شعر شهادت امام صادق ع : گوشه‌ی بستر مرگ افتاده

گوشه‌ی بستر مرگ افتاده

پیرمردی که غریب و تنهاست

 

پای تا سر بدنش می‌لرزد

اثر زهر ز رنگش پیداست

*

حال و روزش چه قَدَر پائیزی‌ست

همه‌ی برگ و برش می‌سوزد

 

از لب خون‌شده‌اش معلوم است

پاره پاره جگرش می‌سوزد

*

اشک هایش به غمِ ساعاتی

که خدایی شده می‌افزایند

 

رنج هایی که کشیده دارند

باز در خاطره‌اش می‌آیند

*

یادش آید شب جانسوزی که

حُرمت خانه‌اش از کینه شکست

 

آن قَدَر ضربه‌ی پا خورد آخر

درِ کاشانه‌اش از کینه شکست

*

لحظاتی که میان آتش

چارچوبِ درِ خانه می‌سوخت

 

گریه می‌کرد به آن روزی که

پشت در مادرِ خانه می‌سوخت

*

موقع مرگ دوباره آقا

یاد، از خاطره‌ای دیگر کرد

 

یادِ آن خاطره‌ی تلخی که

جگر سوخته را پرپر کرد

*

پیرمردی ز نفس افتاده

پابرهنه پِیِ مرکب می‌رفت

 

مثل آن دخترکی که پشتِ

قافله ماند و دلِ شب می‌رفت

*

دختری که همه روز و همه شب

به لبش نام پدر را می‌بُرد

 

به خداوند اگر عمه نبود

زیر آماج کتک ها می‌مرد

افزودن دیدگاه جدید