى‏كند هر كس آن دو را نداشته باشد براى او نقص است.» المحجة البيضاء، ج 1، ص 219-220.

260) [مورچه‏اى گفت:] «اى موران همه به خانه‏هاى خود درآييد، مبادا سليمان و سپاهش ندانسته شما را پايمال كنند، پس خنده‏كننده‏اى از سخن مور لبخند زد.» (نمل / 18 - 19).

261) من به چيزى كه تو آگاه نشدى خبر يافتم.» (نمل / 22).

262) [من آن را براى تو مى‏آورم‏] «پيش از آن كه‏1 چشمت را به هم زنى.» (نمل / 40).

263) ميرزا على اكبر يزدى (متوفى 1344 ه . ق) از شاگردان حوزه فلسفه و عرفان تهران بود، در اواخر عمر در قم اقامت گزيده و به تدريس فلسفه پرداخت. در رياضيات تبحر فراوان داشت، حضرت امام خمينى نيز مدتى از درس او بهره گرفته‏اند.

264) آيت اللَّه سيد محمدتقى خوانسارى (1305 - 1371 ه . ق)، تحصيلات خود را در خوانسار و نجف و قم به انحام رسانيد. وى از مراجع شيعه و اساطين حوزه علميه قم پس از مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى به شمار مى‏رود. وى در جنگ عراق عليه انگليس شركت كرد و در پايان نبرد دستگير و تبعيد شد.

265) ميرزا محمدتقى اشراقى (1313 - 1368 ه . ق) فرزند مرحوم، عالم بزرگ ميرزا محمد ارباب بود، از پدر و شيخ ابوالقاسم كبير قمى و آيت اللَّه حائرى استفاده كرد و به مرتبه اجتهاد رسيد. وى در خطابه كم‏نظير و فوق‏العاده بود. تفسير سوره يوسف و تفسير «ن والقلم» از آثار مطبوع اوست.

266) آيت اللَّه سيد احمد خوانسارى (1309 - 1405 ه . ق) از مراجع تقليد پس از مرحوم آيت اللَّه بروجردى مى‏باشد، وى در خوانسار و نجف و قم تحصيل كرده است. و با درخواست مردم تهران و فرمان مرحوم آيت اللَّه بروجردى در تهران اقامت گزيد و به تدريس و ارشاد پرداخت. از آثار اوست: جامع‏المدارك فى شرح مختصر النافع.

267) ميرزا محمدعلى فرزند محمدجواد حسين‏آبادى اصفهانى شاه‏آبادى (1292 - 1369 ه . ق) فقيه، اصولى، عارف و فيلسوف برجسته قرن چهاردهم هجرى. تحصيلات خود را در حوزه‏هاى اصفهان و تهران و نجف به پايان برد. ابتدا در سامرا و سپس در قم و تهران به تدريس پرداخت. و در بين سالهاى (1347 - 1354 ق) حضرت امام خمينى (س) از درس عرفان و اخلاق ايشان بهره برد. از آثار اوست: شذرات المعارف، الانسان والفطرة، القرآن والعترة، الايمان والرجعة، منازل‏السالكين، حاشيه بركفاية.

268) بحارالانوار، ج 23، ص 117.

 

افزودن دیدگاه جدید