اجتهاد در مقابل نص: 85 - داستان جنگ جمل و شورش علیه حضرت علی (ع)

اجتهاد در مقابل نص: 85 - داستان جنگ جمل

عايشه به بهانه مطالبه خون عثمان، بعد از آن همه ضديت كه با او داشت و واداشتن مردم در مقابل او و سخنانى كه درباره او گفت، بر ضد اميرالمؤمنين؛ امام بر حق سر به شورش برداشت! ام المؤمنين عايشه با نصوص زيادى، در روش خود با على - عليه السّلام - و عثمان مخالفت كرد. شايد بيش از خلفاى سه گانه! همين مورد نمونه خوبى براى شناخت وى مى باشد.

خداوند متعال در سوره احزاب راجع به فرمانى كه به زنان پيامبر داده است، مى فرمايد: ((در خانه هايتان قرار گيريد و مانند زمان جاهليت نخستين نگرديد، نماز بخوانيد و زكات بدهيد و خدا و پيغمبر را اطاعت كنيد))(620).

ولى خانم بعد از انجام گرفتن كار بيعت اميرالمؤمنين و اجماع اهل حل و عقد بر آن - كه پيش از همه طلحه و زبير از سابقان در اسلام، بيعت نمودند - بر ضد حضرت سر به شورش و انقلاب برداشت!

اين شورش را از خانه اش - كه خداوند به وى دستور داده بود در آن قرار گيرد - آغاز كرد. او و همراهانش در حالى كه سوار شتران بودند و سه هزار نفر از مردم فرومايه و اوباش عرب آنها را ساربانى مى كردند، و با نهايت تأسف، طلحه و زبير - كه پيمان خود را با اميرالمؤمنين نقض كردند نيز در ميان آنها بودند - قيام خود را آغاز كرد.

عايشه با لشكر خود از كوهها بالا رفت و به درّه ها پايين آمد و دشت و بيابان را زير پا گذاشت، تا آنكه پس از قطع منازل و طى مراحل، به بصره رسيد. حكمران بصره از جانب اميرالمؤمنين ((عثمان بن حنيف انصارى)) بود. سپاهيان عايشه بعد از زد و خورد خونينى، بصره را گشودند و به دنبال آن فجايعى روى داد كه همه سيره نويسان و مورّخان نوشته اند و آن را ((جنگ كوچك جمل)) ناميده اند. سقوط بصره و ورود عايشه و همراهانش به آن شهر در 25 ربيع الثانى سال 36 هجرى اتفاق افتاد.

ورود آنها قبل از آمدن على - عليه السّلام - به بصره بود. وقتى على - عليه السّلام - به بصره آمد، عايشه و همراهانش بصره را به روى آن حضرت بستند و به دفاع از شهر پرداختند.

اميرالمؤمنين از هر اقدامى بر ضدّ او خوددارى كرد و با نرمش و مهربانى او را دعوت به صلح و آرامش كرد، ولى عايشه اصرار به جنگ ورزيد و جنگ را آغاز كرد. حضرت نيز چاره اى نديد، جز اينكه به فرمان آيه: ((فَقاتِلُوا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفىءَ اِلى اَمْرِ اللّهِ؛ يعنى: با فرقه سركش جنگ كنيد تا به امر خدا بازگشت كنند)) عمل نمايد، لذا وارد جنگ شد و سپاهيان آنها را شكست داد و بصره را فتح كرد، لكن بعد از كوشش بسيار كه اهل ايمان متحمل صدمات زيادى شدند. و اين جنگ را ((جنگ بزرگ جمل)) مى نامند.

شكست عايشه وسقوط مجدد بصره به دست اميرالمؤمنين - عليه السّلام - در روز پنجشنبه، دهم جمادى الاخر سال 36 هجرى روى داد. اين دو واقعه در تاريخ اسلام مانند جنگهاى صفين، نهروان، بدر، احد و احزاب به تواتر رسيده و همه از آن آگاهى دارند.

عموم مورّخانى كه وقايع سال 36 را نوشته اند، به تفصيل، حوادث و رويدادهاى جنگ جمل را شرح داده اند(621) كسانى كه در كتب معاجم و تراجم، شرح حال على - عليه السّلام - و عايشه و سران جمل را نوشته اند، از جنگ جمل به اجمال و تفصيل، سخن به ميان آورده اند(622).

 

جنگ جمل

به گفته ابن ابى الحديد مورّخان و سيره نويسان نوشته اند كه دشمنى عايشه از هر كس ديگرى نسبت به عثمان شديدتر بود تا جايى كه گفتيم، پيراهن پيغمبر را در خانه اش برافراشته بود و به هر تازه واردى مى گفت: هنوز پيراهن پيغمبر خدا نپوسيده كه عثمان سنت او را پوساند... (623).

طبرى مى نويسد(624): وقتى عايشه از مكه مراجعت نمود و در راه خود به ((سرف)) رسيد، عبداللّه بن ام كلام را ملاقات كرد و پرسيد: چه خبر؟

عبداللّه گفت: عثمان را كشتند و هشت روز بدون خليفه بودند.

پرسيد: بعد چه كردند؟

گفت: اهل مدينه اجماع كردند و كار را به دست بهترين فرد امت ((على بن ابيطالب)) دادند.

عايشه گفت: اگر چنين باشد كاش آسمان به زمين مى خورد! مرا برگردانيد، برگردانيد. پس به مكه باز گشت، و به دنبال آن مى گفت: به خدا قسم عثمان مظلوم كشته شد! به خدا من خون او را مطالبه مى كنم!!!

ابن ام كلام گفت: براى چه؟ به خدا اولين كسى كه او را منحرف دانست تو بودى. تو بودى كه مى گفتى نعثل را بكشيد كه كافر شده است!

عايشه گفت: مردم عثمان را توبه دادند و بعد كشتند. من و مردم هم قبلاً چيزهايى درباره او مى گفتيم، ولى سخن حق قول اخير من است! ابن ام كلام هم گفت:

((آغاز كار از تو بود و تحريك از تو، باد از تو بود و باران از تو. تو امر كردى پيشوا را بكشند، و به ما گفتى كه او كافر شده است. پس ما هم از تو در كشتن او پيروى كرديم، قاتل او هم كسى است كه امر كرد! اكنون هم نه آسمان خراب شده، و نه مهر و ماه گرفته است. مردم با بزرگمردى بيعت كردند كه هر گونه بدى و كبر و نخوت را بزدايد. و به هنگام جنگ، زره بپوشد و آماده شود. پس مردم از كجا و از چه كسى فريب خورده اند؟))(625).

((ابن اثير)) نيز اين داستان و اين اشعار را نقل كرده است كه بسيار هم مشهور است. سپس طبرى مى گويد: عايشه به مكه بازگشت و بر در مسجد الحرام فرود آمد و از آنجا به طرف حجر الاسود رفت. مردم پيرامونش گِرد آمدند. در آنجا عايشه گفت: ايّها النّاس! عثمان مظلومانه كشته شد. به خدا قسم! من خون او را مطالبه مى كنم. و از اين راه فتنه و آشوبى پديد آورد تا انتقام خود را از على - عليه السّلام - محبوب پيغمبر و برادر خوانده آن حضرت بگيرد.

با اينكه على - عليه السّلام - نه قاتل عثمان بود و نه كسى را تحريك به قتل او نمود و نه راضى به كشته شدن وى بود، چنانكه تمام منصفين امت اسلام و بيگانگان مى دانند.

از جمله سخنانى كه گفت: - بنا به نقل ابن اثير در جلد سوم الكامل، صفحه 102 و ديگران - اين بود: ((غوغايى كه مردم شهرها و آباديها و بردگان اهل مدينه به راه انداختند، باعث شد كه بر اين مرد هجوم برند و او را مظلومانه بكشند و كارهاى او را بهانه قتلش قرار دهند! اين كارها را قبل از وى هم كردند. با اين وصف، عثمان توبه كرد و خود را از آنها پيراسته نمود.

وقتى شورشيان درهاى عذر را به روى خود بسته ديدند، هجوم آوردند و خونش را ريختند. به خدا قسم! يك انگشت عثمان بهتر است از همه مردهاى امثال او كه در روى زمين هستند! به خدا قسم اگر آنچه را بهانه قتلش قرار دادند، گناه باشد، او از اين گناه پاك شد، مانند طلاى ناب و آدمى كه از لباس عارى گردد، و همچون لباس چركينى كه پاك شود.

عبداللّه بن عامر حضرمى - كه حكمران عثمان در مكه بود - گفت: من اولين كسى هستم كه خون او را مطالبه مى كنم. بنى اميه هم از وى تبعيت كردند. اينها همه بعد از قتل عثمان از مدينه گريخته بودند.

جايگاه ام سلمه در برابر فتنه عايشه

مورّخان و سيره نويسان و از جمله ابن ابى الحديد مى نويسند كه عايشه نزد ((ام سلمه)) آمد تا او را به قيام براى مطالبه خون عثمان تحريك كند. پس به وى گفت: اى دختر ابن اميه! تو اولين زن پيغمبر بودى كه هجرت نمودى. تو بزرگترين ام المؤمنين ها هستى! پيغمبر در خانه تو نوبت ما را تقسيم مى كرد، جبرئيل هم بيشتر اوقات در خانه تو بود.

ام سلمه گفت: مى خواهى چه بگويى؟

عايشه گفت: مردم عثمان را توبه دادند، وقتى توبه كرد با زبان روزه و در ماه محترم، خونش را ريختند. من مى خواهم براى مطالبه خون او همراه طلحه و زبير، روانه بصره شوم، تو هم با ما بيا! شايد خداوند اين كار را به دست ما روبراه كند!

ام سلمه گفت: تو ديروز مردم را بر عثمان مى شوراندى و بدترين سخنان را به او مى گفتى و او را ((نعثل)) خطاب مى كردى. از طرفى مقام على - عليه السّلام - را در نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى دانى، آيا آن را به يادت بياورم؟

عايشه گفت: آرى.

ام سلمه گفت: به ياد دارى روزى على - عليه السّلام - نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد و ما در كنار او بوديم. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مدتى با على - عليه السّلام - درد دل كرد و طول داد، تو خواستى به پيغمبر و على اعتراض كنى. من جلو تو را گرفتم. ولى تو اعتنا نكردى، رفتى و به هر دو اعتراض نمودى. لحظه بعد با چشم گريان برگشتى. من پرسيدم چه شد؟ تو گفتى: وقتى رفتم ديدم دو نفر راز و نياز مى كنند. من به على - عليه السّلام - گفتم: من از ميان نُه روز يك روز دارم كه به پيغمبر برسم، پسر ابوطالب! نمى گذارى اين روز براى من بماند؟!

پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در حالى كه رخسار مباركش سرخ شده و خشمگين بود، رو به من كرد و فرمود: برگرد! به خدا قسم! هر كس على - عليه السّلام - را دشمن بدارد از ايمان به خدا بيرون رفته است. تو هم با پشيمانى و خشم برگشتى؟

عايشه گفت: بله به ياد دارم.

ام سلمه گفت: باز هم به يادت مى آورم. من و تو با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوديم كه پيغمبر به ما فرمود: كدام يك از شما سوار بر شتر پرمو هستيد كه سگان ((حوأب)) به آن پارس مى كند و از راه راست منحرف شده است؟

ما گفتيم: به خدا و پيغمبرش پناه مى بريم كه ما چنين باشيم. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دست به پشت تو زد و فرمود: اى حميرا! مبادا تو باشى! من هم تو را بيم دادم.

عايشه گفت: اين را هم به ياد مى آورم.

ام سلمه گفت: اين را هم به ياد بياور كه روزى من و تو در سفرى با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوديم، و على - عليه السّلام - مشغول اصلاح كفش پيغمبر بود. زير درختى نشسته بود و آن را وصله مى زد. پدرت (ابوبكر) با عمر آمدند، ما رفتيم پشت پرده و آنها سخنانى كه داشتند گفتند. از جمله گفتند: يا رسول اللّه! ما نمى دانيم چند سال ديگر در ميان ما خواهى بود، خوب بود مى فرمودى بعد از شما جانشين و خليفه شما كيست تا پناهگاهى براى ما باشد.

پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: اما من مى دانم او چه كسى است. اگر بگويم مانند بنى اسرائيل كه از دور هارون متفرق شدند، پراكنده مى شويد!

آنها هم ساكت شدند و بعد بيرون رفتند. وقتى آنها رفتند ما پيش پيغمبر رفتيم تو كه از همه ما نسبت به پيغمبر جسورتر بودى گفتى: يا رسول اللّه! چه كسى را بر آنها امير وخليفه خود خواهى نمود؟

پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: آن كس كه مشغول وصله كردن كفش من است. ما آمديم و ديديم او على - عليه السّلام - است. تو گفتى: يا رسول اللّه! من كسى را غير از على - عليه السّلام - نديدم! فرمود: او همان است.

عايشه گفت: آرى، اين را هم به ياد مى آورم.

 

ام سلمه گفت: پس اى عايشه! از اين قضايا چه قيامى است كه مى كنى؟

عايشه گفت: مى خواهم براى اصلاح ميان مردم قيام كنم!

بعد از اين ماجرا ((ام سلمه)) به نقل ابن قتيبه در كتاب ((غريب الحديث)) آمد و با سخنان تندى عايشه را از بيرون رفتن و قيام بر ضد على - عليه السّلام - باز داشت. از جمله گفت:

اگر ستون اسلام كج شد، به وسيله زنان راست نمى شود، و اگر شكست، به وسيله زنان ترميم نخواهد شد. خوبى زن به اين است كه خود را بپوشاند و ناموس خويش را حفظ كند. اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تو را در يكى از اين بيابانها ديد كه سوار شتر شده اى و از اينجا به آنجا مى روى، چه خواهى گفت؟ به خدا اگر تو به اين راه رفتى و فرداى قيامت به من بگويند به فردوس برين در آى، از اين كه تو پرده اى را كه على - عليه السّلام - كشيده است هتك كرده اى، شرم مى كنم... (تا آخر سخنانش كه عايشه اصلاً گوش نگرفت)(626).

در اين هنگام ((ام سلمه)) از مكه به اميرالمؤمنين - عليه السّلام - نوشت: اما بعد. طلحه و زبير و پيروان گمراه آنها مى خواهند با عايشه و عبداللّه عامر قيام كنند. مى گويند عثمان مظلومانه كشته شده. خدا جزاى آنها را خواهد داد. به خدا قسم! اگر نه اين بود كه خدا ما را از بيرون رفتن از خانه منع كرده و تو هم راضى نيستى، از اينكه به يارى تو قيام كنم ابا نداشتم. در عوض پسرم را كه به جاى خودم هست (عمر بن ابى سلمه) مى فرستم تا همه جا در ركابت باشد. يا اميرالمؤمنين! در حق او نيكى كن.

وقتى پسر ام سلمه به حضور اميرالمؤمنين رسيد، او را مورد تفقد قرار داد و او در تمام رويدادها در كنار آن حضرت بود.

 

حفصه و دعوت عايشه از وى

مورّخان مى نويسند: عايشه سراغ حفصه و ساير زنان پيغمبر فرستاد كه در آن هنگام به حج آمده بودند و مانند طلحه و زبير و خود عايشه در آن موقع مشغول انجام عمل عمره بودند. و از آنها درخواست نمود كه با وى به بصره بروند. جز حفصه هيچكدام به او پاسخ ندادند. ولى حفصه نيز برادرش عبداللّه عمر آمد و او را از رفتن، باز داشت (627).

 

مالك اشتر و عايشه

مالك اشتر از مدينه به عايشه كه در مكه بود نوشت: ((اما بعد، تو همسر پيغمبر هستى. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به تو امر نموده كه در خانه ات بمانى، اگر چنين كردى براى تو بهتر از كار ديگر است، ولى چنانچه امتناع ورزيدى و خواستى قيام كنى و در ميان مردم ظاهر شوى و احترام خود را از دست بدهى، با تو چندان نبرد مى كنم تا تو را به خانه ات برگردانم، به جايى كه خدايت براى تو خواسته است)).

 

عايشه، رهبر شورش

فرماندهى اين شورش با شخص عايشه بود! اوامر را صادر مى كرد و سپاهيان را سر و سامان مى داد، امراى لشكر را نيز او عزل و نصب مى كرد! ابن ابى الحديد(628) از شعبى و او از مسلم بن ابى بكره و او از پدرش روايت مى كند كه گفت:

وقتى طلحه و زبير به بصره آمدند، شمشير را به قصد يارى آنها حمايل كردم. وقتى بر عايشه وارد شدم ديدم امر و نهى مى كند و هر چه او مى گويد همان است! حديثى را كه از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيده بودم كه فرمود: ((رستگار نمى شود قومى كه امور آنها را زنى به دست گيرد))(629) به ياد آوردم و از آنها روى برتافتم و عزلت اختيار كردم.

ابن ابى الحديد مى گويد: اين روايت را به صورت ديگرى نيز نقل كرده اند و آن اينكه: ((قومى بعد از من با گروهى قيام مى كنند كه در رأس آنها زنى قرار دارد)) در جنگ بصره پرچم لشكر عايشه ((شتر)) بود كه عايشه در آن قرار داشت. و اين تنها جنگى بود كه چنين پرچمى داشت!

قاصدان عايشه به هر سو مى رفتند و نامه هاى او را به مردم مى رساندند و او مسلمانان را بر ضد اميرالمؤمنين - عليه السّلام - مى شورانيد؛ و دعوت به يارى خود مى كرد.

عدّه زيادى دعوت او را اجابت كردند وگروهى از روشندلان وخردمندان نيز دعوت او را رد نمودند. بنى اميه اموال خود را در راه اين شورش بذل كردند و از هر سوى روى به آستان عايشه نهادند.

مروان حكم نيز در سپاه عايشه بود، ولى او گاهى تير خود را به سوى نفرات عايشه و زمانى به طرف سپاهيان على - عليه السّلام - رها مى ساخت و مى گفت به هر كدام اصابت كرد، فتح است! تا جايى كه گفته اند: او بود كه طلحه را با تير به قتل رسانيد.

 

عايشه از مكه روانه بصره مى شود

وقتى عايشه خواست از مكه بيرون آيد و روانه بصره شود، بنى اميه پيرامون او را گرفتند و به تبادل نظر پرداختند. بعضى از آنها گفتند: به سوى على مى رويم و با وى پيكار مى كنيم.

ولى عايشه و جماعت ديگر گفتند: شما طاقت جنگ با اهل مدينه را نداريد.

برخى ديگر هم گفتند: به شام مى رويم.

عايشه و بعضى گفتند: وجود معاويه در شام براى شما كافى است، ولى بايد روى به بصره و كوفه بگذاريم. طلحه در كوفه طرفدارانى دارد، زبير هم در بصره از وجود دوستانى برخوردار است و به اين رأى اتفاق نمودند.

در اين هنگام عبداللّه بن عامر، اموال و شتران بسيارى را به آنها بخشيد كه صرف لشكركشى كنند. يعلى بن اميه نيز چهار صد هزار درهم و هفتاد مرد جنگى تسليم نمود. سپس عايشه را سوار شترى به نام ((عسكر)) نمود كه بسيار درشت و عظيم الجثه بود. وقتى شتر را ديد تعجب كرد. شتربان شرحى در توصيف نيروى بدنى و شدت مقاومت آن، به عرض عايشه رسانيد و در اثناى صحبت از شتر مزبور به نام ((عسكر)) نام مى برد.

وقتى عايشه اسم ((عسكر)) را شنيد گفت: انّا للّه و انّا اليه راجعون! سپس گفت: من احتياج به اين شتر ندارم. عايشه به ياد آورد كه پيغمبر از اين شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن بر حذر داشته بود.

مردم خواستند شتر ديگرى برايش پيدا كنند، ولى نظير آن را پيدا نكردند. پس سر و وضع شتر را تغيير دادند و گفتند: برايت شترى بزرگتر و قويتر پيدا كرديم. عايشه هم راضى شد(630). هنوز از مكه خارج نشده بود كه امويها از ياريش سر باز زدند، ولى او دنبال هدف خود را گرفت و پيش رفت.

 

آب حوأب

مورّخان بزرگ نوشته اند كه ابن عباس گفت: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - روزى به زنان خود كه همگى در نزدش بودند فرمود: كدام يك از شما شتر سوارى خواهيد بود كه سگان ((حوأب)) به سوى او پارس مى كنند، و در راست و چپ آن افراد بسيارى كشته مى شوند كه همگى در آتش خواهند بود؟! (631).

كليه مورّخان نوشته اند كه وقتى عايشه در راه خود به ((حوأب)) رسيد كه آبى متعلق به قبيله بنى عامر بن صعصعه بود، طورى سگها به وى پارس كردند كه شتران قوى بنيه او را رم دادند. يكى از ياران وى گفت: چقدر سگان حوأب زياد هستند و چقدر پارس مى كنند؟!

در اين جا بود كه ام المؤمنين! مهار شتر خود را گرفت و پرسيد: اينها سگهاى حوأب هستند؟! مرا برگردانيد، برگردانيد؛ چون من از پيغمبر شنيدم كه مى فرمود... (حديث را نقل كرد).

يكى از آنها گفت: ما از آب حوأب گذشتيم.

گفت: شاهدى داريد؟ آنها نيز پنجاه نفر اعراب باديه را ديدند و آنها قسم ياد كردند كه آنجا آب حوأب نيست. عايشه هم به راه افتاد تا به حفره هاى ابوموسى نزديك بصره رسيد.

عبور عايشه از آب حوأب و پارس كردن سگها به وى، از احاديث مستفيض است كه از نشانه حقانيت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و عظمت اسلام به شمار رفته است. و هيچكس از خواص اين امت و بسيارى از عوام الناس آنها حتى در اين ايام، از آن، بى اطلاع نيست.

 

گفتگوى ابوالاسود دُئِلى با عايشه، طلحه و زبير

هنگامى كه عايشه با سپاه خود به حفره هاى ابو موسى رسيد، ((عثمان بن حنيف)) كه آن روز حكمران بصره بود، ابوالاسود دئلى را به سوى سپاه عايشه فرستاد تا بداند كه منظورشان چيست.

ابوالاسود نزد عايشه آمد و پرسيد براى چه قيام كرده است؟

عايشه گفت: مى خواهم خون عثمان را مطالبه كنم.

ابوالاسود گفت: مى دانى كه در بصره از قاتلان عثمان كسى نيست؟

عايشه گفت: راست مى گويى، ولى قاتلان عثمان طرفداران على بن ابيطالب هستند كه در مدينه مى باشند. من هم آمده ام اهل بصره را به قيام بر ضد على بسيج كنم! آيا ما براى شما از شلاّق عثمان خشم كنيم، ولى از شمشير شما براى عثمان غضب ننماييم؟!

ابوالاسود گفت: تو چه كار به شلاّق و شمشير دارى. تو همسر پيغمبرى كه امر فرمود، در خانه بمانى و كتاب خدايت را بخوانى. جنگ را هم از زنها نخواسته اند. آنها را نمى رسد كه به خونخواهى قيام كنند. اميرالمؤمنين - عليه السّلام - هم از تو به عثمان نزديكتر و خويشى او نزديكتر است؛ زيرا هر دوى آنها فرزندان عبد مناف هستند.

عايشه گفت: در هر صورت من از اينجا بر نمى گردم تا به مقصودى كه دارم برسم. اى ابوالاسود! آيا گمان مى كنى كسى به جنگ من مى آيد؟

ابوالاسود گفت: به خدا قسم! پيكارى سخت با تو خواهيم نمود.

سپس ابوالاسود برخاست و نزد زبير آمد و گفت: آنچه مردم از تو سراغ داشتند اين است كه وقتى با ابوبكر بيعت كردند، تو شمشيرت را برداشتى و گفتى هيچ كس از على بن ابيطالب سزاوارتر به خلافت نيست. حالا كجا و آن موقع كجا؟!

زبير خون عثمان را پيش كشيد. ابوالا سود گفت: آنچه به ما اطلاع داده اند تو و دوستت طلحه عهده دار اين كار بوده ايد.

زبير گفت: نزد طلحه برو و ببين چه مى گويد.

ابوالا سود نزد طلحه رفت و ديد در گمراهى خود گرفتار شده و اصرار به جنگ و آشوب دارد. ناچار نزد عثمان بن حنيف برگشت و گفت: اينها آماده جنگ هستند، بايد مهياى آن شوى.

 

عايشه و زيد بن صوحان

عايشه از بصره نامه اى بدينگونه به زيد بن صوحان عبدى نوشت: ((از عايشه ام المؤمنين! دختر ابوبكر الصديق! همسر پيغمبر، به فرزند پاك سرشت خود، زيدبن صوحان. و بعد، در خانه ات قرار گير و مردم را از طرفدارى على بن ابيطالب بركنار ساز. اخبارى كه از تو به من مى رسد بايد خشنود كننده باشد؛ چون تو نزد من موثق ترين كسان ما هستى، والسلام)).

زيد بن صوحان - به نقل ابن ابى الحديد - پاسخ داد كه: ((از زيدبن صوحان به عايشه دختر ابوبكر. اما بعد، خدا تو را به كارى مأمور داشته و ما را به كارى، به تو امر فرموده كه در خانه ات قرار بگيرى، و به ما امر نموده جهاد كنيم. نامه تو به من رسيد و در آن به من امر كرده اى كه بر خلاف آنچه خدا به من امر كرده است، عمل كنم! و همان كارى كنم كه خداوند تو را به آن مأمور داشته است، و تو كارى كنى كه به من امر كرده است، بنابراين امر تو در نزد من مطاع نيست و نامه ات پاسخ ندارد)).

 

جارية بن قدامه سعدى و عايشه

طبرى با سلسله سند از قاسم بن ابى بكر روايت كرده است (632) كه: جارية بن قدامة سعدى نزد عايشه آمد و گفت: اى ام المؤمنين! به خدا كشته شدن عثمان آسانتر است از بيرون آمد تو، آن هم سوار بر اين شتر ملعون و مهيا شدن براى جنگ. خدا تو را مستور داشته و محترم شمرده، تو پرده خود را هتك كردى و احترامت را از دست دادى. هر كس جنگ با تو را جايز بداند قتل تو را هم جايز مى داند. اگر با ميل خود آمده اى برگرد به خانه ات، و چنانچه تو را هم با بى ميلى آورده اند، از مردم كمك بگير!

 

جوانى از بنى سعد طلحه و زبير را نكوهش مى كند

((زنان خود را نگاهداشتيد ومادرتان را حركت داديد، به جان خودتان كه اين خيلى كم انصافى است. او مأمور است كه خود را جمع كند و در خانه اش بنشيند، ولى به هوس افتاده كه سواره بيابانها را بپيمايد. به اين اميد كه فرزندانش به حمايت از وى جنگ كنند، با تيرها و نيزه ها و شمشيرهاى خود))(633).

 

جوانى از قبيله جهينه و محمدبن طلحه

اين جوان جهينى نزد محمدبن طلحه آمد و گفت: قاتلان عثمان چه كسانى بوده اند؟

محمد بن طلحه گفت: خون عثمان سه قسمت شده است: يك سوم آن به گردن كسى است كه در هودج نشسته؛ يعنى عايشه. و يك سوم آن به گردن كسى است كه سوار شتر سرخ مى باشد؛ يعنى پدرش طلحه، وثلث ديگر به گردن على بن ابيطالب است!

جوان جهينى خنديد و به على - عليه السّلام - پيوست و در آن حال مى گفت:

((پرسيدم از پسر طلحه از مرده اى كه در وسط مدينه افتاد و دفن نشده است. گفت: سه دسته هستند كه آنها پسر عفان را به قتل رساندند، عبرت بگيريد! يك ثلث خون او به گردن عايشه است، و ثلثى در گردن كسى است كه سوار شتر سرخ است. يك سوم هم در گردن على بن ابيطالب است، ولى ما عرب بدوى بيابانى هستيم، لذا گفتم راجع به دو نفر اول راست گفتى، اما درباره فرد فروزان سوم، اشتباه كردى))(634).

 

احنف بن قيس و عايشه

بيهقى در ((المحاسن والمساوى))(635) از حسن بصرى روايت مى كند كه احنف بن قيس در روز جنگ جمل به عايشه گفت:

اى ام المؤمنين! آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هيچ سفارشى به تو كرد كه به اين راه بيايى؟

عايشه گفت: نه.

پرسيد: آيه اى در قرآن راجع به هدف و مسير تو وجود دارد؟

گفت: هر آيه كه ما مى خوانيم شما هم مى خوانيد.

احنف گفت: آيا در آن موقع كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در اقليت بود و مشركين اكثريت داشتند، هيچ اتفاق افتاد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از وجود زنانش در مبارزه با آنها استفاده كرده باشد؟

عايشه گفت: نه!

احنف گفت: بنابراين گناه ما چيست؟!

در روايت ديگرى است كه احنف بن قيس به عايشه گفت: اى ام المؤمنين! من سؤالاتى از تو مى كنم و در سؤالها هم سختگيرى مى كنم، ولى شما بر من خورده نگيريد!

عايشه گفت: بپرس، مى شنويم.

گفت: آيا پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به تو سفارش نموده است كه به اين راه بيايى؟

عايشه چاره اى نداشت جز اين كه بگويد: نه!

گفت: آيا حديثى از او نقل مى كنى كه فرموده باشد تو از خطا مصون هستى.

عايشه گفت: نه.

احنف گفت: راست گفتى. خداوند مدينه را براى تو خواست ولى تو آمدن به بصره را انتخاب كردى، و به تو امر نمود كه در خانه پيغمبرش بسر برى، ولى آمده اى به خانه يكى از افراد قبيله ((بنى ضبه)).

اى ام المؤمنين! آيا نمى گويى كه براى جنگ آمده اى يا براى صلح؟

عايشه در حالى كه ناراحت بود گفت: براى صلح آمده ام!

احنف گفت: به خدا اگر مخالفان تو جز پراندن نعلينهاى خود و پاشيدن سنگريزه، وسيله اى براى جنگ با تو نداشته باشند، با تو صلح نخواهند كرد، تا چه رسد كه همگى شمشيرها را از غلاف كشيده باشند!

عايشه نيز چاره اى نديد جز اينكه بگويد: از نافرمانى فرزندانم به خدا شكايت مى برم (636).

 

عبداللّه بن حكيم تميمى و طلحه

عبداللّه بن حكيم نيز بدينگونه با طلحه مناظره كرد: اى ابو محمد! آيا اين نامه هاى تو نيست كه براى ما فرستاده اى؟

طلحه گفت: چرا هست.

عبداللّه بن حكيم گفت: ديروز به ما نوشتى عثمان را خلع كنيم و به قتل برسانيم تا اينكه خود، او را كشتى، و اكنون آمده اى خون او را مطالبه نمايى! به خدا قسم! تو اين اعتقاد را ندارى. تو فقط نظر مادى دارى. آرام باش، آرام!

بعد هم على - عليه السّلام - بيعت خود را عرضه داشت، تو با وى از روى ميل و رضا بيعت نمودى، سپس بيعت او را شكستى و اكنون آمده اى ما را در فتنه و آشوب خود داخل كنى؟

طلحه گفت: على بعد از آنكه مردم با وى بيعت كردند مرا دعوت به بيعت خود نمود(637)، من هم ديدم اگر دعوت او را قبول نكنم به نتيجه نمى رسم و به دنبال آن هم طرفداران او به من هجوم مى آوردند.

 

دانايى از بنى جشم اهل بصره را پند مى دهد

وقتى عايشه با همراهانش به ((مربد)) موضعى نزديك بصره رسيد، اين مرد داناى جشمى برخاست و اهل بصره را كه در آنجا گِرد آمده بودند، مخاطب ساخت و گفت: من فلانى پسر فلانى جشمى هستم. اين گروه (سپاه عايشه) به سوى شما آمده اند، اگر از ترس روى به شما آورده اند، بايد بدانيد از محلى آمده اند كه پرندگان و وحوش و درندگان در آنجا (مكه) تأمين جانى دارند، و چنانچه براى مطالبه خون، به شهر شما آمده اند، قاتلان عثمان ما نبوده ايم. اى مردم! از من بشنويد و اينها را به همان جايى كه آمده اند بر گردانيد؛ زيرا اگر شما اين كار را نكرديد، از جنگ وحشتناك آينده ايمن نخواهيد بود.

ولى مردم بصره كه به طرفدارى عايشه برخاسته بودند او را ريگ باران كردند!

 

خطابه عايشه براى مردم بصره

سپس عايشه در حالى كه سوار شتر ((عسكر)) بود جلو آمد و با صداى رسا گفت: اى مردم! كمتر حرف بزنيد و ساكت شويد! مردم ساكت شدند تا ببينند او چه مى گويد. عايشه گفت: اى مردم! اميرالمؤمنين عثمان كارهايى را تغيير داد، ولى تا زنده بود آن را با آب توبه مى شست، تا اينكه در حال توبه مظلومانه كشته شد!!

گله اى كه از او داشتند شلاق زدن او، و سپردن كار به دست جوانان و حمايت از خويشانش بود. سرانجام او را در ماه محترم، مانند شتر كشتند. بدانيد كه قريش هدف خود را با تيرهايش مورد اصابت قرار داد، و دستش به دهنش رسيده است و از كشتن عثمان به چيزى نرسيده، و راه با هدفى را نپيموده است.

به خدا قسم! بزودى مصائبى در پيش خواهند داشت كه انسان ايستاده را مى نشاند و نشسته را بلند مى كند، و قومى را بر ايشان مسلط خواهد كرد كه به آنها رحم نكند و به عذابشان مبتلا سازد.

اى مردم! گناه عثمان چندان نبود كه موجب ريختن خون او گردد. نخست او را آلوده ساختند و بعد بر او هجوم بردند و پس از آنكه توبه كرد و از گناهانش بيرون آمده بود، به قتل رساندند، آنگاه با پسر ابوطالب بدون اينكه با اجماع اصحاب مشورتى كرده باشند، به زور و غصب، بيعت نمودند!!!

مرا چنان مى بينيد كه از شمشير و زبان عثمان براى شما به خشم آمده ام؟ نه! و از شمشيرهاى شما نيز بخاطر عثمان خشم نكرده ام! عثمان مظلوم كشته شد، پس كشتگان او را جستجو كنيد، و چون به آنها دست يافتيد، همه را بكشيد، سپس امر امت را به مشورت در ميان كسانى قرار دهيد كه اميرالمؤمنين عمر بن خطاب آنها را برگزيد، كسانى را هم كه در خون عثمان دست داشته اند در اين شورا، شريك نگردانيد!!!

مورّخان و سيره نويسان گفته اند: در اين هنگام مردم بهم ريختند و هر كدام چيزى مى گفت. يكى مى گفت: سخن همين است كه ام المؤمنين مى گويد(638) و ديگرى مى گفت او كه يك زن است به اين امور چه كار دارد. او زنى است كه مأمور است ملازم خانه اش باشد. سر و صدا از هر جا برخاست و بگو مگوها بالا گرفت، تا جايى كه نعلينها به سر و مغز هم كوفتند و خاك به هم پاشيدند، و به دنبال آن، دو فرقه شدند: يك فرقه با عثمان بن حنيف (استاندار اميرالمؤمنين در بصره) همراه بودند و فرقه ديگر با عايشه و ياران او توافق داشتند.

 

صف آرايى دو فرقه براى جنگ

فرداى آن روز، هر دو فرقه، خود را آماده جنگ كردند و در برابر هم صف كشيدند. عثمان بن حنيف بيرون آمد و عايشه را به خدا و اسلام سوگند داد و بيعت على - عليه السّلام - را به ياد طلحه و زبير انداخت.

آنها گفتند: ما خون عثمان را مطاله مى كنيم!

عثمان بن حنيف گفت: شما دو نفر چه كار داريد؟ پسران عثمان كجا هستند؟ عمو زادگانش كه از شما سزاوارترند كجايند؟ نه اين بهانه است، بلكه شما از اينكه ملت بر گِرد على - عليه السّلام - اجتماع نموده اند به وى حسد برده ايد و خودتان انتظار اين امر را داشته ايد، و براى نيل به آن هم دست و پا مى كنيد. آيا در پرخاش به عثمان كسى از شما دو نفر سخت‌تر بود؟

طلحه و زبير، عثمان بن حنيف را به فحش كشيدند و به مادرش نيز دشنام دادند. عثمان بن حنيف به زبير گفت: اگر مادرت صفيه عمّه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نبود، جوابت را مى دادم، ولى من با تو اى طلحه! سخنى دارم. سپس گفت: خدايا! من ديگر معذورم. و به دنبال آن حمله كرد و طرفين، پيكارى سخت به راه انداختند.

بعد دست از جنگ كشيدند و به طرز خاصى صلح كردند كه مورّخان به تفصيل آن را نقل كرده اند. طرفين، موضوع را موكول به ورود اميرالمؤمنين على - عليه السّلام - به بصره نمودند و هر دو طرف پيمان صلح را با تعهدات شرعى مهر كردند و به انتظار ورود حضرت نشستند.

ولى عايشه، طلحه و زبير بنا گذاشند تا با قبايل، مراسله كنند و بزرگان و شيوخ عرب را با خود هم رأى سازند، آن هم بدون اينكه استاندار (عثمان بن حنيف) و طرفداران او پى ببرند. وقتى اصحاب جمل (ياران شتر) كار خود را محكم نمودند، در يك شب ظلمانى كه باد و بارانى بود، در حالى كه زره هاى خود را به تن كرده و روى آن را لباس پوشيده بودند، هنگام نماز صبح به مسجد جامع بصره در آمدند.

عثمان بن حنيف پيشى گرفت و جلو رفت كه به نماز بايستد، ولى اصحاب طلحه و زبير او را عقب زدند و زبير را جلو انداختند. پاسبانان و نگهبانان بيت المال دخالت كردند و زبير را بيرون نمودند و عثمان را جلو انداختند. سپس طرفداران زبير بر آنها چيره شدند و او را مقدم داشتند.

اين كشمكش چندان ادامه داشت تا آفتاب طلوع كرد. نمازگزاران فرياد زدند اى اصحاب محمد - صلّى اللّه عليه وآله - آفتاب برآمد، از خدا نمى ترسيد! سرانجام زبير غالب شد و با مردم نماز گزارد.

همين كه زبير از نماز فارغ شد به نفرات مسلح خود فرياد زد: ((عثمان بن حنيف)) را بگيريد! وقتى عثمان بن حنيف را گرفتند به قصد كشت زدند، محاسن، سبيل، ابروان، مژگان و همه موى سر و صورتش را كندند!! سپس پاسبانان و پاسداران بيت المال را كه هفتاد مرد از مؤمنين شيعه على - عليه السّلام - بودند دستگير ساختند و آنها را با عثمان بن حنيف به نزد عايشه روانه نمودند.

عايشه به ابان بن عثمان بن عفان گفت: برو وگردن عثمان بن حنيف را بزن؛ زيرا انصار بودند كه پدرت را كشتند. عثمان بن حنيف با صداى بلند گفت: اى عايشه و طلحه و زبير! برادرم ((سهل بن حنيف)) را على - عليه السّلام - به جاى خود در مدينه منصوب داشته است. به خدا قسم ياد مى كنم كه اگر من كشته شدم، او شمشير در ميان خانواده و بستگان شما خواهد نهاد و هيچكدامشان را باقى نخواهد گذاشت. اين سخن وى موجب شد كه او را رها سازند.

عايشه به زبير دستور داد هفتاد نفر پاسبانان و نگهبانان بيت المال را به قتل برسانند! وگفت: به من خبر دادند كه اينان بودند كه در مسجد، جلو تو را گرفتند. زبير نيز آنها را مانند گوسفند سر بريد! اين عمل به دست پسرش عبداللّه زبير انجام گرفت. مقتولين هفتاد نفر بودند. عده اى از آنها همچنان بيت المال بصره را در اختيار داشتند و گفتند آن را تحويل شما نمى دهيم تا اميرالمؤمنين برسد.

ولى زبير شبانه با لشكرى بر آنها هجوم برد و پنجاه نفر آنها را اسير ساخت و همه را به قتل رساندند. اين پيمان شكنى و فريب كه اصحاب عايشه نسبت به عثمان بن حنيف نشان دادند، اولين فريبكارى در اسلام بود.

كشتن پاسبانان و نگهبانان بيت المال، اولين دسته از مسلمانانى بودند كه پس از امان دادن، به قتل رساندند. آنها جمعاً 120 نفر بودند! ولى بنا بر آنچه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(639) هست، آنها چهار صد نفر بودند!!

سپس عثمان بن حنيف را از بصره بيرون كردند و او نيز به على - عليه السّلام - پيوست. وقتى آن حضرت را ديد گريست و گفت: هنگامى كه از پيش شما رفتم، پيرمرد بودم و حال كه برگشته ام جوان امردى هستم.

حضرت سه بار فرمود: ((انّا للّه و انّا اليه راجعون!)) اميرالمؤمنين از اين پيشامد سوء، سخت غمگين شد، غم و اندوه خود را در منبر بدينگونه آشكار ساخت:

((پروردگارا! من از تو بر قريش و كسانى كه آنها را يارى مى كنند، يارى مى طلبم؛ چون آنها پيوند خويشى مرا قطع كردند و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند، و در خصوص خلافت كه اختصاص به من داشت، به دشمنى با من اتفاق كردند، و بعد گفتند حقى است كه بايد آن را بگيرى و حقى است كه بايد آن را ترك كنى)).

سپس به ذكر اصحاب جمل پرداخت و فرمود: ((آنها (طلحه، زبير و دار و دسته ايشان) همسر رسول خدا را مانند كنيزان به هنگام خريدن، با خود مى كشيدند و به هر جا مى بردند تا او را به بصره آوردند. طلحه و زبير، زنان خود را در خانه هاى خويش نگاهداشتند، ولى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را كه بايد در خانه باشد، با سپاهى كه همگى با من بيعت كرده بودند، سوار كرده و به همه ارائه دادند. آنها همه از روى ميل و رغبت با من بيعت نمودند.

اين افراد پيمان شكن در بصره بر حكمران من و نگهبانان بيت المال مسلمين و سايرين وارد گشتند و بر آنها هجوم بردند. عده اى را اسير كرده و گردن زدند، و بقيه را فريب دادند و به قتل رساندند.

به خدا اگر آنها فقط به يك نفر از مسلمانان بى گناه دست مى يافتند و او را مى كشتند، كافى بود كه كشتن همه آن لشكر براى من حلال باشد؛ زيرا آن لشكر حاضر بودند و از كار زشت قتل مسلمانان بى گناه جلوگيرى به عمل نياوردند، و كشتن مسلمان را نه به زبان و نه با دست، مانع نشدند، بگذر از اينكه آنها به تعداد لشكرشان كه بر مسلمانان وارد شدند، از آنها را به قتل رساندند))(640).

 

برخورد حكيم بن جبله با شورشيان

هنگامى كه به ((حكيم بن جبله)) خبر رسيد كه شورشيان با ((عثمان بن حنيف)) و نگهبانان بيت المال مسلمين و ديگران چه كردند، با سيصد نفر از قبيله عبدالقيس - كه خود زعيم آنها بود - به مقابله با آنها شتافت. لشكر عايشه نيز در حالى كه او را سوار شتر كرده بودند به مقابله با آنها شتافتند. به همين جهت از آن روز اين جنگ را ((جمل كوچك)) خواندند. و روزى را كه عايشه سوار شتر شد و به جنگ على - عليه السّلام - رفت ((جمل بزرگ)) ناميدند.

طرفين با شمشير به جان هم افتادند. حكيم بن جبله ايستادگى قابل تحسينى نشان داد. ولى در آن ميان مردى از قبيله ((ازد)) از سپاه عايشه شمشيرى به پاى ((حكيم)) زد و آن را قطع كرد، ولى خود ((ازدى)) از اسب به زمين افتاد. حكيم هم تلافى كرد، بدينگونه كه پاى قطع شده خود را گرفت و به سر مرد ((ازدى)) كوفت و به زمين افكند، سپس به وى نزديك شد و خود را به روى او انداخت و چندان فشرد تا جان داد.

در آن هنگام مردى به حكيم - كه در حال جان دادن بود - برخورد و پرسيد: چه كسى پايت را قطع كرد؟

گفت: اين كه در زير گرفته ام!

((حكيم بن جبله)) از دلاوران عرب و از شجاعان مسلمين بود و نسبت به خاندان نبوت، دلى روشن داشت. پسر و برادرش نيز در اين جنگ با وى به شهادت رسيدند. طرفدارانش كه سيصد مرد از خوبان قبيله عبدالقيس بودند، همگى در آن روز به دست سپاه عايشه شهيد شدند بعضى از مقتولين هم از قبيله بكر بن وائل بودند.

وقتى بعد از قتل ((حكيم به جبله)) و يارانش و بيرون راندن ((عثمان بن حنيف)) والى بصره، شهر به طور كامل به تصرف عايشه وطلحه و زبير در آمد؛ طلحه و زبير درباره نماز گزاردن با مردم اختلاف نظر پيدا كردند. به اين معنا كه هر كدام مى خواستند امام جماعت او باشد! و هر يك از اين بيم داشت كه نماز گزاران وى در پشت سر دوستش، حمل بر تسليم وى نسبت به او و خشنودى وى به تقدم او باشد!

عايشه ميان آنها را اين طور اصلاح كرد كه يك روز عبداللّه زبير و روز ديگر محمدبن طلحه پيشنماز باشد. وقتى وارد بيت المال بصره شدند و موجودى آن را تماشا كردند، زبير اين آيه را در حالى كه سخت به هيجان آمده بود تلاوت نمود: ((وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثيرةً تَاءْخُذُونَها فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ))(641)؛

يعنى: ((خداوند غنائم بسيارى را به شما وعده داد كه آن را بگيريد، و اين را براى شما آورد!))

اين بود اجمالى از حوادث بصره پيش از ورود اميرالمؤمنين - عليه السّلام - به آنجا.

 

رسيدن على - عليه السّلام - به بصره و برخورد دو لشكر

سپس على - عليه السّلام - با سپاهيانش به بصره آمد. عايشه با همراهانش با سرسختى به دفاع از شهر پرداخت. حضرت نيز دست از بصره و تعرض به سپاه عايشه برداشت، وتمام سعى خود را صرف اصلاح كار طرفين نمود، بدانگونه كه خدا و پيغمبر خشنود باشند. وقولاً و فعلاً از هيچ كوششى دريغ نفرمود.

طبرى (642) و ساير ارباب اخبار و سير روايت كرده اند كه على - عليه السّلام - آن روز زبير را خواست و او را به ياد سخنى انداخت كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در حضور او به او گفته بود: ((يا على! اين پسر عمه ات ظالمانه با تو جنگ خواهد كرد)).

چون زبير اين را به ياد آورد گفت: حال كه چنين است با شما جنگ نمى كنم. سپس نزد پسرش عبداللّه برگشت و به وى گفت: وضع اين جنگ براى من روشن نيست.

پسرش عبداللّه گفت: با روشن بينى به جنگ آمدى، ولى چون پرچمهاى پسر ابوطالب را ديدى و پى بردى كه در زير آنها مرگ است، از جنگ اجتناب ورزيدى.

پسرش عبداللّه به وى اصرار مى ورزيد و او را تشجيع به جنگ مى كرد، تا جايى كه زبير به پسرش گفت: واى بر تو! من قسم خورده ام كه با على جنگ نكنم. .

عبداللّه گفت: غلامت ((سرجس)) را به كفّاره اين قسم، آزاد كن.

زبير هم غلام را آزاد كرد و در صف مقابل على - عليه السّلام - ايستاد!

طبرى مى گويد: ((على - عليه السّلام - به زبير گفت: تو عثمان را كشتى اكنون خون او را از من مطالبه مى كنى؟ خداوند امروز كسى را بر هر كدام از ما كه نسبت به عثمان سخت تر بوديم، مسلط مى كند تا آنچه را كه نمى خواهد، ببيند))(643).

خداوند دعاى اميرالمؤمنين - عليه السّلام - را مستجاب كرد؛ چون در همان روز، خداوند عمروبن جرموز را بر زبير مسلط كرد و در حالى كه خوابيده بود او را به قتل رسانيد.

باز طبرى مى نويسد: ((على - عليه السّلام - طلحه را طلبيد و فرمود: اى طلحه! همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را با خود آورده اى تا در ركاب او جنگ كنى، ولى همسر خود را در خانه نگاهداشته اى؟ آيا تو با من بيعت نكردى؟

طلحه گفت: با اكراه با تو بيعت كردم! و همچنان اصرار در جنگ داشت)).

در اين هنگام على - عليه السّلام - (به نقل طبرى) به طرف سپاهش برگشت و فرمود: كدام يك از شما اين قرآن را بر ايشان عرضه مى دارد(644) و آنها را به پذيرش قرآن مى خواند، اگر يك دستش قطع شد با دست ديگرش بگيرد، و چنانچه آن دست هم قطع شد با دندانهايش بگيرد؟ جوانى نوخاسته گفت: من داوطلب هستم.

على - عليه السّلام - تمام اصحابش را دور زد و موضوع را با آنها در ميان گذاشت، هيچ كس جز آن جوان آمادگى نداشت. على - عليه السّلام - فرمود: اين قرآن را بر ايشان عرضه بدار و بگو: آنچه در اين قرآن است ميان ما و شما حَكَم باشد. خدا را به ياد آوريد كه بى جهت خون ما و شما به هدر نرود.

همين كه جوان پيش آمد، لشكر عايشه به وى حمله نمودند و در حالى كه قرآن را به دست داشت، دستهايش را قطع كردند، او هم قرآن را به دندانهاى خود گرفت تا كشته شد. در اين هنگام على - عليه السّلام - به اصحابش گفت: اينك براى شما جنگ با اينان مانعى ندارد، با آنها پيكار كنيد.

به نقل طبرى، مادر آن جوانى كه قرآن را به دست گرفت و كشته شد، گفت: چه بد مردمى هستند كه مسلمانى آنها را به كتاب خدا مى خواند، ولى آنها از خدا نمى ترسند. مادران آنها ايستاده اند و آنها را مى نگرند كه به سوى انحراف مى گروند، ولى آنها را باز نمى دارند(645).

خداوندِ شتر و هودج (عايشه) وارد معركه شد. عايشه همچنان كه مسلح در هودج نشسته بود با جرأت و جسارت و خشم و نخوت، وارد ميدان جنگ شد. او در هودج پرسيد چه كسانى در سمت چپ من هستند؟

صبرة بن شيمان - چنانكه در كامل ابن اثير هست - گفت: ما ((بنى ازد)) هستيم.

عايشه گفت: اى اولاد غسّان! امروز دليرى خود را كه ما شنيده ايم به منصه ظهور برسانيد. ازدى ها پشكل شتر عايشه را مى گرفتند و مى بوييدند و مى گفتند: پشكل شتر مادرمان، بوى مشك مى دهد!!!

سپس عايشه پرسيد: در سمت راست من چه كسانى مى باشند؟

گفتند: افراد قبيله ((بكر بن وائل)) هستند.

عايشه گفت: اى قبيله بكر بن وائل! به هوش باشيد و جانفشانى كنيد و بدانيد كه قبيله عبدالقيس در مقابل شما قرار دارند.

آنگاه جلو آمد و از سربازانى كه در مقابل او بودند پرسيد، اينها چه كسانى هستند؟

گفتند: ((بنى ناجيه)) هستند.

گفت: آفرين! آفرين! شمشيرهاى ابطحى مكى است! چنانكه مى بايد سخت پيكار كنيد!! عايشه با اين سخنان حماسى، آتشى در ميان آنها برافروخت. به طورى كه به دنبال آن پيرامون شتر او را گرفتند و در آن حال مى گفتند:

((اى مادر ما! اى همسر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، اى همسر سرورى بزرگ و راهنماى خلق! ما بنى ضبه هستيم و فرار نمى كنيم تا سرهاى بريده را نشان دهيم؛ سرهايى كه به خون سرخ آغشته است!)).

عايشه در هودج نشسته بود و همچنان آنها را تحريك به جنگ مى كرد تا شترش پى شد. ولى بعد از آنكه چهل نفر از مدافعان شتر و هودج كشته شدند، و جنگ به نفع اميرالمؤمنين - عليه السّلام - خاتمه يافت. اگر توجه مخصوص اميرمؤمنان نبود، عايشه در آن روز هولناك، در آن گير و دار، به قتل مى رسيد و معلوم نبود كه چه پيش مى آمد. روزى كه باعث تفرقه مسلمانان شد و شكافى در ميان صفوف ايشان پديد آمد كه بر اساس آن، جنگ صفين، نهروان، سانحه كربلا و حوادث بعدى آن به وقوع پيوست. حتى سانحه فلسطين در عصر ما! (646).

ولى برادر خوانده پيغمبر و پدر نوادگانش، خود پيش آمد و پس از خاتمه جنگ، نزديك هودج عايشه ايستاد و به محمدبن ابى بكر، برادر عايشه دستور داد تا او را به ميان زنان شايسته ببرد و مراقب او باشد كه ناراحت نشود! بر جنگجويان مخالف نيز منت نهاد و رحمت آورد. اسيران آنها را آزاد كرد، و عايشه را مورد نهايت تفقد و لطف قرار داد. اين موضوع را تمام تواريخ و كتب سيره نوشته اند و به آن اعتراف دارند.

اين جنگ را ((جمل بزرگ)) مى خوانند. اين جنگ در روز پنجشنبه، بيستيم جمادى الاخر سال 36 هجرى اتفاق افتاد. تفصيل هر دو واقعه؛ يعنى جمل بزرگ و كوچك، در تواريخ اسلامى آمده است.

تعداد كشتگان در جنگ بزرگ جمل، سيزده هزار نفر از فرزندان عايشه بود كه طلحه و زبير نيز مع الا سف در ميان آنها بودند، و هزار نفر يا بيشتر يا كمتر هم از دوستان على - عليه السّلام - بودند.

 

عايشه به جنگ چه كسى رفت؟

بارى، ام المؤمنين عايشه از همه كس بهتر مى دانست كه على - عليه السّلام - برادر پيغمبر و ولىّ و جانشين و وارث اوست. و او خدا و پيغمبر را سخت دوست مى دارد، و خدا و پيغمبر نيز دوستدار اويند. و مى دانست كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وى فرمود: ((يا على تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى با اين فرق كه پيغمبر نيستى)).

و هم از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - شنيده بود كه فرمود: ((خدايا! دوست بدار دوست على را و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن مى دارد، يارى كن كسى كه على را يارى مى كند، و خوار بدار كسى كه على را خوار مى دارد. خدايا! على را مورد مرحمت قرار بده، خدايا! هر جا على است، حق را در پيرامون او بگردان)).

عايشه در سفر حجة الوداع با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بود و ديده بود كه چگونه پيغمبر به امت دستور مى دهد دست از دامن اهل بيت نكشند. و آنها را از روى گردانيدن از قرآن و اهل بيت، برحذر مى دارد.

او در روز ((غدير)) ديد كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به منبر رفت و در ميان هزاران نفر از زائران خانه خدا، على - عليه السّلام - را به سِمَت جانشين خود تعيين كرد. او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه به على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السّلام - نگاه كرد و فرمود: ((من با هر كس با شما وارد جنگ شود، در جنگم، و با هر كس با شما صلح كند، صلح مى كنم)).

اين روايت را احمد حنبل در مسند(647) از ابوهريره و حاكم نيشابورى در مستدرك و طبرانى در معجم كبير و ترمذى به سند خود از زيدبن ارقم، به نقل ابن حجر در شرح حال حضرت زهرا - عليها السّلام - در ((اصابه)) نقل كرده اند.

و هم او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را ديده بود كه وقتى اهل بيت را در كساى خود جاى داد فرمود: ((من در جنگم با هر كس كه با ايشان جنگ كند، و در صلح هستم با كسانى كه با آنها صلح كند. و دشمنم با هر كس كه با آنان دشمنى بورزد)).

ابن حجر مكى اين روايت را در تفسير يكى از آيات كه در فضيلت اهل بيت نازل شده در فصل يازدهم ((صواعق محرقه)) آورده است. اين روايت هم به حد استفاضه رسيده است كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((حرب على حربى و سلمه سلمى؛ يعنى: جنگ على جنگ من است و صلح او صلح من مى باشد)).

و بسيارى از نظاير اين نصوص صحيح كه هيچكدام بر ام المؤمنين - كه خود انبان حديث بود - پوشيده نبود، تا جايى كه شاعر، خطاب به وى مى گويد:

((چهل هزار حديث از بر كردى ولى يك آيه قرآن را فراموش نمودى))(648).

براى شناخت عمل ام المؤمنين! در جنگ با اميرالمؤمنين - عليه السّلام - كافى است آنچه كه پدرش ابوبكر روايت مى كند كه گفت: ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خيمه اى زده و تكيه به يك كمان عربى داده است. على و فاطمه و حسن و حسين - عليهم السّلام - در خيمه بودند(649).

پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((اى مردم! من در صلح هستم با هر كس كه با اينان كه در خيمه هستند صلح كند، و در جنگم با هر كس كه با آنها بجنگد. و دوستم با كسى كه اينان را دوست بدارد. دوست نمى دارد ايشان را مگر سعادتمند حلال زاده، و دشمن نمى دارد آنها را مگر شقى حرامزاده))(650).

 

عايشه چه مى انديشيد؟!

بنابراين آيا خواننده تصور مى كند كه ام المؤمنين! عايشه در اين قيام، منظورش خدا، پيغمبر و عالم آخرت بود! و او از زنان نيكوكار بود؟ و از اين كار پاداش و ثوابى مى خواست كه خداوند به زنان پيغمبرش وعده داده است؟ در آنجا كه مى فرمايد:

((اگر شما خدا و پيغمبر و سراى ديگر مى خواهيد، بدانيد كه خداوند براى نيكوكاران شما پاداش عظيمى منظور داشته است))(651).

يااينكه ام المؤمنين! فكر مى كرد بين عايشه وخداوند، مواعده اى بوده كه آنچه بر ديگران حرام كرده است، براى او حلال نموده باشد؟! ودر قيامى كه بر ضد امام معصوم نمود، به عكس آنچه در اين آيه آمده است، از عذاب الهى ايمن است؟!:

((اى زنان پيامبر! هر كدام از شما كار زشت آشكارى انجام دهد، عذاب او دو برابر مى شود، و اين براى خدا آسان است))(652).

آيا عايشه مى پنداشت كه قيام وى بدانگونه، عبادت خدا و اطاعت وى از خدا و پيغمبر و عملى شايسته بوده است. و در اين كارش، عمل به اين آيه شريفه كرده است كه مى فرمايد:

((و هر كدام از شما زنان پيغمبر، مطيع خدا و پيغمبر او باشد و عملى شايسته كند، پاداش او را دو برابر دهيم و براى شما روزى بزرگى مهيّا كرده ايم))(653).

يا اينكه گمان مى كرد كه با قيام خود بر ضد على - عليه السّلام - بيش از ساير زنان پيغمبر به خدا نزديك شود و تقوا و پارسايى پيش گيرد تا به اين آيه شريفه عمل نموده باشد كه مى فرمايد: ((اى زنان پيغمبر! اگر شما تقوا پيشه سازيد مانند ساير زنان نيستيد))(654).

آيا ام المؤمنين! عايشه مى ديد خانه ((ابن ضبه)) همان خانه اى است كه خداوند به وى امر فرموده است كه در آن قرار گيرد؟ و مى ديد كه فرماندهى وى نسبت به آن سپاه، سرادقى است كه طلحه و زبير براى او زده اند تا او را از ((تبرّج جاهليت اولى)) حفظ كند؟ و از نماز و زكات و اطاعت خدا و پيغمبرش فارغ سازد؟!

آيا او چنان مى ديد كه همه اينها را در برابر امر و نهى خداوند انجام مى دهد كه مى فرمايد: ((اى زنان پيغمبر! در خانه هايتان قرار گيريد و مانند زنان جاهليت قديم، جلوه نكنيد. و نماز به پا داريد و زكات بدهيد و از خدا و پيغمبرش اطاعت نماييد))(655).

عايشه چه مى گويد؟ يا طرفداران او در اين خطاب چه مى گويند كه خداوند به او و دوستش حفصه دختر عمر كه مى فرمايد: ((توبه كنيد كه دلهايتان منحرف شده است))(656). و اگر بر ضد او (پيغمبر) همدستى كنيد، خدا و جبرئيل و مؤمنان شايسته، دوستدار اويند. و فرشتگان نيز از پى آن ياور او خواهند بود. اگر (پيغمبر) شما را طلاق دهد شايد پروردگارش همسران بهتر از شما، مسلمان، مؤمن، مطيع و توبه كننده را به وى عوض دهد))(657).

اين آيه شريفه، منتهاى تهيّه قوا براى پيكار با عايشه و حفصه و يارى پيغمبر و دفاع از آن حضرت است. به طورى كه اگر همه اهل زمين در سراسر گيتى بر ضد پيغمبر قيام كنند، براى مبارزه با آنها بيش از اين قوا، تهيه نخواهد شد!

براى شناخت عايشه وحفصه كافى است كه خداوند در سوره تحريم براى آنها مثل به دو زن كافر بى ايمان و يك زن مؤمنه زده و مى فرمايد:

((خداوند مثل مى زند براى كسانى كه كافر گشتند، به زن نوح و زن لوط كه همسران دو بنده از بندگان شايسته ما بودند، و به آنها خيانت نمودند. و هر دو به وسيله شوهران خود از خداوند بهره اى نبردند، و به آنها گفته شد: با دوزخيان به آتش دوزخ در آييد. و خدا مثل زده است براى آنها كه ايمان آوردند، به همسر فرعون كه گفت: خدايا! بنا كن براى من در نزد خودت خانه اى در بهشت و مرا نجات ده از فرعون و اعمال او، و نجات بده از قوم ستمگر))(658).

يكى از شعراى دانشمند و پارساى اهل بيت، خطاب به عايشه مى گويد:

((اى عايشه! درباره جنگ خود چه مى گويى كه در اين راه تا سر حد مرگ رفتى. درباره تو كافى است آنچه بخارى در صحيح نقل كرده، آنجا كه اشاره به خانه ات مى كند. مى گويند توبه كردى و على چشم پوشيد، پس چرا وقتى على شهيد شد، سجده شكر كردى؟! چرا در مرگ امام حسن، سوار قاطر شدى و آتش فتنه اى را بر پا كردى؟!))(659).

شعر دوم اشاره است به حديثى كه بخارى از عبداللّه بن عمر نقل كرده است (660)؛ عبداللّه مى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ايستاد و اشاره به محل سكونت عايشه كرد و گفت: فتنه از اينجاست، فتنه از اينجاست، جايى كه شاخ شيطان بيرون مى آيد.

در صحيح مسلم اين طور آمده است كه: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اتاق عايشه بيرون آمد و فرمود: ((سر كفر از اينجا خواهد بود. اينجاست كه شاخ شيطان آشكار مى شود))(661).

و شعر سوم اشاره است به زمانى كه خبر شهادت على - عليه السّلام - را به عايشه دادند و او نشست و سجده شكر كرد! سپس سر برداشت و اين شعر را خواند:

فالقت عصاها و استقر بها النوى

كما قرّ عيناً بالاياب المسافر

 

يعنى: ((آن زن از شادى، عصاى خود را انداخت و در جاى خود قرار گرفت بدانگونه كه مسافر، وقتى از سفر بر مى گردد خوشحال مى شود)).

سپس پرسيد: چه كسى على را كشت؟

گفتند: مردى از قبيله مراد.

عايشه اين شعر زننده را خواند:

فان يك نائياً فلقد نعاه

غلام ليس فى فيه التراب

يعنى: ((اگر او دور است، خبر مرگ او را جوانى كه خاك به دهان ندارد، داد)).

زينب دختر ام سلمه به وى اعتراض كرد و گفت: اى عايشه! آيا اين را به على مى گويى؟

عايشه جواب داد كه: من فراموش كردم و هر وقت فراموش كردم به يادم بياوريد!!! (662).

 

عايشه و امام مجتبى - عليه السّلام -

و شعر چهارم شاعر اهل بيت - عليهم السّلام - اشاره به ماجراى عايشه با نواده پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -؛ حضرت امام حسن مجتبى - عليه السّلام - است.

امام مجتبى - عليه السّلام - قبل از شهادتش، بنى هاشم را از فتنه اى كه خوف داشت بخاطر دفن وى در كنار قبر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به وسيله بنى اميه برپا شود، بيم داد. به همين جهت به برادرش سيدالشّهداء وصيت نمود كه اگر ديد باد مخالف مى وزد، جلو شرّ را بگيرد و حضرتش را در قبرستان بقيع نزديك جدّه اش فاطمه دختر اسد (مادر اميرالمؤمنين) دفن كند و نگذارد قطره خونى در اين راه ريخته شود.

پس از آنكه امام مجتبى - عليه السّلام - وفات يافت، هاشميان خواستند او را پهلوى جدّش پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - دفن نمايند، ولى يكباره بنى اميه قيام كردند و مسلّح و مجهز شده، آماده جنگ شدند. در رأس آنها مروان حكم و سعيدبن عاص قرار داشتند.

مروان حكم صدا مى زد: اى بنى اميه! آيا بايد اميرالمؤمنين عثمان در گوشه مدينه دفن شود، ولى حسن در كنار پيغمبر مدفون گردد؟

سپس عايشه را كه سوار قاطرى بود، آوردند. عايشه از خانه اش ممانعت مى كرد و مى گفت: حسن را به خانه من در نياوريد!

در كتاب ((مقاتل الطالبيين)) ابوالفرج اصفهانى مروانى در شرح حال امام حسن - عليه السّلام - از على بن طاهر بن زيد روايت مى كند كه وقتى خواستند امام حسن - عليه السّلام - را دفن كنند، عايشه سوار قاطرى شد و از بنى اميه و مروان حكم و ساير طرفداران ايشان كمك گرفت. در آنجا بود كه گوينده اى گفت: روزى قاطر سوار و روزى شتر سوار است!

مسعودى مى نويسد: آن روز عايشه سوار قاطر سفيد وسياهى بود. قاسم بن محمدبن ابى بكر آمد وگفت: ((عمه! ما هنوز سرهاى خود را از خونهاى روز شتر سرخ، نشسته ايم، مى خواهى بگويند كشتارى به نام روز قاطر سفيد و سياه هم راه انداخت؟!)).

شاعر در همين خصوص مى گويد:

تجملت تبغلت، و لو عشت تفيلت

لك التسع من الثمن، و فى الكل تصرفت

يعنى:

((اى عايشه! روزى سوار شتر شدى، روز ديگرى هم قاطر سوارى كردى، اگر بمانى، سوار فيل هم خواهى شد!

تو از هشت يك (18) ارث خانه پيغمبر، يك نهم (19) مى برى، ولى همه را تصرف كردى!)).

 

در اينجا بايد اين بحث را پيش بكشيم كه آيا عايشه مى توانست هر كس را كه مى خواست وارد خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كند و هر كه را كه نمى خواست مانع شود؟

بايد دانست كه مطابق فقه اسلامى، مالك مى تواند در ملك خود هر طور خواست تصرف نمايد، ولى اى خواننده! آيا پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - خانه خود را با فروش به عايشه يا بخشيدن به او، يا به نحو ديگر به تملك او در آورده بود؟ نه! نه! گمان نمى كنم هيچكس اين حرف را بزند يا توهم آن را هم بكند.

بله، اينقدر بود كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عايشه را مانند ساير زنانش در يكى از اتاقهاى خانه اش جاى داد. چنانكه ساير زنان را هم در اتاقهاى ديگر ساكن گردانيد. همانطور كه هر مردى زنش را در خانه اش جا مى دهد تا به امورى كه بايد براى شوهر انجام دهد، بپردازد؛ زيرا سكنى دادن زن در خانه جزء نفقات واجبى است كه زن بر مرد دارد. زن هم در خانه شوهرش سكونت مى ورزد.

ولى سكونت در خانه به هيچوجه دليل تملك وى نيست؛ زيرا در حقيقت آن كس كه مى تواند در مسكن وى تصرف نمايد، مرد است؛ زيرا شوهر است كه زن را در خانه اش جاى داده است.

علاوه، اگر ما تسليم شويم كه بودن عايشه در خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - دليل بر تملك اوست، پس چرا نبايد بودن ((فدك)) در دست حضرت زهرا - عليهاالسّلام -، دليل بر تملك وى نسبت به آن ملك باشد؟!! چه فرقى مى كند؟! زيرا دست داشتن دختر بر چيزى از املاك پدرش - كه در زمان حيات وى هرگونه تصرفى را در آن مى نمود - بدون گفتگو از نشانه هاى تملك است. بخصوص كه از خانه پدر به خانه شوهر رفته باشد، به عكس دست داشتن بر اتاقى از اتاقهاى خانه شوهر. ما عرف بشرى را در فرق بين اين دو مورد، حَكَم قرار مى دهيم.

شايد چون در آن روز پدر عايشه، خليفه بود. خانه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را بعد از وفات آن حضرت با ولايت عامه اى كه داشت به او بخشيده باشد! اين موضوعى است كه دور نيست، ولى ما از ابوبكر انتظار داشتيم با دختر پيغمبر نيز همانگونه كند كه نسبت به دخترش نمود و آنچه را كه آن حضرت در دست داشت از او نمى گرفت. اگر ابوبكر اين كار را مى كرد به حفظ وحدت مسلمانان نزديكتر بود! ولاحول ولاقوّة الاّ باللّه العلى العظيم.

افزودن دیدگاه جدید