اجتهاد در مقابل نص: 1- ماجراى روز سقيفه

 

فصل اوّل: اجتهادات ابوبكر و اتباع وى در مقابل نصّ صريح قرآن و سنّت پيامبر(ص)

اجتهاد در مقابل نص: ماجراى روز سقيفه

1 - ماجراى روز سقيفه

در آن روز هنگامى كه ابوبكر دست خود را گشود تا حاضران با وى به عنوان جانشين رسول اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بيعت كنند، عده اى با ميل و متعاقب آن گروهى جبراً بيعت كردند، در حالى كه همگى مى دانستند پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - در زمان حياتش، منصب جانشينى بلافصل خود را به برادر و پسر عمّش علىّ بن ابيطالب - عليه السّلام - تفويض كرد.

هم ديدند و هم شنيدند كه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از آغاز اعلام نبوت خويش تا آخرين لحظه زندگانى، بارها اين مطلب را با صراحت، بيان مى كرد و به طرق مختلف و به طور آشكار اظهار مى داشت.

كسانى كه خواهان تفصيل آن هستند به كتاب ما ((المراجعات)) مراجعه كنند؛ زيرا ما در آن كتاب راجع به اين نصوص و آنچه شيعه و سنّى پيرامون موضوع خلافت بعد از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - گفته اند، مفصلاً بحث كرده، و با شيخ الاسلام و مربى علماى اعلام؛ شيخ سليم البشرى رئيس وقت ((جامع الازهر)) مصر، تبادل نظر نموده ايم.

اين تبادل نظرها و مناظرات هنگامى بود كه من در مصر بودم (53) و با آن مرحوم كه رئيس الازهر بود، در اطراف موضوع خلافت بلا فصل پيامبر و نصوص و ادلّه آن، مراجعات ومكاتبات داشتم.

در اين مراجعات، ما به قدر كافى در اين زمينه بحث نموده ايم، و آنچه شايسته انصاف و حق و عدالت بوده است، به كار برده ايم. در نتيجه از پرتو توجّهات شيخ جامع الازهر، به صورت يكى از سودمندترين كتب دينى در اين خصوص در آمده، به طورى كه حق و حقيقت با تمام مظاهرش در آن جلوه گر است. خدا را شكر كه چنين توفيقى را نصيب من نمود(54).

اينك ((المراجعات)) در سراسر دنياى اسلام منتشر شده و همه را با كمال بى طرفى، به مناظره و بررسى پيرامون آنچه شيعه و سنّى مى گويند، دعوت مى كند. بجاست كه طالبان از مطالعه آن غفلت ننمايند.

من از شما خوانندگان محترم، انتظارى دارم كه اميدوارم از نظر دور نداريد، و آن اين است كه درست درباره اهداف پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - و مقاصد آن حضرت - اعم از گفتار و كردار وى كه ميان ما و اهل تسنّن محل بحث و بررسى است - بينديشيد و توجه داشته باشيد كه عواطف بشرى، بر افكار و عقول شما چيره نگردد و مانند كسانى كه گفتار حضرت را در اين مورد به صورت مجمل و متشابه تلقى كردند و ترتيب اثرى به صحت و صراحت آن ندادند، نباشيد؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ((اِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَريمٍ ذى قُوّةٍ عِنْدَ ذِى الْعَرْشِ مَكين، مُطاعٍ ثَمَّ اَمينٍ وَ ما صاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ))(55)؛

يعنى: ((هر مسلمانى بايد ايمان داشته باشد كه گفتار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - وحى آسمانى است كه فرشته وحى، جبرئيل امين به آن حضرت آموخته است و رسول شما (محمّد - صلّى اللّه عليه وآله -) هرگز ديوانه نيست.

پس به كجا مى رويد اى مسلمانان: ((اِنْ هُوَ الاّ وحىٌ يُوحى عَلّمهُ شَديد القُوى))(56)؛

يعنى: ((سخن او جز وحى الهى نيست، او را جبرئيل؛ همان فرشته بسيار توانا (به وحى) علم آموخته است)).

اين را بدانيد كه من چيزى مانند نصوص خلافت نديده ام كه هنوز پيغمبر مدفون نشده، از بيشتر امت اسلام با صراحت و به طور متواتر، صادر شده باشد.

بعلاوه زندگانى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - پس از بعثت و از روزى كه در خانه ابوطالب، بستگان خود را گِرد آورد و رسالت خويش را اعلام فرمود(57) تا روز واپسين مرگ خويش، سرشار از اين نصوص و تصريحات بود. از جمله در لحظه احتضار - كه اتاقش پر از اصحاب بود - فرمود: ((اى مردم! من به زودى از ميان شما مى روم و كتاب خدا و اهل بيتم را در ميان شما باقى مى گذارم. سپس دست على - عليه السّلام - را بلند كرد و فرمود: ((اين على با قرآن است و قرآن نيز با على است، اين دو از هم جدا نمى شوند تا بر حوض كوثر نزد من گِرد آيند)).

نصوصى كه درباره اين دو چيز گرانقدر (قرآن و اهل بيت) از پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - رسيده است، براى حكميت ميان دو فرقه شيعه و سنّى كافى است. ويژگيهاى على - عليه السّلام - نيز در اين نصوص كاملاً متجلى است.

((انّ فى ذلك لَذِكْرى لِمَنْ كانَ لَهُ قَلْبٌ اَوْ اَلْقى السَّمْعَ وهُوَ شَهيد))(58)؛ يعنى: ((در اين هلاك گذشتگان، پند وتذكر است. آن را كه داراى قلب هوشيارى باشد يا گوش دل به كلام خدا فرا دهد و به حقايق توجه كامل كند)).

آرى، در روز سقيفه، دنياپرستان خلافت اسلامى را با تأويل نصوص و اجتهاد خويش در مقابل نص، به خود اختصاص دادند. و در حالى كه به هيچ چيز پايبند نبودند! كار قبضه كردن خلافت اسلامى را ميان خود به انجام رساندند، بدون اينكه يك نفر از بنى هاشم و طرفداران آنان؛ يعنى خاندان نبوت و جايگاه رسالت و محل آمد و رفت فرشتگان و مركز وحى الهى و نزول قرآن مجيد را، خبر كنند. گويى خاندان پيغمبر، بازمانده آن حضرت نبودند و در ميان امت، ارزش و احترامى نداشتند!

گويى ايشان همتاى كتاب خدا(59) و امان امّت از اختلاف (60) و سفينه نجات از گمراهى (61) و باب حطّه (62) نبودند.

گويى آنها نسبت به امت، به منزله سر نسبت به تن و به منزله ديدگان، نسبت به سر نبودند(63)، بلكه آنها را از كسانى فرض كردند كه شاعر در اين مثل مشهور، قصد نموده است:

((وقتى ((تيم)) غايب مى شود آنها كار را تمام مى كنند، و هنگامى كه حضور دارند، از ايشان اجازه نمى گيرند))(64).

آرى، كار خلافت و جانشينى پيغمبر در ((سقيفه)) خاتمه يافت، در حالى كه جنازه پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، سه روز ميان عترت طاهره و دوستان ايشان روى زمين بود. و آنها در اطراف بدن مطهر رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - اشك حسرت مى ريختند و صدا به ناله و فرياد بر مى داشتند. چنان محزون بودند كه هر بيننده اى منقلب مى گرديد، و به قدرى در غم و اندوه به سر مى بردند كه دلها از جا كنده مى شد. و همگى در بيم و هراس و ناراحتى قرار داشتند.

ولى آنها (ابوبكر و دار و دسته سقيفه) سه روز دور از جنازه پيغمبر، سرگرم تحكيم پايه هاى حكومت خود بودند و به هيچ وجه در انديشه كار پيغمبر نبودند تا اينكه كار خلافت تمام شد و آن را به خود اختصاص دادند.

هنوز از دفن پيغمبر فارغ نشده بودند كه خاندان پيامبر و دوستان ايشان را براى بيعت كردن تحت فشار قرار دادند و به سوزندان خانه (65) آنان تهديد كردند. چنانكه شاعر ((نيل حافظ ابراهيم)) در قصيده مشهورش مى گويد:

 

((چه سخن بزرگى است كه عمر به على گفت! شنونده آن را گرامى بدار و گوينده اش را بزرگ! اگر بيعت نكردى خانه ات را آتش مى زنم! با وجودى كه دختر پيغمبر در آن است! و نمى گذارم در آن بمانى! غير از ابوحفص (عمر) كسى نمى توانست اين سخن را در مقابل شهسوار دودمان عدنان و مدافع آنان، بگويد))(66).

 

اگر فرضاً دليل صريح و نصّ قاطعى هم براى اثبات خلافت يكى از رجال خاندان پيامبر - صلّى اللّه عليه وآله - وجود نداشت و با اين وصف فرضاً داراى حسب و نسب برجسته اى نبودند، و از لحاظ اخلاق، جهاد، علم، عمل، ايمان و اخلاص شهرت نداشتند، و در همه فضايل، گوى سبقت را از همگان نربوده بودند، بلكه مانند ساير صحابه محسوب مى شدند، چه مانع شرعى يا عقلى يا عرفى وجود داشت كه نمى گذاشت بيعت گرفتن را تا پايان مراسم تدفين پيامبر به تأخير اندازند؟!! ولو به واگذار نمودن حفظ امنيت موقت، به فرماندهى نظامى تا كار خلافت و بيعت گرفتن، رو به راه شود؟

آيا اين مقدار خوددارى نسبت به آن مصيب رسيدگان كه امانت پيغمبر در ميان ايشان وبازمانده آن حضرت در بين آنان بود، بهتر به حال آنان نبود؟ با اينكه خداوند درباره ايشان مى فرمايد: ((پيغمبرى از خودتان براى شما آمد كه دلسوز به حال شما بود. از ناراحتى شما ناراحت بوده و در نگاهدارى شما اصرار داشت ونسبت به مؤمنين رئوف و مهربان بود))(67).

آيا پيغمبرى كه ناراحتى امّت، او را ناراحت مى ساخت و براى نيكبختى ايشان، اصرار مى ورزيد، و نسبت به آنان رئوف و مهربان بود، اين حقّ را نداشت كه عترت وخاندانش را ناراحت نكنند وبه آن مصيبت كه از جانب امّت به آنها رسيد، مبتلا نگردند؟ آن هم هنگامى كه داغ مرگ پيغمبر، قلب آنها را مجروح ساخته و آن حضرت هنوز دفن نشده بود؟!

براى خاندان پيغمبر، مصيبت فقدان آن حضرت كافى بود كه ايشان را سخت در غم و اندوه فرو برد و در ناراحتى و هراس قرار دهد. بنابراين، خوددارى حضرات كه گفتيم، با تسليت گفتن به ايشان، مناسبتر و به حفظ پيغمبر در احترام به آنان (68) نزديكتر و به وحدت كلمه امّت جامع تر به كار حكيمانه، نزديكتر بود.

ولى بر خلاف همه اينها، حضرات، تصميم گرفته بودند به هر قيمت كه شده، خلافت را از خاندان پيامبر بيرون آورند، از اين رو مى ترسيدند خوددارى و مهلت دادن به آنها به عكس منظور ايشان، نتيجه دهد؛ زيرا اگر خاندان پيغمبر در مشورت سقيفه حضور مى يافتند، استدلال آنها براى حقانيت خود آشكار مى گشت و سخن ايشان برترى مى يافت. به همين جهت، حضرات اشتغال بنى هاشم به مصيبت پيغمبر و سرگرمى آنها را به كار غسل، كفن و دفن حضرت را غنيمت شمردند، و بدون اينكه يك نفر از آنها را دعوت كنند، كار بيعت گرفتن را پيش انداختند. و قبل از آنكه آنها به خود بيايند، همه چيز را تمام كردند!

بعلاوه، وحشت و اضطراب و تزلزل مسلمانان نيز به نقشه حضرات كمك كرد؛ زيرا بيشتر انصار (مردم مدينه) در سقيفه گِرد آمدند تا سعد بن عباده (بزرگ قبيله خزرج) را براى خلافت نامزد كنند، ولى بشير بن سعد بن ثعلبه خزرجى، پسر عمّ او، و اسيد بن حضير؛ بزرگ قبيله ((اوس)) كه در مقام رهبرى قبيله، رقيب سعد بودند، به نامزدى وى رشك بردند و از نضج گرفتن كار او بيم داشتند، از اين رو سعى كردند به هر وسيله اى كه شده نگذارند سعدبن عباده به خلافت برسد.

مضافاً به اينكه: عويم بن ساعده اوسى و معن بن عدى، هم پيمان انصار - كه پنهانى با ابوبكر و عمر و حزب آنها زد و بند كرده بودند - با مخالفان سعد، متحد شدند. دو نفر اخير در زمان پيغمبر نيز از دوستان ابوبكر بودند و نسبت به سعد، كينه زيادى به دل داشتند.

بدين جهت بود كه عويم به سرعت به سراغ ابوبكر و عمر رفت و عزم آنها را براى مبارزه با سعد، تقويت كرد. آنگاه ابوبكر و عمر را در حالى كه ابو عبيده جرّاح و سالم غلام ابوحذيفه با آنها بودند، به سقيفه آورد. در اين هنگام عدّه ديگرى از مهاجران نيز به ايشان پيوستند.

كشمكش ميان مهاجران و انصار بالا گرفت. و كار خصومت شدت يافت، تا جايى كه سرو صداها برخاست و نزديك بود آشوبى برپا شود.

در اينجا ابوبكر برخاست و در ستايش انصار سخن گفت. و ايشان را به نيكى ياد كرد. و با خونسردى و نرمش، آنها را مخاطب ساخت و گفت: مهاجران درخت وجود پيغمبرند. و تخمى هستند كه پيغمبر از آن پديد آمد. سپس خاطر نشان ساخت كه اگر خلافت به مهاجران رسيد، وزارت، از آنِ انصار خواهد بود! آنگاه دست عمر و ابو عبيده را گرفت و به حضار فرمان داد كه با هر كدام خواستند بيعت كنند.

ولى درست در همان موقع، عمر و بشير بن سعد سبقت گرفتند و با ابوبكر بيعت كردند. هنوز بيعت آن دو به اتمام نرسيده بود كه اسيد بن حضير، عويم بن ساعده، معن بن عدى، ابو عبيده جرّاح، سالم غلام ابو حذيفه و خالد بن وليد پيشدستى كردند و با وى بيعت نمودند.

سپس اينان مردم را به هر طريق كه ميسّر بود ناگزير ساختند تا با ابوبكر بيعت كنند. در اين خصوص، عمر بيش از همه سر سختى نشان مى داد. و پس از او اسيدبن حضير، خالدبن وليد و قنفذ بن عمير بن جذعان تميمى بودند(69).

همين‌كه بيعت با ابوبكر به اتمام رسيد، دسته اى كه با وى بيعت نموده بودند، او را با سر و صدا و سرور و شادى مانند عروسى كه به حجله مى برند، وارد مسجد پيغمبر كردند(70) در حالى كه جنازه پيغمبر هنوز در روى زمين مانده بود و مردان و زنان بنى هاشم در پيرامون آن اشك مى ريختند و ناله سر مى دادند!

بدين جهت، اميرالمؤمنين - عليه السّلام - فرصتى پيدا نكرد جز اينكه تمثّل به اين شعر شاعر جويد كه:

واصبح اقوام يقولون ما اشتهوا

و يطغون لما غال زيداً غوائل!

يعنى: ((مردمى گِرد آمدند و آنچه خواستند گفتند، و هنگامى كه حوادث، زيد را فرو گرفت، سركشى نمودند))! .

 

على - عليه السّلام - نيز براى حفظ اسلام و رعايت مصالح عمومى مسلمين ومقدم داشتن اهم بر مهم، پيمان معهود ميان خود و پيامبر را در نظر گرفت. وبدين گونه بود كه در برابر وضع موجود، صبر پيشه ساخت، در حالى كه گويى خارى به چشم و استخوانى در گلو داشت! . (71)

ابوبكرجوهرى از شعبى، حديثى نقل كرده كه درآن مى گويد: عمر و خالد بن وليد، روى به خانه فاطمه نهادند. عمر وارد خانه شد وخالد دمِ درب ايستاد. عمر به زبير (كه در خانه فاطمه متحصّن بود) گفت: اين شمشير چيست كه به دست گرفته اى؟

زبير گفت: مهيا كردم تا با على - عليه السّلام - بيعت كنم. جمعيت زيادى از جمله مقداد و همه بنى هاشم نيز در خانه فاطمه - عليها السّلام - بودند.

عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگى كه در خانه بود زد و شكست. سپس زبير را نزد خالد و همراهان وى بردند. با خالد جمعيت انبوهى بودند كه آنها را ابوبكر براى حفظ عمر و خالد فرستاده بود!

سپس عمر به على گفت: برخيز و با ابوبكر بيعت كن! ولى على اعتنايى نكرد. عمر دست او را گرفت و گفت: برخيز! اما على برنخاست. جمعيت هجوم آوردند وحضرت را مانند زبير گرفته و به خالد و افراد او سپردند!

سپس عمر، على و زبير را به طرز زننده اى حركت داد و به نزد ابوبكر برد! در آن حال، كوچه هاى مدينه از جمعيت موج مى زد. مردم دسته دسته گِرد آمده بودند و اين منظره را تماشا مى كردند.

هنگامى كه حضرت فاطمه ديد با على اين گونه رفتار مى كنند، صدا به ناله و فرياد برداشت. زنان بسيارى از بنى هاشم وغيره پيرامون او را گرفته بودند. فاطمه - عليها السّلام - به سوى خانه خود (كه به طرف مسجد باز مى شد) آمد و ايستاد و صدا زد: اى ابوبكر! چه زود به خاندان پيامبر خدا هجوم آوردى! به خدا قسم! تا زنده ام با عمر سخنى نخواهم گفت (تا آخر حديث)(72).

 

وقتى انسان كارهاى آن روز آنها را بررسى مى كند، به خوبى پى به گفته ابوبكر مى برد كه چرا هنگام مرگش گفت: كاش متعرّض خانه فاطمه نمى شدم ولو كارم به جنگ مى كشيد!

و نيز ابوبكر جوهرى، در كتاب ((السقيفة)) از ابو لهيعه و او از ابوالاسود روايت كرده است كه: ((عمر و همراهان او خانه على را اشغال كردند. فاطمه - عليها السّلام - فرياد مى زد و آنها را به خدا سوگند مى داد كه متعرض اهل بيت پيغمبر نشوند، ولى آنها على و زبير را از خانه بيرون آوردند. و عمر آنها را به طرز زننده اى نزد ابوبكر برد.

و نيز جوهرى، روايت كرده است كه: عمر با گروهى از مردان انصار (اهل مدينه) و تنى چند از مهاجران (مردم مكه) به خانه فاطمه آمد و گفت: به خدا قسم كسانى كه در اين خانه متحصّن هستند بايد براى بيعت نمودن با ابوبكر خارج شوند، و گرنه خانه را با ساكنان آن آتش مى زنم!

زبير با شمشير كشيده به عمر حمله برد. جمعيت، به وى هجوم نمودند تا اينكه شمشير از دستش به زمين افتاد و عمر آن را برداشت و به سنگى زد و شكست. آنگاه آنها را با همان وضع و به طرز فجيعى از خانه بيرون آوردند... (73).

ناراحتيهاى ناشى از وضع موجود، باعث شد كه على - عليه السّلام - به منظور حفظ حق معهود خود واعتراض به حق كشي‌هايى كه نسبت به وى نشان دادند، گوشه نشينى اختيار كند، تا آنجا كه او را جبراً از خانه خارج ساختند. چه خوب و بجا حق خود را ثابت نمود. آنگاه كه ابوبكر را مخاطب ساخت و فرمود:

فان كنت بالقربى حججت خصيمهم

فغيرك اولى بالنّبى و اقرب

و ان كنت بالشورى ملكت امورهم

فكيف بهذا والمشيرون غيب

يعنى: ((اگر تو به علت قرابت با پيغمبر، براى تصاحب خلافت، با مخالفان در افتادى، غير از تو به پيغمبر جلوتر و نزديكتر است. و اگر با شورا امور مردم را قبضه كرده اى، اين چه شورايى است كه رأى دهندگان، غايب بودند؟!)).

اين دو بيت شعر در نهج البلاغه موجود است. ابن ابى الحديد و شيخ محمد عبده، هر كدام در شرح نهج البلاغه خود، درباره اين دو بيت شعر مطالبى نوشته اند كه بجاست اهل مطالعه بر آن آگاهى يابند. ما نيز در كتاب المراجعات، مراجعه هشتاد، شرحى پيرامون اين دو بيت شعر نوشته ايم.

 

عباس بن عبدالمطلّب نيز مناظره اى با ابوبكر دارد كه گويا از اين دو بيت شعر گرفته شده باشد؛ زيرا ضمن سخنانى كه ميان آنها در گرفت، به ابوبكر گفت: اگر تو خلافت را به دليل ارتباط با پيغمبر قبضه كردى، حق ما را گرفته اى و چنانچه به صلاحديد مؤمنان، مطالبه نمودى، ما در ميان آنها حق تقدّم داريم. و اگر به اين علت كه اهل ايمان به تو رأى داده اند، لذا تصاحب اين منصب را مشروع مى دانى، وقتى ما نظر مخالف داريم، مشروع نخواهد بود. چنانكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(74) آمده است كه بار ديگر عباس به ابوبكر گفت: اما اينكه گفته اى: ما درخت پيغمبر هستيم، بايد بدانى كه شما (مهاجران مكه) همسايگان اين درخت هستيد، ولى ما شاخ و برگ آن مى باشيم.

كلام عبّاس، مضمون گفتار اميرالمؤمنين - عليه السّلام - است كه مى فرمايد: ((آنها استدلال به درخت نمودند، ولى ميوه آن را تلف كردند))!

ابن ابى الحديد(75) از كتاب ((الموفقيات)) زبير بن بكّار نقل مى كند كه فضل ابن عبّاس گفت: اى جماعت قريش! و مخصوصاً اى بنى تيم (قبيله ابوبكر)! شما خلافت را به دليل خويشى با پيغمبر قبضه كرديد و حال آنكه ما شايسته آن بوده ايم نه شما.

اگر ما اين منصب را - كه شايسته آن بوده ايم - مطالبه مى كرديم، بى ميلى مردم نسبت به ما به علت حسد و كينه اى كه به ما داشتند، بيش از ديگران بود. ما اين را دانسته ايم كه على - عليه السّلام - با پيغمبر، پيمانى دارد كه خود را ملتزم به رعايت آن مى داند.

چنانكه در ((مختصر ابوالفداء)) و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد(76) است كه: عتبة بن أبى لهب، اين اشعار تأثرانگيز را در خصوص ماجراى سقيفه گفته است:

((من گمان نمى كردم كه خلافت از بنى هاشم و بخصوص از ابوالحسن منصرف شود. آيا على نخستين كسى نيست كه در برابر قبله شما نماز گزارد و داناترين مردم به قرآن و سنّت پيامبر نيست و نزديكترين فرد به پيغمبر نمى باشد و همان كس نيست كه جبرئيل در غسل و كفن پيغمبر به او كمك كرد. على كسى است كه آنچه در وجود وى است بدون شك در ديگران نيست. و تمام زيبايى كه در او است در مخالفان وى نيست. اما چه شد كه آنها از على روى برتافتند! ما مى دانيم. اين را بدانيد كه اين كار يكى از بزرگترين زيانهاست))(77).

زبير بن بكّار(78) پس از نقل اين ابيات، در ((الموفقيات)) مى نويسد: على به دنبال عتبة بن ابى لهب فرستاد و سفارش كرد كه بار ديگر آن را بازگو نكند! و آن حضرت - عليه السّلام - فرمود: نزد ما سلامت دين محبوبتر از چيز ديگر است.

و نيز زبيربن بكّار در ((الموفقيات)) و به نقل از او ابن ابى الحديد، در جلد دوم شرح نهج البلاغه مى نويسد: ابو سفيان از كنار خانه اى كه على در آن بود گذشت، سپس ايستاد و گفت:

((اى بنى هاشم! مواظب باشيد مردم در شما طمع نكنند. بويژه مردان قبيله تيم بن مره (ابوبكر) و عدى (عمر). خلافت در خانواده شماست و به سوى شما روى مى آورد. و هيچ كس جز ابوالحسن على، شايسته آن نيست. اى ابوالحسن! كمربند خود را براى تصاحب خلافت محكم ببند؛ زيرا تو از هر نظر، شايسته اين امر هستى))(79).

ولى سخن ابوسفيان نزد على - عليه السّلام - وقعى نداشت. از جمله در پاسخ وى فرمود: ((پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با من پيمانى بسته است و من بر آن پيمان استوارم)).

ابوسفيان هم او را رها كرد و براى ديدار عباس بن عبدالمطّلب به خانه او رفت و گفت: تو شايسته خلافت هستى و از هر كس به ارث برادر زاده ات سزاوارترى. دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم. عباس خنديد و گفت: على آن را رها مى كند و عباس مطالبه مى نمايد! ابوسفيان هم با حالت يأس بيرون رفت.

بارى، بيعت ابوبكر به گفته خود آنها، لغزشى بود كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن حفظ كرد. ولى اين نگاهدارى به دست اميرالمؤمنين - عليه السّلام - و با شكيبايى آن حضرت در برابر ناملايمات و چشم پوشى از مصائب و فدا نمودن حقش در راه زنده نگهداشتن اسلام، انجام پذيرفت.

افزودن دیدگاه جدید