جریان تاریخی و بصیرتی موسی ع و بنی اسرائیل از نجات از دست فرعون تا قانون شکنی و گوساله پرستی

خداوند به موسي دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده وساكن كند.موسي قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشي از آنجا بياورند.آنها پس از بازگشت به موسي گفتند كه آنها افرادي بلند قامت ونيرومندو سركشند.بني اسرائيل از اين سخنان ترسيده واز رفتن

شناسنامه حضرت موسي
حضرت موسي يكي از پيامبران اولوالعزم است كه نام مباركش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.كلمه موسي به معناي از آب گرفته شده ميباشد.ايشان 500 سال بعد از حضرت ابراهيم ظهور كرد ولقب كليم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسي پس از آنكه از جانب خدا مامور شدبه جانب كوه طور برود واز آنجا سرزمينهاي فلسطينيان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگي وفات يافت وهمانجا نيز به خاك سپرده شد
 پادشاه عصر موسي وخواب او
 حضرت موسي در زمان سلطنت رامسيس يا رعمسيس در شهر مصر متولد شد.رامسيس شبي در خواب ديد آتشي از طرف شام
(بيت المقدس)شعله ور شد وزبانه كشيد وبه طرف سرزمين مصر آمد وبه خانه هاي قبطيان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس كاخها وخانه هاي آنها را نابود ساخت ولي به خانه هاي سبطيان (قوم موسي)آسيبي نرساند.فرعون در حاليكه وحشت زده شده بود از خواب بيدار ودر غم فرو رفت وساحران را براي تعبير خوابش فراخواند وآنها گفتند پيري از بني اسرائيل به دنيا خواهد آمد كه تو ويارانت را نابود خواهد كرد.
رامسيس بعد از مشورت دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگيري شود ولي يوكابد همسر عمران كه به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفيانه عملي انجام  دادند كه منجر به انعقاد نطفه موسي شد.
دستور ديگر فرعون اين بود كه قابله هايي گمارده ومراقب زايمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش كنند.در اين گيرودار حدود 70000 نوزاد پسر كشته شد وچون ممكن بود نسل آنها منقرض شود تصميم گرفتند كه قتل پسران را يكسال در ميان انجام دهند واتفاقا در سالي كه كشتار نبود هارون برادر موسي نيز متولد شد.
 ولادت موسي در سخت ترين شرايط
هرچه زمان تولد موسي نزديكتر ميشد مادرش نگرانتر ميشد اما بعد از تولد موسي خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از كشتن موسي صرفنظر كرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها كه مشكوك شده بودند وارد خانه شده كه كلثم خواهر موسي گزارش را به مادر داد ومادر موسي از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورين يوكابد ديد كه كودكش از آتش تنور سالم مانده است.
بدين ترتيب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانيكه مادر بيمناك لورفتن قضيه شد با الهام خدا تصميم گرفت موسي را به نيل اندازد.براي همين به سراغ نجاري رفت واز او خواست صندوقي مخصوص برايش بسازد.نجار كه از قضيه بو برده بود براي گرفتن جايزه تصميم گرفت قضيه را به مامورين گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضيه را لو دهد مامورين كه فكر ميكردند او قصد مسخره كردن دارد با كتك او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد كه مصلحتي در كار است براي همين تصميم به ساخت صندوق گرفت.
 افكندن موسي به رود نيل
يوكابد طبق فرمان الهي موسي را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نيل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسي آرامش داد.رامسيس كه با زنش آسيه در كنار رود نيل مشغول تفريح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگيرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب ديد كه نوزادي درونش نهفته است.هنگاميكه نگاه آسيه به كودك افتاد محبتش را جلب كرد اما فرعون عصباني شد وگفت كه چرا او كشته نشده است ودستور كشته شدن او را صادر كرد اما آسيه مانع اينكار شد وبا اصرار او را به فرزندي قبول كردند.
خواهر موسي كه به دستور مادر به اطراف كاخ فرعون آمده بود قضيه را ديد وبه مادر گزارش داد.مادر موسي بسيار نگران شد ونزديك بود از ترس راز خود را فاش نمايد ولي خداوند به آرامش عطا نمود.طولي نكشيد كه موسي گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسي سينه هيچكدام از آنها را به دهان نميگرفت وگريه اش امان همه را بريده بود.در اين حين دختري گفت كه من مادري را ميشناسم كه حاضر است اين كودك را شير دهد.مامورين مادر موسي را به كاخ برده وموسي با اشتياق مشغول خوردن شير مادر شد.بدين ترتيب خدابه وعده اش كه برگرداندن موسي به مادرش بود عمل كرد.او موسي را براي شير دادن به خانه برد وگاهي اوقات او را به كاخ ميبرد تا آسيه او را ببيند.
زمانيكه موسي به دوران رشد وبلوغ رسيد واز قدرت جسماني برخوردار شد در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرد ووارد شهر شد.در شهر ديد كه دو نفر با هم درگير شده اند كه يكي از قبطيان(طرفداران فرعون) وديگري از سبطيان بود.فرد اسرائيلي از موسي درخواست كمك كرد وموسي به ياري او شتافته ومشتي حواله او كرد كه طرف با همان ضربه كشته شد.موسي از اين حادثه ناراحت شد وتوبه كرد وخدا توبه اش را پذيرفت .روز بعد همين حادثه بين دونفر ديگر تكرار شد وموسي اين دفعه نيز قصد كمك داشت كه متوجه شد قضيه ديروز نيز فاش شده است واز كمك كردن كوتاه آمد.از طرف ديگر گزارش ديروز نيز به فرعون رسيده واو تصميم به قتل موسي گرفته بود.در اين حين يكي از مشاورين فرعون كه از ظلم او بيزار بود قضيه را به موسي گفت وموسي بنا را برفرار گذاشت.  
هجرت موسي به مدين
موسي تصميم گرفت به سرزمين مدين كه شهري در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونيان جدا بود كوچ نمايد كه سفر سختي به نظر ميرسيد.اگر چه موسي در اين سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توكل وايمان به خدا بهره مند بود.موسي چندين روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گياهان به مدين رسيد.وقتي نزديك شهر رسيد گروهي را ديد كه بر سر چاهي تجمع نموده وبراي گوسفندان آب ميكشند ودو دختر نيز كمي دورتر كنار گوسفندانشان ايستاده ومجالي براي برداشتن آب نداشتند.موسي متوجه شد كه آنها پدر پيري دارند وبه جاي او گوسفند چراني ميكنند.موسي دلوي را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سيراب نمود.موسي براي استراحت به زير سايه درختي رفت كه دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعريف نمودند.پير مرد دخترش صفورا را مامور كرد تا موسي را براي قدرداني به نزدش بياورند.موسي كه گرسنه بود چاره اي جز پذيرفتن دعوت نديد وبراي همين به راه افتادند وموسي براي اينكه نگاهش به دختر نيفتند از جلو حركت نمود.موسي پس از مشاهده پيرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پيرمرد كه شعيب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.
 ازدواج موسي در خانه شعيب
صفورا كه وقار وجوانمردي موسي را ديده بود از پدر خواست تا او را براي نگهداري از گوسفندان استخدام كند وشعيب از اين پيشنهاد استقبال نمود.شعيب به موسي گفت من يكي از دخترانم را به نكاح تو در مي آورم به شرطي كه 8 سال براي من كار كني.موسي درخواست شعيب را پذيرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگي خود در مدين ادامه داد.او پس از 10 سال سكونت در مدين در آخرين سال به شعيب گفت كه ميخواهم به مصر بازگردم .شعيب اموال موسي را به او داد وموسي در هنگام خروجش به شعيب گفت كه عصايي به من بده تا به دست بگيرم.شعيب او را به اتاقي راهنمايي كرد كه چند عصا از پيامبران گذشته در آنجا بود كه ناگهان عصاي نوح وابراهيم به طرف او جهيد ودر دستش قرار گرفت.شعيب به او گفت كه آنرا بگذارد وعصاي ديگري بردارد اما عصا تا 3 بار به سوي موسي حركت نمود.شعيب به موسي گفت همان را بردار كه خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از اين ماجرا موسي اثاثيه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حركت نمود.
 بازگشت موسي به مصر وآغاز رسالت
موسي  به هنگام بازگشت راه را گم كرد ونميدانست به كدام سمت برود.در همان لحظه آتشي را از دور(از طرف كوه طور) مشاهده كرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتي موسي به نزديكي آتش رسيد ندايي شنيد كه به او گفت " اي موسي !من پروردگار توام.كفشهايت را بيرون بياور كه در سرزمين مقدس طوي هستي.اي موسي!من تورا براي نبوت وپيامبري برگزيده ام وبه آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده،به راستي كه من خدايم وخدايي جز من نيست،مرا پرستش نما ونماز را به ياد من به پاي دار....اي موسي !در دست راست چه داري؟گفت:عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم وبرگ درختان را براي گوسفندانم ميريزم وكارهاي ديگر..فرمود:اي موسي آنرا بينداز.آنگاه موسي آنرا افكند ناگهان به صورت اژدهايي در آمد وبه هر سوي شتافت.موسي برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نكرد كه با وحي خدا برگشت واژدها را گرفت كه دوباره در دستش عصايي شد.همچنين دستش را در جيبش فرو كرد وآنرا نوراني ديد.بنابراين به دستور خدا با اين دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سركشي او را بدهد.موسي از خدا خواست كه برادرش هارون را وصيش قرار دهد وبه او شرح صدر عنايت نمايد و...
خداوند همه خواسته هاي موسي را اجابت نمود وبه او اميد پيروزي داد.موسي به مصر رسيد وبا هارون ملاقات نمود.يوكابد مادر موسي از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسي پيامبري خود را به برادر وبني اسرائيل اعلام نمود وآنها نيز دعوتش را پذيرفتند.
خداوند به او ابلاغ كرد كه به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمي سخن بگويد.تا شايد طبع سركش او را ملايم سازد.آنها به خداوند عرضه كردند كه ما از فرعون ميترسيم اما خداوند به آنها اطمينان داد وبه آنها گفت كه من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.
 ابلاغ رسالت حضرت موسي
موسي وهارون دعوت حق را لبيك گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهي را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اينكه موسي خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگي نمودوكشته شدن مردفرعوني را به او متذكر شدوبه موسي گفت كسيكه مرتكب قتل شده باشد گناهكار واز رحمت خدايش بدور است وموسي از خود دفاع نمود.رسالت موسي باعث شگفتي فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خداي جهانيان سوال نمود.موسي گفت:خداي جهانيان خالق آسمانها وزمين است ؛اگر راز قدرتش را درك كنيد.فرعون به اطرافيانش گفت:آيا نميشنويد چه ميگويد؟موسي ادامه داد او خداي شما وپيشينيان شماست.فرعون پاسخ داد موسي ديوانه است و...
وقتي موسي وفرعون ديدند كه فرعون سخن آنها را نميپذيرد او رابه عذاب الهي تهديد نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اينكه فرعون دستور داد تا برجي بلند بسازند تا از طريق آن از خداي موسي خبري كسب نمايد.فرعون از موسي نشانه اي نيز براي صدق دعوتش خواست وموسي در اين هنگام عصاي خود را به زمين انداخت كه به شكل ماري بزرگ ظاهر شد.همچنين دستش را در جيبش فروبرد كه دستش نوراني وسفيد شد.
فرعون به اطرافيانش گفت كه او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمينتان بيرون نمايد.اما اطرافيان پيشنهاد جمع آوري جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را براي مقابله با موسي به كاخش بياورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پيروزي تقاضاي هداياي فراوان نمودند وفرعون نيز پذيرفت.
معجزات موسي وايمان جادوگران
روز موعود فرا رسيد وجماعت انبوهي به محل نمايش آمدند.در ابتداي كار ساحران با غرور مخصوصي به موسي گفتند:اول توشروع ميكني يا ما شروع كنيم؟موسي در جواب گفت اول شما شروع كنيد.
ساحران طنابها ووسايل جادوگري خود را به زمين انداختند كه به صورت مارهاي بزرگي درآمدند وصحنه وحشتناكي را به وجود آوردند وقسم يادكردند كه ما پيروزيم.تمام فرعونيان غرق در شادي بودند.در اين هنگام موسي كه تك وتنها بود وفقط هارون در كنارش بود ترس خفيفي از شكست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحي كرد كه نترس!قطعا پيروزي با توست.موسي عصاي خود را انداخت كه عصا به اژدهاي بزرگي تبديل شدوبه جان مارهاي مصنوعي افتاد وهمه را در لحظه اي كوتاه بلعيد.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده اي نيز در زير دست وپا كشته شدند.فرعون از اين ماجرا بسيار تعجب نمود وساحران فهميدند كه اين كار ربطي به جادو ندارد.از اينرو به خاك افتاده وبه موسي وخدايش ايمان آوردند.فرعون با ديدن اين منظره بسيار عصباني شد وبه آنها گفت :قبل از اينكه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟اكنون دست وپاهاي شما را بر خلاف هم قطع ميكنم.اما ساحران به او گفتند كه ما به موسی وخدايش ايمان آورده ايم وتونیزهركاري ميخواهي بكن.
 پايداري ومقاومت موسي وقومش
پس از ماجراي پيروزي موسي برجادوگران گروههاي زيادي از بني اسرائيل وديگران به او ايمان آوردند وموسي پيروان زيادي پيدا كرد واز اين به بعدبودکه درگيري بني اسرائيل(موسويان)وقبطيان(فرعونيان)شروع شد.
اطرافيان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسي  سرزنش كردند امافرعون  درجواب آنهاگفت كه من پسرانشان را خواهم كشت وزنانشان را به بردگي خواهم گرفت وسپس به عملي كردت تهديدش پرداخت.پيروان موسي شكايت فرعونيان را به نزد موسي بردند وموسي گفت كه از خدا ياري بجوئيد وشكيبا باشيد.فرعون كه دركارش حريف موسي نشد تصميم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگيري نمايد.اما يكي از اطرافيانش (مومن آل فرعون)او را از اينكار برحذر داشت وگفت:شايسته نيست كسي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد به ويژه كه معجزاتي را نيز دارد.
نفرين موسي وگرفتاري فرعونيان
موسي همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد،ولي پندو اندرزش هيچ سودي نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتيجه موسي شكايت آنها را به خدا كرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وكينه وعناد آنها بيفزايد وخداوند نيز دعايش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطي وخشكسالي و... كيفر داد.اما اين بلا نيز بر آنها سودي نداشت وآنها همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه دادند.در اين هنگام بود كه بلاهاي زيادي به سراغشان آمدمثل طوفان كه مزارعشان را نابود كرد نيز آفتي كه ميوهايشان را خراب وحيواناتشان را اذيت ميكرد.همچنين تعداد بيشماري قورباغه به سراغشان آمد كه زندگي را به كامشان تلخ نمودو...
اما آنها بازهم به سركشي خود ادامه دادند واز اين بلاها عبرت نگرفتند.هربار كه بلايي مي آمد آنها دست به دامان موسي ميشدند تا نزد خدا شفاعتشان كند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصيت خود ادامه ميدادند.
 هجرت موسي به فلسطين
موسي وپيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختي بودند تا اينكه وحي شد كه مصر را ترك كنند.آنها شبانه بسمت فلسطين حركت كردند وفرعون كه از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگي را به تعقيب آنها فرستاد.آنها فكر نميكردند كه ديگر رنگ كاخها ومزارع خود را نيز نخواهند ديد.بني اسرائيل كه به ساحل درياي سرخ وكانال سوئز رسيدند متوقف شدند ولشكر فرعون به آنها نزديك ونزديكتر ميشد واين امر به شدت باعث ترس و وحشت بني اسرائيل شده بود.در اين حين اطرافيان به موسي گفتند كه دشمن در پشت سر ودريا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداريم.موسي به آنها گفت كه خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.
 سرانجام دردناك قوم فرعون
در اين بحران شديد بود كه خداوند به موسي وحي كرد:اي موسي.عصاي خود را به دريا بزن وموسي چنين كرد.ناگهان از وسط دريا زمين خشكي پديدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونيان نيز پشت سر آنها وارد دريا شدند.به محض اينكه آخرين نفر از ياران موسي از دريا خارج شد آب دريا به هم رسید و تمامي فرعونيان را به هلاكت رساند.در اين لحظه بود كه فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب كمك كرد وبه او ايمان آورد.اما به او خطاب شد :اكنون ايمان آوردي در حالي كه عمري را كافر وگمراه بودي؟ما بدنت را به ساحل ميفرستيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد.
سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(ع)
او فردي عالم بوده كه هر كجا پا ميگذاشته سرسبز وآباد ميشده براي همين او را خضر ناميده اند.او از نوادگان نوح ميباشد.هنگاميكه فرعون وپيروانش در حال غرق شدن در نيل بودند موسي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود.زمانيكه سخنانش به پايان رسيد ناگهان يك نفر از او پرسيد آيا كسي را ميشناسي كه از تو داناتر باشد.موسي گفت نه.اما خداوند به او وحي كرد من بنده اي را در محل اتصال دو درياي مشرق ومغرب دارم كه از تو داناتر است.موسي عرض كردم چطور ميتوانم او را دريابم؟خداوند فرمود:يك   ماهي   بگير ودر ميان سبد خود بگذار وبه سوي تنگه دو دريابرو.هرجا ماهي را گم كردي او آنجاست.موسي يك ماهي تهيه كرد وبه همراه دوستش يوشع اين نون رهسپار آنجاشد.زمانيكه ايندو به مسير دو دريا رسيدند مشغول استراحت در كنار صخره اي شدند.در اثر نزول باران ماهي جان گرفته وناپديد شد.موسي كه از خواب بيدار شد احساس گرسنگي نموده واز دوستش خواست غذايي را براي خوردن آماده كند.در اين لحظه يوشع به موسي گفت زمانيكه در كنار صخره مشغول استراحت بوديم ماهي فراركرد ومن فراموش كردم ماجرا را تعريف كنم.اما موسي به حقيقت پي برد.آنها به محل گم شدن ماهي برگشتند ودر آنجا خضر را يافتند.موسي از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت كه تو تحمل همراهي مرا نخواهي داشت و...اما موسي قول شكيبايي وعدم مخالفت با او را دادوخضر به اين شرط كه موسي از او سوال نكند او را به همراه خود برد.آنها در كنار ساحل به راه افتادند.در نزديكي آنها يك كشتي در حال حركت بود.آنها وارد كشتي شدند .پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد خضر بصورت پنهاني گوشه اي از كشتي را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محكم نمود تا آب وارد كشتي نشود.موسي با ديدن اين منظره خشمگين شد وبه خضر گفت كار بدي كردي!خضرگفت:آيا نگفتم تو تحمل كارهايم را نخواهي داشت؟موسي متوجه اشتباهش شد وعذرخواهي نمود.آنها از كشتي پياده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسير راه پسر بچه اي را ديدند كه با دوستان خود مشغول بازي بودخضر با ترفندي او را از دوستانش جدا ودر گوشه اي به قتل رساند.موسي از اين عمل ناراحت شد وبه خاطر كشتن بيگناهي او را سرزنش كرد.اما خضر با لحني منتقدانه به موسي گفت:آيا قبلا به تو تذكر نداده بودم؟موسي مجددا عذر خواهي نوده وگفت اگر اين دفعه حرفي زدم مرا از خود بران.
آنها از اين مكان نيز حركت كرده وبه مسير خود ادامه دادند تا به روستايي رسيدند.خستگي وگرسنگي برآنها چيره شده بودآنها از مردم درخواست غذا كردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذيرفتند.آنها در حال بازگشت ديواري را ديدند كه در حال خراب شدن بود.خضر ديوار را مرمت نمود.اما موسي بازهم تحمل نياورد وبه خضر گفت:آيا پاداش كسانيكه ما را از خود راندند اين بود؟خضر ناگهان رو به موسي گفت:اين نقطه پايان همراهي تو با من است ومن اسرار كارهايي كه تحملش را نداشتي به تو خواهم گفت.
موسي باز هم به اشتباه خود پي برد.
در اينجا بود كه خضر اسرار كارهاي خود را به موسي گفت.
1-كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه تمام سرمايه آنها بود ومن با علم به اينكه در آن ديار پادشاه غاصبي وجود دارد كه تمامي كشتيهاي سالم را تعقيب كرده وآنها را غصب ميكند ،عمدا كشتي را سوراخ كردم تا هم بعدا قابل ترميم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگيرد.
2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهي را در او ديدم واو پدر ومادر مومني داشت كه به اوعلاقه مند بودند وممكن بود بخاطر اين علاقه فساد وتباهي او برشايستگي پدر ومادرش غلبه كند وآنها را به كفر وادارد او را كشتم تا والدينش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندي نيكو عطا نمايد.
3-وديواري كه ترميم كردم مربوط به دو پسر بچه يتيم بود كه گنجي را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحي بود كه خداوند اراده كرده بود تا آنها كه بزرگ شدند صاحب گنج شوند.براي همين بنا را كه در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامي اين كارها وحي الهي بود كه توبرآنها صبر نياوردي.موسي از توضيحات خضر قانع شد.
پيشنهاد بت سازي به موسي
پس از آنكه موسي ويارانش از درياعبور كرده وبسمت بيت المقدس در حركت بودند قومي را ديدند كه با خضوع مشغول پرستيدن بتها بودند.جاهلان بني اسرائيل با ديدن اين منظره از موسي خواستند تا براي آنها نيز معبودي قرار دهد.اما موسي آنها را سرزنش كرد وگفت كه سرانجام آنها چيزي جز هلاكت نيست.
 الطاف الهي
بني اسرائيل در مسير خود به سمت بيت المقدس به صحراي خشك وبي آب وعلفي رسيدند واز موسي تقاضاي آب نمودند.به دستور خداوند موسي عصاي خود را به زمين زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بني اسرائيل)جوشيدن گرفت وهر قبيله اي آب مخصوص خود را نوشيد.آنها در ادامه مسير به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند واز فرط گرما به موسي شكايت نمودند.با درخواست موسي خداوند تكه اي ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذاي آنها تمام شده بود موسي مجددا از خداوند درخواست غذا كرد كه خداوند من وسلوي برايشان فرستاد.اما بهانه گيريهاي آنان تمامي نداشت وآنها براي به دست آوردن غذاهاي رنگارنگ به شهر رفتند.
خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين
خداوند به موسي دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده وساكن كند.موسي قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشي از آنجا بياورند.آنها پس از بازگشت به موسي گفتند كه آنها افرادي بلند قامت ونيرومندو سركشند.بني اسرائيل از اين سخنان ترسيده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باايمان قوم آنها را به رفتن تشويق نمودند.اما در نهايت از رفتن خودداري نمودند وخداوند نيز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحراي سينا محكوم نمود وبعد از اين مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.
 رفتن موسي به كوه طور
موسي تا آن زمان پيرو آئين ابراهيم بود بنابراين موسي از خدا درخواست كتاب جديد كرد وبه دستور خدا 30روزبه كوه طور براي تهجد وروزه داري رفت.او قبل از آنكه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش كرد كه من تا 30 روز براي عبادت ميروم وبرادرم هارون را نزد شما ميگذارم.
بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز ديگرنيز در آنجا بماند .بعد از اين مدت خدا با او سخن گفت وموسي به درجه برتري بر تمامي انسانها رسيد.در اين هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت كه توهرگز مرا نخواهي ديد.خداوند براي اينكه به او ثابت كند توانايي ديدنش را ندارد خود را بر كوهي متجلي نمود وكوه از هم متلاشي وبا خاك يكسان شد.موسي از ديدن اين صحنه بيهوش شد وبه زمين افتاد.
بعد از به هوش آمدن خداوند احكام خود را در قالب صفحاتي از تورات به او داد واو را روانه قومش كرد تا به هدايت وارشاد آنها بپردازد.
گوساله پرستي بني اسرائيل
چون غيبت موسي 10روز بيشتر از آنچه گفته بود طول كشيده بود سامري از اين غيبت وجهل ديگران استفاده نمود واز زرو زيور زنان قالب گوساله اي را ريخت وجوري درست كرد كه با وزيدن باد صدايي از گوساله خارج ميشد.سپس به موسي نسبت دروغ داد وگفت كه او ديگر بازنميگردد.بنابراين اكثر آنها را به آئين گوساله پرستي درآورد!نصيحتهاي هارون نيز سودي به حال آنها نبخشيد وحتي نزديك بود كه در اين را كشته شود.موسي كه از طريق وحي به عمل قومش پي برده بود با ناراحتي نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامري را مقصر اصلي معرفي نمودند .در اين هنگام موسي با برادرش هارون گلاويز شد واو را سرزنش كرد وهارون در جواب گفت :اي برادر من براي پرهيز از اختلاف و دودستگي با آنها مبارزه نكردم تا بعدا مرا بازخواست نكني.موسي سامري را نيز به شدت سرزنش كرد وسامري در جواب گفت كه آئين بت پرستي براي من جالبتر بود!
 سرنوشت دردناك سامري
در اين هنگام موسي سامري را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوري كيفرت خواهد نمود كه هركس به تو نزديك شود پيوسته به او بگويي كه با من تماس نگيرونزديك نشو و...
سپس موسي گوساله را سوزاند وآنرا در دريا افكند.موسي سامري را از جامعه طرد كرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نيز پشيمان شده ونزدخدا توبه نمودند.
قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل
هنگامي كه موسي از كوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت كتابي آورده ام كه حاوي دستورهاي ديني وحلال وحرام است ،دستوراتي كه خداوند آنرا برنامه كار شما قرار داده ،آنرا بگيريد وبه دستوراتش عمل نمائيد.
اما بني اسرائيل كه عمل به آنرا دشوار ميدانستند از آن سر باز زده وخداوند نيز فرشتگان را مامور كرد تا سنگ بزرگي از كوه طور را بالاي سرشان قرار دهد كه آنها با ديدن اين منظره با وحشت دست به دامان موسي شده وموسي نيز شرط رفع آنرا عمل به كتاب قرار داد.آنها نيز پذيرفتند وتوبه كردند.
 تقاضاي ديدن خدا
گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي آمده وبه موسي گفتند :ما به تو ايمان نمي آوريم مگر خدا را به ما نشان دهي!موسي از اين داستان ناراحت شد وموعضه هايش نيز طبق معمول بي اثر بود.سرانجام موسي مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه كوه طور ببرد.در اين لحظه صاعقه اي بر كوه خورد كه بر اثر صدا وزلزله وحشتناك آن همه هلاك شدند وموسي بيهوش شد.اين همان تجلي خدا بر كوه طور بود.زمانيكه موسي به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهايت هلاك شدگان زنده گشته وبه همراه موسي به طرف مردم رفته وماجرا را تعريف نمودند.
 سرانجام دردناك قارون
قارون پسر عمو يا پسر خاله موسي بود واطلاعات زيادي از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودي فرعون گنج زيادي در دستش مانده بود.زمانيكه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي صادر شد موسي نزد قارون رفته واز او درخواست زكات كرد.اما قارون چهره ديانت ظاهري خود را كنار زد وبه مبارزه با موسي وتحريك وتهييج مردم عليه او پرداخت وبه آنها گفت كه موسي قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراين بايد به مبارزه با او بپردازيم.در اينجا قارون نقشه اي شيطاني براي موسي كشيد وآن عمل منافي عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه اي را بياورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسي تهمت زنا بزند .
روزي قارون تمام مردم را جمع كرد واز موسي خواست تا براي مردم سخنراني كند.زن نيز در جمع بود.موسي پذيرفت وشروع به ارشاد مردم كرد.از جمله سخنانش اين بود كه اگر كسي زنا كرد بايد 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زنا زد 80 ضربه و...
ناگهان قارون فرياد زد حتي اگر زنا كار خودت باشي.موسي گفت :حتي اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملي كرد وزن براي شهادت عليه موسي وارد شد.موسي او را قسم داد وگفت حقيقت را فاش كن.زن به خود لرزيد وتمام ماجرا را براي موسي تعريف نمود.موسي بر زمين افتاد وگريست وخدا را براي اينكه آبرويش را حفظ كرده سجده كرد.خداوند نيز بر قارون غضب كرد وبه موسي گفت :به زمين فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسي چنين كرد.زمين دهان باز كرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.
سرگذشت بلعم باعورا
وي در عصر موسي زندگي ميكردواز دانشمندان وعلماي مشهوربني اسرائيل بودوموسي نيز از وجود او به عنوان يك مبلغ بزرگ استفاده ميكرد وبه جايي رسيد كه به اسم اعظم الهي آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.
او ابتدا در مسير حق بود طوريكه هيچكس فكر نميكرد روزي منحرف شودولي بر اثر تمايل به فرعون و وعده وعيدهاي او از راه حق منحرف شده وتمامي كمالات خود را از دست داد تا جايي كه در صف گمراهان وپيروان شيطان قرار گرفت.
روزي فرعون از او خواست تا موسي را نفرين نمايد،او نيز سوار الاغ خود شده تا به سوي موسي برود واو را نفرين نمايد.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم كه تمرد الاغ را ديد خشمگين شده ضرباتي بر او وارد كرد اما در اين لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آيا فكر ميكني با زدن من خواهي توانست مرا با خود در نفرين كردن به موسي شريك كني؟بلعم با شنيدن اين حرف بسيار عصباني شد وآنقدر الاغ را زد تا او را كشت ودر اين لحظه اسم اعظم از او گرفته شد.
سرگذشت حضرت هارون(ع)
او از پيامبران بني اسرائيل وبرادر بزرگتر موسي بود كه نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره يارو ياور موسي بود.او آئين وشريعت موسي را تبليغ ميكرد ودر نبود موسي جانشينش بود.او پس از 126 سال كه از عمرش ميگذشت به اتفاق موسي عازم طور سينا شدند وچون به آنجا رسيدند وفات يافت وموسي او را دفن نمود وسپس به ميان قوم خود رفت وقضيه را به آنها گفت.اما يهود او را به كشتن برادرش متهم كردند.كمي بعد با دعاي موسي فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در ميان آسمان وزمين در معرض ديد همه گذاشتند تا مرگ او را باور كنند.

 

افزودن دیدگاه جدید