اجتهاد در مقابل نص: 50 - فرار از جنگ
براى افراد مسلمان در نكوهش فرار جنگ، كافى است كه بگوييم: خداوند متعال به مؤمنين مى فرمايد: ((يا اَ يُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اِذا لَقيتُمُ الَّذينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلا تُوَلُّوهُمُ الاْدْبارَ وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئذٍ دُبُرَهُ اِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقتالٍ اَو مُتَحيّزاً اِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَاءْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ))(491)؛
يعنى: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد! چون كافران را ببنييد كه اجتماع كرده اند، پشت به آنها نكنيد. هر كس در آن روز، پشت به آنها كند، و جز بخاطر حمله، روى بگرداند، يا به سوى گروهى ديگر برود مقرون به غضب شده و جاى او جهنم است كه سرانجامى بد دارد)).
اين نص صريح مطلق است (492)، در آيه محكمى از آيات قرآن مجيد و فرقان عظيم، ولى بعضى از صحابه در مقابل آن اجتهاد نمودند، نه در يك مورد بلكه در موارد متعدد، در موقع عمل، انحراف حاصل كردند (به نمونه هايى از آن مى پردازيم):
(الف)از جمله:
در روز جنگ احد بود كه ابن قمئه به مصعب بن عمير(رض) حمله كرد و او را كشت، و پنداشت كه پيغمبر است. ابن قمئه نزد قريش برگشت و مژده داد كه پيغمبر را كشته است! مشركان نيز به يكديگر مژده مى دادند و مى گفتند: محمد كشته شد! محمد كشته شد! ابن قمئه او را كشت.
با اين خبر، دلهاى مسلمانان از جا كنده شد، و به كلى پراكنده شدند و با بى نظمى، روى به فرار نهادند. چنانكه خداوند حكايت مى كند كه: ((هنگامى كه از كوه بالا مى رفتيد و به كسى اعتنا نمى كرديد و پيغمبر از دنبالتان شما را مى خواند و خدا سزايتان را به غمى روى غمى داد))(493).
در آن روز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ندا مى داد و مى فرمود: ((بندگان خدا! بندگان خدا! بياييد. من پيغمبر هستم، هر كس ثابت ماند بهشت از آنِ اوست)) با اين صدا و نظير آن، آنان را مى خواند، با اينكه در آخر آنها قرار داشت، ولى آنها طورى فرار مى كردند كه به كسى توجه نداشتند!
طبرى و ابن اثير در تاريخ خود مى نويسند: فرار به وسيله گروهى از مسلمانان به پايان رسيد كه عثمان بن عفان و ديگران در ميان ايشان بودند، آنها به ((اعوص)) رفتند و سه روز در آنجا ماندند، سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - باز گشتند. وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آنها را ديد فرمود: شما از جنگ روى برتافتيد!
فرار اين عده از جنگ و بازگشت سه روز بعد آنان و گفتار پيغمبر به ايشان، در همه كتبى كه راجع به جنگ احد به تفصيل سخن گفته اند، آمده است.
و نيز طبرى و ابن اثير در تاريخ خود آورده اند كه: انس بن نضر عموى انس بن مالك به عمر و طلحه و گروهى از مردان مهاجر برخورد، ديد دست از جنگ كشيده اند، پرسيد: چرا نمى جنگيد؟
گفتند: پيغمبر كشته شد.
پرسيد: بعد از پيغمبر چه مى كنيد؟ به همانگونه كه پيغمبر مُرد، شما هم بميريد.
سپس به دشمن حمله كرد و چندان پيكار نمود تا كشته شد. بعد از مرگش در بدن وى هفتاد جاى زخم يافتند، و جز خواهرش كسى او را نشناخت و او نيز برادرش را به وسيله انگشتان زيبايش شناخت!
مورخين مى نويسند: انس شنيد عده اى از مسلمانان كه عمر و طلحه در ميان آنها بودند، وقتى شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كشته شده است، گفتند: اى كاش! كسى از سوى ما نزد عبداللّه ابن ابى سلول (رئيس منافقين كه از اين جنگ روى برتافته بود - مترجم) مى رفت و امان نامه اى از ابوسفيان - پيش از آنكه كشته شويم - براى ما مى گرفت!!
انس بن نضر گفت: اى مردم! اگر راست باشد كه پيغمبر كشته شده است، خداى محمّد كه كشته نشده؟ به همان نيت كه محمّد جهاد مى كرد، جنگ كنيد. خدايا! من از گفته اينان از تو پوزش مى طلبم و از آنچه اينها كرده اند، بيزارى مى جويم، سپس جنگيد تا به شهادت رسيد - رضوان اللّه عليه وبركاته -. اين داستان را نيز تمام مورخانى كه ماجراى جنگ احد را نوشته اند، آورده اند.
(ب) از جمله:
در روز جنگ حنين بود كه مطابق آيه 25 از سوره توبه: ((اِذْ اَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ... )) (وتفسير آن) ابوبكر لشكر اسلام را - كه دوازده هزار سرباز بود - چشم زد و شكست خوردند. در ميان كسانى كه فرار كردند و پشت به جنگ نمودند به گفته بخارى (494) ونقل ابن كثير(495) عمر بن خطاب بود.
بخارى از ابو قتاده انصارى روايت مى كند كه در جنگ حنين، مسلمانان و از جمله عمر بن خطاب، گريختند. من به عمر گفتم: چرا فرار مى كنند. عمر گفت: كار خداست... !
(ج) از جمله:
در روز جنگ خيبر بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، ابوبكر را با لشكرى براى فتح قلعه فرستاد، ابوبكر گريخت و برگشت!
اين حديث را حاكم نيشابورى در جلد سوم، صفحه 27 كتاب خود، به همين نحو كه گفتيم نقل كرده است. سپس مى گويد: اين حديث با سند صحيح نقل شده است، ولى بخارى و مسلم روايت نكرده اند!
ذهبى با تصريح به صحت آن در تلخيص مستدرك آورده است. واز جابربن عبداللّه انصارى در يك حديث طولانى - كه حاكم آن را نقل كرده و در مستدرك (496) آن را صحيح دانسته - روايت شده است كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود:
((فردا مردى را به سوى قلعه مى فرستم كه خدا و پيغمبر را دوست دارد، و خدا و پيغمبر هم او را دوست دارند و از جنگ روى برنمى تابد. و خداوند قلعه را به دست او بگشايد))(497).
سربازان هر كدام اميد داشتند كه آن فاتح آن باشند. على - عليه السّلام - در آن روز مبتلا به دردِ چشم بود. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به او فرمود: حركت كن.
على - عليه السّلام - گفت: يا رسول اللّه! جايى را نمى بينم.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهان مبارك خود را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و پرچم اسلام را به دستش داد. على - عليه السّلام - عرض كرد: يا رسول اللّه! به چه چيز جنگ كنم! فرمود: به اينكه بگويند: ((اشهد ان لااله الاّ اللّه و اشهد انّ محمّداً رسول اللّه)) وقتى كه اين را گفتند، خون و مالشان از طرف من محترم است. مگر اينكه حق آن را ادا نكنند، حساب آنها هم با خداست. على - عليه السّلام - به ملاقات يهوديان خيبر رفت و فتح كرد.
حاكم بعد از نقل اين حديث، مى گويد: بخارى و مسلم در نقل حديث رايت، اتفاق نظر دارند، ولى به اين سياق نقل نكرده اند. ذهبى نيز در تلخيص مستدرك، همين را گفته است.
اياس بن سلمه گويد: پدرم حديث كرد و گفت: ما، در جنگ خيبر با پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بوديم. پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - آب دهانش را به چشم على - عليه السّلام - كشيد و دردِ آن برطرف شد. سپس پرچم (رايت) را به دست او داد و به ميدان رفت. مرحب خيبرى به جنگ او آمد و گفت:
((خيبريان مى دانند كه من مرحب هستم، غرق در سلاحم، و شجاعى مجرب هستم، هنگامى كه آتش جنگ شعله ور مى شود))(498).
على - عليه السّلام - به مبارزه او شتافت و فرمود: ((من همانم كه مادرم مرا شير شرزه خوانده است؛ مانند شير بيشه كه وحشتناك است. با شما پيكار سخت و سهمگين خواهم كرد))(499).
سپس حمله كرد و با يك ضربت كاسه سر او را جدا ساخت و به قتل رسانيد و به دنبال آن، فتح قلعه هاى خيبر ميسر شد.
حاكم نيشابورى اين حديث را در بحث جنگ خيبر آورده، سپس گفته است: اين حديث با شرط مسلم صحيح است، ولى بخارى و مسلم آن را بدين سياق نقل نكرده اند! ذهبى هم آن را صحيح دانسته و در تلخيص نقل كرده است.
(د) از جمله:
در جنگ ((سلسله)) در وادى رمل بود. اين جنگ هم مثل جنگ خيبر بود؛ زيرا نخست پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - ابوبكر را به ميدان فرستاد، ولى او با لشكر گريخت، سپس عمر را فرستاد، او نيز با افراد تحت فرمانش فرار كرد، ولى بعد از آنها على - عليه السّلام - را فرستاد و على - عليه السّلام - با غنايم و اسيران برگشت. شيخ مفيد اين نبرد را به تفصيل در كتاب ((ارشاد)) نقل كرده است (مراجعه كنيد تا به حقيقت مطلب پى ببريد).
اين جنگ سلسله غير از جنگ ((ذات السلاسل)) است كه در سال هفتم هجرت به فرماندهى عمروبن عاص روى داد. در آن جنگ نيز ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح، تحت فرماندهى عمرو بن عاص بودند، چنانكه عموم مورخان گفته اند.
ميان عمر خطاب و عمرو عاص از قديم شكر آب بود. حاكم نيشابورى در كتاب مغازى (500) به اسناد خود از عبداللّه بن بريده از پدرش نقل مى كند كه گفت: پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - عمرو عاص را به جنگ ذات السلاسل فرستاد كه ابوبكر و عمر در لشكر وى بودند. همين كه به ميدان جنگ رسيدند، عمرو عاص دستور داد كه آتش روشن نكنند. عمر خطاب در خشم فرو رفت و نزديك بود با وى گلاويز شود، ولى ابوبكر او را باز داشت و به وى فهماند كه چون عمروبن عاص آشنايى به جنگ داشته، لذا پيغمبر او را فرمانده لشكر نموده است، عمر هم از او دست برداشت.
حاكم بعد از نقل اين حديث، مى گويد: اين حديث داراى اسناد صحيح است. ولى بخارى و مسلم آن را روايت نكرده اند! ذهبى نيز در تلخيص نقل كرده و تصريح به صحت آن نموده است.
تذكر لازم:
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در بزرگداشت على - عليه السّلام - و برترى وى بر ساير صحابه كه داراى سوابق زياد در اسلام بودند، اسلوبهاى حكيمانه اى داشت كه متدبّران در سيرت مقدس وى، به خوبى مى دانند؛ از جمله اينكه: هيچگاه على - عليه السّلام - را تحت فرماندهى و فرومانروايى كسى قرار نداد؛ نه در جنگ و نه در صلح، ولى اميرانى بر ديگران گماشت. از جمله عمرو عاص را در جنگ ذات السّلاسل بر ابوبكر و عمر امير كرد، و هنگام رحلت - چنانكه در اوايل كتاب گفتيم - اسامة بن زيد را با توجه به جوان بودنش، فرمانده سپاهى نمود كه پيرمردان و بزرگان مهاجر و انصار؛ امثال ابوبكر، عمر و ابو عبيده جرّاح در آن بودند. اين معنا امرى مسلم است و در اخبار گذشتگان آمده است.
وقتى على - عليه السّلام - را فرمانده سپاهى مى نمود، گروهى از سابقين در اسلام را تحت فرماندهى وى قرار مى داد، ولى هرگاه ديگران را امير مى كرد على - عليه السّلام - را نزد خود نگاه مى داشت!
و هرگاه دو ستون را مأمور نبردى مى نمود، يكى به فرماندهى على - عليه السّلام - و ديگرى به فرماندهى غير او و دستور مى داد هر جا گِرد آمدند، فرماندهى واحد از آنِ على - عليه السّلام - باشد، ولى وقتى از هم جدا شدند هر يك فرمانده ستون خود باشد.
از حسن بصرى راجع به على - عليه السّلام - سؤال شد، گفت: چه بگويم درباره كسى كه چهار صفت مهم در او جمع بود،
اوّل:
امين دانستن او بر سوره برائت (چنانچه معروف است كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - ابتدا ابوبكر را براى قرائت سوره برائت انتخاب نموده بود تا به مكه رفته و آن را قرائت كند. ابوبكر در بين راه بود كه رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از سوى پروردگار مأمور شد تا على - عليه السّلام - را موظف به اين كار نمايد. و على - عليه السّلام - رفت وسوره برائت را از ابوبكر گرفت وخود اين مهم را به انجام رساند).
دوم:
هنگامى كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - به جنگ تبوك رفت و على - عليه السّلام - را به جاى خود در مدينه گذاشت و فرمود: ((تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى، جز اينكه بعد از من پيغمبرى نخواهد بود)). اگر چيزى غير از پيغمبرى بود كه در على - عليه السّلام - نبود، آن را هم مانند نبوت استثنا مى كرد.
سوم:
اين گفته پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - است كه فرمود: ((دو چيز سنگين در ميان شما مى گذارم: كتاب خدا و عترتم)).
چهارم:
اينكه هرگز پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - كسى را بر على - عليه السّلام - امير نكرد، ولى امرايى را بر سايرين گماشت (501).
در جنگ خيبر نيز پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، نخست، ابوبكر و بعد عمر را امير كرد، ولى على - عليه السّلام - با آنها نبود، امّا وقتى كه روز ديگر على - عليه السّلام - امير لشكر شد، ابوبكر و عمر تحت فرماندهى وى بودند و قلعه هاى خيبر به دست وى فتح شد. والحمدللّه على ذلك كلّه.
احمد حنبل (502) از حديث بريده روايت نموده است كه: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله -، دو ستون نظامى را به يمن فرستاد. در رأس يك ستون ((على - عليه السّلام -)) فرمانده ستون ديگر ((خالدبن وليد)) بود. بعد فرمود: هر جا كه به هم رسيديد، فرمانده كلّ سپاه با على - عليه السّلام - است. و هرگاه از هم جدا شديد هر كدام فرمانده سپاه خود باشد.
ما به قبيله بنى زبيده برخورد نموديم و پيكار كرديم. مسلمانان بر مشركان آنجا فاتح شدند. پس از جمع آورى غنايم و اسيران، ((على)) - عليه السّلام - زنى را از ميان اسيران براى خود برگزيد. بريده گويد: در اين خصوص خالد وليد نامه اى براى پيغمبر نوشت و توسط من فرستاد.
وقتى به حضور پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - رسيدم ونامه را تحويل دادم و آن را براى حضرت خواندند، ديدم پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - خشمگين شد. من عرض كردم يا رسول اللّه! من تقصير ندارم شما مرا با مردى (خالد) فرستادى و دستور دادى كه از وى اطاعت كنم اينك به فرمان او نامه را براى شما آورده ام.
پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: ((به على چيزى نگو؛ زيرا او از من است و من از اويم، او بعد ازمن سرپرست شماست. او از من است ومن از اويم و او بعد از من سرپرست شماست)).
اين حديث را عده بى شمارى از اصحاب سنن و مسانيد نقل كرده اند و ما در مراجعه 36 كتاب ((المراجعات)) نقل كرده ايم (مراجعه شود).
گاهى چنين مى شد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - يكى از رجال اسلام را امير لشكر مى كرد، او مى رفت و بدون نتيجه باز مى گشت، بعد على - عليه السّلام - را به جاى او مى گماشت و اعزام مى داشت و او با فتح و پيروزى قطعى مراجعت مى كرد. از اين جا به خوبى معلوم مى شود كه جايگاه على - عليه السّلام - چيست. اما اگر پيغمبر بار اول او را براى امير لشكر، تعيين مى فرمود، چنين حاصلى به دست نمى آمد.
و زمانى هم شخصى را مأمور كار مهمى مى نمود كه همه گردن مى كشيدند، خدا وحى مى فرستاد كه اين كار را جز تو يا كسى كه از تو باشد نمى تواند انجام دهد. چنانكه در خصوص ((سوره برائت)) اين كار انجام گرفت و على - عليه السّلام - به جاى ابوبكر سوره برائت را گرفت و در روز حج بزرگ، بر مشركان قرائت فرمود(503).
افزودن دیدگاه جدید