روضه حضرت عباس علیه السلام، از زبان مرحوم فلسفی
روز جمعه است، حالي داريد. امروز براي شما چند جمله از قمر بني هاشم بگويم. هر کدامتان هر جا نشسته ايد به ياد اين افسر رشيد و به ياد اين فرزند عزيز اميرالمؤمنين عرض ادب کنيد. قمر بني هاشم، حضرت ابوالفضل (عليه السلام ) ماند و ماند و ماند. تمام هاشميّين رفتند و کشته شدند.
حالا چرا امام (عليه السلام) ابولفضل را نگه داشته است؟ به علّت اينکه زن و بچه آرام باشند.
بچّه ها مي گويند: هر چه که بشود، عبّاس زنده است، مرد توانا زنده است، اما يک وقت رسيد که عبّاس آمد گفت: (قد ضاق صدري)؛ دلم تنگ شده است. به من هم اجازه بده بروم.
آقا فرمود: عباس جان! پس به عنوان تهيّه آب براي لب تشنگان برو.
آمد مشک را برداشت، بچّه ها را بغل کرد؛ نوازش کرد که بنشينيد و آرام باشيد برايتان آب مي آورم همه نشستند.
مفيد مي فرمايد: (خرج الحسين و العباس بين يديه)؛ ابي عبدالله و عباس دوتائي و با هم به ميدان رفتند. مدتي طول کشيد تا حالا پيش آمده انتظار داشته باشي؟ عزيزت، پسرت، برادرت، نيايد؟ دير کند حواست پرت مي شود. بلند مي شوي مي آيي داخل حياط، دلت آرام نمي گيرد، مي آيي درب کوچه را باز مي کني دم درب کوچه، باز آرام نمي گيري از کوچه مي روي داخل خيابان فرعي باز هم آرام نمي شوي، مي روي وسط خيابان هر ماشيني مي آيد نگاه مي کني و... اين يک حالت طبيعي است.
آقا! اينها دير کرده اند. زن و بچه نتوانستند آرام بگيرند. از خيمه در آمدند، آمدند جلوي درب خيمه صف بستند. همين طور نگاه مي کنند يک وقت ديدند حسين (عليه السلام) از دور آمد، ولي تنها آمد پاي پياده آمد، با وضع غير عادي آمد، عنان اسب را در دست گرفته آمد، دلهاي همه لرزيد، اما نمي خواهند باور کنند که عباس (عليه و السلام) کشته شده است، نه! عباس زنده است.
آقا! حسين (عليه السلام) آمد، چه بکند؟ گفتند: يک کسي از ابي عبدالله بپرسد، از سکينه بهتر مگر کسي هست؟ گفتند: دختر جان! آقا جانت که آمد، برو و سراغ عمويت را بگير ببين چطور شده؟
ابي عبدالله آمد. با حال تأسف و انتظار. آقا امام حسين (عليه السلام) وقتي نزديک خيام حرم رسيد، تمام زنها متوجه و گوش ايستادند. سکينه از صف بيرون آمد. رفت جلو و خيلي مودّب گفت: (أبتاه! هل لک علم بعمي العباس؟) گفت: آقا جان! از عمويم عباس خبر داري؟
آقا صدا زد: سکينه! عمويت را کشتند. من الآن از کنار کشته ابولفضل آمدم. (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- أن العباس لما رأي وحدته (عليه السلام) أتي أخاه و قال يا أخي هل من رخصة فبکي الحسين (عليه السلام) بکاء شديدا ثم قال يا أخي أنت صاحب لوائي و إذ مضيت تفرق عسکري. فقال العباس قد ضاق صدري و سئمت من الحياة و أريد أن أطلب ثأري من هؤلاء المنافقين. فقال الحسين (عليه السلام) فاطلب لهؤلاء الأطفال قليلا من الماء فذهب العباس و وعظهم و حذرهم فلم ينفعهم فرجع إلي أخيه فأخيره فسمع الاطفال ينادون العطش العطش فرکب فرسه و أخذ رمحه و القربة وقصد نحو الفرات فأحاط به أربعة الاف ممن کانوا موکلين بالفرات و رموه بالنبال فکشفهم و قتل منهم علي ما روي ثمانين رجلا حتي دخل الماء. فلما أراد أن يشرب غرفة من الماء ذکر عطش الحسين و أهل بيته فرمي الماء و ملأ القربة و حملها علي کتفه الأيمن و توجه نحو الخيمة فقطعوا عليه الطريق و أحاطوا به من کل جانب فحاربهم حتي ضربه نوفل الأزرق علي يده اليمني فقطعها فحمل القربه علي کتفه الأيسر فضربه نوفل فقطع يده اليسري من الزند فحمل القربة بأسنانه فجاءه سهم فأصاب القربة و أريق ماؤها ثم جاءه سهم آخر فأصاب صدره فانقلب عن فرسه و صاح إلي أخيه الحسين أدرکني فلما أتاه رآه صريعا فبکي و حمله إلي الخيمة. ثم قالوا و لما قتل العباس قال الحسين ع الان انکسر ظهري و قلت حيلتي.
(بحارالأنوار ج: 45 ص: 41 )
افزودن دیدگاه جدید