مناظره جالب امام صادق علیه السلام با زندیق مصری
امام: تو ميداني که زمين زير و زبري دارد؟
گفت: آري.
امام: زير زمين رفتهاي؟
گفت: نه.
امام: پس چه ميداني زير زمين چيست؟
گفت: نميدانم، ولي به گمانم که زير زمين چيزي نيست.
امام: ظن و گمان، اظهار درماندگي است، نسبت به چيزي که نتواني يقين کني.
امام: به آسمان بالا رفتهاي؟
زنديق: نه.
امام: ميداني در آن چيست؟
زنديق: نميدانم.
امام: از تو عجب است که نه به مشرق رسيدهاي و نه به مغرب، نه به زير زمين فرو شدهاي و نه به آسمان بالا رفتهاي و نه به آنجا گذر کردهاي تا بفهمي چه آفريدهاي دارند در حالي که منکر هر چه در آنهاست، هستي. آيا خردمند چيزي را که نداند، منکر آن ميشود؟
زنديق: هيچ کس جز تو با من اين سخن را نگفته است.
امام: پس تو در اين شک داري، شايد که آن همان باشد و شايد هم نباشد.
زنديق: شايد همين طور است.
امام: اي مرد، کسي که نميداند، بر کسي که ميداند، دليلي ندارد؛ اي برادر مصري، نادان که دليلي ندارد. از طرف من اين نکته را خوب بفهم که ما هرگز درباره خدا ترديدي نداريم، مگر نميبيني خورشيد و ماه و شب و روز غروب ميکنند و بي اشتباه و کم و بيش بر ميگردند؟ ناچار و مسخرند، جز مدار خود مکاني ندارند، اگر ميتوانستند ميرفتند و بر نميگشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب، روز نميشد و روز، شب نميشد.
اي برادر اهل مصر، به خدا قسم آن دو مسخر و ناچارند که به وضع خود ادامه دهند و آنکه آنها را مسخر و ناچار کرده است، از آنها محکمتر و حکيمتر و بزرگتر است.
زنديق: درست ميفرمايد:
امام: اي برادر مصري، به راستي آنچه را شما به آن گرويدهايد و گمان ميکنيد که دهر است، اگر دهر است، آن گاه که مردم را از بين ميبرد، چرا آنها را بر نميگرداند؟ اگر آنها را بر ميگرداند، چرا نميبرد؟ (يعني چون دهر شعور و حکمت ندارد، اگر مؤثر باشد بايد افعال صادره از او مختل باشد و به جاي ايجاد، از بين ببرد و به جاي از بين بردن، ايجاد کند؛ زيرا ترجيح بين آنها را نميفهمد).
اي برادر مصري، همه ناچارند. راستي چرا خداوند آسمان افراشته است و زمين را هموار و زير پا نهاده است و چرا آسمان بر زمين نميافتد و زمين بالاي طبقات آسمان فرو نميرود و به هم نميچسبند و کساني که در آنها هستند، به هم نميچسبند؟
زنديق: خداوند پرورنده و سيد و سرورشان، آنها را نگه داشته است.
در پايان اين مناظره آن زنديق به دست امام صادق عليهالسلام مؤمن شد. آن تازه مسلمان به امام عرض کرد: مرا به شاگردي خود بپذير. امام به هشام بن حکم فرمود: او را با خود ببر و به او تعليم ده. هشام او را تعليم داد. [1] .
علامه مجلسي در توضيح اين مناظره چنين مينويسد:
در اين حديث امام صادق به طرز استادانهاي با اين زنديق برخورد ميکند و به آساني او را درمان ميکند. اين زنديق دچار خودبيني و جهل مرکب بود و به اين دليل دريچه عقل خداشناسي او بسته شده بود، پايه خودبيني او تا آنجا بود که شهرت علمي امام صادق از مدينه او را ناراحت کرده بود و به راه افتاده که با طي مسافتهاي دور و دراز، در برخورد و بحث علمي با امام صادق، پيروز گردد. وي وقتي در طواف به امام صادق ميرسد، به آن حضرت شانهاي ميزند! حضرت از عمل وي به دردش پي برد، هر چند امام خود حقايق نهفته را ميداند. به اين خاطر براي شکستن سد خودبيني و دريدن پردهي سياه و ستبر خودخواهي که دريچه تعقل او را بسته است، امام يک نيشتر عميق به دل او ميزند و بي درنگ از او ميپرسد نام و کنيهات چيست.
عبدالملک نام دارد، «بنده پادشاه»؛ امام او را به اين نکته متوجه ميکند که شعور بي زبان خداشناسي، پدرت را به اين اعتراف رهبري کرده که تو بنده هستي و خودت را هم مسخر کرده که تاکنون آن را پذيرفته و درصدد عوض کردن نامت برنيامدهاي، پس تو از ته دل معترفي که بندهي ملکي هستي؛ اين پادشاه زميني است يا آسماني؟
البته يک مغز مغرور به دانش، هرگز حاضر نيست بگويد من بنده فلان پادشاهم. اينجاست که دلش چنان ميلرزد که پرده سياه آن دريده ميشود. وي براي اين که عذر و بهانه بياورد ميگويد: اين نام را پدرم گذارده و بخاطر احترام به او آن را عوض نکردهام.
به علاوه امام او را يادآور کنيهاش ميکند که دلالت دارد بر اين که پسرش به نام عبدالله است. امام از نامي که او خود بر پسرش نهاده او را متوجه شعور بي زبان خودش ميکند و پرده مانع تعقل او را ميشکافد؛ اين خود در حقيقت يک عمل جراحي روحي بسيار ماهرانه بود که امام انجام داد.
در جلسه گفت و گوي بعدي، امام در آغاز سخن پرده غفلت و جهل او را کنار زد و فکر او را به زير زمين و فراز آسمان برد، و به مشرق و مغرب کشانيد تا از سستي و خمودي ساليان دراز درآيد، و دل او به زيور شک و ترديد که مبدأ کاوش و جستجو است، متوجه گردد.
بزرگترين آفت روح انساني، غفلت عميق و عدم توجه است که گاهي با جهل مرکب و اعتقاد به باطل، توأم ميشود و در اين صورت بيماري روحي خطرناکي در شخص به وجود ميآيد. امام به خاطر اين که روح اين زنديق را به طور کامل معالجه نمايد وارد تعليمات اساسي شد و در درجه اول مقام استادي و دانش خود را به او تلقين کرد و فرمود: «ما درست ميدانيم و درباره خدا هرگز شک و ترديد نداريم».
يکي از شرايط تأثير تعليمات، اين است که استاد به گفته خود معتقد باشد و با قاطعيت و تصميم، مطلب خود را به شاگردان بياموزد تا به دل آنها بنشيند. استادي که خود نسبت به گفتارش ترديد دارد و يا بدان عقيده ندارد، نميتواند در روح و دل شاگرد تأثير کند و او را معتقد سازد، و شايد عيب بزرگ تعليمات عصر ما همين است که غالبا مبلغاني ميخواهند به مردم عقيده و ايمان بياموزند که خود از نظر وجدان دروني فاقد آن هستند.
امام اين شاگرد آماده را، سر کلاس برد و کتاب خلقت را براي او ورق زد و فرمود: به چشم خود ببين و اين سطور را مطالعه کن:
1. گردش مرتب خورشيد و ماه.
2. پيدايش منظم و متعاقب شب و روز.
در اينجا هم نظم کامل وجود دارد، هم نيروي قدرت و تسخير و به خاطر اين که نظم کامل درک ميشود، نميتوان گفت به طور تصادفي انجام ميپذيرد. زيرا طبيعت ماده، سکون و آرامش است پس ذات و ماهيت خود آفتاب، ماه، شب و روز هم نميتواند علت اين انتظام و گردش و رفت و آمد منظم باشد بلکه علتي دارد که اينها به ناچار اين مسير را طي ميکنند و آن همان خداوند است. با همين درس ساده و مختصر، آن زنديق حق را باور کرد و تصديق نمود. [2] .
پی نوشت ها:
[1] اصول کافي، مترجم: آية الله محمد باقر کمرهاي، ج 1، صص 217-211، چاپ دوم، انتشارات اسوه، چاپ دوم، 1372.
[2] اصول کافي، ج 1، صص 538-535.
افزودن دیدگاه جدید