کتاب : بررسی نظریه عدالت صحابه

پژوهشـى در عـدالت صحـابه
احمد حسين يعقوب اردني
1
سخن مترجم
سپاس و ستايش خداى را كه پروردگار جهانيان است; و درود حق تعالى بر پيامبر اكرم و اهل بيت طاهرين (ع) و نيكان صحابه كه در جهت تحكيم مبانى اسلام خالصانه و بى دريغ كوشيدند. دين و شريعتى كه خداى تعالى در مورد آن مى فرمايد:
(اى پيامبر) تو را به راه شريعتى كامل بداشتيم، از آن شريعت پيروى كن و از پى خواهش نادانان مرو اينان تو را هيچ از خدا بى نياز نمى كنند; و براستى ستمكاران دوستدار و مددكار يكديگرند و خداوند دوستدار پرهيزكاران است; اين قرآن مايه بصيرت مردم و هدايت و رحمتى است براى اهل يقين.
كتاب حاضر تحقيقى است درباره عدالت صحابه و مرجعيت سياسى در اسلام از ديدگاه اهل سنت و شيعه، كه توسط آقاى احمد حسين يعقوب، نويسنده و محقق اهل سنت و وكيل دادگسترى اردن، به رشته تحرير درآمده است.
اين كتاب كوششى است براى كشف حقيقت براساس موازين و معيارهاى شرع مقدس و بمنظور نزديكتر نمودن انديشه; و ايجاد و فضاى مناسب، براى اتحاد گروههاى اسلامى در پرتو حقايق دينى و التزام به اسلام و پيروى از رهبرى كه شرع مقدس تعيين كرده و علائم و نشانه هايش را در كتاب و سنت بيان نموده است.
پيشگفتار
پروردگارا! تو را سپاس گويم، سپاسى بسيار باندازه دانشت، و به گستردگى مهر و بخشندگيت، سپاسى بى آلايش كه شايسته خدائى تو و بندگى من باشد و اينچنين نيز به درگاهت از گناهانم، آمرزش مى خواهم، چنانكه فرمان دادى، به تو توسل مى جويم تا چنانكه وعده دادى، بر من ببخشائى، براستى اى مولاى من، وعده تو تخلف ناپذير است، و تو را به برترين نام و كلمات نامه ات، سوگند مى دهم! كه بر پيامبرت محمد كه اسلام را آشكارا، ابلاغ و بيان نمود، آفرين و درود فرستى، به آنكه راه مستقيم به سوى تو را براى رهروان هموار نمود، پروردگارا! بر او و خاندان پاكش، آن پايداران و پرهيزكاران، اختران روشن و رهنمونگر و كشتيان نجات، درود فرست! آنانكه، خداوند، برترى را زيبنده شان كرد و بر امت پيشتازشان ساخت، و صلوات بر آنان را در نماز بر بندگان واجب نمود، تا پيوسته يادآور منزلت والاى آنان باشند.
(اگر يادآورى سودمند باشد) كه (هرآينه براى ايمان آورندگان يادآورى سودمند است) مجموعه قوانين الهى كه اسلام آورده با توجه به حقيقت و همه دستورات و جوانب آن، برنامه ايست كامل و مستحكم كه نوع بشر را به پايدارترين راه هدايت مى كند; و زمينه سعادت دوجهانى را براى او فراهم مى آورد; و برعكس قوانين بشرى كه بر فرض و تخمين متكى است; قوانين اسلام بحكم اينكه از طرف خداوند وضع شده، از جزم و يقين برخوردار است; آنچه موجب اطمينان صد در صد به قوانين اسلامى مى گردد، آن است كه، اين قوانين تنها تئورى و نظرى نيست، بلكه در ميدان عمل پياده شده و از صورت كلمات به فعليت آمده، چرا كه در شكلى دقيق و فنى، در طول دعوت پيامبر بصورت دولتى كه پيامبر در رأس آن بود، درآمد; و در نتيجه، بهترين و نمونه ترين امتها، و بزرگترين دولتى كه بشر شناخته بود، يعنى دولت پيامبر اسلام، بوجود آمد.
متأسفانه ساعاتى پس از رحلت پيامبر و قبل از آنكه آنحضرت بخاك سپرده شود، زنجيره اى از كارشكنيها و نابسامانيهاى سياسى، همراه با تظاهر و پرده پوشى بر خرابكاريها شروع شد و دست اندركاران چنين مى پنداشتند كه با پرده پوشى مى توانند جلوى نابسامانيها را بگيرند و از انتشار خبر آن جلوگيرى كنند، و اسلام و مسلمين را از سرزنش مصون دارند.
امّا نابسامانيها باز نايستاد و با گذشت زمان پيش رفت و روز بروز گسترده تر شد: در نتيجه نظام سياسى اسلام بكلى دگرگون شد و به پيكره اى استخوانى تبديل شد و از اسلام جز نامى باقى نماند; تا جائيكه با سقوط آخرين پادشاهان عثمانى، شكست نهائى آشكار شد.
2
مسلمانان هنگامى از خواب غفلت بيدار شده و به خود آمدند كه: امّت واحده اسلامى به امّتها ، احزاب و گروه هاى متعدد وپراكنده تبديل شده بودند و سرگردانى و پريشانى به گونه اى آنان را فرا گرفته بود كه اگر مى خواستند متحد ويكپارچه شوند ـ به گفته عقاد در كتاب "ميزان" نمى دانستند چگونه و بر چه اساس و محورى متّحد شوند زيرا ناگهان در برابر اين واقعيت قرار گرفتند كه: دولت واحد اسلامى به دولتهاى متعدد تبديل گرديده و سرزمين اسلام بصورت سفره گسترده اى درآمده كه همه ملتها براى بلعيدن آن فرا خوانده شده اند و بر جهان اطراف نيز قانون جنگل حاكم است; مادّيت چنگال خود را در آن فرو برده و پيكرش را خونين كرده است; دنيا بدنبال سراب مى رود و گمان مى كند آب حيات و شفاى هر دردى را كشف كرده و مى خواهد بشريت را با شعار انسان دوستى و زندگى بهتر درپى خود بكشاند و در حالى كه بشر نغمه سرور و شادمانى سر مى دهد ناگهان چشم گشوده و درمى يابد كه آنچه را ديده سراب است نه آب، و آنچه را درمان هر درد مى پنداشت، توهّمى بيش نبوده چيزى به فروپاشى نظامهاى ماترياليستى نمانده است.
چرا نابسامانيهاى پى درپى پديد آمد و ادامه يافت؟ تا آنجا كه نظام سياسى اسلام به پيكرى استخوانى و تهى از معنى و حقيقت تبديل گرديد. سپس به طور كلى از صحنه زندگى كنار گذاشته شد.
چرا كارايى نظام حقوقى الهى ناديده گرفته شد و بشر از درمان درد خود با داروى اسلامى محروم گرديد؟ راز اين شكستها و نابسامانيها در كجا نهفته است؟
از نظر عقل و خرد ممكن نيست مجموعه حقوق الهى، عامل اين همه درد و رنج و نابسامانى باشد. زيرا آن مجموعه ساخته وپرداخته خدايى است كه آفرينش هر چيز را نيكو و پايدار فرموده است.
براين اساس تمام اين بدبختى ها يا بواسطه كسانى است كه تاريخ سياسى اسلامى را ساخته و رهبرى كرده و يا بوجود مردمى كه با حاكمان و تاريخ سازان همكارى و هم سويى داشته اند و يا هر دو با هم. يعنى : رهبران ناصالح و مردم، در ايجاد زمينه براى اين شكست ها شريك بوده اند.
احزاب عربى كه رهبرى اين حركت كور و دنباله رو را عهده دار بودند حقايق را به دليل هدفهايى كه در سينه پنهان داشتند وارونه مى كردند ، با تمام نيرو و قدرت مى كوشيدند تا به مردم القاء كنند كه فهم و برداشت آنان از اسلام عينا همان اسلام واقعى است و هيچ گونه فرقى ميان فهم آنان و اسلام ناب وجود ندارد، بلكه دوروى يك سكّه است. در حاليكه اسلام ساخته و پرداخته خداى تعالى است، و فهم و برداشت افراد و احزاب از اسلام نتيجه اجتهاد و استحسان ايشان است. همچنانكه اين احزاب با تمام توان كوشش مى كردند تا اثبات كنند نظام سياسى كه بعد از پيامبر بدست افراد ايجاد شد و تا دوره عثمانى ادامه داشت، عيناً همان نظام سياسى اسلام است كه، خداى تعالى براى اداره اجتماع بشرى بر پيامبر خود نازل فرموده است و كوششى است در همان راه، در حاليكه در رفتار، برداشت و فهم خود از اسلام را با اصل آن آميخته كردند و برآن مقدم داشتند و اجتهادات فردى خود را جايگزين قوانين الهى كردند بدين نيز بسنده نكردند; بلكه بخاطر تنگ نظرى در برابر هر انديشه مخالف ايستادگى كردند; و در اين حال ادعاى آزادانديشى در جهان را داشتند; در اين صورت چگونه مردم جهان ادعاى آزادى انديشه را از اين گونه احزاب بپذيرند؟
آرى احزاب دينى عربى، اسلامى كه آمده تا بشريت را نجات دهد و تمام نيازها و آرزوهايش را برآورده سازد، اين گونه به جهان امروز عرضه و معرفى كرده اند: كه عرصه را برخود مسلمانان تنگ و آنان را تحت فشار قرار مى دهد!
3
آرى (اين است بهره آنان از دانش) و (اينان مى پندارند كارى نيكو كرده) و به اسلام خدمت مى كنند.
هدف از بحثى كه در اين كتاب دنبال مى شود اين است كه اثبات كنم آنچه را خداى تعالى بر بنده و رسول خود نازل فرموده چيزى ، و فهم و درك افراد از آن چيز ديگر است ! و تمامى شكستهايى كه بعد از رحلت پيامبر اكرم (ص) آغاز و تا محو نظام سياسى اسلام را از صحنه زندگى مسلمانان ادامه داشت ، به دليل نقص در دين و مقررات الهى نبود، بلكه به خاطر رفتار مسلمين بود كه نعمت هاى الهى را قدردانى ننمودند و به جاى پيروى نمودن از احكام، بر طبق هواهاى نفسانى خود عمل كردند. آرى ريشه تمامى بدبختيها در همين جا نهفته است. و جدائى و دورافتادن از مسير الهى نيز از همين جا است.
براى اينكه بحث را ريشه يابى كرده و به آسانى، همه جانبه و فراگير شود آن را به چهار بخش تقسيم مى كنيم;
بخش اول: در معنا و مفهوم صحابه
بخش دوم: ريشه يابى تاريخى آن
بخش سوم: بررسى مرجعيت در اسلام و ارتباط آن را رهبرى سياسى
بخش چهارم: رهبرى سياسى در اسلام
با مطالعه كتاب براى خواننده روشن مى شود كه اين امور چهارگانه پيوندشان با يكديگر به گونه اى است كه جدا كردن آنها دشوار است.
و در هر يك از اين موضوعات نخست رأى اهل سنت را از مصادر و مآخذ صحيح و معتبر به دست آورده و اساس بحث قرار داده ام. زيرا در طول تاريخ اسلامى صاحبان آن رأى، رهبرى امت اسلامى را داشته اند . سپس رأى و انديشه شيعه را به عنوان انديشه اسلامى كه در طول تاريخ اسلام با انديشه حاكم برخورد اسايسى داشته بررسى كرده ام. آنگاه ديدگاه اسلام را در هر يك از موارد چهارگانه بررسى نموده و دور از هر گونه گرايش، آن را در اختيار عاشقان حقيقت قرار مى دهم.
اين بحث از نظر موضوع و ترتيب و روش ـ بر حسب آگاهى محدود نگارنده ـ در زمان خود بحثى است بى نظير . چون براى نخستين بار در اين عصر بررسى اين موضوع از سوى فردى از اهل سنّت با اين شمول و گستردگى و كمال انجام مى شود. البته من دوستى و محبّت اهل بيت پيامبر اكرم (ص) را خصوصا، و محبت بنى هاشم را عموما مخفى نمى كنم . كيست كه مرا بر ولاء و دوستى آنان سرزنش كند، با آنكه ايشان ثقل اصغرند، و قرآن ثقل اكبر، و كسى به هدايت نرسد و دورى از گمراهى ممكن نشود مگر با تمسّك به هر دو; چنانكه اين مطلب در نصوص شرعى قطعى ثابت است. و نيز در آن نصوص مسلّم است كه اهل بيت، كِشتى نجات امّت و ستارگان هدايت و امنيّت در شب هاى تارند . و انحصار ولايت و رهبرى از سوى پيامبر (ص) در آنان موجب تهذيب نفوس، ريشه كن نمودن درگيرى در ميان امت و مايه استقرار وآرامش است . مرا از فضل در برترى و شايستگى عترت پاك پيامبر در اسلام، همين بس كه ايشان از پيامبر حمايت كردند، و سه سال در شعب ابوطالب از سوى تمامى قبايل، بدون استثنا، در محاصره قرار گرفتند. در حالى كه خواسته قبايل عرب از بنى هاشم اين بود كه يا پيامبر را تسليم كنند و يا دست از حمايت او بردارند تا او را به شهادت برسانند . و اگر بنى هاشم به يكى از اين دو خواسته پاسخ مثبت مى دادند ، ديگر اسلام پا نمى گرفت و پيامبر اسلام مانند ساير انبياء به شهادت مى رسيد . گذشته از اين، جهاد بنى هاشم براى احدى قابل انكار نيست و ايثار و فداكارى آنان براى همگان روشن و آشكار و انكارناپذير است . اين همه، اندكى است از بسيار براى دوستى شوق و محبت نگارنده ،به اهل بيت و بنى هاشم عليهم السلام.
4
پروردگارا! تو خود نهان و آشكار مرا مى دانى و آگاهى كه مقصودى جز خشنودى تو ندارم . پس اى مولاى من اگر به حقيقت نائل شوم و كارى درست انجام دهم، به هدايت ذات مقدس تو است; براستى تو نيكو مولا و ياورى . و اگر مرتكب خطا شوم از سوى من است. پروردگارا اين كوشش مرا براى خودت خالص گردان و به پيشگاه پيامبرت محمد (ص) و آل محمد و هر "هاشمى" و هر "مطلّبى" كه بر روى زمين حركت كرده و تا روز قيامت حركت خواهد كرد هديه فرما . و براى من صدقه اى قرار ده كه آتش گناهانم را خاموش و موجب قرب به ذات مقدست گردد.
و نيايش پايانى ما اينكه: همه سپاسها، ويژه پروردگار جهانيان باد.
5
بخش اول مفهـوم لغـوى صحـابـه@فصـل اول مفهوم لغوى صحابه
الف ـ معنى صحابه و مشتقات آن در لغتنامه ها:
كلمات: "اصحاب و صحابه" كه به معنى ياران است از فعل صَحِبَ، يَصْحَبُ (يارى كرد، يارى مى كند) گرفته شده و مصدر آن "صُحبة" به ضم "صاد" و "صَحابَة" به فتح "صاد" مى باشد.
صاحَبَ: همدم شد، معاشرت كرد، دوست گرفت، دوست شد، همنشين گرديد، اطاعت كرد و پيروى نمود.
صاحِب: معاشر، يار، رفيق، رام، فرمانبردار، همنشين، پيرو، همراه، سرپرست، و يا حافظ چيزى. و نيز صاحب به كسى كه مذهبى را اختيار كرده باشد گفته مى شود. مانند: اصحاب امام احمد حنبل، اصحاب ابو حنيفه، اصحاب شافعى، اصحاب امام جعفر صادق (ع) و....
اصطحب القوم: با همديگر همراه يا همنشين شدند.
اصطحب البعير: شتر رام شد.(1)
ب ـ معنى و مفهوم صحابه در قرآن كريم:
خداى تعالى قرآن را به زبان عربى نازل فرموده كه بهترين مرجع يقينى منحصر به فرد براى لغت عربى است. زيرا قرآن سخن خدايى است كه علم يقينى به تمام جوانب اين لغت دارد. در قرآن كريم كلماتِ تُصاحِبُنى، صاحِبُهما، صاحِبُهُ، صاحبتهُ و اصحاب مجموعاً نود و هفت بار تكرار شده است.
شايان ذكر است كه در قرآن كريم به دو كلمه "صحابه" و "صُحبة" برنخورديم.
ج ـ بررسى آيات قرآن:
بابررسى تمامى كلمات و مشتقاتى كه در قرآن آمده نتيجه مى گيريم كه موارد استعمال اين كلمه در قرآن تمام معانى لغوى را كه قبلاً اشاره كرديم دربر مى گيرد.
بنابر اين لفظ صحبت ممكن است گاهى در يك معنا و زمانى در معانى مختلف باهم استعمال شود گاهى در همه مفاهيم خير و زمانى در همه مفاهيم شر استعمال شود.
د ـ موارد كاربرد صحبت در قرآن:
گـاهى صحبت ميان دو مؤمن(2) و گاهى ميان فـرزنـد و پـدر و مـادرى است كه اختلاف عقيده دارند(3) گاهى ميان دو همسفر است.(4) گاهى ميان پيشوا و پيرو است.(5) گاهى ميان پيامبرى با قوم كافر اوست كه مى خواهد آنان را به سوى خير هدايت كند و آنان مى خواهند او را به سوى شرّ بكشانند.(6) گاهى ميان مؤمن و كافر است.(7) گاهى ميان دو كافر در كار بدى است.(8) گاهى مصاحبت اضطرارى است.(9) گاهى به معناى اثر پذيرى و پيروى فرد فاسد، از فرد فاسد ديگرى است.(10) گاهى به معنى فرمانبردارى از يك عقيده الهى و دوستى و پذيرش سرپرستى مطلق رهبرى سياسى آن است. مانند اطاعت اهل بيت از دين الهى و دوستى و پيروى ايشان نسبت به رهبرى سياسى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و فداكارى هاى بى نظير ايشان، و مانند اطاعت و ولايت و دوستى آن دسته از ياران برگزيده و راستگوى رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)). بنابر اين "صُحبت" يك محور همگانى است كه بر اساس دين، رهبرى، اهداف و ارزشهاى عالى استوار است. رهبرى و يارانش براى تحقق و حاكميت آن در جامعه تلاش و كوشش مى كنند.(11)
معنى اصطلاحى صحابه:
ابن حجر عسقلانى شافعى گويد: صحابى كسى است كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))را ملاقات و به او ايمان آورده و مسلمان از دنيا رفته باشد.(12)
الف ـ توضيح ابن حجر در مورد اين تعريف:
اين تعريف شامل كسى است كه:
1ـ آن حضرت را مدتى كوتاه يا دراز ملاقات كرده باشد.
2ـ از آن حضرت روايت كرده باشد يا روايت نكرده باشد.
3ـ با آن حضرت در جنگ شركت كرده باشد يا نه.
4ـ آن حضرت را ديده باشد گرچه با او همنشين نشده باشد.
5ـ آن حضرت را ملاقات و به محضرش مشرّف شده باشد. ولى در اثر مانعى ـ مانند كورى ـ آن حضرت را نديده باشد.
البته با قيد "ايمان" كه در تعريف آمده است اشخاص ذيل از تعريف خارج مى شوند:
1ـ كسى كه قبل از بعثت، پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ملاقات كرده، امّا بغير آن حضرت ايمان داشته، مانند اهل كتاب.
2ـ كسى كه از اهل كتاب بوده و قبل از بعثت، آن حضرت را ديده و ايمان داشته كه بزودى مبعوث خواهد شد مانند "بحيراء راهب" و مانند او، گرچه صحابى بودنش، محتمل است.
6
و همچنين با جمله "مؤمناً به" هر مكلفى كه به آن حضرت ايمان آورده، از جن و يا انس صحابى بشمار مى رود.
بنابر اين اعتراض ابن اثير بر ابوموسى كه چرا او برخى از جنّيان را در شمار صحابه آورده نابجا است.
ابن حزم گويد: هركس ادعاى اجماع كند بر اينكه جنيان از اصحاب نيستند بر امت دروغ بسته است زيرا خداى تعالى خبر داده كه گروهى از جن ايمان آورده اند و قرآن را شنيده و از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرا گرفته اند بنابر اين ايشان جزء صحابه اند.(13)
البتّه داخل شدن فرشتگان در تعريف صحابه مورد اشكال است.
امام فخر رازى در اسرار التنزيل بر اينكه نبى اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر فرشتگان پيامبر نبوده ادعاى اجماع كرده ولى در اين ادعا مورد اعتراض واقع شده است. بلكه شيخ تقى الدين سبكى گفته آن حضرت بر فرشتگان نيز پيامبر بوده و براى اثبات ادعاى خويش به امورى استدلال كرده است.
لازم به تذكّر است كه از جمله "مسلمان از دنيا رفته باشد" استفاده مى شود: كسانى كه پيامبر را ملاقات كرده و به او ايمان آورده و سپس مرتد شده و از دنيا رفته اند، صحابى نيستند. مانند عبيد اللّه بن جحش كه شوهر امّ حبيبه بود و مسلمان شد و به حبشه هجرت كرد و سپس نصرانى شد و در حال ارتداد از دنيا رفت. و عبداللّه بن اخطل كه كشته شد، در حالى كه دستش به پرده كعبه بود.و از طرف ديگر كسى كه مرتد شود و سپس به اسلام برگردد، پيش از آنكه بميرد، چه بعد از توبه موفق به ملاقات و اجتماع با پيامبر شده باشد يا نه جزء صحابه است و اين حرف صحيح و مورد اعتماد است. البته شق اول بدون خلاف در صحابه داخل مى شود. و در شق دوم و فرضى كه ملاقاتى بعد از توبه حاصل نشده باشد، بعضى احتمال داده اند كه داخل نباشد، ولكن اين حرف صحيح نيست. چون اجماع اهل حديث است بر اين كه ابن قيس از صحابه است و احاديث او را در صحاح و مسانيد خود نقل كرده اند، با آنكه او جزء كسانى است كه مرتد شده و سپس در زمان خلافت ابوبكر به اسلام بازگشته است.
ب ـ ارزش اين تعريف از نظر ابن حجر:
ابن حجر گويد: اين تعريف قول اصح و برگزيده در نزد محققين است; مانند بخارى و استادش احمد بن حنبل و پيروان ايشان. البته گفته هاى نادر ديگرى نيز هست. از جمله اينكه صحابى كسى است كه يكى از اين اوصاف چهارگانه را داشته باشد:
1ـ مصاحبتش طولانى باشد.
2ـ روايات آن حضرت را حفظ كرده باشد.
3ـ همراه آن حضرت جنگيده باشد.
4ـ در خدمت آن حضرت به شهادت رسيده باشد.
برخى گفته اند شرط صحابى بودن آن است كه در زمان آن حضرت به حد بلوغ رسيده باشد و يا با آن حضرت مجالست كرده باشد، ولو مدتى كوتاه.
بعضى ديگر گفته اند هركس پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ديده صحابى مى باشد; بدون هيچ شرط و خصوصيت ديگرى. البته اين را بر كسى تطبيق كرده اند كه به حد تمييز و تشخيص رسيده باشد. زيرا كسى كه تمييز ندهد، نسبت دادن رؤيت به او صحيح نيست. و اگر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) او را ديده باشد، از اين جهت صحابى و از جهت ديدن خود او تابعى خوانده مى شود.
آيا كسى كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بعد از وفات آن حضرت و قبل از دفن ديده باشد ـ مانند ابوذؤيب هذلى شاعر ـ صحابى شمرده مى شود يا نه، مورد اشكال است و صحابى نبودنش ترجيح دارد.
ج ـ ابزار شناخت صحابه:
1ـ به گونه متواتر و يقينى ثابت شود كه صحابه است.
2ـ شهرت زياد و در حد استفاضه.
3ـ يكى از صحابه يا از تابعين روايت كند كه فلان فرد جزء صحابه است ـ بنابر اينكه تعريف يك نفر مورد قبول باشد ـ كه همين قول هم صحيح به نظر مى رسد.
7
4ـ اگر عدالتش ثابت باشد، خودش بگويد من صحابى هستم.
و شرط عدالت را در قبول قول او، آمدى و غير او مسلم و يقينى دانسته اند. زيرا لازمه قبول سخن او كه من صحابى هستم ـ قبل از آنكه عدالتش ثابت شود ـ اثبات عدالت اوست. زيرا صحابه همه عادلند پس سخن او به منزلت اين است كه بگويد من عادلم و اين قابل قبول نيست. بهرحال ادعاى همزمان بودن شرطش آن است كه بيش از يكصدو ده سال از هجرت نگذشته باشد. و بعد از آن زمان اگر كسى ادعاى صحابه بودن را كرده باشد، قبول نكرده اند; چنانكه گروهى ادعا كرده اند و تكذيب شده اند. و كسى كه حال او شناخته نشود مگر از زبان خودش، مقتضاى گفته آمُدى آن است كه صحابه بودن او ثابت نمى شود.
د ـ تمامى ملت صحابه اند:
اين نكته مسلم است كه دعوت محمدى ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دولتى را ايجاد كرد كه مدتى طولانى شخص پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را رهبرى و در خلال آن پايه نظام سياسى اسلامى را استوار و دين و عقيده اسلامى را بيان فرمود; بيانى كامل با پياده كردن نصوص شرعى دينى و تطبيق انديشه در تمام زمينه ها با عمل و نشان دادن روح عمومى اسلامى. و نيز مورد اتفاق است كه بر حسب قانون، پايه و اساس دولت، هر دولتى كه باشد، چند چيز است.
1ـ سرزمينى كه ملتى بر آن استقرار يافته اند.
2ـ افرادى كه دولت بر آنان بايد حكومت كند.
3ـ حكومتى كه اين ملت و مردم را رهبرى مى كند.
و اگر تعريف ابن حجر عسقلانى را درباره صحابه بپذيريم، پس آنچه براى رسيدن به شرافت صحابى بودن مورد اعتماد است، عبارت است از:
1ـ ملاقات با پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)). چه اين ملاقات از راه مجالست باشد و چه از راه گفتگو و يا ديدن محض. پس هركس پيامبر را ديده يا پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))او را ديده باشد، صحابى است; حتى اگر در آن هنگام كودكى شيرخواره بوده است. چون ديدن به او نسبت داده نمى شود، بلكه فقط به پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) نسبت داده مى شود.
2ـ ايمان به نبوت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)). اگر با نظر ابن حجر عسقلانى موافقت كنيم، بايد بر حقيقت اين ايمان تأكيد و وجودش را ثابت كنيم. و اين امرى است بيرون از قدرت و توان بشر. پس بايد ابن حجر مى گفت كسى كه ايمان دارد يا تظاهر به ايمان مى كند. زيرا عبدالله بن ابىّ كه به اتفاق همه رهبر گروه منافقين بود، به اجماع جزء صحابه است. پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در پاسخ كسى كه خواهان كشتن عبدالله بن ابىّ بود، فرمود: قسم به جان خودم كه تا وقتى در ميان ماست با او نيكو مصاحبت مى كنيم.(14)
و عبدالله بن ابى سرح كاتب رسول خدا بود. سپس بر خدا افترا زد و پيامبر خون او را مباح كرد، حتى اگر دستش به پرده خانه كعبه باشد. و هنگام فتح مكه عثمان شفاعتش كرد و براى حفظ جان خود مسلمان شد و او نيز صحابى است. چه مردم بخواهند و چه نخواهند.(15)
و حكم بن عاص كه رسول خدا او را از مدينه تبعيد كرد و آمدنش را به مدينه تحريم فرمود. و بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) عثمان نزد ابوبكر شفاعت كرد كه حكم برگردد، لكن ابوبكر قبول نكرد و بعد از مردن ابوبكر عثمان نزد عمر شفاعت كرد كه حكم به مدينه برگردد. عمر نيز نپذيرفت. و چون خلافت به عثمان رسيد، بر خلاف فرمان رسول خدا و عمل شيخين او را با عزّت و احترام به مدينه برگردانيد و به اين دليل كه صحابى است، يكصد هزار درهم از بيت المال را به او بخشيد.(16)
كوتاه سخن آنكه شرط صحابى بودن به اينكه شخصى حقيقتاً به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))ايمان داشته باشد، صحيح نيست، بلكه تظاهر به ايمان كفايت مى كند; مشروط به اينكه بر همين ايمان يا تظاهر به آن از دنيا برود. زيرا پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به باطن افراد كارى ندارد و آن را به خدا وامى گذارد. از اين رو در زمان دعوت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دولت او و در جنگها و در زمان بيعت مردم و در خلال حج و عمره و فتح مكه و خصوصاً در حجة الوداع و در سيطره كامل دولت او بر جزيرة العرب، آن حضرت براى همه افراد اين فرصت را پيش آورد كه با وى ملاقات كنند. هيچ كس در مكه و طائف در سال دهم نماند، مگر آنكه مسلمان شد و با پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در حجة الوداع حاضر شد. چنانكه برخى درباره اوس و خزرج گفته اند كه احدى از آنان در آخر عهد پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))باقى نماند، مگر آنكه اسلام آورده بود، و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))از دنيا نرفت در حالى كه يكى از آنان تظاهر به كفر نمايد.(17) حتى كودكان ملحق به صحابه شدند چون گمان مى رفت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))آنان را ديده باشد.
8
زيرا اصحاب دواعى زيادى براى بردن فرزندانشان نزد آن حضرت داشتند. مانند نامگذارى، كامبردارى، تبرّك جستن و غيره. و اخبار در اين جهت بسيار است كه كودكان را نزد پيامبر مى بردند تا تبرك جويند. هيچ مولودى متولد نمى شد، مگر آنكه نزد حضرتش مى بردند.(18)
اگر به اين نكته توجه كنيم كه در دولت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امتيازات و تشريفاتى ميان حاكم و محكوم وجود نداشت و آن حضرت به تنهايى در ميان خيابانها راه مى رفت و كارهايش را شخصاً انجام مى داد، پس هر شهروندى در دولت اسلامى مى توانست آن حضرت را ببيند و با وى سخن گويد، يا در مجلسش حاضر شود، به اين نتيجه مى رسيم كه تمامى ملت صحابى هستند. چون تمام مردم در دولت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) با امام و رهبر و رئيس دولت خود ملاقات مى كردند، يا او را مشاهده مى نمودند و يا سخنش را شنيده و يا در مجلس حضرتش مى نشستند.
ديگر فرقه ها و گروههاى اسلامى با اهل سنت از حيث معناى لغوى و اصطلاحى صحابه، متفق و متحدند، لكن از نظر صفت عدالت اختلاف دارند. زيرا اهل سنت عدالت را به تمامى صحابه تعميم داده و همه را بدون استثنا عادل مى دانند. در صورتى كه ديگر فرقه هاى اسلامى براى عدالت لوازم شرعى و خصوصيّات موضوعى قائلند. پس هركس آن لوازم و اوصاف را دارا بود، عادل است و هركس آنها را نداشت، عادل نيست. و براى آنان بر اين مدعا دلايلى از كتاب و سنت و منطق است كه بزودى بيان خواهيم كرد.
9
فصـل دوم عـدالت صحـابه نزد اهل سنّت
اهل سنت بر اين نظر كه تمامى صحابه عادلند اتفاق نظر دارند و بجز اندكى بدعت گذار ـ به تعبير ابن حجر ـ كسى با آن مخالفت نكرده است. به گفته او بايد به پاكى و درستى اصحاب پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))معتقد باشيم، چون ثابت است كه تمامى صحابه اهل بهشت بوده و هيچ يك از آنان وارد آتش نمى شود.(19)
مقصود از صحابه همان معنايى است كه هنگام تحليل سخن ابن حجر گفته شد.
دليل اهل سنت بر عدالت صحابه چيست؟
خطيب بغدادى گويد به چند دليل عدالت صحابه ثابت و معلوم است:
تعديل خداى تعالى صحابه را، خبر دادن از طهارت و پاكى ايشان، و برگزيدن ايشان را از ميان مردم. و از جمله دلايل آن، اين آيه شريفه است: "كُنتُم خَيرَ اُمَّة اُخرِجَت لِلنّاسِ"(20) شما مسلمانان (حقيقى) نيكوترين مردمى هستيد كه براى (اصلاح بشر) بيرون آمده و قيام كرديد. همچنين: "و كذلك جعلناكم امة وسطاً"(21) و ما اينگونه شما را امتى معتدل و با سيرتى نيكو آفريديم. و نيز آنان كه در صدر اسلام سبقت به ايمان گرفتند از مهاجر و انصار و آنان كه به نيكى از آنان پيروى كردند خدا از آنان خشنود است و آنان از خدا خشنودند.(22)
و مى فرمايد: خدا از مؤمنان كه زير درخت (حديبيه) با تو بيعت كردند به حقيقت خشنود گشت و از وفا و خلوص قلبى آنان آگاه بود.(23)
همچنين: اى پيامبر خدا ترا كفايت است و مؤمنانى كه پيرو تواند.(24)
و نيز: مقام بلند ـ يا غنايم ـ مخصوص فقراى مهاجرينى است كه آنان را از وطن و اموالشان به ديار غربت راندند، در صورتى كه در طلب فضل و خشنودى مى كوشند و خدا و رسول را يارى مى دهند; اينان به حقيقت راستگويانند.(25)
و همچنين در آيات بسيار ديگرى كه ذكرش طولانى مى شود و احاديث مشهورى كه شماره آنها زياد است.(26)
معنا و مفهوم عدالت صحابه نزد اهل سنت:
مقصود اهل سنت از عدالت صحابه اين است كه تمام معاصرين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) يا افرادى كه در زمان آن حضرت متولد شده اند، دروغ گفتن بر آنان روا نيست. و جرح وردشان جايز نيست; هرچند هزاران نفر انسان بى گناه را به ناحق كشته باشند و تمامى منكرات را مرتكب شده باشند.
بنابر اين تمام طبقه اوّل از امويّين، مانند ابوسفيان و فرزندانش، و تمامى مروانيان، حتى رانده شده و تبعيد شده به دست رسول خدا، و مغيرة بن ابى شعبه و فرزندش عبدالله، كه هنگام وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ده ساله بود و در عين حال بسيارى از احاديث را به او نسبت داده اند كه در صحيفه از قول پيامبر نوشته و آن را صحيفه صادقه مى نامند، عادلند و رواياتشان جزء روايات صحيح است; هرچند در مذمت على بن ابى طالب و اهل بيت و يا در تمجيد ابن ملجم باشد.
آرى اين روايات را بايد قبول كرد، چون راويان آنها صحابى و عادلند و عادل هم دروغ نمى گويد. آرى كسانى كه از معاويه پيروى كردند و در مدت سى سال حكومتش با او همراهى نموده اند، همه برحقند و هدايت شده; حتى كسانى كه پسر پيامبر خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))، حسن بن على را زهر دادند و حسين بن على را به شهادت رساندند و آن همه جرايم را در كوفه مرتكب شدند، همه برحقند و از هدايت شدگان. چون به گمان آنان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرموده است؟ اصحاب من مانند ستارگانند به هر كدامشان اقتدا كنيد هدايت شويد.(27) البته اين حديث را كارشناسان حديث تضعيف كرده اند ابن تيميه نيز بر آن طعن زده است.(28)
كيفر اعتقاد نداشتن به عدالت اصحاب
كمترين گفته اهل سنت اين است كه هرگاه كسى را ديدى كه يكى از اصحاب رسول خدا را مورد انتقاد قرار مى دهد، بدان كه زنديق است.
كسانى كه يكى از صحابه رسول خدا را ـ هر صحابى كه باشد ـ مورد انتقاد قرار مى دهند، زنديق و كافرند و جرح و تنقيص به خود آنان سزاوارتر است.(29)
10
هركس از صحابه عيب جويى كند يا نقصى بر آنان بگيرد، پس با او چيزى نخوريد و نياشاميد و بر جنازه اش نماز نخوانيد.(30)
اين همه سختگيرى چرا؟
دليل اين همه سختگيرى اين است كه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) حق است، قرآن حق است، آنچه را قرآن آورده حق است، و تمامى آنها را صحابه براى ما روايت كرده و به ما ابلاغ نموده اند. پس كسانى كه از صحابه بدگويى كنند، مى خواهند شهود ما را از ما بگيرند تا كتاب و سنت را باطل كنند. پس خود آنان به جرح و نقض سزاوارترند.(31)
يادآورى:
مقصود از صحابه همان است كه ابن حجر تعريف كرده و در ابتدا از خديجه و على و زيد بن حارثه آغاز و سپس به كودكى كه رسول خدا را ديده و يا رسول خدا او را ديده به پايان مى پذيرد.
توجيه و تخفيف اين زياده روى:
مارزى در شرح برهان گويد: مقصود ما از عدالت تمام صحابه اين نيست كه هركس پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را لحظه اى ديده يا زيارت كرده و براى مقصودى با آن حضرت اجتماع كرده و برگشته، يا فقط پيامبر اكرم او را ديده عادل است، بلكه مقصود كسانى است كه ملازم حضرت بوده و احترام كرده و ياريش نموده اند و از نورى كه بر او نازل گرديده پيروى كرده اند كه آنان رستگارند.(32)
پاسخ و دفع اين نظريه:
پاسخ آن است كه اين تعبيرات حمل بر غالب است، وگرنه مراد از صحابه كسى است كه متصف به انفاق و قتال باشد، يا بالفعل و يا بالقوه. و اما سخن مارزى نه تنها موافقى ندارد، بلكه مورد انكار و اعتراض گروهى از علما واقع شده است. از جمله شيخ صلاح علايى گويد اين سخن عجيب و غريبى است. زيرا بنابر اين نظريه بسيارى از كسانى كه به صحابه بودن و روايت كردن مشهورند، از دايره عدالت خارج مى شوند، مانند وايل بن حجر، مالك بن حويرث، عثمان بن العاص و ديگران كه بر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) وارد شده اند و نزد آن حضرت نمانده اند، مگر اندك زمانى. همين گونه كسانى كه شناخته نشده اند، مگر به نقل يك حديث، و معلوم نيست چه مقدار در نزد رسول خدا اقامت داشته اند، مانند اعراب قبايل. و قول به تعميم همان گونه كه جمهور تصريح كرده اند، معتبر است.(33)
آثار اين تعميم:
مساوات و همسان بودن بى دليل و كوركورانه است. چون اصحاب به اعتقاد اهل سنت همه در عدالت مساويند و بنابر اين قاعد با مجاهد، عالم با جاهل، دانشمند با نادان، مؤمن واقعى با منافقى كه براى حفظ جان خود ايمان آورده، مساوى و برابرند. همچنين سبقت گيرندگان به ايمان با ديگران برابرند، انفاق كنندگان و بخيلان، گناهكار و فرمانبردار، كودك مميز و فرد كامل و بالغ، آنكه در تمامى جنگها براى اسلام جنگيده و آنكه پيوسته عليه اسلام جنگيده، على كه در تمام جنگها براى اسلام جنگيده و از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دفاع نموده با ابوسفيان كه در تمام جنگها كفار و مشركين را عليه اسلام تحريك و رهبرى كرده همه مساوى و برابرند. على با معاويه يكسان است. حمزه سيدالشهداء با قاتلش وحشى برابر است. عثمان بن عفان با عمويش حكم بن عاص (پدر خلفاى بنى اميّه و تبعيد شده و رانده شده رسول خدا) مساوى است. با آنكه رسول خدا او و پسرش را لعن فرموده است.(34) و عبدالله بن ابى سرح كه مرتد شد و بر خدا افترا بست و پيامبر خونش را هدر و مباح فرمود، حتى اگر دستش بر پرده كعبه باشد.(35) با ابوبكر يكسان است. عبدالله بن ابىّ رهبر منافقين با عمار بن ياسر برابر است.
چرا چنين نباشد با آنكه همه از صحابه اند و همه عادل و همه از اهل بهشت و هيچ يك ـ چنانكه گفته اند ـ داخل آتش نمى شوند!
11
پرسش و نتيجه گيرى:
آيا از نظر عقل ممكن است كه دانا با نادان، مجاهد با قاعد، مسلمان معتقد با منافق مساوى باشد؟ آيا عقلاً جايز است كه قاتل و مقتول برابر باشند؟ آيا عقل تجويز مى كند كه مسلمانان نخستين و سبقت گيرندگان به اسلام با آنانكه در فتح مكه بناچار مسلمان شدند برابر باشند؟ آيا آنكه انفاق مى كند با آنكه بخل مىورزد برابر است؟ گناهكار و فرمانبردار، مؤمن صادق و منافق يكسان و برابرند؟ آيا معقول است كه معاويه مانند على باشد؟ هرگز. نه شرع چنين مساواتى را مى پذيرد و نه عقل و منطق، بلكه اينگونه برابرى و مساوات خود ستمى است روشن، و همسان نمودنى است كه عقل از آن متنفر و فطرت سليم انسانى از آن امتناع مىورزد.
نقد نظريه اهل سنّت:
اتفاق در معناى لغوى و اصطلاحى كلمه صحابه:
تمام فرق اسلامى بر اين نكته اتفاق دارند كه لفظ صحابه برحسب اصطلاح تمام كسانى را كه اسلام آورده يا تظاهر به اسلام كرده اند و از رسول خدا سخنى شنيده يا آن حضرت را ديده و يا با او نشسته اند، شامل مى گردد. ولكن اختلاف در تعميم از اين جهت است كه اهل سنت تمامى صحابه را با همين معناى وسيع عادل مى دانند و ديگر فرق اسلامى اين نظريه را قبول ندارند.
قصد جمع ميان آراء مختلف:
صحابه به معناى وسيعى كه اهل سنت معتقدند، عبارت است از تمام افراد دولت پيامبر و يا تمام امت اسلامى كه به دولت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نزديك بوده و نخستين مخاطبان آيات قرآن كريم بوده اند و تمام احكام بر آنان تطبيق گرديد. پس هركس اسلام خود را اعلام و به يگانگى خدا و رسالت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) شهادت دهد، مسلمان و شهروند دولت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به حساب مى آيد. چون خداست كه بر ضماير و وجدانها، و آنچه در سينه ها پنهان است آگاهى دارد. و تنها خداست كه به اين اسلام پاداش دهد و بر اساس اين باور و اعتقاد بود كه رسول خدا به ظاهر بسنده مى نمود و باطن را رها مى فرمود و به خدا وامى گذاشت. رفتار انسان به آينده و رحمت خدا مربوط مى شود. و به ميزان تأثير جامعه اسلامى بر او و موضع گيرى هر فرد در جنگ ميان كفر و ايمان به رهبرى پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) يا كسى كه پيامبر به جانشينى خود برگزيند. و مسلم است كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به هيچ منافقى نفرموده تو منافقى; بلكه همواره دعا مى فرمود كه خداوند عيوب بندگانش را بپوشاند و آنان را هدايت و اصلاح فرمايد. با آنكه قرآن كريم در آيات بسيار منافقينى را كه در اطراف پراكنده بودند بشدت نكوهش كرده، اسرارشان را فاش، كينه هاشان را برملا و روشن كرده و امور واقعى را علاج و درمان كرده و اوصاف و حالات شخصى افرادى را كه جزء صحابه بودند بيان نموده است; بلكه بر بسيارى از كسانى كه جزء صحابه شمرده مى شدند حد جارى گرديد.
شريعت مقدس اسلام براى كارهاى نيك، تقوا و پرهيزكارى، و كارهاى زشت و فسق و فجور، ويژگيها و خصوصياتى را تعيين فرموده كه هركس داراى آن صفات باشد، با يكى از دو گروه نيكوكار و بدكار ملحق و محشور مى گردد. و بيان آن صفات به رفتار انسان واگذار شده است. برخورد با كفر در طول حيات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) متوقف نشد. و انسان دائماً بر حسب طبع، حقيقت اعتقاد خود را دير يا زود در رفتار خود منعكس كرده، بروز مى دهد. و با انتقال رسول خدا به رفيق اعلا، هر مسلمان در دولت اسلامى حقيقت موضع خود را كه در تقوا مستغرق است و يا در ورطه فسق و فجور غوطهور است، مى شناخت. و تمام مردم نيز منزلت و مقام برخى را مى دانستند. با آنكه جامعه اسلامى، خصوصاً مدينه منوره، محل اجتماع صحابه بود و هريك از آنان داراى صفت صحابى به معناى لغوى و اصطلاحى بودند. ولكن چه كسى از مكر خدا در امان است؟ و اينكه كارها به عاقبت و پايان آن بستگى دارد معنايش چيست؟ در هرحال هيچ گريزى از اين نيست كه صحابه گرامى را به دو گروه بزرگ تقسيم كنيم:
12
1ـ صحابه با فضيلت و نيكوكارى كه دولت اسلامى بر دوش آنان استوار گرديد و مدتها آزار و استهزاى اكثريت كافر محيط خود را تحمل كردند. آنان كه چون امر خداى تعالى ظاهر گرديد، به آن تمسك نمودند، دوستان خدا را دوست داشتند و در حالى كه به ريسمان محكم الهى چنگ زده بودند به جوار رحمت حق منتقل شدند. اين گروه از صحابه به اتفاق و اجماع تمامى فرق اسلامى عادل مى باشند.
2ـ ساير افراد صحابه كه البته متفاوتند و خدا به آنان داناتر است. برخى از آنان كودك بوده اند و برخى منافق و خداوند منافقين و اشرار را در طبقه پايين آتش جهنم قرار داده، با آنكه ايشان تظاهر به اسلام مى كردند و صحابه هم ناميده مى شدند; به تمام موازين و معيارهايى كه براى صحابه بودن در نزد اهل سنت موجود است.
فايده اين تقسيم چيست؟
البته شناختن صحابه با فضيلت و بزرگوار بسيار با اهميت است، زيرا آنانند كه با امام بيعت مخصوص مى كنند. آنان ركنى از اركان اهل شورا هستند و اوامر اسلام را تنفيذ مى كنند و جامعه را براى فراگيرى قرآن و تطبيق و پياده كردن شريعت و بيعت عمومى، آماده مى سازند. بايد توده هاى مردم به رضايت و خواست آنان راضى شوند و با خشم آنان خشمگين گردند. پس هرگاه اين امر محقق شود، امت و رهبرى و صحابه نجات يابند، وگرنه امت هلاك گرديده و آنان عقب زده مى شوند و امر براى هركس غالب گردد، آماه و مهيّا مى شود. فايده اين تقسيم كنونى بررسى گذشته است به گونه اى موضوعى براى شناختن راز اختلاف ميان مسلمين و پراكندگى سخن آنان و شكست دولتشان به خاطر روشن كردن راه آينده و استوار نمودن گامها به نحوى كه در ضمن هدف و مقصود شرعى به عنوان تنها راه وحدت دوباره امت و اقامه دولتى كه سزاوار است بر اساس و پايه شرعى استوار گردد تا به اهداف خود برسد و ديگربار دچار شكست نشود. البته برترى دادن بعضى افراد براى شناختن افراد برتر امرى ضرورى است تا روشن شود كه چه كسى سزاوار است كارهاى عمومى به او واگذار شود. چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: "همانا خدا به شما فرمان مى دهد كه امانتها را به اهلش برسانيد.(36) طبرى در تفسير اين آيه شريفه گويد: يعنى بايد ولايت امر را به كسى كه سزاوار آن است بسپاريد. و چگونه امكان دارد كه امانتها را در اين زمينه به اهلش بسپاريم، بى آنكه به برتريها و فضيلتها پناه ببريم؟ همانا نخستين كسانى كه اين آيه را شنيدند همان صحابه بودند و چه كسى غير از صحابه مقصود و مخاطب اين آيه است؟
برترى، يك سنت الهى است.
برترى و تفاضل يك سنت و شيوه الهى و راهى از راههاى زندگى و سكوى پرش به مراتب عالى است كه طبيعت زندگى و تفاوت و تباين ميان افراد در قدرت و فهم و تواناييها و ايجاد عدالت سياسى در كارها و وظايف از جهت نهادن شخص مناسب در مكان مناسب كه موجب تحقق هدف شرعى باشد، آن را اقتضا مى كند. و وسيله و ابزار تمام اين امور همان نظام تفاضل و ارزش گذارى شرعى در اسلام است. به اعتبار اينكه تفضيل و برترى دادن پاداش الهى و وسيله شرعى است.
دليل شرعى برترى:
ملاك برترى و تفاضل در محتواى شريعت اسلام گنجانيده شده و با روح عمومى آن آميخته گرديده است. خداى تعالى در قرآن مجيد مى فرمايد: "خداوند مجاهدانى را كه با مال و جان خود جهاد كردند بر خانه نشينان برترى بخشيده است".(37)
و نيز مى فرمايد: "بعضى از آن پيامبران را بر بعض ديگر برترى داديم"(38).
و اين برترى دادن حتى در محدوده اقوام و خانواده ها وارد شده است. خداى تعالى به بنى اسرائيل مى فرمايد: "اى بنى اسرائيل به ياد آريد نعمتى را كه به شما دادم و اينكه شما را بر جهانيان برترى دادم."(39) همچنين مى فرمايد:
13
همانا ما بعضى از انبياء را بر بعضى برترى داده و به داود زبور را عطا كرديم.
(40) "بنگر چگونه بعضى را بر بعضى ديگر برترى بخشيديم و درجات آخرت و برتريهايش از اينهم بيشتر است".(41)
مساوى نيستند كسانى از شما كه پيش از فتح مكه انفاق كردند و جنگيدند آنان اجر و مقامشان بسيار عظيم تر است از كسانى كه بعد از فتح انفاق و جهاد كردند....
(42) و برترى دادن براى شناختن افراد برتر و با فضيلت تر و مشخص كردن كسى كه براى به دوش كشيدن وظايف عمومى استحقاق دارد، امرى ضرورى و عمل به اين فرموده رسول خداست: "كسى كه شخصى را بر گروهى بگمارد و آنكس بهتر از آن شخص را بيابد (و او را منصوب نكند) پس به خدا و رسول او خيانت كرده است."(43)
طبقات صحابه:
مسلم است كه صحابه شرعاً و عقلاً و واقعاً همه مساوى و در يك درجه قرار نداشتند. بعضى از آنان صادق و در راستگوئى نيز متفاوت بودند. بعضى از آنان قوى و نيرومند بودند و نيرومندان نيز در نيرومندى درجاتى داشتند، گروهى نيز ضعيف بودند و ضعفا نيز در ضعف چند طبقه بودند، تعدادى از صحابه منافق بودند و منافقان نيز مراتبى داشتند. پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در پاسخ كسى كه اشاره به كشتن عبدالله بن ابىّ رهبر منافقين، كرد، فرمود: قسم به جانم تا هنگامى كه او در ميان ما است مصاحبت و همنشينى او را نيكو مى داريم".(44)
بنابراين نص روشن، و بر حسب موازين و معيارهاى مورد اتفاق اهل سنّت، رهبر منافقين صحابى است. و اگر با اهل سنت مدارا كرده و همراه شويم و تمامى گفته هاى آنان را بپذيريم، زندگى از حركت ايستاده و جمود فكرى حاكم مى گردد. و عليرغم آنكه اهل سنت اجماع دارند يا اجماع را شايع نموده اند كه تمام صحابه عادلند، اين اتفاق مانع از آن نشده كه به طور ضمنى اعتراف كنند كه اين نظريه با اين وسعت و شمول و فراگيرى غير واقعى و نادرست است و با مقصود و هدف شرع در تعارض است. و شايد تقسيم صحابه از طرف آنان به چند طبقه بزرگترين شاهد بر اين اعتراف باشد چون بودن يك صحابه در يك طبقه مخصوص وظايف شرعى او را در زمينه هاى سياست و حقوق مشخص مى كند.(45)
البته اين يك مسأله اجتهادى هم نيست. چون دين حنيف ـ قرآن و سنت ـ مراتب آن طبقات را بيان فرموده است. از اينرو "ابن سعد" در مقام تحديد طبقات صحابه برآمده و براى آنان پنج طبقه قائل شده است.(46) و حاكم در مستدرك صحابه را به دوازده طبقه تقسيم كرده است.
طبقات صحابه بر حسب تقسيم حاكم در مستدرك:
1 ـ كسانى كه قبل از هجرت در مكه مكرّمه مسلمان شدند.
2 ـ اصحاب دارالنّدوه.(47)
3 ـ كسانى كه به حبشه هجرت كرده اند.
4 ـ اصحاب عقبه اول.
5 ـ اصحاب عقبه دوم.
6 ـ نخستين مهاجرينى كه بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به مدينه هجرت كردند.
7 ـ صحابه اى كه در بدر حضور داشتند. (اهل بدر)
8 ـ كسانى كه در فاصله بين جنگ بدر و صلح حديبيه به مدينه هجرت كردند.
9 ـ اهل بيعت رضوان.
10ـ كسانى كه در فاصله ميان صلح حديبيّه و فتح مكه مكرّمه به مدينه هجرت كردند.
11ـ آزاد شدگان (طلقاء) كه روز فتح مكه مكرّمه اسلام آوردند; مانند ابوسفيان و معاويه.
12ـ اطفال و كودكانى كه روز فتح مكه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ديدند.
پس نخستين مسلمان، خديجه اُم المؤمنين است و بعد از او، على بن ابى طالب. زيرا رسول خدا در روز دوشنبه به رسالت مبعوث گرديد و على روز سه شنبه ايمان آورد و پس از او زيد بن حارثه و ابوبكر و ديگران ايمان آوردند.(48)
تقسيم صحابه به طبقات متعدد در واقع داخل شدن در نظام برترى و فضيلت دادن بعضى از آنان بر بعضى ديگر است. زيرا اين منطقى نيست كه نخستين كسى كه ايمان آورده، در همان درجه از عدالت باشد كه آزاد شده و طليق در روز فتح مكه مكرّمه و عمر به همين نكته توجه داشته و هدايا و عطايا را ميان صحابه بر حسب طبقات آنان توزيع مى كرد و اولين مسلمان و آخرين مسلمان را مساوى قرار نمى داد. و ميان كسانى كه در تمام مواقع براى اسلام جنگيده اند و ميان كسانى كه در تمام نبردهاى عليه اسلام شركت داشته اند، تساوى برقرار نمى كرد. در اجتماع سقيفه نيز دليل مهاجرين عليه انصار اين بود كه ايشان نخستين كسانى هستند كه خدا را در روى زمين عبادت كرده اند. يعنى سبقت در ايمان را ملاك برترى و حق تقدم بر ديگران دانستند و گفتند ما از دوستان پيامبر و جزء عشيره و فاميل او هستيم و از همه مردم به امر خلافت سزاوارتريم، و با ما نزاع نكند در امر خلافت، مگر ستمگر و اعراب نمى گذارند كه انصار به خلافت برسند، در صورتى كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از غير انصار است. ولكن سزاوار هم نبود كه عرب اين امر خلافت را واگذارد مگر به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده است. عمر مى گفت:
14
چه كسى در خلافت و ارث محمد با ما نزاع دارد، با آنكه ما از اهل و بستگان او هستيم. اين سخن خلاصه استدلال ابوبكر و عمر در سقيفه بود.(49)
واضح است كه اين سخن دقيقاً قبول "تفاضل" شرعى است و در نتيجه، نظريه عدالت تمام صحابه را نقض مى كند. انصار اين دلايل را پذيرفتند، ولكن گفتند اكنون كه امر از اين قرار است، پس ما جز با على بيعت نخواهيم كرد.(50)
پس از بيعت با ابوبكر، هنگامى كه امام على (ع) ادله برترى خود را براى مردم بيان فرمود، بشر بن سعد، يعنى همان كه در اجتماع انصار تفرقه ايجاد كرد و با ابوبكر بيعت نمود، گفت: اگر اين سخن را انصار قبل از بيعت با ابوبكر شنيده بودند، حتى دو نفر هم درباره تو اختلاف نمى كردند و همه با تو بيعت مى كردند. چه عاملى اين گونه افراد را قانع مى كرد، اگر بكار بستن قانون برترى به عنوان وسيله اى براى جلو انداختن شخص داناتر، برتر و مناسبتر در امورى كه امّت به آن نياز دارند نبود، قطعاً رسيدن به اين نتايج امكان نداشت. و طبيعتاً نظام برترى (تفاضل) با نظريه عدالت تمام صحابه، تعارض و دوگانگى دارد.
زيرا اگر اين سخن درست باشد، ديگر نيازى به نظام برترى نيست چون فرض اين است كه همه در عدالت برابرند.
نظام فضيلت و برترى در اسلام:
اسلام براى پرهيز از هرگونه اختلاف و دورى از دخالت هواهاى نفسانى و جلوگيرى از هرامر ناشايسته اى كه در آينده به زور بر امت تحميل گردد، با نصوص قطعى و غير قابل انكار و تأويل، اركان اساسى و اصولى نظام فضيلت و برترى را تعيين و مشخص فرموده و در پنج ركن منحصر كرده است. باشد كه راهى به سوى فضيلت و عدالت و خير و سعادت بوده و تعيين كننده موقعيت انسان و بيان كننده نقش او در اجتماع و مشخص كننده مقدار اعتبار او باشد. مجموعه اين اركان بهترين پاسخ شرعى را براى هر سؤال مربوط به مراتب كمال و فضيلت و كرامت انسان ارائه مى دهد در نهايت، اركان نظام برترى اسلام تنها راه براى شناخت داناتر، با فضيلت تر و مناسب تر براى هركارى از كارها است.
اگر فرض كنيم تمام صحابه بدون استثناء عادلند و فرقى ميان ايشان نيست، پس چه چيزى نظام فضيلت و برترى اسلامى را ايجاب كرده است؟
اركان فضيلت و برترى و نشانه هاى عدالت:
با بررسى كامل و همه جانبه اسلام روشن مى شود كه فضيلت و برترى داراى پنج ركن است. و اين اركان به منزله موازين و معيارهاى شرعى است كه مقدار ارزش و اعتبار هر فرد مسلمان را تعيين و جايگاهش را روشن مى كند.
نخستين و مهمترين ركن: خويشاوندى پاك و طاهر عترت رسول خداست. و رهبرى سياسى و معنوى امت بر حسب نص قطعى شرعى از آن عترت است. امّا چرا مخصوص ايشان است؟ اين ديگر فضل پروردگار است كه به هركس خواهد عطا نمايد. چرا خدا بر محمد وحى را نازل فرمود و او را به رسالت برگزيد؟ چرا تنها محمد را؟ چرا فقط موسى را؟ اين امرى است به دست خداى تعالى است، و به نص شرعى اين خويشاوندان مركز دايره و از همه امت پرهيزكارتر و داناترند. ايشان كشتى نجات و باب حطه (در ريزش گناهان) و ستارگان هدايت اند. بزرگ ايشان در هر زمان امام شرعى و مرجع امت است. نخست پيامبر است و آنگاه كتاب، اول هادى است و سپس هدايت. در چه زمانى خداوند رسالتى را بدون رسول فرستاده است؟ و چه زمانى خدا كتابى را جز بر بنده اى از بندگانش نازل كرده؟ و اين مطلب را بزودى در جاى مناسب اثبات خواهم كرد. پس عترت پاك و اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، پايگاه و محل ولايت و محور آن مى باشند.
ركن دوم: سبقت در ايمان.
15
ركن سوم: تقوا و پرهيزكارى.
ركن چهارم: علم و دانش.
ركن پنجم: ارزيابى پيامبر يا امام شرعى (كه بر اساس موازين شرعى تعيين شده) جهت جانشينى پس از خود. آن كسى كه امت اسلامى با رضا و رغبت و بدون اكراه و اجبار و به دور از تقلب و فريب با او بيعت كنند.
حكم بر طبق اين موازين و معيارهاى ارزشى:
البته اينها موازين و معيارهايى است كه از شريعت مقدس اسلام گرفته شده است. اين معيارها شاخصهاى عدالت را در هر فردى بيان مى كند. و غير از اين اركان چيزى نيست. مگر تشابه ميان واقعيت موجود و تحميل شده و ميان يك نمونه و مثال الهى كه بر گردن افراد است. و اين اركان و معيارهاى ارزشى مورد اعتراف همه است و برهانى است كه هيچ برهانى برتر از آن در نظام تاريخى خلافت نيست. به عنوان نمونه به استدلال ابوبكر، عمر و ابوعبيده در برابر انصار در سقيفه بنى ساعده بنگريد(51) اينان به چند چيز براى اولويت خود استدلال كردند.
1ـ عرب نمى خواهد كه خلافت را جز به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده است واگذارد.
2ـ اهل بيت و عشيره محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به ميراث و حكومت او سزاوارترند (و اين عيناً همان معيار خويشاوندى است).
3ـ آنان نخستين كسانى هستند كه خدا را پرستش نمودند و اين همان معيار سبقت در ايمان و تقوا است.
سپس سيره و روش عمر در تقسيم هدايا و عطايا اين بود كه اكثر اين معيارها را رعايت مى كرد.(52)
پرسشها:
اگر تمامى صحابه عادل بوده و همه اهل بهشتند و هيچكدام داخل آتش نمى شوند و خدا ميان ايشان مساوات و برابرى برقرار فرموده، پس چه چيزى انصار را از تصدى مقام خلافت باز داشت؟ و چرا آنرا واگذار كردند؟ چرا خليفه عادل، مانند عمر، ميان صحابه فرق گذاشت و عطايا را مساوى ميان آنان تقسيم نكرد. با آنكه همه صحابى بودند و همه عادل و ميان بعضى با بعضى ديگر فرقى نبود؟ آيا شخص عادل و پاكى كه اهل بهشت است، دزدى مى كند؟
آيا شما (اهل سنت) از ابوبكر و عمر به دين آشناتريد؟ بر شما كه فقه آن دو را حجّت مى دانيد لازم است كه خود را آماده پاسخگوئى به اين سؤالات كنيد.
آيا تا كنون تقليد كوركورانه باعث نجات بوده است؟ با آنكه خدا به ما خبر داده كه چنين تقليدى راهى است به سوى جهنم.
خدا به ما نعمت عقل داده تا از آن در اطاعت حق و شناختن مقاصد و هدفهاى شرع مقدس استفاده كنيم.(53)
16
فصل سوم نقض اصل پيكره نظريه
دليل اهل سنت از نظر شكل و تركيب به دو جهت مردود است:
وجه اول: درباره شهادت و شهوداست. قرآن كريم ذكر است و آنچه را پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورده بيان و ترجمه همان ذكر و از لوازم آن است. و خداى تعالى خود حفاظت از آن را در طول تاريخ كفالت فرموده: "انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون"(54) البته ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع آن را محافظت مى كنيم.
بنابر اين حفظ و نگهدارى قرآن با ضمانت الهى تضمين شده است و هيچ ارتباطى به صحابه بزرگوار ندارد. پس دين محفوظ است، و پايدار و نيازى به شهود نيست، و خداوند خود شاهد و ضامن پايدارى آن است.
پس از آنكه دين از طرف خداوند كامل گشت و "نعمت" اتمام گرديد رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) رحلت كرد از اينرو خود پيامبر بر مسلمانان شاهد و گواه بود و مسلمانان در هر عصرى شاهد و گواه بر مردم اند. و چون قرآن از طرف خداوند نازل گرديده، هيچ كس ـ هركه باشد ـ توانايى آن را ندارد كه چيزى بر آن افزوده يا از آن بكاهد يا در آن تغييرى بدهد، زيرا ترتيب و ساختار آن الهى است، و هرگاه دسته اى از آيات قرآن كريم بر رسول خدا نازل مى شد، همراه بود با دستور الهى كه در كدام سوره و با چه ترتيبى نهاده شود. بنابر اين هنگام انتقال رسول خدا به جوار رحمت الهى، تمامى قرآن با همين ترتيب و صورتى كه اكنون در دست ما است مرتب و كامل نوشته شده بود و تنها در سينه مردان و صحابه بزرگوار نبود; چنانكه برخى از برادران ما مى پندارند.
پس اينكه گفته شود تمامى صحابه عادل بوده اند بر ثبات آنچه ثابت است نمى افزايد و تأثيرى در حفظ قرآن، كه كفالت حفظ آن را خداى تعالى دارد، نخواهد داشت. بنابر اين مطرح كردن قرآن و حفاظت و نگهدارى آن، براى اثبات عدالت تمامى صحابه بى وجه است. زيرا تمامى فضل و منت و شكر و سپاس در حفظ قرآن براى خداى تعالى است. و فخر و مباهات از آن محمد و آل محمد و راستگويان از صحابه است كه بر گرد خورشيد وجود مبارك نبوى و اهل بيت طاهرينش گرد آمدند. زيرا اگر اهل بيت، پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن حضرت را تسليم كفار قريش مى كردند، يا او را باقريش به حال خود رها مى كردند، قطعاً قريش محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را مى كشتند ـ چنانكه كفار بسيارى از انبياء پيشين را كشتند ـ و ديگر نيازى نبود كه اهل بيت پيامبر و بنى هاشم سالها محاصره و عذابهاى سخت را تحمل كنند.
و در اينجا مى پرسم: هنگامى كه بنى هاشم در شعب ابوطالب در محاصره قرار داشتند و از شدت گرسنگى برگ درخت و علف مى خوردند و كودكانشان از شدت عطش ريگها را مى مكيدند، صحابه كجا بودند؟ آيا عدالت انسانى يا عدالت الهى مى پذيرد كه محاصره كننده با محاصره شده (ستمگر و ستمديده) با هم برابر باشند؟ "ما لكم كيف تحكمون"(55) شما را چه مى شود، چگونه داورى مى كنيد؟
وجه دوم: اما اينكه گفته اند هركس عيب يكى از صحابه را بگويد زنديق و كافر است، به چند دليل مردود است.
1ـ با توجه به اينكه اسلام آخرين دين آسمانى و كاملترين اديان است. به گونه اى تشريع گرديده كه هر انسانى به اندازه فهم و درك خود از آن استفاده كند، برترين و بهترين فهم آن است كه با خواسته و هدف شرع مطابقت داشته باشد. به گونه اى كه آنچه مى فهميم عيناً همان چيزى باشد كه خدا اراده فرموده است. و اين نه تنها بسيار دشوار، بلكه يك امر تخصصى است، و الا دليلى براى فرستادن پيامبران با كتاب، و راهنمايان براى هدايت و راهنمايى وجود نداشت و اصولاً هدف از وجود رهبران الهى و سرپرستى انبياء چه بوده است؟ بنابر اين اسلام چيزى است و فهم ما از آن بر حسب فرهنگمان چيز ديگرى است. برخى از صحابه حتى بر شخص پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))عيب گرفته و در عدالتش خدشه كردند. به سخن ابن الخويصره بنگريد كه گفت: اى محمد عدالت كن، سوگند به خدا تو در اين تقسيم رضايت خدا را اراده نكرده اى." پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به او نفرمود: زنديق، كافر و منافق، بلكه فرمود: و اى برتو! اگر من عدالت نكنم پس چه كسى عدالت مى كند؟
17
آيا قدر و منزلت صحابه از قدر و منزلت پيامبر اكرم بيشتر است؟ پس هرگاه سيّد و سرور بشريّت حضرت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمايد: من بشرم و ممكن است خطا كنم، پس چگونه شما عدالت را به تمام صحابه تعميم مى دهيد، و كسانى را كه اين نظريه را نپذيرند زنديق و كافر مى شماريد؟
نقض برهان اهل سنت:
اهل سنت اجماع دارند يا تظاهر به اجماع مى كنند كه: رسول خدا حق است، قرآن حق است و آنچه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورده حق است و تمام اين حقايق به وسيله صحابه به ما رسيده است. پس صحابه گواهان اين حقايق و مسائل هستند و كسى كه از يكى از صحابه ـ هر كه باشد ـ عيبجويى كرده و بدگويى كند، مى خواهد گواهان ما را از ما بگيرد تا در نتيجه كتاب و سنت را باطل كند و اينگونه افراد زنديق و كافرند.(56)
بنابر اين هركس بر صحابه عيبى بگيرد و بد گويى كند، با او چيزى نخوريد و نياشاميد و بر جنازه اش نماز نخوانيد.(57)
مرورى گذرا:
اولاً ـ اشتباه مطالب:
اين سخن كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، قرآن و آنچه را پيامبر آورده حق است، سخنى است بسيار متين و محكم و در آن هيچگونه اختلافى نيست و اين خود عامل مشتركى ميان همه مسلمانان اعم از شيعه و سنى است. و تمام آنان در گرايش به اين دين و بر دوش كشيدن هويت و حقيقت جاويد آن مساوى و يكسانند. دين هم از دو ركن تشكيل يافته است:
1ـ شخص پيامبر (گفتار، كردار و تأييد آن حضرت)
2ـ كتاب خدا قرآن.
اين مطلب مورد اتفاق و اجماع تمام مسلمانان است. اختلاف تنها در فهم مقصود شرعى دين است، پس نبايد ميان دين و آنچه ما از دين مى فهميم اشتباه شود. دين همان هسته مركزى ثابت است و ديدگاههاى ما نقاط متغير و متحركى هستند كه به دور آن مى گردند. پس دين چيزى و درك ما از دين چيز ديگرى است. و اين درك و برداشتها نسبت به افراد و گروهها و ميزان دانش و بينش و توانايى و دور بودن از هواهاى نفسانى مختلف است. و اگر تحميل يك درك و فهم خاص بر نص شرعى سودمند بود، خداى تعالى خود آن را بر مردم تحميل مى كرد و ديگر نيازى به اجماع نبود و داعى بر فهم نصوص شرعى وجود نداشت. پس هرگاه نص و عبارت معينى را ما به گونه اى بفهميم و ديگرى همان را به گونه اى ديگر بفهمد، سپس هركدام ادعا كنيم كه درك و برداشت ما درست و منظور شرع همين بوده است در اين صورت بر آنان لازم است كه آن مطلب را دو يا سه بار مورد بررسى و دقت قرار دهند تا به نقطه مشتركى برسند. زيرا عبارت و نص شرعى واحد، مقصود شرعى واحدى دارد كه همان مقصود الهى است. چون اگر غير اين را بگوييم اساس شرع را بر اختلاف و جدايى قرار داده ايم و هر گروهى به دنبال مقاصد خويش مى رود، با آنكه صلاح امت در اتحاد است نه در تفرقه و جدايى. و اگر همه داراى اخلاص بوده و در جهت رضاى حق تعالى حركت كنيم، بايد بدانيم كه مصلحت تمامى ما تنها در اين است كه مقصود الهى برتر را درك نموده و بر طبق آن عمل نماييم. پس جايز نيست كه فهم و برداشتهاى خو را با دين آغشته نموده و با مقاصد گوناگون، خوب باشد يابد، مخلوط كنيم و بگوييم اين برداشتهاى ما از دين عيناً همان دين است و آنگاه براى كسانى كه با درك و فهم ما مخالفت كنند، كيفر قرار دهيم. و يا از دايره پيروى از دين پا را فراتر گذاشته و به تشريع دست زنيم، با آنكه تشريع مخصوص خداى تعالى است و حكم به نخوردن و نياشاميدن و نماز نخواندن بر جنازه كسى كه با ما مخالف است و زنديق شمردن حكمى است كه دين او را اثبات نكرده و اين كيفرى است بدون نص و دليل شرعى و اين خود از اساس و بنياد باطل است و هيچ ارزشى ندارد.
18
ثانياً ـ سخنانى به ياد ماندنى:
1ـ اسلام واژه اى است كه بر معناى مخصوصى دلالت مى كند و آن عبارت است از ايمان به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) (گفتار، كردار و تأييد او) و قرآن كريم، در بعد نظرى و عملى، و آن مجموعه قوانين حقوقى كاملى است كه خداى تعالى بر پيامبرش وحى فرموده و پيامبر آن را براى مردم بيان كرده است. و آن است دين الهى كه خدا خواسته است كه دين او باشد و دين بندگان مطيع و فرمانبردارش و اين دين الهى معنايى قائم به خود و مستقل از هرچيز ديگرى است.
2ـ صحابه بزرگوار از اين دين پيروى كردند و پيامبرش را در دو مرحله دعوت و دولت تصديق و يارى كردند، پس صحابه فقط پيروان دين اسلام مى باشند، نه آنكه دين و يا جزيى از دين هستند.
3ـ مسلمانان تماماً عبارتند از كسانى كه از اسلام پيروى كرده و به آن ايمان آورده اند، ولكن اينان اسلام نيستند، بلكه پيروان اسلام هستند.
و روشن است كه ميان دين و دين داران و بين قانون و مردم و ميان قاضى و شكايت كنندگان تفاوت زيادى وجود دارد.
ثالثاً ـ پشتيبانى و پنهان كارى:
چنانكه قبلاً اشاره كرديم، مصلحت اسلام و مسلمين تنها با درك صحيح هدف شرع مقدس، يعنى آنچه خداى تعالى اراده فرموده، محقق مى شود. و رسيدن به اين هدف و مقصود شرعى نياز به تخصص و صفات و ملكات ويژه اى دارد. و مسلم است كه آگاه شدن از آن حقيقت، مقصود همه مسلمانان است. لكن گروهى از مردم با اين باور كه اجتهاد حق آنان است خود را در مقامى قرار دادند كه حق آنان نبوده، سپس كوشش كردند كه خواسته يا ناخواسته اجتهاد خود را بر تمام ملت تحميل كنند و راه بحث و كاوش از حقيقت شرعى را ببندند. اينان اعلام كردند كه رأى و نظرشان، عين دين است و هركس با ايشان معارضه كند زنديق است. و اين ديگر حق آنان نيست. زيرا آنان چيزى هستند و دين چيز ديگرى است و مخالفت با ايشان در اجتهاد و نظر، مخالفت با دين نيست. چون اگر غير از اين باشد ترجيح بدون مرجح است، و در حقيقت اين كار، زير پوشش دين، طرفدارى از يك انديشه عليه انديشه ديگرى است ـ تز مذهب عليه مذهب است ـ .
بنابر اين اختلاف ديدگاه شما با من در فهم نصوص و متون شرعى موجب كفر و زندقه شما نمى گردد و از من يك مرجع پاك و مصون از اشتباه نمى سازد. زيرا اين ادعايى است بدون دليل، و خدمتى است به آنان كه خير اين امت را نخواسته و عامل تفرقه و فساد بوده اند، و بادامهاى گسترده سياسى خويش و كمك ساده انديشان از علماى بى تقوى باين تفرقه و جدائى دامن زده اند تا آنجا كه يكى را زنديق و ديگرى را رافضى و سومى را جعفرى و آن را مالكى و اين را حنبلى و.... مى ناميدند، و ذوق سليم اين الفاظ و عبارات تفرقه انگيز را نمى پذيرد و فطرت پاك از آن تنفر دارد. و حتى كفار اهل كتاب از اينگونه امور روى گردانند، تا چه رسد به مسلمانان. در نهايت بايد بگويم اين سخنان نشانه تنگ نظرى و ضيق صدر است و با روح برادرى اسلامى و بينش و سيع و فراگير اسلام تناقض دارد. و خدا مى داند كه اين سخنان تا چه حد مايه تعصّبهاى ناروا و تهمتهاى بى جا مى گردد.
ذهبى در رساله اى كه درباره افراد ثقه نوشته، مى گويد: ابو عمر بن عبدالبرّ گفته است كه از محمد بن وضاح روايت شده كه او گفت: از يحيى بن معين ـ كسى كه سخنش در جرح و تعديل افراد حجت و دليلى قاطع است ـ در مورد شافعى پرسيدم گفت: مورد اعتماد نيست اما ابوحاتم و نسائى، جعفر بن محمد الصادق را مورد اعتماد دانسته اند، ولى بخارى به روايات آن حضرت استدلال نكرده است.(58)
19
شما ملاحظه مى فرماييد كه يحيى بن معين، آن دانشمند برجسته و مشهور، گمان مى كند كه شافعى ثقه نيست. همچنين بخارى به روايات امام صادق عمل نكرده و آنها را حجت ندانسته است، ولى به روايات كسانى كه به مراتب كمتر از آن حضرت هستند عمل كرده است با آنكه امام صادق، صاحب مذهب اهل بيت است و استاد پيشوايان مذاهب اربعه اهل سنت، و عالم برجسته اى است كه غبارى بر چهره نورانيش ننشسته و چهار هزار فقيه و محدث را تربيت كرده و بالاتر از همه آنكه او ششمين امام از اهل بيت بزرگوار است. او جعفر بن محمد بن زين العابدين بن حسين بن على بن ابى طالب است. و با اين حال بخارى به سخن وى اعتماد نكرده و از نقل روايات اهل بيت خوددارى كرده است; با آنكه ايشان از صحابه اند، و طبق نظر اهل سنت صحابه همگى عادل اند.
نقض نظريه عدالت صحابه:
اهل سنت معتقدند كه تمام صحابه ـ بدون استثناء ـ عادل اند. و در آينده ثابت خواهيم كرد كه اين نظريه را سياستمداران قدرتمند و زورگو به منظور خاصى به وجود آوردند و به افراد ساده اى كه به اين عقيده پايبند بودند چنين القا كردند كه اين نظريه قسمتى جداناپذير از دين اسلام است، و هركس در مورد آن ترديد كند يا آن را زير سؤال ببرد زنديق است و نبايد بر جنازه اش نماز خواند.
البته بدون شك صحابه بودن شرافت بسيار بزرگى و مقامى بسيار عالى است، لكن صحابه بودن به هردو معناى لغوى و اصطلاحى كه مورد اتفاق ملت اسلام است، شامل كليه مسلمانانى است كه معاصر رسول خدا بوده اند، يعنى تمام مردم و رعاياى دولت رسول خدا صحابى بوده اند; زيرا معيار صحابه بودن اين است كه:
1ـ با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ملاقات كرده باشد.
2ـ به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ايمان داشته يا تظاهر به ايمان كند; مانند منافقين و كسانى كه با تمام توان عليه اسلام كوشش و در تمام مواقع با اسلام جنگيدند و چون در محاصره اسلام قرار گرفتند ناچار اظهار اسلام كردند. زيرا تمام راهها بر آنان بسته شده بود، جز راه اسلام و از آن راه وارد شدند و خداوند به نيت آنان داناتر است.
3ـ با ايمان از دنيا برود. همانا مؤمنان صادق و تظاهر كنندگان به ايمان كه اسلام و ايمان در دلهايشان وارد نشده بود، همه آنان در يك درجه نبودند تا گفته شود همه آنان عادل اند، بلكه بعضى صرفا اظهار ايمان مى كردند و كفر و گناه خود را پنهان مى كردند و آنان همان گروه منافقان زمان پيامبرند كه رسول خدا از دنيا رفت و آنان هنوز در قيد حيات بودند و به زندگى ادامه مى دادند. و قرآن كريم اين راز را آشكار كرد كه آنان بر نفاق خود اصرار داشتند: "بعضى از اعراب اطراف مدينه منافق اند و بعضى از اهل شهر مدينه نيز منافق اند و بر نفاق خود ماهر و ثابتند و شما از نفاق آنان آگاه نيستيد. ما بر سريرت ناپاك آنها آگاهيم و آنان را دوبار عذاب مى كنيم (قبل از مرگ و بعد از مرگ) و عاقبت هم به عذاب سخت ابدى دوزخ باز مى گردند."(59)
اين منافقين خيانت كردند، عهد و پيمان را شكستند، دروغ گفتند، جعل حديث كردند و فتنه جويى نمودند، و پيامبر را مورد اذيت و آزار قرار داده و واقعيتها را وارونه جلوه دادند.
آرى پرچم اسلام هر روز بر افراشته تر مى شد تا آنكه دولت اسلام به رهبرى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) سلطه مبارك خود را بر تمام جزيرة العرب گسترانيد و هيبت خود را بر همگان توسعه داد و خدا دين را كامل و نعمت را تمام فرمود. سپس پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به جوار پروردگارش منتقل گرديد و آن گروه منافق هنوز باقى بودند. و مسلم است كه مسلمانان از نظر ايمان و فداكارى و منزلت متفاوت اند.
20
شگفتا چگونه بدون هيچ مقدمه اى يا با مقدماتى سياسى تمام رعاياى دولت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) عادل شدند، به اين دليل كه تمامى ايشان صحابى اند. يعنى پيامبر اكرم را ديده اند يا پيامبر ايشان را ديده است. و به پيامبر ايمان آورده اند يا تظاهر به ايمان كرده اند. با آنكه اين نظريه در عصر اموى (عصر خلافت طلقاء و آزاد شدگان) اختراع شد و پيش از آنكه طبقه صحابه به معنايى كه گذشت از دنيا بروند. يعنى در حالى به عدالت تمام صحابه حكم كردند كه هنوز پايان كار ايشان و حسن عاقبتشان را نمى دانستند! و اين نظر از اساس مردود است.
دلايل رد نظريه:
1ـ تعارض و ناسازگارى آن با نصوص قطعى قرآن.
2ـ تعارض و ناسازگارى با سنت نبوى (گفتار، كردادر و تأييد).
3ـ واقعيت حال صحابه اين طرز تفكر را رد مى كند.
4ـ اين نظريه با روح اسلام و حسن عاقبت و هدف از زندگى تعارض داشته و ناسازگار است.
توضيح دلايل رد:
تعارض و ناسازگارى نظريه عدالت تمامى صحابه با نصوص قرآنى.
پديده نفاق:
در زمان پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پديده نفاق به حدى شايع گرديد كه منافقين به صورت يك قدرت واقعى كه روى آن حساب مى شد درآمدند. منافقين گروهى بودند كه در ظاهر ايمان آورده و با زبان به وحدانيت خدا و رسالت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) شهادت مى دادند و از روى فريب و استهزا، همان الفاظ و اصطلاحات مسلمانان را به كار مى بردند. قرآن مجيد مى فرمايد: و گروهى از مردم گويند كه ايمان آورده ايم به خدا و روز قيامت و حال آنكه ايمان نياورده اند. خواهند تا خدا و اهل ايمان را فريب دهند و حال آنكه فريب ندهند مگر خود را و اين را از سفاهت نمى دانند.(60) منافقين با صداى بلند اقرار به وحدانيت خدا و رسالت پيامبر مى نمودند و اصرار داشتند كه اين سخنان را به گوش پيامبر برسانند و مؤمنين را از ايمان خود آگاه سازند. "هرگاه مؤمنان را ملاقات كنند مى گويند ما ايمان آورده ايم...."(61)
اين پديده نفاق منحصر به گفتار نبود، بلكه به اعمال و رفتار نيز سرايت كرده بود. منافقان مانند ساير مسلمين نماز مى خواندند، انفاق مى كردند، و چون از جهاد در خدمت پيامبر سر باز مى زدند، بهانه ها مى آوردند و مراتب ايمان خود را تكرار مى كردند. اگرچه دير يا زود حقيقت انسان و باورهاى نفسانى او در اعمال و رفتارش اثر گذاشته و ظاهر مى گردد، لكن بر نيّتها و مقاصد باطنى افراد تنها خدا آگاه است. پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به همان ظاهر افراد و رفتار آنان اهميّت مى داد و كارى به باطن اشخاص نداشت و آن را به خداوند واگذار مى كرد، آن حضرت انسانى وارسته، مهربان و داراى اخلاق كريمه و نمونه اى از يك انسان كامل بود، ولى چون منافقان از حدود خود تجاوز كردند. آيات قرآن نازل شد و حقيقت اين گروه را آشكار و از اسرار آنان پرده برداشت از جمله آنها آيات شريفه ذيل است:
ايشان ايمان ندارند... با خدا و مؤمنان از در فريب و نيرنگ در آمده اند.
(62)
و هرگاه با شياطين (و هم مسلكان) خود به خلوت مى نشينند مى گويند ما با شماييم ما مؤمنان را مسخره مى كنيم
.(63)
... و نماز بجا نمى آورند جز با كسالت و انفاق نمى كنند مگر با كراهت
(64)
و اگر قصد سفر جهاد داشتند درست مهيّاى آن مى شدند، ولى خدا حركت آنان را كراهت داشت لذا (توفيقش را از آنان سلب كرد و) ايشان را (از اين كار) بازداشت...
(65)
اگر اين مردم منافق همراه شما مؤمنان براى جهاد خارج شوند چيزى جز اضطراب و ترديد به شما نمى افزودند و هر آنچه مى توانستند در كار شما اخلال و خرابى مى كردند و از هر سو در جستجوى فتنه برمى آمدند و هم در ميان لشكر شما براى آنان جاسوسانى وجود دارند...
21
(66)
و برخى از آن مردم منافق گويند ما را از جهاد معاف كن و ما را در فتنه و آتش قرار مده. آگاه باشيد كه آنان خود به فتنه در افتادند و دوزخ به آن كافران احاطه خواهد داشت.
(67)
و آنان دايم به خدا سوگند مى خورند كه ما هم از شما مؤمنانيم. در حاليكه از شما نيستند، ولى آنان مى ترسند
.(68)
حكم قطعى الهى:
پس از آنكه قرآن مجيد حقيقت منافقان را آشكار و باطن ايشان را روشن ساخت فرمان عادلانه و قاطع خود را در مورد آنان و متناسب با جنايتشان كه دروغ به مردم و به خداوند بود، صادر نمود، و به پيامبر خود دستور داد كه مضمون اين فرمان الهى و جهات و علت صدور آن را به آنان ابلاغ كند: "بگو (به آن منافقان) انفاق كنيد، چه از روى ميل يا با كراهت، هرگز از شما پذيرفته نخواهد شد، شما مردمى هستيد كه سخت به فسق خو گرفته ايد".(69)
چرا اينطور شد؟ و چرا چنين حكم قاطعى درباره آنان نازل گشت؟ چون منافقان با خدا و مؤمنان مكر و نيرنگ مى كردند، و ادعاى ايمان آنان چيزى جز دروغ و تمسخر نبود، و با تمام ادعايى كه نسبت به ايمان داشتن مى كردند، به خدا و رسول او كافر بودند. پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين فرمان الهى و اسباب و عوامل آن را اعلام كرد و تمام حقايق را براى همه مردم روشن ساخت. و در عين حال، براى آنان استغفار مى فرمود كه پاسخ روشن الهى نازل گرديد كه: "چه براى آنان استغفار كنى و چه نكنى (حتى) اگر هفتاد بار براى آنان استغفار كنى هرگز خداوند آنان را نمى آمرزد چون آنان از راه فسق و سركشى به خدا و رسول او كافر شدند و خدا فاسقان را هرگز هدايت نخواهد كرد."(70)
تعارض نظريه عدالت صحابه با قرآن كريم:
مثال اوّل: خداى تعالى مى فرمايد: "بعضى از آنان با خدا عهد بستند كه اگر نعمت و رحمتى نصيب ما باشد، البته پيامبر را تصديق كرده و از نيكان مى شويم. و با اين عهد باز چون از فضل و نعمت نصيب آنان فرمود بر آن بخل ورزيدند و از دين روى گردانيدند و از حق اعراض كردند. در نتيجه اين تكذيب و نقض عهد، خدا دل آنان را ظلمتكده نفاق گردانيد تا روزى كه به كيفر بخل و اعمال زشت خود برسند".(71)
اين داستان ثعلبه است، همان صحابى فقير و بى چيزى كه از رسول خدا خواست تا دعا كند و از خداى تعالى بخواهد به او مالى عطا كند. رسول خدا فرمود: واى بر تو اى ثعلبه! مال اندكى كه شكرش را بجا آورى، بهتر است از مال زيادى كه طاقت شكرش را نداشته باشى. ثعلبه عرض كرد: سوگند به خدايى كه تو را مبعوث فرموده اگر از خدا بخواهى به من مالى بخشد و روزى كند، حتماً حق هر صاحب حقى را به او پرداخت مى كنم. آنگاه پيامبر دعا كرد و خداوند به وى ثروت زيادى روزى فرمود و آن مال بسيار زياد گرديد و چون رسول خدا زكات اموالش را طلب كرد، ثعلبه بخل ورزيد و گفت زكات نوعى جزيه است و از پرداخت آن امتناع ورزيد. پيامبر از دنيا رفت و ثعلبه زنده ماند. و زكات مالش را براى ابوبكر فرستاد، لكن ابوبكر نپذيرفت. و در زمان عمر براى عمر فرستاد، او نيز نپذيرفت تا آنكه ثعلبه در زمان عثمان به هلاكت رسيد.(72)
مثال دوم: خداى تعالى مى فرمايد: "آيا آن كس كه به خدا ايمان آورده مانند كسى است كه كافر بوده است؟ هرگز مؤمن و كافر يكسان نخواهند بود. اما آنان كه با ايمان و نيكو كار بودند به پاداش اعمال شايسته رسيده و منزلگاهى پرنعمت در بهشت ابد يابند. و اما آنان كه سر از اطاعت حق كشيده و فاسق شدند منزلگاهشان در آتش دوزخ است. و هرچه كوشند و خواهند كه از آن آتش بيرون آيند باز به آتش برگردانيده شوند و به آنان گفته شود كه اينك آتشى را كه در دنيا تكذيب مى كرديد بچشيد."(73) مقصود از مؤمن در اين آيه، على بن ابى طالب است و مراد از فاسق، وليد ابن عقبه است. وليد فرماندار عثمان در كوفه گرديد، و سپس فرماندار معاويه و يزيد در مدينه منوره شد.(74)
22
مثال سوم: خداى تعالى مى فرمايد: آيا از آن كس كه به راه اسلام و سعادتش مى خوانند و او همان دم بر خدا افترا و دروغ مى بندد در جهان كسى ستمكارتر است؟ و خدا هم هيچ قوم ستمكارى را هدايت نخواهد كرد."(75)
اين آيه شريفه درباره عبدالله بن ابى سرح نازل شد كه در خلافت عثمان والى مصر شد و همان كسى است كه بر خدا افترا بست و پيامبر خونش را هدر و مباح فرمود، حتى اگر به پرده كعبه چسبيده باشد; مؤلف سيره حلبيّه روايت مى كند: عثمان او را در روز فتح مكه نزد رسول خدا آورد و برايش امان خواست. رسول خدا مدتى سكوت كرد تا شايد در خلال سكوتش كسى او را بكشد ـ چنان كه بعداً رسول خدا بيان فرمود ولى كسى به اين كار اقدام نكرد و پيامبر او را امان داد.(76)
تحليل مثالهاى سه گانه:
در مثال اوّل: خداوند بر نفاق درونى ثعلبه حكم كرده و فرموده كه او ازدروغگويان است. در مثال دوّم بيان فرموده كه وليد بن عقبه فاسق و اهل آتش است و براى او نجاتى از آتش جهنم نيست. در مثال سوّم: بيان فرموده كه عبدالله بن ابى سرح بر خدا افترا زده و قصد تحريف كتاب خدا را داشته و او از تمام خلق ستمكارتر است و محال است كه هدايت شود. زيرا خداى تعالى گروه ستمكاران را هدايت نخواهد كرد.
حكم اهل سنت درباره اين سه نفر:
اين هر سه نفر ـ ثعلبه، وليد و عبدالله ـ از صحابه اند چون شرايط صحابه بودن در آنها موجود است به هردو معناى لغوى و اصطلاحى. و چون صحابه اند پس بايد عادل هم باشند و تكذيب آنان جايز نيست، بلكه ايشان به پاكى و نزاهت محكومند و اهل بهشتند و احدى از ايشان وارد آتش نخواهند شد. چرا چنين نباشد با آنكه عبدالله بن ابى سرح استاندار عثمان در مصر و يكى از مشاورين و پشتيبانان عثمان است. و وليد بن عقبه استاندار وى در كوفه است. و او كسى است كه نماز صبح را چهار ركعت خواند و گفت اگر بخواهيد بيشتر مى خوانم.
او مشاور عثمان و استاندار معاويه بر مدينه رسول خداست. و اگر كسى درباره اين سه نفر صحابى بدگويى كند، زنديق است و نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند!
كداميك سزاوار تصديق است:
آيا كتاب خدا و حكم آن را بايد تصديق كرد يا تقليد كوركورانه را؟ از اينجا روشن مى شود كه نظريه عادل بودن تمام صحابه از حيث موضوع مردود است. زيرا هم با نصوص قطعى قرآنى معارض است و هم با احكام الهى مخالف است.
تعارض نظريه عدالت تمام صحابه با سنت نبوى:
مثال اول: ذوالثديه، كه از صحابه به ظاهر زاهد و عابد بود و مردم از عبادت و كوشش دينى او در شگفت بودند، نمونه جالبى براى تعارض نظريه عدالت تمام صحابه با سنت نبوى است زيرا رسول خدا همواره مى فرمود او مردى است كه در چهره اش اثرى از شيطان است و ابوبكر را فرستاد تا او را بكشد، ولى چون ديد نماز مى خواند برگشت. سپس عمر را فرستاد تا او را بكشد، و او هم وى را نكشت. سپس على را فرستاد، لكن او را نيافت چون از مسجد بيرون رفته بود.(77) و اين ذوالثديه، رهبرى خوارج را داشت و در جنگ نهروان على (ع) او را كشت.(78)
مثال دوم: گروهى از صحابه در خانه اى گرد آمده بودند و مردم را از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) باز مى داشتند. پس رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دستور دادند كه آن خانه را به آتش كشيدند.(79)
مثال سوم: قزمان بن حرث در جنگ احد همراه رسول خدا جنگيد و دلاورى و رشادت بسيار نمود، اصحاب پيامبر گفتند: احدى همچون قزمان از ما دفاع نكرد. رسول خدا فرمود: آگاه باشيد كه او اهل دوزخ است! و چون مجروح شد و بر زمين افتاد، به او گفته شد گوارا باد برتو بهشت اى أبا فيداق. گفت باغ و بهشتى از حرمل (سپند) به خدا سوگند كه ما نجنگيديم، مگر براى حسب و نسب.(80)
23
مثال چهارم: حكم بن عاص بن امية بن عبد شمس، عموى عثمان بن عفان و پدر مروان بن حكم، كسى است كه رسول خدا او را و آنكه در صلب او بود لعن فرمود.(81) و فرمود و اى بر امت من از كسانى كه در صلب حكم بن عاص اند.
و در حديث عايشه ام المؤمنين است كه به مروان گفت: شهادت مى دهم كه رسول خدا پدرت و تو را كه در صلب او بودى لعنت كرد. حكم بن عاص را رسول خدا از مدينه منوره به مرج در نزديكى طايف تبعيد و ورود او را به مدينه تحريم فرمود.
عثمان بن عفان بعد از رحلت رسول خدا نزد ابوبكر براى عمويش حكم بن عاص شفاعت كرد تا اجازه دهد به مدينه برگردد. لكن نپذيرفت بعد از او نزد عمر شفاعت كرد، او نيز نپذيرفت و چون عثمان خودش بر اريكه قدرت نشست و به خلافت رسيد، عمويش حكم بن عاص را با عزت و احترام ـ بر خلاف فرمان پيامبر و سيره شيخين ـ به مدينه آورد يكصد هزار درهم نيز به او بخشيد و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه فرزندش مروان بن حكم را مشاور خود قرار داد. سرانجام همين مروان با عملكرد خود اسباب كشته شدن خليفه را فراهم كرد. مردم به مروان لقب "خيط باطل" يعنى نخ باطل داده بودند، و همين مروان بعدها به عنوان خليفه مسلمين قدرت را در دست گرفت.
شاعر گويد:
لَحا اللّه قوماً أمّروا خَيطَ باطل على النّاسِ يُعطى مَن يشاء و يَمنَعُ(82)
خداوند دور گرداند قومى را كه (نخ باطل) را بر مردم فرمانروا كردند
.
او به ميل خود، به هركس كه مايل است عطا مى كند و هركس را كه خواست محروم مى نمايد
.
مثال پنجم: كسانى هستند كه مسجد ضرار را براى تفرقه در ميان مسلمين ساختند و گفتند اين مسجد را براى رضاى خدا ساخته اند. آنان دوازده نفر از صحابه منافق بودند.(83)
مثال ششم: نفرين رسول خدا برخى از صحابه را:
حلبى در روايتى نقل كرده كه: پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمود: خدايا فلانى و فلانى را لعنت فرما.(84)
بخارى از سالم و او از پدرش روايت كرده كه شنيدم رسول خدا پس از سربرداشتن از ركوع ركعت دوم نماز صبح و گفتن "سمع الله لمن حمده" مى فرمود: خدايا فلانى و فلانى را لعنت كن.
سيوطى از احمد و بخارى و ترمذى و نسائى و ابن جرير و بيهقى روايت كرده كه ابن عمر گفت: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در روز اُحد فرمود: پروردگارا ابوسفيان، حرث بن هشام، سهيل بن عمرو و صفوان بن اميه را لعنت كن.
سيوطى گويد: ترمذى روايت كرده و تصحيح هم نموده و ابن جرير و ابن ابى حاتم نيز از ابن عمر روايت كرده اند كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) همواره چهار نفر را لعنت كرد و در نماز صبح مى گفت: پروردگارا فلانى و فلانى را لعنت كن.(85)
نصربن مزاحم منقرى از عبدالغفار بن قاسم، از عدى بن ثابت از براء بن عازب روايت كرده كه روزى ابوسفيان با معاويه مى آمدند. پس رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: پروردگارا تابع و متبوع، هر دو را لعنت فرما. پروردگارا عذاب تو بر "أقيص" باد. ابن براء به پدرش گفت أقيص كيست؟ گفت مقصود معاويه است.(86)
نصربن مزاحم در آخر حديث خود از على بن اقمر روايت كرده كه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به ابوسفيان نگريست كه سوار بود و معاويه و برادرش، يكى پيشاپيش او و يكى به دنبال او بود. چون ايشان را ديد گفت: پروردگارا سواره و جلودار و دنباله رواش را لعنت فرما. پرسيديم كه آيا تو خود از رسول خدا شنيدى؟ گفت: آرى اگر نشنيده باشم، دو گوشم كر باد.(87)
در نامه محمد بن ابى بكر به معاويه آمده است: تو خود را با على برابر مى دانى، حال آنكه فرق او با تو بسيار است، او در خلوص نيت از همه راستگوتر، فرزندانش بهترين فرزندان، همسرش بهترين همسران و او بهترين پسر عمو را داشت. برادرش جعفر در جنگ مؤته جانش را به خداوند فروخت. عمويش حمزه سيدالشهداء در احد به شهادت رسيد. پدرش حامى رسول خدا بود و ما ياران او و تو لعنت شده پسر لعنت شده هستى. تو و پدرت همواره عليه رسول خدا غائله برپا مى كرديد و براى خاموش كردن نور خدا كوشش مى كرديد و جمعيتها را جمع و مالها خرج مى نموديد و قبايل را بر ضد رسول خدا بسيج كرديد. پدرت بر همين كفر و نفاق مرد و توهم بر همين شيوه و مرام جانشين او شدى.(88)
24
معاويه با آنكه پاسخ مفصلى براى محمد بن ابى بكر نوشت، ولى لعن خود و پدرش را انكار نكرد ورد ننمود.(89)
تحليل مثالها:
مثالهاى ششگانه اى كه از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نقل كرديم كاملاً نظريه عدالت تمام صحابه را رد مى كند. زيرا كسى كه رسول خدا فرمان قتلش را صادر مى كند، قطعاً عادل نيست، كسانى كه به دستور پيامبر خانه آنها بر سرشان آتش زده شد. حتماً عادل نيستند، كسى كه بهشت را مكانى پر از حرمل (سپند) مى نامد و بر مبناى حسب و نسب مى جنگد عادل نيست. كسى كه رسول خدا، او و هركس را كه در صلب اوست لعنت كرده، قطعاً عادل نيست. همچنين كسانى كه مسجد ضرار را ساختند قطعاً عادل نيستند. زيرا عادل دانستن آنان با سنت ناسازگار است. و سنت نبوى اين عدالت را نفى مى كند. امّا كسانى كه بدون انديشه كوركورانه تقليد مى كنند تمام آنان را عادل مى دانند، حال كدام يك را بايد پذيرفت؟ سنت پيامبر يا تقليد كور كورانه مقلدين؟
آرى در عدالت صحابه با فضيلت هيچ خلافى نيست، ولى اختلاف و اشكال در تعميم آن است. چون، با سنت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در تناقض كامل است.
واقعيت عينى اين نظريه را رد مى كند:
مثال اوّل: معاويه براى آنكه مردم با او بيعت كنند، به كشتار،تخريب،آتش زدن، دشنام دادن به انصار و ياران رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))متوسل شد، و از اموال مسلمين كه در مدت بيست سال حكومت بر شام جمع آورى كرده بود، بهره جست، تمام اموال (بيت المال) را كه مصارف شرعى خاصى داشت جمع آورى نموده و از آن سوء استفاده كرد، و آنها را در راه تحكيم پايه هاى حكومت خويش مصرف نمود.
معاويه عطاى جديدى به نام (رزق البيعه) مرسوم كرد كه هنگام تعيين خليفه جديد به سپاهيان پرداخت شود.(90)
اينكه معاويه، فرزندش يزيد را براى جانشينى و خلافت بعد از خود تعيين و به زور از مردم براى او بيعت مى گرفت، نشانگر اين است كه مقصود حقيقى او چيزى جز سلطنت نبود.(91) و عليرغم بى حيايى، گستاخى و فساد يزيد او را بر صحابه رسول خدا مسلط كرد.
مثال دوّم: معاويه بن ابى سفيان به فرزندش يزيد توصيه كرد كه هرگاه مردم مدينه شورش كردند، مسلم بن عقبه را براى سركوبى آنان بفرستد. مسلم بن عقبه، ليستى از اسامى صحابه پاك و بزرگوار را همراه داشت تا همگى آنان را به قتل برساند. سرانجام مسلم بن عقبه بر مدينه، مركز حكومت رسول خدا و سرزمين وحى الهى، داخل شد و كارهايى انجام داد كه آسمان را به ناله درآورد.
مروان بن حكم، راهنماى سپاهيان، اشاره مى كرد و مسلم و سپاهيان پيروزش، اجرا مى كردند; آنها بدون كمترين رحم و عطوفتى، مردم را اعدام كردند و بدترين و وحشيانه ترين كشتار را مرتكب شدند. و نتيجه وصيت معاويه اين شد كه:
اولاً: تمام صحابه اى كه در جنگ بدر شركت كرده بودند و از موقعيت و احترام خاصى برخوردار بودند، كشته شدند.
ثانياً: هفتصد نفر از انصار و قريش از بين رفتند.
ثالثاً: ده هزار نفر از موالى (غلامان آزاد شده) و اعراب كشته شدند.
اين جنايت در سال شصت و سه هجرى قمرى اتفاق افتاد و به نام واقعه "حرّه" معروف شد، در اين جريان بود كه عبد الله بن عمر گفت: (هركس پيروز شد، ما با او هستيم) بعدها اين سخن به صورت يك قانون كلى و اساسى درآمد. همين عبد الله بن عمر در هنگام اوج گرفتن جنگ صفين از جنگ كناره گرفت!(92)
مثال سوم: معاويه در سال چهلم هجرى بسر بن ارطاة را با سه هزار سرباز به مدينه فرستاد، بسر در مدينه برروى منبر نشست و مردم را تهديد به قتل كرد. تا اينكه اهالى مدينه براى بيعت با معاويه به او پاسخ مثبت دادند. آنگاه بسر به مكه مكرّمه رفت و از آنجا به يمن و فرماندار يمن، عبيدالله بن عباس، را در يمن نيافت و دو كودك او عبدالرحمن و قثم را همراه با دائى آنان به قتل رسانيد. و همچنين در جرف، صنعاء، مدينه و بين مكه و مدينه خلق كثيرى را از دم شمشير گذرانيد. و هركس را كه مى شنيد محب و طرفدار "على" است نابود مى كرد.(93)
25
جويريه مادر آن دو طفل كشته شده، با موهاى پريشان براى آن دو چنان مرثيه خوانى و گريه مى كرد كه دل سنگ را آب مى نمود.(94)
مثال چهارم: جعده، دختر اشعث بن قيس كندى، همسر حسن بن على(ع)، با دسيسه معاويه كه به او سفارش كرد اگر امام حسن را به شهادت برسانى صدهزار درهم نقد برايت مى فرستم و سپس تو را به ازدواج يزيد در مى آورم، امام حسن را به شهادت رساند. بعد از شهادت امام، معاويه نسبت به مال وفا كرد، لكن براى جعده نوشت كه ما به زنده ماندن يزيد علاقه منديم، ورنه تو را به ازدواج يزيد در مى آورديم. و گفته شده كه امام حسن هنگام شهادت فرمود: معاويه به هدف خود رسيد، لكن سوگند به خدا آنچه را وعده داده وفا نكند و در آنچه گفته صادق نيست.
از عباس بن عبدالمطلب روايت شده كه من نزد رسول خدا بودم كه على بن ابى طالب آمد. پس چون رسول خدا اورا ديد، چهره اش باز شد. عرض كردم اى رسول خدا على را كه مى بينى خوشنود مى شوى؟ فرمود: اى عموى رسول خدا به خدا سوگند، خداوند بيش از آنچه كه من على را دوست دارم، او را دوست مى دارد، هيچ پيامبرى نبوده مگر آنكه ذريه او از صلب خودش بوده، جز من كه ذريه ام از صلب على است...(95)
از جمله كسانى كه معاويه آنها را مسموم كرد، عبدالرحمان بن خالد بن وليد است. اين جنايت هنگامى بود كه معاويه در مورد جانشين خود با مردم شام مشورت كرد. گفتند عبدالرحمان بن خالد، و اين بر معاويه گران آمد و عبدالرحمان را مسموم كرد.(96) معاويه همين كار را درباره عبدالرحمان بن ابى بكر نيز انجام داد.
مثال پنجم: شادمانى بزرگ محمد بن جرير طبرى از محمد بن حميد رازى، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از فضل بن عباس بن ربيعه، روايت كرده كه گفت: هنگامى كه عبدالله بن عباس به قصد ديدار معاويه به شام رفته و در آنجا بسر مى برد، روزى من در مسجد بودم كه ناگهان معاويه در كاخ "الخضراء" تكبير گفت و اهل كاخ همه تكبير گفتند. سپس اهل مسجد هم به پيروى از آنان تكبير گفتند. پس فاخته، دختر قرظة بن عمرو بن نوفل بن عبد مناف، از غرفه خود بيرون آمد و گفت: خدا تو را شاد كند اى اميرالمؤمنين! چه خبرى شنيدى كه شادمان شدى؟ معاويه گفت: خبر مردن حسن بن على را. فاخته گفت: انا للّه و انا اليه راجعون. سپس گريست و گفت: سرور مسلمين و پسر دختر رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا رفت. معاويه گفت: كار نيكى انجام دادى. او همان گونه بود. سزاوار است كه بر او گريه شود. سپس خبر به ابن عباس رسيد. او بر معاويه وارد شد. معاويه گفت: اى پسر عباس مى دانى كه حسن بن على درگذشت؟ ابن عباس گفت تو براى همين تكبير گفتى؟ او گفت: آرى.(97)
مثال ششم: سپاهى به فرماندهى عمر بن سعد بن ابى وقاص كه از صحابه به شمار مى رفت به سمت كربلا روانه گرديد، و به آن حضرت يورش برد و چون سپاهيان در اطراف حسين بن على (ع) زياد شدند و آن حضرت يقين كرد كه چاره اى جز جنگيدن نيست، جنگيد تا به شهادت رسيد. كسى كه مرتكب قتل او گرديد، مردى بود از قبيله مذحج كه سر مبارك امام حسين را برداشت و به نزد ابن زياد برد و مى گفت: ركاب مرا پر از طلا و نقره كن; زيرا كه من سلطان نجيبى را كشته ام. من زاده بهترين پدر و مادر و والاترين خاندان را به قتل رسانيده ام.
بلاذرى در انساب الاشراف روايت كرده است كه لباس و كفش امام را از تنش بيرون كردند و به غارت بردند. به اين هم اكتفا نكردند و عمر بن سعد بن ابى وقاص صحابى دستور داد بر بدن مقدسش اسب بتازند و اسحاق بن هبيره حضرمى را به همراه عده اى ديگر براى اين كار انتخاب كرد.(98)
26
عمر بن سعد بعد از آنكه فرزندان رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به خاك و خون كشيد و به اسارت گرفت و لب تشنه در كنار فرات به شهادت رساند، به خيال خود پيروز برگشت.
مثال هفتم: امام حسن در اثناى اجتماعش با معاويه خطاب به مردم كوفه فرمود: اى مردم اگر غير از كشتن پدر و غارت اموالم و زدن دشنه به شكمم، كار ديگرى هم انجام نداده بوديد، اين سه كار شما كافى بود تا اختيار را از من سلب كند و بناچار با معاويه بيعت كنم.(99)
امام حسن (ع) بعد از تصدى مقام خلافت با لشكر دوازده هزارنفرى از شهر خارج و در مدائن اردو زد. پس برخى از همراهانش به او خيانت كرده و به كاروانش شبيخون زدند و پس از غارت اثاثيه و وسائل وى، از آن حضرت جدا شدند و او را تنها گذاشتند، حتى گروهى قصد داشتند او را دستگير كرده و به معاويه تحويل دهند، و برخى نيز تصميم داشتند كه آن حضرت را به قتل برسانند.
تحليل و بررسى مثالها:
كشتار، تخريب، آتش زدن، نابود كردن صحابه بدريّين، كشتن يا زدن، هزار مسلمان در يك روز، آن هم از مردم مدينه رسول خدا، بدون هيچ دليل و ضرورتى، امرى ناقض عدالت است. كشتن كودكان معصوم، كشتن هر كسى كه گمان دوستى او را با على داشته باشند، كارى ناقض عدالت است. مسموم كردن امام حسن، به شهادت رساندن امام حسين، اسب تاختن بر بدن مقدسش، آواره كردن فرزندان رسول خدا، منع كردن آنان از آب فرات، با عدالت در تعارض، بلكه از مقام انسانيت به دور است. آرى اين امور و مانند اينها از مواردى است كه بسيار زياد و قابل شماره نيست.
اين امور، گفته كسانى را كه مى گويند تمام صحابه عادل اند، رد مى كند و با اين سخن كه تمام صحابه اهل بهشت اند و به آتش داخل نمى شوند، منافات دارند. زيرا اگر چنين بگوييم، اين خود پاداشى است براى كسانى كه هتك حرمت خدا را نموده اند. زهر دادن به امام حسن، كشتن امام حسين، آواره كردن اهل بيت و بزرگان و افاضل صحابه، چيزى نيست كه قابل اجتهاد باشد، بلكه ستمگرى، تجاوز و عدوان بر محارم الهى است و هركس آن را انجام دهد نمى تواند عادل باشد; نه با معيارهاى عقلى و نه با معيارهاى نقلى و دينى و نه با معيارهاو شرايع و قوانين قراردادى و وضعى كه بشر مى شناسد. هر فرمانده آمريكايى يا فرانسوى، يا روسى و يا بت پرست، از اينكه كودك بى گناه را در غياب پدرشان بى ديل بكشد، اباء دارد، لكن بسر ابن ارطاة از آن اباء نكرد و مرتكب قتل دو كودكى گرديد كه هيچ نقشى هم در تقدّم و تأخر سلطنت معاويه و يا فرزندش يزيد نداشت. و اين در تمامى مقياسها يك عمل وحشيانه و غير قابل توجيه است. پس آيا ممكن است كسى كه به اين عمل دست بزند يا فرمان بدهد، جزء صحابه عادل باشد؟ آيا معقول است كه خدا او را داخل بهشت كند؟ آرى با تقليد بى منطق و بدون فكر، هر امر عجيب و غريبى قابل قبول است، لكن بر حسب موازين و قواعد شرع حنيف، هرگز.
بنابر اين واقعيتها و آنچه بعد از رحلت رسول خدا پديد آمد، اين نظر كه "تمامى صحابه عادل اند" كاملاً مردود است. چون جريان واقعى با عدالت سازگار نيست. و اين نظر و انديشه تنها براى اغراض و اهداف سياسى و براى سرپوش نهادن بر كارهاى نا مشروع و براى توجيه خلافت نا اهلان ايجاد شده است، لكن خداوند بر امر خود غالب و پيروز است. سپس مردم هم بدون توجه اين نظريه را تقليد كرده اند و همچون مُدِ لباس به يكديگر انتقال دادند.
منافات اين نظريه با روح اسلام:
خداى تعالى مرگ و زندگى، زمين و آنچه روى آن است را فقط براى امتحان و آزمايش بندگان آفريده است، تا معلوم شود چه كسى عملش بهتر است. دليل اين سخن آيات قرآنى ذيل است:
27
ما آنچه را روى زمين است زينت آن قرار داديم تا آنان را بيازماييم كه كدام يك كاركرد بهترى دارند
.(100)
او كسى است كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كداميك از شما كاركردش بهتر است
.(101)
بنابر اين زندگى پديد آمده تا ميدان آزمايش باشد و هرچه در صحنه حيات و زندگى است، عنصرى از عناصر آزمايش است. اين آزمايش با تكليفى كه توأم با عقل و تمييز است، آغاز مى شود و با مرگ پايان مى گيرد. پس هرگاه تمام صحابه عادل باشند و تكذيب آنان جايز نباشد و همه به پاكدامنى محكوم و همه اهل بهشت باشند و هيچ يك داخل آتش نشوند، در نتيجه همه از برنامه امتحان خارج و اصولاً نيازى به آزمايش آنان نيست. و اين فرض با هدف زندگى ناسازگار و موجب ركود و توقف سير آزمايش الهى است.
اين نظريه با روح اسلام نيز در تضاد است. زيرا از نظر قرآن تمام افراد انسان در زيانكارى و خسرانند، مگر كسانى كه ايمان آورند و كار شايسته انجام دهند و يكديگر را به حق و بردبارى وصيت و سفارش كنند. پس ارزش مسلمان به اين است كه متكى به اوامر الهى باشد، تا زمانى كه مرگش فرارسد. و هرگونه خللى در اين التزام او را از دايره اسلام بيرون برده و به همان اندازه مايه غضب بر او مى گردد و هميشه ملاك پايان كار او است كه چگونه خاتمه يابد. پس اگر مسلمانى در طول زندگى ملتزم به اوامر خداى تعالى باشد و يك روز يا يك ساعت پيش از مرگ كافر شود، آن التزام و كارهاى سابقش هيچ سودى براى او نخواهد داشت.
يكى از الطاف و فيوضات الهى بر پيامبرش اين بود كه آن حضرت بر حوادث و اتفاقات آينده آگاهى كامل داشت، لذا در حجة الوداع تمام مؤمنين را مورد خطاب قرار داد و فرمود: مبادا بعد از من دوباره كافر شويد و يكديگر را گردن بزنيد. اين خطاب متوجه همان صحابه بود; صحابه به هردو معناى لغوى و اصطلاحى.
بخارى از ابن عباس و او از پيامبر اكرم روايت كرده است كه فرمود: شما در روز قيامت عريان و پابرهنه (بدون كفش و لباس) محشور مى شويد. و گروهى از اصحاب من به راست و چپ كشيده مى شوند. من مى گويم: اصحابم اصحابم! آنگاه خداى تعالى مى فرمايد: اينان بعد از تو مرتد شدند و به عقب (يعنى به دوران جاهليت) برگشتند. پس مانند عبد صالح خدا عرض مى كنم: تا من در ميان ايشان بودم گواهشان بودم.
مسلم در صحيح خود همين حديث را با تغييراتى روايت كرده كه آن حضرت فرمود: افرادى از اصحابم بر من وارد مى شوند و چون آنان را مى بينم و مى شناسم از نزد من كشانده شده و دفع مى گردند. مى گويم اصحابم!! گفته مى شود: تو نمى دانى كه بعد از تو چه ها كردند؟
بخارى از پيامبر اكرم روايت كرده كه فرمود: در زمانى كه من ايستاده ام، گروهى را مى آورند و تا من ايشان را مى شناسم، مردى از ميان من و ايشان بيرون مى آيد و مى گويد بياييد. مى پرسم كجا؟ مى گويد به آتش. مى گويم چرا؟ مگر چه كرده اند؟ مى گويد ايشان بعد از تو مرتد شدند و به قهقرا و دوران جاهليت برگشتند، و نمى بينم كه از ايشان نجات يابند، مگر اندكى.
در روايت ديگرى آمده كه رسول خدا فرمود: روز قيامت گروهى از اصحابم بر من وارد شوند، لكن آنان را از حوض كوثر منع كنند. من مى گويم ايشان اصحاب من هستند. خداى تعالى مى فرمايد: تو نمى دانى آنان چه كرده اند. مرتد شدند و به قهقرا برگشتند.
بخارى از سهل بن سعد روايت كرده كه پيامبر فرمود: اقوامى در قيامت بر من وارد شوند كه من آنان را مى شناسم و آنان مرا مى شناسند. سپس ميان ما جدايى مى افتد. ابو حازم گويد: نعمان بن ابى عياش اين روايت را از من شنيد و پرسيد كه تو خودت از سهل شنيدى؟ گفتم آرى. شهادت مى دهم كه صحابى ديگر ابو سعيد خدرى در دنباله اين حديث اضافه كرد: رسول خدا فرمود من مى گويم ايشان از من هستند. پس گفته مى شود تو نمى دانى اينها بعد از تو چه كردند. آنگاه مى گويم نابود باد كسى كه بعد از من امر را تغيير داده است.
28
و از حديث ابن عباس نقل كرده كه گروهى از اصحابم را به سمت چپ مى برند. مى گويم اصحابم اصحابم! پس گفته مى شود كه آنان از زمانى كه از ايشان جدا شدى به عقب برگشته و مرتد شدند. ابو يعقوب در مسند عمر مانند اين روايت را آورده است.
بخارى در باب غزوه حديبيّه از علاء بن مسيّب از پدرش روايت كرده كه گفت: براء بن عازب را ملاقات كردم و گفتم خوشا به حالت كه جزء صحابه پيامبر بودى و در زير درخت با آن حضرت بيعت كردى. او گفت: پسر برادر! تو نمى دانى كه ما بعد از آن حضرت چه كرده ايم!!
و نيز از عبدالله از پيامبر اكرم روايت كرده كه فرمود: من بر شما پيشى مى گيرم در ورود بر حوض، و مردانى از شما را از نزد من مى برند. پس مى گويم پروردگارا! اصحابم! و گفته مى شود تو نمى دانى كه بعد از تو چه كرده اند.
بخارى گويد: عاصم و حصين از ابى وائل از حذيفه از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين حديث را روايت كرده اند.
و نيز از اسماء دختر ابوبكر روايت كرده كه پيامبر فرمود: من در كنار حوض ايستاده ام تا آنكه ببينم چه كسانى از شما بر من وارد مى شوند. ناگهان گروهى را از نزد من مى برند. پس مى گويم پروردگارا ايشان از من هستند و از امتم مى باشند. پس گفته مى شود آيا مى دانى بعد از تو چه كرده اند؟ سوگند به خدا همواره به عقب برگشتند.
بخارى گويد: ابن مليكه همواره مى گفت: پروردگارا! ما به خودت پناه مى بريم از اينكه به عقب برگرديم و از دين خود منحرف شويم.
اين مقدار را از بخارى و مسلم نقل كرديم و در ساير كتب از اينگونه روايات بسيار است كه به خاطر ترس از طولانى شدن بحث از آنها صرف نظر كرده و متعرض نشديم.(102)
تحليل مثالها:
از احاديثى كه از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نقل شده ثابت مى شود كه گروهى از صحابه بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرتد شده و به دوران جاهليت برگشتند اين گروهها به آتش خواهند رفت. اين احاديث را بخارى و مسلم در كتب صحاح خود آورده اند كه در نظر پيروان ايشان در مرتبه بعد از قرآن است. پس چگونه ميان اين نظريه كه تمام صحابه عادل و اهل بهشت هستند و هيچ كدام داخل آتش نمى شوند، و ميان اين احاديث و نصوص نبوى قطعى و متواتر ـ كه واقعيت عينى و حقيقت خارجى هم آن را تأييد مى كند ـ جمع كنيم؟
با ملاحظه حالات و عملكرد صحابه مى توان نتيجه گرفت كه جمع ميان نظريه عدالت تمام صحابه و اين احاديث امكان پذير نيست، و اصولاً اين نظريه از اساس مردود است زيرا با هدف از زندگى كه همان امتحان و آزمايش است ناسازگار و همچنين با روح اسلام، كه زندگى صحيح را به عمل صالح و توصيه دائم به حق و صبر مرتبط مى داند، و تمامى آنها را به حسن عاقبت مشروط كرده، منافات دارد.
تناقض نظريه عدالت تمام صحابه:
ابن عرفه، مشهور به نفطويه، كه از بزرگان محدثين اهل سنت است، روايت كرده ـ چنان كه در شرح نهج البلاغه معتزلى است ـ كه بيشتر احاديث فضايل صحابه در زمان بنى اميه و براى تقرب به آنان ساخته شده است. زيرا گمان مى كردند با اين كارها بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند. اين احاديث به گونه اى ساخته شده كه از هر صحابه اى، پيشوايى شايسته براى اهل زمين قرار داده اند، و هركسى كه به يكى از آنان ناسزا گويد يا تهمتى بزند، مورد نكوهش قرار مى گيرد، چنانكه در روايت انس از رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))آمده است: هركس يكى از اصحاب مرا دشنام دهد، لعنت خدا بر او باد و لعنت فرشتگان و همه مردم بر او و هركس عيبى بر آنان بگيرد و نقصى را به آنان نسبت دهد، پس با او چيزى نخوريد و نياشاميد و بر جنازه اش نماز نخوانيد. آرى اين خبر به اين ترتيب آمده و هيچ تفاوتى ميان صحابه نگذاشته است.
29
نكته قابل توجه:
على بن ابى طالب به نص صريح ولى خدا، برادر رسول خدا، بزرگ اهل بيت، دروازه شهر علم پيامبر و حداقل يك صحابى است و مانند ديگر صحابه اين عنوان افتخار آميز را دارا است. پس حكم كسى كه او را دشنام داده و سبّ كند، بلكه ناسزا گفتن به او را واجب شمارد و در تمام نقاط حكومتش على را مورد تنقيص و عيب جويى قرار دهد، چيست؟ و پيروان و فرمانبرداران او چه حكمى دارند؟ آيا حديثى كه گذشت، شامل چنين فردى ـ معاويه ـ و پيروانش نيز مى شود؟ معاويه اى كه وقتى بعضى از خواصّش او را نصيحت كردند كه از دشنام دادن به على دست بردارد، در پاسخ گفت: سوگند به خدا دست برندارم تا آنكه بزرگان بر اين شيوه پير شوند و كودكان به سن جوانى و نوجوانى برسند.
معاويه به سمرة بن جندب صحابى، پانصد هزار درهم داد تا از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دروغ روايت كند كه آيه شريفه "و من الناس من يعجبك قوله..."(103) يعنى (و بعضى از مردم كسانى هستند كه گفتار آنان در زندگى دنيا باعث شگفتى تو مى شود و خداوند بر آنچه در دل دارند گواه است. آنان سرسخت ترين دشمنان اند، هنگامى كه روى برمى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند) در راه فساد در زمين كوشش مى كنند و زراعتها و حيوانات را نابود مى سازند و خداوند فساد و تباهى را دوست ندارد) در شأن على نازل شده است.
و آيه شريفه "و من الناس من يشرى نفسه"(104) يعنى (بعضى از مردم ـ مخلص و فداكار ـ جان خود را در برابر خشنودى خدا مى فروشند و خداوند نسبت به بندگانش مهربان است) درباره عبدالرحمان بن ملجم نازل گرديده، زيرا كه او على (ع) را به قتل رسانده است.
پس چرا در اين نظريه، ميان يك صحابى با صحابى ديگر فرق مى گذارند. اين چه نظريه عامى است كه بر گروهى تطبيق مى كند و بر برخى ديگر تطبيق نمى كند.
هر عاقلى مى داند كه دولت اموى، دشنام به على و اهل بيتش را بر تمام مردم واجب كرده بود و مردم هم در اين گناه بزرگ با دولت همكارى كردند; گروهى با ميل و رغبت و گروهى از روى ترس.
نقش صحابه در تشريع:
در زمان صحابه و طبقه اول از تابعين، نقش صحابه منحصر بود در نقل سنت، يعنى گفتار و كردار و تقرير رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)). و معمولاً راويان واسطه را هم براى تأكيد مطلب يادآور شده و نقل مى كردند.
برخى از آنان براى تأكيد بر صداقت گفته هاى خود سوگند مى خوردند و بسيارى از ايشان از نقل روايات ديگران پرهيز مى كردند. چون بعضى بودند كه بر رسول خدا دروغ مى بستند و تازيانه عمر بن الخطاب در كمين آنها بود.
با آنكه در نزد صحابه و متقدمين، سنت، از گفتار و كردار رسول خدا تجاوز نمى كرد. در عصرهاى بعدى، مذاهب متعددى پيدا شد و در ديگر اقطار پراكنده گرديد. پس سنت هم توسعه پيدا كرد و شامل فتواى صحابه نيز گرديد. و هرگاه درباره واقعه اى نصى از كتاب خدا و سنت پيامبر نمى ديدند، آراء صحابه در حوادث و رويدادهاى جارى جزء مصادر بعد از كتاب خدا و سنت رسول خدا بود. و شايد ائمه مذاهب و علماى حنفى، مالكى و حنبلى، از شافعيها در اين جهت تعصب بيشترى داشته اند; چنانكه از گفته ها و جوامع فقهى آنان ظاهر مى شود. مثلاً ابوحنيفه با آنكه بسيار به قياس پايبند بود و آن را از بهترين مصادر قانون شرع مى دانست، گاهى رأى و فتواى يكى از صحابه را بر قياس مقدم مى داشت.
از او نقل شده كه مى گفت هرگاه چيزى را در كتاب خدا و سنت رسول خدا نيابم، به گفته صحابه عمل مى كنم و اگر آراء ايشان مختلف باشد، قول هركدام را كه خواهم مى گيرم و قول هركدام را كه بخواهم رها مى كنم و از قول صحابه به قول تابعين عدول نمى كنم.
30
ابن قيم در كتاب اعلام الموقعين مى گويد: احكام و مصادر احكام در نزد احمد بن حنبل پنج چيز است; از جمله فتواى صحابه. حنفيها و حنبليها تخصيص كتاب خدا را به عمل صحابه جايز مى دانند; به دليل اينكه صحابه عمل به عموم كتاب را ترك نمى كنند، مگر آنكه دليلى بر تخصيص داشته باشند. پس عمل صحابه بر خلاف عموم كتاب دليل بر تخصيص آن است و گفته صحابى نيز به منزله عمل اوست.(105)
فاصله ميان اهل تسنّن و تشيّع چقدر زياد است، شيعيان مى گويند تكيه كردن بر سنّت در قانونگذارى و تشريع جايز نيست مگر آنكه موافق قرآن باشد زيرا در قرآن بيان هرچيزى است و با لغت عرب هم نازل شده و با اسلوبى كه هر عرب زبانى آن را مى فهمد. اين شرط در عمل به سنت به اين سبب است كه آن را افرادى از پيامبر نقل كرده اند كه درباره آنان احتمال اشتباه و يا دروغ مى رود. و حتى روايات بعضى از آنان را قبول نمى كردند و هركدام به آنچه اجتهاد مى كرد عمل مى نمود. بدترين تهمتها را به يكديگر مى زدند; حتى بعضى خون بعضى ديگر را مباح مى شمردند.(106)
به هرحال گفتار صحابه و آراء و اجتهاداتشان نزد اهل سنت از مهمترين مصادر و اصول تشريع بعد از كتاب خدا به شمار مى آيد. تا آنجا كه عموم كتاب را به آن تخصيص زده و مطلقاتش را تقييد مى كنند; گويا كه اين نظريات و اجتهادات وحى آسمانى است و به هيچ وجه باطل به آن راه ندارد، و روشن است كه اينگونه غلوّ و تند روى در قداست دادن به صحابه، جز مقام عصمت چيز ديگرى نيست، و حتى اين ويژگى دربر گيرنده منافقان و مشركانى كه مجبور به تظاهر به اسلام شدند نيز مى شود، و اين مبالغه در تقديس صحابه در زمانى پديد آمد كه مذاهب فقهى به جنگ فقه و اصول و تمامى تعاليم تشيع و پيروان امامان اهل بيت برخواستند. تعاليم اهل بيت كه اسلام را در جميع مراحل و فصول خود مجسم مى كند و آن را از جدشان على بن ابى طالب دروازه شهر علم به ارث بردند.
امامان اهل بيت (عليهم السلام) همواره مى فرمودند ما هرگز حديثى نمى گوييم، مگر آنكه موافق قرآن باشد و هر حديثى كه به ما نسبت داده شود و موافق قرآن نباشد آن را كنار بگذاريد. و امام صادق مى فرمود: حديث من همان حديث رسول خداست. و حديث رسول خدا فرموده خداى تعالى است.(107)
31
فصل چهارم شيعه و نظريه عدالت صحابه
1ـ دوستى و محبت شيعه نسبت به صحابه:
سيد مرتضى رضوى مى گويد: شيعيان آن دسته از اصحاب رسول خدا را كه امتحان خوبى داده و با مال و جان دين خدا را يارى كرده اند دوست دارند. و متهم كردن شيعه به ناسزا گفتن و تكفير تمام صحابه تهمتى است باطل و بى اساس و تسليم شدن در برابر تعصّبهاى ناروا و كشمكشهاى طايفه اى و به دنبال اوهام حركت كردن است.
2ـ صحابه از ديدگاه شيعه:
از نظر شيعه واژه صحابه شامل كليه كسانى كه با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))همنشينى داشته، يا او را ديده، يا از او سخنى شنيده اند، مى شود، و مؤمن و منافق، فاسق و عادل، نيكوكار و زشتكار را فرا مى گيرد.
بنابر اين صحابه بودن، به خودى خود عصمت نمى آورد و رداى عدالت را بر قامت صحابه نمى پوشاند، بلكه صحابه بر حسب اعمال و رفتارشان منزلت و درجات مختلفى دارند. كتاب خدا و سنت رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ما را از استدلال بر اين ادعا بى نياز مى كند و آثار نشان مى دهد كه صحابه، با معناى وسيع خود، تمامى اين گروهها را فرا مى گيرد. در ميان صحابه افراد عادلى هستند كه به آنچه با خدا عهد و پيمان بستند صادقانه عمل كردند و در عقيده خود پايدار و استوار بودند. ايمان در دلهايشان راسخ بود و اخلاص براى خدا داشته و به بالاترين درجه كمال رسيدند. خداى تعالى در توصيف آنان مى فرمايد: "اصحاب و ياران محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))بر كافران بسيار سختگير و با يكديگر بسيار مهربانند. آنان را در حال ركوع و سجود نماز بسيار بنگرى كه فضل و رحمت خدا و خوشنودى او را مى طلبند. بر رخسار ايشان اثر سجده نمايان است. اين وصف حال آنان در تورات است و در انجيل مثل آنان به دانه اى ماند كه چون نخست سر از خاك بردارد، شاخه نازك و ناتوان باشد. پس از آن قوّت يابد تا آنكه ستبر و نيرومند گردد و بر ساق خود راست بايستد كه دهقانان در تماشاى آن حيران مانند. همچنين اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از ضعف و ناتوانى به قوت رسند تا كافران عالم را از قدرت خود به خشم آرند. خدا وعده فرموده كه هركس از ايشان ثابت ايمان و نيكو كار شود، گناهش را ببخشد و اجر و پاداشى عظيم به او عطا فرمايد."(108)
مقصود از ايشان مؤمنانند; چنانكه مى فرمايد: "منحصراً مؤمنان كسانى هستند كه به خدا و رسول او ايمان آوردند و هيچ شكى به دل راه ندادند و با مال و جان در راه خدا جهاد كردند; ايشان راستگويانند".(109)
و نيز مى فرمايد: "اى اهل ايمان خدا ترس باشيد و به مردان راستگوى با ايمان بپيونديد."(110)
شيعه به عدالت اين گروه از صحابه اعتقاد دارد، و كردار ناشايست برخى از صحابه را با كمال آزادى فكرى بررسى مى كند و هركدام را با ترازوى كردارش مى سنجد. كسى كه خدا و رسول را دشمن دارد، دشمن مى دارد، و از كسانى كه سوگندهاى خود را سپر قرار داده و مردم را از راه خدا بازداشتند بيزارى مى جويد، و در نتيجه شيعه با اين روش در فرق گذاشتن ميان آنان، بر خلاف كتاب خدا و سنّت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، و سيره سلف صالح، عمل نكرده است.
3ـ نكته اساسى اختلاف:
اهل سنت مى گويند تمام صحابه (به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى) عادل اند. و شيعه مى گويد: تنها كسانى كه واقعاً داراى صفت عدالت بوده اند، عادل اند و نه همه آنان.
4ـ دعاى شيعه درباره اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)):
دعايى كه شيعه براى اصحاب و ياران رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى كند، دليل روشنى است بر دوستى شيعه نسبت به صحابه و اخلاص در اين دوستى و محبت. آنان درباره تمامى پيروان انبيا، خصوصاً اصحاب و ياران رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))، دعا مى كنند به دعايى كه از ائمه خود به ارث برده اند.
32
5ـ مشهورترين دعاى شيعه:
از مشهورترين دعاهاى شيعه درباره صحابه، دعاى زين العابدين ((عليه السلام))در صحيفه سجاديه است كه عيناً آن را نقل مى كنيم.
پروردگارا! بر پيروان انبياء و تصديق كنندگانشان به غيب، در زمانى كه معاندين تكذيبشان كردند، درود فرست. پيروانى كه با حقيقت به سوى رسولانت شتافتند، در هر دوره و زمان كه رسولى فرستادى، از زمان حضرت آدم تا زمان حضرت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از امامان هدايت و رهبران تقوا و پرهيزگارى، بر تمام آنان سلام و درود فرست، پروردگارا آنان را با مغفرت و رضوان خود ياد فرما. پروردگارا! اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را، خصوصاً آنانكه مصاحبت را به نيكى انجام دادند و در نصرت و ياريش درست امتحان دادند و از وى پشتيبانى كردند و باسرعت بر سر سفره رسالتش حاضر و به دعوتش سبقت گرفتند. و چون برهان رسالتش را شنيدند، پذيرفتند و براى پيروزى و اظهار كلمه او از زن و فرزند خود جدا شدند و با پدران و فرزندان خويش جنگيدند تا محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را يارى و نبوتش را تثبيت نمايند، آنانكه بر محبت او استوار و بر دوستى او اميد تجارت سودمند و بدون ضرر و زيانى را داشتند، آنانكه به خاطر پيوند با ريسمان هدايت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و در سايه خويشاوندى دينى رسولت، خويشاونديهاى سببى و نسبى را رها كرده و از ميان بردند. پروردگارا! آنچه آنان به خاطر رضايت و خشنودى تو رها كرده و برجاى گذاشتند، فراموش مفرما و از رضوان خود خشنودشان فرما.
آنانكه به همراه رسولت، دعوت كنندگان به سوى تو بودند. پروردگارا بر هجرت ايشان به خاطر تو از ديار خويشاوندان و گذشتن از كاشانه و رفاه و آسايش و تحمل سختى زندگى، شكر گذارشان باش و پاداش نيكو عطايشان فرما. چه اينان براى عزت و سربلندى دينت بسيار ستم كشيدند. پروردگارا بر كسانى كه به نيكى از آنان پيروى كردند رضوان و درود خود را واصل گردان. آنان كه گويند
پروردگارا ما را و برادرانمان را كه در ايمان بر ما سبقت گرفته اند بيامرز". پروردگارا بهترين پاداش را به كسانى كه قصدشان به سوى ايشان و بر شيوه آنان عمل كردند، در يارى پيامبر و اصحابش شك نكرده، در پيروى آثار آنان و اقتدا، به هدايتشان ترديدى نداشتند، ارزانى فرما. آنان كه پشتيبان و ياورشان بودند به دين معتقد و با هدايتشان هدايت مى شدند و بر آنان انفاق مى كردند و نسبت به آنچه به آنان مى دادند تهمت نمى زدند. پروردگارا بر تابعين آنان از امروز تا روز قيامت درود فرست و بر همسران و فرزندانشان و همه كسانى كه از ايشان اطاعت فرمان تو را كرده اند. پروردگارا بر آنان درودى فرست كه ايشان را از گناه بازدارد، به باغ و بوستانهاى بهشت واردشان گرداند، از مكر و فريب شيطان در امانشان سازد، و بر كارهاى نيك ياريشان نمايد و از حوادث شب و روز و سرزدن افراد محفوظشان دارد مگر آنكه سرزند به خير و نيكى. بر آنان درود فرست كه ايشان را بر حسب اميد به تو و طمع در آنچه نزد تو است وادارد و از تهمت زدن نسبت به آنچه در دست بندگان تو است بپرهيزد. درودى فرست كه بيم و اميد را در آنان ايجاد كند و از زياده طلبى اين جهان بازدارد و كار و كوشش براى آخرت را در نظرشان محبوب گرداند و براى مردن آماده شان سازد. درودى بر آنان فرست كه تمام گرفتاريهاى زمان خروج نفس از بدن را آسان گردانيده و از فتنه ها و افتادن در آتش و خلود در آن نجاتشان داده و به سلامت و عافيت و وادى امن بهشت پرهيزگاران واردشان گرداند."(111)
33
فصـل پنجم ريشه هاى نظريه عدالت صحابه
توصيف ابن عباس از صحابه
معاويه درباره مسائلى از ابن عباس سؤال كرد و سپس درباره صحابه از او پرسيد. ابن عباس در پاسخ گفت: "همانا خدا كه ثنايش بزرگ و اسمائش مقدس است، پيامبر را به اصحاب و يارانى مخصوص گردانيد كه او را بر جان و مال خود برگزيدند و مقدم داشتند و در هر شرايطى در راه او جان نثار كردند. و خداوند آنان را در كتاب خود توصيف كرده و فرموده است. با يكديگر مهربانند. آنان را در حال ركوع و سجود بنگرى كه فضل و رحمت خدا و خشنودى او را مى طلبند. بر رخسارشان اثر سجده و نورانيت پديدار است. اين وصف حال ايشان در تورات است. و مثل آنان در انجيل به مانند دانه اى است كه چون نخست سبز شود و سر از خاك برآرد، شاخه اى نازك و ضعيف است، سپس قوت يابد و ستبر و قوى گردد و بر ساق خود راست بايستد كه دهقانان در تماشاى آن حيران گردند (همچنين اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از ناتوانى به قدرت رسند تا كافران را از قدرت خود به تحير و خشم وادارند.) خدا وعده فرموده كه هركس از آنان ثابت و نيكوكار باشد، گناهانش را بخشيده و پاداشى بزرگ عنايت فرمايد.(112)
آنان براى گسترش معارف دين قيام كردند و خيرخواهانه براى مسلمانان تلاش كردند، تا راههاى دين هموار و اسباب آن نيرومند، نعمتهاى خدا ظاهر، دين پابرجا، دلايل و براهينش روشن، شرك به وسيله آن خوار، سران شرك نابود، و آثار و نشانه هايش محو، كلمه خدا برتر و كلمه كافران پست و بى ارزش گرديد.
پس درود و رحمت و بركت خدا بر آن نفوس پاك و ارواح بلند و طاهر باد. آنان در زندگى دوستان و بعد از مرگ زنده اند. براى بندگان خدا ناصحان امين بودند و در آخرت رحل اقامت افكندند، پيش از آنكه به آن برسند. از دنيا خارج شدند با آنكه هنوز در آن بودند. آنگاه معاويه كلام ابن عباس را قطع كرد و گفت: ابن عباس از چيز ديگرى براى ما سخن بگو.(113)
گواهى و سفارش حذيفة بن يمان صحابى پيامبر:
حذيفه در كوفه مريض بود. در سال 36 هجرت از قتل عثمان و بيعت مردم با على ((عليه السلام)) آگاه شد. گفت مرا بيرون ببريد و اعلام كنيد كه مردم در مسجد جمع شوند. پس او را روى منبر گذاشتند و او خدا را حمد و سپاس نمود و بر پيامبر و آلش درود فرستاد. آنگاه گفت: اى مردم! همانا مردم مدينه و ديگران با على بيعت كردند. بر شما باد به تقواى الهى، على را يارى و پشتيبانى نماييد. سوگند به خدا او بر حق است. او بهترين فرداست ميان كسانى كه بعد از پيامبر از دنيا رفته اند و ميان كسانى كه باقى مانده اند تا روز قيامت. سپس دست راستش را بر روى دست چپ گذاشت و گفت: خدايا شاهد باش كه من با على بيعت كردم. سپس به پسرانش صفوان و سعد گفت: مرا ببريد و شما با على باشيد و بدانيد كه بزودى براى او جنگهاى بسيار خواهد بود. گروهى از مردم در آن جنگها كشته خواهند شد. پس بكوشيد با او باشيد و در ركاب او به شهادت برسيد. زيرا به خدا سوگند او بر حق است و ديگران بر باطل. حذيفه ـ رضوان الله عليه ـ پس از هفت روز از دنيا رفت و گفته شده بعد از چهل روز از دنيا رفته است. دو فرزند نيكوكارش وصيت پدر را اجرا كردند و در جنگ صفين در كنار على ((عليه السلام))جنگيدند تا به شهادت رسيدند.(114)
پايان كار زبير صحابى:
على ((عليه السلام)) سوار بر استر رسول خدا و بدون سلاح به ميدان رفت و فرياد زد: اى زبير نزد من بيا. زبير در حالى كه مسلح بود، نزد على ((عليه السلام))رفت. اين خبر به عايشه رسيد. فرياد زد: واى بر تو اى اسماء (يعنى او حتماً كشته مى شود) ولى وقتى كه به عايشه گفته شد على مسلح نيست. آنگاه آرام شد. زبير و على يكديگر را دربر گرفتند. سپس على فرمود: واى بر تو اى زبير! چرا از خانه ات خارج گشته و به جنگ من آمده اى؟ زبير گفت: براى خونخواهى عثمان. على ((عليه السلام)) فرمود: خدا بكشد آن كسى را كه در ريختن خون عثمان نقش بيشترى داشته است. سپس فرمود: آيا به خاطر دارى روزى را كه رسول خدا را در ميان قبيله بنى بياضه ملاقات كردى، در حالى كه او بر مركب خود سوار بود، رسول خدا به روى من لبخند زد و تو هم خنديدى و همراه رسول خدا بودى و گفتى اى رسول خدا، على فخر و كبر را رها نمى كند. رسول خدا فرمود در على فخر و كبرى وجود ندارد. سپس فرمود آيا على را دوست دارى اى زبير؟ گفتى به خدا سوگند او را دوست دارم. آنگاه رسول خدا فرمود: به خدا سوگند بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو ستمگر هستى. زبير گفت از خدا طلب آمرزش مى كنم. به خدا قسم اگر يادم بود اصلاً بيرون نمى آمدم. على فرمود: اى زبير اكنون برگرد. او گفت: اكنون برگردم، با آنكه دو نيرو در برابر هم قرار گرفته اند؟ به خدا سوگند اين ننگ و عارى است كه قابل قبول نيست على ((عليه السلام)) فرمود: اى زبير با همين ننگ و عار برگرد، پيش از آنكه ميان ننگ دنيا و آتش آخرت جمع كنى.
34
زبير برگشت، در حالى كه مى گفت: من ننگ و عار را بر آتش فروزان بر مى گزينم. آتشى كه تا وقتى آفريده اى از گل وجود دارد، فروزان است. على امرى را بر من آشكار كرد كه من به آن جاهل نيستم. و آن مايه ننگ و عار دنيا و آخرت است. به هرحال زبير برگشت و خود را از آن اجتماع گناه به كنار كشيد. لكن عمروبن جرموز او را ديد و به قتل رساند.
پايان كار طلحه صحابى:
بعد از آنكه زبير برگشت على، طلحه را فراخواند و فرمود اى ابا محمد چه چيزى تو را بيرون آورد؟ گفت خونخواهى عثمان. على فرمود: خدا بكشد هركس را كه در خون عثمان سهم بيشترى دارد، اى طلحه آيا نشنيدى كه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمود: پروردگارا دوست بدار هركه على را دوست دارد و دشمن بدار هركه على را دشمن دارد. و تو نخستين كسى هستى كه با من بيعت كردى، سپس بيعتت را شكستى; در صورتى كه خداى تعالى مى فرمايد: هركس بيعت خود را بشكند به ضرر خود شكسته است. طلحه گفت از خدا آمرزش مى طلبم. و سپس برگشت.
هم پيمان خود را مى كشد:
مروان بن حكم بن عاص گويد: زبير برگشت و طلحه نيز برمى گشت، و من باكى نداشتم كه اينجا تيرى بيندازم يا آنجا. پس تيرى به سوى طلحه انداختم. و بر "رگ أكحل" او و بازويش نشست و او را كشت و طلحه در حالى كه جان مى داد مى گفت:
پشيمان شدم چه پشيمان شدنى، صبرم (حلمم) تمام شد افسوس و حسرت براى خود و پدر و مادرم
پشيمانم همچون پشيمانى "كسعى" به گمانم طالب رضايت فرزندان "جرم" بودم
شخص ديگرى به نام عبدالملك پيشانى طلحه را مجروح كرد. و طلحه در اثر اين دو جراحت فوت كرد.
پايان كار عمار بن ياسر صحابى:
عمار بن ياسر (در جنگ صفين) گفت: چهره هاى گروهى را مى بينم كه همواره مى جنگند تا اهل باطل شك كنند. به خدا سوگند اگر ما را شكست دهند و تا نخلستانهاى هجر عقب برانند، ما برحقّيم و آنان بر باطل اند. عمار نبرد سختى كرد. سپس برگشت و براى رفع عطش آب طلب كرد. يكى از زنهاى بنى شيبان ظرف شيرى كه با عسل مخلوط بود برايش آورد. تا چشم عمار بر شير افتاد، با صداى بلند گفت: الله اكبر الله اكبر، راست گفت به من پيامبر صادق. امروز در زير اين شمشيرها دوستانم را ملاقات مى كنم. آنكه سخن به حقيقت گفت مرا به اين خبر داده. اين است همان روزى كه وعده داده شديم. رسول خدا به عمار خبر داده بود كه بزودى به دست گروه ستمگر و سركش به شهادت خواهد رسيد و آخرين غذايش از دنيا شير است. آنگاه عمار فريا زد: آيا كسى هست كه زير اين شمشيرها به بهشت برود. سوگند به آنكه جانم در دست اوست، با آنان براى تأويل قرآن بجنگيم، همان گونه كه با آنان براى تنزيل آن جنگيديم آنگاه به سوى دشمن شتافت و مى گفت:
ما قبلاً با شما براى پذيرش قرآن جنگيديم و اكنون براى اثبات تأويل و تفسير آن مى جنگيم
جنگى كه در آن سرها از تن جدا شده و دوست از دوست خويش غافل گردد
تا اينكه حق به راه خود برگردد (حق به حق دار برسد) آنگاه دو نفر به نامهاى ابوالعاديه و ابن جون عمار را به شهادت رساندند و بر سر به غنيمت بردن لباس و شمشير و سپر او دچار اختلاف شدند، و از صحابى ديگر، يعنى عبدالله بن عمرو بن ثابت درخواست داورى كردند!!!
دليل معاويه:
معاويه از فرمان امام شرعى خود تمرّد كرد و از او خواست كه قاتلان عثمان را مجازات كند. اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) فرمود: از من اطاعت كن و داورى ميان دو گروه را به من واگذار، تا من به عدالت درباره آنان داورى كنم. لكن معاويه از اين كه به فرمان امام درآيد خود دارى كرد و از كشته شدن عثمان براى رسيدن به حكومت پلى ساخت. و سرانجام معاويه در اين نيرنگ پيروز شد و بر مسلمانان تسلط يافت و به عنوان حاكم مسلمين تاج سلطنت بر سر گذاشت، مردم در برابر او با ميل و رغبت و يا از روى ترس خاضع و فروتن گرديدند.
35
معاويه قاتلان عثمان را كيفر مى دهد:
معاويه به مدينه آمد و به خانه عثمان رفت. عايشه، دختر عثمان، نام پدر را برد و بر او گريست. معاويه گفت: دختر برادر! مردم به اطاعت ما درآمدند و ما هم به آنان امان داديم، و با آنان اظهار حلم و بردبارى كرديم كه در زير آن خشم و غضب است و آنان نيز اظهار اطاعت كردند كه در زير آن كينه ها دارند با هر انسانى شمشيرى است، كه جاى ياران خود را مى داند. پس اگر ما امان خود را برداريم و پيمان شكنى كنيم، ايشان نيز پيمان خود را شكسته و از فرمان ما بيرون روند، و معلوم نيست كه اين كار به سود ما خواهد بود يا به زيان ما. پس اگر تو دختر عموى اميرالمؤمنين باشى، بهتر از اين است كه فردى عادى و از عامه مسلمين باشى.(115)
نظر حسن بصرى درباره معاويه:
طبرى روايت كرده كه حسن بصرى مى گفت: چهار خصوصيت در معاويه بود كه اگر بيش از يكى از آنها هم نبود، مايه هلاكت او بود،
1ـ سُفَها را بر اين امت مسلط كرد با آنكه هنوز در ميان ايشان برخى از صحابه و صاحبان فضيلت وجود داشتند.
2ـ جانشين كردن فرزند خود را در امر خلافت با آنكه همواره مست بود، لباس حرير مى پوشيد و تار مى نواخت.
3ـ زياد بن ابيه را برادر خود ناميد، با آنكه رسول خدا فرمود: فرزند از آن صاحبِ فراش (شوهر زن) است و زناكار بايد سنگسار شود.
4ـ كشتن حجر بن عدى و يارانش واى بر معاويه از حجر بن عدى و ياران او، واى بر معاويه از حجر و ياران او.(116)
مفاخر معاويه:
معاويه، اين صحابى به اصطلاح عادل، به اين كارها اكتفا نكرد، بلكه امام على، امير مؤمنان((عليه السلام)) را لعن مى كرد، با آنكه او ولى خداست او را لعن مى كرد تا امت نيز به او اقتدا و از او در لعن امام پيروى كنند.(117) او فرمانها و بخشنامه ها براى تمام مردم صادر كرد كه على بن ابى طالب را لعن كنند.(118)
سرانجام براى خشنودى معاويه كارگزاران او به على ((عليه السلام)) ناسزا مى گفتند.(119)
36
فصل ششم راه صحيح شناخت صحابه عادل:
مقدمه بحث:
اكثريت قاطع تاريخ نويسان گفته اند قبل از آغاز جنگ بدر، كه اولين نبرد مسلحانه ميان ايمان و شرك بود، سپاه شرك به سركردگى ابوجهل آماده نبرد شد و سپاه اسلام نيز به رهبرى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) صف آرايى نمود و آماده نبرد شد. در آن هنگام ابوجهل دستش را به آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا! هريك از ما كه از تو دورتر است و قطع رحم كرده، امروز هلاكش فرما.
از سوى ديگر رسول خدا محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دستهاى مباركش را به سوى آسمان بلند كرد و عرضه داشت: پروردگارا! اگر اين گروه اصحاب و ياران مرا هلاك فرمايى، بعد از امروز هرگز در زمين عبادت نشوى. پروردگارا آنچه به من وعده فرمودى، محقق فرما.
در اين دعاها دقت كنيد!
رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و ابوجهل، هردو، دستها را به دعا بلند كردند، هردو "پروردگارا" گفتند، هردو شعار حقى را مى گويند. ابوجهل گمان مى كرد او به خدا نزديكتر است. و محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تأكيد مى كرد كه پيروانش حاميان حق اند و رمز بهترين و برترين پيوند ميان خالق و مخلوق اند. آن حضرت تصريح مى كرد كه ميان او و خداى تعالى عهد و پيمانى است كه بايد تحقق يابد و انجام پذيرد.
پرسش: اگر هردو بر حق مى باشند، چرا مى جنگند؟ خصوصاً كه راه به سوى خدا يكى است و طريق حق همان صراط مستقيم است.
احتمالات: بر حسب معيارهاى بحث موضوعى صرف، سه احتمال پيش روى ما وجود دارد:
1ـ هردو برحق باشند، و چنين فرضى صحيح نيست. چون براى حق جز يك راه يقينى وجود ندارد و آن راه مسقيم الهى است و در نتيجه وحدت طريق بايد يكى از ديگرى پيروى كند.
2ـ يكى بر حق و ديگرى بر باطل باشد، كه همين هم صحيح است.
3ـ هر دو بر باطل باشند، كه اين نسبت به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه برهان قطعى و معجزه بر حقانيت دارد، درست نيست.
راه حل:
براى آنكه به حقيقت خالص برسيم، از امور ذيل ناگزيريم:
1ـ شناختن حق. 2ـ شناختن باطل. 3ـ شناختن فردى كه بر حق است، تنها با ابزار و وسايل حق. 4ـ شناختن كسى كه بر باطل است، تنها با معيارها و موازين حق.
راه رسيدن به اين شناختها:
1ـ وجود حق و مجموعه حقوقى براى اين حق. حق همان اسلام است. و اسلام عبارت است از قرآن و سنت (گفتار و رفتار و تأييد) پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))و اين دو با هم مجموعه حقوقى الهى است كه بهيچ وجه باطل به آن راه نيابد، زيرا اين نظام حقوقى پديده اى است الهى.
2ـ عقل و خردى كه عهده دار فراگيرى اين مجموعه حقوقى الهى است.
3ـ بررسى حقيقت به طور موضوعى و آنگونه كه هست، دور از هرگرايش و پيرايه، به نحوى كه هدف مسلمان اين باشد كه ضمن يك چهارچوب شرعى قرار گيرد و بخواهد صرفاً مقصود شرعى را از نصوص و روح عمومى حاكم بر مجموعه حقوقى استخراج كند.
4ـ وجود فردى ـ پيامبر يا امام شرعى ـ كه نتايج بررسيهاى عقلى و منطقى را مطرح و نظر او در مورد اختلاف اجتهادات محور و اساس و معيار بوده و سخنش، حرف آخر باشد و به اختلاف پايان دهد و به منزله هماهنگ كننده نيروها و ارشاد كننده به حق باشد براى طالبان حق و كسانى كه در جهت رسيدن به حق كوشش مى كنند. و اين شخص در عصر نبوت همانا خود پيامبر اكرم است و بعد از دوران نبوت، ولىّ خدا و امامى است كه بر طبق موازين و معيارهاى شرعى تعيين شده و معيار و ميزان سنجش ميان حق و باطل است.
بنابر اين كسانى كه دوستدار محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و پيرو اوامر آن حضرت باشند، بر حق و كسانى كه دوستدار پيامبر نبوده و ديگران را دوست داشته و ولىّ خود مى دانند، بر باطل اند، اگرچه قرآن بخوانند و حفظ كنند، نماز بخوانند و روزه بگيرند و مسجد بسازند. زيرا ولايت و دوستى ميزان و معيار ثابت براى شناخت اهل حق و باطل در هر زمان است.
37
عوامل بازدارنده:
1ـ هوا پرستى، و آن عبارت است از ميل و رغبت به اينكه جريان كارها و تفسير و بيان نصوص شرعى بر طبق هواى نفسانى او باشد.
2ـ تقليد كوركورانه، به اينكه انسان يك سلسله آراء و انديشه ها را براى خود پايه ريزى كند و مدتى طولانى بر اساس آنها عمل كند و هرگونه تغيير و تبديل و اصلاح آنها را رد كند.
3ـ استبداد در نظر و انديشه، به اين معنا كه معتقد باشد كه نظر او تنها حقيقت محض است و هركس بر خلاف نظر او بگويد، از ياران شيطان است و بر او تنگ بگيرد و در برابرش مقاومت كند و او را دشمن سرسخت بداند.
4ـ ناديده گرفتن والغاء ولايت شرعيه يا تبديل آن به ولايت غير شرعى، بدين معنا كه مسلمانى، از ولايت شرعى كه خواسته خداست روى بگرداند و طرفدار شخص پيروز و يا غير او شود.
حرف آخر درباره عدالت صحابه:
قبلاً دانستيم كه واژه "صحابه" بر حسب لغت و اصطلاح، همه كسانى را كه پيامبر را ملاقات كرده و به او ايمان آورده، يا تظاهر به ايمان كرده اند و بر اين حال مرده اند، شامل مى شود، و اهل سنت اجماع كرده اند كه همه صحابه بدون استثناء عادل اند. و ديديم كه نظريه عدالت تمام صحابه با نصوص شرعى قرآن كريم، و سنت نبوى، بلكه با هدف از زندگى و روح اسلام در تعارض است. همچنين روشن گرديد كه صحابه شامل دو گروه مى شود:
1ـ راستگويان، كه به اجماع تمامى مسلمين، اعم شيعه و سنى، عادل اند و از اين جهت ميان آنان خلافى نيست.
2ـ غير راستگويان، كه اينان مورد اختلاف مى باشند.
اهل سنت مى گويند تمام صحابه بدون استثناء عادل اند و ميان نخستين كسى كه اسلام آورده و كودكى كه فقط پيامبر را ديده و يا تنها پيامبر او را ديده است، از حيث عدالت فرقى نيست. همه عادل اند و تعرض به آنان جايز نيست. و هركس چنين كند گناهكار و زنديق است و غذا خوردن و نوشيدن با او و يا نماز خواندن بر جنازه اش ممنوع و حرام است.
شيعه معتقد است كسى عادل است كه خدا و رسول او را عادل شمرده اند. و حقيقت شرعى ناب و بدون پيرايه گمشده مؤمن است. و دين حنيف وسايل و ابزار اكتشاف اين حقيقت را بيان فرموده و حركت مسلمانان را در اين جستجو هدايت نموده و به او امكانات و ملكات عقلى داده كه او را بر تحقق هدف كمك كند; اگر از هواهاى نفسانى بيرون آيد.
پس اگر سيّد و سرور بشريّت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بشر است و امكان خطا در او هست ـ آنگونه كه گمان مى كنند ـ پس چه چيزى مانع از خطا كردن و يا دروغ گفتن كسى كه در كودكى پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ديده و يا تنها پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))او را ديده است، مى شود؟ كدام حكم شرعى است كه عقل انسان را از انديشيدن باز دارد، و مانع تحقيق و بررسى انسان شود. برخى از صحابه مرتكب قتل شدند، دزدى كردند، دروغ گفتند، زنا كردند، شراب خوردند، پس چطور بايد حقايق را بررسى كرد؟
چگونه عدالت برقرار مى شود؟ چگونه امت اسلامى از تجربه هاى گذشته استفاده مى كند؟ تا از خطاها پرهيز و راه درست را بپيمايد؟
بدين سبب شيعه به عدالت راستگويان و درستكاران از صحابه ايمان دارد و در هر نمازى براى آنان دعا مى كند. اما نسبت به ديگر افراد صحابه، آنچه موجب عدالت آنان است عمل بر طبق موازين و معيارهاى شرع است.
شيعه معتقد است كه نظريه عدالت تمام صحابه، آنگونه كه اهل سنت مطرح مى كنند، يك نظريه سياسى است كه زير نظر حكومت آزادشدگان پديد آمده و تمام اركان آن زيرنظر آنها و با وسايل و ابزار تبليغى دولت (طلقا) و آزاد شدگان اموى استوار گرديده و نسلهاى بعد اين طرز تفكر را با انگيزه ها و هدفهاى مختلف پذيرفته اند.
38
شيعه مى گويد: كيفرهايى كه برخى از فقها براى تأييد نظريه عدالت تمام صحابه براى منكرين اين نظريه درنظر گرفته اند، عقوبتى است بدون دليل و نص شرعى. و هيچ كس نمى تواند مسلمانى را بدون نص شرعى كيفر دهد و كيفر دادن بدون دليل خود ظلم و باطل است. و نتيجه اش تفرقه امت و استفاده نكردن از تجربه هاى گذشتگان و بازماندن از انديشيدن به سرانجام كارها و اينكه چرا امت به اين وادى كشيده شده. و بالاخره كيفرى كه درنظر گرفته شده موجب ايجاد موانعى در راه آينده نگرى و يكپارچه ساختن امت بر اساس نور و بصيرت مى گردد.
بهم ريختگى اوراق:
اگر تمام صحابه عادل بودند، فتنه اى پديد نمى آمد و اگر تمام صحابه عادل بودند، امت اسلام متفرق نمى شدند. اگر تمام صحابه عادل بودند، بعضى از ايشان بعضى ديگر را نمى كشتند. زيرا انسان عادل نفس محترمى را نمى كشد، مگر به حق. اگر تمام صحابه عادل بودند، امر را براى نا اهلان مهيا نمى كردند و خلافت به سلطنت و غنيمت تبديل نمى گرديد كه هركس داراى زر و زور و تزوير باشد زمام امور را به دست بگيرد.
نظريه عادل بودن تمامى صحابه در واقع اشتباه در اوراق و صفحات است و كوركردن مردم و منع از به كار بستن عقل و خرد زيرا معقول نيست همه كسانى كه باهم مى جنگند برحق باشند چون حق ضد كشتار و ضد فتنه انگيزى است و از تفرقه منع مى كند و از آماده كردن امر براى افراد ناشايسته جلوگيرى مى كند.
اكنون هم بعد از هزار سال مى آييم و مى گوييم آنان مردمى بودند و رفتند. ما از نو شروع مى كنيم، بدون آنكه بشناسيم چه كسى بر حق است و از حق پيروى مى كند تا از او پيروى كنيم، و چه كسى بر باطل بوده تا از شيوه و روش او دورى گزينيم. و معناى اين سخن آن است كه ما از تجربه اى كه هزار و چند صد سال ادامه داشته استفاده نكنيم و زندگى را از صفر شروع كنيم و گويا هيچ تجربه اى نداريم. اين يك اشتباه است و در اين اشتباه، مصلحت اين حكومت يا آن حكومت يا پرده پوشى اين شخص و يا آن شخص است. اما اكنون چه مصلحتى در تداوم اين اشتباه و درهم بودن اوراق و ناديده گرفتن تجربه هزار و چهار صد ساله است؟ خصوصاً كه اين اشتباه و مخفى كردن بعضى امور و الغاى تجربه به حساب دين حنيف گذاشته مى شود و با شعار مصلحت اسلام انجام مى پذيرد.
حادثه اى در جهت كشف شرعى:
گروهى ناراضى و خشمناك پس از مدتها كه در حالت حيرت و سرگردانى به سر مى بردند به پا خواستند و خليفه سوم، عثمان بن عفان، را به قتل رساندند، به گمان آنكه از سيره دو خليفه قبلى منحرف شده است. سپس اهل مدينه با على ((عليه السلام)) بيعت كردند و مسلمانان ساير شهرها نيز از آنان پيروى كردند، بجز اهل شام و حاكم آنان معاوية بن ابى سفيان. چون او به گفته خودش مى خواست كشندگان عثمان را كيفر دهد. خليفه مسلمين، اميرالمؤمنين على، فرمود: تو در فرمان و اطاعت حكومت داخل شو. من بزودى درباره قاتلان عثمان به حق قضاوت خواهم كرد. لكن معاويه نپذيرفت و در شام ماند و به مكر و فريب عليه امام پرداخت و خروج خود را از سلطه حكومت و خلافت مركزى اعلام، و پايه هاى استقرار دولت را متزلزل كرد و امت اسلامى را براى انقسام و تفرقه آماده نمود. او براى اين هدف شوم، از اموال بيت المال كه در شام در اختيار داشت، استفاده كرد و آنها را در غير موارد شرعى مصرف نمود و همواره به مكر خود ادامه داد تا آنكه امت متفرق شدند و خونها ريخته شد. سپس امام اميرالمؤمنين به شهادت رسيد. معاويه به زور امر امت را غصب كرد و خود را خليفه و امير امت گردانيد; با آنكه در ميان امت، سابقين از صحابه، كه به خاطر اسلام بارها با معاويه و پدرش جنگيده بودند، وجود داشتند. معاويه با مسلط شدن بر اوضاع، كيفر كشندگان عثمان را فراموش كرد و يا خود را به فراموشى زد و وصيت كرد كه سلطنت بعد از خودش از آن پسرش يزيد باشد; با آنكه به گفته حسن بصرى بسيار شراب مى نوشيد، ميمون باز و طنبور نواز بود. از آن هنگام به بعد رياست دولت و حكومت، غنيمتى به شمار رفت كه اختصاص به فرد پيروز داشت، و از آن هنگام غلبه و پيروزى وسيله اى شرعى گرديد (ما با فرد پيروز هستيم).
39
عدالت تمامى صحابه:
عدالت تمامى صحابه، يعنى هم كسانى كه در كنار على و با ايشان بودند و هم كسانى كه با معاويه بودند، همه عادل مى باشند و هيچ يك از آنان به جهنم نمى رود، آنان همگى اهل بهشت اند، چون همه مجتهدند و عادل و خطا و اشتباه نمى كنند و كسى كه از تمام صحابه و يا از بعض ايشان بدگويى و عيبجويى كند، زنديق شده و نبايد با او چيزى خورد يا نوشيد يا بر جنازه او نماز خواند.
اين تفكر كوركورانه و بى منطق كه اجماع اهل سنّت است، به صورت يك سنت حقيقى درآمد; به گونه اى كه گويا اراده و خواست خدا و رسول خداست.
تقسيمات منطقى:
بر حسب معيارها و موازين علمى، سه احتمال در پيش روى ما قرار دارد:
1ـ آنكه همه بر حق باشند (على ((عليه السلام)) و يارانش و معاويه و طرفدارانش.) اين احتمال مردود است; زيرا براى حق يك راه يقينى بيش نيست.
2ـ همه بر باطل باشند (على ((عليه السلام)) و يارانش و معاويه و اطرافيانش.) اين احتمال نيز مردود است; چون على بر حسب نص شرعى ولى خداست و او با حق و حق با اوست، حق مى چرخد به هرطرف كه على بچرخد; و اين صريح نص شرعى است كه بزودى بيان خواهيم كرد.
3ـ يكى از آنان بر حق و ديگرى بر باطل باشد.
پرسش: اگر تمام آنان بر حق بودند با هم نمى جنگيدند و اختلاف نداشتند. و اگر هم اختلافى ميان آنان واقع مى شد، به جنگ منتهى نمى شد و اختلاف را با وسايل و ابزار شرعى و مسالمت آميز حل مى كردند و صدها هزار انسان به قتل نمى رسيدند.
نتيجه: بنابراين قطعاً يكى بر حق و ديگرى بر باطل است و اعتقاد به اينكه آنان همگى عادل اند. و اشتباه نمى كنند خوش باورى و كوته فكرى است. زيرا كشتن هيچ كس جايز نيست; مگر با يقين شرعى، و قتل عمد جرم است و تفرقه در ميان امت و خروج بر امام شرعى جرم است. كسى كه مردم را با ظن و گمان و به استناد مطلحت يا هواى نفس مى كشد، امكان ندارد كه داراى عدالت باشد.
بنابر اين اشتباه و گناه و دروغ بر چنين افرادى جايز است و چهارچوب عام وسيعى كه براى صحابه بودن قرار داده اند، مانع از خطا، اشتباه و گناه نيست. زيرا صحابه بودن انسان را به مقام نبوت و پيامبرى و عصمت نمى رساند.
چگونه صحابه عادل را بشناسيم:
1ـ داشتن يك نظام حق و وجود مجموعه حقوقى براى اين حق كه تمام كارها و نيتها را فراگيرد. حق و مجموعه حقوقى موجود است و آن عبارت است از قرآن و سنت با تمام فروعش، يعنى (گفتار و كردار و تأييد پيامبر) و اينها مجموعاً يك نظام حقوقى را تشكيل مى دهند كه باطل به آن راه ندارد، اين مجموعه دين خداست; دينى كه از وحى و دستور خدا گرفته شده و خداوند آن را براى بندگانش پسنديد.
2ـ وجود يك رهبر و امام شرعى كه تمام نظرات و آرا را بشنود و آنگاه خود نظر دهد و نظر وى در هنگام اختلاف آرا، حرف آخر باشد، و اوست كه رهبر، هماهنگ كننده نيروها و ارشاد كننده مردم به سوى حقّ است، وى سرپرست مردم است. پيامبر در عصر نبوت خود ولىّ مردم بود و براى پس از خود على را تعيين كرد و فرمود: "او پس از من ولى (سرپرست) و رهبر شما است، او پس از من ولىّ هر زن و مرد مسلمان و با ايمان است. هركس من مولاى اويم، اين على مولاى اوست. پروردگارا دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار." اين حقيقتى است كه در تمام دنيا كسى يافت نمى شود كه جرأت انكارش را داشته باشد; حتى شخص معاويه.
3ـ بحث و بررسى حوادث و وقايع بدون هرگونه تعصّب كور و گرايش خاص به گونه اى كه هدف مسلمان همان هدف خداى تعالى باشد.
40
4ـ عقل و خردى كه بتواند نظام حقوقى را فرا گرفته و آن را بر حوادث و وقايع تطبيق و نتيجه را بر ولى امر عرضه كند.
كليد عدالت:
على بن ابى طالب ((عليه السلام)) بنابر صحيح ترين اقوال، نخستين كسى است كه اسلام آورد. او ولى خدا، برادر رسول خدا، پدر دوسبط رسول، همسر زهراى بتول، فرمانده سپاه بر ضد كفر و شرك، و تك سوار اسلام و كشنده دشمنان اسلام است. او به نص صريح شرعى، صدّيق اكبر و فاروق اعظم است. او فرزند ابو طالب، بزرگ خاندان بنى هاشم و حامى پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، قبل از هجرت است. رئيس همان خاندان بنى هاشم كه سه سال در شعب ابى طالب در محاصره قبايل عرب بودند، بدين منظور كه يا پيامبر را تسليم قريش كنند و يا لا اقل دست از حمايتش بردارند; اين است اميرالمؤمنين على بن ابى طالب.
امّا معاويه، آزاد شده پسر آزاد شده است. او پسر ابوسفيان است كه رهبرى احزاب را عليه اسلام به عهده داشت و در تمام مواقع با پيامبر و اسلام جنگيد. او قصد كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را داشت و سپاهيان كفر را عليه اسلام و پيامبر بسيج و تجهيز مى كرد. معاويه، فرزند هند جگرخوار است كه به نيرنگ حمزه سيد الشهداء را به شهادت رساند. او به كشتن حمزه اكتفا نكرد، بلكه بعد از شهادت، شكمش را دريد و جسدش را مثله كرد.
معاويه و پدرش ابوسفيان با تمام امكانات و فنون جنگى عليه اسلام جنگيدند، تا آن زمان كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيروزمندانه وارد مكه شد و بر معاويه و پدرش مسلط شد و آنان راه فرارى از مرگ و كشته شدن، جز اسلام آوردن نيافتند و بناچار مسلمان شدند. از اينرو به معاويه و پدرش از سم "مؤلفه قلوبهم" پرداخت مى شد. و اين خود حكايت از عدم ايمان واقعى آنان مى كند.
صحابه عادل:
تمام صحابه اى كه در كنار على بودند و او را سرپرست خود مى دانستند، كه اكثريت قريب به اتفاق صحابه را تشكيل مى دادند، عادل بودند. طلحه و زبير هم كه با على معارضه كردند، بعدها پشيمان شدند و قبل از مرگ با رضايت كامل به سوى او برگشتند. در شرافت اسلام همين بس كه از انصار جز دو نفر با معاويه نبودند و سومى هم نداشتند. اگر ابوبكر و عمر هم زنده بودند، با على بودند. عمر گفته بود على مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. خداوندا از نيكان صحابه راضى و خوشنود باش و از طرف ما مسلمانان و اسلام به آنان پاداش شايسته اى عطا فرما.
اما كسانى كه در كنار معاويه و پدرش قرار داشتند، موضوع بحث ما هستند آنان گروه اندكى از صحابه بودند ـ به آن دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ و براى همين گروه كوچك نظريه عدالت تمام صحابه طرح گرديده تا بتوانند واقعيتهاى عينى را توجيه كنند و به آنها رنگ شرعى بزنند كه اين حقيقت را بعداً اثبات خواهيم كرد.
نمونه هايى از ناآگاهى مردم شام و عراق:
مسعودى گويد: بعضى از اهل خبر ذكر كرده اند كه به مردى از اهل شام، كه از بزرگان آنان و انديشمندان به شمار مى آمد، گفتم اين ابو تراب، كه امام روى منبر او را لعن مى كند، فرزند كيست؟ گفت: گمان مى كنم دزدى از اهل فتنه باشد.
جاحظ نيز حكايت مى كند كه شنيدم مردى از توده مردم كه حج كرده بود، وقتى صحبت "خانه خدا" شد گفت: اگر من به آنجا بروم، چه كسى با من صحبت خواهد كرد؟
ثمامة بن اشرس گويد: من از بازار بغداد مى گذشتم كه ناگاه ديدم مردم در اطراف شخصى گرد آمده اند. از اشتر پياده شدم و پرسيدم: اين اجتماع براى چيست؟ و داخل مردم شدم. مردى را ديدم كه از سرمه اى كه همراه دارد تعريف و توصيف بسيار مى كند كه براى هرگونه درد چشمى مفيد است و فوراً علاج مى كند. چون به صورتش نگاه كردم، ديدم هر دو چشمش مبتلا به مرضى است. گفتم اى مرد اگر اين سرمه آنگونه كه توصيف و تعريف مى كنى، مى بود، چشمان خودت را درمان مى كرد و بهبود مى بخشيد. در پاسخ من گفت: اى مرد نادان! مگر چشم من در اينجا به درد آمده؟ چشمان من در مصر چنين شده اند. همه مردم اطراف او هم گفتند راست مى گويد و با زحمت زياد از زير ضربات كفش آنها رهايى يافتم.
41
و مردى از اهل علم به من گفت ما مى نشستيم و درباره ابوبكر و على و معاويه بحث و گفتگو مى كرديم و آنچه را اهل علم گفته اند بيان مى كرديم. گروهى از مردم عادى نيز مى آمدند و گوش مى دادند. روزى يكى از آن افراد عادى كه از همه عاقلتر مى نمود و محاسن بلندترى هم داشت به من گفت: چقدر درباره على و معاويه و فلان و فلان حرف مى زنيد؟ گفتم: خوب نظر تو چيست؟ گفت: درباره كداميك؟ گفتم: درباره على چه مى گويى؟ گفت مگر او پدر فاطمه نيست؟ گفتم فاطمه كيست؟ گفت: همسر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دختر عايشه و خواهر معاويه است. گفتم پس داستان على چيست؟ گفت در جنگ حنين با پيامبر كشته شد.(120)
اينها پيروان معاويه بودند:
اين مردم به اندازه اى چشم و گوش بسته از معاويه اطاعت و پيروى مى كردند كه او در راه صفين كه براى جنگ با على مى رفت، در روز چهارشنبه اى نماز جمعه خواند و كسى اعتراض نكرد، مردم شام او را بسيار احترام مى نمودند و سرهاى خود را هم در راه وى دادند. بالاتر آنكه به گفته عمرو بن عاص اعتماد كردند كه على عمار بن ياسر را كشته است. چون او را براى يارى همراه خود آورده. سپس اطاعت و پيروى كوركورانه آنها از معاويه تا آنجا پيش رفت كه لعنت على را سنت قرار دادند و كودكان بر آن سنت بزرگ شدند و بزرگان از دنيا رفتند.(121)
آيا اين شيوه صحابه عادل در بيان حقيقت است؟ آيا واقعاً على بن ابى طالب عمار بن ياسر را كشت!!؟ و آيا شيوه مردان عادل در فهماندن امور دينى به مردم و آگاه ساختن آنان نسبت به صحابه گرامى پيامبر ـ آنانكه اسلام با زحمت و تلاش آنان رونق گرفت ـ چنين است؟.
42
بخش دوم ريشه هاى نظـريـه تاريخىعدالت تمام صحابه@فصـل اول ريشه قبيله اى نظريه عدم جمع ميان نبوّت و خلافت
الف ـ عشاير قريش:
قبيله قريش از بيست و پنج عشيره تشكيل شده بود(122) اشرف اين خانواده ها و برترين آنان به نص شرعى، خاندان بنى هاشم بن عبد مناف بود.(123) بعداز ايشان در فضيلت، فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف، فرزندان حارث بن عبد مناف، فرزندان امية بن عبد شمس بن عبد مناف، و فرزندان نوفل بن عبد مناف هستند. اينان سادات قريش هستند و بعد از پدرشان بزرگى و سيادت قريش با آنان بود و به آنان مُصلحان مى گفتند. ايشان نخستين كسانى بودند كه براى قريش امان گرفتند و با ديگران عهد و پيمان بستند و از حرم به جاهاى ديگر كوچ كردند.
هاشم براى آنان از پادشاهان شام امان گرفت و پيمان بست، و عبد شمس از نجاشى، و نوفل از "أكاسره" پادشاهان ايران، و عبدالمطلب از سلاطين حمير. قريش بدين وسيله تردد در كشورهاى جهان را آغاز كردند، و به خاطر فخر و سيادتشان بر ساير عرب، به آنان "جام هاى زرّين" مى گفتند.(124)
ب: ساختار سياسى:
خانواده هاى قريش به نوعى در ساختار سياسى راه يافتند و براساس شاخصهاى شرافت، مسئوليتهاى سياسى مانند رهبرى، پرچمدارى، رياست دارالندوه (مركز اجتماعات و كنفرانسها)، سقايت و آب دادن حاجيان و پذيرايى زايران و... بين اين خانواده ها تقسيم مى شد.
سهم سياسى مشخص و محدود، بالاترين مقام و منصب در اين تشكيلات بود كه خانواده ها مى توانستند به آن دست يابند. اين ساختار سياسى در نزد آنان بهترين شكل ممكن بود. زيرا در آن غالب و مغلوبى وجود نداشت. بدين ترتيب قدر مشترك پستهاى سياسى تضمين كننده حقوق و منافع كليه خانواده هاى قريش بود، و هيچ يك از آن خاندانها به صلاح خود نمى دانستند كه در آن كوچكترين دگرگونى پديد آيد، زيرا در صورت پيدايش دگرگونى در اين ساختار، پيامدهاى آن به طور حتم و يقين معلوم نبود و احتمال داشت كه آنچه را داشتند از دست بدهند.
وانگهى، امور سرپرستى خانه خدا در سايه اين تشكيلات سياسى تنظيم شده بود، و همه خانواده ها با اين شكل سياسى راضى بودند. و با گذشت زمان به صورت يك عقيده سياسى در آمد و ميراثى از نياكانشان بر جاى مانده بود. و برهم زدن آن از ناحيه هركس كه باشد جايز شمرده نمى شد.
ج: كوشش براى تغيير ساختار سياسى:
در سالهاى خشكسالى و تنگدستى براى مردم مكه غمخوارى جز هاشم نبود. او مردم را اطعام و از گرسنگى نجات مى داد. به او پدر سرزمين بطحاء مى گفتند. سفره او در خوشيها و ناخوشيها همواره گسترده بود، او از ابن السبيل و در راه ماندگان پذيرايى مى كرد و افراد خائف و بيمناك را پناه مى داد.(125)
امية بن شمس از نفوذ او ترسيد و بر او حسد برد و خود را به زحمت انداخت تا مانند هاشم عمل كند، لكن نتوانست و درمانده شد و قريش او را سرزنش كردند. آنگاه از هاشم خواست تا نزد داورى مفاخره كنند تا معلوم شود كداميك داراى اوصاف برترى هستند. نخست هاشم امتناع ورزيد، لكن چون اميه اصرار كرد، مفاخره كردند بر اينكه هركس محكوم گرديد پنجاه شتر بدهد و ده سال از مكه هجرت كند. داور، به برترى هاشم بر اميه حكم كرد، شترها نحر گرديد و اميه از مكه به شام كوچ كرد و اين نخستين بذر دشمنى ميان هاشميين و امويها بود. شايد آنچه اميه را وادار به اين كار كرد، حسد او نسبت به هاشم بود و ترس از اينكه او خطرى براى وضع موجود باشد. چون رهبرى به دست فرزندان شمس بود و ظهور و بروز ستاره اى همچون هاشم وضع سياسى موجود را متزلزل و مايه برانگيختن مردم مى شد.(126)
د: شايعه نبوت:
در مكه شايع شده بود كه به زودى پيامبرى مبعوث مى شود كه از سلاله عبد مناف خواهد بود. از كسانى كه اين شايعه، سخت او را به خود مشغول كرده بود، ابوسفيان بود. او علاقه عميقى به امية بن ابى الصلت داشت و يقين داشت كه اين پيامبر به زودى ساختار سياسى را از بين برده و رهبرى را به دست خواهد گرفت; با آنكه دير زمانى بود كه رهبرى در ميان بنى اميه بود. پس اين نبوت از بزرگترين خطرها است. لكن او بعد از مدتها عذاب كشيدن و رنج بردن مطمئن شد و آرام گرفت. چون شايعه مى گفت پيامبر از فرزندان عبد مناف است و ابوسفيان گمان مى كرد جز او كسى شايستگى اين مقام را ندارد و تنها او سزاوار مقام نبوت است.(127)
43
هـ: اعلام نبوت:
محمد ـ كه از خاندان هاشم بود ـ اعلام كرد كه او همان پيامبرى است كه در انتظارش نشسته اند، او است كه از طرف خدا براى هدايت جنس بشر عموماً و هدايت عرب خصوصاً برگزيده شده است و برهان و دليل او بر اين نبوت كلام خداست. عدّه كمى از افرادى كه به دور انديشى معروف بودند از او پيروى كردند، و از جمله آنان كسانى بودند كه جامعه بشرى بر آنان رنج فراوان وارد كرده و به استضعاف كشيده بود.
و: حمايت بنى هاشم از پيامبر:
بنى هاشم با تمام نيرو و توان از پيامبر اكرم حمايت كردند. رهبرى قريش پيامبر را تهديد به قتل كرد و شايع شد كه آن حضرت كشته شده است. ابوطالب بنى هاشم را جمع كرد و به هركدام شمشيرى داد و با آنان راه افتاد و فرياد زد اى گروه قريش آيا مى دانيد من چه تصميمى گرفته ام؟ گفتند نه. آنگاه دستور داد تا جوانان بنى هاشم شمشيرهاى خود را بيرون آورند. ناگهان قريش ديدند به دست هركدام شمشيرى است برنده. آنگاه ابوطالب فرمود: سوگند به خدا اگر محمد را كشته باشيد، يك نفر از شما را زنده نگذارم تا آنكه من هم با شما كشته شوم. پس قريش سرشكسته و افسرده شدند و بيش از همه ابوجهل شرمگين و در عين حال خشمگين بود.(128)
ز: تلاش جهت حفظ ساختار سياسى به انگيزه حسادت:
خانواده هايى از قريش به رهبرى ابوسفيان براى حفظ ساختار سياسى در برابر محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))به سختى مقاومت كردند. چون بنى هاشم در برابر فكر تسليم پيامبر ايستاده و آن را بشدت رد كردند، خانواده هاى قريش بدون استثناء اتفاق كردند كه:
اولاً: با بنى هاشم قطع رابطه كنند. پس تمام قريش، حتى بنى عدى و بنى تميم، با آنان قطع رابطه كامل نمودند و مدت سه سال بنى هاشم را در شعب ابوطالب محاصره كردند. ايشان بر اثر شدت گرسنگى ناچار به خوردن برگ درختان شدند و كودكان آنان از شدت تشنگى ريگها را مى مكيدند.
اين حقيقتى است مانند خورشيد روشن كه هيچ كس در آن ترديدى ندارد. با اين حال نه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و نه بنى هاشم كوچكترين ضعف و كرنشى از خود نشان ندادند و خداوند مكر خانواده هاى قريش و رهبرى آن را باطل و محاصره اى كه سه سال ادامه يافته بود، در هم شكست.
ثانياً: قريش پس از آنكه شنيدند بزودى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بعد از ايجاد پايگاهى در يثرب به آنجا هجرت خواهد كرد، به اجماع تصميم گرفتند كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بكشند. آنان از هر قبيله اى مردى را براى اين كار برگزيدند تا يكباره بر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) هجوم برده و او را از ميان بردارند و خونش ميان قبايل ضايع و بنى هاشم نتوانند مطالبه خون او را بكنند.
اين نقشه را بدين سبب طرح كردند كه اگر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به يثرب برود، پيروز مى شود و رهبرى و شرافت را از آنان مى گيرد. براى اجراى نقشه خود، به درون خانه حضرت هجوم بردند، ناگهان با على بن ابيطالب روبرو شدند كه در بستر پيامبر خوابيده بود.
رهبرى مكه سخت برآشفت و خشمگين گرديد و براى كسى كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را دستگير و زنده يا مرده او را تحويل دهد، جوايزى تعيين كرد.
از سوى ديگر پيامبر و همراه خود و راهنماى مشرك آنان به اذن خداوند با سلامت كامل به راه خود ادامه مى دادند. اين حقيقتى است كه مانند خورشيد مى درخشد و نيازى به دليل و برهان ندارد.(129)
ح: جنگ براى ساختار سياسى و به انگيزه حسادت، نه به خاطر بتها:
قبايل قريش و رهبرى اموى آن از شكست محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و يارانش و بنى هاشم و دين آنان مأيوس نگشتند و در نتيجه اعراب به گروههاى مختلف تقسيم شدند. بخشى از آنان با قريش و رهبرى مشرك آن بودند و بخش اندكى با محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دسته ديگرى هم منتظر بود كه هركسى پيروز شد به او ملحق شوند. جنگهاى بدر و اُحد شعلهور گرديد و رهبرى قريش با هم پيمانى با يهود سپاه احزاب را تجهيز و به مدينه منوره، مركز رسالت و زعامت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))لشكركشى كرد كه سرانجام قريش در اين لشگركشى شكست خورد. ناگهان قريش و رهبرى مشرك آن ديدند كه سپاهيان الهى وارد مكه مى شوند; يعنى وارد عاصمه و مركز قدرت قريش و قبايل مخالف اسلام بناچار رهبرى مكه و قريش در برابر اسلام خاضع و اظهار ايمان و اسلام كردند و با تسليم شدن تمام عربها، تسليم شدند و جزيرة العرب به دولت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ايمان آورد و عربها گروه گروه وارد دين خدا شدند.
44
ط: پيامبرى در بنى هاشم غير قابل انكار است:
تمام قبايل و خانواده هاى قريش و رهبرى اموى آنان به شدت نبوّت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دين او را رد كرده و در برابر آن سرسختانه مقاومت كردند. البته نه به خاطر وفادار بودن به بتها، بلكه كراهت داشتند كه دين از طريق بنى هاشم بيايد و آنان رهبرى را به دست گرفته و ساختار سياسى موجود تغيير كند. ولى بالاخره در نهايت اسلام پيروز و ناگهان ابوسفيان متوجه شد كه سربازان خدا در نزديكى مكه مستقر شده اند. عباس، عموى پيامبر اكرم، او را آگاه ساخت، ابو سفيان لشگر خدا را ديد و بيمناك شد و توانايى مقاومت از او سلب گرديد. رهبرى حزب معارض (ابوسفيان) از حقيقت تصورات خود پرده برداشت و گفت: من هرگز چنين پادشاهى را نديده ام; نه كسرى پادشاه ايران و نه قيصر پادشاه روم و نه سلاطين بنى اصفر.(130)
عباس او را به سوى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى كشاند و مى گفت واى بر تو اى ابوسفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بدانى خدايى جز الله نيست؟ ابو سفيان گفت گمان مى كنم كه اگر خداى ديگرى هم باشد براى من فايده اى ندارد و مرا بى نياز نكند. پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى ابوسفيان آيا وقت آن نشده كه بدانى من رسول خدايم؟
ابو سفيان گفت به خدا سوگند تا كنون در نفس من چيزى هست. عباس فرياد زد واى بر تو اى ابوسفيان! اسلام بياور و به يگانگى خداى تعالى و رسالت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) شهادت بده; پيش از آنكه گردنت زده شود. ابوسفيان با شنيدن اين جمله و بعد از احاطه سربازان اسلام و مؤثر نيفتادن حيله ها، سرانجام اسلام آورد تا خود را نجات دهد.
او نگران و وحشت زده به پيامبر نگاه مى كرد و با خود مى گفت; كاش مى دانستم چگونه بر من پيروز شد؟ پس خداى تعالى آنچه در سينه ابوسفيان بود به پيامبر وحى فرمود و خبرداد. آنگاه رسول خدا به او فرمود: به وسيله خدا بر تو پيروز شدم.(131)
قريش درك كردند كه نبوت هاشمى تقديرى است كه راه گريز از آن نيست. و كارى از دست آنها ساخته نيست، و اگر مى توانستند كارى انجام دهند هرگز راضى نمى شدند كه پيامبر از بنى هاشم باشد. پيامبرى پديده اى است كه تكرار نمى شود. و هيچ خانواده ديگرى از قريش هرگز به عظمت بنى هاشم نمى رسد و چنين افتخارى را به دست نياورد. بنابر اين بنى هاشم بر ديگران سبقت جستند و قريش نيز دانستند كه ساختار سياسى موجود متزلزل گرديده و از ريشه كنده خواهد شد. از اينرو اين مطلب را در سينه پنهان داشتند كه از پيشروى بنى هاشم براى به دست گرفتن نبوت و خلافت با هم، و تسلّط بر همه شرافتها جلوگيرى كنند.
ى: بيشترين مقاومت در برابر بنى هاشم:
عموم خانواده هاى قريش بر اين بودند كه پيامبر هاشمى، آن نظام سياسى را كه بر پايه تقسيم مناصب شرف در ميان قبايل مكه، استوار شده بود، بكلى به لرزه درآورده است، لذا جز بنى عبدالمطلب، ديگر عشاير از پذيرش اين پيامبرى خوددارى كردند، و تنها آنان در كنار بنى هاشم قرار گرفتند ولى بنى اميّه بيش از ديگران در برابر پيشرفت بنى هاشم ايستادگى كردند، و اين چند علت داشت:
1ـ گذشته بسيار طولانى در دشمنى، كينه توزى و حسد نسبت به بنى هاشم، حتى قبل از اسلام.
2ـ استقرار پيامبرى در بنى هاشم موجب از دست دادن رهبرى سياسى و موقعيت اجتماعى از سوى امويان بود.
3ـ بنى هاشم بزرگان بنى اميه را در بدر و احد و... كشته بودند چنانكه عتبة وليد و شيبه را به ترتيب حمزه، على و ابوعبيده به هلاكت رسانده بودند، بنابر اين بنى اميه نه تنها از بنى هاشم ناخوشنود بودند، بلكه به آنان كينه داشتند. هند همسر ابوسفيان و مادر معاويه، مقدارى از اين كينه را نشان داد آنجا كه به كشتن حمزه اكتفا نكرد، بلكه بدن پاك او را مثله كرد.
45
سرانجام با پيروزى نبوت و فراگير شدن نور اسلام و عقب ماندن بنى اميه از وارد شدن به اسلام و سوابق طولانى آنان در جنگ عليه اسلام، بسيار دشوار بود كه آشكارا و به طور علنى با جمع نبوت و خلافت توسط بنى هاشم مخالفت كنند.
ك: موج پرشتاب و فراگير:
اين فكر و انديشه كه سزاوار نيست نبوت و خلافت هردو در خاندان بنى هاشم جمع شود، به يك موج هيجان فكرى وسيعى تبديل شد ولى در زمان حضور رسول خدا با توجه به شرعى بودن حكومتش و اتحاد صحابه راستين، كه تحت رهبرى آن حضرت قرار داشتند، اين موج، در قلب مردم ساكن و مهار شده بود و مجالى براى اظهار آن نبود. و با از ميان رفتن هريك از اين عناصر سه گانه شرعيت حكومت بزودى متزلزل مى گشت، و تعداد راستگويان از صحابه بسيار اندك مى شد، و فرد غالب قدرت و رهبرى را در دست مى گرفت.
ل: خويشاوندى پاك اساس شرعى بودن خلافت:
هنگام ورود آن سه مهاجر به سقيفه بنى ساعده چنين استدلال كردند.
ابوبكر گفت: ما از عشيره و خويشان رسول خدا هستيم و شما وزيران ما و ياران او در دين هستيد.
عمر گفت: دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد. به خدا سوگند عرب راضى نمى شود كه شما را امير خود گرداند، با آنكه پيامبرش از غير شما است. و سزاوار نيست براى عرب كه اين امر را جز به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده واگذارد. براى اين مطلب حجتى ظاهر و برهانى روشن است. چه كسى با ما در حكومت و ميراث محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نزاع مى كند، با آنكه ما از عشيره و خويشاوندان او هستيم؟ مگركسى كه به باطل گرايد يا مرتكب گناه گردد و يا كسى كه در هلاكت خود اقدام كند.(132)
در پاسخ اين استدلال انصار گفتند اكنون كه چنين است، ما جز با على بيعت نمى كنيم. و على هم در ميان ايشان نبود.(133) ولى به سرعت كار به سود ابوبكر خاتمه يافت، و على براى بيعت با او فراخوانده شد.
على گفت: من براى خلافت از شما سزاوارترم و آن حق من است. من نه تنها با شما بيعت نمى كنم بلكه شما بايد با من بيعت كنيد. شما به اين دليل كه از نزديكان رسول خدا هستيد، خلافت را از انصار گرفتيد و اكنون مى خواهيد آنرا، از ما اهل بيت غصب كنيد؟، مگر شما در برابر انصار ادعا نكرديد كه چون محمد از شما است، شما به اين امر سزاوارتريد؟ و آنان هم قانع شده و زمام امور را به شما واگذار كردند.
اكنون من عليه شما به همان چيزى استدلال مى كنم كه شما در برابر انصار استدلال كرديد: مى گويم ما به زنده و مرده رسول خدا از شما سزاوارتريم.
م: انقلاب و دگرگونى:
عمر در بستر مرگ در انديشه آينده امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود. او امر خلافت را از جهات گوناگون بررسى كرد و گفت: اگر ابو عبيده باقى مانده بود او را جانشين خود مى كرديم، اگر معاذبن جبل بود او را تعيين مى كرديم، اگر خالد بن وليد بود او را انتخاب مى كرديم، و اگر سالم، غلام ابو حذيفه، بود او را برمى گزيديم. با آنكه سالم از موالى (بردگان آزاد شده) بود و براى او در ميان عرب نسبى شناخته نمى شد و معاذ از انصار بود و روز سقيفه امارت و خلافت را براى انصار جايز نمى دانستند. خالد هم از بنى مخزوم و از طبقه دهم صحابه بود. چون در فاصله زمانى بين صلح حديبيه و فتح مكه، به مدينه هجرت كرده بود.
روزى عمر در زمان خلافتش به ابن عباس گفت: آيا مى دانى چه عاملى موجب شد كه قوم شما بعد از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امارت را از شما منع كند؟ ابن عباس گفت: مايل نبودم كه ،پاسخ او را بدهم و لذا گفتم: اگر من ندانم اميرالمؤمنين مى داند. عمر گفت: دوست نداشتند كه نبوت و خلافت هردو در شما جمع شود تا بر خويشاوندان خود فخر و مباهات كنيد. پس قريش امارت را براى خود اختيار كرد و موفق شد و به آن دست يافت. گفتم: اى اميرالمؤمنين اگر اجازه مى دهى و خشمگين نمى شوى سخنى بگويم؟ گفت: بگو. گفتم: اگر قريش اين امر را براى خود به اين سبب اختيار كرد كه خدا براى ايشان قرار داده، هرآينه كار درستى انجام داده اند و نه كسى بر آن حسد مى برد و نه ايشان را رد مى كند امّا اينكه گفتى آنان كراهت داشتند كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان ما باشد، خداوند گروهى را به كراهت داشتن توصيف كرده و مى فرمايد: "اين به خاطر آن است كه ايشان آنچه را خداى تعالى نازل فرموده كراهت داشتند پس اعمالشان تباه گرديد." آنگاه عمر گفت: هيهات اى ابن عباس! به من درباره تو سخنانى گفته مى شد كه خوش نداشتم درباره آن از تو اقرار بگيرم و قدر و منزلتت نزد من كم شود. گفتم: اى اميرالمؤمنين! اگر آنچه را شنيدى حق بوده است، پس نبايد از قدر و منزلتم نزد تو كم شود و اگر باطل و ناحق است شخصى مانند من باطل را از خود نفى مى كند. سپس عمر گفت: به من خبر داده اند كه مى گويى خلافت را از روى حسد و ستم از ما گرفتند. ابن عباس گفت: اما اينكه گفتى، از روى ظلم و ستم خلافت را از ما گرفته اند، اين حقيقتى است كه جاهل و دانا همه مى دانند و براى همه روشن شده است. و اما اينكه گفتى از روى حسد، پس آدم مورد حسد واقع شد و ما هم فرزندان او هستيم كه مورد حسد واقع شده ايم. عمر گفت: هيهات هيهات! سوگند به خدا دلهاى شما بنى هاشم اباء دارد مگر حسدى را كه برطرف نمى شود. گفتم اى اميرالمؤمنين آرام باش و دلهاى مردمى را كه خداوند پليدى را از آنان دور گردانيده و پاكشان فرموده اينگونه توصيف مكن.(134)
46
مسعودى جريانى را كه بين ابن عباس و عمر اتفاق افتاده است در كتاب "مروج الذهب" نقل كرده است. از اين جريان استفاده مى شود كه تحوّل فكرى و موج هيجانى كه در سينه ها نهفته و در زمان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مهار شده بود، در عصر خلفاء راشدين بروز كرد، اكنون متن ماجرا را عيناً يادآور مى شويم.
متن كامل جريان:
عبدالله بن عباس گويد: روزى عمر شخصى را به دنبال من فرستاد و چون نزد او رفتم، گفت: اى پسر عبّاس والى حمص از دنيا رفته و او از اهل خير بود و اهل خير بسيار اندك هستند و اميدوارم كه از آنان باشى، لكن در نفس من چيزى است كه مرا نگران كرده، نظر تو در اين مورد چيست؟ ابن عباس گفت: تا آنچه را در دل دارى نگويى، نمى پذيرم. عمر گفت: تو به آنچه در قلب من است چكار دارى؟ ابن عباس گفت: مى خواهم بدانم اگر چيزى است كه بايد از آن بر جان خويش بترسم، از آن برحذر باشم و اگر دروغ است و چنين چيزى نيست و مى دانم كه من اهل آن نيستم ولايت حمص را مى پذيرم و به آنجا مى روم، چون تو هميشه در كارها شتابزده هستى عمر گفت: اى ابن عباس مى ترسم مرگم فرا رسد و تو والى باشى و مردم را به سوى خودتان دعوت نمايى، اگر چه مردم به سوى شما نيايند. چون مى ديدم كه رسول خدا ديگران را بر كارها مى گماشت و شما را ترك مى كرد. ابن عباس گفت: به خدا سوگند كه چنين مى كرد، لكن چرا؟ عمر گفت: به خدا سوگند كه نمى دانم چرا. آيا شما شايستگى آن را داشتيد و نسبت به شما كوتاهى كرده يا بيم آن را داشته كه از منزلتى كه از سوى او داريد سوء استفاده كنيد و موجب سرزنش و عتاب گردد.
من اكنون آن مسائل را ناديده مى گيرم و نظرت را در اين امر مى خواهم. نظرت چيست؟ ابن عباس گفت: نظرم اين است كه نپذيرم و جزء كارگزاران تو نباشم. عمر گفت: چرا؟ گفت: اگر قبول كنم و تو درباره من اينگونه بينديشى، همواره من مانند خوارى در چشمت خواهم بود. گفت: پس بگو چه كسى براى اين كار مناسب است؟ او گفت: نظرم اين است كسى را بگمارى كه هم او از تو راضى و خشنود باشد و هم تو از او راضى باشى.(135)
آرى عمر از علاقه زياد به مصلحت مسلمين مى خواست حتى بعد از مرگش كسى از بنى هاشم و خاندان نبوت بر مردم مسلط نشود و بر امّت محمد حاكم نگردد.
اجمال سخن آنكه اين انديشه به موجى فراگير تبديل گرديد، و خود را تحميل كرد، به گونه اى كه گويا دولت و توده مردم به عنوان يك اصل و باور به آن ايمان آوردند كه اين بهترين وسيله و ابزار است براى جلوگيرى از اجحاف بنى هاشم و رعايت انصاف درباره خانواده هاى قريش كه خلافت در ميان ايشان دست به دست شود و اين در مقابل نبوت در خاندان بنى هاشم و يا عوض آن باشد و يا به تعبير عمر اين مظهر پيروزى و موفقيت قريش باشد. و با دلجويى از ابوسفيان و قرارگرفتن او در كنار سلطه حاكم و بخشيدن اموالى كه از مردم به عنوان زكات جمع كرده بود، به خودش، و تعيين فرزندش يزيد به فرماندهى كلّ سپاه شام و قرار دادن معاويه نيز جزء فرماندهان سپاه يزيد و استاندار شدن معاويه در شام بعد از برادرش يزيد. اينها همه تشكيل دهنده قرارداد و پيمان محكمى ميان دستگاه خلافت و ميان آزاد شدگان (طلقاء) بود و هر دو سياست مشتركى داشتند و آن جلوگيرى از جمع شدن نبوت و خلافت براى بنى هاشم. با اين پيمان، كشمكش به پايان رسيد و برنامه منع بنى هاشم از جمع كردن هردو قدرت ـ نبوت و خلافت ـ كامل گرديد.
47
به اين ترتيب اهل بيت پاك رسول خدا حتى از امتيازاتى كه در چهارچوب ساختار سياسى مكه قبل از اسلام برخوردار بودند محروم شدند. در اين سخن عمر دقت كنيد كه عباس، عموى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))، و ساير بنى هاشم را مخاطب قرار داد و گفت: به خدا سوگند ما از روى نياز نزد شما نيامديم، لكن دوست نداشتيم شما به كارى كه همه بر آن اتفاق دارند اعتراض كنيد و در نتيجه، كار هم بر شما و هم بر آنان سخت و دشوار شود. و تا آنجا بنى هاشم را خوار شمردند كه عبدالله بن زبير تصميم گرفت خانه هاى بنى هاشم را بر سر آنان خراب و آنها را با اهلش آتش زند، ولى اهل خير مانع شدند.
معناى اين حركت اين است كه هرقبيله اى در محاصره بنى هاشم در شعب ابوطالب در مدت سه سال شركت نمود و براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))نماينده اى فرستاده، حظ و بهره اش بيش از بنى هاشم (يعنى حاميان اصلى پيامبر) شد و افراد آن قبايل براى رياست دولت از بنى هاشم سزاوارتر بودند. (سرپرستى مسلمانان براى هركسى حلال ولى عملاً براى بنى هاشم حرام بود) همه اينها بدين منظور بود كه بنى هاشم نتوانند هم نبوت و هم خلافت را در اختيار داشته باشند و آيا جزاى نيكى غير از نيكى است؟!!
ن: توجيه شرعى براى محروميت بنى هاشم از خلافت:
اين انديشه كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت را جمع كنند از هرجهت جاهلى بود، و با نصوص شرعى و نظامهاى سياسى كه از عقايد الهى اقتباس شده بود تعارض كلى داشت.
وارث داود پيامبر، فرزندش سليمان شد، و هردو نبوت و خلافت را با هم در اختيار داشتند. به انبيا و فرزندان آنان حكومت و نبوت و كتاب عطا شده است و كسى بر آنان اعتراض نكرد; چون فضل و كرم به دست خداى تعالى است. خلافت نيز يك منصب دينى و دنيوى است و خليفه جانشين و قائم مقام پيامبر است و از كارهاى مهم پيامبر بيان احكام و داورى و حكومت است. و روشن است كه حكومت بر مردم كارى صد در صد فنى، تخصصى و دينى است. و كسى كه با معيارها و اجزاى اصلى و اساسى نظام سياسى اسلام آگاه باشد، با كمترين كوشش برايش روشن مى شود كه اين انديشه و سخن نظام سياسى اسلامى را از بين مى برد و آن را كاملاً از محتوا و مضمون خود تهى مى سازد و آن را به يك نظام سياسى قراردادى تبديل مى كند كه جز شكل ظاهرى هيچ فرقى با ديگر نظامهاى سياسى بشرى ندارد. مهمتر آنكه رياست دولت به صورت غنيمت و طعمه اى درآمد كه هركس غالب مى شد بر تخت (يا حصير) پيامبر مى نشيند و رداى اسلام را بر تن مى كند، و خليفه مى شود. پس اگر (طليق) و آزاد شده اى كه در تمام جنگها عليه اسلام جنگيده و بناچار مسلمان شده غالب گردد، بر مهاجرى كه در تمام جنگها براى اسلام جنگيده امير و فرمانروا مى شود، و ولىّ خدا كه شرعاً رياست دولت اسلامى به او اختصاص دارد، تنها شهروند عادى به شمار مى رود، نادان سخن مى گويد، و عالم سكوت مى كند، آن كسى كه مسلمانان را محاصره كرده است جلو مى افتد. و كسى كه محاصره شده است عقب مى رود.
تمام اينها براى امتياز دادن به قبايل ديگر و جلوگيرى از جمع شدن نبوت و خلافت در بنى هاشم و به منظور برگشت به آن نظام سياسى كه قبل از اسلام حاكم بود، انجام مى گرفت، اما با لباس جديد، و با به اجرا درآمدن آن نظام سياسى جاهلى، ضمن اينكه هر قبيله اى سهم خود را از مناصب شرف به دست مى آورد، رهبرى دولت را نيز دست به دست به نوبت بر عهده مى گرفتند.
48
س: نتائج انديشه منع از جمع ميان نبوت و خلافت:
نخستين نتيجه ـ ناديده گرفتن ارزشها و برتريها:
از ميان رفتن كامل امتياز ميان كسانى كه با اسلام جنگيدند تا زمانى كه در محاصره اسلام قرار گرفتند و بناچار اسلام آوردند و ميان كسانى كه در كنار مسلمانان و براى اسلام در تمام معركه ها جنگيدند تا خداى تعالى دينش را عزيز و پيروز گردانيد و پيامبرش را يارى كرد و دولت ايمان را برپاداشت. پس همه مسلمانند و به لحاظ سياسى فرقى ميان اين مسلمان و آن مسلمان نيست; همگى مسلمان بودند و اهل بهشت. بنى هاشم كه با پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) سه سال در محاصره قريش بودند، مانند هر شخص ديگرى هستند كه مشرك بوده و در شمار محاصره كنندگان. مگر او هم اسلام نياورده است؟ مگر نه اين است كه هركس اسلام را بپذيرد گناهان گذشته اش تماماً آمرزيده مى شود؟! پس اگر حمزه سيد الشهداء به دنيا برگردد، از نظر سياسى عيناً مانند وحشى (قاتل حمزه) خواهد بود. قاتل و مقتول، مهاجر و آزاد شده، دانا و نادان، همه برابرند. اگر جاهل پيروز شد، الزاماً عالم بايد مطيع او گردد و از او پيروى كند. عجيب تر آنكه: اگر فردى از بنى هاشم عالم باشد، مانند على بن ابى طالب و فرد ديگرى از انصار همرديف يا پائين تر از او در كنارش باشد آن انصارى بر هاشمى مقدم است!!!
نتيجه دوم ـ كشت بذر اختلاف و رشد آن:
زمانى كه ميان مهاجر و آزاد شده و بين قاتل و مقتول و ميان محاصره شده و محاصره كننده فرقى نباشد و هركسى حق داشته باشد كه اجتهاد كند و ديگران را بر گرد فهم خود جمع كند، نتيجه طبيعى چنين تفكرى مرجعيتهاى متعدد و برداشتهاى گوناگون است و هر گروهى گمان مى كند كه او بر حق است. گروهى به سمت چپ مى رود و گروهى به سمت راست، گروه سوم به سمت شرق و گروه چهارم به سمت غرب و گروه پنجم به شمال شرقى و .... و ديگر مرجعى كه سخن او حجت يقينى شرعى و مورد پذيرش همگان باشد، يافت نمى شود. در چنين فضايى بذر اختلاف كاشته شد و رشد نمود. پس اگر على ((عليه السلام)) سخنى مى گفت و يكى از آزاد شدگان (طلقاء) سخن ديگرى مى گفت، تنها شنونده بود كه ميان آن دو سخن را مى سنجيد; چون در عمل ميان على، نخستين مسلمان و هر آزاد شده در فتح مكه فرقى نبود. هر دو مسلمان، و اهل بهشت و صحابى پس هيچ برترى شرعى براى سخن على وجود ندارد.
آخر چگونه ميان سخن دو نفر مساوى با هم ترجيح دهند؟ و چگونه ميان دو همطراز فرق بگذارند. مثلاً اين قطعه طلا از حيث مقدار و شكل و اندازه و ارزش مساوى است با آن قطعه ديگر، و هر كدام را كه خواستى انتخاب كن و مبادا فرق بگذارى. آرى اتفاق و اتحاد موجود، اتفاق و اتحادى است ظاهرى كه در درون آن اختلاف رشد مى كند و دير يا زود به يك مرض سرطانى تبديل گرديده و وحدت امت را بر هم زده و از چهارچوب شرع خارج و به سوى سرنوشتى پيچيده و نامعلوم سوق مى دهد.
نتيجه سوم ـ همه حق حاكميت دارند جز بنى هاشم:
هركسى حق دارد رئيس دولت باشد، جز بنى هاشم. يعنى هيچ چيز نمى تواند مانع از آن شود كه فرد مسلمانى عهده دار رياست دولت اسلامى گردد مشروط بآنكه بتواند برآن چيره شده و آنرا به دست آورد و عموم مردم (از روى ترس يا رضايت) از او اطاعت كنند، و او با قهر و غلبه و زور آنان را فرمانبردار خود سازد، مگر اينكه از بنى هاشم باشد، زيرا نبوت به آنان اختصاص داشته، و همين امتياز آنان را كافى است.
اين حق، طمع رسيدن به قدرت و رياست دولت را به كابوسى خشمگين و ابزارى تكان دهنده مبدل ساخت كه آرامش و راحتى را از امت سلب و آن را براى همه كسانى كه طمع رياست دولت را داشتند، ميدان آزمايش و صحنه تجربه قدرت قرار داد. و موجب توقف و ركود نظام سياسى شرعى گرديد.
49
اما اين رئيس دولت از چه قبيله اى باشد؟ رفتار و كردارش چگونه باشد؟ دينش چگونه بوده سابقه اش چيست؟ چه كسانى را روى كار خواهد آورد؟ اينها امورى است كه در مرتبه دوم قرار دارند و در عمل ارزش ندارند و به آنها اعتنا نمى شود. چون فرد پيروز، پيروز است و جلب رضايت مغلوب، چيز ديگرى است.
چه چيزى يزيد بن معاويه را كه مشهور به فسق و فجور است، از اينكه رئيس دولت اسلامى باشد، باز مى دارد. زيرا او پسر معاويه رئيس است؟ چه مانعى دارد كه حسين بن على بن ابى طالب كه به نص شرعى سرور جوانان بهشت و ريحانه پيامبر و امام شرعى مردم است، جزء رعاياى يزيد باشد و يزيد بر او فرمانروايى كند؟ زيرا هردو مسلمان، و از صحابه رسول خدا و اهل بهشت مى باشند!!! يزيد مجرم و قاتل پسر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و حسين شهيد و امام مظلوم و هركس اين انديشه را نقد و بررسى كند، او زنديق است و نبايد كسى با او هم غذا شود، و از ظرفى كه او آب آشاميده آب بياشامد. و نبايد بر جنازه اش نماز خواند.
نتيجه چهارم ـ درهم ريختگى مسائل:
امور به هم ريخت و هرج و مرج به وجود آمد و حق و باطل، خير و شر، شهد و زهر، شكار و شكارچى، متقدم و متأخر، سابق و لاحق، جنگجو و فرارى، قاتل و مقتول، محاصره شده و محاصره كننده، آنكه با تمام توان به اسلام خدمت كرده و آنكه عليه اسلام با تمام امكانات كوشش كرده، آنكه عليه اسلام جنگيده و آنكه براى اسلام جنگيده، همه درهم آميختند و در دين خدا داخل شدند. پيامبر آنان را ديده و يا آنان پيامبر را زيارت كرده اند، پس همه صحابه اند و در بهشت اند.
راستگويان ضايع شدند و در شهرها پراكنده و به تعبير معاويه مانند يك موى سفيد بر پوست گاو سياه بودند و نظام سياسى اسلامى از هم پاشيد. پيشتازان با ايمان عقب ماندند و متأخرين در ايمان و اسلام جلو افتادند، و پايان كار با خدا است.
50
فصل دوم ريشه هاى سياسى انديشه عدالت تمام صحابه
نظام سياسى اسلام:
الف ـ اختلاف واقعيت با الگوى نظام سياسى:
آن نظام سياسى كه از زمان وفات رسول خدا تا سقوط آخرين سلطان عثمانى در جامعه اسلامى و تاريخ سياسى اسلام محقق شده بود، با آن نظام سياسى اسلامى كه خداى تعالى بر بنده خود محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده تا مسلمين را در هر زمانى رهبرى كند، به طور كلى اختلاف دارد. با تأكيد بر وجود اين اختلاف بايد توضيح دهيم كه حجم اين بر حسب اشخاص و زمانها متفاوت است. مقتضى است اين نكته را نيز تذكر دهيم كه اختلاف واقعيت با الگو بر هيچ صاحب بصيرتى، اگر تقليد كوركورانه را ترك كند، مخفى نيست. زيرا اگر نظام سياسى اسلامى بعد از وفات رسول خدا با شكل و مضمون الهى آن تطبيق مى شد:
1ـ دولت اسلامى از هم نمى پاشيد.
2ـ آن همه كشتار و فتنه پديد نمى آمد.
3ـ امت اسلامى دچار تفرقه و دوگانگى نمى شد.
4ـ گسترش پر بركت اسلامى در محدوده حاضر متوقف نمى شد و اسلام عزيز تمام جهان را فرا مى گرفت و جريان تاريخ بشرى را تغييرى بنيادين و اساسى مى داد.
ويلز، فيلسوف انگليسى، در كتاب "تجربه تاريخ عمومى" مى گويد: اگر اسلام همان مسير نخستين خود را مى پيمود و فتنه ها رخ نمى داد، هرآينه اسلام تمام جهان را فتح مى كرد.(136)
دانشمندان جهان غرب معتقدند ـ و اين ميزان دانش ايشان است ـ كه نظام خلافت عيناً همان نظام سياسى اسلام است و آنچه را مى خواهند عيناً اعاده همان نظام خلافت است. با آنكه نظام سياسى اسلامى كامل در زمان رسول خدا پديد آمد و تطبيق شد، پيش از آنكه نظام خلافت پديد آيد. زيرا مقصود از خلافت و جانشينى، جانشينى پيامبر است. پس اگر نظام سياسى اسلامى همان نظام خلافت است، پس نظامى را كه پيامبر اكرم پايه گذارى كرد كدام است؟ البته نظامى كه پيامبر محقق فرموده، نظام سياسى اسلامى الهى است كه قبل از نظام خلافت به طور كامل تطبيق گرديده و آن اصل نظام و الگوى نظام سياسى اسلام است.
ب ـ نظام سياسى اسلام:
نظام سياسى اسلام، نظامى است كه پيامبر در آغاز دعوت خود با علاقه و محبتى كه به پيروان خود داشت، محقق فرمود. سپس در زمانى كه دعوت حضرت به تأسيس دولت مبدّل گرديد، حضرت اين نظام را در عصر حاكميت و رياست مبارك ده ساله خود نيز ادامه داد و آن را پياده كرد. و پيش از رحلت آن حضرت، خداوند دين را كامل و نعمت را تمام فرمود و همه چيز را به طور كلى و كامل، براى مردم بيان كرد. و با تحقيق و كنكاش به اين نتيجه مى رسيم كه دين اسلام يك نظام الهى است و آماده و مهيا است كه به صورت برترين نظام جهانى براى پيشرفته ترين و مترقى ترين دوران زندگى انسان باشد. زيرا آن يك نظام الهى نمونه در برترين شكل و نهايى ترين ساختار است.
ج ـ اركان نظام سياسى اسلام:
نظام سياسى اسلام بر چهار ركن استوار است كه برخى از آنها به برخى پيوند خورده است; مانند پيوند اعضاى يك پيكر كه جدا كردن آنها از يكديگر متعذر است. چون اگر ميان آنها جدايى افتاد، به همان اندازه ويژگى اسلامى بودنش را از دست مى دهد و دير يا زود نظام از هم مى پاشد. زيرا همين اركان است كه آن را از ديگر نظامها جدا و ممتاز مى كند و تنها در صورت كامل شدن اين اركان نتيجه مطلوب از نظام سياسى اسلام به دست مى آيد.
ركن اول: رهبرى سياسى:
بطور كلى در اديان الهى عموماً، از جمله در اسلام رهبرى سياسى مستقيماً، از طرف خداوند تعيين ـ گماشته ـ مى شود; چنانكه براى داوود و سليمان و محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيش آمد. پس خداى سبحانه و تعالى، ايشان را به نبّوت و رياست دولت برگزيد و ايشان دستور و نظام الهى را به صورت مستقيم يا غير مستقيم دريافت كردند. مثلاً طالوت كه براى رهبرى سياسى بنى اسرائيل برگزيده شد و پيامبر بنى اسرائيل به آنان خبر داد كه خداوند طالوت را فرمانرواى آنان قرار داده است. بنى اسرائيل گمان مى كردند كه طالوت شايستگى آن را ندارد و به اين امر اعتراض كردند، اما خداوند روشن ساخت كه طالوت از جهات متعددى داراى شايستگيهاى بسيار است. از جمله توانايى جسمى و دانش فراوانى كه خداوند به او عطا فرموده است وانگهى فضل و برترى بخشيدن به دست خداست و او بهتر مى داند كه چه كسى به اين مقام سزاوارتر است. همچنين مانند برگزيدن خداى تعالى على بن ابى طالب را براى مقام رهبرى سياسى بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اعلام اين گزينش توسط رسول خدا در حضور يكصدهزار مسلمان در حجة الوداع كه در سرزمين غدير خم انجام گرديد.
51
هدف خداوند از گزينش رهبرى سياسى چيست؟
بديهى است هدف مردمى كه از اغراض و شهوات، پاك و منزه اند آن است كه رهبرى را به داناترين، فاضلترين و مناسبترين افراد، كه يقيناً از ديگران برترند، بسپارند. ولى از آنجايى كه شناختن فردى با چنين خصوصيات و صفات امكان پذير نيست، لذا خداى تعالى بر بندگان مؤمن خود تفضّل فرمود و بيان كرد كه مقصود و مطلوب آنان، فلان شخص است و اگر واقعاً در جستجوى انسان برتر و شايسته هستند، از او پيروى كنند. چون رهبرى كارى كاملاً فنى تخصصى است و غالباً جانشينى پيامبر است و از كارهاى مهم و اساسى مقام نبوت، پيشوايى است. پيشوايى، الگو بودن، بيان احكام، تبليغ و سعه صدر در برابر محكومين و حرف آخر را زدن است; به گونه اى كه فهم او در همه موارد با مقصود الهى ـ در هر قاعده و قانونى از مجموعه حقوقى الهى ـ منطبق باشد، و لذا اينگونه امور، يعنى هدايت و رهبرى توده مؤمنين را نمى توان به ميلهاى ناسازگار مردم واگذار كرد بنابر اين ركن رهبرى تنها فرق و امتياز عملى ميان نظامهاى قراردادى بشرى با نظام اسلامى است. در نظامهاى وضعى بشرى، گزينش رهبرى سياسى داناتر، افضل و انسب بر سبيل فرض و گمان است، نه بر سبيل جزم و يقين، كه با پيروى از خط مشى و روش الهى حاصل مى شود.
ركن دوم: پيوند ميان عقيده و رهبرى سياسى:
خداوند هيچ كتابى را نفرستاده، مگر بر بنده اى ازبندگانش، و بشريت را به هدايتى اختصاص نداده، مگر آنكه هدايتگرى با آن بوده است، و نيز انجام هيچ رسالت الهى جز به رهبرى پيامبران تحقق نيافته است. بنابر اين پيوند ميان كتاب و هدايت و رسالت از يكسو، و بندگى و هدايتگرى و رسول بودن از سوى ديگر، مانند پيوند اعضاى يك بدن با يكديگر است. پس بايد كتاب بيان شود و هدايت و رسالت نيز توضيح داده شود. و آنگاه به مقتضاى آن عمل گردد. همچنين بايد محدوده زمانى موجود ميان آغاز كار (ارسال كتاب و بيان آن از سوى پيامبر) تا تحقق نتيجه، زمينه اى براى اجرا و پياده شدن عملى محتويات كتاب الهى و دستورات موجود در آن باشد. و در نتيجه تجربه بسيار غنى از كتاب و هدايت و رسالت به دست مى آيد و محتواى آنها روشن مى گردد. و اگر عكس آن مفيد بود، خداى تعالى براى هر فرد مكلفى يك نسخه از كتابهاى خود را مى فرستاد، لكن اين كارى فنى و تخصصى است. پس محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود يگانه كارشناس براى بيان اسلام است; بيانى يقينى و مطابق با مقصود الهى در مورد هر بيان و عبارتى. او از هركس ديگر داناتر به كتاب و هدايت و رسالت است. و بهترين و برترين پيرو اسلام است و مناسبترين فرد براى رهبرى سياسى پيروان اسلام و تربيت آنان بر طبق احكام اسلام. بنابر اين كسى را كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى خلافت معرفى و نامزد مى كند، به دستور پروردگار است و شايسته ترين فرد براى ادامه راه او و حفظ پيوند و پيوستگى تنگاتنگ ميان عقيده الهى اسلامى و رهبرى سياسى است.
ركن سوّم: نظام حقوقى الهى (قرآن و....):
در نظام سياسى اسلام، امام يا رهبر سياسى آزاد نيست كه هرگونه خواست حكومت كند، بلكه مقيد است به مجموعه حقوقى الهى; به گونه اى كه حكم او در هر امرى از امور كاملاً منطبق با اراده و خواست الهى باشد و چگونگى و مضمون حكم عين حكم الهى باشد. زيرا مجموعه حقوقى، از سوى خداى تعالى وضع گرديده و ساخته رهبرى و يا مردم و رعايا و محكومين به اين احكام نيست و آنچه ابتدائاً به نظر مى رسد كه حكم رسول خدا و سخن اوست، در حقيقت از وحى الهى اقتباس شده و توضيح آنچه خداى تعالى نازل فرموده، مى باشد و اين وجه تمايز اساسى ميان نظام سياسى اسلام و نظامهاى بشرى است. زيرا در نظامهاى غير الهى خود مردم قوانينى را وضع مى كنند و ملت را ملزم به عمل كردن بر طبق آن مى كنند، لكن در نظام سياسى اسلام اين خداى تعالى است كه قوانين را جعل كرده و هم حاكم و هم محكوم، همه به اجرا و پيروى از قوانين موظفند و لذا توده مردم و عاملان به قوانين الهى بنده و محكوم حاكم نيستند بلكه همگى بندگان خداوند بوده و جز از او اطاعت و فرمانبردارى نمى كنند.
52
ركن چهارم: رضايت و پذيرش مردم:
مردم طبعاً در جستجوى مجموعه قوانينى مترقى مى باشند كه اهداف عمومى و فردى آنان را مشخص و ابزارهاى رسيدن به آنها را بيان كند و نيز در تكاپوى فردى مى باشند كه به اين مجموعه حقوقى از همه كس داناتر و آگاه تر باشد و در ميان تمام افراد موجود سرآمد و برتر و مناسبتر باشد. مردم در اين امر حيران و سرگردان بودند تا آنكه لطف و عنايت الهى شامل گرديد و آنان را از اين حيرت نجات بخشيد و متوجه ساخت كه مجموعه حقوقى كه خواسته هاى آنان را محقق مى سازد، اسلام است. يعنى قرآن و سنت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، اعم از (گفتار، كردار و تأييد) آن حضرت. و همچنين آن شخصى كه از همه داناتر و افضل و مناسبتر براى رهبرى امت است خود محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى باشد و بعد از وفات آن حضرت هركس ايشان او را معرفى و نامزد كند كه به امر و فرمان پروردگارش تعيين گرديده و او نيز فرد مناسبتر بعد از خود را تعيين خواهد كرد. و به همين ترتيب تا به آخر. اگر امت به اين ترتيب الهى براى مجموعه حقوقى و رهبرى سياسى موافقت كند، هدايت يابد و از وسيع ترين درهاى خير و سعادت وارد شود زيرا كه به اين نظام عمل كرده و از رهبرى آن پيروى نموده است. اما چنانچه مردم آنرا نپذيرند خداوند نه تنها آنان را به زير سايه رحمت و خيرش رهنمون نمى سازد، بلكه ايشان را به حال خود رها مى كند تا بار سنگين گناه و معصيت را بر دوش بكشند و گرفتار زندگى دشوار و دردناكى گردند، چون اجراى نظام الهى را نپذيرفته و از رهبرى غير از آن رهبرى كه خداوند تعيين كرده است، پيروى كرده اند.
سادگى نظام سياسى اسلامى:
چگونه كسى بداند كه در راه مستقيم الهى حركت مى كند؟ هركس از رهبرى سياسى تعيين شده از سوى پروردگار، تبعيت و پيروى كند، در حقيقت از خداوند پيروى كرده است. بنابر اين كسانى كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را دوست داشته و ولايتش را پذيرفته اند، از حزب خدا هستند، و كسانى كه محمد را دشمن داشتند و غير او را دوست خود گرفتند، از حزب شيطان هستند; حتى اگر تمام شبها را نماز بخوانند و در تمام عمر خود روزه بگيرند. زيرا پذيرفتن ولايت و رهبرى و دوست داشتن آن نشان قطعى عضويت در هر حزبى است. همچنين كسى كه بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولى و خليفه اى را كه او تعيين كرده، دوست يا دشمن دارد، به يكى از اين دو حزب مى پيوندد. پيوستگى هركسى به اندازه دوستى اوست در هردو جهت و زمينه مثبت و يا منفى.
بنابر اين دوستى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) معيار و ميزان صحيح ميان راستگو و دروغگوست. گروهى از مردم مسجدها ساختند و نمازها خواندند و انفاقها كردند ولى براى نرفتن به جبهه همراه رسول خدا عذر و بهانه ها آوردند، و خداى تعالى از اين جهت كه ولايت حضرت را به طور صحيح نپذيرفته اند، به آنان لقب منافق داده است.
فضاى سياسى ظهور انديشه عدالت صحابه:
پس از كشته شدن عمر بن الخطاب، امر خلافت به عثمان بن عفان رسيد. او ذاتاً علاقه شديدى به نزديكان و بستگان خود داشت. با روى كار آمدن عثمان، بنى اميه يكى پس از ديگرى گرد او جمع شدند و او خود نيز آنان را نزد خويش فرا خواند، تا آنكه بنى اميه جزء رجال سياسى دربار و مستشاران خليفه شدند و عملاً كليد همه كارها در دست مروان بن حكم قرار گرفت و حتى همين مروان بدون كمترين مشورتى با خليفه، خودسرانه فرمان قتل محمد بن ابى بكر و تعدادى از صحابه را صادر كرد و آن را با مهر خليفه ممهور ساخت. و به تعبير على ((عليه السلام))، شمشير عثمان در دست مروان بن حكم بود و با آنكه عمرى از او گذشته و صحابه رسول خدا بود، مروان او را به هرجا مى خواست، مى كشاند.(137)
53
مروان كه بود؟ او از آزاد شدگان در فتح مكه بود و از "مؤلفة قلوبهم". (كسانى كه به آنها كمك مى شد به اميد آنكه دلهايشان به سوى اسلام جذب شود) پدرش حكم بن عاص، از ورود به مدينه در زمان رسول خدا و ابوبكر و عمر ممنوع شد و به اطراف طائف تبعيد گرديد. اما چون عثمان متصدى امر خلافت گرديد، او را با عزت و احترام به مدينه آورد، به علاوه صدهزار درهم نيز به او داد از عوامل كمك دهنده به ايجاد دولت طلقاء عبدالله بن ابى سرح استاندار مصر بود كه با تمام نيرو و امكاناتش از آنان حمايت مى كرد. عبدالله بن ابى سرح، همان كسى است كه بر خدا دروغ بست و رسول خدا خونش را مباح و هدر فرمود، حتى اگر به پرده خانه كعبه چنگ زده باشد; چنان كه در سيره حلبى در باب فتح مكه نقل كرده است. عثمان در روز فتح مكه او را نزد پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) آورد و برايش طلب امان كرد. رسول خدا مدتى سكوت فرمود تا شايد در اين مدت سكوتش كسى عبدالله بن ابى سرح را بكشد، و چون كشته نشد، پيامبر به او امان داد. يكى ديگر از عوامل پيدايش دولت اموى نهال (پليدى) بود كه در زمان ابوبكر كاشته شد و آن معاويه بود كه مدت بيست سال بعنوان والى شام باقى ماند و همچنان در زمين ريشه دوانيد. معاويه آنگونه كه مى خواست اموال بيت المال را جمع آورى و به هركس كه مى خواست پرداخت مى نمود. مروان، معاويه، عبدالله بن ابى سرح، وليد بن عقبه، والى كوفه، كه (در حال مستى) نماز صبح را چهار ركعت به جا آورد، از آزادشدگان (طلقاء) و تربيت يافتگان مكتب (حزب) ابوسفيان بودند و پيوسته ابوسفيان تلاش مى كرد كه عثمان از راه و روش او دست برندارد.
جوهرى روايت كرده كه چون با عثمان بيعت شد، ابو سفيان به عثمان گفت: اين امر روزى در دست تيم (يعنى ابوبكر) بود ولى تيم را با امر خلافت چه كار؟ بعداً به دست عدى (يعنى عمر) و قبايل دورتر و دورتر افتاد. سپس به جايگاه خود (يعنى به دست عثمان اموى) برگشت و استقرار يافت; پس آن را در آغوش گرفته و مانند توپ به يكديگر پاس دهيد. روزى ديگر به عثمان گفت پدر و مادرم فدايت باد انفاق كن و مانند فلانى مباش. اى بنى اميه اين حكومتى را كه به دست آورده ايد، همچون توپى به هم پاس دهيد، آنگونه كه اطفال توپ را به هم پاس مى دهند. سوگند به خدا نه بهشتى در كار است و نه جهنمى. زبير در اين مجلس حضور داشت. عثمان به ابو سفيان گفت ساكت باش. ابو سفيان كه چشمانش نابينا شده بود، پرسيد مگر در اين جا كسى ـ بيگانه اى ـ هست؟ زبير گفت آرى ولى به خدا سوگند من سخنت را فاش خواهم كرد.(138)
خلاصه: ابن اثير در جلد سوم تاريخ خود، اندكى قبل از نقل داستان كشته شدن عثمان مى نويسد: مروان قاطعانه گفت: رويتان سياه باد! مى خواهيد (با كشتن عثمان) سلطنت ما را از ما بگيرد؟!!!
آرى خلافت در اواخر دوران عثمان به سلطنت بنى اميه تبديل شده بود. هيچ شهر و ديارى نبود، مگر آنكه والى آن يا يك اموى آزاد شده بود و يا يكى از سرسپردگان بنى اميه، بنابراين هر خليفه اى كه بعد از عثمان بيايد، بناچار يا بايد ابزارى در دست بنى اميه باشد و يا چون كسى باشد كه در يك فضاى تيره و شام سياه بر زمينى لغزنده و نا امن حركت مى كند.
درپى فتوحات اسلامى، تعداد تازه مسلمانان و كسانى كه از دولت سود مى بردند افزايش يافت، و به همان اندازه تعداد صحابه بزرگوارى كه دولت پيامبر بر دوش آنان استوار بود كم گرديد، تا جايى كه تعداد صحابه نخستين انگشت شمار گرديدند، و آن عدّه باقيمانده چنان گرفتار مصيبت و مشكلات همه جانبه شدند كه به تعبير سيد شرف الدين عاملى مانند گوسفندان رميده و پراكنده در شب تار بودند. اينها امورى بودند كه بر معاويه مخفى نبود; چنانكه پيش از كشته شدن عثمان خطاب به صحابه گفت: شما در ميان مردم به اندازه يك موى سفيد در بدن گاو سياهى بيش نيستيد. تمام واليان، فرمانداران و استانداران از بنى اميه و يا طرفدارانشان بودند. بنى اميه و معاويه، فرزند ابوسفيان و شير خورده از هند جگرخوار، محور اين جريان گرديد. او استاندار و والى تمام شام و مركز دايره و وصى بنى اميه بود و كسى كه به خود حق مى داد مطالبه خون عثمان را بكند و يا بهتر بگوئيم شعار خونخواهى عثمان را سرداد تا استمرار سلطنت اموى را تضمين كند. چون داستان، داستان كشته شدن عثمان نبود. عمر هم كشته شد و بعد از او كار جريان عادى خود را طى كرد، بلكه داستان حكومت و سلطنت اموى بود، حكومتى كه عملاً از روزى كه ابوبكر، يزيد بن ابى سفيان را والى شام قرار داد، شروع و پى ريزى گرديد و زمينه براى بنى اميه و معاويه آماده گرديد و در اواخر دوره عثمان به سلطنت حقيقى تبديل شد. اين است معناى سخن مروان كه گفت: رويتان سياه باد! مى خواهيد سلطنت ما را از ما بگيريد. آرى كشته شدن عثمان مهم نيست، كيفر كشندگان عثمان محور و اساس كار نيست، چون معاويه كه خليفه گرديد، قاتلان عثمان را مجازات نكرد، بلكه مهم سلطنت است. كشتن افراد مؤمن ارزش ندارد. آيا مروان بن حكم، فرمان قتل محمد بن ابى بكر و ديگر صحابه همراه او را صادر نكرد، بى آنكه مرتكب جرم و گناهى شده باشند؟ آيا معاويه خود قاتل عمرو بن حمق، كه از كثرت عبادت چهره اش كبود و مجروح شده بود، نيست؟ آيا معاويه، ابن زياد را بر كشتار بندگان خدا و به دار آويختن ايشان مسلط نكرد؟ آيا معاويه قاتل حجر بن عدى و ياران عابد او كه آمر به معروف و ناهى از منكر بودند نيست؟ آنچه براى معاويه مهم است، در درجه اول حكومت كردن است و بعد انتقام گرفتن از كشندگان جد و دايى و برادرش كه در جنگ بدر در لشكر مشركين بودند و به دست ياران رسول خدا كشته شده بودند. معاويه از فرصت جنگ جمل استفاده كرد و طلحه و زبير و عايشه را تشويق و پشتيبانى مى كرد و وعده حكومت بصره و كوفه را به طلحه و زبير مى داد تا آنكه جنگ با شكست كامل جنگ افروزان پايان يافت و خود شعله جنگ با على عليه السلام را برافروخت.(139)
54
استاد عباس عقاد در كتاب "معاويه فى الميزان" گويد: معاويه حيله و مكرى داشت كه آن را تكرار مى كرد و از آن استفاده مى نمود. او در اين حيله گرى برجستگى خاصى داشت و آن را با دشمنان دولت خود، اعم از مسلمان و غير مسلمان، به كار مى گرفت. اساس و محور اين حيله گرى ايجاد اختلاف و تفرقه ميان نيروهاى دشمنان خود بود، به سبب القاء شبهات و برانگيختن كينه ها، حتى در ميان خويشاوندانش. معاويه تحمل توافق و همدلى و همفكر بودن دو نفر را هم نداشت. خود خواهى و خود بينى شخصيتها، كه به طور طبيعى در ميان آنان وجود داشت، به معاويه براى اجراى نقشه شومى كه داشت كمك مى كرد.(140)
معاويه اين روش را كه چندان ذكاوت و زرنگى نمى خواست، دنبال مى كرد. اگر معاويه مى توانست از هر فردى از رجال دولت يك حزب و گروهى خاص تشكيل دهد كه ديگرى را مورد حمله قرار دهد، چنين مى كرد. و اگر تاريخ او را به گونه اى كامل و صحيح محاكمه و مورد نقد قرار دهد، جز نام "تفرقه افكن" نام ديگرى بر او نگذارد و زيبنده او نيابد.
متأسفانه برخى از مورخان سالى را كه او بر اوضاع جهان اسلام مسلط گرديد، "سال اتحاد" ناميده اند، با آنكه او باعث تفرقه و پراكندگى امت گرديد; به گونه اى كه اگر مسلمانان خواهان اتحاد بودند نمى دانستند با آن تفرقه و پراكندگى چگونه متحد شوند. و طبق برنامه و روش او، مردم در زمان خلفاى پس از او، گروه گروه تقسيم شدند.(141)
معاويه بسر بن ارطاة را به خدمت گرفت و فرمانده خود قرار داد و به مدينه رسول خدا فرستاد و ترس را در دلهاى صحابه وارد كرد و آنان را ذليل و خوار نمود.(142)
خلاصه آنكه معاويه با كشتار، ويرانگرى، آتش زدن، تفرقه افكنى، ناسزا گفتن به صحابه رسول خدا به بيعت دست يافت و از اموال مسلمين، كه در مدت بيست سال سلطه بر شام جمع آورى كرده بود، بهره جست. مالها را از مصارف شرعى آن بيرون برد و در راه مطامع خويش به كار برد.
معاويه عطا و بخششى ترتيب داده بود به نام "عطاء البيعة" يعنى هديه بيعت با خليفه جديد، تا آنرا در هنگام تعيين خليفه جديد ميان سپاهيان تقسيم كنند.
ناديده گرفتن هدف اعلام شده:
معاويه به بهانه كيفر كشندگان عثمان از فرمان خليفه شرعى سرپيچى و او را معصيت كرد. عايشه نيز با همين بهانه بر خلاف دستور قرآن از خانه بيرون رفت و در برابر خليفه شرعى جنگ جمل را به راه انداخت. ولى چون معاويه بر امارت مسلمين مسلط شد و رياست دولت را غصب نمود، قاتلان عثمان را مجازات نكرد و عايشه هم بر او نشوريد و از او نخواست كه قاتلان عثمان را مجازات كند.
از غفلت بيرون آمدن:
معاويه بر اوضاع مسلط و جانشين پيامبر گرديد; با آنكه او آزاد شده و فرزند آزاد شده بود. او و پدرش عليه اسلام جنگها كردند، تا آنكه خود و پدر و پيروانشان بناچار و از ترس و وحشت و يا با ميل و رغبت مسلمان شدند.
چگونه اين دگرگونى در ميان مسلمانان پديد آمد؟ چگونه حق شكست خورد؟ چگونه متأخر، مقدم شد و جلودار، عقب زده شد؟ چگونه آزاد شده از مهاجر افضل و برتر گرديد؟ چگونه كسى كه اسلام و فرزندان اسلام را محاصره كرده بود، از كسى كه محاصره را براى اسلام تحمل كرده بود با فضيلت تر گرديد؟
شگفت آور است آن سالى كه امام بر حق شكست خورد و زور و قلدرى و قهر و غلبه پيروز گرديد "سال جماعت" ناميده شد!.
در همين سال بود كه حكومت از دست راستگويان بيرون رفت. پشيمانى همه را فرا گرفت، لكن ديگر وقت پشيمانى نبود. گويا امت در خواب غفلت فرو رفته بود و از همه جا و همه چيز بى خبر و ناآگاه بود. سپس بر اثر رؤياى وحشتناكى از غفلت و بى خبرى بيرون آمد و چون چشم گشوده و و به خود آمدند متوجه شدند، كه در خوابى طولانى فرو رفته بودند.
55
انديشه ها در خدمت وضع موجود:
مردم مشغول تحليل آنچه گذشته بود شدند و افكار و نظرياتى پديد آمد و صاحبان آنها را به راههاى گوناگون كشاند، مانند انديشه تصوف، انديشه مرجئه، انديشه جبر و انديشه عدالت تمام صحابه.
بنى اميه و هوادارانشان هم در پشت سر اين افكار و انديشه ها بودند و از آنها به منزله اسلحه اى كه در حدّ عالى به سلطنت اموى كمك مى كند و از به كار بردن هر سلاح ديگرى كفايت مى كند، بهره مى گرفتند. و تلاش و كوشش دشمنان اموى ها را پراكنده نموده و به خود آنان برمى گردانيدند و پايه حكومت اموى را مستحكم كرده و توجيه شرعى مى نمودند.
56
فصل سوم هدف از طرح نظريه عدالت تمام صحابه چيست؟
1ـ توجيه كردن:
الف ـ توجيه غصب خلافت:
هدف از طرح نظريه عدالت تمام صحابه، توجيه غصب خلافت از سوى معاويه بود. او خود را رئيس حكومت اسلامى و يا بهتر بگوئيم پادشاه مملكت اسلامى يافت، وى خود را مجرى وظايف جانشين پيامبر بلكه خليفه رسمى رسول الله ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى دانست. البته اين امر غير معقول و غيرقابل تصديق بود و با هيچ يك از معيارها و موازين عقلى و شرعى الهى و قراردادى سازگار نبود.
پدرش ابو سفيان، رئيس احزاب و سردمدار شرك در تمام نبردهاى ضد اسلام بود. فرزندان و پيروانش در برابر اسلام و پيامبر اكرم تا زمانى كه در محاصره اسلام قرار گرفتند، مقاومت كردند و سرانجام بناچار اسلام آوردند. سپس همين معاويه فرزندش يزيد را بر تمام بزرگان صحابه و سبقت گيرندگان در اسلام و كسانى كه مجد و عظمت اسلام بر دوش آنان استوار بود، مقدم داشت.
آرى اين كارها ناگزير بايد توجيه شود و اين دگرگونى و ناديده گرفتن معيارها به گونه اى تثبيت گردد. از اينرو بهترين وسيله توجيه وضع موجود و واقعيت عينى و مشروعيت دادن به آن اين است كه گفته شود تمام صحابه عادل اند. چون معاويه و پيروانش نيز جزء صحابه ـ به هر دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ بودند و چون صحابه همه عادل و اهل بهشت اند و احدى از ايشان به جهنم نمى رود، پس فرقى ميان آنان نيست. پس چه چيزى پيروان او را كه صحابه اند، از اينكه مشاورين مخصوص و كارگزاران معاويه باشند منع مى كند. پس نظريه عدالت تمام صحابه با فراگيرى گسترده اى كه دارد بهترين توجيه براى سلطنت معاويه بود اين لباس بزرگى كه بر اندام اين نظريه پوشاندند، نشانه آن است كه معاويه تجسّم واقعى نيرنگ و حقّه بازى بود.
ب ـ توجيه عملكرد معاويه و حاميانش:
معاويه و طرفدارانش بزرگترين نكبتها و بدبختيها را بر اسلام و مسلمين وارد كردند. بسر بن ارطاة و مسلم بن عقبه كارهايى انجام دادند كه آسمان به گريه درآمد و قلبها خون گريستند. در ماجراى "حره" تمام اصحابى را كه در جنگ بدر شركت كرده بودند، كشتند و حتى يك نفر بدرى را باقى نگذاشتند و هفتصد نفر از مهاجر و انصار و ده هزار نفر از موالى و مردم را نيز كشتند و هيچ چيزى آنان را حتى از كشتن كودكان منع نمى كرد. بسر بن ارطاة دو كودك عبيدالله بن عباس را در غياب پدرشان كشت و به كودكان معصوم و بى گناه ترحم نكرد.
براى اثبات مدعا، جنگهاى معاويه با اميرالمؤمنين على كافى است. از بزرگترين جرايم و گناهان معاويه و پيروانش اين بود كه تصميم بر نابودى كامل آل محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، با شيوه هاى مختلف، گرفته بودند. معاويه امام حسن ((عليه السلام)) را زهر داد و مسموم كرد و عبدالرحمان پسر ابوبكر، و عبدالرحمان، پسر خالد بن وليد را (چنانكه در كتاب الاستيعاب آمده) كشت و مالك اشتر را به وسيله عسل مسموم كرد به همين سبب عمرو بن عاص گفت: براى خدا سربازانى از عسل است. معاويه ميان مردم تفرقه ايجاد كرد و آنان را گروه گروه كرد كه اگر امت اسلامى بخواهد متحد شود، به گفته عقّاد، نمى تواند. معاويه حكومت اسلامى را زشت جلوه داد و بد نام كرد. دكتر احمد امين مى گويد: حق اين است كه حكومت اموى، حكومتى اسلامى نبود.
اكنون چگونه مى توان اين افعال را بدون نظريه عدالت تمام صحابه توجيه كرد. پس هرگاه معاويه و پيروانش از صحابه اند، و صحابه نيز همه عادل و اهل بهشت اند، معاويه و پيروانش خطا نكرده اند و نبايد تخطئه شوند. زيرا اگر بر خطا بودند، پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ به گمان آنان ـ نمى فرمود تمام صحابه در بهشت اند. و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، صادق و مصدّقى است كه سخن از روى هواى نفس نمى گويد. در نتيجه معاويه مانند يك صحابى مجتهد است و در كار خود مأجور. پس اگر كسى را به حق بكشد، دو اجر و پاداش دارد و اگر به ناحق بكشد، يك اجر و پاداش دارد. از اينرو معاويه در هر حالى كه باشد از جنگ و صلح، هجوم و دفاع، و در گرفتن اموال و بخشيدن آن، بر حق است. چون صحابى است و صحابى، عادل است.
57
2ـ مصونيّت از انتقاد:
علاوه بر آنچه گذشت، نظريه عدالت صحابه، غصب خلافت و سلطنت معاويه و كردار پيروانش را توجيه مى كرد. چون اين نظريه آنان را از هرگونه نقد و بررسى (هرچند نقد سازنده باشد) مصون داشته بود. مصونيت در برابر ناسزا، دشنام، نسبتِ خطا و اشتباه و عيب جويى. چه كسى صحابه عادلى را دشنام دهد، ناسزا گويد و به او نسبت به خطا دهد، با آنكه عادل است، تا چه رسد به آنكه رئيس دولت هم باشد؟ و بنا به روايت ذهبى در كتاب "الميزان" هركس چنين كارى كند زنديق است و نبايد با او غذا خورد يا نوشيد و نبايد بر جنازه اش نماز خواند. بديهى است در دنيا هيچ طرح و نقشه اى براى مصون ماندن معاويه بهتر از طرح نظريه عدالت تمامى صحابه وجود نداشت.
3ـ سركوبى دشمنان معاويه و پيروانش:
نظريه عدالت تمامى صحابه معاويه را در هر نزاعى ميان او و مخالفانش سرافراز و پيروز مى كرد و يا حداقل تصوّر مساوات و برابرى ميان او و دشمنانش را تأمين مى كرد. پس اگر آل محمد بگويند ماييم كه خداوند رجس و پليدى را از ما زدوده و پاك فرموده، معاويه و پيروانش هم مى گويند ما اصحاب محمد و عادل هستيم و دروغ بر ما جايز نيست و خطا و اشتباه در ما راه ندارد و اهل بهشتيم و احدى از ما داخل آتش نمى شود. و اگر آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) بگويند هركس ما را دشمن دارد، خدا را دشمن داشته است، معاويه و يارانش در برابر آنان مى گويند ما هم صحابه پيامبريم و آن حضرت درباره ما فرموده هركس صحابى را آزار دهد من را آزرده است. و بدين سان حق و باطل درهم آميخته شده و درستكار و نابكار، سركش و فرمانبردار، نيكوكار و بدكار باهم مساوى و برابر مى شوند.!!!
4ـ تفرقه ميان مسلمين:
هرگاه معاويه و پيروانش موفق به تثبيت عقيده عدالت همه اصحاب شوند، خصوصاً با وسعتى كه مطرح شده، و آن را در ميان مسلمين شايع كنند، بزودى گروهى از آنان اين نظريه را خواهند پذيرفت و گروهى ديگر با آن معارضه خواهند كرد. و در نتيجه، عداوت و دشمنى چنگالهايش را در افكار هردو گروه فروخواهد برد و هر گروهى نسبت به رأى خود تعصب خواهد ورزيد و آيندگان هم بنابر تقليد، آنها را خواهند پذيرفت. پس كسانى كه نظريه عدالت صحابه را تأييد مى كنند، قصد تأييد معاويه را ندارد، بلكه قصدشان تأييد صحابه است. و كسانى كه با نظريه عدالت تمام صحابه مخالف اند، قصدشان دشمنى با صحابه نيست، بلكه هدفشان افشاى حقه بازيها و نيرنگهاى سياسى پوشيده بر گروه ديگرى است. ولى به هرحال هرگروهى در مقابل گروه ديگر قرار گرفته و معاويه را فراموش كرده اند. و در اين ميان معاويه آسوده خاطر به تماشاى گروههاى درگير بپردازد، و حتى آماده است ميان آنان داورى كند. اين است آن هنرمندى در حيله گرى و القاء اختلاف كه عقاد در كتاب ارزشمند خود (معاويه فى الميزان) به آن اشاره كرده است.
5ـ پيدايش نظريه عدالت تمام صحابه:
ابن عرفه، معروف به نفطويه، كه از بزرگان محدثين است، مى گويد اكثر احاديث در فضايل صحابه در زمان بنى اميه به منظور نزديكى به ايشان و ضربه زدن به بنى هاشم جعل شده است. اين احاديث به گونه اى تنظيم شده كه از هر صحابى، به هر دو معناى لغوى و اصطلاحى، يك الگوى شايسته براى اهل زمين مى سازد و هركس به يكى از ايشان ناسزا گويد و يا به زشتى و بدى ياد كند، مورد لعن قرار مى گيرد.(143)
پژوهشگران تاريخ اجماع دارند كه پديده جعل حديث و افتراى به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اواخر دوران عثمان و بعد از فتنه اى كه به كشته شدن عثمان منتهى شد شروع گرديد و پس از بيعت مردم با على ((عليه السلام)) توسعه يافت. زيرا مسلمانان كاملاً با او بيعت نكرده بودند كه سر و كلّه شيطان اموى پيدا شد تا حق را از صاحب حق غصب كند و آن را به بنى اميه اختصاص دهد. از آن هنگام به بعد حوادث متعدد و مكررى رخ داد تا جايى كه برخى از بيعت كنندگان، نقض بيعت و عهد شكنى كردند و ميان مسلمين جنگهايى درگرفت كه در نهايت سلطنت بنى اميه را در پى داشت. سرانجام ساختمان و پيكره وحدت جامعه درهم شكست و فرو پاشيد و ريسمان پيوند ميان آنان از هم گسست. آراء و مذاهب مختلفى درباره خلافت ظهور كرد و هريك براى تأييد نظريات خود در گفتار و عمل، به ستيز با رقيبش پرداخت، و بدين صورت پديده جعل حديث و تأويل جان گرفت و هر گروهى در اين زمينه زياده روى كرد و باعث ايجاد تفرقه و چندگانگى بيشتر در ميان مسلمانان شد. در حقيقت، اسلام از هيچ كسى، به اندازه بدعت گذاران منتسب به اسلام و افراطيهاى به ظاهر متديّن، آسيب نديد. اين كارها مايه فساد انديشه مسلمين و بدبينى ديگران نسبت به مبانى دين گرديد. سرانجام بلاى فتنه و آشوبى كه در نتيجه جعل "حديث" و دروغ افكنى، منتشر شده بود، در عصر اموى دامنگير مردم شد به گونه اى كه ناقلان حديث فراوان شدند و راستگويان اندك. از اينرو بسيارى از بزرگان صحابه از نقل حديث خوددارى كردند، مگر براى كسانى كه به امانت و صداقت آنان اطمينان داشتند.(144)
58
امام محمد عبده مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا اخبار زشت و قبيحى را كه موجب طعن و برائت از اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) مى شد وضع كنند معاويه براى آنان مبلغ كلانى هم قرار داده بود كه باعث طمع و روى آوردن جعل كنندگان حديث به سوى او شد، و يكى پس از ديگرى نزد او مى رفتند كه از جمله ايشان ابوهريره بود.(145)
دكتر احمد امين در كتاب ضُحى الاسلام مى گويد: اين مطلب ما را به اينجا مى كشاند كه بگوييم بنى اميه احاديثى را وضع كردند يا به نفع آنان وضع گرديد كه از جهات متعدد و گوناگون در خدمت سياست ايشان بود(146) معاويه به ابى سمرة بن جندب صحابى پانصد هزار درهم بخشيد تا روايت كند كه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود آيه شريفه و خدا برآنچه در دل دارند گواه است و آنان سرسخترين دشمنان اند". درباره على بن ابى طالب نازل شده و آيه شريفه "و بعضى از مردم جان خود را براى رضاى خدا فدا مى كند و خداوند نسبت به بندگان مهربان است" درباره ابن ملجم نازل گرديده است. چون اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) را به شهادت رسانيده است.
راويان حديث:
ابو هريره دوسى، يكى از ياران معاويه و پيروان اوست كه از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) پنج هزار و سيصد و هفتاد و چهار حديث روايت كرده، و چهار صد و چهل و شش حديث آن را بخارى نقل كرده است، با آنكه بيش از يكسال و چند ماه پيامبر اكرم را درك نكرده است. در صورتى كه بزرگان صحابه كه همواره ملازم پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بوده اند، (از روز بعثت تا لحظه انتقال به جوار رحمت حق)، بيش از يكصد حديث كه بخارى آنها را نقل كرده است، روايت نكرده اند. اين بزرگان عبارتند از: ابوبكر، عمر، عثمان، على، عبدالرحمان بن عوف، طلحة بن عبيدالله، معاذ بن جبل، سلمان، زيد بن ثابت، و ابى بن كعب و اين خود موجب شگفتى است.!!!
فضايل معاويه:
شوكانى در كتاب "الفوائد المجموعة فى الاحاديث الموضوعة" مى گويد: بر من ثابت و مسلم است كه حتى يك حديث درست و صحيح در فضايل معاويه وجود ندارد.
ابن جوزى بعد از آنكه احاديثى را كه درباره معاويه است در باب احاديث جعلى و ساختگى آورده، از اسحاق بن راهويه، استاد بخارى، نقل مى كند كه او گفته هيچ حديث صحيح و معتبرى درباره معاويه نيامده است.
دار قطنى درباره فضايل معاويه داستان مشهورى را از نسائى نقل مى كند كه وى عازم سفر حج بود، در دمشق به گونه اى مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه مشرف به مرگ گرديد، در حال بيمارى گفت: مرا به مكه ببريد، ولى در "رمله" درگذشت (به شهادت رسيد) چون قبلا همراهانش در دمشق از او خواسته بودند كه درباره فضائل معاويه چيزى بگويد، و او در پاسخ گفته بود: آيا او (معاويه) به همسان بودن راضى نيست و خواهان برترى است؟ (اين سخن خوشايند همراهانش نبود) و تلاش كردند بازور او را از مسجد خارج كنند.(147)
نظر شافعى درباره معاويه:
ابوالفداء از شافعى روايت كرده كه او در پنهان به ربيع گفته بود شهادت چهار نفر از صحابه پذيرفته نمى شود: معاويه، عمرو بن عاص، مغيره و زياد.(148) و شايد همين سخن شافعى باعث شده كه وقتى از ابن معين درباره شافعى سؤال شد، او گفت ثقة (مورد اعتماد) نيست.
نظر حسن بصرى درباره معاويه:
طبرى روايت كرده كه حسن بصرى مى گفت: معاويه چهار خصلت داشت كه اگر تنها يكى از آنها در او بود، هلاك كننده بود.
1ـ مسلط كردن سفيهان بر امت تا آنجا كه امر خلافت را بدون مشورت با امت به دست گرفتند، با آنكه افرادى از صحابه و صاحبان فضيلت وجود داشتند.
2ـ جانشين كردن فرزندش يزيد، كه دائم الخمر و هميشه مست بود لباس حرير مى پوشيد و طنبور مى نواخت و....
59
3ـ ادعاى برادرى با زياد به واسطه زناكارى پدرش ابو سفيان. با آنكه رسول خدا فرمود: فرزند از آنِ صاحبِ فراش (شوهر) است و زناكار بايد سنگسار شود.
4ـ كشتن حجر و يارانش. واى بر معاويه از حجر و يارانش.
نظريه عدالت تمام صحابه رنگ اموى دارد:
با آنكه طبق نظريه عدالت تمام صحابه اهل بيت بايد عادل باشند، چون لااقل صحابه اند و بايد بنى اميه از عيب جويى و بدگويى و اهانت به ايشان خوددارى كنند، لكن معاويه، رهبر گروه ياغى و سركش، در برابر اميرالمؤمنين على بن ابى طالب همان موضعى را داشت كه پدرش ابوسفيان در برابر رسول خدا داشت. سپس يزيد آمد و در برابر امام حسين همان موضعى را داشت كه پدرش در برابر على ((عليه السلام)) داشت.
نخستين كار معاويه بعد از تسلط بر حكومت اين بود كه به كارگزارانش در تمام مناطق نوشت كه على ((عليه السلام)) را در نمازها و بر فراز منبرها لعن كنند. و به اين هم بسنده نشد، بلكه مجالس و سخنرانيهاى وعاظ در شام با دشنام به على ((عليه السلام)) ختم مى شد. معاويه دستور داد كه شهادت هيچ يك از پيروان على و اهل بيت را نپذيرند و نام آنان را از دفتر حقوق و مستمرّى حذف كنند.(149)
عقاد در كتاب "معاويه فى الميزان" مى گويد: اگر از اخبار اين دوره غير از آن خبرى كه مسلّم است، معاويه دستور لعن على را بر فراز منابر داده است، خبر ديگرى ثابت نشود، براى ترجيح على((عليه السلام)) بر معاويه كافى است.(150)
60
فصـل چهارم ريشه هاى فقهى نظريه عدالت تمام صحابه
كسانى كه نظريه عدالت تمام صحابه را به وجود آوردند، آن را به گونه اى مطرح كردند، كه از گذشته، حال و آينده ايشان دفاع كامل كند. و پوششى شرعى و قانونى بر كارهايشان در هرسه زمان بوده باشد. آنان دامنه اين نظريه را به نحوى توسعه دادند كه بتواند در همه جا و در همه موارد، نقش خود را ايفا كند، به نحوى كه:
1ـ در هر صورت شامل خود آنان شود.
2ـ يا بر دور و نزديك بودنشان از حيث مشروعيت اثر بگذارد.
3ـ يا اسباب اختلاف را در اردوگاه دشمن مستحكم و ريشه دار كند.
4ـ يا دشمنان را در دريايى از شك و ترديد و اضطراب و نگرانى پراكنده كند.
حقيقت اين است كه اين نظريه امروز در نزد طرفداران و عاشقانش رمز محبت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اصحاب اوست و مدافعان اين نظريه به گمان خود از اين رمز دفاع مى كنند و به نيابت از نظريه پردازان نبرد مى كنند. همان نظريه پردازانى كه خود در كنار اين ميدان مبارزه ايستاده و گويا آنچه اتفاق مى افتد هيچ ارتباطى با آنان ندارد.
اما كسانى كه طرفدار اصلاح و تعديل اين نظريه اند، محبت آنان به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و صحابه صادق و مخلص، كمتر از مؤيدين اين نظريه نيست، لكن مى گويند در تحكيم اين محبت بايد براساس قواعد شرعى و عقلى عمل كرد تا هميشه در چهار چوب اسلام قرار داشته باشد تقليد و تعصب كوركورانه كنار گذاشته شود. زيرا اين روش عقل را تعطيل و نعمت بحث و گفتگوى سازنده و هدفدارى را كه ـ مخصوص بندگان شايسته خداوند است ـ از انسان سلب مى كند.
مرجعيت فقهى:
در فصل ريشه هاى سياسى نظريه عدالت همه صحابه ثابت كرديم كه اكثريت قاطع احاديثى كه در فضايل صحابه آمده در زمان حكومت بنى اميه و به خاطر تقرب به آنان جعل شده است. آنان گمان مى كردند با اين كار دماغ بنى هاشم را به خاك مى مالند، چنانكه ابن عرفه (نفطويه) كه از بزرگان محدثين است، اين مطلب را ذكر كرده است. و نيز روشن شد كه محققان و پژوهشگران اتفاق نظر دارند كه عصر جعل حديث و افترا بر پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اواخر دوران عثمان و بعد از كشته شدن او بود و دامنه جعل حديث تا زمان بيعت مردم با على ((عليه السلام)) همچنان در حال گسترش بود و هنوز تمام مسلمانان بدرستى و بطور كامل با على بيعت نكرده بودند كه ناگهان شاخ شيطان اموى بيرون آمد تا حق را از صاحب آن غصب كند. با روى كار آمدن سلطنت بنى اميه فن جعل حديث به اوج خود رسيد، تاآنجا كه دولت بنى اميه براى حديث سازان پاداشى را قرار دادند كه به تعبير امام محمد عبده قابل اعتنا و مورد رغبت و ميل افراد بود.(151)
اين گونه روايات ساختگى در كنار رواياتى كه صحابه عادل و صادق روايت كرده بودند، مرجع توده هاى مردم بود; با اختلافى كه در مذاهب داشتند و با كشمكشهاى فقهى كه در تشريع داشتند و اختلافات در ساير امور.(152)
دو گونه مرجعيّت:
1ـ مرجعيت تمام صحابه براى اهل سنت:
كسانى كه تمام صحابه را عادل مى دانند، همه روايات خود را از صحابه صادق و عادل گرفته اند، به اضافه روايات ديگر و آنچه در زمان فتنه وضع شده و در زمان بنى اميه به مرتبه كمال خود رسيد. آنان ميان يك صحابى با صحابى ديگر فرقى نمى گذاشتند; چون همه عادل اند و عقلاً محال است كه فردى از اهل بهشت عمداً دروغ بگويد. پس مرجع قابل اعتماد اين گروه كه نام اهل سنت بر آنان غالب شده "صحابه اند". و اينان دين را از طريق صحابه، به هردو معناى لغوى و اصطلاحى شناختند. صحابه اى كه بيشترين بهره را از دربار اموى بردند، همان كسانى بودند كه بيشترين تعداد حديث را جعل كردند. مثلاً ابو محمد بن حزم يادآور شده كه مسند ابو عبدالرحمان بن مخلد اندلسى شامل بر پنج هزار و سيصد و هفتاد و چهار (5374) حديث از ابو هريره است. كه بخارى (446) حديث از آن را روايت كرده. و روشن است كه ابو هريره از نزديكترين افراد به معاويه بود و مدت مصاحبت و همنشينى او با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بيش از يك سال و چند ماه نبود.
61
كوتاه سخن آنكه هر حديثى را كه يكى از صحابه روايت كند، در نزد اهل سنت جزئى از دين است. زيرا تمام صحابه عادل و اهل بهشت و دروغ عمدى بر آنان جايز و روا نيست. البته براى آنكه روايتى قابل اعتماد باشد بايد راوى آن متهم به تشيّع و پيروى از على و اهل بيت نباشد. پس هرگاه ثابت شد كه راوى، شيعه يا طرفدار اهل بيت است مورد اعتماد و اطمينان نيست.
وقتى كه يحيى بن معين، سعيد بن خالد بجلى را توثيق كرد. به او گفته شد سعيد شيعه است!! گفت آرى شيعه و ثقه است. و قبل از اواخر قرن اول به جمهور مسلمين "اهل سنت" گفته نمى شد. چون تسنن از پديده هاى تازه است.(153)
دليل اهل سنت بر مرجعيت صحابه چيست؟
اهل سنت مى گويند رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرموده است: همه اصحاب من مانند ستارگانند; به هركدام اقتدا كنيد هدايت شويد. و در روايت ديگرى آمده است: به گفته هركدام عمل كنيد هدايت شويد.
ابن تيميه، پيشواى حنابله، كه نزد اهل سنت معروف به شيخ الاسلام است، گويد: حديث "اصحابى كالنجوم..." را علماى حديث تضعيف كرده اند و حجيت ندارد.
ذهبى در كتاب المنتقى ص 551 مى گويد: اين حديث به اجماع و اتفاق اهل حديث باطل و مردود است.(154)
مرجعيت اهل بيت و صحابه ثقه:
چنانكه گذشت مرجع اهل سنت در مسائل فقهى، همه صحابه اند، اعم از صحابه به معنى اصطلاحى و لغوى.
در مقابل، شيعيان در تمام مسايل دينى، امامان اهل بيت ((عليهم السلام)) و نيز آنچه را صحابه عادل و مورد اطمينان از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))روايت كرده اند، را به عنوان مرجع خود انتخاب كرده به اضافه كتاب خدا، قرآن، كه حاوى كليه اصول و فروع دين اسلام است. در حقيقت اهل تشيّع، فقه، اصول دين و كليه تعاليم مذهبى را از امام و پيشواى خود اميرالمؤمنين على بن ابى طالب به ارث برده اند. آن شخصيتى كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) او را به دروازه شهر علم توصيف كرده و فرموده است: من شهر علمم و على دروازه آن، هركس بخواهد وارد شهر علم گردد بايد از دروازه آن ـ يعنى به واسطه على ـ وارد شود.
البته براى اين مرجعيّت معيارها و ضوابطى است ثابت. امامان اهل بيت ـ عليهم السلام ـ مى فرمودند: ما اگر حديثى بگوييم، حديث نخواهيم كرد، مگر به آنچه موافق كتاب خدا باشد و هر حديثى كه به ما نسبت داده شود كه موافق كتاب خدا نباشد، دور افكنيد و به آن عمل نكنيد.
امام صادق ((عليه السلام)) بارها مى فرمود: حديث من حديث پدرم است و حديث پدرم، حديث جدم، و حديث جدم، حديث رسول خدا، و حديث رسول خدا، سخن خداى تعالى است.(155)
دليل شيعه بر مرجعيت امامان اهل بيت چيست؟
دليل شيعه بر مرجعيت امامان اهل بيت نصوص شرعى قاطعى است كه در قرآن كريم و سنت رسول خدا، كه مورد اتفاق اهل سنت و شيعه است، آمده است.
ائمة اهل بيت ـ عليهم السلام ـ كسانى هستند كه خداوند پليدى و آلودگى را از آنان زدوده و ايشان را به بهترين نحوى، پاكى و طهارت بخشيده و اين طبق نص صريح قرآن است.(156) و به نص شرعى قطعى، قرآن "ثقل اكبر" و اهل بيت "ثقل اصغر" مى باشند و هدايت ممكن نيست، مگر با تمسك به هردو ثقل اكبر و اصغر. همچنانكه نمى توان از گمراهى پرهيز نمود، مگر با چنگ زدن به قرآن و عترت.(157) امامان اهل بيت براى امت مانند كشتى نوح مى باشند كه هركس در آن نشيند نجات يابد و هركس برآن سوار نگردد غرق شود.(158) ايشان براى امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امانند از اختلاف و تفرقه.(159)
ما هريك از اين عناوين را با چند حديث و نص شرعى اثبات مى كنيم سپس مجموع آنها را ارائه خواهيم كرد.
62
نقش اين دو مرجعيت:
1ـ نقش مرجعيت نزد اهل سنت:
چنانكه قبلاً اشاره كرديم، مرجع براى فهم قرآن نزد اهل سنت همان صحابه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى باشند، و ميان آنان در اين جهت فرقى نيست. چون همه صحابه اند و عادل و اهل بهشت روايات صحابه در آغاز از سنت يعنى گفتار كردار (قول و فعل) رسول خدا تجاوز نمى كرد. اما چون مذاهب متعددى پديد آمد و در شهرها پراكنده شد و رواج يافت دايره روايات گسترده تر شد و شامل سخنان و كردار پيامبر و صحابه گرديد و آراء صحابه در حوادث و پديده ها به عنوان يك مرجع سوم در تشريع مطرح گرديد. يعنى قرآن و سنت و رأى صحابه در كنار هم قرار گرفت. البته مذاهب حنبلى، حنفى و مالكى نسبت به آراء صحابه از شافعيها تعصب بيشترى داشتند، با آنكه ابو حنيفه به قياس در احكام بسيار پايبند بود و بعد از قرآن آن را بهترين و بالاترين مرجع تشريع مى دانست، در عين حال چنانچه رأى صحابى با قياس تنافى و تعارض پيدا مى كرد، رأى صحابى را مقدم مى داشت. از ابو حنيفه نقل شده كه گفته است: اگر من نصى در كتاب خدا و در سنت رسول خدا نيابم، به گفته صحابه عمل مى كنم و اگر گفته هايشان در حكمى مختلف بود، سخن هركدام را كه مناسب ديدم خواهم برگزيد و نظر ديگرى را ردّ مى نمايم، البته هرگز سخن تابعين را بر سخن صحابه مقدم ندارم.(160)
ابن قيّم در كتاب "اعلام الموقعين" گويد: اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز است: اول نص، دوم فتواى صحابه. همچنين حنفيها و حنبليها كتاب خدا را با عمل صحابه تخصيص مى زنند و مى گويند صحابه عادل و عالم، عمل به عموم كتاب خدا را ترك نمى كند، مگر به دليلى كه نزدشان است. بنابر اين عمل كردن صحابه بر خلاف عموم كتاب، خود دليل بر تخصيص كتاب است و گفته و فتواى صحابى نيز در حكم عمل اوست.(161)
چنانكه ملاحظه مى كنيد، اهل سنت در تقديس صحابه زياده روى كرده اند. بطورى كه اين تقديس چيزى از عصمت كم ندارد.(162) با اقوال و گفتار صحابه به گونه اى عمل مى شد كه گويا وحى آسمانى است. پس با آن عموم كتاب خدا تخصيص زده مى شد و مطلقاتش را تقييد مى كردند.
2ـ نقش مرجعيت نزد شيعه:
قرآن كريم بيانگر همه چيز است و آنچه از پيامبر اكرم به طور قطع و يقين ثابت گردد نيز به منزله نص شرعى است. در تشريع اعتماد بر سنتى كه قطعى نباشد، جايز نيست، مگر زمانى كه با آيه اى از قرآن تأييد شود. چون قرآن بيانگر همه چيز است و قرآن هم به لغت عربى و با شيوه اى نازل شده كه براى هر عرب زبانى قابل فهم است. بدين سبب، بدون تأييد قرآن به سنتى كه قطعى نيست نمى توان اعتماد كرد. زيرا گروهى از رسول خدا روايت كرده اند كه جايزالخطا و جايزالكذب بودند و گاهى برخى از ايشان روايات برخى ديگر را قبول نمى كردند و هر كدامشان طبق اجتهادش عمل مى كرد و يكديگر را به بدترين تهمتها متهم مى كردند، و حتى خون يكديگر را مباح و حلال مى شمردند.(163)
كوتاه سخن آنكه قول فصل و سخن آخر و مرجع قطعى نزد شيعه قرآن كريم است كه بيانگر همه چيز است. البته آنچه از سنت رسول خدا (قول و فعل و تأييد) ثابت و يقينى باشد، كه هيچ ترديدى در آن راه نيابد، نيز مرجع قطعى است.
اختلاف ديدگاهها و نتايج:
1ـ ديدگاه اهل سنت اين است كه تمامى صحابه، حتى كسانى كه در كودكى پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ديده اند و يا فقط پيامبر آنان را ديده است، همگى عادل، راستگو و اهل بهشت مى باشند و هيچكدام وارد آتش نمى شوند; حتى حكم بن عاص، تبعيد شده و رانده شده رسول خدا و ابوبكر و عمر. همچنين عبدالله بن ابى سرح كه بر خدا افترا بست و يا معاويه با آن اعمال و رفتارى كه داشت. خلاصه هركس صحابى بودنش به همان معناى وسيع ثابت شود، هر آنچه گويد درست است و باطل به آن راه ندارد. چون او عادل است. و هرگاه صحابه در مسأله اى اختلاف داشتند، علما و مجتهدين آزادند كه به گفته هركدام خواستند عمل كنند و باكى هم بر آنان نيست.(164)
63
بنابر اين اگر حكم بن عاص نظرى بدهد و ابوهريره چيز ديگرى بگويد و حذيفة بن اليمان سخن سومى بگويد و ابوبكر حرف چهارمى بزند، مجتهد مخير است كه به سخن هركدام خواست عمل كند. چون همگى صحابه اند و صحابه نيز عادل اند و طعن و جرح آنان جايز نيست. اگرچه اهل سنت جرح و تعديل را درباره ساير رواتى كه صحابه نيستند قبول داشته و انجام مى دهند.
مهمتر آنكه حنفيها و حنبليها قرآن را به فتوا و عمل صحابه تخصيص زده و يا تقييد مى كنند. چون به گمان آنان امكان ندارد صحابى عمل به عموم كتاب را ترك كند، مگر به سبب دليلى. پس عمل صحابى بر خلاف عموم قرآن، دليل بر اين است كه آيه تخصيص خورده است و سخن صحابى نيز به منزله اوست.(165)
آنچه موجب شگفت است، آن است كه مقصود اهل سنت از صحابه، مطلق صحابى است; به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى. اهل سنت درجه اى را كه براى صحابى قائل اند مرتبه اى است در حد عصمت و از صحابه يك قانونگذار حقيقى و يا شريك در تشريع مى سازند.
2ـ شيعيان از اين جهت كاملاً بر خلاف اهل سنت هستند. آنان اصحاب محمد را دوست دارند. صحابه اى كه در يارى دين امتحان نيكو داده اند و با جان و مال خود در راه خدا جهاد كرده اند. دعايى كه شيعه درباره اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى خوانند، خود دليل قاطعى است بر دوستى و اخلاص در دوستى و مودّتشان در آن دعا آمده است؟ "....پروردگارا اصحاب محمد را، به ويژه آنان كه نيكو مصاحبت كردند و در يارى و نصرت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))آزمايش نيكو دادند و او را همچون نگين انگشترى در ميان گرفتند و چون دلايل و براهين رسالتش را شنيدند، پذيرفتند و به رهبرى او سرعت بخشيدند و اجابتش كردند و به خاطر اعلاى كلمه او از جان و فرزندان خود دريغ نكردند. و براى تثبيت نبوت او با پدران خود جنگيدند، اصحابى كه به خاطر تمسك به ريسمان نبوت خانواده هايشان آنان را ترك كردند و خويشاوندى خود را به خاطر آنكه در سايه خويشاوندى دين او قرار گرفتند نفى كردند، پروردگارا چه بسيار از امور كه براى تو و در راه رضاى تو ترك كردند. پروردگارا از رضوان خود خشنودشان فرما. پروردگارا آنان براى تو و به سوى تو بودند. پس از آنان به خاطر هجرت در راه تو سپاسگذارى فرما."(166)
اينان اصحاب محمدند كه شيعه آل محمد بزرگشان مى شمرد و دوستشان دارد و تعاليم اسلام را در آن مقدارى كه روايت از ايشان درست و يقينى باشد از آنان مى گيرد.
نتيجه آنكه شيعه كسى را عادل مى داند كه داراى ملكه عدالت بوده و موصوف به آن باشد، بنابر اين ادّعاى عدالت تمام صحابه، ادّعايى است بدون دليل و نمى توان آن را اثبات كرد. پس شيعه با آزادى كامل، اعمال و رفتار صحابه را، مورد نقد و بررسى قرار مى دهد و هركسى را طبق عملش محاسبه مى كنند و كسى را كه با خدا و رسول او دشمنى كند دوست ندارند، و از كسانى كه به فرموده قرآن پيمان شكنى كرده و سدّ راه خدا مى شوند بيزارى جويند.
شيعه با اين كار، نه با كتاب خدا مخالفت مى كند و نه با سنت قطعى رسول خدا، و نه با روش سلف صالح در شناختن صحابه و كسى كه حقيقتاً مصداق اين نام است.
البته از آنجا كه شيعه برخى از صحابه را مورد نقد قرار داده اند راه اتهامات دروغين عليه شيعه باز شد. و چون شيعه راهى غير از طريقه اهل سنّت انتخاب كرده نتايج آن هم با نتايج اهل سنّت اختلاف دارد.
تعدّد مرجعيّت:
در زمان رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بسيارى از اوقات آراء و عقايد مختلفى درباره مسئله اى ابراز مى شد و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) با سعه صدر همه را مى شنيد و سپس حكم شرعى را بيان مى فرمود; چه به صورت نص قرآنى و چه سنت محمدى ((صلى الله عليه وآله وسلم)). پس صحابه صادق آن حكم را قبول مى كردند. بدين ترتيب همه را بعد از اختلاف، متحد و به وادى يقين راهنمايى مى كرد. اينگونه حوادث تكرار مى شد و تعدّد آراء و نظريات موجب رشد فكر و انديشه ها بود. چون براى مردم يك مرجع بيش نبود كه سخن او سخن آخر و حكمش عادلانه باشد.
64
پس وحدت مرجعيت بنيانى است كه وحدت جامعه و وحدت عقيده بر آن استوار است و هرگاه مرجعيّت متعدد شود، اختلاف مضر ميان جامعه رخنه مى كند و به دنبال آن، وحدت از ميان مى رود، چونكه اختلاف و وحدت دو چيز متضاد هستند، و در چنين شرايطى وضعى پيش مى آيد كه حاكم مجبور مى شود جهت حفظ وحدت حق بحث و مناظره را از مردم سلب كند.
نتيجه عملى نظريه عدالت تمامى صحابه تعدد مراجع بود و در جامعه اسلامى دهها هزار مرجع به وجود آمد و هر مرجعى رأيى داشت و با تعدّد اين مراجع امت اسلامى به دسته ها و گروهها تقسيم شدند و هر گروهى مرجع خود را ترويج و تأييد مى كرد و معتقد بود كه فقط نظر مرجع او صحيح است و رضايت خداوند را جلب مى كند ولى در عمل و با توجه به اين نكته كه سلطه حاكم، خصوصاً اگر از دايره شرع خارج شود، بر وسايل تبليغى و ارتباط جمعى مسلط است، امكان آن را دارد كه افكار را متوجه يك مرجع يا چند مرجع كند كه تصور مى كند آنان گروه بر حق و اهل نجاتند سپس او را در هاله اى از نور قرار دهد و با اين كار مردم را غير مستقيم به آن مرجع مورد نظر دعوت كند و اطمينان مردم را به او جلب كند، با صرف نظر از شايستگى و عدم شايستگى آن مرجع يا مراجع.
ابوهريره صحابى گمنام و ناشناخته اى بود كه در زمان خلفاى راشدين هيچ نقشى نداشت و براى آنكه بتواند شكم خود را سير كند خدمتكارى مى كرد. مصاحبت او با پيامبر اكرم از يك سال و چند ماه تجاوز نمى كرد، لكن در نتيجه نزديك شدن به دربار و بساط بنى اميه به يك مرجعيّت بزرگ و مؤثر تبديل گرديد و اقوال او با همه كثرتى كه داشت به حقى تبديل گرديد كه ابداً باطل به آن راه نيابد. او هفتصد برابر بزرگان صحابه از پيامبر روايت نقل كرده است. آن هم به اين دليل كه دولت او را به ميدان آورد و نامزد كرد تا نماينده خود در مرجعيت باشد، به گونه اى كه ديگر مرجعيتها را تحت الشعاع قرار دهد.
حكم شرع در تعدد مرجعيت:
هر دين و عقيده اى براى خود مرجعى دارد. محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها مرجع دين و عقيده مسلمانان بود لذا سخن او سخن آخر و پايانبخش گفتگوها بود. و چنانچه مرجعيّت ديگرى به فرمان خدا پديدار مى گشت، اين مرجع دوم نيز به همان مرجع اول كه نسبت به عقيده و دين آگاهتر است، وابسته و مرتبط مى شد و پيرو او مى گرديد. دين يهود هم يك مرجع داشت كه موسى ((عليه السلام)) بود. هارون از او پيروى مى كرد هرگاه موسى از هارون جدا مى شد، هارون خليفه موسى بود. سپس تا موسى مراجعت مى كرد، هارون از او پيروى مى كرد.
مسيحيّت نيز مرجعى داشت كه عيسى ((عليه السلام)) بود. حواريّون با او در ارتباط بودند و تحت فرمان او براى خدمت به دين.
پس هرگاه محمد و موسى و عيسى به رفيق اعلى و جوار حق منتقل شوند، تعيين مرجع واحدى كه به فرمان خداوند مشخص شده، از سوى مرجعيتهاى نخست لازم و ضرورى است. چون رها كردن دين و عقيده بدون مرجع، ضايع كردن آن دين است و انبيا از ضايع كردن دين مبرا هستند; علاوه بر آنكه با كمال دين تعارض دارد.
در دين مقدس اسلام با عبارات و نصوص شرعى قطعى مقام مرجعيّت به اهل بيت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و مشخصا به بزرگ اين خانواده واگذار شده است، اما چرا به اهل بيت نبوت؟
اولاً: اين فضل وعنايت خداست كه به هركه خواهد عطا كند.
ثانياً: آنان را رسول خدا به بهترين وجهى از نظر علمى مجهّز كرد و ايشان با آغوش باز و با جان و دل دعوتش را پذيرا شدند.
65
خداى تعالى براى ما روشن كرده كه اهل بيت (ع) در هر زمانى افضل از ديگرانند و اين خود از لوازم مرجعيت است. بدون شك بعد از وفات پيامبر، مرجعيت مسلمين از آن بزرگ اهل بيت نبوت يعنى على بن ابيطالب بوده است. و هر مسلمانى مى دانست كه على مولاى او و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. به سخن فاروق (عمر بن الخطاب) بنگريد كه مى گويد: اين على مولاى من و مولاى تو و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. اين است مرجعيت شرعى و قانونى خدايى.
لغو مرجعيّت شرعى:
لغو مرجعيت شرعى به طور طبيعى ايجاد مرجعيت بدلى را در پى دارد. ملاحظه مى كنيد كه بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجعيت شرعى اسلام تعطيل و خليفه، مرجع رسمى يا قائم مقام مرجع شرعى گرديد. سالها گذشت و مرجع شرعى قدرت را در دست گرفت تا به عنوان ولى امت و مرجع شرعى انجام وظيفه كند. ولى آشوبگران جنگهاى زيادى برپا كردند تا آنكه سرانجام آن حضرت به شهادت رسيد. سپس امام حسن امور را در دست گرفت و متوجه شد كه آشوبها و فتنه ها همچنان پابرجا است و جز با كشته شدن او پايان نمى گيرد. بدين سبب امر خلافت و مرجعيت شرعى را رها كرد.
امام حسين ((عليه السلام)) نيز در كربلا محاصره شد و به شهادت رسيد و تمام افراد اهل بيت كه با او بودند به شهادت رسيدند و امت اسلامى بدن مرجع شرعى باقى ماند. و چون مرجعيت ضرورتى است از ضرورتهاى وحدت جامعه، حاكمان اموى كوشش كردند تا خود مرجع دينى باشند. و امت را قانع كنند كه آنان مرجعيت شرعى دارند. طبيعى است كه براى بسيارى از دنيا طلبان همكارى با ايشان مصلحت بود و در تحقيق اين امر خواسته ها و منافع مادى آنان تأمين مى گرديد.
طرح نظريه عدالت تمام صحابه، تنها راه ايجاد مرجعيت بدلى:
نظريه عدالت تمامى صحابه ـ به هردو معناى لغوى و اصطلاحى ـ به گونه اى تحليل و تفسير شده بود كه حتى حاكمان اموى را هم شامل مى شد. سپس صفت عدالت را هم براى صحابى (هر صحابى كه باشد) اثبات كردند و از آنجا كه مرجع شرعى عادل است و دروغ نمى گويد و صحابه نيز عادل و دروغ بر آنان جايز نيست و از اهل بهشت هستند، پس نتيجه آن شد كه حاكم اموى شايستگى دارد كه مرجع دينى امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))باشد!!! و اين كليد و رمز سير حوادث بعدى گرديد.
اگر اين نظريه از سوى حاكمان نبود شكست مى خورد:
اگر نظريه عدالت تمامى صحابه از سوى اشخاص عادى مطرح مى شد به طور كامل شكست مى خورد، ولى آن را برخى از صحابه با تأييد كامل مادى و معنوى حاكمان مطرح كردند. زيرا حاكمان براى افرادى كه در طعن بر مرجعيت شرعى بعد از رسول خدا حديث وضع مى كردند، مبالغ قابل توجهى اختصاص مى دادند و كسانى را كه قائل به عدالت تمام صحابه بودند مورد توجه قرار داده و به دستگاه حاكمه نزديك مى كردند و به آنان مال و مقام مى بخشيدند و از تمام وسايل تبليغى و ارتباط جمعى براى ترويج اين نظريه استفاده مى كردند. طبيعى است كه اين شيوه ها بر صحابه صاحب بصيرت و آگاه پوشيده نبود، لكن دستهايشان بسته بود و كارى نمى توانستند انجام دهند. امت نيز پراكنده و تحت ظلم و فشار بود. البته اين نظريه را بزرگان صحابه در گفتار و عمل محكوم كردند، ولى چه فايده؟ اين محكوم كردنها در همان لحظه ولادت در گوشه خانه ها دفن مى شد. چون وسيله تبليغى در اختيار نداشتند و از سوى ديگر وسائل تبليغاتى با تمام توان در نشر و ترويج اين نظريه كوشش مى كرد و پشتيبانى حكومت را نيز به همراه داشت. نظريه عدالت صحابه با تمام امكانات و وسايل تبليغ و با كمك دولت در همه جا شايع و پراكنده مى شد عيب جويى، بدگويى، دشنام، ناسزاگويى به ولى امت و مرجع شرعى آن، كار روزانه اى بود كه امت با زور سر نيزه و بر خلاف اراده و خواست خود انجام مى داد، و هركس با اين شيوه شوم معارضه مى كرد، سرنوشتش سرنوشت حجر بن عدى و يارانش بود. يعنى محروم شدن از حقوق اجتماعى و به شهادت رسيدن. همزمان با اين اقدامات فعاليت براى ايجاد مرجعيّت بدلى راه خود را با آسودگى خاطر و چون نسيمى ملايم ادامه مى داد.
66
تبديل مرجعيت بدلى به مرجعيت شرعى:
صحابه بزرگوار بدرود حيات گفتند و تابعين صادق و راستگو نيز از دنيا رفتند، و تعارض ميان ايشان و مرجعيت بدلى نيز از ميان رفت و برهان اينان پوشيده ماند و جز اندكى از آن دلايل و براهين باقى نماند، اما در عوض تمام معلومات ضرورى براى شرعيت دادن به مرجعيت ساختگى با تمام تفاصيلش باقى ماند; چون مرجعيت ساختگى جزيى از اسناد و پشتوانه هاى دولت بود.
پس از آنكه تمام كسانى كه حقيقت را مى شناختند از دنيا رفتند و دليل و برهانشان مخفى گرديد و جز اندكى از آن باقى نماند، اين نظريه به حسب ظاهر صورت شرعى پيدا كرد. نسلهاى آينده گمان مى كردند كه اين نظريه و مرجعيت ساختگى، كه از طريق دولت رسيده، همان مرجعيتى است كه خداى تعالى به آن امر فرموده و از نياكانشان باقى مانده است. معارضه با اين نظريه، معارضه با دين تلقى مى شد، نه معارضه با نظريه پردازان. و بر اثر تقليد از گذشتگان و تبليغات حاكمان، حقيقتى غير قابل انكار گرديد و هركس با آن معارضه يا از به وجود آورندگان آن بد مى گفت و عيبجويى مى كرد، زنديقى بود كه نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند. و چون شيعه به رهبرى اهل بيت با آن معارضه مى كردند و آن را نمى پذيرفتند، طبيعى بود كه تمام لعن و نفرينها و عيب و نقصها بر سر آنان فرو ريزد و گمان شود كه آنان دشمنان دين و كافران مجرم هستند. اين است آنچه در ذهن عموم مردم و دانشمندانى كه از دانشگاه اين نظريه بيرون آمدند و تاريخ را از اين ديدگاه نقل و تحليل كردند.
راه حل:
چاره اى جز صبر و بردبارى نبود، اما هيچ چيز جاى پيروى از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را نمى گيرد. آرى تمام مردم در برابر رسول خدا ايستادند، ولى او سرفرود نياورد و به راه خود ادامه داد و توانست با حكمت و درايت و موعظه حسنه و با شيوه هاى شرعى و برهان روشن، حجاب تقليد را پاره كند و تمامى خار و خاشاك و گرد و غبارها را از چهره حقيقت بزدايد و در نهايت عاشقان حقيقت دريافتند كه تنها راه حقيقت پيروى كردن از آن حضرت است.
در غياب مرجعيت شرعى:
در غياب مرجع شرعى مردم به گروهها و احزاب متعارضى تقسيم شدند و هر دسته و گروهى ادعا مى كرد كه او بر حق است و ديگران همه بر باطل جالب اينكه همه آنان مى دانستند كه در نبود مرجعيت شرعى ميان آنان، امت اسلامى به هفتاد و سه گروه تقسيم مى شوند و جز يك گروه همه در آتش اند. و نيز همه مى دانند كه راه حق يكى بيش نيست; يعنى همان را كه گروه رستگار مى پيمايد و بس و گروه رستگار همان است كه از مرجعيت شرعى پيروى مى كند. و اين تقسيم يكى از موجبات پيدايش نظريه عدالت تمام صحابه است.
تقسيم بندى مذاهب فقهى:
در غياب مرجعيت شرعى، كه براى بيان مقصود از نصوص شرعى و تخصيص احكام كلى و تطبيق آن بر واقع خارجى، مسلمانان به دسته ها و گروههاى فقهى بسيار تقسيم شدند. كه هريك از آنها رنگ سياسى خاصى داشت، و در نهايت اين گروههاى فقهى به پنج گروه عمده تقسيم شدند.
1ـ مذهب اهل بيت: و آن نخستين مذهب اسلامى است. و قبل از آن مذهب ديگرى نبود و چنانكه بزودى اثبات خواهيم كرد. پيروان اين مذهب همان فرقه رستگارند كه اهل نجات اند و به علت انتساب اين مذهب به امام جعفر صادق عليه السلام به آن مذهب جعفرى مى گويند.
2ـ مذهب حنفى: كه منسوب به ابوحنيفه است. ابوحنيفه مدّتى نزد امام صادق درس خوانده و بعد خود مذهب خاصى را پى ريزى كرد.
3ـ مذهب مالكى: كه منسوب به مالك است. او شاگرد ابو حنيفه بود و سپس خود مذهب خاصى را تشكيل داد.
67
4ـ مذهب شافعى: كه منسوب به شافعى است. وى شاگرد مالك بود و سپس مستقل گرديد.
5ـ مذهب حنبلى: كه منسوب به احمد بن حنبل است. او نخست شاگرد شافعى بود، سپس مذهب مستقلى را اختيار كرد.
بدين ترتيب امام جعفر صادق استاد تمام ائمه اربعه و صاحبان مذاهب اسلامى است. آنان نيز به اين امر فخر و مباهات مى كردند، در صورتى كه توده عوام مردم، مى پندارند كه پيروان مذهب جعفرى گمراه و فقط خود آنان بر حق و راه صحيح را مى پيمايند.
چرا ائمه اهل بيت (ع) را كنار زدند؟
كنار زدن ائمه اهل بيت ((عليهم السلام)) در طول تاريخ سياسى اسلام براى رسيدن به اهداف زير صورت گرفته است:
1ـ اصرار طردكنندگان بر اينكه اهل بيت به حكم اجبار مى بايست از امتيازاتى كه خداى تعالى به ايشان اختصاص داده دست بردارند.
2ـ تأويل و توجيه اين ويژگيها و تهى كردن آن از معنى و مفهوم اصلى اش.
3ـ ايجاد امتيازات ساختگى براى مقابله با امتيازات الهى و از ميان بردن هدفها، وظايف و امتيازات اهل بيت ((عليهم السلام)).
4ـ هدف از ايجاد نظريه عدالت تمام صحابه و ساختن اين امتياز دروغين، سلب امتيازات و خصوصيات از اهل بيت ((عليهم السلام))بود (مانند عصمت و...).
5ـ حتى اگر اهل بيت بزرگوار رسول خدا امتيازات و ويژگيهاى خود را ناديده مى گرفتند و تسليم جوّ حاكم مى شدند، باز هم حاكمان دولت اموى آنان را رها نمى كردند و همواره طردشان مى نمودند.
6ـ چون عروس حكومت و رياست دولت، زيبا و فريبنده است و حكام آن را به زور از همسر شرعى اش ربوده اند. اما قلب و روح عروس پيوسته در فكر همسر شرعى خويش است و لحظه اى او را از ياد نمى برد، اگرچه جسم او در چنگال حاكمان گرفتار است. اين واقعيت در طول تاريخ حاكمان را رنج مى داد و غيرتى جنون آميز در آنان ايجاد كرده بود و آنان را به هركار زشت و ناروا وادار مى كرد.
امتياز خويشاوندى مقدس:
طبق نص شرعى خاندان بنى هاشم، بهترين خاندان در روى زمين ـ عرب و غير عرب ـ بودند. خاندان عبدالمطلب نيز بهترين خانواده ها در ميان تمام مردم و از بهترين خانواده هاى عرب بودند طبق نص شرعى،(167) و سرپرست برجسته و ممتاز ايشان، هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بوده است.(168) اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز با فضيلت ترين اهل بيت بودند. خدا دوستى ايشان را در قرآن واجب فرموده و صلوات و درود بر ايشان را ركنى از اركان نماز قرار داده و اين است معناى سخن شافعى كه مى گويد:
يا اهل بيت نبى الله حبكم فرض من الله فى القرآن انزله
كفاكم من عظيم القدر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له(169)
اى اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) دوستى شما از طرف خدا در قرآن واجب شده. اين افتخار بزرگ شما را بس كه هركس در نماز بر شما درود نفرستد نمازش پذيرفته نيست.
آرى اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) چراغ راه هدايت، داروى شفابخش درد امّت و عترت پاك پيامبرند و عترت هركس فرزندان و نزديكترين خويشان او هستند.(170)
خداى تعالى، اهل بيت پيامبرش را پاك گردانيده و پليدى و آلودگى را از آنان زدوده است و بر احدى از مسلمانان آيه تطهير پوشيده نيست، فضل و كرم خداى تعالى بر اهل بيت و جهاد و كوشش آنان در راه رضاى خدا موجب شد تا ايشان بر ديگران مقدم شوند. آنان مرجع شرعى مسلمين و رهبرى سياسى از ايشان است. و اين شرافت و مجد و عظمتى است كه هيچ چيز به پايه آن نمى رسد امتيازات مخصوص آل محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) است.
هدف از اين امتياز چيست؟
هدف از امتياز خويشاوندى در حقيقت نوعى شرافت دادن و بزرگ داشتن است، لكن در باطن مشتمل بر تكليفى است كه براى آن معنى و اهداف و وظايفى است و معنايش اين است كه اهل بيت نقطه تمركز مسلمين و محل اعتماد و اتكاى ايشانند و دايره ايمان و اسلام به وجود اهل بيت تكميل مى گردد. پس هرگاه امت متفرق شوند. آنان را پيرامون محور مركزى گرد مى آورند، و با نشان دادن نقطه اتكاى الهى، راه حل مناسب را به آنها عرضه مى كنند و موجب مى شوند كه مسلمانان به طرف شرق و يا غرب و شمال و جنوب نروند بلكه تنها بسوى اهل بيت و عترت پاك بروند و در اطراف ايشان گرد آيند تا به وحدت و يكپارچگى دست يابند. پس همزمان با قرابت پيامبر، آنان پيشوا و مرجع مسلمين نيز هستند. و دين را براى مسلمانان و غير مسلمانان بيان مى كنند. و سخنان امت را مى شنوند و به آنها گوش فرا مى دهند و در نهايت راى و نظر خود را كه بهترين درك و برداشت از دين و همان منظور و مقصود الهى است، براى امت بيان مى كنند.
68
مسئوليتهاى عترت پاك:
1ـ نقطه اتكا و محور شدن
2ـ مرجعيت دينى، يعنى بيان دين، براى عموم مردم و مخصوصاً مسلمانان.
3ـ اهل بيت، ثقل اصغر و قرآن، ثقل اكبر است و هدايت و پرهيز از ضلالت و گمراهى جز با تمسك و چنگ زدن به هردو ممكن نيست. پس اگر امت تنها به قرآن چنگ بزند و عترت پاك و معصوم پيامبر را رها كند، حتماً گمراه مى شود. چرا كه قرآن، دارو و عترت، پزشكان امت هستند. و پر واضح است كه طبابت كارى فنى و تخصصى است كه از هركسى برنيايد.(171)
4ـ رهبرى سياسى امت: هنگامى كه رهبرى سياسى در عترت پاك محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) باشد، همه نفوس آن را مى پذيرند. و اين تنها راه حل ريشه اى و اساسى براى قطع اختلاف و تأمين استقرار و ثبات و از ميان بردن طمعها، رقابتها و كشمكشها است. شرع مقدس نيز بيان فرموده كه اين رهبرى از آنِ چه كسى است و چگونه بايد منتقل گردد.
علل برترى عترت:
چرا خداوند محمد را براى رسالت برگزيد و ابوسفيان را اختيار نفرمود؟ اين فضل خداست، به هركس بخواهد عطا فرمايد. چرا خدا برخى از پيامبران را بر بعضى ديگر فضيلت داده است؟ اين فضل خداست. چرا محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))را از بنى هاشم اختيار فرمود و از بنى عدى يا بنى تيم و يا بنى اميه اختيار نفرمود؟ فضل تنها به دست خداست و به هركس بخواهد عطا كند. ولى با بررسى تاريخ اسلام مى توانيم به بعضى از علل اين گزينش پى ببريم.
1ـ خداى تعالى بيان فرموده كه خاندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بهترين مردم و با فضيلت ترين ايشانند. پس مصلحت بندگان خدا در اين است كه افضل مردم آنان را رهبرى كنند. اين مطلب را اندكى قبل اثبات كرديم.
2ـ هشدار بنى هاشم خطاب به عموم تيره هاى قريش هنگامى كه اراده كشتن پيامبر را نمودند، ابوطالب گفت: به خدا سوگند اگر او را بكشيد يك نفر از شما را باقى نگذارم تا وقتى كه با شما از بين بروم. او به قريش گفت كه هنگام شنيدن شايعه كشته شدن محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تصميم به كشتن بزرگان قريش گرفته است.
3ـ تمام خانواده هاى قريش تصميم گرفتند كه با بنى هاشم قطع رابطه كنند و قرارداد نوشتند كه با بنى هاشم، تجارت و وصلت نكنند. آنان سه سال بنى هاشم را در شعب ابوطالب محاصره كردند و تنها فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف با ابوطالب در شعب بودند. قريش تمام امكانات مادى و معنوى خود را از آنان قطع كردند و فرزندان عبدالمطلب جهت تهيه آذوقه فقط در موسم حج مى توانستند از شعب ابوطالب خارج شوند و از فرط گرسنگى فرياد كودكانشان از پشت كوه به گوش مى رسيد. قريش از بنى هاشم تنها يك خواسته داشت و آن تسليم محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود تا او را بكشند. يا اينكه حداقل از پيامبر حمايت نكنند، ولى بنى هاشم از خواسته قريش پيروى نكرد و تمام سختيها و فشارها را تحمل نمود و با تمام قدرت و بذل مال و جان از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))دفاع كرد.
4ـ وقتى كه محاصره ناكام ماند، قبايل قريش از بيم كيفر عترت پاك ناچار شدند براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از هر قبيله اى يك نفر انتخاب كنند تا بگويند تمام قبايل در كشتن او شركت داشته اند و در نتيجه، خونش در ميان قبايل هدر رود و بنى هاشم نتوانند خونخواهى كنند. سرانجام نمايندگان قبايل براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) شبانه وارد خانه آن حضرت شدند، لكن خداوند پيامبر را نجات داد.
5ـ عترت پاك در عصر جاهليت چهره برگزيده قريش بودند و هيچ كارى بدون مشورت آنان حل و فصل نمى شد.
6ـ ايشان به نص شرعى وسيله نجات امت و موجب امنيّت در دنيا آخرت اند.
69
آنچه در مورد علل و اسباب برترى خاندان پيامبر گفته شد، به اضافه تفضّل و عنايت پروردگار كه شامل حال بزرگان آنان بود، و تربيت خدايى اهل بيت موجب شد كه اين ويژگيها به عترت پاك اختصاص يابد.
اين امتياز در طول تاريخ به يك دليل سياسى تبديل گرديد:
ابوبكر به انصار گفت: مردم پيرو ما هستند و ما عشيره و فاميل رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) هستيم.(172)
عمر بن خطاب به انصار گفت: سوگند به خدا كه عرب راضى نمى شود كه شما را به امارت و خلافت برگزيند. پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از غير شما است و سزاوار نيست عرب اين امر را به كسى كه نبوت در ميان ايشان نيست واگذارد. ما در برابر اعرابى كه با ما مخالف اند از دليل واضح و روشنى برخورداريم، اگر كسى بخواهد بر سر حكومت محمد و ميراث او با ما، كه اولياء و عشيره او هستيم، نزاع كند، مرتكب گناه شده و به سوى باطل رفته و خود را به هلاكت اندازد.(173)
بشير بن سعد در پى سخنان ابوبكر و عمر به انصار گفت: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مردى از قريش است و خويشاوندانش به ميراث و حكومت او سزاوارترند. به خدا سوگند هرگز با آنان در اين امر منازعه نكنم. تقواى الهى پيشه كنيد و با ايشان مخالفت و نزاع نكنيد.(174) پس انصار تسليم شدند و گفتند ما جز با على بيعت نكنيم. امّا على ((عليه السلام)) و اهل بيت غايب بودند و گرفتار مصيبت از دست دادن رسول خدا. از اينرو افراد حاضر در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كردند و ابوبكر، خليفه، و عمر نايب خليفه و ابو عبيده نايب دوم و بيعت كنندگان ديگر هم به منزله سپاه خليفه از سقيفه خارج شدند.(175)
اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) در برابر عمل انجام شده قرار گرفت و نايب خليفه و ولى عهد او، عمر بن خطاب، از على خواست كه با ابوبكر بيعت كند. على، خطاب به ابوبكر و عمر فرمود: ما از شما به اين امر سزاوارتريم و بهتر آن است كه شما با من بيعت كنيد. شما خلافت را از انصار، به دليل خويشاوندى پيامبر گرفتيد. و از ما اهل بيت آن را غصب مى كنيد. آيا شما به انصار نگفتيد كه به خلافت از ايشان سزاوارتريد، چون محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از شما است. پس رهبرى را به شما دادند و امارت را تسليم شما كردند. اكنون من عليه شما به همان چيزى كه عليه انصار استدلال كرديد، استدلال مى كنم: ما در زندگى و مرگ به رسول خدا سزاوارتريم، پس انصاف دهيد اگر ايمان داريد، و اگر نه آگاهانه مرتكب ظلم و بى عدالتى شده ايد.
عمر گفت: تو را رها نمى كنيم تا آنكه بيعت كنى. على گفت: بدوش براى ابوبكر شيرى را كه اندكش براى اوست و كارش را مستحكم كن كه فردا به تو برگرداند. اى گروه مهاجرين از خدا بترسيد. خلافت محمد را بر عرب، از خانه او بيرون نكنيد و به خانه هاى خود نبريد و اهل بيت او را از مقام خود در ميان مردم بركنار نكنيد. ما به امامت و رهبرى از همه سزاوارتريم، زيرا ما اهل بيت رسول خدا هستيم و هيچ كس چون ما حافظ كتاب خدا، فقيه در دين، آگاه به سنت رسول خدا، تواناى بر امر رعيت، برطرف كننده زشتيها و تقسيم كننده به عدل، نيست از هواى نفس پيروى نكنيد كه از راه خدا گمراه و منحرف گشته و از حق دورتر مى گرديد. آنگاه بشير بن سعد انصارى گفت: اى على! اگر اين سخنان را انصار قبل از بيعت با ابوبكر شنيده بودند، دو نفر هم درباره تو اختلاف نمى كردند.(176)
چون فاطمه ((عليها السلام)) از دنيا رفت، على ((عليه السلام)) از ابوبكر خواست كه نزد او بيايد. ابوبكر بر على وارد شد، در حالى كه بنى هاشم نيز نزد على بودند. آنگاه على حمد و سپاس خدا را به جا آورد و فرمود: ما را از بيعت با تو، انكار فضيلت تو و يا حسادت و خودخواهى و مانند آن باز نداشت، لكن ما خود را در اين امر صاحب حق مى دانيم و تو آن را به خود اختصاص دادى. سپس آن حضرت خويشاوندى خود را با رسول خدا يادآور شد، تا آنكه ابوبكر گريست و گفت: خويشاوندى رسول خدا نزد من از خويشاوند خودم محبوبتر است.
70
مغيرة بن شعبه آمد و گفت: اى ابوبكر! صلاح اين است كه نزد عباس، عموى پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) رفته و سهمى از خلافت را به او بدهى تا براى شما حجتى عليه على و بنى هاشم باشد. آنگاه ابوبكر، عمر، ابو عبيده و مغيره نزد عباس رفتند. از سخنان ابوبكر به عباس اين بود كه ما آمده ايم تا براى تو در امر خلافت سهمى قرار دهيم. تا آنجا كه گفت: بهوش باشيد اى فرزندان عبدالمطلب كه رسول خدا از ما و شما است.
سپس عباس به تمام نكات سخنان ابوبكر پاسخ داد، تا آنجا كه گفت: اما اينكه گفتى رسول خدا از ما و شماست، پس بدان كه او از درختى بود كه ما از شاخه هاى آن درختيم و شما همسايگان آن.
پس از آن امر خلافت به فاروق رسيد، چون ابوبكر چنين وصيت كرده بود، و او از قريش و قبيله پيامبر بود، سپس به همين دلايل، خلافت به عثمان رسيد آنگاه امر خلافت به امير مؤمنان على ((عليه السلام)) رسيد. چون ولى خدا بود و مردم با او بيعت كرده بودند. و به همين گونه به امام حسن. و چون معاويه غصب خلافت كرد، از دلايلش آن بود كه از قريش است و از خويشان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)). چون هاشم و عبد شمس برادرند. پس سند ظاهرى معاويه بر تصدّى خلافت يكى خويشاوندى او با پيامبر و ديگرى غصب بود. و به همين ترتيب حكومتهاى بنى اميه و بنى عباس نيز آمدند و رنجها و مصيبتهايى را كه بر اهل بيتِ على، يعنى حسن و حسين و ذريه پاك آنان وارد شده بود، مطرح كردند و به نام خونخواهى اهل بيت و برگرداندن خلافت به صاحبان اصلى آن قيام كردند و سپس با قهر و غلبه زمام امور را به دست گرفتند و حكومت كردند.
پس حكومت بعد از وفات رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تا سقوط آخرين خليفه بنى عباس بر اين اساس استوار بود كه بايد خليفه از قريش باشد و قريش خويشاوندان پيامبرند. ملاحظه مى كنيد كه اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از اين ويژگى محروم اند ولى خويشاوندان بسيار دور از آن بهره مند شدند.
برخورد سياسى حاكمان با اهل بيت:
عمر بن خطاب با گروهى به خانه على آمدند و بدون توجه به گريه و آه و ناله فاطمه زهرا، دختر رسول خدا، على را نزد ابوبكر بردند و به او گفتند با ابوبكر بيعت كن. آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى كنيد؟ گفتند: اگر بيعت نكنى گردنت را مى زنيم. على ((عليه السلام))فرمود: بنده خدا و برادر رسول خدا را مى كشيد؟!! آنگاه عمر به ابوبكر گفت: آيا فرمان خود را درباره او صادر نمى كنى؟ ابوبكر گفت: تا فاطمه در قيد حيات است و در كنار على من او را بر كارى مجبور نمى كنم. پس على ((عليه السلام))قبر پيامبر اكرم را درآغوش گرفت، آهى كشيد و با گريه ]سخنان هارون برادر موسى را تكرار مى كرد و[ مى گفت: اى پسر مادرم! اين قوم مرا ضعيف و ناتوان شمردند و نزديك بود مرا بكشند. فاطمه نيز با صداى بلند فرياد زد و گفت: اى پدر، اى رسول خدا بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابوقحافه چه رنجها كشيديم و چه مصيبتها ديديم.
البته گروهى از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند و در خانه على اجتماع كرده بودند. پس ابوبكر، عمر را نزد آنان فرستاد. عمر آمد و فرياد زد كه از خانه بيرون آييد، ولى آنان از بيرون آمدن خوددارى كردند. عمر هيزم طلبيد و گفت: سوگند به آنكه جان عمر در دست اوست، يا بيرون آييد و يا آنكه خانه را با هركس كه در آن است آتش مى زنم. گفتند: اى ابا حفص فاطمه در اين خانه است. گفت هرچند كه فاطمه باشد!!!.(177)
71
فاطمه از دنيا رفت و شبانه به خاك سپرده شد. زيرا او وصيت كرده بود كه ابوبكر بر او نماز نخواند. بعد از شهادت آن حضرت، على به ناگزير با ابوبكر بيعت كرد و پس از ابوبكر، طبق وصيت او عمر به خلافت رسيد. البته آن دو (ابوبكر و عمر) در زمان خلافت خويش در تقسيم عطاياى بيت المال اهل بيت را مقدم مى داشتند، و طبق نقل بلاذرى، عمر در وقت تقسيم هدايا، نخست از اهل بيت رسول خدا شروع مى كرد و سپس ابوبكر و خانواده اش و آنگاه از خود و خويشاوندانش.(178)
آن دو در امور مسلمانان با آن حضرت مشورت مى كردند.(179)
با تمام مصيبتها، زمان ابوبكر و عمر براى اهل بيت از يك نظر دوران طلايى بود. امّا چون امويها روى كار آمدند، با على ((عليه السلام)) جنگيدند، امام حسن را زهر دادند، و امام حسين را به شهادت رساندند و تمام يارانش را نابود كردند، و همه آنان ـ حتى زنان و كودكان ـ را از نوشيدن آب فرات منع كردند. بنى اميه تمام خشم و كينه خود را بر سر اهل بيت و دوستان آنان فرو ريختند. معاويه پس از تسلط بر امر خلافت به تمام كارگزاران خود نوشت كه على را بر فراز منبرها لعن كنند.(180) كار به همين جا متوقف نشد، بلكه طبق نقل ابن عساكر مجالس وعظ در شام، با دشنام و ناسزا به على ((عليه السلام)) پايان مى يافت(181) و شهادت احدى از اهل بيت و شيعيانشان پذيرفته نمى شد. هركس به على و فرزندانش اظهار دوستى مى كرد، نامش را از دفتر حقوق حذف مى كردند.(182)
پس از بنى اميه، بنى عباس آمدند. ابوبكر خوارزمى گويد: هارون مرد، در حالى كه شجره نبوت را قطع كرد و درخت امامت را از ريشه درآورد.(183) و اين منصور عباسى بود كه روزى در حال خشم و غضب، تصميم به كشتن امام صادق گرفته بود، گفت: هزار نفر يا بيشتر از فرزندان فاطمه را كشته ام و بزرگ آنان جعفر بن محمد را رها كرده ام.(184) سپس خطاب به امام صادق گفت: تو و خاندانت را به نحوى نابود كنم كه هيچكس از شما زنده نماند و آنگاه مدينه را به گونه اى خراب كنم كه هيچ ديوارى سرپا باقى نماند.(185)
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: همين منصور يك انبار پر از سرهاى بريده را براى فرزندش مهدى به ارث گذاشت كه تمامشان از سادات و فرزندان على بودند. او بر هر يك از سرها ورقه اى آويزان كرده بود كه مشخصات صاحب سر در آن نوشته شده بود. در ميان آنها، سرهاى پير، جوان و كودك وجود داشت.(186)
منصور همان جنايتكارى است كه علويين را در ميان ديوارها به جاى سنگ و آجر قرار مى داد و زنده به گورشان مى كرد و چشمانشان را با ميخ كور كرده و از حدقه بيرون مى آورد. او زندانيان را غذا نمى داد تا در زندانها از گرسنگى مى مردند. جنازه ها را دفن نمى كردند كه ديگران بر اثر بوى گند آن از بين مى رفتند. زندانهاى منصور به گونه اى بود كه زندانيان جايى براى قضاى حاجت نداشتند. هركس مى مرد، مى گذاشتند تا بپوسد. سپس زندان را بر سر افراد باقى مانده، كه در زنجير بودند، خراب مى كردند.(187)
هارون الرشيد نيز سوگند ياد كرد كه اهل بيت و شيعيانشان را بكلى ريشه كن كند. اين سخن از او مشهور است كه گفت: تا كى بر آل ابوطالب صبر كنم، به خدا سوگند ايشان را مى كشم، پيروانشان را هم مى كشم و تباه و نابودشان مى سازم. رشيد با علويين برخورد شديد مى كرد. همواره در جستجوى آنان بود و پس از جستن، آنان را مى كشت.(188)
روزى منصور به امام صادق نوشت: چرا مانند ساير مردم نزد ما نمى آيى؟ امام در پاسخ وى مرقوم فرمود: ما چيزى كه به خاطر آن از تو بترسيم، نداريم، و نزد تو از امور آخرت چيزى نيست كه با آمدن اميد دستيابى به آن را داشته باشيم. نه در نعمتى هستى كه براى تبريك گفتن بياييم و نه حكومت را مصيبت مى دانى، تا آن را به تو تسليت گوييم. پس براى چه نزد تو بياييم؟ منصور در پاسخ امام نوشت: نزد ما بيا كه ما را نصيحت فرمايى. امام ((عليه السلام)) پاسخ داد: كسى كه دنيا را بخواهد تو را نصيحت نكند و كسى كه در طلب آخرت باشد با تو همنشين نگردد.(189)
72
دو گونه قرابت:
1ـ قرابت نزديك به رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم))، مانند خويشاوندى فاطمه، على، حسن، حسين ـ عليهم السلام ـ و فرزندانشان اينان ويژگى خويشاوندى با پيامبر را دارا بودند و همه گرفتاريها، رنجها و مصيبتها بر آنان وارد گرديد. گويا اينها پاداش ابوطالب در برابر موضع گيريهاى قاطع او در خدمت كردن به اسلام و فرزندان اسلام بود و يا پاداش على در برابر جنگيدن با دشمنان اسلام در تمام جنگها. در واقع تمام خسارتها بر عهده آل ابو طالب بود و تمام منافع براى ديگران.
2ـ قرابت دور به رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))، اينان به دليل اينكه از قريش و خويشاوندان دور پيامبر بودند، حكومت كردند و از امتياز قرابت و خويشاوندى بهره مند شدند، و خويشاوندان نزديك (اهل بيت) را دچار زيان كامل كردند.
بركنارى عترت پاك:
نتيجه عادى و منطقى جريانات اين بود كه بعد از درگذشت فاطمه زهرا، اميرالمؤمنين على ((عليه السلام)) كنار گذاشته شود و مخالفان به منظور به دست گرفتن زعامت و رهبرى سعى كردند عباس را به طرف خود جذب كنند. و با وعده هاى دروغين او و فرزندانش را فريب دهند. ولى عباس قاطعانه درخواست حكومت و حتى مشروعيت آنان را رد كرد.
با گذشت زمان خويشاوندان پاك و اهل بيت رسول خدا كنار زده شدند و به آنان بى توجهى گرديد. چون بر حسب معيارها و موازين ارزشى ميان افراد و جوامع بشرى طبيعى است كه اگر يك فرد عادى را آزاد بگذارند تا از ميان حكومت قدرتمند و دشمنان آن، يكى را برگزيند، او طرف حكومت را خواهد گرفت، چون امور در دست اوست و به طور طبيعى اكثريت قاطع مردم از حاكمان طرفدارى مى كردند، و اندكى از افراد ممتاز و ايثارگر در كنار اهل بيت باقى ماندند. يا چنانكه شاعر مى گويد:
دلها با اهل بيت است لكن شميرها با دشمنان اهل بيت ((عليهم السلام))
عمر بن سعدبن ابى وقّاص، فرمانده سپاه خليفه در كربلا، نماز صبح گزارد و گفت: اللهم صل على محمد و آل محمد. لكن بعد از نماز كمر به كشتن آل محمد و نابودى آنان بست و به اين هم اكتفا نكرد، بلكه سرها را از بدنها جدا كرد و اموال اهل بيت را به يغما برد، حتى لباسهاى كشته شدگان را ازتن آنان بيرون آوردند. بى شرمانه تر آنكه بدن مقدس امام حسين و ساير شهداى اهل بيت را زير سمّ ستوران لگد مال كردند، تا بدينوسيله نزد عبيد الله بن زياد و يزيد بن معاويه مقرّب شوند. و اين يكى از نتايج اين انديشه است كه نبايد ميان خلافت و نبوت در بنى هاشم جمع شود.
تأويل و توجيه ويژگى:
آنچه را خداى تعالى تثبيت كند بشر توان نابودى آن را ندارد و آنچه را خدا وضع كند، مردم قادر بر تغيير آن نيستند.
حاكمان دريافتند هركارى كه نسبت به اهل بيت انجام دهند نخواهند توانست ويژگى و امتياز قرابت با پيامبر را از آنان سلب كنند چرا كه درود و صلوات بر ايشان واجب است، طهارت و پاكى ايشان در قرآن كريم مسطور است، ولايتشان بر امت ثابت و مسلم و منصوص است، و فضايل و مناقب ايشان هم گردن گير است; به گونه اى كه اگر تمامى اهل بيت را هم از ميان بردارند، اين امتياز همچنان باقى و پابرجاست و مانند كابوسى شب و روز آنان را آزار مى دهد. بنابر اين گريزى جز تأويل و توجيه آن نيست.
73
فصل پنجم غرض از طرح نظريه عدالت تمام صحابه
كسانى كه نظريه عدالت تمام صحابه را مطرح كردند، اين اميدها را داشتند:
1ـ تأويل ويژگيهاى اهل بيت نبوت، به گونه اى كه از محتوا تهى گردد.
2ـ ايجاد ويژگى بدلى تا با ويژگى اهل بيت مقابله كند و حاكمان با داشتن اين ويژگيهاى بدلى بتوانند به جاى اهل بيت انجام وظيفه كنند (حكومت را در اختيار گيرند).
3ـ ايجاد شك و شبهه و به وجود آوردن حالتى از سرگردانى و ترديد و حيرت براى تفرقه افكنى ميان مردم و مشغول كردن آنان به اختلافات جانبى و دامن زدن به اختلافات تا كسى كارى به دستگاه حكومت نداشته باشد.
برابرى اوصاف:
خداى تعالى آلودگى را از اهل بيت پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) زدوده و آنان را پاك و مطهر قرار داده است و با تمام موازين و معيارها، قدر مسلّم، على، فاطمه، حسن و حسين ((عليهم السلام))از اهل بيت پيامبراند. خداوند آنان را پاك گردانيده و بشارت به بهشت داده است، قبل از آنكه ديگران را مژده بهشت دهد. و طبق فرمايش رسول خدا، ايشان سادات و بزرگان اهل بهشت اند، و نيازى نيست كه در مورد عدالت ايشان سخنى گفته شود.
چون كسى كه عصمت دارد، عدالتش مسلم است و به قول معروف: چون كه صد آيد، نود هم پيش ماست.
بزرگان صحابه كه داراى اخلاص بودند، داراى احترام و قابل تكريم مى باشند، لكن حاكمان، جزء بزرگان و افراد جليل القدر صحابه نيستند، بلكه غالباً آزاد شدگانى هستند كه بناچار اسلام را پذيرفته و مسلمان شده بودند. هيچ راهى، جز نظريه عدالت تمامى صحابه، يافت نمى شد كه آنان را در مقام اهل بيت قرار دهد و ميان مسلمان قبل از فتح مكه و مسلمان بعد از فتح، و ميان قاتل و مقتول و محاصره كننده و محاصره شده و مهاجر و آزاد شده و مؤمن و منافق تساوى برقرار نمايد. و به همه صفت عدالت بخشد. يعنى على بن ابى طالب، كه بزرگ اهل بيت است، صحابى و عادل است، معاوية بن ابى سفيان هم صحابى و عادل است!!! اين هم مجتهد و آن هم مجتهد است. اين هم در بهشت است و آن هم در بهشت و هر دو منزه از دروغ. على كه نخستين مسلمان و ولى خداست و حامل پرچم رسول خدا در جنگها، و دلاور اسلام است در تمام نبردها، مانند معاويه است و بى هيچ برترى و فضليتى. معاويه اى كه خود و پدرش در تمام جنگها عليه اسلام شركت كردند و بناچار، مسلمان شدند.
عدالت قراردادى بشر اين تساوى را رد مى كند، تا چه رسد به عدالت الهى و آسمانى. خدا ميان اين دو گروه فرق گذاشته، پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرق گذاشته و اعمال و رفتار خود آنان هم فرق گذاشته است; پس چه كسى ما را به يكسان بودن آنان امر كرده است؟ چه دليلى بر مساوى بودن آنان، جز نظريه عدالت تمام صحابه، وجود دارد؟
آرى اين نظريه براى از ميان بردن تمامى امتيازات ميان مسلمانان نخستين و آزاد شدگان، ميان مجاهدان و در خانه نشستگان، و ميان مهاجران نخستين و مسلمانان بعد از فتح مكه به وجود آمده است. و هدف اصلى از دادن صفت "عدالت" به همه صحابه، تنها براى رقابت با صفت پاكى و طهارتى است. كه خدا اهل بيت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به آن اختصاص داده است.
نمونه اى از واقعيت:
بر اساس نص شرعى، على ((عليه السلام)) زعيم و بزرگ اهل بيت و ولى امت است. او نخستين مسلمان است، و به خاطر مدارا با كسانى كه از اطلاق نخستين مسلمان به او كراهت دارند، حداقل طبق نص او دومين مسلمان است. او كسى است كه، حق با او است و هرجا كه او باشد، حق همانجا است. دوستى او، دوستى با خدا و دشمنى با او دشمنى با خداست. او به اعتراف و اقرار طرّاحان اصلى نظريه عدالت تمام صحابه، از بزرگان صحابه و به او مژده بهشت داده شده است. پس هرگاه على صحابى است، پس چرا لعن و ناسزا گفتن به او برفراز منابر و در تمام سرزمينهاى اسلامى واجب و لازم بوده است؟
74
آيا خود شما براى كسانى كه به صحابه توهين و بدگويى كنند مجازات تعيين نكرده ايد و نگفته ايد: كسى كه به صحابه ناسزا گويد، زنديق و كافر است و نبايد با او غذا خورد و چيزى نوشيد و بر جنازه اش نماز خواند. يا آنكه مى گوييد عدالت تمامى صحابه براى همه كاربرد دارد، جز براى على و اهل بيت او؟
نمونه اى ديگر:
حسن بن على و حسين بن على دو سرور جوانان اهل بهشت و دو ريحانه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و فرزند رسول خدايند. رسول خدا فرموده است: خداى تعالى ذريه هر پيامبرى را از صلب خود او قرار داده و فرزندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از صلب على (داماد او) قرار داده است. حسن و حسين دو صحابى اند و چون صحابى هستند، پس عادل اند و بدگويى، عيبجويى و طعن و دشنام صحابى جايز نيست و هركس چنين كند زنديق است و نبايد با او چيزى خورد و نوشيد و يا بر جنازه اش نماز خواند....
بنابر اين چه مى گوييد درباره كسى كه صحابى بزرگوارى، چون حسن ابن على، را زهر داده و به شهادت رسانيده است؟ حكم شما درباره كسى كه حسين بن على و اهل بيت و ياران او را به شهادت رسانده چيست؟ آنانى كه نوشيدن آب فرات را، كه براى هركسى و حتى هر حيوانى روا بود، از حسين و اهل بيت او منع كردند؟ آيا كشتن صحابى در نظر شما تنقيص او نيست؟ نظر شما درباره كسانى كه تمامى فرزندان رسول خدا را كشتند، اثاث آنان را به يغما بردند و زنان و كودكانشان را اسير كردند چيست؟ با آنكه فرزندان محمد بودند و زنانشان نيز از صحابه آن حضرت بودند؟!
توضيح بيشتر:
كسانى كه امام حسن را زهر دادند، صحابى (به هر دو معناى آن) بودند. كسانى كه امام حسين را كشتند، صحابى بودند. كسانى كه فرزندان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در كربلا به هلاكت رساندند، صحابى بودند. كسانى كه على ((عليه السلام))را ناسزا گفته و لعن كردند و كسانى كه او را دوست مى داشتند، همه صحابى بودند، و كسانى كه شهادت دوستان على را نمى پذيرفتند، نيز صحابى بودند.
پرسش و تعجّب:
حسن بن على كه زهر داده شد، از عدول بود چون صحابى بود، و كسانى هم كه او را زهر دادند، عادل بودند، چون صحابى بودند؟ حسين بن على عادل است، چون صحابى است، و كسانى كه او را كشتند عادل اند، چون صحابى هستند؟ فرزندان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه در كربلا كشته شدند، عادل بودند، چون صحابى بودند، و كشندگان ايشان هم عادل بودند، چون صحابى بودند؟ زهر دهنده مجرم و جنايتكار و زهر داده شده و به شهادت رسيده هر دو در بهشتند، چون صحابى و عادل اند. قاتل و مقتول هردو در بهشتند، چون صحابى و عادل اند. غارت كننده و غارت شده هر دو در بهشتند و هر دو صحابى و عادل اند؟ بدون ترديد اينگونه مساوات، مايه ناديده گرفتن و از ميان بردن عقل بشرى و مظهرى از مظاهر شرم آور تقليد بى منطق است.
اداى وظيفه
اين نظريه رسالت خود را انجام داد، على و معاويه را يكسان نمود و هر دو را صحابى و عادل خواند. و اهل بهشت و بر حق و هر كدام كه پيروز شد او سرپرست مردم و خليفه مسلمين است، و سالى كه يكى بر ديگرى پيروز شد سال اتحاد و وحدت است.
برابرى در دفاع و مصونيت:
در برابر اين سخن كه هركس اهل بيت را بيازارد، پيامبر را آزرده است، گفتند: هركسى صحابى را بيازارد، پيامبر را آزرده است. در برابر اين سخن كه هركس اهل بيت پيامبر را دشمن دارد در آتش است، گفتند: هركس صحابه را دشمن دارد ـ هر صحابه اى باشد ـ در آتش است. و بالاتر از مصونيت اهل بيت آنكه هركس از صحابه اى عيب گيرد، زنديق است نبايد بر جنازه اش نماز خواند. پس نظريه عدالت تمام صحابه همان مصونيت اهل بيت، بلكه بيشتر از آن را براى صحابه اثبات مى كند.(190)
75
در مقام بيان:
طبق بيان شرعى قطعى، قرآن كريم، ثقل اكبر و اهل بيت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، ثقل اصغراند. هدايت، و دورى از گمراهى و ضلالت جز با تمسك به ثقلين ممكن نيست، و همچنين طبق نصّ و شرعى قطعى و مستند روشن، اهل بيت به سان كشتى نوح اند كه هركه بر آن سوار شود نجات يابد و هركس تخلف كند غرق گردد.(191) اهل بيت طبق بيان شرعى، در رحمت الهى اند كه هركس از آن وارد شود، گناهانش آمرزيده گردد.(192) ستارگان، وسيله امنيّت اهل زمين و اهل بيت، موجب امنيّت امت محمد از اختلاف مى باشند.(193) امت بدون اهل بيت مانند حيوانى است كه كمرش شكسته باشد.(194)
بنا به دليل شرعى بعد از وفات پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بزرگ اهل بيت، اختلافات امت را توضيح داده و حق را بيان مى كند.(195)
امتيازات نظريه، براى صحابه:
مَثَل اصحاب من در ميان امت مَثَل نمك غذا مى باشد و غذا كامل و مطبوع نشود، مگر با نمك (ابن عبدالبر). اين حديث را در الاستيعاب (كه در حاشيه الاصابه ابن حجر، ج 1، ص 7، چاپ شده است) رد كرده. و در كنز العمال (ج 12، ص 22، شماره 33792) آمده كه قريش مايه صلاح مردمند و مردم اصلاح نشوند، مگر به وسيله قريش; چنانكه غذا بدون نمك اصلاح نشود اين حديث را ابن اثير در كامل از ابن عدى از عايشه نقل كرده است و نيز در كنزالعمال (ج 12، ص 25) آمده است كه قريش امان اهل زمينند از غرق شدن و دوستى با قريش باعث ايمنى اهل زمين از اختلاف است. قريش اهل الله هستند و هر قبيله اى كه با ايشان مخالفت كند، حزب شيطان است.
ابن حجر در الاصابه (ص 19) از ترمذى و ابن حيان روايت كرده كه پيامبر اكرم فرمود: خدا را درباره اصحابم در نظر داشته باشيد، هركس آنان را دوست دارد گويا مرا دوست داشته و هركس آنان را دشمن دارد، مانند اين است كه مرا دشمن داشته. هركس اصحابم را بيازارد خداوند بزودى او را مؤاخذه كرده و كيفر دهد.(196)
چند روايت براى تدبّر:
الف: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: يا على! هركس از من جدا شود، از خدا جدا گرديده و هركس از تو جدا شود، از من جدا شده است.(197)
و فرمود: هركس تو را بيازارد، مرا آزرده است.(198)
و فرمود: هركس على را دوست دارد، مرا دوست داشته و هركس على را دشمن دارد، مرا دشمن داشته است.
و فرمود: اى على! دوست تو، دوست من و دوست من، دوست خداست. و دشمن تو، دشمن من است و دشمن من، دشمن خدا و واى بركسى كه بعد از من تو را دشمن دارد.(199)
و فرمود: خوشا به حال كسى كه تو را دوست دارد و در دوستى خود صادق باشد، و واى بر كسى كه تو را دشمن دارد و درباره تو دروغ بگويد.(200)
و فرمود: كسانى را كه به من ايمان آورده اند، سفارش مى كنم به دوستى على بن ابى طالب. هركس او را دوست دارد، مرا دوست داشته، و هركس مرا دوست دارد، خدا را دوست داشته است، و هركس على را دشمن دارد، مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن دارد، خدا را دشمن داشته است.(201)
ب: رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: ستارگان موجب امنيت اهل زمين از گم شدن هستند. و اهل بيت من موجب ايمنى از بروز اختلاف ميان امت مى باشند. پس هرگاه قبيله اى از قبايل عرب با آنان مخالفت كند، حزب شيطان است.
در اين سخن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه فرمود "ستارگان موجب ايمنى اهل آسمان هستند و اهل بيتم موجب ايمنى امتم مى باشند"، دقت كنيد.
پرسشها:
اگر يكى از صحابه على را دشمن دارد و يا آزارش دهد، يا على، يك فرد صحابى را دشمن دارد، يا به او آزار رساند، چه بايد كرد و از كداميك بايد پيروى كنيم؟ چه كسى بر حق است و چه كسى بر باطل؟ اگر يك فرد از قريش گفت ما امان براى امتيم و اهل بيت گفتند ما امان براى امتيم، چه بايد كرد و چه كسى را بايد تصديق كنيم؟ اگر گروهى از امت، از قريش پيروى كردند و گروهى ديگر از اهل بيت، و هر گروه گمان كند كه او برحق است، پس در حقيقت كداميك بر حق است؟ به اين حديث كه بر رسول خدا افتراء زده اند بنگر: اصحاب من مانند ستارگانند، به هركدام اقتدا كنيد هدايت شويد.
76
اين حديث ساختگى است. ابن تيميه در حاشيه كتاب المنتقى ذهبى (ص 551) گويد: اين حديث كه اصحاب من مانند ستارگانند، ضعيف است و بزرگان اهل حديث آن را تضعيف كرده اند و حجيت ندارد.
پس اگر مجموعه اى از صحابه در كنار على و با او باشند، و مجموعه اى ديگر با معاويه و گروه سومى از هر دو كناره گيرند و دسته چهارمى منتظر بمانند كه هر كس پيروز شد به او ملحق شوند، آيا شرعاً و عقلاً مى شود گفت كه اگر كسى از هر يك از اين چهار گروه پيروى كند بر حق است؟ پس در اين فرض چه كسى بر باطل خواهد بود؟
چه خواهيم كرد اگر يك نفر صحابى بگويد حق نزد من است در شرق، و در همان زمان صحابى ديگرى بگويد حق نزد من است در غرب، و فرد سومى بگويد حق نزد من است در شمال، و چهارمى بگويد حق نزد من است در جنوب، و شخص پنجمى بگويد: حق نزد من است در زاويه 45 درجه شمال و.... و همه بر حق باشند؟ با آنكه حق بيش از يكى نيست. و افتراق و جدايى جرم است و گناه، و اتحاد و وحدت مايه تقرب به خداست. آيا معقول است كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))، خود، امتش را متفرق كند؟
فهماندن حجت به صورت غير مستقيم:
پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به على ((عليه السلام)) فرمود: تو از طرف من آنچه بر عهده من است ادا مى كنى و سخن مرا به مردم مى رسانى و پس از من اختلاف امت را بيان مى كنى.(202)
ابو حنيفه با آنكه نسبت به قياس بسيار پايبند بود و تعصب داشت، گاهى رأى يك صحابى را بر قياس مقدم مى داشت.(203)
و نيز نقل شده كه او مى گفت: اگر در كتاب خدا و سنت پيامبر حكم چيزى را نيابم، به گفته اصحاب عمل مى كنم، و اگر آنان در حكم واقعه اى اختلاف داشته باشند، به هر كدام كه خواهم عمل كرده و هر كدام را كه خواهم ترك مى كنم، و هرگز به خاطر گفته تابعين گفته صحابه را ترك نمى كنم.(204)
در "اعلام الموقعين" ابن قيم آمده كه اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز است: اول بيان شرعى، دوم فتواى صحابه... و حنفيها و حنبليها عموم كتاب را با عمل صحابه تخصيص مى زنند. چون صحابى عادل، عمل به عموم كتاب خدا را ترك نمى كند، مگر به خاطر دليل. پس عمل او بر خلاف عموم كتاب، خود دليلى است بر تخصيص. و گفته صحابى نيز به منزله عمل اوست.(205)
پس گفته هاى صحابى ـ به هردو معناى لغوى و اصطلاحى ـ عموم كتاب را تخصيص مى زند و اطلاقش را تقييد مى كند. گويا گفته صحابى وحى آسمانى است كه باطل به او راه نيابد. مشكل آن است كه اين نظريه عدالت همه صحابه چنان مقام و موقعيتى را به صحابه بخشيد كه شرع مقدس به امامان اهل بيت هم نداده است.
ابن خلدون گويد: تمام صحابه اهل فتوا نبودند و دين هم از همه آنان گرفته نمى شد، بلكه اين موقعيت تنها مخصوص حاملان قرآن بود كه به ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن آشنا بودند و نيز به ساير ادله آگاهى داشتند، آنچه بدون واسطه يا با واسطه از پيامبر شنيده بودند. اينگونه صحابه را قراء مى ناميدند. يعنى كسانى كه قرآن را مى خواندند و حفظ مى كردند; چون عربها ملتى بى سواد بودند، پس هركس قرآن را مى خواند، به اين نام اختصاص مى يافت.
محمد بن ابى سهل بن ابى خيثمه از پدرش نقل مى كند كه: در زمان رسول خدا سه نفر از مهاجرين فتوا مى دادند: على و عمر و عثمان، و سه نفر از انصار: ابى بن كعب، معاذ بن جبل، و زيد بن ثابت.
77
عبدالرحمان بن قاسم از پدرش روايت كرده كه هرگاه براى ابوبكر حادثه اى پيش مى آمد و مى خواست با اهل نظر مشورت كند، مردانى را از مهاجر و انصار فرا مى خواند كه عبارت بودند از: عمر، عثمان، على، عبدالرحمان بن عوف، معاذ بن جبل، ابى بن كعب، و زيد بن ثابت. تمامى آنان در زمان ابوبكر فتوا مى دادند و فتواى ديگران به اين چند نفر برمى گشت. چون ابوبكر از دنيا رفت و عمر متصدى امر خلافت گرديد، باز همين افراد براى مشورت در حوادث دعوت مى شدند.(206)
توسعه در دايره فقاهت و فتوا:
نظريّه عدالت تمامى صحابه همه معيارها و موازين ثابت را در زمان ابوبكر و عمر از ميان برد و تمام مفاهيم رايج آن زمان را از كار انداخت و به هر فرد صحابى ـ به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ فرصت داد تا در هر مسأله دخالت كرده و فتوا دهد و مجتهد نيز حق دارد در مسائل مطرح شده به فتواى هركس خواست عمل كند و بر طبق آن فتوا دهد. چرا كه آنها عادل اند و همه اهل بهشت اند و تكذيب آنان روا نيست. به اين ترتيب كارها مشتبه و درهم ريخته گرديد. يعنى متقدم در رديف متأخر و آزاد شده، همچون مهاجر، از امتياز عدالت بهره مند گرديد و باكى بر آنان نيست و كسى سخن آنان را تعقيب و تحقيق نمى كند هرجا ثابت شود كه روايتى از صحابه است ـ هر صحابى كه باشد ـ حقى است كه باطل به آن راه نيابد. چون سخنى است از فردى عادل و مى تواند عموم قرآن را تخصيص و اطلاقش را تقييد كند. از اينرو تمام تحقيق و كوشش در درجه اول پيرامون كسانى انجام مى شد كه از صحابه روايت كرده اند. و چون حُسن سيره و صدق ايمان و گفتارشان ثابت مى شد و نسبت روايت و گفته اى به صحابه مسلم مى گرديد، آن سخن صحابى سخنى بود حق و درست.
پيش شرط بر راويان:
ممكن است كسى از ابوبكر يا عمر و يا عثمان و يا هر صحابى ديگرى پيروى كند و اين زيانى به راستگويى او ندارد و هيچگونه شك و شبهه اى در امانتش ايجاد نمى كند، ولكن شبهه در جايى است كه يكى از اين راويان از على و اهل بيت پيروى كند و ايشان را دوست داشته باشد. با اين فرض ديگر محال است كه ثقه باشد و روايتش قبول شود. و هرگاه افراد مورد ثقه و اطمينانى در سلسله سندِ روايت باشند، ولى در ميان ايشان تنها يك نفر پيرو اهل بيت و دوستدار ايشان باشد، آن حديث متروك مى گردد و به آن عمل نمى شود. چونكه شرط قبولى حديث وثاقت است و چگونه ممكن است پيروان اهل بيت محمد (صلى الله عليه و آله) مورد اعتماد باشند؟!!
ابو عمر بن عبدالبر گويد: از محمد بن وضاح براى ما روايت شده كه گفت: از يحيى بن معين پرسيدم: شافعى چگونه است؟ گفت: او ثقه نيست. يحيى بن معين از بزرگان و پيشوايان اهل حديث و رجال جرح و تعديل و كارشناس اين فن است و سخنش درباره افراد سند و برهانى يقينى است او گمان كرده كه شافعى (صاحب مذهب) ثقه نيست، چون گرايش به اهل بيت دارد و در بعضى موارد از آنان پيروى مى كند.
ذهبى اين سخن را غيرمعقول دانسته و مى گويد: سخن ابن معين درباره شافعى از لغزشهاى زبانى است و از روى هواى نفس و تعصب است.
امام جعفر صادق، استاد پيشوايان مذاهب اربعه و صاحب مكتب و مدرسه اى كه چهارهزار فقيه و محدث را تربيت كرده، رئيس و پيشواى مذهب اهل بيت، و نشانه برجسته اى از نشانه هاى نبوت است و ابوحاتم و نسايى او را توثيق كرده اند. اما بخارى به گفته او استناد نكرده و گويا او را ثقه ندانسته است. با آنكه بخارى حتى از مروان بن حكم روايت كرده است.
78
هنگامى كه يحيى بن معين، سعيد بن خالد را توثيق كرد به او گفته شد كه (سعيد) شيعه و از پيروان اهل بيت است، گفت: مگر مى شود شيعه اى ثقه باشد؟ گويا بسيار مشكل است كه كسى پيرو اهل بيت باشد و ثقه هم باشد، ولى هركس از اهل بيت پيروى نكند، ثقه است و مورد اطمينان!!!
عجلى درباره عمر بن سعد بن ابى وقاص، فرمانده سپاهى كه امام حسين و اهل بيت را در كربلا به شهادت رساند، مى گويد: او تابعى و ثقه است. مردم هم از او روايت كرده اند!
و نيز درباره عمران بن حطان كه درباره ابن ملجم گفته است: ضربت زدن او بر فرق على ((عليه السلام)) ضربتى بود از دست انسانى پرهيزگار كه جز رضاى خدا را اراده نكرده بود(207)، مى گويد: او مردى ثقه و مورد اطمينان است.
79
بخش سوّم پيرامون مرجعيت@فصـل اول مـرجـعيـّت
آشكار است كه نظريه عدالت همه صحابه مرجعيتى را به وجود آورده كه بر حيات فقهى و سياسى اسلامى تأثير گذاشته و به حكم نقل و تقليد به صورتى درآمده كه گويا همان مرجعيت شرعى است كه خداوند مقرر و پيامبر بيان فرموده است. بدين ترتيب مرجعيت اصلى شرعى غريب ماند و به فراموشى سپرده شد و مرجعيت بدلى بر آن غالب گرديد. حتى بعضى از مردم گمان كرده اند ـ اگرچه بعضى گمانها گناه است ـ كه آن مرجعيت شرعى، نا مشروع است و همين مرجعيت بدلى، شرعى است.
معنى و مفهوم مرجعيت؟
مقصود از مرجعيت شرعى آن جهت خاص و مقامى است كه دارنده آن موظف به بيان احكام و مبانى اعتقادى اسلام است، نه از راه فرض و گمان، بلكه از راه علم و يقين، به گونه اى كه بيان مرجعيت عيناً بيان همان چيزى باشد كه مقصود الهى است.
در نتيجه هر فرد با ايمانى رأى و نظر آن مرجعيت شرعى را به عنوان يك حقيقت دينى ويا عقلى پذيرفته و آن را زمينه و پايه فكرى سالم براى ساختار يك زندگى عالى قرار مى دهد و يا آن را به عنوان صراط مستقيم تلقى مى كند كه در آن به حركت خود ادامه مى دهد.
بنابر اين پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در زمان حيات، مرجع تمام مسلمين است و در امور اعتقادى و احكام به او مراجعه مى كردند. و سخن آن حضرت سخن آخر است، چون او به احكام دين از همه داناتر است. و بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، زعيم و بزرگ خاندان نبوت و امام بعد از آن حضرت، مرجع دينى است. چون او به احكام دين بر حسب رأى شيعه از هركس ديگر آگاه تر است. و به اعتقاد اهل سنت، صحابه مجتمعاً يا منفرداً مرجع يا مراجعند براى بيان احكام دين بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)). پس آنان همه عادل اند و اهل بهشت و آنان گواهانى هستند كه اين دين را براى ما نقل كرده اند(208). از اين رو ايشان مرجع شرعى هستند و پيروى از هريك حتماً انسان را به هدايت مى رساند. با مرگ و از ميان رفتن صحابه، مرجع همان حاكم است و او به آراء و اجتهاداتى كه پيش روى او مطرح است، مى نگرد; سپس هركدام را بخواهد اختيار مى كند و اين اجتهادات عرضه شده، همان سخنان پيشين صحابه است درباره مسائل و حوادثى كه در زمان ايشان بوده است. حاكم مرجع است، ـ هر حاكمى كه باشد ـ چون مسلمانان با كسى هستند كه پيروز شود.(209) اين سخن معروف صحابى، عبدالله بن عمر است و رأى اهل سنت نيز همين است كه هميشه شخص پيروز، مرجع است. او اجتهاد مى كند، اگرچه در حد اجتهاد هم نباشد، يا به رأى هركس از مجتهدين كه خواست عمل مى كند، اگرچه آنان به راستى مجتهد نباشند.
رابطه ميان عقيده و مرجعيت:
مرجعيت با عقيده ملازمه دارد و ارتباط ميان آن دو مانند ارتباط اعضاى يك پيكر است. مرجعيت از سرچشمه زلال دين سيراب مى شود. پس دين بدون مرجعيت وجود ندارد و مرجعيت فقط با ايمان و دين است. زيرا وظيفه اساسى و مهم مرجعيت همان بيان دين الهى است. پس پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))اين دين را بيان مى كند، همان گونه كه خداى تعالى مى خواهد. و مرجع بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز اين دين را همان گونه كه خدا خواسته و پيامبر بيان فرموده، بيان مى كند. پس دين الهى معانى گفتار و كردار را مشخص و اهداف و ابزار رسيدن به اهداف را تعيين مى نمايد. و روابط ميان مسلمين و مؤمنين را در تمامى زمينه ها تنظيم مى كند. پس مرجع مسؤل شرح و بيان قواعد و هدفهاى دينى به بيانى كامل و تطبيق آن از مرحله نظرى و گفتار، به مرحله عمل و اجرا، در هردو بعد دعوت و دولت است.
80
بنابراين شرح و بيان پيامبر از دين الهى خود جزيى از دين است و از مضامين عقيده به شمار مى رود. زيرا او پيامبر است، و همچنين بيان على يا حسن و حسين و يا زين العابدين و امام صادق يا هر امام ديگر قوانينى است ضرورى و لازم الاجراء براى كسى كه مى خواهد كار خود را با مقصود الهى و دين خدا تطبيق دهد، با اين ويژگى كه بيان امام و مرجع دينى تمام مؤمنين را ملزم مى كند و مخالفت او شرعاً جايز نيست. زيرا او امام شرعى و قائم مقام پيامبر و اطاعتش، اطاعت پيامبر است.
مرجعيّت، كارى كاملاً فنى و تخصصى است:
دين و عقيده چون كشتى است و مرجع به منزله ناخداى كشتى. دين عبارت است از برنامه هاى لازم براى پروژه نجات بخش الهى و مرجع، مهندس اجرايى اين طرح و مسئول بيان مرحله به مرحله و پياده كردن آن است، به گونه اى محسوس و ملموس. بنابر اين مرجع به منزله مهندس ساختمانى است. و از عقل به دور است كه مواد اوليه ساختمان را مهيا كرده و بدون مشورت با مهندس و معمار بنا را شروع نمايند. در دين و عقيده اسلامى مرجع بايد اعلم مردم زمان خود به دين باشد و اخلاصش از همه آنان بيشتر و توجهش به خداى تعالى زيادتر، و از همه بافضيلت تر و براى رهبرى مناسب تر باشد. زيرا مرجع داور ميان مردم و ناطق به احكام الهى است. و فرض اين است كه آنچه را اين مرجع بنا كند، عيناً همان مقصود الهى است.
تعدد مرجعيّت:
در دين الهى جز يك مرجع وجود ندارد. بزرگ مرجع مسلمانان در تبيين هرچه به اسلام تعلق دارد، رسول خدا بود. و در دين يهود، موسى برترين مرجع زمان خويش بوده است و هرگاه از هارون جدا شود، هارون مرجع است و هرگاه با هم باشند، فقط موسى مرجع است. و در دين مسيحيت، تنها مرجع در تمام امور مربوط به دين، عيسى است. زيرا تعدد مراجع در يك دين مايه از هم پاشيدگى و جدايى پيروان آن دين و بروز عقايد جديد مى گردد. پس مرجعيت در اسلام واحد است و آن يك امر اختصاصى و از بزرگترين ضرورتهاى دين است. و هرگاه مرجع شرعى از ميان برود، هر مسلمانى خودسرانه به سويى مى رود. و هر گروهى از مسلمين طبق نظريه خود عمل مى كند و گمان مى كند كه حق با او است. و در نتيجه اتحا و برادرى از بين رفته و امت پراكنده مى گردد و جبران آن جز به وسيله يك مرجع واحد كه سخنش حقيقتى فكرى و ايمانى بوده و مسلمانان سخن وى را از صميم قلب بپذيرند، امكان پذير نيست و اين تنها راه براى وحدت مسلمين است.
تفاوت عقيده و مرجعيّت:
تفاوت عقيده و مرجعيت، همان تفاوت ميان دعوت و دعوت كننده است. پس دعوت محمدى ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر دو پايه استوار است: قرآن كريم و سنّت پاك پيامبر با فروع سه گانه اش، يعنى گفتار، كردار و تأييد آن حضرت بنابر اين، عقيده همان قرآن است كه شرح و بيان آن به وسيله سنّت انجام مى پذيرد. به اعتبار اينكه بيان كننده دين كه همان پيامبر است، جزء جدا نشدنى دين است و اطمينان به او و دوستى و تسليم شدن در برابر فهم صحيح او از دين، جزء دين و جداى از آن نيست. از اينرو سخن او در هركارى از كارها سخن آخر و اطاعتش لازم است. زيرا او داناتر و آگاهتر به دين و با فضيلت تر و مناسبتر براى رهبرى پيروان دين است.
سپس دين كامل گرديد و نعمت الهى بر مسلمين به سرحد كمال رسيد و قرآن همه چيز را بيان فرمود و رسول خدا به جوار رحمت پروردگارش منتقل گرديد و دين را كه همان قرآن كريم و سنت رسول است، در ميان امت باقى گذاشت. اما مرجعيت بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) موضوع ديگرى است. چون وظيفه اساسى او بيان دين الهى و تطبيق آن بر وقايع و حوادث زندگى زمان خويش است.
81
براى توضيح بيشتر مى گوييم كه دين در حكم كشتى است و مرجع در حكم ناخدا و كشتيبان است. دين به منزله طرح جامع و مرجع به منزله مهندس اجرايى و آشنا به كار پياده كردن آن است. دين مانند مواد ساختمانى است و مرجع مانند بنّا و سازنده بناى فكرى و دينى است. به عبارت ديگر، دين يك شخصيت اعتبارى به خود متكى است و مرجع بيانگر جايگاه اين شخصيت اعتبارى نسبت به قضاياى مطرح شده است. و يا آنكه دين مانند داروخانه بزرگى است كه داروى هر دردى را دارد، و مرجع مانند دكتر كه داروى مناسب را از داروخانه بزرگ انتخاب و به بيمار مى دهد.
ريشه يابى حكمت وجود مرجعيّت؟
اگر خداى تعالى به هر انسانى وحى مى كرد و او را به سوى خير مى كشاند و فرشته اى را از آسمان به او اختصاص مى داد تا مواظب اعمال او بوده و وى را حفظ كن، چنين انسانى استحقاق پاداش ندارد. چون يا بركارى مجبور است يا بر ترك آن. آنچه مناسب با نظريه امتحان و آزمايش الهى است، اين است كه به انسان قدرت بر انجام كار درست و نادرست داده شود. سپس حق را از باطل جدا و بيان كنند و حلال و حرام و مباح را براى او روشن سازند. آنگاه به انسان آزادى دهند تا با اراده خود حق را برگزيند. و تنها در اين صورت است كه انسان مكلف استحقاق پاداش دارد، و همچنين اگر خطاكار باشد استحقاق كيفر دارد.
اين همان زمينه اى است كه انديشه رسالتهاى الهى براى نوع بشر از آن نشأت مى گيرد. و خواستگاه انديشه مرجعيت به عنوان ضرورتى از ضرورتهاى بيان رسالتهاى الهى است. پس فكر و انديشه رسالت الهى داراى دو محور است:
1ـ پيامبرى كه تبليغ رسالت كند و مرجع باشد.
2ـ رسالتى كه داراى معنى و مضمونى است كه تبليغ آن بدون مرجع متعذر و دشوار است. اين رسالت از سوى خداى تعالى آماده شده و برنامه هدايت الهى است. پس خداى تعالى مرجع اعلى براى رسول است در تمام امور مربوط به رسالت و مضمون رسالت و بيان رسالت.
بنابر اين گام نخست برگزيدن رسول و يا مرجع است. و گام دوم فهماندن مضامين رسالت الهى و دين به پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و گام سوم قيام و اقدام رسول به تبليغ اين رسالت و بيان كامل آن براى صاحبان آن. و در نظر گرفتن واكنش آنان تا گواه بر آنان باشد. مردم به پيامبر به عنوان مرجعى كه دين را به طور يقين مى داند، مراجعه مى كنند و آنچه بر پيامبر مشكل گردد از امور مربوط به رسالت، به خداى تعالى رجوع مى كند. اين حقيقتى است كه جز افراد نادان درباره آن مجادله نمى كند. پيامبر ـ هر پيامبرى كه باشد ـ مرجع پيروان خويش است مضامين دين را بيان كرده و توضيح مى دهد كه چگونه اين مضامين الهى از صورت فكرى و نظرى در ميدان عمل تطبيق و پياده گردد. و چگونه پياده شود كه مورد رضايت خداى تعالى واقع گردد.
و هرگاه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا برود، دين باقى مى ماند تا زمانى كه پيروان آن باقى باشند. پس اين ضرورتاً وجود مرجعى را مى طلبد كه بيان كننده و گواه دين باشد و اين از ضروريّات هر رسالتى است.
آزمايش و امتحان ايجاب مى كند كه دين واحد مرجع واحدى داشته باشد تا رهبرى قافله ايمان را به عهده گيرد. چه در مرحله دعوت يا در مرحله تشكيل دولت اگر موفق شود كه دعوت را تا سرحد تشكيل دولت پيش ببرد.
مرجعيت انكار ناپذير است:
من در مقاله اى كه در مجله اللواء اردنى (شماره 955 در تاريخ 17 صفر 1412) منتشر گرديد، متذكر شده ام كه احزاب دينى عربى آگاه اند كه رسالتهاى الهى در طول تاريخ هرگز متوقف نشده است. پس با تشكر و سپاس از اين احزاب مى خواهم كه عنايت كرده و بفرمايند آيا در چه زمانى خداوند رسالت و دين را بدون پيامبر و رسولى فرستاده است؟ و چه زمانى آنان را به دين خاصى، بدون مرجع دينى اختصاص داده است؟ دنيا با همه طول و عرضش و بالا و پائينش از زمان حضرت آدم تا زمان رسول خاتم محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در برابر شما است، پس اگر دين و عقيده اى را بدون رسول و مرجعى پيدا نكرديد، كه پيدا نمى كنيد، دست از تقليد كوركورانه و بى منطق برداشته و براى درك اسلام حقيقى تجديد نظر نمائيد.
82
پس دين الهى داراى يك مرجع است كه رسول خدا باشد. و دين الهى مرجعيت بعد از رسول خدا را نيز بيان كرده، چون مرجعيت از ضروريات زندگى است.
پس خانواده داراى مرجعى است و دولت هم مرجعى دارد، و هر نظام و دين الهى و يا قراردادى ضرورتاً مرجعى دارد. چون مرجع عنصر اساسى و ركن مهم هر دعوت و هر دين و هر دولت و هر تجمع است.
و سبب تمام بدبختيها، مصيبتها و گرفتاريهايى كه بر مسلمانان وارد شده در حقيقت بدين سبب بود كه آن مرجع شرعى را كه خدا معيّن كرده بود از اجتماع و جايگاه خويش دور كردند و به مرجعيت جايگزين و بدلى كه با زور بر مردم تحميل شده بود، تمسك جستند، مردم نيز از روى تقليد، از آن مرجع جايگزين پيروى كردند.
83
فصـل دوم پيـرامـون ديـن
رابطه ميان دين و مرجعيت همچون رابطه ميان اعضا است. پس هرجا كه عقيده و دين مطرح باشد ضرورتاً مرجعيتى را در پى دارد، چرا كه ميان آنها، ملازمه است. براى آنكه به قدر كافى با اين ملازمه آشنا شويم، ناگزير بايد دين را مورد بحث قرار دهيم، زيرا فهميدن يكى بدون ديگرى دشوار است.
دين چيست؟
مقصود از دين عموماً مجموعه اى از افكار، قواعد، اصول، ضوابط، و ارزشهاى مرتبط و مكمّل يكديگر است كه نمايانگر يك بينش كلى از هستى ـ آن گونه كه هست يا آنگونه كه بايد باشد ـ مى باشد، خواه بينش درست باشد يا نادرست، گسترده باشد يا محدود، رسا باشد يا نارسا.
دين و عقيده، گروه معينى را به خود جذب مى كند و آنان به اين دين ايمان آورده و خواسته ها و اهداف و راه رسيدن به آنها بر طبق معيارها و موازين اين دين تعيين مى كنند.
در نتيجه اين دين و عقيده راهنما و هدايتگر و منبع قانونى و مشروعيت در زندگى آن گروه است و به اعتقاد آنان سرچشمه نيكبختى همگان مى گردد.
طبيعى است كه هر دين به اين مفهوم، مدعى است توانايى اداره زندگى پيروان خود را دارد و مى تواند براى مشكلات آنان راه حلهاى مناسب ارائه كند و آينده بهترى را نويد دهد. و نيز مدعى است كه مى تواند اسباب و ابزار لازم را جهت تحقق بخشيدن خوشبختى همگان را تامين كند و پيوسته آن عقيده در روحيه پيروان خويش اثر مى گذارد، و اراده آنان را به گونه اى به حركت درمى آورد تا آنجا كه ايشان آن عقيده را بعنوان يك روش سياسى ـ كه آمادگى دارد حكومتى بوجود آورد و جامعه را بر اساس اصول آن عقيده رهبرى كند ـ قبول كنند. زيرا يك روش سياسى به منزله يك برنامه سياسى و متكامل است كه آن عقيده، تقديم نموده و آن به منزله اعلام پيروزى فكر و فلسفه و مقدمات اين دين است تا همه را در معرض آزمايش قرار دهد. اين آزمايش شامل اهداف و ابزار لازم براى تحقق اهداف نيز مى شود. و تمامى اينها در عمل مرتبط است به وجود سلطه اى كه اين برنامه را از مرحله نظر، انديشه و قانون به مرحله عمل تبديل كند. بنابر اين مى توان گفت: سرمايه دارى آزاد نيز همچون ماركسيسم و كمونيسم نوعى دين و مذهب است.
دو نوع عقيده:
بشريت تاكنون دو نوع دين و عقيده را شناخته است.
1ـ عقايد و اديان الهى، كه پديده هائى خدايى است.
2ـ عقايد قراردادى، كه ساخته و پرداخته فكر يك يا چند نفر است. به تعبير ديگر، عقيده قراردادى را ممكن است فردى از چند نفر گرفته باشد و يا گروهى از افراد آن را به وجود آورده باشند.
مراحل ايجاد اديان:
هركس در موضوع عنوان شده دقت كند، درمى يابد كه انسان مى تواند هر دين و عقيده اى ـ شايسته يا ناشايسته ـ را بشناسد، ولى از ايجاد دين و عقيده درست، ناتوان و عاجز است و صلاحيت آن را ندارد. حتى به جرأت مى توان گفت كه اگر تمام افراد بشر جمع شوند، نمى توانند دينى صحيح و يقينى بسازند هرچند كه اجتماع نوع بشر در يكجا امكان ندارد. بنابر اين ايجاد دين درست و شايسته كارى است خارج از قدرت و توان بشر، چون اين كار نيازبه آگاهى كامل و يقينى از گذشته و آينده بشر و نيازهاى درونى او دارد. اين همان ركن اساسى است كه دين بر پايه آن استوار است.
همچنين ايجاد دين صحيح و درست، نياز به شناخت عميق و يقينى از فطرت انسان و نيازها و خواسته هاى كنونى و آينده او دارد. زيرا اين انسان است كه شاهد پيروزى يا شكست اين عقيده خواهد بود و بالاخره بايد به جهان هستى كه بر انسان احاطه دارد، شناخت و آگاهى كامل داشته باشد، و هيچ كس مدعى چنين شناختى نيست و اجتماع نوع بشر به آن دست نيافته و اگر كسى چنين ادعايى كند، ادعايى است بيهوده و بى اساس.
84
بنابر اين دين و عقيده اى كه بشر بسازد دير يا زود از بين مى رود. چونكه انسان شايستگى و صلاحيت چنين كارى را ندارد.
پس آن عقيده اى شايسته است كه بتواند اساس دايمى نظام و دولت باشد و خداى تعالى آفريننده انسان آن را مقرر فرموده باشد و آن دين اسلام است كه عملاً اساس و پايه دولت رسول خدا محمد بن عبدالله ((صلى الله عليه وآله وسلم))بوده است.
امتيازات و برتريهاى دين اسلام:
1ـ در ميدان عمل: اسلام يعنى تسليم و اطاعت كامل از خداى تعالى در تمام امور دنيا و آخرت، به گونه اى كه رفتار فرد، جامعه و دولت در تمام زمينه هاى عبادى، سياسى، اقتصادى و غيره طبق اوامر و نواهى خداوند باشد. و در چهار چوب رسالت اسلام و تحقق اهداف شرعى آن عمل شود. مقصود از عمل كردن به موازين دين، اين است كه حركت انسان براساس فكر و انديشه شرعى و بانيّت و قصد شرعى انجام پذيرد.
2ـ در ميدان انديشه و نظر: مقصود از دين اسلام، مجموعه قواعد و احكام و اوامر و نواهى و معلومات عمومى و آگاهيهاى جزيى و تفصيلى است كه خداى تعالى بر محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده. و پيامبر نيز در خلال دعوت و پس از تشكيل دولت آنها را بيان فرموده است و در طول رسالت و دولتى كه خود رهبرى آن را برعهده داشته، آنها را پياده كرده است.
بنابر اين دين شامل تمام چيزهايى است كه خداى تعالى نازل فرموده و يا در گفتار و كردار و تأييد پيامبر متجلى گرديده و اين دين با جامعيت خود بيان كننده اين واقعيت است كه منشأ زندگى چيست؟ چرا زندگى پديد آمده و چگونه بايد باشد.
اين عقيده رابطه بين موجودات با يكديگر و با آفريدگار جهان و جهان هستى و موجوداتى كه براى حيات او ضرورى است و جهت رفاه و آسايش او آفريده شده اند را تنظيم مى كند. و همچنين بيان مى كند كه چگونه حيات و زندگانى يك موجود و مخلوق زنده به پايان مى رسد. دين از وجود يك زندگى ديگر كه به منزله نتيجه گيرى عملكرد دنيا است پرده برمى دارد و اين گونه شرح مى دهد كه آدميان نتيجه كار خود را خواهند ديد: نيكوكار پاداش مى گيرد و تبهكار كيفر مى شود.
اين دين شناسنامه و تاريخ نوع بشر را درست و روشن ثبت كرده است و تجربه هايشان را چنان حفظ كرده كه گويا فيلمى است كه صدا، تصوير، حركت و ظاهر و باطن آن قابل مشاهده و محسوس است. اسلام براى فرد، قوانينى فردى، براى جامعه، قوانينى اجتماعى و براى دولت، قوانينى دولتى و سياسى دارد. زندگى هركدام را جداگانه تنظيم كرده و روابط بعضى را با بعضى ديگر، و با خالق و آفريدگارشان بطور كامل بيان فرموده است.
اسلام دينى هدفدار است. به اين معنا كه اهداف خود را معين و مشخص كرده و براى هريك از دستوراتش آن هدفى است و داراى اهداف فردى، اجتماعى، سياسى و جهانى است. تمام اين اهداف در يك جا كه همان هدف عام اسلام است جمع شده اند. اين اهداف به گونه اى تعيين شده كه در حد توانايى فرد است، و همچنين قدرت و توان جامعه، دولت و نوع بشر را مد نظر دارد. دين اسلام به تعيين اهداف اكتفا نكرده، بلكه وسايل و ابزار و راههاى لازم براى رسيدن به اهداف را نيز به گونه اى تعيين و مشخص فرموده كه هرگونه اشكال و نارسايى را برطرف مى كند.
تصوّر يقينى:
اسلام دينى است كه تصورى كامل و بر اساس جزم و يقين، ارائه مى كند. اين تصور يقينى بطور كامل فضاى اهداف، وسايل و ابزار عمومى و خصوصى و تمام نواحى زندگى فردى، گروهى، اجتماعى،سياسى، اقتصادى، دولتى و غيره را فرا مى گيرد. اين تصور يقينى همانند خطوط كلى و طرحهاى تفصيلى و دقيقى است براى وضعيّت موجود و آينده در چهارچوب واقعيتها و آن گونه كه شايسته و سزاوار است. اين موجود كه در دايره آرزوهاست بزودى به واقع تبديل مى گردد، به گونه اى كه اين طرحها و نقشه ها گام به گام از كوتاهترين راه و با كمترين زحمت به هدف شرعى خود برسد. در اين صورت دين راهنما و توجيه كننده و منبع قانونى و به سان يك ساختمان فكرى استقرار مى يابد.
85
ميل ذاتى و خشنودى به اين دينى كه براساس جزم و يقين استوار است، اعتقاد را پايدارتر مى نمايد، بر خلاف اديان قراردادى و آنچه توسط بشر وضع مى شود و مبتنى بر فرض و گمان است كه در نهايت دير يا زود از هم مى پاشد و از ميان مى رود.
نظام حقوقى الهى:
معلومات عمومى و تفصيلى كه خداى تعالى بر پيامبر خود ((صلى الله عليه وآله وسلم))نازل فرمود و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در ضمن دعوت و دولتى كه خود رهبرى مى كرد آن را بيان كرد، همه با هم مجموعه حقوقى الهى را تشكيل مى دهد به منزله قانونى نافذ و صالح براى همه زمانها است و بيان كننده و ادامه دهنده آن بعد از وفات پيامبر، همان مرجع شرعى است.
86
فصل سوم گزينش مرجع@با خداى تعالى است
تعيين مرجع با كيست؟
قبلاً گفتيم دين الهى ضرورتاً بايد مرجعى شرعى داشته باشد. محال است دين الهى بدون مرجع و بيان كننده باشد. اين مرجع دين، بايد در دين از همه داناتر، آگاهتر، مخلص تر، شايسته تر و برترين و فاضل ترين و مناسب ترين فرد باشد. (البته نه بر حسب فرض و گمان بلكه از روى جزم و يقين). و از آنجا كه جز خداى داناى به اسرار، كسى از حقيقت افراد اطلاع ندارد، تعيين مرجع مخصوص خداى تعالى است. اين حقيقتى است كه جز نادان و ناآگاه كسى آن را انكار نمى كند. خداى تعالى فرموده كه تمام اين صفات در انبيا و رسل (كه در طول تاريخ بشرى براى تبليغ رسالت برگزيده شده اند) وجود داشته است. در حقيقت، پاسخى است به اين اعتراض كه مى گفتند: چرا اين قرآن بر مردى بزرگ (وليد يا حبيب) از دو قريه مكه و طايف نازل نشده(210)... آيا من (براى رياست و سلطنت) بهترم يا اين مرد فقير كه از خانواده پستى است و هرگز نمى تواند فصيح سخن بگويد.(211)
اين اعتراضات بر حكم الهى ناشى از حدس و گمان آنان بود، در صورتى كه گزينش الهى و تعيين انبيا بر اساس جزم و يقين انجام گرفته بود، زيرا كه آنان براى بيان دين الهى و رهبرى داناتر، آگاه تر، با اخلاص تر، خيرانديش تر، فاضلتر و مناسبتر از ديگران بودند.
كوتاه سخن آنكه تعيين مراجعى كه عهده دار بيان اديان الهى در طول تاريخ بوده اند، مخصوص خداى تواناست. زيرا تنها او مى داند چه كسى شايسته اين مقام است و در طول تاريخ بشر هيچ گاه اتفاق نيفتاده است كه كار تعيين و گزينش مراجع دين و انبياى الهى به خواسته و انديشه هاى مردم واگذار شده باشد.
وظايف مهم مرجع شرعى چيست؟
شكى نيست كه پيامبران بزرگوار مراجعى هستند كه همه را بدون استثنا خدا انتخاب و معين كرده و خود اين گزينش را اعلام داشته است.
در اينجا سؤال اين است كه وظايف مهم اين مراجع بزرگوار چيست؟
1ـ از امور مشترك ميان تمام انبيا كه به آنان به عنوان مرجع واگذار شده، بيان قواعد دين الهى است. از وظايف اصلى هر مرجعى توضيح كامل عقيده الهى است، توضيحى كامل كه در دو صحنه نظرى و عملى و در ضمن دعوت، ضرورتاً به تشكيل دولت منتهى مى گردد، آن گونه كه براى محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دعوت اسلام پديد آمد. گاهى نيز دعوت منتهى به دولت نمى شود، مانند دعوت بسيارى از پيامبران. بنابر اين مرجع، قواعد دين را از حيث نظرى آن گونه كه از خداوند دريافت كرده بدون كم و زياد بيان مى كند و سپس اين دستورات و احكام را در جامعه پياده مى نمايد تا اينكه بيان از بعد نظرى و عملى كامل گردد.
بنابر اين بيان دين از جهت نظرى و عملى بيانى است كامل، و پيامبران كسانى هستند كه بيان شرعى را با واقعيات تطبيق مى كنند و همان پيامبران تأكيد مى كنند و اعلام مى دارند كه هدف و خواست خداوند در اين واقعه و يا هر واقعه ديگرى تحقق يافته است.
2ـ تعيين دايره مشروع يا نا مشروع بودن، به پيامبر و مرجع امت اختصاص دارد و هر پيامبرى كه مرجع امت بوده، آن را به صورت زير مشخص كرده است.
الف ـ دين الهى مركز و محور دايره شرعيّت است و آن همان چيزى است كه خداوند بر مرجع نازل فرموده، خواه با لفظ و معنا توأم باشد مانند تورات، انجيل و قرآن و خواه فقط به معنى باشد، مانند حديث قدسى.
ب ـ بيان دين الهى از جهت نظرى و عملى بر عهده مرجع است.
ج ـ هماهنگ بودن دين با بيان مرجع زيرا فهم دين بدون بيان دشوار است. و فراگيرى بيان بدون رجوع به اساس آن عقيده نيز دشوار است.
آنچه را خداى تعالى نازل فرموده اساس و ساختمان هدايت و رستگارى است و بيان مرجع همانند درهاى اين ساختمان است.
87
3ـ ولايت و سرپرستى پيروان از ديگر وظايف مهم مرجع است. او است كه امور امّت را تنظيم و طبق قوانين و احكام الهى بر آنها حكم مى راند. محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع دينى و ولى و امام پيروان دين در زمان خويش بوده است. بنابر اين از نظر عقل و شرع ولايت مرجع هم دينى و هم زمانى است. يعنى پيامبر خود دعوت را رهبرى كرد و خود رئيس دولت بود و قرآن بر او نازل گرديد و شخصاً عهده دار شرح و بيان و پياده كردن احكام قرآن بوده است.
4ـ جلوگيرى از گمراهى امت از وظايف مرجع است، و با مهيا شدن دو ركن اساسى، گمراهى از بين مى رود آن دو ركن عبارت اند از:
الف ـ ركن دينى و حقوقى يعنى پيروى از مجموعه حقوقى الهى و تفسير پيامبر اكرم از آن.
ب ـ ركن شخصى يعنى ولايت و امامت پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم))، به اين معنا كه پيامبر رهبرى و تربيت پيروان خود را به عهده دارد و دين الهى را آنگونه كه از خداوند دريافت كرده است در ميان آنان پياده مى كند.
حفظ وحدت ميان اين دو ركن ضامن هدايت و شرعيت است و هرگونه خللى در مرحله عمل براى يك يا هر دو ركن پيش آيد قطعاً به ضلالت و گمراهى مى انجامد، چون ركن شخصى عيناً مانند ركن دينى است و هردو با هم يك عقيده را شكل مى دهند، پس امكان ندارد كسى به دين الهى ايمان بياورد ولى ولايت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را رد كند، چرا كه ولايت جزء جدا نشدنى دين است و هر كوششى براى جدا كردن آنها از يكديگر موجب گمراهى است.
5ـ كشتى نجات: پيامبر مرجع دين، كشتى نجات است; هركس با او باشد نجات مى يابد و هركس تخلف كند و با او همراه نشود يا در هر كشتى ديگرى سوار شود، حتماً غرق مى گردد.
6ـ پيامبر مرجع در مغفرت است: هركس در پناه او درآيد، خداوند وى را بيامرزد و هركس از او دور شود، بار گناهان خود را بر دوش خواهد كشيد.
7ـ پيامبرِ مرجع، پيروان خود را رهبرى مى كند، پس هركس از پيامبر پيروى كند، گويا خدا را اطاعت كرده است، چرا كه اطاعت پيامبر، اطاعت خداست و اطاعت خدا همان هدايت است. هركس خدا را معصيت كند و از غير او پيروى كند، گناهكار است و گنهكار در گمراهى آشكار قرار گرفته است.
8ـ پيامبرِ مرجع، براى امت با ايمان موجب امان، و مانع از اختلاف است. هرگاه امت با ايمان از پيامبر پيروى كنند، چون قدم در راه مطمئن او نهاده اند، راه امن و امان را پيموده اند راهى كه امت مؤمن مى رود از هرجهت مورد اطمينان است و هيچ كس در آن راه نمى لغزد و سقوط نمى كند. در غياب پيامبر ميان امت اختلافات بروز كرده و امنيت از بين مى رود، حقوق مردم ضايع مى شود و مردم به دنبال هر صدايى مى روند و با وزش باد حوادث، از صراط مستقيم منحرف مى گردند. بنابر اين وجود مرجعى واحد براى امت كه قواعد دين را به نحو احسن بفهمد و مردم را از اختلاف مصون دارد، ضرورى است.
9ـ مرجع براى پيروان خود محورى گرانبهاست، تا به او چنگ زنند و از سقوط ضلالت در امان بمانند.
10ـ مرجع براى امت در دانش و پرهيزكارى و پاى بندى به احكام و مقررات الگو است. او نمونه حركت به سوى خدا و تمسك به دين الهى است.
11ـ پيامبر كوششها را متمركز و نيروهاى مؤمن را براى تعميم و فراگير شدن هدايت، تنظيم و منسجم مى گرداند.
مرجعيت در طول زندگانى پيامبر:
اطاعت و بندگى خدا، در پيروى از اوامر و نواهى او تجسم مى يابد. آن كس كه روح و حقيقت اوامر و نواهى او را به درستى و به نحو شايسته مى شناسد، رسول خدا است. پس اطاعت رسول عملاً اطاعت خدا است. و معصيت رسول، معصيت خدا است. اين حقيقت در قرآن كريم بارها تكرار شده است. زيرا رسول خدا قيّم و سرپرست دين و آگاه به اسرار و رازهاى نهان آن است. او مى تواند احكام را تخصيص بزند و يا معناى مقصود را از عباراتى كه چندين معنا دارد، بيان كند. از اين رو مرجعيّت در زمان زندگى رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها از آن او بود، چرا كه خدا او را برگزيده و معصوم قرار داده است و براى هيچ يك از پيروانش امكان ندارد همچون او اوامر و نواهى خدا را بفهمد و چون پيامبر بيان كننده و تعيين كننده احكام بود، بايد از همه داناتر و با فضيلت تر مى بود. تا پيروانش به او رجوع كنند. بيان اسلام و رهبرى مسلمين طبق اجماع مخصوص آن حضرت بود و هيچ كس با اين حقيقت عقلى و ايمانى، مخالف نيست.
88
مرجع بعد از وفات پيامبر (ص):
در حقيقت پيش از آنكه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به جوار رحمت پروردگار منتقل گردد، نعمت را تمام، دين را كامل و احكام آن را در دولت خود به مدت ده سال به اجرا در آورد. لكن طبيعت اسلام مانند هر دين ديگر و نيز قواعد عميق آن و وظايف مهمى كه بر دوش مسلمين نهاده شده، وجود مرجعى را بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) اقتضا مى كرد. اين مطلب آن قدر روشن است كه ديگر نيازى به دليل و برهان ندارد، مگر براى كسى كه تقليد كوركورانه كرده و بر اين مرام باشد كه از هركس پيروز شود بايد پيروى نمود.
البته بعضى ـ خصوصاً احزاب دينى عربى ـ خواهند گفت: "دانشمندان اسلامى مراجع امتند و خليفه مرجع اعلاى امت". ما مى گوييم: سخن اول شما عملى نيست; چون اگر فرضاً ممكن باشد كه تمامى علماى اسلام را در جايى جمع كنيم چنانچه آنان به دو يا سه گروه و بيشتر متفرق شدند و هر كدام براى رأى و نظر خود به ظاهر دليل شرعى استناد كرد، و به فهم و فقه خود متكى بود و بر آن اصرار ورزيد، در آن هنگام تكليف چيست و چه بايد كرد؟ و از چه گروهى بايد پيروى نمود؟ و كدامين راى و نظرى را بايد به اجرا درآوريم؟
احزاب دينى عربى خواهند گفت: "حاكم زمان در زمان حكومتش هر رأى و نظرى را كه خواست اختيار كرده و اجرا مى كند" اين سخن اعترافى است به اين كه مرجع در واقع همان شخص حاكم است و يا به لحاظ آنكه جانشين پيامبر است نقش مرجعيت را ايفا مى كند. امّا همه خوب مى دانند كه خلافت و زعامت را افرادى تصدى مى كنند كه برخى همچون اميرالمؤمنين على بن ابى طالب و امثال او پرهيزكارند. و برخى مانند مروان بن حكم، معاوية بن أبى سفيان و يزيد بن معاويه اند. بعضى به صورت شرعى رياست دولت و زعامت را در اختيار مى گيرند. و برخى با قهر و غلبه مردم نيز در هرحال بناچار يا به خاطر طمع تسليم شده اند. مثلاً مروان نه دانش داشت و نه ديگر شايستگى هاى يك حاكم خوب.
نياز به مرجع پس از پيامبر:
ديديم كه هر پيامبرى ضرورتاً مرجع امت نيز هست و خدا او را به وظايف و كارى بسيار مهم تكليف فرموده است و سيد پيامبران و خاتم ايشان محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز دعوت به سوى خدا را رهبرى كرد و پيروز شد و دولتى را به وجود آورد و سامان داد، قواعد دين را از جهت نظرى و عملى بيان فرمود و خداى تعالى اعلام داشت كه دين اسلام كامل و نعمت بر مسلمانان تمام گرديده و پيامبر اكرم را ميان ماندن در دنيا و رفتن به جهان آخرت و جوار رحمت خود، مخير گردانيد و پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) جهان آخرت را برگزيد و البته ناگهانى از دنيا نرفت، بلكه مريض شد و سپس چشم از جهان فرو بست، در حالى كه دعوتى استوار و دولتى نمونه و دينى كه بر دنيا به خاطر آن فخر و مباهات مى كرد از خود بر جاى گذاشت، دينى كه بيان كننده همه چيز است. اكنون بعد از او چه كسى بايد مرجع باشد؟ وظايف و كارهايى را كه به عهده او بود چه كسى به عهده مى گيرد؟ احكام دين الهى را چه كسى بيان خواهد كرد؟ چه كسى پس از او ولى امت و مايه شرف و عظمت و جانشين پيامبر خواهد بود؟ كشتى نجات امت كيست؟ واسطه آمرزش گناهان كيست؟ چه كسى امان امت از اختلاف است؟ پشتوانه و لنگرگاه امت كيست؟ نمونه و الگوى برتر امت چه كسى است؟ چه كسى كاروان مؤمنان را براى آزادى مردم جهان و بيرون كشيدن آنان از تاريكيها و رساندن به وادى نور، هدايت خواهد كرد؟
89
پرسشهايى است كه نياز به پاسخ دارد:
اگر مسلمانان بگويند پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع بعد از خود را تعيين نكرده و مشخص نفرموده كه چه كسى وظايف او را به عهده خواهد گرفت. و كسى را براى بيان احكام دين و آگاهى مردم و نيز براى مشخص كردن چهارچوبه شرع و كارهاى مشروع تعيين نكرده و بيان نفرموده كه ولى امت بعد از وى چه كسى است و مايه شرف و عظمت دين، محور ثقل و پشتوانه امت و رهبر جنگ آزادى بخش انسانها كيست؟
اگر مسلمانان چنين مطلبى را بگويند، اين گفته مسلماً با كمال دين و تماميت نعمت تناقض دارد زيرا اين امور جزء متن دين و نعمت است و محال است كه دين الهى از آنها غفلت ورزد. و اگر مسلمانان همچنان بر اين گمان اصرار ورزند، خواهند ديد كه دين الهى آن را رد كرده است. و اين اصرار با منطق و خرد و اصول اساسى زندگى منافات دارد تا چه رسد به تناقض آشكار آن با دين الهى و قرآن مقدس.
90
فصل چهارم موضع مسلمانان در قبال "مرجعيت" بعد از پيامبر (ص):
مسلمانان درباره مرجعيت بعد از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دو دسته تقسيم شدند و هر كدام خود را بر حق مى دانند:
1ـ تاريخ گرايان: آنان كسانى بودند كه آنچه را در تاريخ سياسى اسلام مخصوصاً دوران خلفاى راشدين پيش آمده از هر جهت شرعى مى دانند. اين گروه "اهل سنت" ناميده مى شوند. عنوان اهل سنت در زمان بنى اميه و دقيقاً در زمان معاويه پديد آمد، هنگامى كه زر و زور بر شرع پيروز شد. و نظام به سود شخص غالب استقرار يافت و اكثريت مردم تسليم او شدند. از اينرو آن سال را سال جماعت ناميدند. و كسانى كه تسليم حاكم پيروز و غالب شدند، اهل جماعت، حزب و گروه دولت ناميده شدند. اين اكثريت اگرچه در برخى موضع گيريها با دولت اموى اختلاف داشتند امّا علامت و نشانه بارز آنان دوستى و حمايت دولت بود، چرا كه ارزاق عمومى در دست دولت بود و تنها به آن كس كه دوستدار دولت بود، مى بخشيدند و از هركس مى خواستند باز مى داشتند و از سوى ديگر اين عده از مسلمانان بر اين باور بودند كه دولت رمز وحدت مسلمين است.
2ـ شرع گرايان: آنان كسانى بودند كه با سير تاريخ سياسى اسلام معارضه كرده و آن را نامشروع مى دانستند. البته اين دسته، خود در ميزان تعارض و برخورد و نسبت دادن خروج از دين با يكديگر اختلاف داشتند. بنابر اين بايد گفت: عصر خلفاى راشدين نسبت به دوران بنى اميه، دوران طلايى بوده و جاى مقايسه ميان آنها نيست. از سويى، دوران بنى عباس نيز زشت تر از دوران بنى اميه بود. اين گروه از مسلمانان، اعتقاد دارند كه شرع مقدس، مرجع بعد از پيامبر اكرم را تعيين و خداى تعالى اين امر مهم را به حال خود رها نساخته، بلكه آن را براى مردم معرفى كرده و شايستگى جمع ميان مرجعيت دينى و رهبرى سياسى را رسماً اعلام داشته است. آن مرجعى كه براى دوران بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) تعيين گرديده على بن ابى طالب است. خداوند شيوه گزينش مرجع را چنين مقرر فرموده كه هر مرجعى جانشين و مرجع بعد از خود را تعيين كند. اين دسته دوم به نام شيعه شناخته مى شوند، نام شيعه و تشيع در زمان پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بوجود آمد و شيعه در طول تاريخ همواره از احزاب معارض به شمار مى رفتند، از اينرو از طرف حكام دوران اموى و خصوصاً بنى عباس طرد شده و از تمام حقوق خود محروم بوده و حتى شهادت و گواهى آنان را نمى پذيرفتند. نام ايشان از دفاتر حقوق و مزايا محو گرديده و در طول تاريخ مورد خشم و غضب حكام قرار مى گرفتند.
اينك ديدگاه هر دو دسته را پيرامون مرجعيت بعد از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بيان و دليل هريك را يادآورى خواهيم كرد.
مرجع بعد از پيامبر (ص) كيست؟
ديدگاه اهل سنت:
ادعاى عدم تعيين جانشين و مرجع توسط پيامبر: اهل سنت معتقدند كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امت را بدون خليفه و مرجع رها كرده و براى مسلمين امام يا ولى كه جانشين وى باشد و به وظايف دنيوى و اخروى مسلمين قيام كند و مرجعيت بعد از او را به عهده گيرد، تعيين نكرده است و براى اين ادعا به گفته عمَر استناد كرده اند كه وقتى به او گفته شد كه براى خود جانشين تعيين كند. در پاسخ گفت: "اگر جانشينى را تعيين كنم، از آن روست كه فردى برتر از من (ابوبكر) جانشين تعيين كرد و اگر جانشين و خليفه اى را تعيين نكنم، بدان خاطر است شخصيتى والاتر از من پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كسى را به جانشينى تعيين نكرده است.(212)
به گمان اهل سنت پيامبر هرگز وصيت نكرده كه پس از وى چه كسى مسئوليت امور دينى و دنيوى و مرجعيت را بر عهده گيرد و بر اين مطلب به سخن عايشه استدلال كرده اند كه گفته است: "پيامبر در حالى كه سرش بر زانوى من بود از دنيا رفت و اگر وصيت كرده بود او مى شنيد."
91
بخارى و مسلم نيز به استناد همين سخن عايشه، وصيت پيامبر اكرم را درباره جانشين بعد از خود انكار كرده اند. اهل سنت همچنين مى گويند به فرض كه پيامبر اكرم، جانشين خود را تعيين و مرجعى را براى بعد از خود معرفى كرده باشد، دليلى قطعى و يقينى بر تعيين على بن ابى طالب ـ چنان كه شيعه معتقد است ـ وجود ندارد، چون اگر بطور مشخص على را تعيين كرده بود بر صحابه بزرگوار پوشيده نمى ماند و دليلى نداشت كه او را رها كرده و ديگرى را به ولايت برگزينند. چرا كه صحابه عادل اند و اهل بهشت و كسى كه در ترتيب خلفاى راشدين (ابوبكر، عمر، عثمان و على) شك كند دوازده هزار صحابى را رد كرده است.(213) حاصل سخن آنكه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) امر ولايت و امامت دين را به خود مسلمانان واگذاشته است. بنابر اين خلافت و جانشينى از شؤون مسلمين است و امامت و مرجعيت نيز ضرورتاً و ناگزير، از رئيس دولت پيروى مى كنند.
بى پايگى انديشه رها كردن امت بدون مرجع:
اهل سنت خود نيز پى برده اند كه رها كردن امت از سوى رهبر و امامى كه مسئول امور امت است بى آنكه جانشينى براى خود تعيين كند، جامعه را با خطرات فراوانى روبرو خواهد كرد و مصلحت اسلام و مسلمين اقتضا مى كند كه هر حاكمى براى بعد از خود ولى عهدى را تعيين كند.
در سخن عايشه دقت كنيد كه به عبدالله بن عمر گفت: "پسرم به عمر سلام مرا برسان و بگو امت محمد را بدون سرپرست نگذار، براى آنان جانشينى بگمار، و امت را به حال خود رها مكن. زيرا من از فتنه و آشوبى كه در ميان آنان اتفاق خواهد افتاد، بيم دارم." عبدالله نيز سخن ام المؤمنين را به عمر رساند.(214) البته عايشه سخن درستى گفته بود، چون رها كردن امت بدون سرپرست و مرجع، باعث افتادن در فتنه و رها شدن مردم به حال خويش است. عبدالله بن عمر نيز به اين نكته مهم توجه كرد و زمانى كه عمر با مرگ دست به گريبان و در حال احتضار بود. بر او وارد شد و گفت: اى امير مؤمنان، خليفه و جانشينى بر امت محمد بگمار، زيرا اگر شبان گوسفندان يا شتران تو را بدون نگهبان رها كند، تو او را ملامت و سرزنش مى كنى و مى گويى چگونه امانتى كه در دست تو بود، رها كرده و ضايع نمودى؟ چه رسد به امت محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)). آنگاه عمر همان پاسخ گذشته را تكرار كرد و گفت: اگر كسى را تعيين نكنم، بهتر از من ـ پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ كسى را تعيين نفرموده است.(215)
در برابر چنين انديشه اى بايد گفت خليفه، امام و يا رئيس دولت مى بايست براى ادامه اداره امور مسلمين ولى عهد و جانشينى را تعيين كند، چرا كه او ولى و امين امت است و اين مقام ايجاب مى كند كه تا زنده اند امت خويش را مراقبت كرده و پس از مرگشان نيز جامعه بايستى تحت مراقبت باشد و كسى را بر آنان بگمارد كه همانند خود زمام امور را به دست گيرد و مردم وى را مورد اعتماد و اطمينان بدانند، همانگونه كه به رهبر پيشين اعتماد داشتند. به اجماع و اتفاق اين كار شرعاً جايز است. همان گونه كه در زمان ابوبكر نسبت به عمر اين كار انجام شد. و عمر نيز نسبت به شوراى شش نفره اين كار را انجام داد.(216) به خاطر همين كار ابوبكر و عمر و مخالفت نكردن صحابه، تعيين ولايت عهد، مشروع گرديد و مورد اجماع قرار گرفت و بنا به گفته ابن خلدون اجماع نيز يك سند شرعى است.
اين كار به خاطر مصلحت و وحدت مسلمين و فرار از فتنه و براى آنكه به تعبير ام المؤمنين عايشه، امت بى سرپرست رها نشود، پايه ريزى گرديد. و به تعبير عبدالله بن عمر بخاطر پرهيز از ملامت و سرزنش.(217)
92
بنابر اعتقاد اهل سنت تنها امامى كه خليفه و جانشين بعد از خود را تعيين نكرد رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود. پس رسول خدا ـ آن گونه كه از گفتار ابن خلدون بر مى آيد ـ تا آخرين لحظه حيات نسبت به مردم عنايت داشته است ولى بر خلاف روش خلفا و رؤساى دول اسلامى كه حتى پس از مرگشان در انديشه امت اسلام بوده اند، آن حضرت در فكر آينده امت نبود و براى آينده ايشان فكرى نكرد.(218)
كوتاه سخن آنكه صحابه بزرگوار بعد از زمانى طولانى و تحمل رنج، دريافتند كه رها كردن امت بدون امام و ولايت عهد، موجب هلاكت و نابودى است و مؤكداً وصيت كردن و تعيين جانشين به مصلحت مسلمانان است، و بدين سبب آن را تشريع كرده و يا شرعى پنداشتند.
مهمتر آنكه شريعت اسلامى، شريعتى آسمانى است و همه چيز را به روشنى بيان كرده خواه در قرآن بطور اجمال آمده باشد يا تفصيل و پيامبر اكرم آن را بيان فرموده است و خالى بودن دين از چنين امر مهم و اساسى، با كمال دين و تماميت نعمت، تناقض دارد، خصوصاً كه رسول خدا ميان مرگ و زندگى مخير شد و مرگ را برگزيد و قبل از وفات مدتى مريض بود و مى دانست كه در اين مرض از دنيا مى رود، و خداوند محبت امت را در قلب او قرار داد و او را نسبت به مؤمنان رؤوف و رحيم گردانيد و برآينده و سرنوشت امت آگاه ساخت. بنابر اين آيا عقلاً ممكن است كه رسول خدا از دنيا برود و براى مردم مرجع بعد از خود را معرفى نكند و نگويد كه چه كسى جانشين اوست؟ چگونه به چنين امر مهمى توجه نكرده با آنكه ابوبكر به آن توجه كرده و عمر نيز اين نقيصه را احساس و جبران كرده است. و ام المؤمنين عايشه كه زن است و پيامبر نيست، خطير بودن آن را درك و عمر را بر تعيين جانشين تشويق كرده، مى گويد: "جانشين تعيين كن و امت را بعد از خود سرگردان و رها مكن."
از اينرو اهل سنت براى توجيه آنچه رخ داده به هر چيزى تمسك كرده اند. ابتدا سعى كردند كه به نص شرعى متوسل شوند. و چون بيان شرعى درستى نيافتند، به فرض و گمان روى آوردند. و چون فرض و گمان از ميان رفت، به شورا تمسك كردند. پس از عدم ثبوت شورا، به رحمت و مهربانى با مسلمين و پاسدارى از مصلحت و وحدت امت و آينده آن استناد جستند. در نهايت پس از جستجوى فراوان براى يافتن دليل، بر اين رأى استقرار يافتند كه امام يا خليفه قائم به امر، بايد ولى عهد و جانشين خود را معرفى و نام شخصى را كه مردم بايد با او بيعت كنند براى آنان بيان كند.(219)
مرجع بعد از پيامبر (ص) نزد اهل سنت:
خليفه، امام يا رئيس دولت كه مدّعى جانشينى پيامبر است، مرجع دينى و دنيوى است. چرا كه جانشين رسول خدا بايد در هر كارى كه رسول خدا انجام مى داده همچون مصالح و امور مربوط به دين و دنياى مردم اظهار نظر كند. او نيز بايد امين و ولى مردم و در حيات خود به امور آنان اهتمام ورزد تا مردم از دستورهاى او پيروى كنند. همچنين بايد نسبت به پس از خويش نيز در انديشه جامعه باشد و براى مردم كسى را برگزيند كه امورشان را مانند خود عهده دار شود تا مردم نيز در اين انتخاب همچون ساير امور به نظر او اعتماد كنند.(220)
بنابر اين تمام امتيازات و اختياراتى را كه پيامبر به عنوان ولى و امام امت داشته خليفه نيز دارد. در اين مورد در فصل جداگانه اى كه در كتاب "النظام السياسى" تهيه شده است.(221) نظر ظافر القاسمى را نيز يادآور شده ايم، آنجا كه مى گويد: امتيازات و اختصاصات خليفه شامل تمام شؤون داخلى و خارجى و سپاهى و غيره مى شود و سنگينى تمام كارها تنها بر دوش او است و اگر كارى را به كسى واگذار كند، موجب سقوط حق او نمى شود.(222)
93
ماوردى (در كتاب الاحكام صفحه 15 و 16) كوشش كرده كه اين امتيازات را كشف و تعريف كند و ما آن را (در كتاب النظام السياسى، ص 194) تلخيص كرده ايم:
مرجعيت دينى ضرورتاً تابع رياست دولت است، چراكه رئيس دولت جانشين پيامبر است و پيامبر خود مرجع دينى و دنيوى مردم بود. پس هر كارى را كه پيامبر بدان مى پرداخت، جانشين او نيز مى تواند انجام دهد. زيرا او در تمام امور به جز نبوت جانشين پيامبر است. خليفه حتى كارهايى را مى تواند انجام دهد كه گفته اند پيامبر انجام نداده است مانند تعيين ولى عهد و جانشين. پيامبر به گمان آنان امت را بدون سرپرست و مرجع و امام رها كرد، امّا ابوبكر با زيركىِ خود و تشويق بزرگان صحابه، عمر را جانشين خود قرار داد. عمر نيز مقام ولايت عهدى را براى شش نفر قرار داد و اگر در وصيت وى دقت شود، روشن مى گردد كه او عملاً شخص عثمان را تعيين كرد. چرا كه عثمان معروف بود به "رديف" و اين لقب در زبان عرب به مردى گفته مى شود كه بعد از ديگرى است. عربها به كسى رديف مى گويند كه او را جانشين رهبر و زعيم خود مى دانند.(223)
از سوى ديگر در آن زمان طلحه نيز غايب بود و اگر زبير و طلحه و على هم در يك صف مى ايستادند و سه نفر ديگر در يك صف، باز هم عثمان خليفه مى شد، چون اجراى دقيق وصيت عمر حتماً منتهى به جانشينى عثمان مى گرديد. با اندكى دقت در مصادر مى توان نتيجه فوق را به دست آورد، چون عمر در وصيت خود گفته است اگر سه نفر در يكسو و سه نفر در سوى ديگر قرار گرفتند سه نفرى مقدمند كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان در ميان آنها باشد.
در خلافت بنى اميه غالباً رئيس دولت و حاكم وقت خليفه و جانشين خود را تعيين مى كرد. و رئيس دولت همان خليفه و مرجع دينى بود. در زمان بنى عباس و بنى عثمان نيز وضع بر همين منوال بود. اين اصل يعنى حق تعيين خليفه را، ابوبكر و عمر تأسيس كردند و خلفاى بعدى شيوه آنان را پيشه كردند. با اين تفاوت كه ابوبكر و عمر سعى مى كردند خويشاوندان خود را براى اين مقام نگمارند، در صورتى كه بعد از آنان برعكس رفتار مى شد. به هرحال عادت بر اين جارى بود كه خليفه موجود، خليفه پس از خود را به مردم معرفى مى كرد و چنين مى نمود كه اين كار حق خليفه است و بسيارى از دانشمندان اهل سنت از جمله ابن خلدون چنين فهميده اند كه اين كار حق خليفه است و مى گويند امام و خليفه مردم در زمان حيات، و حتى براى دوره پس از خود، به آنها مى پردازند.(224)
مرجع از نظر اهل سنت:
اهل سنت، خليفه و رئيس دولت را كه زمام امور را در اختيار گرفته، در تمام امور دين و دنياى امت مرجع مى دانند. بنابر اين ابوبكر و عمر در زمان خود و همين گونه عثمان، معاويه، يزيد و مروان بن حكم و... هريك در زمان خود، نقش مرجع را ايفا مى كردند و اين عنوان بر خلفاى بنى عباس و بنى عثمان نيز منطبق است. هريك از آنان يا خود شخصاً مرجعيت را به عهده مى گيرد يا وكيل او، زيرا در مرجعيت فعليّه، قهر و غلبه معتبر است نه چيز ديگر، بنابر اين حاكم پيروز و غالب بر امت، در تمام شؤون دين و دنيا امام و مرجع و ولى مردم است.
ابويعلى از امام احمد بن حنبل مطلبى را روايت كرده كه نشان مى دهد در تحقق خلافت، قهر و غلبه كفايت مى كند و نيازى به عقد بيعت ندارد. "در روايت عبدوس بن مالك عطار آمده كه هركس با شمشير قيام كند و خليفه گردد اميرالمؤمنين ناميده شود و كسى كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، جايز نيست شب را به روز آورد در حالى كه او را امام نداند، حال اين امام نيكوكار باشد يا فاجر و تبهكار." در روايت ابوالحارث درباره امامى كه عليه او خروج كرده اند گويد: "هركس طالب ملك و رياست دولت باشد بايد با كسى باشد كه پيروز گرديده و غلبه كرده است." و اين سخنان به خاطر اصلى است كه عبدالله بن عمر وضع كرد. او هنگامى كه در روز حرة با مردم مدينه نماز مى خواند، گفت: "ما با كسى هستيم كه غالب و پيروز گردد".(225)
94
آيا نمى نگرى كه چگونه اين امور در نظام سياسى اسلامى چهره اى واقعى به خود گرفت!!! بنابر اين بر امت است كه با هركس كه پيروز شده صرف نظر از دين و صفات و جايگاه شرعى وى با او بيعت كنند، اين امور بخشى از سياستهاى شرع مقدس به شمار آمد.
كوتاه سخن آنكه نزد اهل سنت، حاكم پيروز هركس باشد و هر صفتى كه داشته باشد، در تمام امور و شؤون امت، مرجع است.
جانشين حاكم در مرجعيت كيست؟
تا زمانى كه حاكم زنده است و بر اوضاع مسلط است او در تمام شؤون دين و دنيا مرجع اعلاى امت است. و پيش از آنكه بدرود حيات گويد مى تواند با تدبير و مصلحت انديشى حتى براى دوران بعد از مرگش كسى را برگزيند تا همچون او در امور و شؤون مردم عمل كند. اين مطلب را امت به اجماع از شرع گرفته اند، زيرا ابوبكر در محضر صحابه چنين كارى را انجام داد و صحابه آن را امضا كرده و اطاعت عمر را بر خود واجب دانستند و هيچ اعتراض نكردند.(226)
علاوه بر اين معاويه، يزيد را در محضر باقيمانده صحابه، به ولايت عهد و جانشينى خود برگزيد و كسى براو اعتراض نكرد. هرگاه حاكمِ زمان جانشين و خليفه بعد از خود و مرجع امت را تعيين مى كرد، امت عملاً با او بيعت كردند و هركس بااو معارضه و مخالفت مى كرد، تبهكار و مفسد فى الارض به شمار مى رفت.
صلاحيتهاى خليفه در تعيين مرجع بعد از خود، محدود نبود و كسى نمى توانست آن را رد كند. دليل آن نيز بنابه گفته ابن خلدون آن است كه مورد اعتماد مردم است، ابوبكر در بستر مرگ، به نويسنده عهدنامه اش عثمان بن عفان ـ گفت: اگر نام خود را هم نوشته بودى شايستگى آن را داشتى.
عمر نيز در بستر مرگ در انديشه امر مسلمانان بود، آن را از جهات مختلف مورد بررسى قرار داد و در جستجوى كسى بود كه توانايى جانشينى او را داشته باشد و مى گفت: "اى كاش ابو عبيده زنده بود تا او را جانشين خود مى كردم. اگر خالد بن وليد نيز بود شايستگى آن را مى داشت. حتى اگر سالم مولاى ابو حذيفه نيز بود، او را بر مى گزيدم."(227) معناى اين سخن آن است كه اگر سالم زنده مى بود، امكان داشت كه مقام خلافت را احراز كند با آنكه سالم قريشى نبود، و قبيله وى در عرب شناخته شده نبود. در عين حال ـ طبق روايت بخارى ـ او در مسجد قبا امام جماعت مهاجر و انصار بود. اگر خلافت سالم جايز و روا باشد با آنكه براى او نسبى در عرب شناخته نشده پس چگونه خلافت انصار غير جايز و ناروا است؟ آيا انصار از نظر نسب نزديكتر به رسول خدا نيستند؟ علاوه بر اين مگر سه نفرى كه در سقيفه حاضر شدند، به استناد خويشاوندى با رسول خدا خلافت را از انصار نگرفتند و خود را سزاوارتر ندانستند؟ از اين همه گذشته اگر سالم خليفه مى شد تكليف اين قاعده چه مى شد كه امامان بايد از قريش باشند؟ و چگونه معاذبن جبل كه از انصار بود و در روز سقيفه خلافت و ولايتش جايز نبود، بعد از آن در زمان عمر جايز گرديد؟
و بر چه اساس خالد بن وليد بر على پيشى گرفت، در حالى كه خالد با تمام توان با اسلام جنگيد در حالى كه على بن ابى طالب، با تمام توان و فنون جنگ و در تمام ميدانها در راه اسلام با دشمنان جنگيد.
پس با چه معيار و ميزانى خالد بر على تقدم دارد؟
به عمر گفته شد پسرت عبدالله را جانشين خود گردان و عمر اين پيشنهاد را به خاطر امرى بسيار ساده و بسيط رد كرد و گفت: عبدالله حتى از طلاق دادن زنش عاجز است.(228)
براستى آيا مى توان پذيرفت كه عمر مى خواست در آخر عمر خود ولايت عهدى را به على بن ابى طالب واگذارد، امّا حالت غش بر او عارض شد و بيهوش گرديد.(229)
95
مى بينيد كه صلاحيتهاى خليفه در معرفى ولايت عهد يا امام پس از خود در نظر اهل سنت مطلق است و هيچ قيد و شرطى ندارد. شايسته ذكر است كه ولايت عهدى در نظر اهل سنت به خاطر عهد ابوبكر به عمر و عهد عمر به شش نفر ـ يا عملاً به شخص عثمان ـ جايز تلقى مى شود. بعد از آن كه بنى اميه روى كار آمدند غالباً هرحاكم و امامى، حاكم پس از خود را تعيين مى كرد. همچنين در زمان بنى عباس و عثمانيان ولايت عهدى را به فرزند خود و يا به يكى از خويشان نزديك واگذار مى كردند.(230)
بدين ترتيب تعيين ولى عهد و مرجع آينده، امرى شرعى و قانونى گرديد و آن به خاطر پاسدارى از مصالح مسلمين بوده است و بنا به گفته ام المؤمنين عايشه كه به عمر گفت كسى را بر ايشان خليفه قرار داده و امت را بعد از خود سرگردان رها مكن. عمر به او گفت: مى گويى چه كسى را جانشين خود گردانم؟ يعنى هركس را ام المؤمنين عايشه معرفى و پيشنهاد مى كرد، ممكن بود كه عمر او را تعيين كند.
اهل سنت و مرجعيت گروهى:
ابن خلدون گويد تمامى صحابه اهل فتوا نبودند و احكام دين از تمامى صحابه گرفته نمى شد، بلكه اين امر به قاريان قرآن و حافظان اختصاص داشت. آنان كه ناسخ را از منسوخ و محكم را از متشابه تميز مى دادند و ساير ادله را نيز از پيامبر، فرا گرفته بودند. اين دسته از صحابه را "قراء" مى ناميدند يعنى كسانى كه قرآن را مى خواندند. زيرا عربها امتى بودند كه نمى توانستند بخوانند و هركس قرآن مى خواند مردم با تعجّب او را قارى مى ناميدند. در صدر اسلام ميان ملت مسلمان امر بر همين شيوه و روش ادامه داشت.(231)
با فرا رسيدن دوران بنى اميه، زمان مناسب و زمينه لازم براى نظريه عدالت صحابه به هر دو معناى لغوى و اصطلاحى فراهم گرديد و تمامى صحابه بى استثنا و بدون مقدمه عادل گرديدند و از اهل بهشت شدند و هيچ يك به جهنم نمى روند(232) و نيز دروغ بر آنان روا نيست. آنان اندك اندك به مراجعى دينى تبديل شدند كه هر كدام مستقل و بى نياز از ديگران بودند، به گونه اى كه احكام و مسائل شرع از هر كدام آنان پذيرفته و درست بود.
پس اگر رأى ابوبكر حكم شرعى است چونكه او در درجه اول از اصحاب است و شأن او شأن تمامى صحابه است، پس مانند آنان عادل است. رأى عمر و هر صحابى ديگر نيز چنين است.
ابو حنيفه گويد: هرگاه در كتاب خدا و سنت پيامبر حكمى را نيابم به قول صحابه عمل كرده و فتوا مى دهم و اگر صحابه در حكم موضوعى اختلاف نظر داشتند رأى هر كدام را كه بخواهم، پذيرفته و آن ديگر را رها مى كنم.(233)
ابن قيم در اعلام الموقعين مى نويسد: اصول احكام نزد امام احمد بن حنبل پنج چيز است:
1ـ بيان شرعى.
2ـ فتواى صحابه. بنابر اين اگر عمل صحابه بر خلاف عموم قرآن باشد، دليل بر تخصيص آن است و گفته صحابه به منزله عمل اوست.(234)
مناسب است باز يادآور شويم كه مقصود از سنت رسول خدا، گفتار، كردار و تاييد آن حضرت است. اكنون به اين سخن احمد بن حنبل دقت كنيد كه "گفته صحابى به منزله عمل اوست". بنابر اين گفته صحابى عمومات قرآن را تخصيص و مطلقاتش را تقييد مى زند. ملاحظه مى كنيد كه با گفتار صحابه به گونه اى عمل مى شود كه گويا وحى آسمانى است كه هرگز باطل به آن راه ندارد. مهمتر آنكه هر صحابى ـ به همان دو معناى لغوى و اصطلاحى ـ همين موقعيت را داراست، يعنى هم ابوبكر صحابى بود و هم معاويه و همچنين مروان بن حكم و عبدالله بن ابى سرح همه ستارگانى هستند كه به گمان اهل سنت به هر كدام اقتدا كنى هدايت مى شوى.
96
خلاصه سخن آنكه نزد اهل سنت مرجعيت جمعى و گروهى وجود دارد. يعنى هر يك از صحابه بدون استثنا مرجعى است مستقل و منزه از دروغ و آنچه مى گويد حق است چرا كه اهل بهشت است و هركس درباره اين مراجع و يا يكى از آنان شك كند، زنديق است تا آنجا كه نبايد با او چيزى خورد يا نوشيد و يا بر جنازه اش نمازخواند. پس از اتمام دوره صحابه تابعين جاى ايشان را مى گيرند و با از دنيا رفتن همه تابعين، علما و دانشمندان اهل سنت و احزابى كه در ميان ايشان پديد آمده، جاى تابعين را مى گيرند.
محدوده كار مراجع از نظر اهل سنت؟
پس از وفات پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و در زمان خلفاى راشدين، خليفه مرجع اعلاى مسلمين بود، او هم صحابى عادل و هم خليفه بود. از هريك از صحابه كه مى خواست، سؤال و به راى هركدام كه مى خواست عمل مى كرد. در بسيارى اوقات ابوبكر و عمر از قرّاء و نيز از على بن ابى طالب، ابى بن كعب انصارى، معاذ بن جبل وزيد بن ثابت در خصوص مسائل دينى، سؤال مى كردند. و همچنين اگر به راى خود هم عمل مى كردند، باكى نبود، زيرا مقصود، فهميدن حكم شرعى بود. فكر عدالت صحابه به گونه اى كه بنى اميه مطرح و ترويج كردند در آن زمان وجود نداشت و اكثريت صحابه در مرجعيت نقش بسيار محدودى داشتند، بدين معنى كه آنان اصولاً مرجع نبودند و اين امر در زمان بنى اميه نيز تغييرى نكرد. معاويه به عنوان يكى از اصحاب و عدول، بعد از استقرار انديشه عدالت تمام صحابه، مرجع اعلاى مسلمين گرديد و به همان شيوه پيشينيان مرجعيت را اداره كرد و به اهداف خود نيز رسيد، زيرا نظريه عدالت تمامى صحابه او را جزء بهشتيان قرار داده بود و نه تنها نشستن بر جاى ابوبكر و عمر و عثمان و على را براى او توجيه مى كرد (با آنكه خود و پدرش از آزاد شدگان بودند) بلكه بهره جويى وى را از امتيازات و اختيارات مقام خلافت، به عنوان خليفه، توجيه نمود. هرگاه آراء كسانى كه معاويه از آنان سؤال مى كرد، مختلف بود، حق داشت هر كدام را خواست بپذيرد.
طالبان علم و دانش نيز در قبول هر يك از آرا و نظرات صحابه ـ اگر در مسأله اى اختلاف مى داشتند ـ آزادند همين حالت درباره تابعين نيز تكرار مى شود و علماى بعد از تابعين و حتى احزاب و گروهها نيز همين حكم را دارند. بعد از نابودى خلافت اسلامى هريك از علماى اهل سنت براى خود و پيروانش مرجع مستقلى شدند و تمام همتشان بر اين بود كه خود را بر حق جلوه دهند و كوشش فراوان مى كردند تا نيروى خود را براى به دست گرفتن قدرت متمركز كنند و نشان دهند تنها خود بر اوضاع مسلط هستند.
97
فصل پنجم ـرجعـيّت بـدلـى
برخى در بيانات صريح و روشن شرعى، اجتهاد كرده اند ـ با آنكه نبايد در برابر نص، اجتهاد نمود، نتيجه اين اجتهاد آن شد كه اين افراد معتقد شوند كه آن مرجعيت شرعى كه توسط دين الهى تعيين و مشخص شده به مصلحت اسلام و مسلمين نيست، زيرا اين تعيين تنها از تحليلهاى ذهنى شخص پيامبر اكرم نشأت گرفته و به دستور خدا نبوده، و چونكه در آن هنگام آن حضرت هيچ توجهى به آراء عمومى مردم نداشتند و نمى دانستند كه آنان بهيچ وجه جمع ميان نبوت و خلافت را در بنى هاشم نمى پذيرند، لذا چنين تصميمى را گرفته و آن را اعلام نمودند.
گويا بر اين دسته دشوار بوده كه به صراحت خود را در مقابل پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) قرار دهند و آنچه در سينه دارند، ابراز كنند. حوادث پشت سرهم و بسرعت پيش آمد و مرجعيت بدلى با شتاب جايگزين مرجعيت شرعى گرديد. در عين حال اينان گمان مى كردند كه كارى نيكو انجام مى دهند و به اسلام و پيامبر اسلام خدمت مى كنند و مى پنداشتند كه تنها آنان مورد عنايت الهى قرار گرفته اند تا نسبت به آينده، برنامه ريزى كنند، زيرا تصور مى كنند در صفوف مسلمين كسى يافت نمى شود كه براى اين كارِ خطير مرجعيّت از آنان شايسته تر باشد. از اين رو مقاصد خود را مستحكم كرده و آنچه را كه در انديشه داشتند به مرحله اجرا در آوردند.
پى ريزى مرجعيت بَدَلى:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر مرگ بود و جبرئيل امين همواره او را زيارت مى كرد، تا آنجا كه بيشترين ديدارهاى جبرئيل از پيامبر در هنگام مريضى ايشان بود. پيامبر به آينده امت آگاه بود و نقش كامل خود را در ابلاغ، رسالت پروردگار ايفا كرده بود. بر تمام جريانات و حوادثى كه در اطرافش مى گذشت آگاهى داشت. او درك مى كرد كه اين سكوت، انفجارى را در پى دارد كه با آن شرعيّت سياسى و مرجعيت الهى از دست مى رود و اسلام خلع سلاح مى گردد.
امّا شخصيتى مانند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در برابر اين حوادث كمرخم نكرد و از پاى نايستاد و از احساس عميق رأفت و مهربانى اين امت سرباز نزد. و به رغم كمال دين و تماميّت نعمت الهى و بيان تمام نيازمنديهاى امت آن حضرت مى خواست جايگاه ولىّ شرعى را براى امت به طور خلاصه بيان كند تا هدايت يابند و گمراه نگردند و از آنان كه در كمين نشسته و منتظر فوت رسول خدا بودند تا بعد از آن به ميدان مبارزه آمده و سپاه خود را در برابر اسلام بسيج كنند و مانع حركت آن گردند و راه و هدفش را تغيير دهند، جان سالم بدر بَرَند.
رويارويى شديد:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر بيمارى در حالى كه خانه مباركش پر از صحابه بزرگوار بود اصرار مى ورزد كه خط سير آينده را روشن و به طور خلاصه ترسيم نمايد و فرمود: "نزديك آوريد تا براى شما نامه بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد". مگر در اين پيشنهاد پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) چه اشتباهى بود؟ و مگر نه آنكه هر مسلمانى حق دارد وصيت كند و قبل از مرگش هر آنچه را مى خواهد بگويد و شنوندگان در عمل و يا بى اعتنايى به آن آزادند.
اين قضاوت تازه بر آن فرض قرار دارد كه رسول خدا مسلمانى عادى مى بود، نه پيامبر و رهبر امت.
عمر بن الخطاب براى رد پيشنهاد پيامبر در حضور آن حضرت گفت: "درد بر پيامبر غلبه كرده، قرآن در ميان شما است و همان كتاب خدا براى ما كافى است.
آنگاه در ميان افراد حاضر در خانه پيامبر اختلاف شد. برخى گفتند چيزى بياوريد تا رسول خدا بر آن بنويسد تا اينكه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. برخى ديگر سخن عمر را تكرار كردند و چون جنجال و سرو صدا بالا گرفت، رسول خدا فرمود: "بلند شويد از نزد من برويد"(235).
98
در روايت ديگرى آمده كه چون رسول خدا فرمود: برايم چيزى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد، به مجادله پرداختند، ـ در حالى كه نزد پيامبران نزاع جايز نبود ـ و گفتند رسول خدا هذيان مى گويد. پيامبر فرمود مرا واگذاريد. حالتى كه من در آن هستم، از آنچه شما مرا به آن متّهم مى سازيد، بهتر است(236).
در روايت سومى آمده كه رسول خدا فرمود: استخوان كتف و دوات را بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. امّا برخى گفتند رسول خدا هذيان مى گويد!!!(237).
در روايت چهارم كه از بخارى است، پيامبر مى فرمايد: برايم چيزى بياوريد تا در آن بنويسم آنچه را كه بعد از آن گمراه نشويد. عمر بن خطاب گفت درد بر پيامبر غلبه كرده، كتاب خدا نزد ما است و كفايت مى كند. چون ميان آنان اختلاف افتاد و گفتگو بالا گرفت، رسول خدا فرمود از نزد من برويد و نزاع در نزد من شايسته و سزاوار نيست(238).
در روايت پنجم از بخارى پيامبر فرموده است: چيزى بياوريد تا نامه براى شما بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. آن گاه اطرافيان، به نزاع برخاستند، در حالى كه نزد پيامبر نزاع شايسته نيست. پس گفتند: حال پيامبر چگونه است؟ آيا هذيان مى گويد؟ و چون از آن حضرت پرسيدند، جواب را تكرار مى كردند و به خودش بر مى گردانيدند، آنگاه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود مرا واگذاريد. حالتى كه من در آن هستم، از آنچه شما مرا به آن متّهم مى كنيد، بهتر است(239).
در روايت ششم بخارى با لفظى ديگر آمده كه: پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))فرمود: استخوان شانه اى برايم بياوريد تا براى شما نامه بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. آنگاه اطرافيان با آنكه نزاع نزد پيامبران سزاوار نيست به مجادله برخاستند و گفتند چه شده است او را آيا هذيان مى گويد؟ و چون از وى پرسيدند، پيامبر فرمود: مرا واگذاريد حال من از آنچه شما مرا به آن متّهم مى سازيد بهتر است.(240).
روايت هفتم بخارى با لفظى ديگر چنين است كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: بيايد تا نامه اى براى شما بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: "درد بر پيامبر غالب شده و قرآن در ميان شما است. پس قرآن ما را كفايت مى كند". افرادى كه در خانه پيامبر بودند اختلاف نظر پيدا كردند. بعضى مى گفتند: چيزى بياوريد تا رسول خدا نامه را بنويسد تا گمراه نشويم. بعضى گفته عمر را تأييد مى كردند و چون اين اختلاف نزد پيامبر بالا گرفت، فرمود از نزد من بيرون رويد(241).
در روايت ديگرى نيز آمده كه عمر بن خطاب گفت: همانا پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) هذيان مى گويد(242). عُمَر خود اعتراف كرده كه پيامبر را از نوشتن نامه بازداشته است تا آنكه امر خلافت را براى على عليه السلام قرار ندهد(243).
تحليل رويارويى با پيامبر اكرم
طرفهاى درگير:
طرف اول: محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) رسول خدا و خاتم پيامبران و رئيس دولت اسلامى.
طرف دوم: عمر بن خطاب يكى از بزرگان صحابه و از برجسته ترين افراد دولت پيامبر و خليفه دوم بعد از رسول خدا.
جايگاه برخورد: خانه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)).
شاهدان برخورد: بزرگان صحابه.
نتايج اوليه برخورد:
1ـ تفرقه ميان حاضرين:
دسته اول: كسانى كه عمر را تأييد مى كردند و مانع از نوشتن نامه مى شدند. دليل آن گروه اين بود كه عمر از اصحاب بزرگوار و از مشاورين دلسوز نسبت به اسلام بود و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) كسالت داشت لزومى نداشت كه او را به خاطر نوشتن نامه به زحمت بياندازد. گذشته از آنكه قرآن به تنهايى ما را از گمراهى مصون مى دارد و ديگر داعى براى نوشتن نامه نمى بود.
دسته دوّم: كسانى كه حاضر به برخورد با پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نبودند و آرزو داشتند كه آن حضرت نامه را بنويسد و رويارويى پيروان را با پيامبرشان يعنى كسى كه تعليمات خود را از خداى تعالى فراگرفته، سزاوار و شايسته نمى دانستند. اين دسته برآنند كه مى بايست به پيامبر اكرم فرصتى داده مى شد تا آنچه را كه مى خواست بنويسد زيرا تا زمانى كه در قيد حيات است، پيامبر و رئيس دولت است ولا اقلّ چون يك مسلمان عادى از آزادى برخوردار است و حق طبيعى اوست كه هر چه مى خواهد وصيّت كند. علاوه بر اين رويارويى و درگيرى لفظى در خانه او صورت گرفت و حق هر انسانى است كه در خانه خود هر چه بخواهد بگويد.
99
2ـ پيدا شدن قدرتى مهيب:
عمر به عنوان قدرت تازه و رعب آور به صحنه آمد و توانست مانع از نوشتن نامه رسول خدا گردد و گروه زيادى را با نظر خود موافق كند و در مقابل پيامبر بايستد و در حضور آن حضرت حوادثى را بيافريند و به خوبى رهبرى و هدايت كند(244). تا كنون كسى نمى داند چه كسى انصار را به فكر اجتماع در سقيفه بنى ساعده انداخت و چگونه پراكندگى آنان را به اجتماع و همبستگى تبديل كرد. همچنين روشن نشده كه چه كسى از ايشان دعوت كرده و چگونه از ميان تمام مهاجرين سه نفر حاضر بودند: ابو بكر، عمر، و ابو عبيده. اين نكته نيز روشن است كه ابو بكر در تجهيز پيامبر به اهل بيت كمك مى كرد، و نيز مسلم است كه خبر اجتماع انصار را در سقيفه، عمر به ابو بكر داده است. مسلم است كه هنگام رفتن ابو بكر و عمر به سوى سقيفه به ناگاه به ابو عبيده برخورد كرده، و او را به همراه خود بردند(245).
بنابر اين عمر در متن حوادث بوده و جريانات را بطور دقيق لحظه به لحظه دنبال مى كرده و در سقيفه نيز نقش حسّاسى داشته و اگر مى خواست خودش خليفه مى شد. و پس از خروج از سقيفه و بيعت اكثريت حاضرين با ابو بكر، عمر عهده دار به پايان رساندن آن بود. او بود كه بر مهاجرين فرياد زد بايد با ابو بكر بيعت كنيد، او بود كه بيعت كنندگان سقيفه را سامان داد و گروهى از آنان را واداشت تا على و كسانى را كه با او در خانه فاطمه بودند، براى بيعت با ابو بكر، بيرون آورند.
او بود كه هيزم آورد و تصميم به آتش زدن خانه فاطمه گرفت و اگر پناهندگان بيرون نمى آمدند تصميم خود را عملى مى كرد(246).
او بود كه على را تهديد كرد كه اگر بيعت نكند كشته مى شود(247). و به ابوبكر پيشنهاد كرد صدقاتى را كه ابوسفيان از اطراف مدينه جمع آورى كرده بود، به او ببخشد تا مايه دلگرمى و محبت او شود(248).
او بود كه به ابو بكر توصيه كرد يزيد بن ابي سفيان، فرمانده سپاه شام باشد(249).
عمر با قدرت خود، به دولت ابو بكر استقرار بخشيد.
طولى نكشيد كه حكومت ابو بكر با فوت او به پايان رسيد و عمر وارث دولت مستقر و آرامى گرديد. حكومت به آسانى و بدون معارضه به او منتقل شد، گويا انتقال دولت گامى طبيعى، در پى گامى ديگر بود. دير يا زود پژوهشگران خواهند دانست كه عمر نيرويى بزرگ در طراحى و سازماندهى بود كه هيچ يك از اقران و امثال به او نمى رسيدند(250).
حكومت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را عمر بنيان نهاد و تمام برنامه ها را براى آينده حكومت اسلامى مهيّا ساخت، از جمله اينكه: بنى هاشم هرگز نبايد ميان نبوت و خلافت جمع كنند; بايد خلافت در ميان غير بنى هاشم دست به دست شود و حكومت از آن كسى است كه غالب شود، بى آنكه مشروع يا نا مشروع بودن ابزار پيروزى، ملاحظه شود.
ظهور انديشه ترجيح تابع بر متبوع:
با اين تمهيدات و روياروييها، انديشه سلطه و ترجيح دادن پيرو (مفضول) بر پيشوا (فاضل) پديدآمد. و موجب بروز حالت نگرانى و حيرت شد كه حق با كيست؟
دليل كسانى كه مانع از نامه نوشتن پيامبر شدند اين بود كه درد بر آن حضرت غالب گرديده و نوشتن نامه در چنين حالتى ممكن است خطر آفرين باشد. و اين خود باعث شك و ترديد شد.
دليل طرف مقابل اين بود كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) همواره پيامبر است و تا آنكه روحش به سوى پروردگار عروج كند. پيامبر خواهد ماند، و يقيناً از روى هوا و هوس حرف نمى زند، و نمى توان امرى يقينى را به خاطر شك و ترديد، رها ساخت.
دو حادثه مشابه:
100
1 ـ زمانى كه ابو بكر مريض شد و دردش بسيار شدت يافت، تمام پيروان اسلام بر آن اتفاق دارند كه چون ابو بكر مشورت را به پايان رساند، تنها عثمان را فراخواند و به او گفت بنويس، امّا از شدت درد بيهوش گرديد و عثمان از طرف ابو بكر نوشت: "من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم و در اين كار خير شما را مى خواهم". چون ابو بكر به هوش آمد به عثمان گفت: بخوان برايم كه چه نوشته اى؟ عثمان آنچه نوشته بود خواند. آن گاه ابو بكر به عثمان گفت: گويا از اين ترسيدى كه اگر من بهوش نيايم و از دنيا بروم، ميان مردم اختلاف روى دهد؟ عثمان گفت: آرى. ابو بكر گفت: "خدا تو را جزاى خير دهد" و آنچه را نوشته بود تثبيت كرد(251).
اين واقعيت اجماعى است.
2 ـ عمر مريض شد چون پزشك معالج به او گفت گمان نكنم تا شب زنده بمانى، هر چه مى خواهى انجام ده؟ به پسرش عبدالله گفت: استخوان شانه را به من ده، و آن را پاك كرد و از شدت درد گفت: به خدا سوگند اگر من مالك آنچه را خورشيد بر آن تابيده، بودم، تمام آن را به خاطر ترس از (مطلّع) قيامت، فديه مى دادم. و در حالى كه سرش در دامان پسرش عبدالله بود، گفت: صورتم را روى خاك بگذار، امّا او انجام نداد. عمر به او خيره شد و گفت: "بى مادر صورتم را بر خاك بگذار، واى بر عمر و بر مادر عمر اگر خدا عمر را نيامرزد."(252)
ابو بكر به رغم شدت درد وصيت كرد و آنچه خواست نوشت. عمر نيز با وجود شدت دردى كه داشت، وصيت كرد و آنچه خواست نوشت و به كار شورا سامان داد و مطمئن گرديد كه به اين ترتيب بنى هاشم هر چند داراى نيروى فراوان و امانت و صداقت باشند بر مردم سلطه نخواهند يافت. وصيت هر دو خليفه با دقت تمام اجرا شد، به آنها فرصت سخن گفتن و وصيت داده شد و با آنكه هر دو شديداً از بيمارى درد مى كشيدند به سخنانشان ارج نهادند هنگام نوشتن وصيت نامه هر يك از آنان هنوز رسماً خليفه تلقّى مى شدند و حق داشتند كه تا زنده اند به كار خود ادامه دهند.
اين حقيقتى است مسلم و مورد اجماع و هيچ اختلافى در آن نيست.
اكنون اين پرسش مطرح است كه چگونه به ابو بكر و عمر اجازه داده مى شود كه در حال بيمارى و شدت درد وصيت كنند و هر چه مى خواهند بنويسند با آنكه مرض آنان از رسول خدا بيشتر و شديدتر بوده است، ولى از نوشتن وصيت پيامبر اكرم (كه جز به وحى سخن نمى گويد) جلوگيرى مى كنند؟ آيا آنچه براى جانشينان پيامبر جايز بود براى او جايز نبود؟ اين با فرض مساوى بودن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) با ابو بكر و عمر است و اين فرضى است مردود، زيرا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))، پيامبر و فرستاده خداى تعالى و پيشواى امت بود ابو بكر و عمر جزو پيروان آن حضرت بودند. بر محمد وحى مى شد و پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بارها تأكيد كرده كه اكثر موارد وحى در حال مرض و بيمارى بر او نازل مى شده است(253).
خداوند مى فرمايد: "آنچه را پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى شما آورده، بگيريد و آنچه را نهى فرموده ترك كنيد".(254) يار و ياور شما (پيامبر ـ ص ـ) مجنون و ديوانه نيست(255). گمراه و سرگشته نشد و سخن از روى هوا و هوس نمى گويد. آنچه گويد سخنى جز وحى نيست(256).
چگونه كسى كه داراى اين صفات و ملكات است در يك چشم برهم زدن به كسى تبديل مى شود كه هجر و هذيان گويد تا آنجا كه از وصيت او در امان نيستند و بر اسلام و مسلمين مى هراسند؟!!
101
با آنكه اين حقايق كوبنده را هيچ نيرويى در زمين نمى تواند انكار كند و با آنكه اين واقعه به آينده اسلام سخت ضربه زد و بذرى بود كه تمام نكبتهاى مسلمين از آن بوجود آمد، اهل سنت آن را ناديده گرفته اند و آن را به صورت يك داستان و حادثه تازه مى نگرند.
بدين گونه بود كه در عمل سخن پيروان را بر پيشوا و پيامبر مقدم داشته اند. پيرو مرجع شد و آنچه خواست انجام داد و خواسته اش چيرگى يافت. مردم آن را فرا گرفته و محور قرار دادند و فكر غالب در عينيّت جامعه فكر پيرو بود. اين فكر در آينده اسلام مبدأ و آغاز شرعى گرديد و به امت اجازه داد كه بر سر خلافت مبارزه كنند در نهايت امت در كنار كسى بايستند كه غالب و پيروز شده است، حال هر صفت و ديانتى كه داشته باشد، فرق نمى كند(257).
از اين رو جاى تعجب نيست اگر ببينيم معاوية بن ابى سفيان بر كرسى خلافت مى نشيند، با آنكه او و پدرش هر دو از اسيران آزاد شده بودند و خود جزو افراد مؤلفة قلوبهم بود كه با نخستين مسلمان و كسى كه بر طبق بيان شرعى، ولىّ خدا و مولاى هر زن و مرد مؤمن است، بر سر خلافت نزاع مى كند و مى كوشد مردم را قانع كند كه او از على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ افضل و براى رهبرى امت شايسته تر است و نبايد شگفت زده و مدهوش گرديم اگر در دورانهاى مختلف اسلامى كسانى را مشاهده كنيم كه مى گويند على((عليه السلام)) مجتهد و معاويه نيز مجتهد بود و هر دو اهل بهشتند.
و شگفت نيست اگر مروان بن حكم در صدد خلافت بر آيد با آنكه او فرزند حكم بن عاص است كه رسول خدا او را تبعيد و از ورود و بازگشت او به مدينه منع فرمود و تا زمان ابو بكر و عمر اين ممنوعيت به حال خود باقى بود، تا آنكه عثمان بر خلاف دستور رسول خدا و سيره شيخين، حَكَم را با عزت و احترام وارد مدينه كرد و پسرش مروان را رئيس دولت قرار داد و دختر خود را نيز به عقدِ ازدواج او در آورد!
امتياز ميان تابع و متبوع و آنكه نزد خدا و اسلام مقبول و آنكه مطرود بود، از بين رفت و كار به جايى رسيد كه وليد بن عَقَبه ادعاى امارت و فرمانروايى بر حسين بن على كرد. وليد موعظه كند و حسين گوش فرا دهد و سخن چنين واعظى را بشنود كه نماز صبح را در حال مستى چهار ركعت مى خواند و به مأمومين و نماز گذاران مى گويد اگر مايلند تا بيشتر بخواند! آرى بعد از اين حوادث و جريانات باكى نيست كه چنين كسى پيشواى حسين بن على بن ابى طالب گردد و براى آن حضرت مرجعى باشد كه هرگاه بخواهد از او در باره امور دين و دنيا سؤال كند!
چه كسى پيروز است؟
بنابر اين هر كس با قهر و غلبه بر اوضاع مسلط گردد ـ هر صفتى كه داشته باشد ـ رئيس دولت، امام و پيشوا و در تمام امور دين و دنيا، مرجع مسلمين است و تمامى وسايل و ابزار قدرت را در اختيار دارد. سيطره كامل در تمام شؤون دولت از آن اوست. به هركس، هر چه بخواهد عطا مى كند و از هركس كه خواهد باز مى دارد. هيچ كس جز خداى تعالى و ديانت و تقوايش بر او نظارت ندارد. او فرمانده كل نيروهاى اسلامى است و آنها را در تحقق امنيّت داخلى و خارجى و نيز براى كنترل و به اطاعت در آوردن رعيّت از روى ميل و رغبت و يا بيم و وحشت به كار مى گيرد او بر وسايل ارتباط جمعى تسلط كامل دارد و هرگاه بخواهد سفيد را سياه و سياه را سفيد و يا كوچك را بزرگ و بزرگ را كوچك جلوه مى دهد. طرفدارانِ خود را جزء افراد اهل حل و عقد در همه امور معرفى مى كند
102
با گذشت زمان هركس طالب مرجعيت بود، نظر شخص غالب را مى پذيرفت و ابزار او را براى مرجعيت به كار مى برد. پس ايشان بزرگان جامعه و ستارگان درخشانى هستند كه هركس با ايشان حركت كند او را به نقطه مركزى هدايت مى كنند يعنى به همان جا و همان چيزى كه شخص قاهر و غالب مى خواهد. توده هاى مردم نيز اين منوال بار آمدند و هر سالى كه مى گذشت اين سنت استوارتر و عميق تر مى شد و پس از دهها سال ريشه هاى خود را بيشتر در زمين فرو برد و به صورت ديدگاهى عمومى و عقيده اى سياسى درآمد.
كنار زدن عترت پاك پيامبر:
در چنين فضايى عترت پاك پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرياد دفاع از شريعت سردادند و به دفاع از حق خود برخاستند. امّا مردم ميان عترت و حق مشروع آنان، مانع شدند. معارضه على بن ابى طالب با ابو بكر يك معارضه شرعى ومنطقى بود، چنان كه بشير بن سعد يعنى همان كسى كه از همه انصار زودتر با ابو بكر بيعت كرد، بعد از شنيدن سخنان على گفت: "اگر اين سخنان را انصار پيش از بيعت با ابو بكر مى شنيدند دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى كردند(258)."
ولى قدرت همچنان برجاى خود باقى ماند و مبارزه ادامه يافت. طبعاً امكان نداشت كسانى كه قدرت را در اختيار داشتند از نظر سياسى به مخالفين اعتماد كنند. و چون فاطمه دختر پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))در كنار على بود، كشتن او را صلاح ندانستند اگرچه تهديد كردند كه اگر بيعت نكند كشته خواهد شد، حتى صلاح ندانستند كه تا فاطمه بود او را مجبور بر بيعت كنند. دستگاه حاكم، هيچ كارى عليه على و همسرش دختر رسول خدا كه شبها به درِ خانه انصار مى رفتند و يارى مى طلبيدند، انجام نداد. البته انصار هم مى گفتند: "اى دختر رسول خدا، اگر شوهر و پسر عمويت پيش از ابو بكر نزد ما مى آمد كسى را بر او مقدم نمى داشتيم" و على در پاسخ انصار مى فرمود: "آيا من بايد جنازه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در خانه اش رها كرده و دفن نمى كردم و براى نزاع بر سر خلافتش بيرون مى آمدم؟"
فاطمه نيز مى فرمود: "ابو الحسن كارى را انجام نداد مگر آنچه سزاوار او بود و آنچه را ديگران انجام دادند خدا بر آن گواه، و باز خواست كننده ايشان است"(259).
نتيجه منطقى اوضاع و شرايط بعد از شهادت فاطمه ـ عليها السلام ـ كنار زدن على و شيعيان و پيروان او بود. دستگاه حكومت كوشيد تا با جذب عباس عموى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ميان على و بنى هاشم جدايى بياندازد و با وعده شركت دادن او و فرزندانش در حكومت او را فريب دهند. امّا عباس اين پيشنهاد را قاطعانه رد كرد و فريب اين نيرنگ را نخورد(260).
بر اساس معيارهاى عادى و ارزشهاى مادى هرگاه شخصى مخيّر باشد كه ميان دولت حاكم و مخالفين، آن يكى را اختيار كند، طبيعى است در كنار دولت كه نيرومندتر است قرار مى گيرد. خصوصاً كه مخالفت با اهل بيت تا آنجا ادامه يافت كه مى رفت هر گونه ارتباطى ميان آنان و دستگاه حاكمه براى هميشه قطع گردد(261).
دولت حاكم معتقد بود كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند و اين كار مى تواند از ظلم و ستم آنان جلوگيرى كند و قريش را در اين موضع گيرى هدايت يافته و موفق مى پنداشت(262).
مهمتر آنكه دستگاه حاكم مقرر كرد كه هيچ فرد هاشمى نبايد بر مردم حاكم شود هر چند داراى قدرت مديريت و كاردانى و كارآيى و صداقت و امانت باشد. اين شرط را در دوران ابو بكر و عمر به دقت اجرا كردند. خصوصاً عمر بن خطاب خيلى اصرار داشت كه هيچ مسئوليتى را حتى به هواداران بنى هاشم نسپارد.
103
بدين ترتيب على و يارانش از صحنه سياسى و اجتماعى بركنار شدند. با اين حال در زمان شيخين، على و پيروانش در محيطى آرام زندگى مى كردند و از نظر جان و مال در امان بودند و اهل بيت در عطايا بر همه مقدم بودند. نخست سهم آل محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را مى پرداختند و سپس سهم ساير مردم. و شيخين با على در كارها مشورت مى كردند و در بسيارى از امور به او مراجعه مى كردند. رفته رفته اوضاع استقرار يافت و آلوده نشدن شيخين به شهوات و فتوحات اسلامى به آرامش اوضاع داخلى كمك كرد. امّا بعد از گذشت اندك زمانى از خلافتِ عثمان، صحابه كم كم از اطراف او پراكنده شدند و از سوى ديگر بنى اميه بر بساط او راه يافتند، تا آن جا كه تمامى صحابه از اطراف رفتند و بنى اميه او را در حصار خود قرار داده، و مجلس او پر از امويها گرديد.
بنى اميه نيز همچنان به محروم كردن اهل بيت و پيروانشان از كارها ادامه دادند و چون امام و پيروان او نمى توانستند كارهاى خلاف بنى اميه را كه حاشيه نشينان و كارگذاران عثمان بودند، ناديده بگيرند و نهى از منكر و امر به معروف نكنند، چنين وانمود مى كردند كه اهل بيت با امويها به دليل اموى بودنشان مخالف اند. از اين رو عرصه را بر على و پيروانش تنگ كردند. اين معارضه به رسوبات دشمنى هاى ديرين اضافه شد و پيوسته بزرگتر و بزرگتر گرديد تا آنكه در زمان معاويه ميان او كه فرمانرواى شام شده بود و امير المؤمنين على ((عليه السلام)) به برخورد مسلحانه انجاميد و در نهايت زر و زور و تزويرِ معاويه، بر شرع و عدالت و امامت بر حق، "على" پيروز گرديد. معاويه بر سرنوشت امت مسلط و سالِ تسلطِ او بر مقدرات مسلمين، سال جماعت ناميده شد. در واقع دوران جديدى براى طرد آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) آغاز گرديد كه پر از اشك و خون بود، همه را از ميان بردند و ناسزا گفتن به اهل بيت و پيروانشان واجب شده بود.
مردم نيز به همراه دولت مردان، اين ناسزاها را تكرار مى كردند و به هر حال، شيعيان آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) طرد شدند به گونه اى كه حتى شهادتشان را نمى پذيرفتند و نام كسانى را كه نسبت به على و فرزندانش اظهار محبت مى كردند از دفتر بيت المال حذف مى كردند(263).
دسته بندى جديد مرجعيّت:
خليفه قاهر و پيروز ـ هر كه باشد ـ مرجع امت و در تمام شؤون دين و دنيا به منزله ولىّ امت و بزرگ اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) است. از سويى صحابه بزرگوار همه و بدون استثناء مرجع امت اند چرا كه عادل و اهل بهشت و جاى گزين اهل بيت پيامبرند كه بر حسب بيان آشكار شرعى، پاك و منزهند اهل بيت تحت حمايت صحابه با حكومت معارضه كردند و چون صحابه منقرض شدند، تابعيين مرجعيت گروهى و خليفه را كه رئيس دولت بود، تأييد كردند پس از تابعين طبقه بعد از ايشان نيز به همين ترتيب عمل كردند.
پس از آن علما يعنى وارثان انبيا با همكارى حكّام، نقش مرجعيت را به عهده گرفته، و وجود اهل بيت در اين مرجعيت، به نقش درجه دوم تنزّل يافت.
نتيجه برخورد و معارضه:
جهت گيرى اكثريت به باورى عمومى و راسخ در اذهان مبدّل شد و در نهايت امرى ثابت و مستقر گرديد. افكار عمومى در برابر معارضين كم حوصله گرديد و از اين جهت بركنارى مخالف و تنگ گرفتن بر او را موجّه ساخت شأن اجتماعى فرد مخالف را پايين آورده، او را ميان توده ها به "خارجى" و در پيش گرفتن راهى جز راه مؤمنين متهم مى كردند. نظرات معارضين را تحريف كردند، تا آنجا كه مردم حاضر بودند به كفر متهم شوند ولى به پيروى از اهل بيت متهم نگردند. زيرا كافر و مرتد از دين اگر توبه مى كرد و از كفر خود و لو به زبان برمى گشت، از او استقبال مى شد و به او خوش آمد مى گفتند، امّا كسى كه پيرو اهل بيت مى شد ديگر توبه اش قبول نمى شد. دوستى و پيروى از كفار آسانتر از دوستى و پيروى آل محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود و اين باورها به صورت ميراثى براى اُمت درآمد يعنى همه، اين انديشه را كه شيعيان كافرند، همچون كالايى از پدران و اجدادِ خود به ارث مى بردند چرا كه مى گفتند، شيعه على را پرستش مى كنند و صحابه كرام را مورد طعن و بدگويى قرار مى دهند و... با آنكه هرگز از صحت و درستى و يا نادرستى اين اتهامات فحص و جستجو نكرده و هيچ دليلى هم بر صحت آن نداشتند جز تقليد از گذشتگان و آنچه را نيز از راه تقليد شناخته اند اين است كه شيعه دشمن پيشوايان است.
104
حتى دانشمندان معاصر اهل سنت كه علما و دانشمندان فردا را در دانشگاهها و حوزه ها تربيت مى كنند، تشيّع را نمى شناسند و نمى دانند از كى آغاز شده و چرا و چگونه به وجود آمده است.
اگر آنان نظرات شيعه را نقد مى كنند، در حقيقت نظرات دشمنان شيعه را به عنوان نظرات شيعه دقيقاً و جمله به جمله نقد مى كنند به رغم آنكه 1400 سال بر شيعه مى گذرد. پس دشمنان شيعه به ميل خود گفتار شيعه را نقل مى كنند و به ميل خود در آن داورى مى كنند، با آنكه اختلاف در ذاتِ خود، اختلافى است سياسى و با آنكه شيعه اسلام را از طريق اهل بيت گرفته و فهميده است و مذهب اهل بيت، همان مذهب رسول خدا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و گروه نجات يافته، همان گروهى است كه به هدايت اهل بيت راه يابد.
105
فصـل ششم مرجع بعد از وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) كيست؟
نظر شيعه:
الف ـ ضرورت مرجعيّت:
شيعه مى گويد اين صحيح نيست كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) امت را بدون ولىّ وسرپرست رها كرده باشد. چون ولايت و مرجعيت دو امر اساسى است كه امت در هيچ زمانى از آن بى نياز نبوده و نيست. اساساً اين سخن كه امت را بى مرجع و سرپرست رها كرده باشد، با كمال دين و تماميت نعمت كه صريح قرآن است، منافات دارد و سرپوش گذاشتن روى "تبيان كلّ شىء" بودن قرآن است. چگونه مى شود كه در قرآن كيفيت خوردن، خوابيدن، قضاى حاجت وساده ترين و بى ارزشترين مسايل بيان شده باشد امّا ولايت و مرجعيتِ امت، اين مسأله بسيار خطير و حساس بيان نشده باشد؟ علاوه بر اين رها كردن امت بدون ولى و مرجع با رأفت و رحمت و عطوفت و محبت و مهربانى و توجّه فراوانِ پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) نسبت به آينده اسلام و مسلمين، تناقض و تعارض دارد، چنان كه اين اوصاف به صراحت براى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در قرآن كريم ثابت و مسلم است.
پس چه كسى پس از او بايد به وظايف دينى و دنيوى او قيام و قرآن را تفسير و بيان كند؟ و چه كسى دايره شريعت را تعيين و كشتى نجات امت خواهد بود؟ و چه كسى راهنما و هادى مردم و امان امت خواهد بود؟ اينها كه گفته شد امتيازات فنى و تخصصى است مانند دانش پزشكى و هندسه و اتم شناسى. و اينها امورى است كه جز داناترين فرد به دين و فاضل ترين و مناسب ترين انسان براى جمع كردن ميان ولايت و مرجعيت بانها شناخت كامل ندارد. و چنين فردى را به يقين جز خداى تعالى نشناسد. و به حكم عقل و شرع محال است خداى تعالى چنين امرى را به هواهاى نفسانى و خواسته هاى مردم واگذارد.
علاوه كه ولايت و مرجعيت از ضرورت دين و لوازم اساسى دعوت و دولت و امت است و بزرگترين دليل بر ضرورى بودنش آن است كه منكرين ولايت و مرجعيت و منكرين تعيين آن از سوى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود ناگزير ولايت قرار دادى و ساختگى ايجاد كردند و اين ولايت قراردادى، براى هركس كه بر اوضاع مسلط شد ـ و لو با ريختن خون هزاران نفر از فرزندان امت در راه تحقق پيروزى و به اطاعت در آوردن امت ـ با زور و قهر و غلبه، استقرار يافت و ثابت گرديد، و اگر يك نفر شخص غالب و قاهر نبود هر گروهى از مردم به سويى رفته و براى خود مرجعى داشت و مرجعيّت و ولايت قرار دادى مخصوص به خود ايجاد مى كرد.
ب ـ مرجعيّت در بيان الهى:
خداى تبارك و تعالى قرآن را به عنوان يك پيام و يك آئين الهى براى بشر نازل فرمود و بينشى قطعى درباره حركت همه پديده ها به انسان ارزانى داشت و تمام امور دينى و دنيايى آنان را تنظيم كرد و راههاى درست زندگى اخروى را از نادرست تبيين و زندگى هر دو جهان را به يكديگر ربط داد و اين ارتباط ضرورتى است از ضرورتهاى كتاب كه خداى تعالى بر بنده خود محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) نازل فرموده تا براى مردم از نظر علمى و عملى در دو مرحله دعوت و تشكيل دولت با هم بيان كند.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود دعوتش را رهبرى نمود و آنگاه كه دعوت منتهى به تشكيل دولت گرديد خود رياست دولت را به عهده گرفت. و در مدت دعوت و رياست دولت. قرآن و دين را كاملاً براى امت تبيين فرمود و قرآن همه چيز را براى كسانى كه آن را فراگرفتند بيان كرد.
محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع و مسؤول بيان دين است. چون از همه داناتر به آن است و آگاه تر به احكام و با فضيلت ترين پيروان قرآن و مناسب ترين فرد براى رهبرى پيروان دين وقرآن و پياده كردن احكام دين است. هيچ كس در دنيا وجود ندارد كه در اين امر مهم جاى آن حضرت را بگيرد. واحدى نيست كه در زندگى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) مردم را از او بى نياز كند و جاى او را پر كند. آنكه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به اين امر خطير و پر اهميت اختصاص داده خداى تعالى است. چون احدى جز او نيست كه با جزم و يقين داناترين فرد را به دين و آگاهترين فرد را به احكام و با فضيلت ترين فرد مؤمن به دين و قرآن و مناسب ترين آنان را براى پياده كردن و تطبيق احكام بشناسد.
106
از اين جهت گزينش ولى امر و مرجع را به خود اختصاص داده و او را انتخاب كرده و به بشريت معرفى نموده است و به علم و برترى و لياقت او براى به دست گرفتن مقام نبوّت گواهى داده است. و به او صلاحيت و شايستگى بيان دين و مرجعيت و جمع ميان ولايت بر پيروان و مرجعيت در دين و داورى ميان مردم و حكومت در پرتو احكام اين دين را داده است.
پس هرگاه امت ولايت و مرجعيتى را كه خداى تعالى پيشنهاد فرموده پذيرفت و با رضا و رغبت با او دست بيعت بدهند محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مرجع و ولى آنان مى گردد.
و چون اين دولت الهى تا روز قيامت ادامه دارد، و دولت با ايمان دعوت به ايمان را تقويت مى كند و هدف اصلى اسلام هدايت تمام بشر است، و پيامبر اكرم حضرت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) خود از نوع بشر و ناگزير روزى ديده از جهان مى بندند، و تنها خدا است كه اطلاع كافى و كامل دارد كه چه كسى از پيروان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))اعلم و آگاه تر به دين و قرآن و فاضلترين و مناسبترين فرد براى رهبرى است. از اين رو تعيين ولى و مرجع بعد از وفات محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))نيز مخصوص خداى تعالى است. پس هرگاه امت با كسى كه خدا او را مقدم داشته و به عنوان ولى و مرجع معرفى نموده بيعت كند، هدايت مى يابد. و اگر امت با او بيعت نكند ميان مرجعيت و رهبرى و ولايت جدايى مى افتد. و حاكم و رئيس دولت فردى خواهد بود و مرجع فردى ديگر و با گذشت زمان رئيس دولت و حاكم زمان بر حكومت و مرجعيت هر دو تسلط خواهد يافت.
پس حسين بن على عليهما السلام بر حسب بيان شرعى صريح، ولىّ امر و مرجع است و امام و پيشوا و الگوى زمان خود. لكن امت با ميل و رغبت و يا با ترس و وحشت با يزيد بن معاويه بيعت كرد و يزيد حاكم گرديد. و امام حسين مرجع، با آنكه اصل بر اين بود كه حسين بن على هم حاكم باشد و هم مرجع ولى يزيد حاكم گرديد. و چون مرجعيت بايد همراه حكومت و ولايت باشد. بدون در اختيار گرفتن مرجعيت، حكومت برايش گوارا نبود و چون هيچ وسيله اى براى سلب امتيازات امام حسين از مرجعيت وجود نداشت مگر با كشتن وى از اين جهت يزيد آن حضرت را به شهادت رساند.
البته شيعه بر اين نكته تأكيد مى كند كه موفقيت و پيروزى و سعادت و بهروزى مسلمين در حال و آينده متوقف بر وحدت مرجعيت و حكومت يا ولايت است به گونه اى كه ولى امر و حاكم زمان مرجع نيز بوده و از سوى خداى تعالى تعيين شده باشد.
كوتاه سخن آنكه تعيين مرجع و ولى امر مخصوص خدا است چون تنها او مى داند چه كسى داناتر به احكام دين و مناسبتر براى رهبرى بر طبق احكام اسلام است.
قبل از آن كه پيامبر اسلام رحلت كند خداى تعالى ولى و مرجع امت را تعيين كرد و به پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمان داد كه آن را اعلام كند. و رسول خدا در حجة الوداع پيش چشم يكصد هزار مسلمان اعلام كرد. و اين امر الهى دهها بار تكرار گرديد و لكن امت با غير او بيعت كرد و ميان حكومت و مرجعيت جدايى افتاد سپس حكام در هر زمان ولى خدا را از مرجعيت نيز جدا كردند و حكومت و مرجعيت را همراه نموده و با قهر و غلبه به خود اختصاص دادند.
مرجعى كه خدا تعيين نموده كيست؟
شيعه مى گويد خداى تعالى على بن ابى طالب عليه السلام را براى خلافت و جانشينى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و مرجعيّت امت برگزيد و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را موظف گردانيد كه اين گزينش و اختيار الهى را اعلام كند و پيامبر نيز او را در حجة الوداع و غدير خم در برابر يكصد هزار مسلمان اعلام و معرفى نمود. و نيز خداى تعالى امامت حسن را بعد از على و امامت حسين را بعد از حسن قرار داده و امور را چنان تنظيم فرموده كه هر يك از امامان با بيان امام قبلى تعيين شوند تا امام دوازدهم كه حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف است. و حاكم شرعى در جمهورى اسلامى ايران در اصل همان مهدى موعود است (بنابر ماده پنجم از قانون اساسى ايران) و رهبرى فعلى ايران در حقيقت نايب آن امام شرعى است. كه كارها را به نيابت از سوى آن امام شرعى انجام مى دهد تا زمانى كه خود او ظاهر گردد و زمام امور را بدست گيرد.
107
و بر طبق بيان شرع در هر زمان بزرگ اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))، ولىّ امر و مرجع مسلمين است. و خانه و پايگاه اهل بيت تا روز قيامت پا برجااست. و على رغم كوشش حكام در طول تاريخ براى نابودى ذريّه طاهره پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) روز بروز بر تعدادشان افزوده مى گردد.
دليل دشمنى اهل سنت با شيعه چيست؟
حال كه شيعيان بر حق اند پس چرا اهل سنت با آنان دشمنى مى كنند؟
دليلش آن است كه آنچه شيعه مى گويد بساط حكام را بر مى چيند و فلسفه وجودى آنان را از ميان مى برد و كار دشمنان و مخالفان حكام را توجيه و تأييد مى كند. و چون حكام بر امور دولت سلطه كامل دارند و هرگونه كه بخواهند از امكانات استفاده كنند، و ارتشى در اختيار دارند كه حقوق خود را از حاكم مى گيرند و تابع دستورات حاكم است. و چون حكام تمام وسايل تبليغى و ارتباط جمعى را در اختيار دارند، و شيعه در طول تاريخ نقش حزب معارض حكومت را داشته و دارد. از اينرو حكام همواره آنان را مورد تعقيب قرار داده و طردشان كردند و چنان چهره اى از ايشان ساختند كه گويا آنان جزء شياطين و افرادى گناهكار و خارج از امّت اسلامى مى باشند و اكثريت امت هم چاره اى جز مدارا و هم سويى با حكام ر انداشتند، و هرگز به شيعه فرصتى داده نشده كه نظرات خود را آن گونه كه مى خواهد آزادانه بيان نمايد. حكام مزوّرانه نظريّات شيعيان را بشكل تحريف شده مطرح مى كردند، و امّت اين نظريّات جعلى و تحريفى را به يكديگر رساندند. و بدين وسيله مردم را نسلى بعد از نسل از شيعه دور كردند و از آنان متنفر ساختند. چون بيشتر مردم آنچه را حاكمان از زبان شيعه القاء كرده بودند، حقيقت مى پنداشتند.
شتابزدگى اهل سنت:
اهل سنت بارهااز هر سو فرياد مى زنند و مى گويند: گفتار شيعه را تصديق نكنيد. اينان دشمنان قسم خورده اين امت اند و از جماعت مسلمين خارج شده اند. ما دليل اين مدّعا را از ايشان مى خواهيم.
پاسخ اين شتاب زدگى:
شيعه مى گويد: سالى كه در آن زور و تزوير بر شرعيت و حقيقت پيروز گرديد نزد اهل سنت سال جماعت ناميده شد و فكر و انديشه تسنن كه اهل سنّت نام خود را از آن گرفته اند، در زمانى كه زور و قلدرى بر شريعت غالب گرديد، پديد آمده تصوّر اهل سنت بر اينكه تنها آنان به سنّت پيامبر عمل مى كنند، تصوّر درستى نيست، زيرا شيعه از همه نسبت به سنّت پيامبر اسلام علاقه مندتر است و از همه بهتر به آن عمل مى كند. و اگر از تقليد كور و ناروا بگذريم روشن خواهد شد كه ما (اهل سنت) سخن درست و بجا نگفته ايم. و شما مى توانيد جهت پى بردن به صحت و درستى آنچه گفتيم تحقيق و بررسى نمائيد، پس اگر حق بود از سرزنش خوددارى كنيد. و اگر نادرست و ناروا بود ما از آن برمى گرديم. زيرا باطل هميشه از بين رفتنى است. اينك به منظور پاسخ به درخواست و رغبت عاشقان حقيقت دليل يقينى و روشن خود را تقديم مى داريم:
دوگونه مرجعيت:
شيعه بر اين باوراست كه پس از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اسلام دو گونه مرجعيت پديد آمد.
1 ـ مرجعيت فردى: مرجعيت بزرگ مرد اهل بيت نبوت على بن ابى طالب عليه السلام كه در مقابل حاكميّت فردى كسى است كه با قهر و غلبه حاكم گرديد، و نزد اهل سنت حكومتش مورد قبول است.
2 ـ مرجعيّت گروهى: و آن عبارت است از عترت و اهل بيت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و آنان ولايت بزرگ خود را پذيرفته و او را در حفظ دين بر اساس اصول ثابت و پايدار يارى مى كنند.
108
هر دو مرجعيّت را خدا تعيين كرده است:
شيعه مى گويد خداى تعالى با بيان روشن و آشكار هر دو مرجع را تعيين كرده و به پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) دستور داده كه آن را براى مسلمين بيان كند و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را در مناسبتهاى بسيارى بيان كرد.
دليل شرعى بر تعيين مرجعيت فردى از طرف خداى تعالى:
آيه ولايت: (آيه 55 از سوره مائده): جز اين نيست كه ولى و رهبر شما تنها خدا است و رسول او و آنان كه ايمان آورده اند ونماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند. و كسانى كه ولايت خدا و پيامبر او و اين مؤمنين را بپذيرند در حزب خدا كه البته سر انجام غلبه با آنها است وارد شده اند.
اين آيه شريفه در باره على عليه السلام نازل گرديده هنگامى كه در نماز در حال ركوع انگشتر خود را صدقه داد. ثعلبى (يكى از مفسّران و دانشمندان بزرگ اهل سنّت) درباره تفسير اين آيه مى نويسد:
هنگامى كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) مشاهده كرد على عليه السلام انگشتر خود را در نماز در حال ركوع صدقه داد به درگاه الهى دعا كرد به همان دعايى كه موسى در باره هارون دعا كرده است "پروردگارا براى من وزيرى از اهل بيتم قرار بده على را تعيين و به وسيله او پشت مرا استوار و محكم فرما" ابو ذر گويد: به خدا سوگند هنوز رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) دعاى خود را تمام نكرده بود كه جبرئيل بر آن حضرت نازل گرديد و آيه شريفه ولايت را به همراه داشت.
مفسران بر اينكه اين به اين كه آيه شريفه در باره على عليه السلام نازل گرديده اتفاق نظر دارند(264).
رسول خدا در غدير خم روز پنجشنبه در اجتماع يكصد هزار نفرى مسلمانان، امير المؤمنين على عليه السلام را مرجع و خليفه خود قرار داد.
پنج ساعت از روز گذشته بود كه جبرئيل نازل شد و گفت: اى محمد پروردگارت سلام مى رساند و مى فرمايد: "يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك"(265) آنچه را از پروردگارت بر تو نازل گرديده تبليغ نما. و اين آيه شريفه در روز غدير خم نازل گرديد(266).
و بعد از آنكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) على را به امامت و خلافت و مرجعيت بعد از خود منصوب فرمود آيه شريفه نازل شد "اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام ديناً"(267).
اين آيه شريفه در ماه ذى الحجه و در منطقه غدير خم در همان محلى كه امير المؤمنين در آن منصوب گرديد، نازل گرديد و بلا فاصله نصب آن حضرت را به عنوان كامل نمودن دين و تمام كردن نعمت و پذيرفتن اسلام به عنوان آيين براى مسلمين اعلام كرد.
پس از نصب امام على بن ابى طالب به عنوان ولى و مرجع و خليفه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) عمر بن الخطاب نزد على آمد و با لبخند و مزاح گفت بخ بخ لك يا بن ابى طالب اصبحت مولاى و مولى كل مسلم" يعنى خوشا به حالت و مبارك باد بر تو اى پسر ابو طالب كه مولاى من و مولا و سرپرست هر مسلمانى گرديدى. و اين يك حقيقت و واقعيت است(268).
از آن پس، روز غدير عيد عمومى مسلمانان گرديد(269).
حديث غدير از طريق علماى اهل سنت به حد تواتر رسيده و در باره آن كتابهاى بسيار نوشته شده است. از جمله: كتاب الولايه ابن حجر طبرى. و كتاب الولايه ابو عباس احمد بن عقده متوفاى 333 هجرى. و كتاب ابو بكر جصابى متوفاى 355 هجرى و دارقطنى متوفاى 385 هجرى كه يك بخش آن پيرامون طرق حديث غدير است. و كتاب الدرايه فى حديث الولايه ابو سعد سجستانى متوفاى 477 هجرى و كتاب دعاة الهداة الى اداء حق الموالاة ابو القاسم عبيدالله حنفى متوفاى 490 هجرى و...
109
حديث غدير را صد و شانزده نفر از صحابه و هشتاد و چهار نفر از تابعين نقل كرده اند و حديث غدير را تمام علماى اهل سنّت با اختلاف طبقات و مذاهب نقل كرده و در كتابهاى خود نوشته اند. از قرن دوم هجرى تا قرن چهاردهم هجرى و عددشان به سيصد و شصت عالم و دانشمند مى رسد چنان كه امينى در كتاب الغدير يادآور شده است.
در مورد جريان غدير خم همين قدر كافى است كه عمر بن الخطاب روز غدير جلو رفت و به على چنين تبريك گفت: مبارك باد بر تواى پسر ابوطالب كه صبح كردى در حالى كه مولاى هر زن و مرد با ايمان شدى.
نمونه هايى از نقل اعلام در روز غدير:
طبرانى در "المعجم الكبير" از حذيفة بن اسيد غفارى صحابى بزرگوار نقل مى كند هنگاميكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) از حجة الوداع برگشتند (به منطقه اى رسيدند) اصحاب خود را از اينكه زير درختان كوچك بطحاء فرودآيند منع كردند. سپس به ايشان دستور دادند كه زير درختان را تميز كنند، و آن حضرت زير آنها نماز خواند، سپس به پاخواست و فرمود: اى مردم خداى خبير و لطيف به من خبر داده كه هر پيامبرى نصف عمر پيامبر قبلى عمر خواهد كرد، ومن گمان مى كنم كه به همين زودى به سوى حق دعوت شوم و اجابت كنم و بدانيد كه من مسئول و شما نيز مسئول هستيد پس شما چه مى گوييد؟ گفتند شهادت مى دهيم كه تو رسالت خود را ابلاغ نمودى و كوشش كردى و نصيحت كردى پس خدا تو را جزاى خير دهد.
آنگاه فرمود: آيا شهادت نمى دهيد كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست. و بهشت و جهنم حق است. مرگ و زنده شدن پس از آن حق است. و روز قيامت خواهد آمد. و خداوند مردگان را از قبرها بر مى انگيزد؟ گفتند آرى به تمام اينها شهادت مى دهيم.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) گفت: خدايا شاهد باش. سپس فرمود: اى مردم خداى تعالى مولاى من است و من مولاى مؤمنان و من به مؤمنان از خود ايشان سزاوارترم. پس هركس من مولاى اويم اين على مولاى اوست پروردگارا دوستدار، دوستانش را و دشمن بدار دشمنانش را(270).
سپس فرمود: اى مردم من بر شما سبقت مى گيرم و شما در كنار حوض بر من وارد مى شويد حوضى كه وسعت آن از مسافت بين بصرى (شهرى است در شام) و صنعاء (شهرى است در يمن) بيشتر است. در آن حوض به عدد ستارگان آسمان جام هاى نقره اى وجود دارد. و هنگام ورود بر من از شما درباره ثقلين (قرآن و عترت پاك) آن دو چيز گرانبهايى كه در ميان شما مى گذارم سئوال مى كنم. پس ببينيد كه چگونه با آنها رفتار خواهيد كرد.
كتاب خداى عزوجل ثقل اكبر است كه يك طرف آن در درست خداست و طرف ديگر در دست شما است پس به آن چنگ زنيد و آن را خوار نكنيد و تحريف ننماييد. و ثقل دوم عترت و اهل بيت من است. چون خداى دانا و لطيف به من خبر داده كه اين دو از هم جدا نشوند تا اينكه در كنار حوض بر من وارد شوند(271).
تأكيد بر ولايت على((عليه السلام)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به على عليه السلام فرمود: تو در دنيا و آخرت ولىّ من هستى(272).
تو بعد از من ولىّ هر فرد با ايمانى(273).
و فرمود: هركس من ولىّ او هستم على نيز سرپرست اوست(274).
و در مورد ديگرى رسول خدا فرمود: على بيش از يك كنيزى كه از غنايم جنگى برداشته حق دارد او بعد از من ولى و سرپرست شما است(275).
و به على عليه السلام فرمود: تو بعد از من ولىّ و سرپرست هر مؤمنى مى باشى.(276)
و فرمود: هركس من ولىّ او هستم او (على) نيز ولى او است(277).
110
و هركس من مولاى اويم على مولاى اوست(278).
تو بعد از من ولىّ تمام مؤمنانى.
و در حديث منزلت آمده: تو نسبت به من مانند هارون نسبت به موسى مى باشى. و براى آنكه بر موضوع ولايت و سرپرستى او تأكيد كند فرمود: تو نزد من چون هارون نسبت به موسى هستى جز آنكه بعد از من پيامبرى نيست. و اين حديث از بهترين و صحيح ترين احاديثى است كه اصحاب سنن آن را روايت كرده اند(279).
هدايت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: من بيم دهنده ام و على هدايت كننده است. اى على، هدايت خواهان به وسيله تو هدايت شوند(280).
حجت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: من و اين "على" روز قيامت حجت بر امت هستيم(281).
و فرمود: على دَرِ شهرِ علم من و بيان كننده چيزى است كه بر من نازل شده دوستى و محبت او دوستى و محبت من است و دشمنى او دشمنى با من...
و نيز فرمود: من شهر دانش و على دَرِ آن است. اين قسمت را در باب رهبرى سياسى بيان خواهيم كرد.
و نيز به على فرمود: اى على تو بعد از من بيان كننده موارد اختلاف براى امتى(282).
رواياتى كه نقل گرديد روشن و ثابت مى كنند كه پيامبر مرجعيّت أمت را بعد از خود معيّن فرموده تا امت در امور دين و دنيا به او مراجعه كنند و اين يگانه مرجع على بن ابى طالب است و بزودى در بحث از رهبرى سياسى در باب چهارم اين كتاب بيشتر و دقيقتر آن را بيان خواهيم كرد.
مرجعيّت گروهى نزد شيعه:
شيعيان پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت گرامش را الگو و پيشواى خود مى دانند براى اينكه آنان نسبت به اسلام برترى دارند، خداوند ايشان را بر سايرين برترى و فضيلت داده است.
اهل بيت طبق آيه مباهله كه خداوند در آن آيه مى فرمايد: "به آنان بگو بياييد تا پسران و زنان و جانهاى خود را بخوانيم سپس مباهله كنيم..."(283) اين آيه در باره پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل شده است(284) و نيز ايشان حبل الله مى باشند(285).
و اهل بيت همان اهل ذكرى هستند كه خداى تعالى در باره آنان فرموده: فاسألوا أهل الذكر ان كنتم لا تعلمون"(286). ترجمه: اگر چيزى را نمى دانيد از اهل ذكر سئوال كنيد. و اهل بيت مصداق آيه شريفه اند كه مى فرمايد: آيا مردم حسد مىورزند بر آنچه خدا از فضل و كرم خود به ايشان داده است(287).
و ايشان همان خويشاوندان و ذوى القربى هستند كه خداى تعالى مى فرمايد:
وآت ذا القربى حقّهُ
حق خويشاوند را به او بده" و نيز در باره آنان مى فرمايد: "... فأنَّ للّهِ خُمُسَهُ وَلِلرّسُولِ وَلِذى القُربى ـ خمس غنايم از آن خدا، رسول خدا و از آن خويشاوندان رسول خدا است"(288).
و ايشان از هر حيث پاك و مطهرند چنان كه خداى تعالى فرموده: "إنّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجس أهلَ البَيتِ وَيُطهّرَكُم تطهيراً"(289) يعنى خداوند اراده فرموده اهل بيت را از آلودگى و پليدى پاك گرداند.
و خداوند مودت و دوستى اهل بيت را واجب گردانيده(290).
و نيز درود و صلوات بر ايشان را در نماز واجب كرده است(291).
و اهل بيت ثقل اصغر هستند، قرآن و اهل بيت هر دو باهم حرز و امان
از گمراهى مى باشند(292).
آنان پيشگامان امت و كشتى نجات اند هركس در آن نشيند نجات مى يابد و هركس تخلف كند غرق مى شود(293).
اهل بيت موجب امنيت امت از اختلاف و مخالف ايشان از حزب شيطان است(294).
ايشان امان اين امت مى باشند(295).
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرموده است: در هر نسلى از امت من افراد عادل (و الگوهايى) از اهل بيت من هستند كه از تحريف گمراهان و نسبت بيهوده گويان كه خود را مسلمان مى نامند و از تأويل جاهلان و نادانان جلوگيرى نمايند. بدانيد كه امامان، شما را به سوى خداوند راهنمايى مى كنند. پس دقت كنيد كه چه كسانى را بر خود ولايت داده و دوست مى داريد(296).
111
نتيجه پيروى شيعه از مرجعيت شرعى:
شيعيان، در هر عصر و زمانى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت او را دوست و ولىّ و امام خود مى دانند و همواره بر اين باورند كه در هر زمانى بزرگ اهل بيت، امام، الگو و پيشواى آنان است. چون خداوند ايشان را براى حفظ اصول جاودانه دين خود برگزيده است. و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) نيز بشارت داده كه آنان بهترين انسانها هستند. هنگامى كه اين آيه شريفه نازل گرديد: "إنّ الذين آمنوا وعَمِلُوا الصّالحاتِ أولئِكَ هُم خَير البَريّة" همانا اهل ايمان كه عمل نيك و شايسته انجام دادند بهترين مردمند. پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى على، اينان، تو و شيعيانت هستيد(297).
112
بخش چهارم رهبـرى و سياست@فصـل اول ضوابط حركت جامعه
1ـ ضوابط حركت جامعه:
هر جامعه سياسى به طور كلى بر اساس دو ضابطه اساسى حركت مى كند. و جامعه اسلامى مانند ساير جوامع سياسى و انسانى است كه از اين ضابطه مستثنى نيست بنابر اين حركت آن نيز تحت اين دو ضابطه است.
ضابطه اول: دين و يا مجموعه حقوقى الهى كه مانند قانونى نافذ در جامعه اسلامى است. و آن عبارت است از يك نقشه كلى و عمومى كه داراى يك برنامه تفصيلى براى تكامل حركت جامعه اسلامى به طور كامل در همه زمينه هاى زندگى بگونه اى كه زمان حال و آينده را فرا مى گيرد.
به عبارت ديگر: آن مجموعه حقوقى به سان يك داروخانه بزرگى است كه داروى هر درد حال و آينده جامعه اسلامى در آن وجود دارد.
اين مجموعه مشتمل است بر ريشه يابيهاى نظرى و عملى و براى هر دردى، درمان مناسب دارد، و ضمانت مؤكدى را بر كار آيى درمان و نتايج آن اراءه مى دهد. و اين مجموعه حقوقى الهى به گونه اى تهيه و تنظيم شده تا زندگى فردى خانواده و جامعه اسلامى بلكه تمام جهان را فرا گيرد. و پيوند ميان جامعه و رهبرى را مستحكم، و تمام نيازهاى روحى و مادى ايشان را برآورده سازد.
ضابطه دوم: رهبرى سياسى است كه برخواسته از همين دين است. و اين رهبرى سياسى بر خواسته از دين، جهتى است كه موجب مى شود حركت جامعه اسلامى دائماً بر وفق احكام اين مجموعه حقوقى الهى باشد.
توضيح آنكه رهبرى سياسى به سان مهندسى است كه برنامه هاى كلى و تفصيلى دين الهى را در اختيار دارد. و يا به سان پزشكى است نسخه پيچ كه مرض را تشخيص داده و درمان را مى داند و كيفيت مصرف دارو را بيان مى كند و همواره مريض را تحت مراقبت قرار مى دهد تا زمانى كه شفاى كامل يابد.
رهبرى، آينه تمام نماى دين و ناظر بر حسن اجراى احكام آن و مرجع عمومى درك و فهم احكام و مقاصد آن است، او داناترين و آگاهترين و فاضل ترين و مناسب ترين فرد براى رهبرى پيروان دين است.
اين رهبر با بيان و تبليغ دقيق دين به همان گونه كه از پروردگارش فرا گرفته توضيح دهنده احكام الهى نيز هست و همچنين مسؤول اجراء و تطبيق نص و بيان شرعى و گواه بر كار بيان دين در هر دو مرحله نظرى و عملى است. او بشارت دهنده مخلصين و بيم دهنده معاندين است. رهبر دعوت كننده به سوى الله است. رهبر چراغى است كه راه جامعه را به هنگام حركت روشن مى كند.
2ـ همبستگى دين الهى با رهبرى سياسى:
آيين اسلام بر دو ركن استوار است.
1 ـ كتاب خداى تعالى قرآن كريم.
2 ـ رهبرى رسول خدا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه از طرف خداى تعالى براى دعوت به دين الهى و رهبرى سياسى دولت تعيين گرديده هرگاه دعوت به تشكيل دولت بيانجامد. به اين معنى كه رهبرى سياسى براى دعوت به اسلام و تشكيل دولت اسلام جزء جدا نشدنى دين و اصلى از اصول آن است پس ايمان به رهبرى سياسى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و ولايت او جزيى از ايمان به دين الهى است. و همچنين اعتقاد به رهبرى سياسى طالوت، داود و سليمان عليهم السلام هر يك در زمان خودش جزء جدا نشدنى دين الهى بوده است.
زيرا طبق "قوانين زندگى" بدون رهبرى سياسى شخص محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))تبليغ دين الهى و بيان احكام و تطبيق آنها امكان پذير نيست، و او خود مسؤول توضيح نصوص شرعى است، و بهنگام رهبرى دعوت و دولتى كه خود رياست آن را به عهده داشت نيز چنين عمل كرد او تنها محور بود. و رهبرى سياسى را كه رهبرى دعوت و دولت هر دو به آن متكى بودند تاسيس كرد.
و آنچه بر اين پيوند و همبستگى و تكامل محتوم و ضرورى تأكيد مى كند، اين است كه خداى تعالى در طول تاريخ بشر كتابى را براى آنان بدون رسولى نفرستاده و رسولان را موظف به تبليغ دين و بيان احكام و رهبرى مؤمنين نموده است.
113
و اگر جداكرن پيوند ميان دين الهى و رهبرى سياسى و ميان رسالت و رسول و ميان كتاب برگزيده خداى تعالى مفيد بود. هر آينه خداوند براى هر انسان بالغى نسخه اى از كتب آسمانى را مى فرستاد و او را به فهميدن و عمل كردن به آن مكلف مى كرد. و ديگر نيازى به فرستادن دهها هزار پيامبر، رسول و راهنما نبود.
بنابر اين جداكردن پيوند ميان دين الهى و رهبرى سياسى با هيچ يك از موازين و مقياسهاى عقلى، منطقى، دينى و فطرى منطبق نيست. و تنها تمسك به قرآن و ناديده گرفتن رهبرى سياسى كاملاً غيرمعقول است. پس اگر بگويد به قرآن ايمان دارد و لكن به محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) به عنوان رهبر و ولى امر ايمان ندارد، به اجماع، مؤمن شمرده نمى شود. و همچنين اگر كسى بگويد محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))را دوست دارد و به رهبرى سياسى او ايمان دارد و لكن به قرآن ايمان ندارد به اجماع مؤمن نيست. زيرا از لوازم ايمان آنست كه به دين الهى به عنوان يك قانون نافذ و لازم الاجراء معتقد باشد. و نيز به محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) به عنوان ولىّ و سرپرست، كه امور زندگى مؤمنان را طبق اين قانون نافذ الهى رهبرى مى كند، اعتقاد داشته باشد.
بنابراين رهبرى سياسى در حكم هيئت مؤسسان است كه بيان دين و زمامدارى مسلمانان بر طبق احكام مخصوص او است.
بيان احكام و خصوصيّات دين و رهبرى امت امرى كاملاً فنى و تخصصى است مانند پزشكى، اتم شناسى، هندسه و مانند اينها و محال است كه اين كار به هواهاى نفسانى و اجتهادات ما سپرده شود.
امتيازات و شرايط رهبرى سياسى اسلامى:
نخستين ولىّ و رهبر سياسى امت اسلامى شخص رسول خدا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود او پيشوا و الگويى است كه هيچ كس را نمى توان با آن حضرت مقايسه كرد. و كسانى كه بعد از آن حضرت عهده دار مقام ولايت و مرجعيت شدند خود را به عنوان خلفاء و جانشينان او معرفى كردند.
شايستگيهاى علمى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در مقام ولايت و رهبرى سياسى و مرجعيت امت اين بود كه وى به اجماع آگاه ترين و داناترين مردم زمان خود به احكام الهى، با فضيلت ترين پيروان دين و مناسب ترين فرد براى ولايت و رهبرى و مرجعيت بود. و دليل بر اين مطلب آنست كه خداوند متعال خود او را تعيين و مقام ولايت، رهبرى و مرجعيت را در او جمع كرده هيچ كس در اين امور با او معارضه نكرده است.
هر كس كه بخواهد، بعد از ايشان مناصب فوق را دارا باشد بايد همين صفات و شايستگيها را داشته باشد. پس ولىّ امر و رهبر و مرجع بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))بايد داراى اين ويژگيهاى زير باشد:
1 ـ داناترين مردم به آئين اسلام باشد.
2 ـ آگاه ترين مردم به احكام دين باشد.
3 ـ با فضيلت ترين فرد ميان پيروان دين باشد.
4 ـ مناسب ترين فرد براى رهبرى امت باشد.
اينها معيارهايى اساسى و هدفها و آرمانهاى مشخّصى است براى هر كسى كه خواهان حق بوده و از هواى نفس دورى كند. و مصلحت عموم مؤمنان ايجاب مى كند كه داناترين، آگاهترين، فاضل ترين و مناسب ترين فرد ولىّ و رهبر آنان باشد. و هيچ مصلحت شرعى براى هيچ كس نيست كه كسى كه فاقد اين اوصاف است بر آنان ولايت داشته باشد.
تشخيص شايستگى با كيست؟
هيچ فرد يا گروه و يا امتى در دنيا يافت نمى شود كه بتواند با جزم و يقين بگويد كه اين يا آن فرد داناتر، آگاه تر، فاضل تر و مناسب ترين فرداست. زيرا: تشخيص چنين امرى براى افراد و گروهها و امتها بطور جزم و يقين ميسور نيست چون امكانات و تواناييهاى عقلى و فطرى و عملى آن را در دست ندارند. ايشان جز ظواهر امور را نمى دانند. و به باطن اشخاص آگاه نيستند. هرگاه بخواهند از داناتر، آگاه تر و فاضل تر و مناسب ترين فرد جستجو كنند جز بر اساس حدس و گمان نمى باشد. و گاهى درست و گاهى نادرست خواهد بود. و از اعتبار بالايى برخوردار نيست. و جز خداى تعالى كسى عالم به حقايق امور نيست. و او است كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را مقدم داشت و تأكيد فرمود كه او اعلم، افضل و انسب است. و براى تصدى مقام سرپرستى مناسبتر است. و تنها خداست كه به نحو جزم و يقين براى ما بيان مى كند كه بعد از وفات رسول خدا تا قيام ساعت چه فرد و يا افرادى داراى اين اوصاف و شرايط مى باشند.
114
از نخستين روزى كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) دعوت خود را آغاز كرد، به فرمان پروردگارش اقدام به آماده ساختن شخصى كه بعد از او مقام ولايت، رهبرى و مرجعيت را به عهده خواهد گرفت نمود و راه و روش شناخت فرد واجد شرايط را بيان كرد تا او را به آسانى بتوان شناخت.
خلاصه: تنها خداى تبارك و تعالى است كه آگاهى و شناخت كامل از شايستگيهاى افراد دارد، و براى احدى جز او ميسور نيست.
پذيرفتن گزينش الهى:
هرگاه امت آن كس را كه خداى تعالى تعيين و انتخاب فرموده بپذيرد و قبول كند كه او اعلم، افضل، انسب و آگاهتر است، و اين موافقت خود را با بيعت كردن ابراز كند. اراده امت با اراده خداى تعالى و هدف امت با مقصود الهى موافق خواهد بود. و فرد تعيين شده از سوى حق تعالى همان فرد برگزيده از سوى ملت مى باشد. و مشروعيّت خود را به عنوان ولى و رهبر از دو منشأ مى گيرد. در رتبه اول از سوى خداى تعالى كه صفات او را بيان و بر اساس آنها او را تعيين فرموده. و در مرتبه دوم امت است كه تعيين الهى را مبنى بر اين كه فلان شخص اعلم، افضل، آگاه تر به دين و مناسب ترين فرد براى رهبرى است، پذيرفته و بر اين بيعت كرده و او را ولىّ و رهبر و مرجع خود دانسته است.
و بدين ترتيب امور امت و دين و رهبرى سياسى آن استوار مى گردد. و همگان بهترين و شيرين ترين و گواراترين ميوه را خواهند چيد، و دولت و دعوت خود را به سوى خدا در فضاى مناسب و به آسانى پيموده و در سايه نعمت الهى قرار مى گيرند.
نپذيرفتن گزينش الهى:
هرگاه امت انتخاب و گزينش الهى را كه فلان فرد اعلم و آگاه تر و افضل و به يقين مناسب ترين فرد براى رهبرى امت است نپذيرد و خود اجتهاد كند، يا چنين گمان كند كه فلانى براى خلافت و جانشينى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از فلان شخص مناسب تر است. معنى و مفهوم آن رد گزينش الهى است كه بر اساس جزم و يقين است. و تبديل آن به انتخاب بشرى كه بر ظن و گمان استوار است.
البته اين كار حقيقت را تغيير نداده و عوض نمى كند. و غير مناسب را مناسب نمى گرداند. بلكه مقام ولايت، رهبرى و مرجعيت را شخصى غير از آنكه خدا معيّن فرموده تصدى مى كند. و با توجه به اينكه ولايت و رهبرى و مرجعيت تخصصى است و آن فرد جاى گزين شده آن تخصص وصلاحيّت لازم را ندارد در نتيجه شكستهاى پى در پى پديد خواهد آمد. تا آنكه امت را پس از وحدت به تفرقه بكشاند و پس از عزت به خوارى و زبونى و آرام آرام از دايره مجموعه حقوقى الهى و قرآن كريم خارج و در دايره عقل يا حدس و گمان و يا شهوت و هواى نفس و يا مخلوطى از همه آنها قرار گيرد. و دين و آئين الهى دچار توقف و ركود مى گردد و خشم خداوند بر امت نازل خواهد گشت. و تا آن زمان كه امور در دست افراد شايسته قرار نگرفته و كسانى كه خداى تعالى انتخاب فرموده رهبرى را در دست نگيرند، اين وضع ادامه خواهد داشت.
طبيعى است همچنانكه خداى تعالى هيچوقت مريض را جهت بهبودى مجبور به استفاده از داروئى كه آفريده نمى كند بلكه او را تشويق به استفاده از آن مى نمايد، و هرگاه مريض خود را درمان نكرد خودش مقصر خواهد بود، همچنين خداى تعالى هيچوقت انسانهارا مجبور به پذيرفتن حق نمى كند بلكه پس از بيان راه هدايت آنان را فقط تشويق به پيمودن آن راه مى نمايد، و كسانى كه آنرا نپذيرند و از ديگران پيروى كنند هم به خود خيانت كرده و هم به كسانى كه بر خلاف دستور الهى از آنان اطاعت كرده اند. و اين است حال كسانى كه اديان الهى را نپذيرفته ولايت فرستادگان خدارا رد كرده اند يا اينكه آماده نظر و تحقيق در اديان و پذيرش آيين الهى بوده اند ولى براى پذيرش رهبرى و ولايت فرستادگان الهى آمادگى ندارند.
115
اشكال گوناگون نپذيرفتن انتخاب الهى:
شكل اول: آنكه مردم دين الهى را بپذيرند ولى ولايت و رهبرى سياسى را نپذيرند مانند ايمان بنى اسرائيل به پيامبر و نپذيرفتن رهبرى طالوت به گمان اينكه او سزاوار اين منصب نيست و پس از آنكه خداوند با براهين روشن توانايى هاى علمى و جسمى او را بيان فرمود آنان رهبرى طالوت را با كراهت پذيرفتند.
شكل دوم: آنكه مردم به دين الهى ايمان آورند ولى با تأويل بيانات شرعى ولايت و رهبرى سياسى بعد از پيامبر را نپذيرند به ادعاى آنكه تعيين از سوى خداى تعالى نبوده بلكه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) مانند يك فرد بشر عادى بر حسب اجتهاد خود شخصى را معرفى فرموده بنابر اين ميتوان با اين اجتهاد مخالفت و شخص ديگرى را انتخاب نمود چون فردى را كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))اختيار كرده از بنى هاشم است. و خداى تعالى نبوت را به بنى هاشم عطا فرموده و مصلحت عموم مسلمانان در اين است كه بنى هاشم به همان نبوت بسنده كنند و مقام خلافت را كسى غير از بنى هاشم تصدى كند. علاوه بر اين فردى را كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) تعيين كرده كمى شوخ طبع، خود بين، متكبر و هنوز جوان است. و افراد بزرگ سال تر و بزرگان قريش سزاوارترند.
پس به دين الهى ايمان آوردند ولى به خاطر تمامى اسباب و علل ياد شده. ولايت و رهبرى سياسى شخصى را كه خدا معيّن و مقرر فرموده و رسول خدا او را براى خلافت بعد از خود اعلام، فرموده رد كردند و اين همان چيزى است كه در باره على بن ابى طالب پيش آمد و انجام پذيرفت.
شكل سوّم: اينكه هم دين الهى را به عنوان يك قانون كامل و لازم الاجراء براى امت نپذيرند، و هم ولايتى را كه خداى تعالى تعيين و انتخاب فرموده است رد كنند.
و اين گونه رد و نپذيرفتن انسان را از وسيع ترين درهاى كفر به گمراهى مى كشاند و از آن به خدا پناه مى بريم.
116
فصـل دوم رهبـرى سيـاسـى
1ـ اراده الهى در مورد خلافت پيامبر (ص) قبل از آفرينش آدم((عليه السلام)):
خداى تعالى اراده فرموده كه پيامبر عربى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) خاتم پيامبران و دين اسلام آخرين اديان آسمانى باشد. و اين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در طى دعوتى كه خود رهبرى آن را به عهده دارد و دولتى را كه خود تشكيل خواهد داد، تبيين وتوضيح دين را در هر دو مرحله دعوت و تشكيل دولت نيز تصدى كند.
تبيين نظرى اسلام پايان يافت و به مرحله تطبيق و اجراء در آمد. و دقيق ترين زواياى آن روشن گرديد و به گونه اى اصول و برنامه هايش مشخص شد كه گويا بيان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) يك تصوير فنى آرامى است كه همراه با صدا و تصوير از سمع و نظر انسان مى گذرد.
مشيّت الهى بر اين قرار گرفت كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و جانشين و خليفه وى از آغاز با هم باشند و كار را با هم انجام دهند تا آنكه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) پس از بيان اسلام و بناى اساس آن، دولت ايمان را تأسيس نمايد. و سپس به عالم بقاء منتقل گردد و پرچم اسلام را به خليفه و جانشين خود بسپارد. تا آن جانشين پس از وى با همان بصيرت و آگاهى كارش را آغاز و به همان راه ادامه دهد. اين است تصوير روشنى كه عنايت الهى آن را ترسيم كرد و بر صفحه ذهن مؤمنان عرضه نموده و مى خواست با ميل و رغبت و بدون كراهت آن را انجام دهند.
ارتباط ميان پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و جانشينش مى تواند نمونه و الگوى اخوت اسلامى و پيروى از خط ايمان و تفسيرى از پيوند ميان گذشتگان و آيندگان و ميان امام و امت در اسلام باشد.
پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى فرمايد: "من و على نورى بوديم در پيشگاه خداى تعالى چهارده هزار سال پيش از خلقت آدم. چون خداوند آدم را آفريد آن نور را به دو قسمت تقسيم فرمود جزيى من بودم و جزيى على بود"(298).
پس خداى تعالى است كه آن دو نور را آفريد و با هم سيرشان داد، سپس دورانها را ميان ايشان تقسيم نمود. و خداست آنكه به اهل زمين نظر فرمود و از ميان آنان دو نفر را برگزيد يكى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و ديگرى همسر دخترش و ولىّ عهد و جانشين بعد از او را.
و مسأله گزينش الهى نسبت به اين دو نفر از بارزترين و ثابت ترين امور است(299).
اندكى پيش از دعوت:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) هنوز در رحم مادر بود كه پدر بزرگوارش حضرت عبدالله از دنيا رفت. و سرپرستى او را جدش عبدالمطلب به عهده گرفت سپس عبدالمطلب از دنيا رفت و عمويش عبد مناف پسر عبدالمطلب كه كنيه اش ابو طالب است كفالت و نگهدارى او را به عهده گرفت. ابو طالب عموى اصلى پيامبر و پدر خليفه و ولىّ بعد از رسول خدا على عليه السلام است. پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))به سنّ جوانى رسيد و رشد كرد و با زنى با فضيلت و داراى مال و ثروت يعنى خديجه بنت خويلد ازدواج كرد و داراى خانه اى مستقل گرديد. وخواست به عمويش كه عيالمند بود كمك كند. و يكى از فرزندان او را نزد خود نگهدارد و اراده خداوند چنين تعلق گرفت كه اين كودك على باشد يعنى همان خليفه و ولىّ بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) "على" در كنار پسر عموى مهربانش محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) رشد كرد و بزرگ شد. و از وى جدا نمى شد تا اينكه خداى تعالى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به نبوت برگزيد. و همچنان ملازم آن حضرت بود تا لحظه اى كه پيامبر اكرم به جوار رحمت پروردگارش شتافت.
پس از بعثت:
محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) روز دوشنبه به نبوت برگزيده شد. و على روز سه شنبه اسلام آورد. و همچنان ملازمت و پيوند نزديك خود را با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ادامه داد و هرگز از او جدا نشد. در مكه با هم بودند. در مدينه با هم بودند و تقريبا در تمام دوران زندگانى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در يك خانه زندگى مى كردند. محمد آورنده اسلام بود و على او را تصديق كرد و اين است معناى سخن خداى تعالى: "والّذى جاءَ بالصّدقِ وَصدّقَ به أولئكَ هم المُتّقُون"(300)
117
يعنى و آن كه صدق و راستى را آورد. و آن كه او را تصديق كرد ايشان داراى تقوا هستند. "على" هيچ گاه با پيامبر مجادله و دشمنى نكرد، تمام گفته هايش را تصديق مى كرد و مى پذيرفت. او در تمام جنگها بهترين وبرترين سرباز و سردار پيامبر بود و از اين رو بر حسب نص شرعى "صدّيق اكبر" و "فاروق اعظم" نام گرفت(301).
على عليه السلام بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) علاقه خودش را به پيامبر چنين توصيف مى كند: من هنوز تازه متولد شده بودم كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))مرا در دامن گرفت و به سينه چسباند و بوى خوشش را استشمام مى كردم او غذا را مى جويد و سپس در دهانم مى گذاشت... از من دروغى در گفتار و يا لغزشى در رفتار نيافت من مانند بچه شترى كه دنبال مادر است پيوسته از او متابعت كردم هر روز گوشه اى از اخلاق خود را به من مى نمود و مرا به پيروى از خود امر مى فرمود. در غار حراء با او بودم. و كسى جز من او را نمى ديد.
در آن روزگار جز در خانه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) كه ايشان و خديجه و من ـ كه سوم آنان بودم كه اسلام آورده بودم ـ در هيچ خانه اى مسلمانى وجود نداشت من نور وحى و رسالت را ميديدم و نسيم نبوت را استشمام مى كردم(302)
از قثم بن عباس سؤال شد كه چگونه على از رسول خدا ارث برد و شما ارث نبرديد؟ پاسخ داد كه او قبل از همه ما به رسول خدا ملحق شد و ايمان آورد و پيوندش از همه ما شديدتر بود.
اعلام خلافت بعد از نبوت:
چون اين آيه شريفه نازل گرديد: "وأنذِر عَشِيرتَكَ الاقرَبين"(303) پيامبر در جمع فرزندان عبدالمطلب فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب سوگند به خدا در ميان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى قوم خود چيزى بهتر از آنچه من آورده ام آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و پروردگارم به من امر فرموده كه شما را دعوت كنم پس كدام يك از شما مرا در دعوتم كمك مى كند تا اينكه برادر و پس از من وصى و جانشين من باشد على گويد: همه سكوت كردند و پاسخى ندادند و من كه از همه جوان تر بودم گفتم: من شمارا بر اين كار كمك مى كنم.
سپس پيامبر گردنم را گرفت و فرمود: همانا اين برادر و وصى و جانشين من در ميان شما است پس آنچه مى گويد بشنويد و اطاعتش كنيد.(304)
اين يك نص و بيان شرعى است كه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) على را براى وصايت و خلافت بعد از خود تعيين فرموده. و سنت نبوى (گفتار، كردار و تأييد) پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) جزئى از دين الهى است. و چيزى كه اين بيان و نص شرعى را نسخ كرده باشد وارد نشده. و اين حديث از هر نظر صحيح است و ابن جرير و ابو جعفر اسكافى به طور مسلّم آن را صحيح دانسته اند چنانكه عاملى در كتاب المراجعات گويد: و از نظر معنى هم واضح است كه تأويل آن ممكن نيست و چگونه واضحات را مى توان تأويل كرد.
مسلّماً آنچه را پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اجتماع فرزندان عبدالمطلب و خويشان نزديك خود فرمود به امر پروردگارش بود چون پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از وحى الهى تبعيّت مى كرد. و معقول نيست كه پيامبر ولىّ عهد و خليفه خود را تعيين كند بى آنكه به پروردگارش در باره آن مراجعه نمايد.
اعلام جانشين و تحكيم آن:
1ـ حديث منزلت:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در محضر مسلمانان به على فرمود: منزلت تو نسبت به من همان منزلت هارون نسبت به موسى است جز آنكه بعد از من پيامبرى نيست(305).
در اين بيان شرعى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) تمام منزلتهايى كه براى هارون بوده بدون استثناء به على داده جز مقام نبوت و استثناء نبوت خود دليل بر عموم منزلت است.
118
امام عاملى در اين باره مى گويد: از برجسته ترين و واضح ترين مناصب و منزلتهايى كه هارون از موسى داشت پشتيبانى و شركت در امر نبوت و جانشينى موسى بود، و بر امت موسى اطاعت از هارون واجب بود.
چنانكه آيه كريمه مى فرمايد: "واجعل لى وزيراً من اهلى، هارون اخى، اشدد به ازرى، واشركه في امرى". از اهل بيتم وزيرى. برادرم هارون را. و به وسيله او پشتم را محكم كن . و او را در امر رسالت با من شريك ساز.
و آيه شريفه ديگر: "اُخلُفنى فى قومِى و اصلِح...". به برادر خود هارون گفت تو اكنون پيشواى قوم من باش و راه اصلاح پيش گير و پيرو اهل فساد مباش.
و آيه شريفه كه خطاب به حضرت موسى مى فرمايد: "قد أوتيت سؤلك يا مُوسى" اى موسى آنچه از ما خواستى همه به تو عطا گرديد.
بنابراين به حكم اين نص و بيان شرعى واضح على وليعهد و خليفه بعد از پيامبر است. و حديث منزلت از درست ترين و صحيح ترين آثار و احاديث است و از حيث تواتر و شيوع به حدى رسيده كه حتى معاويه پيشواى گروه ياغى و سركش نيز آن را روايت كرده است و پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين منزلت را دهها بار تكرار فرموده است.
2ـ حديث اخوت و برادرى:
و به خاطر تأكيد بر اين مطلب خداى تعالى ميان پيامبر و على برادرى قرار داد. احدى جز على به اين شرافت نايل نگرديد.
و اين برادرى را پيامبر اكرم قبل از هجرت و بعد از هجرت اعلام كرد.
و دهها بار در دهها مناسبت بر آن تأكيد فرمود تا مسلمانان آن را فراموش نكنند(306).
چنانكه فرمود: از پروردگارم بشارتى در باره برادرم و پسر عمويم و در باره دخترم به من رسيد كه خدا فاطمه را به على تزويج فرموده(307) و چون فاطمه به خانه على برده شد رسول خدا به ام ايمن فرمود برادرم على را نزد من بخوان پس ام ايمن عرض كرد او برادر تو است و دخترت را به او تزويج مى كنى؟ فرمود آرى...(308)
توجه كنيد به اين سخن رسول خدا كه به على فرمود: تو برادر، همراه و همنشين من در بهشت هستى(309).
و فرمود: امّا تو اى على برادر من و پدر فرزندانم مى باشى تو از من هستى و بسوى من آيى..."(310). و اين اخوت و برادرى را همواره پيامبر اكرم در طول زندگى تكرار مى فرمود و چون هنگام وفات حضرتش فرا رسيد فرمود برادرم على را نزد من بياوريد(311). پس على را فراخواندند و چون آمد فرمود نزديك من بيا پس على نزديك شد و او را پيامبر در بر گرفت و پيوسته با على سخن مى گفت تا لحظه اى كه روح پاكش از بدن مطهرش خارج و به ملكوت اعلى پيوست.
از اين رو على بارها مى فرمود: من بنده خدا و برادر رسول خدا و صدّيق اكبرم، هركس پس از من چنين ادعايى كند دروغگو است(312).
و از امورى كه هم شيعه آنرا قبول دارد و هم اهل سنت برادرى على با پيامبر است هم قبل از هجرت به مدينه و هم بعد از هجرت. و اخوت ميان ابو بكر و عمر نيز قبل از هجرت و بعد از هجرت بود و ابو بكر خلافت را براى برادرش عمر وصيت كرد و وصيت او تنفيذ شد.
3ـ ولايت:
پيامبر اكرم به مسلمانان در موارد زيادى اعلام فرمود كه ولىّ بعد از او على است آنجا كه فرمود: تو در دنيا و آخرت ولى من هستى"(313) و نيز به على فرمود: تو پس از من سرپرست و ولىّ تمام مؤمنانى"(314). و مسلمانان اين سخنان را شنيدند. و در يكى از جنگها كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرماندهى لشكر را به على بن ابى طالب واگذار كرده بود، على براى خود از خمس غنايم كنيزى گرفت سپاهيانى كه از اين كار ناراحت شده بودند به رسول خدا شكايت كردند. پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: حق على بيش از كنيزى است كه گرفته او ولىّ و سرپرست شما بعد از من است(315).
119
و چه بسيار پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) تكرار مى كرد: هركس من مولاى اويم على مولاى او است. و هركس من ولىّ او هستم على نيز ولىّ او است. و اين نصوص شرعى به قدرى شايع و منتشر است كه بر احدى پوشيده نيست. پس سخن پيامبر كه هركس من مولاى او هستم اين على مولاى او است. اين سخن را پيامبر در برابر بيش از يكصد هزار مسلمان فرمود و به اين هم اكتفا نكرد. بلكه اوامر او در باره ضرورت سرپرستى على و پذيرفتن رهبرى او و اهميّت اين سرپرستى و آثار آن در دنيا و آخرت واضح و آشكار بود، و اينكه هركس ولايت على را بپذيرد دقيقاً مانند كسى است كه ولايت پيامبر را پذيرفته، و هركس على را دوست دارد مانند كسى است كه پيامبر را دوست داشته است و هركس على را دشمن دارد. مانند آن است كه پيامبر را دشمن داشته باشد.
و از جمله تأكيدات آن حضرت است كه فرمود: هركس مى خواهد مانند من زندگى كند و مانند من بميرد و در بهشت جاويدان كه خداى تعالى به من وعده فرموده سكنى گزيند، پس بايد ولايت على بن ابيطالب را بپذيرد زيرا او شما را از هدايت بيرون نكند و در گمراهى داخل نگرداند(316).
وهب بن حمزه گويد: در مسافرتى همراه على بودم و از او نسبت به خود گمان جفا بردم پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود هرگز چنين مگو و اين نسبت را به على مده زيرا او بعد از من ولىّ و سرپرست شما است(317).
ولايت و محبت على ولايت و محبت خدا است.
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) روزى به اصحاب خود فرمود: شما را سفارش مى كنم به ولايت على بن ابى طالب. هركس او را ولىّ خود قرار دهد مرا ولىّ خود قرار داده، و هركس ولايت مرا به پذيرد ولايت خدا را پذيرفته است. هركس على را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و هركس مرا دوست بدارد خدا را دوست داشته است. و هركس على را دشمن دارد مرا دشمن داشته و هركس مرا دشمن دارد خداى عزوجل را دشمن داشته است(318).
و روز ديگرى در جمع اصحاب خود فرمود: پروردگارا هركس به من ايمان دارد و مرا تصديق مى كند بايد على بن ابى طالب را ولى خود بداند، زيرا ولايت على ولايت من و ولايت من ولايت خداى تعالى است(319).
اعلامهاى مكرر و تحكيم ولايت به دستور خداوند:
براى زمينه سازى و مهيّا كردن بستر مناسب ولايت على عليه السلام آيه شريفه ولايت نازل گرديد: "إنّما وَليّكُمُ اللّه وَرَسُولُهُ وَالّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصّلاة وَيُؤتُونَ الزّكاة وهُم رَاكِعُون وَمن يَتَوَلَّ اللّه وَرَسُولهُ والّذين آمَنُوا فإنَّ حِزبَ اللّهِ هُمُ الغَالِبُون"(320).
يعنى ولىّ امر و سرپرست شما تنها خدا و رسول خدا و مؤمنانى هستند كه نماز را بپا داشته و در حال ركوع به فقيران زكات مى دهند. و هركس خدا، رسول خدا و مؤمنان را ولىّ امر و سرپرست خود قرار دهد (پيروزاست) زيرا مؤكداً لشكر خدا پيروز است.
اين آيه شريفه در باره اميرالمؤمنين زمانى كه آن حضرت در حال ركوع بود نازل گرديد و در پاسخ درخواست رسول خدا بود كه از پيشگاه پروردگارش تقاضا كرد كه از خاندانم برايم وزيرى قرارده و برادرم على را برگزين"(321).
120
فصـل سوّم على سيد مسلمين و پيشواى متقين است:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) به اصحاب خود فرمود: خدا در باره على به من سه چيز وحى فرمود: 1 ـ او سيد و سرور مسلمانان است. 2 ـ او پيشواى متقين است. 3 ـ او رهبر نيكان و نيكو سيرتان است(322).
و بار ديگر به اصحاب فرمود: خداى تعالى در باره على سه چيز به من وحى فرموده است. 1 ـ او سيد و بزرگ مسلمانان است. 2 ـ ولىّ متقين و پرهيزكاران است. 3 ـ رهبر نيكان و نيكو سيرتان است(323).
و روزى ديگر در حضور اصحابش به على فرمود: خوش آمدى اى سيد و بزرگ مسلمانان و پيشواى متقين(324) و در جلسه اى به اصحاب فرمود: نخستين كسى كه از اين در وارد شود پيشواى متقين، سيد مسلمين و امير دين و خاتم و صيين و رهبر نيكان است. ناگهان على عليه السلام داخل شد. پيامبر از جاى برخواست و على را در آغوش گرفت(325).
باز روزى ديگر به اصحاب فرمود: خداى تعالى در باره على به من عهد و سفارشى فرمود، عرض كردم پروردگارا آن عهد را براى من بيان فرما. فرمود: همانا على پرچم هدايت، پيشواى اولياى من و نور إطاعت كنندگان من است(326).
و نيز پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) روزى انصار را مخاطب قرار داده و فرمود: اى گروه انصار آيا راهنمايى نكنم شما را به چيزى كه اگر بدان تمسك كنيد هرگز بعد از من گمراه نشويد؟ عرض كردند آرى اى رسول خدا آن حضرت فرمود: اين على را دوست داريد بدوستى من و اكرامش كنيد به خاطر اكرام من. همانا جبرئيل از سوى خداى تعالى مرا به آنچه گفتم امر فرمود(327).
پيامبر اكرم روزى به كسانى كه در اطراف حضرتش بودند فرمود: سيد و بزرگ عرب را به نزد من فراخوانيد. عايشه گفت مگر شما بزرگ عرب نيستيد؟ پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود من سيد فرزندان آدم هستم و على سيد عرب است هنگامى كه على حاضر شد، نزد انصار فرستاد و چون آمدند فرمود: آيا راهنمايى كنم شما را، تا به آخر حديث سابق(328).
و نيز در جمع گروهى از اصحاب فرمود: اى على نگاه كردن به چهره تو عبادت است تو در دنيا و آخرت آقا و بزرگى. هركس تو را دوست داشته باشد مرا دوست داشته و دوست من دوست خداست. و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست. واى بر كسى كه تو را دشمن دارد(329).
برترين شايستگيهاى علمى ولىّ بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در مقام بيان مراتب علمى على براى اصحاب فرمود: من شهر علمم و على در آن است. و هركس علم و دانش بخواهد بايد از در آن وارد شود(330).
و بار ديگر فرمود: من خانه حكمتم و على در آن خانه است(331).
و نيز فرمود: من شهر حكمتم و على در آن است(332).
و چهارمين بار فرمود: على در علم من است و بعد از من بيان كننده (قرآن) و رسالت من براى امت است، دوستى او ايمان و دشمنى او نفاق است(333).
و نيز پيش روى اصحاب به على فرمود: تو بيان مى كنى آنچه را بعد از من امت در آن اختلاف مى كنند(334).
و روزى به اصحاب فرمود: منزلت على نزد من مانند منزلت من نزد پروردگار است(335).
پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بارها مى فرمود: دست من و دست على در عدالت يكسان است(336).
و على نيز همواره مى گفت: سوگند به خدا هيچ آيه اى نازل نشده مگر آنكه مى دانم درباره چه كسى و در چه مكانى و بر چه كسى نازل گرديده، همانا پروردگارم به من قلبى روشن و زبانى راستگو و گويا، عطا فرموده(337).
و مى فرمود: كتاب خدا را از من بپرسيد زيرا هيچ آيه اى نيست مگر آنكه مى دانم شب نازل شده يا روز. در كوه يا دشت(338).
امام احمد بن حنبل گويد: براى احدى از اصحاب رسول خدا به اندازه على فضيلت نقل نشده است(339).
121
و ابن عباس گويد: آنقدر كه درباره فضايل على آيه نازل شده درباره احدى نازل نگرديده است.(340)
و در جاى ديگر ابن عباس مى گويد: درباره فضايل على سيصد آيه در قرآن آمده است(341).
و نيز ابن عباس گويد خداوند در هيچ موردى از قرآن آيه: "يا ايها الذين آمنوا" را نازل نفرموده مگر آنكه على امير و شريف آن است(342).و نيز ابن عباس گويد: ابوبكر شعر مى سرود و عمر نيز شعر مى گفت و لكن على از همه آنان بهتر شعر مى سرود(343).اين بحث را با سخن ديگر پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) به پايان مى بريم كه فرمود: على با قرآن است و قرآن با على است. از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند(344).
ولايت و خلافت على از هر جهت امرى دينى و ايمانى است:
اين پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) است كه به اصحاب مى گويد على بن ابى طالب (باب حطه) در ريزش گناهان است. هركس از آن وارد شود مؤمن است و هركس از آن خارج شود كافر است(345).و به اين نص شرعى قطعى بنگريد. كه پيامبر مى فرمايد: على از من است و من از على، هيچ كس جز خودم يا على به جاى من تبليغ رسالت نكند.(346)
و نيز پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) در برابر اصحاب به على فرمود: اى على هركس از من جدا شود از خدا جدا شده و هركس از تو جدا شود از من جدا گرديده است(347).
و سخن ديگر رسول خدا كه فرمود: من بيم دهنده ام و على هدايت كننده است، اى على هدايت خواهان بوسيله تو هدايت يابند(348).
و نيز به اصحاب فرمود: من و اين (على) در روز قيامت بر امّتم حجّتيم(349).
و باز فرمود: بر بالاى در بهشت نوشته شده است "لا اله الا الله محمد رسول الله على اخو رسول الله"(350). خدايى جز خداى يكتا نيست، محمد رسول او است و على برادر پيامبر او.
و فرمود: بر ساق عرش نوشته شده است "لا اله الا الله، محمد رسول الله، ايدته بعلى و نصرته بعلى" خدايى جز خداى يكتا نيست محمد رسول او است او را بوسيله على تأييد و يارى كردم(351). سپس به انصار فرمود: آنچه را به شما گفتم جبرئيل از طرف خدا به من دستور داده بود(352).
ولىّ خدا و جانشين پيامبر، قهرمان اسلام:
در اثناء جنگهاى كفر با ايمان، چهره تابناك على درخشيد. و تك سوار اسلام گرديد. كه مانندى در ميان اولين و آخرين برايش متصوّر نيست. با طلحه و زبير قبل از آغاز جنگ جمل سخن گفت تا حجت را بر آنان تمام كند به آنان فرمود: عايشه را به حق خدا و رسول سوگند مى دهم كه درباره چهار خصلت راست بگويد: آيا در ميان قريش كسى را از من سزاوارتر به رسول خدا مى شناسد؟ اسلام من قبل از اسلام تمام مردم بود. و رسول خدا را از شرّ كفار عرب با شمشير و نيزه ام حمايت كردم...(353).
نخستين پرچمى كه در اسلام برافراشته شد پرچم حمزة بن عبدالمطلب بود و در تمام جنگها در زمان رسول خدا پرچم يا دردست حمزه و يا در دست على بود(354).
و نخستين كسانى كه در بدر به ميدان جنگ و نبرد قدم نهادند، حمزة بود و على و عبيدالله. و در تمام جنگها على بعد از رسول خدا برترين و بالاترين جنگجو بود.
رسول خدا در جنگ خيبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. خداوند فتح و پيروزى را به دست او قرار خواهد داد، و چون صبح شد هر مسلمانى اميدوار بود كه پرچم به دست او داده شود. رسول خدا فرمود: على بن ابى طالب كجاست؟ به حضرت گفته شد كه او چشم درد دارد. رسول خدا برايش دعا كرد و به بركت دعاى پيامبر چشمان آن حضرت بهبود يافت به گونه اى كه گويا اصلاً دردى نداشته آنگاه پرچم را به على داد و خدا با دست على خيبر را فتح كرد(355).
122
على در كنار ديوار خيبر درى را سپر خود قرار داد و پيوسته آن در دستش بود و مى جنگيد تا آنكه خدا خيبر را فتح كرد. آن را بر زمين انداخت و هشت نفر از جابه جا كردن آن عاجز بودند(356).
در جنگ خندق هنگامى كه عمر و بن عبدود با صداى بلند رجز مى خواند و مى گفت: از بس مبارز طلبيدم، خسته شدم، آيا در ميان شما مبارزى نيست؟ همه ميدانند كه جز على كسى پاسخش را نداد و جز على طعم ذلّت و خوارى و حرارت شمشير را به او نچشانيد(357).
از بدر و احد و حنين و تمامى جنگهاى اسلامى بپرس كه چه وقت على از جنگ خوددارى و يا از جبهه فرار كرد؟ كدام يك از عترت پاك پيامبر در يارى رساندن به اسلام كوتاهى كردند؟ هركس ادعا كند كه در جنگ بر على غلبه كرده يا بيشتر از او ايثار نموده و يا بهتر از او جنگيده، دروغ مى گويد. او با شجاعت و رشادتهاى خود در تمام جنگهاى اسلامى مانند ستاره اى پر فروغ مى درخشد. او تكسوار اسلام و مورد تحسين همگان بود. عاص بن سعد بن عاص، حنظله بن ابى سفيان، عاص بن هاشم بن مغيره و دايى عمر بن الخطاب را چه كسى جز على كشت؟(358)
چه كسى به ميدان رزم بزرگان بنى اميه رفت و عتبه، شيبه و وليد بن عتبه را كشت؟ بر اين مطلب اجماع است كه على و حمزه و عبيد الله بودند كه آنان را كشتند و تمام آنان از عترت پاكند. و كشته شدن عتبه، شيبه و وليد، آتش كينه و دشمنى بنى اميه را عليه على و اهل بيت برافروخت.
براى ارزيابى و ارج نهادن بر جهاد و كوشش على، اين تكسوار اسلام بود كه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: هرآينه مبارزه على بن ابى طالب با عمر و بن عبدود و ضربت او در روز خندق بر عمرو، بهتر است از عبادت تمام امت تا روز قيامت(359).
123
فصل چهارم ازدواج الهى على
فاطمه دختر محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) سيده زنان و بانوى جهانيان(360) و محبوبترين يادگار پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بود كه رضايت او رضايت و خشنودى پيامبر و خشم و غضب او خشم و غضب پيامبر محسوب مى شد. تمام ملت اسلام بر اين نكته اتفاق دارند(361).
تمام شرافتمندان آرزوى همسرى فاطمه را داشتند. وى زنى نمونه و داراى تمام ارزشهايى بود كه يك زن كامل از هر جهت مى بايد داشته باشد. بسيارى از شخصيتهاى اسلامى براى خواستگارى وى آمدند و پيامبر هيچ كدام را نپذيرفت و حتى پيشنهاد ابو بكر را رد كرد . عمر نيز خواستگارى كرد و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) قبول نكرد و فرمود در باره ازدواج زهرا منتظر دستور پروردگار هستم.(362)
بشارت:
روزى مژده اى به رسول خدا داده شد، پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) با شتاب نزد اصحاب آمد و فرمود: "از ناحيه پروردگارم در باره برادر و پسر عمويم و دخترم مژده اى رسيده كه خداى تعالى فاطمه را به ازدواج على درآورده است"(363).
پيامبر اكرم بارها اين نعمت الهى را به فاطمه يادآور مى شد. و بسيار مى شد كه اين نعمت را به اصحاب خود نيز متذكر مى شد. پيامبر بارها به فاطمه مى فرمود: آيا راضى نيستى كه خدا از اهل زمين دو مرد را برگزيد: يكى پدر و ديگرى همسر توست(364).
فاطمه روزى به پدر بزرگوارش عرض كرد: مرا به على تزويج كردى با آنكه او فقير است و مال و ثروتى ندارد. پيامبر در پاسخ فرمود: دخترم آيا راضى نيستى كه خداى ـ عزوجل ـ به مردم زمين نگريست و از ميان آنان دو مرد را برگزيد كه يكى پدر و ديگرى شوهرت است(365).
چون فاطمه ـ عليها سلام ـ در زمان رسول خدا بيمار شد. رسول خدا به عيادتش رفت و پرسيد حالت چگونه است؟ عرض كرد: سوگند به خدا كه اندوهم فراوان، نيازم شديد بيمارى ام طولانى گرديده. پيامبر فرمود: آيا خوشنود نيستى كه من تورا به نخستين مسلمان از امتم و داناترين و برد بارترين ايشان تزويج كرده ام(366).
ذريه مباركه:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) به مسلمانان فرمود: خداوند فرزندان و ذرّيه هر پيامبرى را از صُلب خودش قرار داده و ذريّه مرا در صلب على قرار داده است(367).
نيز فرمود: فرزندان تمامى دختران، به خويشاوندان پدرى خود نسبت داده مى شوند، جز فرزندان دخترم فاطمه كه به من منسوبند و من پدر ايشانم(368).
همچنين در جاى ديگر فرمود: امّا تو اى على برادر و پدر فرزندانم مى باشى(369).
در موردى ديگر به على اشاره كرد و فرمود: او برادر، پسر برادر، پسر عمو، داماد و پدر فرزندانم است(370).
اين تصادفى نيست كه ذريّه پيامبر منحصر به فرزندان فاطمه مى شود. امت نيز به يقين مى داند كه براى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرزندى جز فرزندان فاطمه نيست و خود آن حضرت نيز بارها در برابر صحابه مى فرمود: "كه اين فرزندم حسن و اين فرزندم حسين است و ايشان را خداوند نامگذارى فرموده و آنان دو سيّد و آقاى جوانان بهشتند و دو ريحانه و گلهاى خوشبوى من از اين امت مى باشند" و به رغم تمام كوششهايى كه براى نابودى نسل پيامبر، بعد از آن حضرت انجام شد (امام حسن را مسموم و امام حسين را نيز به شهادت رساندند) در عين حال از اين سلاله پاك و ذريّه مبارك، دوازده امام به وجود آمد كه آخر آنان مهدى منتظر عجَّل اللّه تعالى فرجه الشريف است.
منزل پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و على:
عنايت خداوندى بر اين قرار گرفت كه حتى منزل پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و جانشين بعد از او در يكجا باشد و گوشها و دلها را متوجه خود گردانند. از اين رو پيامبر در پاسخ به برخى از سخنان و انتقادات، خطبه اى ايراد كرد و فرمود: برخى قلباً ناراحت اند و اعتراض دارند كه چرا من على را در مسجد جاى داده ام و ايشان را بيرون كرده ام. به خدا سوگند كه من نه كسى را بيرون كرده ام و نه كسى را اسكان داده ام. بلكه خداى تعالى ايشان را بيرون كرده و على را جاى داده است. همانا خداى عزوجل به موسى، وحى فرموده كه براى قوم خود در مصر خانه هايى را بنا كنيد و خانه خود را قبله آنان قرار دهيد و نماز را بپا داريد. منزلت على نزد من مانند منزلت هارون نزد موسى است. او برادر من است و براى هيچ يك از شما روانيست كه در مسجد با همسران خود همبستر شود جز على كه براى او جايزاست(371).
124
رسول خدا عمويش عباس را نيز مانند ديگران از مسجد بيرون كرد. آنگاه عباس گفت: چگونه است كه ما را بيرون مى كنى امّا على را در آن جاى مى دهى؟ پيامبر اكرم فرمود: من شما را بيرون نكرده ام و على را جاى نداده ام. بلكه خداى تعالى شما را بيرون كرده و على را در مسجد جاى داده است(372).
همچنين چون گروهى از اصحاب رسول خدا، درهايى براى ورود به مسجد داشتند، پيامبر فرمود: جز در خانه على درها را ببندند، و چون مردم در اين باره حرف مى زدند، رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) بپاخواست و حمد و ثناى الهى نمود، سپس فرمود: من از طرف خداى تعالى مأمور به بستن اين درها شدم. اگر برخى از شما سخنانى گفته ايد، بدانيد كه اين دستور خداوند بوده كه من آن را اجرا نموده و كارى از پيش خود نكرده ام بلكه تنها مأموريت خود را انجام داده ام(373).
در جاى ديگر فرمود: من شما را بخواست خود بيرون نكرده و او را باقى نگذارده ام. همانا من بنده اى هستم كه آنچه مأمور شدم انجام دادم. من فقط تابع آن دستورى هستم كه به من وحى مى شود(374).
نيز فرمود: همانا خدا به پيامبر خود موسى فرمود كه براى من مسجدى بنا كن پاك و پاكيزه امّا تو و هارون در آن سكونت نكند. خدا نيز سفارش فرمود: مسجدى پاكيزه بنا كنم كه فقط من و برادرم على در آن سكونت كنيم(375).
على وصىّ پيامبر است.
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود كه على وصىّ و جانشين من است. على برادر، و خليفه من است. پيامبر بارها بر وصايت على تأكيد كرد و فرمود: براى هر پيامبرى وصىّ و ميراث برى است و على وصىّ و وارث من است(376).
نيز فرمود: براى هر پيامبرى، وصىّ و ميراث برى است و وارث من على بن ابى طالب است(377).
در جاى ديگر فرمود: على بن ابى طالب وصى من و پايگاه سِرّ من و بهترين كسى است كه بعد از خود مى گذارم. او وعده هاى مرا انجام داده و دين مرا ادا خواهد كرد(378).
و به اَنَس بن مالك فرمود: اى اَنَس نخستين كسى كه از اين در وارد شود امير المؤمنين و بزرگ و آقاى مسلمين و پيشواى نيكان و نيكوسيرتان و خاتم اوصياست. در اين هنگام على بن ابى طالب وارد شد....(379)
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دخترش فاطمه فرمود: اى فاطمه آيا نمى دانى كه خداى عزوجل به اهل زمين نظر كرد و از ميان ايشان پدرت را برگزيد و به پيامبرى مبعوث فرمود. سپس نظر فرمود و شوهرت را برگزيد. آن گاه به من وحى فرمود كه تو را به او تزويج و او را جانشين و وصىّ خود گردانيدم(380).
بعد از وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بعد از شهادت على بن ابى طالب فرزندش امام حسن به مسأله وصيت احتجاج كرد و در خطبه اى فرمود: من پسر پيامبرم، من پسر وصىّ پيامبرم(381).
وصايت على در ادبيّات نيز اعم از شعر و نثر به طور گسترده شايع بوده است(382).
براى نمونه به سخن جابر بنگريد كه مى گويد: "حديث كرد مرا وصىّ اوصياء "على"(383).
انكار وصايت
بخارى ومسلم وصيّت پيامبر اكرم را انكار كرده اند و براى انكارشان به حديثى كه به عايشه منسوب است، استناد جسته اند كه مى گويد رسول خدا در حالى كه سرش بر زانوى من بود از دنيا رفت و هيچ وصيتى نكرد. لكن مسلَّم است كه از دنيا رفتن رسول خدا به اين ترتيب نبوده است و به حكم عقل نيز نبايد چنين باشد. آنچه روشن است اين است كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه سرش بر سينه على بود. كوشش بسيار شد كه پيامبر اوضاع و احوال و موقعيّت را براى اصحاب به طور خلاصه بيان نكند. اين كوشش مانع آمد تا پيامبر نامه اى كه مى خواست، بنويسد.
125
امّا بخارى خود از ابن عباس روايت كرده كه رسول خدا به آنان وصيّت فرمود، كه فرمود: مشركين را از جزيرة العرب بيرون كنيد و سپاه را به همان گونه كه من تجهيز مى كردم، تجهيز كنيد و مطلب سوم را نفرمود يا فرمود ولى من از ياد بردم(384).
از جهت ديگر پيامبر هنگام وفات آنگونه كه به عايشه نسبت داده شده سر مباركش بر زانوى امّ المؤمنين عايشه نبوده، بلكه رسول خدا در حالى كه بر سينه على تكيه داشت، از دنيا رفت. اين حقيقتى است مسلّم كه عمر بن خطاب به آن اعتراف كرده است: در زمان عمر صحابه مى نشستند و با هم سخن مى گفتند. كعب سؤال كرد كه آخرين سخن پيامبر چه بود؟ عمر بن خطاب گفت: از على سؤال كن. آنگاه على چگونگى درگذشت رسول خدا و آنچه را در آخرين لحظات زندگانيش فرموده بود چنين بيان كرد: چون هنگام وفات رسول خدا شد، فرمود: برادرم را حاضر كنيد. مرا نزد وى فراخواندند. رسول خدا فرمود: نزديك من بيا. پس نزديك شدم و پيوسته تا آخرين لحظات با او سخن مى گفتم تا آنكه جان پاكش پرواز كرد در حالى كه مقدارى از آب دهان مبارك آن حضرت به من اصابت كرد(385).
كوتاه سخن آنكه وفات رسول خدا آن گونه كه از قول ام المؤمنين گفته اند و بر اساس آن منكر وصيّت حضرتش شده اند، نبوده است.
ويژگيهاى ولى و جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
رسول خدا در حضور اصحاب خود به على فرمود: اى على من برهان نبوت خويش را براى تو بازگو مى كنم، و پس از من نبوّتى نيست و تو با مردم با هفت چيز احتجاج مى كنى و هيچ يك از قريش با تو در آن محاجه نكند. تو نخستين فردى كه به خدا ايمان آوردى، و با وفاترين ايشان به عهد خداى تعالى هستى، و استوارترين آنان در برابر فرمان خدا، مى باشى، و از همه بهتر بگونه اى مساوى تقسيم مى كنى، در باره رعيّت از همه عادلترى، بصيرت و شناخت تو در قضاوت از همه بيشتر است. تو نزد خدا از همه والاتر و برترى(386).
پيامبر اكرم روزى به اصحاب فرمود: على با قرآن و قرآن با على است هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند(387).
روزى ديگر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: على با حق است و حق با على هرگز از هم جدا نشوند تا آنكه روز قيامت در كنار حوض بر من وارد شوند(388).
تثبيت مقام ولىّ و خليفه بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
پيامبر اكرم در جمع اصحاب خود به على فرمود: هركس از من جدا شود از خدا جدا گرديده و هركس از تو جدا شود و دورى گزيند از من جدا شده است(389).
و فرمود: هركس به على ناسزا گويد، مرا ناسزا گفته است(390)) و يا "هركس على را ناسزا گويد مرا ناسزا گفته و هركس مرا ناسزا گويد خدا را ناسزا گفته و هركس خدا را ناسزا گويد او را برو در آتش جهنم افكند(391)".
و به اصحاب فرمود: هركس على را بيازارد مرا آزرده است(392).
و نيز در جمع اصحاب فرمود: هركس على را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هركس على را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است(393).
126
فصـل پنجم مراسم تعيين جانشين پيامبر:
1 ـ مناسبت، حجة الوداع:
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به اصحاب و كسانى كه در اطراف او بودند، فهماند كه اين حج، آخرين حج آن حضرت خواهد بود. مسلمانان از هر طرف آماده حج و شدند تا ثواب حج و شرف مصاحبت و همراهى پيامبر را در حجة الوداع و آخرين حج وى درك كنند و حدود (90000 يا 114000 ويا 120000) مسلمان و يا بيشتر جمع شدند و مسلّم است كه اين تعداد در غدير خم با پيامبر اكرم بوده اند(394).
جايگاه مراسم:
حذيفة بن اسيد غفارى گويد: هنگامى كه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) از حجة الوداع برمى گشت، اصحابش را از استراحت زير درختان منطقه "بطحا" نهى فرمود. سپس دستور داد تا خارهاى زير آن درختها را چيدند. سپس در آن مكان نماز خواند و ايستاد و خطبه اى ايراد كرد(395).
زيد بن ارقم گويد: چون پيامبر اكرم از حجة الوداع برگشت در غدير خم فرودآمد و...
براء بن عازب روايت كرده كه با رسول خدا بوديم و در غدير خم فرود آمديم و منزل كرديم آنگاه اعلام شد: الصلاة جامعة و رسول خدا زير دو درخت را، تميز كردند و...
در روايت سعد بن ابى وقاص نيز آمده كه با رسول خدا بوديم و چون به غدير خم رسيديم، مردم ايستادند. سپس همه را جمع كرد و كسانى هم كه عقب بودند، رسيدند. پس از آنكه همه گرد آمدند پيامبر فرمود.... الخ.
بر اساس اين روايات بدون ترديد محل مراسم جانشينى، غدير خم و در برابر تمامى زائران خانه خدا بوده است.
فرمان الهى پيرامون نصب جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
اهالى مدينه و اطراف آن مى دانستند كه ولىّ و خليفه بعد از پيامبر، على است و اين علم و آگاهى را از سخنان صريح و روشن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))، به دست آورده بودند. اين انتصاب در حضور افراد و گروههاى متعدد در بسيارى از مناسبتها انجام شده بود. مدينه مركز دولت اسلامى و اهالى مدينه و اطراف آن داراى شأن و منزلتى شرعى و واقعى در نصب خليفه بعد از پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بودند و پروردگار متعال اراده فرمود كه همه با هم بدانند كه خليفه بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) على است. و خداوند به پيامبرش فرمان داد كه در حجة الوداع آن را اعلام نمايد تا هرگز اين خاطره از ياد نرود.
از اين رو در محلى نزديك به آب ـ كه در جزيرة العرب مايه و رمز زندگى بود ـ و در محلى به نام (غدير خم) كه در تمام جزيرة العرب محل ديگرى به اين نام نبود، اعلام اين حادثه بسيار بزرگ و خطير در مقابل آن جمعيت انبوه ـ نسبت به آن زمان هزاران سؤال و احتمال و تفسير و توجيه را برانگيخت زيرا مردم از جمله حاضرين در مراسم، از نظر ايمان و دانش و آگاهى و تقدير امور متفاوت بودند. اين نكته در ذهن پيامبر نيز بود و او خود را براى ابلاغ فرمان الهى به كسانى كه همراه او بودند مهيّا و آماده مى كرد. كه خدا خواست قلب پيامبرش را مطمئن و آرام گرداند و برهانى روشن براى تبليغ فرمان الهى در نصب ولىّ و خليفه بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى حضرتش قرار دهد، از اين رو آيه شريفه زير را نازل فرمود: "يا أيها الرّسُولُ بلّغ ما اُنزِلَ اليكَ مِن ربِّكَ وإن لم تَفعَل فما بَلّغت رِسالَتَهُ واللّهُ يَعصِمُكَ منَ النّاسِ واللّهُ لا يهدي القومَ الكافِرينً"(396).
] اى رسول آنچه از پروردگارت بر تو نازل شده است كاملاً (به مردم) برسان و اگر نرسانى رسالت او را انجام نداده اى و خدا تو را از شرّ و آزار مردمان مصون خواهد داشت. (بيم مكن و دل قوى دار كه) خدا گروه كافران را به هيچ راه موفقيّتى هدايت نخواهد فرمود[.
آرى آينده رسالت اسلامى بستگى به اين تبليغ و اعلام داشت، اين آيه شريفه در روز هيجدهم ذى حجه در غدير خم نازل گرديد و آن روزى بود كه رسول خدا، على را براى مردم به عنوان ولىّ و خليفه بعد از خود منصوب فرمود و مصادف با روز پنجشنبه بود(397).
127
1 ـ روايت حذيفه:
بنا به نقل حذيفة بن اسيد غفارى ـ چنانكه در المعجم الكبير آمده است ـ پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى مردم همانا خداى لطيف و خبير به من خبر داده كه هيچ پيامبرى بيش از نصف عمر پيامبر قبل از خود عمر نمى كند و گمان مى كنم بزودى دعوت حق را اجابت كنم. من مسئولم و شما نيز مسئول مى باشيد. چه مى گوييد؟ گفتند: ما شهادت مى دهيم كه تو تبليغ رسالت فرمودى و نصيحت كردى; خدايت جزاى خير عنايت فرمايد. سپس فرمود: آيا شهادت نمى دهيد كه معبودى جز خدا نيست و اين كه محمد بنده و فرستاده اوست و بهشت و جهنم، مرگ و زنده شدن پس از آن حق است. قيامت مى آيد و هيچ گونه شك و ترديدى در آن نيست و خداى تعالى تمام كسانى را كه در قبرها مدفونند زنده مى گرداند؟ گفتند آرى به تمام آنها شهادت مى دهيم. پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: بارالها شاهد و گواه باش.
سپس فرمود: اى مردم، خدا مولاى من است و من سرپرست مؤمنان و به ايشان از خودشان سزاوارترم. پس هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست. بارالها دوست بدار هركس او را دوست دارد و دشمن بدار هركس او را دشمن دارد. آنگاه فرموداى مردم من بر شما پيشى مى گيرم و شما در حوض بر من وارد مى شويد، حوضى كه وسيعتر است از ما بين بصرى (شهرى در شام) و صنعا (شهرى در يمن) و در آن به عدد ستارگان جام نقره است. و هنگام ورودتان بر من در باره دو شيئ وزين و گرانبها خواهم پرسيد، بيانديشيد كه چگونه با آنان رفتار مى كنيد، شيئ گرانبهاتر كتاب خداى عزوجلّ است كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شما است. به آن چنگ زنيد و آن را خوار نگردانيد و تغيير ندهيد و تحريف نكنيد. و ديگرى عترت و اهل بيت من مى باشند. خداى مهربان و آگاه، به من خبر داده كه اين دو شئ گرانبها از هم جدا نشوند تا در حوض بر من وارد شوند(398).
2 ـ روايت زيدبن ارقم:
زيد بن ارقم گويد: چون رسول خدا از حجة الوداع برگشت در غدير خم فرودآمد و فرمود: گويا من از سوى خدا دعوت شده ام و من نيز، دعوت حق را اجابت كرده ام، لكن در ميان شما دو شئ گرانبها را مى گذارم كه يكى از ديگرى بزرگتر و آن كتاب خداى تعالى است و ديگرى عترت و اهل بيتم. پس بنگريد پس از من چگونه با آن دو رفتار خواهيد كرد. چرا كه آن دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. سپس فرمود خداى عزوجلّ مولاى من و من سرپرست هر مؤمنم. آن گاه دست على را گرفت و فرمود: هركس من مولاى اويم اين على مولاى اواست.
پروردگارا دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار(399).
3 ـ روايت براء بن عازب:
در بازگشت از حجة الوداع با رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بوديم. در غدير خم فرود آمديم، سپس ندا دادند "الصّلاة جامعة" و براى رسول خدا زير دو درخت را تميز كردند. آنگاه نماز ظهر را خواندند و دست على را گرفت و فرمود: آيا نمى دانيد كه من از خود مؤمنان به آنان سزاوارترم؟ گفتند: آرى مى دانيم. سپس فرمود: هركس من مولاى اويم على مولاى اوست. پروردگارا دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن دار. بعد از آن عمر بن خطاب به على گفت: گوارا باد تو را اى پسر ابو طالب، تو مولاى هر مرد و زن با ايمان گرديدى(400).
4 ـ روايت سعد بن ابى وقاص:
سعد بن ابى وقاص گويد: شنيدم رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) روز جمعه دست على را گرفت و خطبه خواند و حمد و ثناى الهى كرد و فرمود: اى مردم من ولىّ و سرپرست شما هستم؟ گفتند: آرى راست مى گوئى. سپس دست على را بالا برد فرمود: اين جانشين من است و دين مرا ادا مى كند و من با دوستان او دوستم و با دشمنانش دشمن(401).
128
5 ـ روايت ديگر سعد:
ما با رسول خدا بوديم. چون به غدير خم رسيديم، مردم ايستادند. هركس جلو افتاده بود برگشت و هركس عقب مانده بود، رسيد. چون همه مردم نزد او گردآمدند، فرمود: اى مردم ولىّ شما كيست؟ در پاسخ سه بار گفتند خدا و رسول خدا. سپس دست على را گرفت و او را بلند كرد، آنگاه فرمود: هر كس خدا و رسول خدا ولىّ اوست، اين على ولىّ اوست. بارالها دوست بدار هركس او را دوست دارد و دشمن بدار هركس او را دشمن دارد(402).
تمام افراد حاضر در غدير خم مقصود رسول خدا را فهميدند، نزد جانشين و خليفه پيامبر رفتند و اين نعمت بزرگ الهى را به او تبريك گفتند. از افرادى كه تبريك و تهنيت گفتند يكى عمر بن خطاب بود كه گفت: "بخّ بخّ لك يا على" مبارك باد، مبارك باد بر تو اى على بن ابى طالب. تو مولاى من ومولاى هر مسلمان شدى(403) و دو باره گفت گوارا باد بر تواى پسر ابو طالب، مولاى هر مرد و زن با ايمان شدى(404).
عمر در تمام عمرش آن روز را فراموش نكرد: زمانى كه خليفه بود به او گفته شد تو با على به گونه اى رفتار مى كنى كه با هيچ كس از اصحاب چنان رفتارى ندارى؟ عمر در پاسخ اين سؤال گفت: او مولاى من است(405)
دو نفر از اعراب نزاع كردند و براى رفع اختلاف نزد عمر رفتند. عمر از على خواست كه ميان آنان داورى كند. يكى از آن دو نفر گفت: اين ميان ما قضاوت و داورى كند؟ عمر با شتاب برخواست و گريبان او را گرفت و گفت نمى دانى او چه كسى است؟ او مولاى تو و مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. هركس او مولايش نباشد مؤمن نيست(406).
روايات تقطيع شده پيرامون نصب خليفه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
اهل سنّت اجماع دارند كه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) در روز غدير خم در باره على اين بيانات را فرموده است:
1 ـ هركس من مولاى اويم على مولاى اوست. بارالها دوست بدار دوستان اورا و دشمن بدار دشمنان اورا. يارى كن هركس اورا يارى كند و خوار گردان هركس اورا خوار بدارد(407).
2 ـ هركس من مولاى اويم، اين على مولاى اوست.
3 ـ هركس من مولاى اويم على مولاى اوست. بارالها دوست بدار دوستان على را و دشمن بدار دشمنانش را.(408)
ملاحظه مى فرماييد كه در اين نصوص و روايات گرچه تصريح شده كه مراسم تعيين خليفه در غدير خم بوده، امّا از انبوه جمعيّتى كه آن را شنيده اند و اينكه اين حادثه مهم در حجة الوداع صورت گرفته، چشم پوشى شده است. ولى اين واقعه و جريان نصب خليفه به اندازه اى نيرومند و قوى بوده كه به هر حال محتواى آن قبول شده و به رغم آنكه بدگويى و ناسزا گفتن به امير المؤمنين على، بر رعاياى دولت اموى رسماً واجب بوده و با وجود اينكه دولت بر تمام امكانات تبليغى و رسانه هاى گروهى تسلط كامل داشت ولى از اينكه اين واقعه را به طور كامل از بين ببرد، عاجز و ناتوان گرديد و محتواى آن براى هميشه جاويدان ماند تا گواه بر جور و مكرِ امت نسبت به ولىّ عهد و خليفه بعد از پيامبر باشد "و لله عاقبة الامور".
حديث غدير قطعى و نصب خليفه يقينى است:
امام احمد بن حنبل حديث غدير را از چهل طريق روايت كرده، ابن جرير از 72 طريق، و جزرى مقرى از 80 طريق، ابن عقده از 105 طريق، ابو سعيد سجستانى از 120 طريق، ابو بكر الحصابى از 125 طريق، محمد يمنى گويد طُرق ابو بكر حصابى 150 طريق است و ابو العلاء عطار همداني حديث را با 250 طريق روايت كرده است(409).
شيعيان عموماً ايمان دارند كه حديث غدير خم، يقينى است و هيچ شك و ترديدى در آن نيست. همچنين اين نكته مسلم است كه كار نصب خليفه و جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در مكان غدير خم انجام گرفته و هيچ شك و ترديدى در آن نيست.
129
اهل سنت عموماً به حديث غدير اعتراف كرده و مى گويند يقيناً اين حديث از پيامبر صادر شده، با اين وجود ايشان تأويلهاى حاكمان را براى حديث و نصب ولىّ پذيرفته اند. زيرا حاكمان اسلامى گفته اند اگر اين حديث معتبر باشد صرف فضيلتى است از فضايل على، نه آنكه به معناى تقدّم و تأخر باشد. اينان نيز اين سخنان و تأويلها را ارث برده اند آنگونه كه كالاها را ارث مى برند. اين رأى و انديشه را تقليدى مى دانند كه بزرگان و نياكانشان آن را تأسيس كرده اند و اقدام عليه آنرا جايز ندانسته اند.
چون اگر آنان سخنى ديگر مى گفتند، بساط شرعيت را از زير پاى بنى اميه و بنى عباس و بنى عثمان و غيره كشيده و بسوى غير ايشان مى رفتند و اين كار اعتراف به حقانيّت شيعه بود. چگونه شيعه بر حق باشد حال آنكه آنان اين باور را كه شيعه دشمنان دينند از نياكانشان به ارث برده اند.
روز غدير، عيد است:
در زمانهاى پيشين مسلمانان روز غدير را عيد مى گرفتند. در هر سال مجالس و محافل برگزار مى كردند. چون زمام امور به دست دشمنان اهل بيت افتاد، مسلمانان را از برگذارى مجالس جشن و سرور عيد غدير منع كردند. نسلهاى بعد نيز در زير فشار حكومتها از ترس، يا با ميل و رغبت، آن را به فراموشى سپردند. در حالى كه اين روز بزرگ نزد شيعيان و پيروان على همواره از بزرگترين اعياد بوده و هست(410).
روزه روز غدير:
ابو هريره گويد: "هركس روز هيجدهم ذى حجه را روزه بگيرد، خدا ثواب و پاداش شصت ماه روزه را در نامه عملش مى نويسد و آن روزى است كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در غدير خم، دست على را گرفت و فرمود: هركس من مولاى اويم، على مولاى اوست. بارالها دوست بداردوستان او را و دشمن بدار دشمنانش را و يارى كن يارانش را. آنگاه عمر بن خطاب گفت: مبارك باد بر تو اى پسر ابو طالب. تو مولاى من و مولاى هر مسلمان شدى"(411).
130
فصـل ششم با نصب امام دين كامل شد و نعمت به اتمام رسيد:
بعد از آنكه رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) على بن ابى طالب را در حضور انبوه جمعيّت به مقام ولايت، امامت و خلافت بر امت منصوب فرمود، دين و نعمت و مجموعه حقوق الهى به حد كمال رسيد. ولىِّ بعد از نبى منصوب و تعيين شد. و از اين نظر ديگر هيچ مانعى وجود نداشت كه پيامبر با قلبى آرام و خاطرى آسوده دنيا را ترك كند، چرا كه خليفه منصوب همان راه و روشى را كه در طول سيزده سال پيامبر به او تعليم و ترسيم فرموده، ادامه مى دهد. بعد از آنكه پيامبر، خليفه بعد از خود را نصب فرمود، اين آيه شريفه نازل گرديد(412):
اليَومَ أكمَلتُ لَكُم دِينَكُم و أتمَمتُ عَلَيكُم نعمَتى و رَضِيتُ لَكُم الاسلامَ ديناً
(413).
اگر پيامبر از دنيا مى رفت و امام و جانشين بعد از خود را منصوب و كيفيّت انتقال منصب امامت را بيان نمى كرد، آيا براى ما كمال دين و تماميت نعمت را در برمى داشت؟ بويژه كه امام، قائم مقام پيامبر و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))اساس نظام دين و دنيا و محور تمام حركتها است.
حتى حاكمان نيز اين حقيقت را دريافتند. و از اين روهرگز اتفاق نمى افتد كه حاكمى از دنيا برود بدون آنكه عملاً جانشين و خليفه بعد از خود را تعيين كرده باشد. حاكمان مى گفتند اين يك حق بى قيد و شرط است. به سخنان ابن خلدون در باره خليفه مراجعه كنيد كه مى گويد؟ خليفه، ولىّ امت و امين بر ايشان است كه به مصلحت آنان عمل مى كند. اين مقام ايجاب مى كند كه نسبت به زمان بعد از مرگ خود نيز در باره امت نظر بدهد و فردى مناسب را براى سرپرستى و اداره كارهايشان تعيين كند و آنان نيز به نظر او احترام گذارند، همان گونه كه در زمان حياتش مورد احترام و اطمينان بوده است.(414)
پس اگر خليفه و حاكمى كه عهده دار اموراست، جانشين و ولىّ عهدى را تعيين نمى كرد مورد سرزنش قرار مى گرفت. شما در سخن عبدالله بن عمر به پدرش دقت كنيد كه مى گويد: اى امير المؤمنين براى امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))خليفه و جانشينى بگمار، زيرا اگر شتر چران و شبانِ تو، شتران يا گوسفندانت را بدون شبان رها كند تو او را سرزنش خواهى كرد كه چرا امانتى كه در دست تو بود، رها وضايع كردى. پس وضع امّتِ محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بدون سرپرست چگونه است(415).
همچنين در سخن عايشه دقت كنيد كه به عبدالله بن عمر گفت: پسرم سلام مرا به عمر برسان و بگو امت محمد را بى سرپرست رها مكن، جانشينى تعيين كن و آنان را بعد از خود سرگردان مكن، زيرا از فتنه هاى آينده برايشان بيم دارم.
عبدالله سخن عايشه را به عمر منتقل كرد و عمر گفت چه كسى به من امر مى كند كه جانشين تعيين كنم؟....(416)
تمام خلفا در طول تاريخ درك كردند كه رها كردن دولت بدون تعيين جانشين، كارى بر خلاف حكمت و موجب فتنه و فساد بوده و مانند آن است كه گوسفندان را بدون شبان رها كند و مورد سرزنش قرار مى گيرد. حتى عايشه كه يك زن است و پيامبر هم نيست اين نكته را درك كرده است. اين مطلب را پيش از اين در باب مرجعيّت بيان و اثبات كردم.
براى اسلام متأسفم مگر مى شود تمام مردم اين نكته حساس را درك كرده باشند ولى رسول خدا پيامبر اسلام((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را نفهميده باشد؟! و چگونه هر حاكمى براى تعيين حاكم بعد از خود، مورد احترام و اعتماد و اطمينان است جز رسول خدا؟!
پيش چشم كسانى كه تقليد بى مورد كورشان كرده است، دو راه بيشتر وجود ندارد: يا پذيرش دين محمد آنگونه كه براى مردم بيان كرده است و يا دين محمد آنگونه كه حكّام فهميده اند. اكثريّت دين حكّام را اختيار كرده اند، چون ايشان با كسانى هستند كه سلطه دارند. چنانكه عبدالله بن عمر گفت: ما با كسى هستيم كه غلبه كند. اين سخن متأسفانه، اينك به صورت يك قانون شرعى در آمده است ـ و لا حول ولا قوّة إلاّ بِاللّهِ. پس هركس مقصود حاكم باشد بعد از او حكومت مى كند و كسى كه بر اوضاع مسلط شود و بر مردم غلبه كند ـ هر كه باشد ـ بر امّت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) حكومت مى كند!! "وللهِ عاقبة الامور"
131
ترتيب الهى براى انتقال منصب امامت:
در ميان پيروان دين، شخص پيامبر از همه آنان افضل و براى رهبرى پيروان دين، مناسب تر است. از اين رو پيامبر خود شخصاً دعوت را به عهده گرفت و رهبرى كرد. و چون دعوت و ارشاد موجب تشكيل دولت گرديد، محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مسؤوليّت دولت را نيز خود شخصاً به عهده گرفت و اين نكته نيز روشن است كه سيره و روش پيامبر جزيى از دين است. چه سخن رسول خدا باشد و چه فعل و يا تقرير او در تمام جهان احدى نيست كه در اين امر مهم از او نيابت كند و هيچ كس از او بى نياز نيست. محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) به عنوان ارشادگر، دعوت كننده و رهبر دولت، مركز دايره، پيشوا و مرجع امت در تمام شؤون دينى و دنيوى است.
چه كسى بايد امام را تعيين كند؟
حق تعيين امام مخصوص خداى تعالى است، او است كه نخستين ولىّ و امام و رئيس دولت اسلامى محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تعيين كرد و در اين منصب قرار داد، زيرا او از همه داناتر به احكام دين، و از همه افضل و برتر و براى رهبرى و اجراى احكام از تمام افراد مناسبتر بود. احدى جز خداى تعالى، نمى تواند از روى جزم و يقين بداند كه چه فردى داراى چنين صفاتى مى باشد، لذا حق اختيار امام و مرجع و معرفى آن را به خود اختصاص داد و صلاحيّت بيان دين را در هر زمان و صلاحيّت جمع ميان ولايت و مرجعيت در امور دين و دنيا و حكومت ميان مردم را به همان برگزيده خود واگذار كرده است.
اين امام برگزيده كيست؟
امامِ امتِ اسلام در هر عصر و زمان، بزرگ خاندان پيامبر است.
امّا چرا تنها بزرگ عترت و اهل بيت پيامبر؟ چون قرآن يكى از دو "ثقل" و شئ وزين و گرانبها است و اهل بيت يك ثقل ديگر. از اين رو هدايت و پرهيز از گمراهى و ضلالت جز با تمسك به هر دو ممكن نيست. اين مطلب اجتهادى نيست، بلكه با نص شرعى قرآن و سنت با فروع سه گانه آن يعنى (قول و فعل و تأييد) پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ثابت شده است.(417) از آن گذشته خداوند براى ما بيان مى كند كه اهل بيت چون كشتى "نوح" هستند، هركس در هر زمان بركشتى سوار گرديد نجات يابد و هركس از آن تخلف كند، غرق شود(418).
و جهت سوم اينكه اينان موجب امنيت امت از افتادن در اختلاف هستند. و اين امتيازى است الهى.(419) و همچنين اهل بيت فرزندان پيامبرند، زيرا خداى تعالى نسل تمام پيامبران را از خود آنان قرار داده و فرزندان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از صلب على و فاطمه عليهما السلام قرار داده است(420).
چه كسى مى تواند براى پيامبر جانشين تعيين كند؟
جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بايد داناتر از همه به دين، آگاهتر به احكام، افضل از تمام پيروان دين و براى رهبرى امت اجراى احكام و تطبيق آنها بر موارد، از همه مناسبتر باشد و بطور جزم و يقين احدى جز خداى تعالى چنين شخصى را نشناسد. بنابر اين انتخاب و تعيين جانشين مخصوص خداى تعالى است و بر حسب نص شرعى خداى تعالى على بن ابى طالب را به عنوان خليفه و امام و مرجع امت بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) برگزيد و به رسول خود محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))فرمان داد كه او را براى اين منظور آماده كند و راه را برايش هموار سازد تا پس از آن حضرت داناترين و آشناترين فرد به احكام و مناسبترين فرد براى رهبرى و اجراى احكام براى جانشينى و تصدى تمامى وظايف دينى و دنيوى كه پيامبر تصدى و مباشرت مى كرد تعيين گردد ـ جز نبوت كه بعد از محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيامبرى نيست ـ و خداوند از زبان رسولش براى ما بيان كرده كه على با حق است و حق با على، به هر سو كه برود حق با اوست. پس على (بنا به تعبير ابن خلدون در فصل سى از مقدمه كتاب) مورد وثوق و اطمينان است.
132
تعيين امام بعد از خليفه پيامبر به عهده كيست؟
ماداميكه على بن ابى طالب خليفه پيامبر بر حق است و حق با او است. و ماداميكه على با قرآن است و قرآن با على هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر پيامبر وارد شوند، و ماداميكه على به شهادت خدا و پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))داناترين، آگاهترين، فاضل ترين و مناسبترين فرد در ميان پيروان دين است، و هر امامى با بيان و تعيين امام قبل از خود معيّن مى شود پس او به تعيين جانشين و امام بعد خود از هركس ديگر سزاوارتر است، و طبق نص قرآن امامان اهل بيت فرزندان رسول خدا مى باشند و آيه شريفه مباهله، بينى هر منكرى را به خاك ميمالد و پاسخى دندان شكن به هر زورگويى است و او را منكوب مى كند. "فَقُل تعالَوا نَدعُ أبناءَنا و أبناءكُم ونِساءَنا وَنِساءَكُم وأنفسنا وأنفُسكُم ثُمَّ نبتهِل فنجعل لعنةَ اللّهِ على الكاذبينَ"(421). (بگو بياييد تا فرزندان ما و فرزندان شما و زنان ما و زنان شما و جانهاى ما و جانهاى شمارا فراخوانيم سپس به درگاه خدا تضرّع نموده و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم).
امت اسلامى اجماع دارند بر اين كه آيه شريفه در باره فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام نازل گرديده(422) بنابراين، تنها حسن و حسين فرزندان پيامبر مى باشند. پس از اين نص قرآنى چه بيانى مى تواند ما را بر ترك تقليد ناروا و بر پيروى از حق و به كار بردن عقل و منطق وادارسازد حدّ اقل اهل بيت از قريش هستند و قبيله قريش هم بستگان رسول خدا بودند و خلافت بايد در قريش باشد(423) و شريف ترين خانواده قريش بنى هاشمند و شريفترين بنى هاشم، خاندان عبدالمطلب و شريفترين فرزندان عبدالمطلب محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و اهل بيت او مى باشند.(424) زيرا خداى تعالى ايشان را پاك و منزّه گردانيده و آيه تطهير بر أحدى مخفى نيست. اگر بگويند آيه تطهير درباره زنان رسول خدا است، مى گوييم چگونه ممكن است كه مردى تمام همسرانش پاك و مطهَّر باشند، ولى فرزندانش غير طاهر باشند؟
يا لااقل بايد از باب، رد احسان امامت و خلافت در بنى هاشم باشد، زيرا بنى هاشم سه سال در شعب ابى طالب به خاطر اسلام و پيامبر اسلام در محاصره بودند.
امامان دوازده گانه كه در روايات به آنان تصريح شده است(425) همان امامان و پيشوايان طاهر و پاك از اهل بيت مى باشند و مقصود حكّام نيستند، زيرا حاكمانِ قريشى صدها نفرند نه تنها دوازده نفر.(426)
حكمت حصر امامت در اهل بيت:
حكمت انحصار امامت در فرزندان محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن است كه خدا آنان را پاك و منزّه نموده و براى اين منظور آماده ساخته، بنابر اين هيچ خطرى از ناحيه ايشان متوجه امت نخواهد بود.
حكمت ديگرش قطع ريشه اختلاف و كوتاه كردن دست كسانى كه بر سر منصب امامت و رسيدن به قدرت تلاش مى كنند، زيرا اگر خلافت از دست بنى هاشم بيرون رود در دست فرد غالب و پيروز قرار مى گيرد و از دين و دانش و امانت و تعهد او صرفنظر شده، وى بر امت حكومت خواهد كرد. بنابر اين اگر منصب امامت تنها در اختيار بزرگ اهل بيت باشد همه به آن راضى مى شوند چرا كه حاكم آنان فرزند پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))خواهد بود. در آن هنگام امنيّت و آسايش و ثبات برقرار مى شود و نفوس، خشنود و طمع وآزها از بين مى رود و همه در آرامش بسر مى برند.
نقش امت در تعيين امام:
امتِ مؤمن، آگاه، راستگو و كوشا دين را از داناترين فرد و آگاهترين آنان به احكام جستجو مى كند، براى اينكه اين آيين همان نظام حقوقى الهى است كه به منزله قانونى است نافذ و مسؤول تطبيق و اجراى آن در درجه اوّل، امام است. پس اگر امام داناتر و آگاهتر از همه نباشد نمى تواند آن گونه كه شايد و بايد آن را پياده كند. همچنين امت فاضل ترين فرد را جستجو مى كند. زيرا مصلحت عموم چنين ايجاب مى كند و او مفتخر است كه فرد افضل بر او حكومت مى كند. امّت آگاه و مؤمن و خردمند در جستجوى مناسبترين فردى است كه امت را به سوى خداى تعالى رهبرى كند. مسلم است كه هيچ فردى به تنهايى حتّى تمام امت باهم نمى توانند ز روى قطع و يقين داناترين، آگاهترين، فاضل ترين و مناسب ترين فرد را شناسايى كنند. تنها كسى كه او را با جزم و يقين مى شناسد، خداى سبحانه و تعالى است و به خاطر لطف و رحمت بر بندگان مؤمن خود به آنان با جزم و يقين خبر مى دهد كه فرد مورد نظر شما اين شخص است و اوست كه شايستگى رهبرى شما و رهبرى حركت و راه ايمان را در جهان دارد، امت آگاه و خردمند و با ايمان، نيز تعيين الهى را مى پذيرد و از اين كه به مقصود و مطلوب خود رسيده شادمان مى گردد و با خشنودى و بدون اكراه، با وى بيعت مى كند تا امام امّت و رهبر حركت آنان باشد و به محض بيعت ديگر حاكم شرعى و فعلى امت مى گردد و امّت نيز با او در اجراى دين و مجموعه حقوقى آن همكارى مى كند.
133
جدايى ميان واقعيّت و مشروعيّت:
اگر امت تعيين الهى را نپذيرد و بر حسب توان و آگاهى خود از شخص ديگرى كه گمان مى كند براى رهبرى مناسب تر است، پيروى كند، در اين صورت عملاً جدايى ميان شرعيت و حقيقت صورت مى پذيرد. آن كسى كه به عنوان حاكم و امام، زمام امور جامعه را به دست گرفته فردى، و آنكه از سوى خداى تعالى امام گرديده، فرد ديگرى است، كه قدرت را از او گرفته اند و نمى تواند بر مردمى كه او را نپذيرفته اند فرمانروايى كند. از طرف ديگر دينش به او اجازه نمى دهد كه از شيوه هاى نا مشروع براى رسيدن به حكومت استفاده كند. و با گذشت زمان حاكم هم قدرت و سلطه را در اختيار مى گيرد و هم مرجعيّت را و گمان مى كند كه او خليفه و قائم مقام پيامبر است هركس با او بر سر خلافت معارضه كند، حاكم با خشونت با وى رفتار خواهد كرد.
حسين بن على بن ابى طالب طبق نصّ پيامبر، امام و ولىّ و مرجع و الگوى زمان خويش است. لكن امت باميل و رغبت يا از ترس و وحشت با يزيد بن معاويه بيعت كردند. يزيد حاكم گرديد و حسين بن على امام شرعى. حسين بن على نمى توانست از صلاحيتهاى خود استفاده كند چون يزيد با غصب مقام و قهر و غلبه بر امت مسلط بود و امت نيز در برابر او سكوت كرده بلكه با رضايت و يا با كراهت با او بيعت كرده و به امام شرعى خود پشت كرده بودند. امام حسين((عليه السلام)) يا بايد آنچه را واقع شده بپذيرد و يا با نيروى مسلّطى كه روز به روز بر فشار خود مى افزايد، بر خورد كند كه اين راه دوم ممكن است به مرگ و شهادت منتهى شود.
حكومت براى حسين بن على و هر امام شرعى ديگر به منزله همسرى شرعى است. اين همسر زيبا و مهربان، همسر خود را خالصانه دوست دارد چون او را شايسته مهر و محبت مى داند. اگر چه فعلاً با قهر و غلبه و غصب و زور در دام حاكم زمان گرفتار آمده باشد و بر معاشرت با او و ترك شوهر قانونى خود مجبور شده باشد. حاكم غاصب نيز مى داند كه عروسِ خلافت و ولايت، قلبش در گرو شوهر قانونى و شرعى خويش است و خود هرگز نمى تواند در قلب اين عروس جاى گيرد مگر بعد از مرگ شوهر قانونى (چون مادامى كه او زنده است خطر برگشتن ناگهانى او به نزد شوهر، همواره تهديدش مى كند و قرار و آرامش را از او سلب مى نمايد).
امامان شرعى: (به نص شرعى دوازده نفرند كه به ترتيب عبارتند از)
1 ـ على بن ابى طالب.
2 ـ حسن بن على.
3 ـ حسين بن على.
4 ـ على بن الحسين (زين العابدين).
5 ـ محمد بن على (باقر).
6 ـ جعفر بن محمد (صادق).
7 ـ موسى بن جعفر (كاظم).
8 ـ على بن موسى (رضا).
9 ـ محمد بن على، (جواد).
10 ـ على بن محمد، (هادى).
11 ـ حسن بن على، (عسكرى).
12 ـ محمد بن الحسن، مهدى موعود، امام زمان(عج).
كشف آينده پيش روى امام و جانشين پيامبر:
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) اداى امانت و تبليغ كرد و همه چيز را بيان و آن گونه كه خداى تعالى فرمان داده بود، جانشين خود را تعيين و نصب فرمود. اين تعيين را به افراد و گروه هاى امت اسلامى اعلام كرد و پس از بيان عهد و قرار الهى در برابر صد هزار مسلمان همه مسلمانان به على تبريك گفتند و از همه مهمتر تبريك عمر بن الخطاب بود. اوضاع و احوال چنين مى نمود كه هر چيزى به نحو صحيح به جاى خود قرار دارد و كارها بزودى در فضاى مناسب و به آرامى و آسانى جريان خواهد يافت.
پيامبر اكرم به اين اكتفا نكرد. بلكه اصحاب را با انديشه خويش آشنا كرده و بعضى از مشكلات و تنگناهاى آينده را براى آنان روشن كرد و در برابر بزرگان صحابه كه ابوبكر و عمر هم در ميان آنان بودند، فرمود: بزودى بعضى از شما براى تأويل قرآن خواهد جنگيد. آن گونه كه من براى تنزيل آن جنگيدم. آنگاه اصحاب همه گردن كشيدند، در حالى كه هر يك گمان مى كرد كه او چنين خواهد كرد. ابو بكر پرسيد من هستم؟ پيامبر اكرم فرمود: نه. عمر پرسيد من هستم؟ رسول خدا فرمود: نه. او كسى است كه نعلين خود را وصله و پينه مى كند و مقصود على بن ابى طالب است. ابو سعيد خدرى گويد: ما اين بشارت را به على داديم لكن او سرش را بلند نكرد و گويا پيش از آن از رسول خدا شنيده بود(427).
134
پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) آينده را براى خليفه و جانشين خود روشن ساخت و به او فرمود: اى على بعد از من رنج فراوان خواهى كشيد. على پرسيد آيا دينم سالم مى ماند.؟ پيامبر فرمود: آرى(428).
پيامبر اكرم به اين نيز اكتفا نفرمود، بلكه به ولىّ و خليفه بعد از خود خبر داد كه امت بزودى بعد از وفات آن حضرت با او مكر و فريبكارى خواهند كرد(429). و به وى فرمود: اى على بزودى گروه سركش "باغيه" با تو خواهند جنگيد و حال آنكه تو بر حقى. هركس در آن روز تورا يارى نكند از من نيست(430).
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) با تمام نيرو و توان در جهت بيدارى و آگاهى امت كوشش كرد. روزى به ابو رافع فرمود: بزودى بعد از من گروهى با على خواهند جنگيد كه جهاد با آنان حق خدا است بر شما، و هركس نيروى جهاد با آنان را نداشته باشد با زبان و هركس با زبان نتواند، بايد با قلبش از آنان تنفر جويد.(431)
فروپاشى ساختار سياسى جاهلى:
برنامه هاى الهى مربوط به منصب رياست دولت، ساختار سياسى جاهليّت را به كلى از بين برد و فرو ريخت. زيرا رهبرى در نظر اسلام يك كار اختصاصى وكاملاً فنى است كه داناترين، آگاهترين، فاضلترين و مناسبترين فرد براى رهبرى از ميان تمام افراد امت با صرف نظر از قبيله و خانواده متصدى آن مى شود. در صورتى كه ساختار سياسى زمان جاهليت بر اين اساس استوار بود كه گويا رهبرى به منزله يك شركت سهامى است كه براى هر خانواده و قبيله اى در آن سهمى است و به اين ترتيب مناصب را ميان خود تقسيم مى كردند. مانند رهبرى سياسى، مهماندارى، سقايت و آب رسانى زايران، پرچمدارى، پرده دارىِ خانه كعبه، روابط خارجى و غيره كه هر كدام مخصوص خانواده و قبيله اى بود.
اين ساختار در نظر خانواده ها بهترين نظام بود زيرا در آن تقسيم قدرت و منصب، ديگر غالب و مغلوب وجود نداشت و مناصب سياسى قدر مشترك ميان ايشان بود. براى هيچ يك از خانواده ها تغيير آن مصلحن نبود، و چون آن ساختار به صورت عقيده و ميراث گذشتگان در آمده بود، شوريدن بر آن و دگرگون ساختنش روا نبود.
قبايل مكه تصميم گرفتند كه از پيدايش پيامبرى از بنى هاشم جلوگيرى كنند از اينرو با تمام قدرت و توان به مقابله با آن پرداختند، ولى بى فايده بود و در نهايت شكست خوردند. پيامبرى و نبوت بنى هاشم از مقدّراتى بود كه فرار از آن ممكن نبود. حال چون بنى هاشم بايد نبوت را در دست داشته باشند و چاره اى غير از اين نيست. آيا خلافت و امامت آنان نيز مقدر و غير قابل گريزاست؟ معقول نيست كه خدا نبوّت و خلافت هر دو را با هم به بنى هاشم عطا كند! از اين رو تدابير الهى متعلق به خلافت و جانشينى بعد از پيامبر، خاطر قريش را بر آشفت و حسد ايشان باعث به وجود آمدن شعار: "سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند" گرديد. اين شعار در زمان پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در دلها مخفى بود ولى وجود آن حضرت مانع از اظهار آن بود و منتظر فرصت بروز و ظهور ماند. اين مطلب را در همين بخش، بار ديگر بزودى از نظر تاريخى تحقيق و مورد نقد و بررسى قرار مى دهم تا تصويرى كامل از آن را داشته باشيم و موضوع از هر جهت مورد بحث قرار گيرد.
135
فصـل هفتم بستر تاريخى و زمينه هاى مناسبى كه به دگرگونى و از ميان بردن رهبرى شرعى كمك كردند
الف ـ خانواده هاى قريش:
قبيله قريش از بيست و پنج تيره و خانواده تشكيل شده بود.(432) اشرف آنان فرزندان هاشم بن عبد مناف بودند(433). بعد از ايشان فرزندان عبدالمطلب بن عبد مناف، و فرزندان حارث بن عبد مناف، و فرزندان امية بن شمس بن عبد مناف، و فرزندان نوفل بن عبد مناف جاى دارند.
اينان بزرگان قريش مى باشند كه بعد از عبد مناف در حرم و اطراف آن منتشر شدند و نخستين كسانى بودند كه براى قريش امان گرفتند هاشم با سلاطين شام، عبد شمس با نجاشى و نوفل با كسرا و مطلّب با سلاطين حمير ارتباط و پيوند برقرار كردند. و بدين ترتيب قريش با ديگر نقاط جهان رفت و آمد مى كردند و با توجه به موقعيت و آقايى و سيادتى كه بر ساير عربها داشتند به قريش صاحب جامهاى طلا و نقره لقب داده بودند(434).
ب ـ ساختار سياسى:
ساختار سياسى كه خانواده هاى قريش به آن دست يافته بودند بر اساس تقسيم مناسب استوار بود. پُستهايى چون منصب رهبرى، پرچم دارى، اجتماعات، سقايت و آبرسانى، پذيرايى و مهماندارى و روابط اجتماعى، توأم با سهام سياسى و تقسيم مناسب، بهترين و برترين شكل سياسى ممكن براى خانواده هاى قريش بود، زيرا در آن غالب و مغلوب وجود نداشت و مناصب سياسى ميان خانواده ها مشترك بود. از اين رو براى هيچ يك از خانواده ها تغيير و تبديل آن ساختار، مصلحت نبود. چرا كه پيامدهاى تغيير آن روشن نبود و امكان داشت برخى از آنان حق خودرا از دست بدهند. گذشته از آنكه نظم و امور ولايت و اداره بيت الله الحرام مشخص بود و هم خانواده ها از وضع موجود و ساختار سياسى كه داشتند راضى بودند و با گذشت زمان به صورت اعتقاد و ميراثى به جا مانده از نياكان، احترام خاص يافت تا آنجا كه برهم زدن آن از سوى هيچ كس روا و پذيرفته نبود.
ت ـ كوشش براى برهم زدن ساختار موجود:
در سالهاى تنگدستى، خشكسالى و قحطى جز هاشم كسى نبود كه به مردم مكه، كمك كند. از اين رو به هاشم پدر و بزرگِ سرزمين بطحا مى گفتند. او هم در زمان تنگنا و سختى و هم در زمان گشايش و رفاه همواره سفره اش گسترده بود. او به در راه ماندگان كمك مى كرد و افراد بيمناك را پناه مى داد(435).
اُميّة بن عبد شمس بر موقعيت هاشم حسد مى برد و با تكلف مى خواست با هاشم در بذل و بخشش رقابت كند و مانند او رفتار نمايد ولى او نتوانست رقابت را ادامه دهد ومورد سرزنش قريش واقع شد. بدين جهت هاشم را به مفاخره دعوت كرد. هاشم نپذيرفت. ولى در پى اصرار اميّه قرار گذاشتند هر كدام را داور پس از مفاخره محكوم كرد پنجاه شتر به ديگرى بدهد و مدت ده سال حق سكونت در مكه را نداشته باشد و بالاجبار از مكه كوچ كند. و در پايان داور به نفع هاشم نظر داد و او را از اميّه اشرف دانست. آنگاه اميه پنچاه شتر كُشت و سپس به شام كوچ كرد. اين نخستين بذر دشمنى بود كه ميان دو خانواده اموى و هاشمى پاشيده شد. آنچه أميّه را بر اين كار واداشت، شايد همان حسد و ترس از اين بود كه هاشم بر ساختار سياسى موجود خطرى باشد. چرا كه در آن زمان رهبرى در دست فرزندان عبد شمس بود و ظهور و بروز ستاره درخشانى مانند هاشم ممكن بود آن وضع را تغيير دهد و مردم را تحت سلطه خود در آورد(436).
ث ـ شايع شدن نبوت:
در مكّه مكرّمه شايع شد بزودى پيامبرى مبعوث مى شود كه از خاندان عبد مناف خواهد بود. از جمله كسانى كه اين شايعه را جدى گرفتند، ابو سفيان بود. وى علاقه بسيار زياد و عميق به اميّه بن أبى صلت داشت. و معتقد بود كه اين پيامبر بزودى ساختار سياسى موجود را تغيير داده و رهبرى سياسى را خود به دست خواهد گرفت. با توجه به اين كه در زمان جاهليت مدتهاى طولانى رهبرى از آنِ بنى اميّه بود، پيدايش پيامبر براى آنان بزرگترين خطر بود. ابوسفيان پس از رنج فراوان مطمئن شد كه پيامبر مورد گفتگو از فرزندان عبد مناف است، و گمان مى كرد خود او از هر كسى براى اين امر سزاوارتر است(437)و معتقد بود پيامبرى كه در انتظارش هستند خود او خواهد بود.
136
ج ـ اعلام نبوت:
محمد هاشمى اعلام كرد او همان پيامبرى است كه در انتظارش بودند و خداى تعالى وى را براى هدايت بشر، و خصوصاً هدايت عرب، فرستاده است. دليل وى بر ادعاى نبوت، كلام خدا است. در پى اين اعلام افرادى كه به دور انديشى و زيركى معروف بودند و همچنين كسانى كه در آن جامعه دور از عدالت مورد ظلم و ستم قرار گرفته بودند، به پيامبر هاشمى ايمان آوردند.
ح ـ حفاظت بنى هاشم از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)):
بنى هاشم با تمام نيرو از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) حمايت مى كردند و رهبر قريش، محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را به شكست تهديد مى كرد تا آنجا كه شايع كردند محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))كشته شده است. ابو طالب پس از شنيدن شايعه كشته شدن محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))، بنى هاشم را فرا خواند و به هر كدام شمشيرى داد و به همراه بنى هاشم و فرزندان مطلب به راه افتاد. او فرياد زد: اى گروه قريش! آيا مى دانيد من چه تصميمى گرفته ام؟ گفتند: نه ما نمى دانيم. سپس به آنان گفت شنيده ام كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) كشته شده است. و بى درنگ به جوانان و دلير مردان همراه خود فرمود: آنچه در زير لباسهايتان داريد، بيرون آوريد، آنگاه هركدام شميشرى برنده را بيرون آوردند و منتظر فرمان ابو طالب ماندند. ابو طالب رو به قريش كرد و فرمود: به خدا سوگند اگر محمد را كشته باشيد، از شما هيچ يك را زنده نگذارم و تا زمانى كه من هم كشته شوم با شما خواهم جنگيد. گروه قريش بسيار پريشان شدند و بيش از همه، "ابوجهل" افسرده و نگران گرديد(438).
خ ـ حسادت و حفظ ساختار سياسى نه محبت بتها:
خانواده هاى قريش به سر كردگى ابو سفيان با تمام شيوه هاى ممكن در برابر محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))مقاومت و كار شكنى كردند. و پس از اصرار بنى هاشم بر حمايت از محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) و نپذيرفتن پيشنهاد تسليم آن حضرت به قريش، تمام تيره ها و خانواده هاى قريش، بدون استثنا، بر امور ذيل اتفاق كردند:
1 ـ قطع رابطه با بنى هاشم بطور كامل و همه جانبه در پى اين تصميم تمام خانواده ها حتى فرزندان عدىّ و تيم با بنى هاشم قطع رابطه كردند. آنان را سه سال در شعب ابو طالب محاصره كردند تا آنجا كه ايشان در اثر شدت گرسنگى مجبور به خوردن برگ درختان شدند و كودكان بنى هاشم براى رفع تشنگى، ناگزير ريگها را مى مكيدند. اين حقيقتى است كه چون خورشيد روشن است و كسى نمى تواند آن را انكار و در باره اش مجادله كند.
با اين حال محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))در مقابل قريش سر فرود نياورد. بنى هاشم نيز دست از حمايت او برنداشتند و تسليم نشدند. خداى تعالى مكر قريش ورهبرى آن را باطل فرمود و محاصره به شكست انجاميد.
2 ـ هنگاميكه قريش شنيدند محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))در آينده نزديك، پس از ايجاد پايگاه در يثرب (مدينه) به آنجا هجرت خواهد كرد، تمام خانواده هاى قريش و قبائل مكه به اتفاق تصميم بر كشتن محمد گرفتند. آنان از هر قبيله اى مردى را بر گزيدند تا يكباره بر او حمله كنند و خونش در ميان قبايل ضايع شود و بنى هاشم نيز نتوانند خون بهايش را مطالبه نموده و با همه قبايل در مقام جنگ و خونخواهى بر آيند. زيرا مى دانستند اگر محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) كشته نشود و به يثرت (مدينه) برود حتماً پيروز مى گردد وشرافت رهبرى را از آنان سلب مى كند. امّا با تدبيرى كه پيامبر اكرم به دستور خداى تعالى انديشيده بود، زمانى كه مردان برگزيده قريش، تصميم به اجراى نقشه شوم خود گرفتند و به خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) وارد شدند، با كمال تعجب ونا باورى با على بن ابى طالب كه در بستر رسول خدا و به جاى آن حضرت خوابيده بود، مواجه شدند، از اين جريان دنيا در نظر رهبرى مكه تيره و تار گرديد و ديوانهوار و بى مهابا براى فرد و يا افرادى كه زنده و يا كشته محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بياورند، جايزه هايى تعيين كردند.
137
از سوى ديگر پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) با همراه خود ابوبكر و راهنماى مشركشان سالم به اذن پروردگار به راه خود ادامه دادند. اين مطلب نيز حقيقت روشنى است مانند خورشيد كه نيازى به دليل و برهان ندارد(439).
د ـ جنگ براى حفظ ساختار سياسى موجود نه براى حفاظت بتها:
قريش و رهبرى آن از شكست محمد و بنى هاشم و دين تازه آنان، مأيوس نشدند. محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و ياران وى نيز از شكست شرك و رهبرى آن مأيوس نشدند. عربها به سه دسته تقسيم شدند: گروهى با قريش و رهبرى مشرك آن بودند، گروه اندك ديگرى به محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))گرويدند و گروه سوم نيز نظاره گر اوضاع و منتظر آن بودند كه هركس پيروز شد، از او پيروى كنند.
آتش جنگ در بدر و اُحد روشن گرديد. رهبرى قريش با يهود هم پيمان گرديد و سپاه احزاب را تجهيز كرد و به مدينه منوره حملهور شدند. پيامبر اكرم نيز در مدينه سنگر گرفت و به دفاع پرداخت و در نهايت سپاه احزاب شكست خورده، به مكه مكرمه برگشت. پس از چندى ناگهان قريش و رهبرى مشرك آن با سپاه خداوند مواجه شدند كه به مكه و پايگاه مشركان وارد مى شد. رهبر مكه ديگر سرفرود آورد و ناگزير از پذيرش اسلام گرديد. با تسليم شدن رهبر مكه تمامى عربها تسليم شدند و سرتاسر جزيرة العرب به دولت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))ايمان آورده و عربها گروه گروه به دين خدا داخل مى شدند.
ذ ـ نبوت خاندان بنى هاشم تقديرى الهى بود:
خانواده هاى قريش به رهبرى امويها خصوصاً ابو سفيان، دين محمد هاشمى را رد كردند و با تمام قدرت در برابرش ايستادند. اين مقاومت نه بخاطر وفادارى به بتها بلكه به علت حسادتى بود كه نسبت به بنى هاشم داشتند و نمى خواستند آيينى از سوى بنى هاشم مطرح و رهبرى دين از آن بنى هاشم باشد. و خلاصه نمى خواستند ساختار سياسى موجود از هم بپاشد.
ناگهان ابو سفيان متوجه شد كه سپاه اسلام در نزديكى مكه است وعباس بن عبد المطلب او را واداشت تا سربازان خدا را مشاهده كند. آنگاه ترس تمام وجود ابو سفيان را فرا گرفت و انديشه مقاومت را از سر بيرون كرد. رهبرى حزب مشرك از حقيقت تصورات خود پرده برداشت وگفت: من هرگز چنين سلطنتى را نديده ام نه سلطنت كسرى و نه قيصر و نه بنى اصفر و...(440)
عباس در حالى كه او را مى كشيد تا به نزد رسول خدا ببرد به وى گفت: واى برتو اى ابو سفيان! آيا هنوز وقت آن نرسيده كه بدانى معبودى جز خدا نيست. ابو سفيان گفت: گمان دارم اگر خداى ديگرى نيز وجود داشت مرا بى نياز نمى كرد و برايم نفعى نداشت. پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: اى ابو سفيان آيا وقت آن نرسيده كه بدانى من رسول خدا هستم؟ ابو سفيان گفت: سوگند به خدا هنوز در اين باره شك دارم. عباس فرياد زد: واى بر تو اى ابو سفيان اسلام آور و به يگانگى خدا شهادت بده، پيش از آنكه گردنت زده شود. در اين هنگام يعنى تنها بعد از ياد آورى اين كه ممكن است او را گردن بزنند و احاطه مسلمانان بر او وشكست تمام حيله گريها، و تنها براى حفظ جان خود در حالى كه دهشت زده به پيامبر اكرم مى نگريست تظاهر به اسلام كرد و با خود زير لب مى گفت كاش مى دانستم با چه چيزى بر من غالب گرديد! خداوند آنچه در سينه و مغز ابو سفيان بود به پيامبر وحى كرد. آنگاه رسول خدا فرمود: به وسيله خدا بر تو غالب شدم. خانواده هاى قريش نيز فهميدند كه نبوت هاشمى از مقدّراتى است كه فرار از آن ممكن نيست وميل واختيار آنان هيچ نقشى در آن ندارد. چرا كه اگر آنان كمترين نقشى داشتند، هرگز نمى پذيرفتند كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از بنى هاشم باشد. و چون فهميدند كه ساختار سياسى موجود كاملاً فرو ريخت، تصميم گرفتند كه هرچه در توان دارند، بكار بندند تا از آنچه هجوم هاشمى مى پنداشتند يعنى جمع ميان نبوت وخلافت جلوگيرى كنند.
138
تلاش بنى اميّه براى جلوگيرى از نفوذ بنى هاشم:
تمام قريش ـ جز فرزندان مطلب بن عبد مناف ـ متفق بودند كه نبوت هاشمى ساختار سياسى مبتنى بر تقسيم منصبها ميان قبايل را بشدت متزلزل كرده، و تمام آنان اين نبوت را رد كردند، ولى بنى اميه در جهت منع بنى هاشم از جمع ميان نبوت و خلافت تلاش بيشترى مى كردند و آن به چند دليل بود:
1 ـ دشمنى ديرينه وكينه توزى و حسادت نسبت به بنى هاشم حتى پيش از اسلام.
2 ـ بنى اميّه رهبرى سياسى خودرا بخاطر نبوت بنى هاشم از دست دادند.
3 ـ بنى هاشم در نبردهاى اسلام عليه كفر، بزرگان بنى اميّه را كشتند.
بنابر اين بنى اميّه نه تنها از بنى هاشم ناخوشنود بود، بلكه نسبت به ايشان كينه ديرينه نيز داشت. تا آنجا كه هند ـ مادر معاويه وهمسر ابو سفيان ـ شدت كينه توزى خودرا چنين نشان داد. او به كشتن حمزه سيد الشهداء اكتفا نكرد، بلكه بدن پاكش را مثله و جگرش را بيرون آورد و به دندان گزيد. لكن با پيروزى نبوت و فراگير شدن نور اسلام و عقب ماندن بنى اميه از ورود به اسلام، يادآورى كوشش طولانى آنان در جنگ عليه اسلام، ايشان را از اينكه آشكارا در جهت بازداشتن بنى هاشم از جمع ميان نبوت وخلافت سخنى بگويند، باز مى داشت.
موجى نيرومند:
اين انديشه و سخن كه سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت وخلافت جمع كنند، به موجى بسيار قوى و نيرومند تبديل گرديد. امّا همچنان در سينه ها پنهان بود و با وجود پيامبر و صحابه نيكوكار و صادق و وحدت حاكم بر امت به رهبرى پيامبر اكرم، قدرت خودنمايى علنى را نداشت. اگر يكى از عناصر مزبور از ميان مى رفت و به تعبير معاويه، صحابه راستگو و نيكوكار، كه به منزله يك موى سفيد در بدن گاوِ سياهند، كم مى شدند در اين صورت امر بدست فرد غالب مى افتاد.
س ـ اساس خلافت خويشاوندى است:
ابوبكر به اين دليل به خلافت دست يافت كه خودرا جزو خويشاوندان پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) معرفى كرد. هنگامى كه سه نفر مهاجر يعنى ابوبكر و عمر و ابو عبيده وارد سقيفه بنى ساعده شدند، عليه انصار براى تصاحب مقام خلافت چنين استدلال كردند:
ابوبكر گفت: ما جزو عشيره و خويشاوندان رسول خدا هستيم و شما ياوران رسول خدا و ياوران ما در دين هستيد.
عمر هم گفت: دو شمشير در يك غلاف جمع نشود، سوگند به خدا كه عرب راضى نمى شود كه شما انصار را امير خود قرار دهيد با آنكه پيامبرش از غير شماست و سزوار نيست كه عرب امر خلافت را جز به كسانى كه نبوت در ميان ايشان بوده واگذارد. اين براى ما و عليه ساير عربها، دليل روشن و برهانى نيرومند و آشكار است. چه كسى با ما كه اوليا و عشيره او هستيم بر سر سلطنت و خلافت محمد و ميراث او نزاع مى كند، مگر آن كس كه باطل گرا و بيهوده گوىِ گناه كارى باشد كه خود را به هلاكت افكند؟(441).
آنگاه تمام انصار يكصدا گفتند: حال كه چنين است ما جز با على بيعت نكنيم و على نيز اكنون از جمع ما غايب است و حضور ندارد. برخى انصار گفتند ما بيعت نكنيم مگر با على(442).
به هرحال كار براى ابوبكر با شتاب سامان يافت و از على خواستند كه با ابوبكر بيعت كند. على پاسخ داد: "خلافت حق من است و با شما بيعت نمى كنم. سزاوار است شما با من بيعت كنيد. چون خلافت را از انصار به اين دليل گرفتيد كه با پيامبر خويشاونديد و اكنون از ما اهل بيت پيامبر آن را غصب مى كنيد. آيا شما به انصار نگفتيد به خلافت سزاوارتريد از آن رو كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) از ميان شما است و انصار نيز رهبرى را به شما دادند و امارت را تسليم شما نمودند؟ اكنون من همان سخن را به شما مى گويم كه ما به مرده و زنده رسول خدا سزاوارتريم..."
139
ص ـ امواج خروشان و نيرومند انقلاب
عمر بن خطاب در بستر مرگ در فكر آينده امت بود و امر خلافت ورهبرى را از جهات مختلف بررسى مى كرد ناگهان گفت: اگر ابو عبيده زنده بود او را جانشين خود قرار مى دادم و يا اگر خالد بن وليد بود او را برمى گزيدم. همچنين اگر سالم مولى ابو حذيفه و يا معاذ بن جبل مى بود او را خليفه قرار مى دادم. با آنكه سالم از موالى و بردگان بود و براى او در ميان عرب نسَبَى شناخته نمى شد. معاذ از انصار بود و در روز سقيفه گفتند جايز نيست كه انصار مقام خلافت را تصدّى كنند. خالد نيز از بنى مخزوم و در طبقه دهم صحابه بود. چون او در بُرهه زمانى ما بين صلح حديبيّه و فتح مكه به مدينه هجرت كرد. با همه اين احوال، عُمَر در بستر مرگ تأسف مى خورد كه اى كاش ايشان بودند و مقام خلافت را تصدى مى كردند.
عمر در زمان خلافتش به ابن عباس گفت: مى دانى چه چيزى بعد از رسول خدا، قريش را از شما بازداشت؟ ابن عباس گويد: خوش نداشتم كه پاسخ دهم، گفتم: اگر من ندانم امير المؤمنين عُمَر مى داند. آنگاه عمر گفت: دوست نداشتند كه نبوت و خلافت هر دو در خانواده شما جمع شود و آنگاه شما برقوم خود ستم كنيد. بدين جهت قريش خلافت را براى خود اختيار كرد وبه مقصود خود رسيد و موفق شد.
ابن عباس گويد به عمر گفتم: اگر اجازه مى دهى و بر من خشم نمى گيرى، سخن بگويم؟ گفت: بگو. گفتم: امّا اينكه قريش خلافت را براى خود اختيار كرده و موفق شد، اگر اين امر را خدا براى ايشان مقرر فرمود، بسيار كار خوبى است و نبايد بر آن حسد برد. و امّا اينكه قريش نخواستند نبوت وخلافت براى ما باشد، خداى تعالى گروهى را توصيف كرده كه داراى كراهت بوده اند و مى فرمايد: "چون از آنچه خدا نازل فرمود، كراهت داشتند، اعمالشان را تباه كرد"(443).
آنگاه عمر گفت، هيهات اى ابن عباس خبرهايى از تو مى رسيد كه دوست ندارم بر آنها از تو اقرار بگيرم و منزلت تو نزد من كم شود. گفتم اى امير المؤمنين اگر آنچه شنيده اى حق است، سزاوار نيست كه منزلت مرا پايين آورد و اگر آنچه را شنيده اى باطل و نادرست است پس شخصى نابحق مانند مرا از خود بران.
عمر گفت: شنيده ام كه مى گويى از روى حسد و ستمگرى و گمراهى خلافت را از ما گرفتند.
ابن عباس گويد: گفتم ستم بودن آن بر همه روشن است. اما در باره حسد بايد گفت آدم ابوالبشر نيز مورد حسد واقع شد و ما نيز فرزندان او هستيم، عمر گفت: هيهات هيهات، سوگند به خدا، دلهاى شما بنى هاشم نپذيرد مگر حسدى كه زايل نشود. گفتم: اى امير المؤمنين آرام باش، دلهايى را كه خدا هر گونه پليدى را از آنها زدوده و پاك نموده به اين مرض زشت توصيف مكن(444).
مسعودى گفتگوى ميان عمر و ابن عباس را در مروج الذهب آورده و تأكيد مى كند كه موج خروشانى كه در زمان رسول خدا در سينه ها پنهان بود، بعد از آن حضرت و بعد از تشكيل خلافت خلفاى راشدين، خودنمايى كرد.
عبدالله بن عباس گويد: عمر كسى را به دنبال من فرستاد كه نزد او بروم. وقتى رفتم، گفت: اى ابن عباس، فرماندار حمص از دنيا رفته و او از اهل خير بود و اهل خير بسيار اندك مى باشند. اميدوارم تو نيز از ايشان باشى ولى نسبت به تو در ذهنم چيزى است كه مرا نگران كرده است. اكنون نظرت در باره فرماندارى چيست؟ گفتم بايد بگويى در باره من چه فكر مى كنى؟ عمر گفت: به اين مطلب چه كار دارى؟ گفتم: مى خواهم بدانم اگر چيزى است كه براى من مضر است، از آن بپرهيزم و اگر از آن مبرّى باشم، آنگاه فرماندارى تو را بپذيرم. چرا كه كمتر ديده ام در كارى كه مى خواهى عجله نكنى.
140
عمر گفت: اى ابن عباس، مى ترسم مرگم فرا رسد و تو در همين مقام باقى باشى و بگويى بياييد بسوى خلافت، اگر چه كسى جز بنى هاشم به سراغ شما نيايد. من ديدم رسول خدا مردم را به كارها مى گمارد ولى شما را نصب نمى كرد.
ابن عباس گفت: چرا رسول خدا چنين مى كرد؟ عمر گفت: به خدا قسم نمى دانم چرا با آنكه شما را سزاوار و شايسته مى دانست آن را از شما منع كرد. شايد مى ترسيد شما از نسبت خود به پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) سوء استفاده كنيد و مورد عتاب و سرزنش قرار گيريد. ولى من در باره تو از اين حرفها صرف نظر كرده ام. اكنون بگو نظرت در باره فرماندارى حمص چيست؟
ابن عباس گفت: نظرم اين است كه فرماندار تو نباشم. عمر گفت: چرا؟ ابن عباس گفت: با اين بينش و ذهنيّتى كه تو دارى، من همواره همچون خارى در چشم تو خواهم بود. عمر گفت: بنابر اين از سر مشورت به من بگو چه كسى را براى اين كار انتخاب كنم؟ گفتم: نظر من اين است كه كسى را برگزينى كه تو از او راضى باشى و او نيز به تو علاقمند و وفادار باشد(445).
عمر از شدت اهتمام به مصالح مسلمين مى خواست كارى كند كه حتى بعد از مرگ او نيز كسى از بنى هاشم بر امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) حاكم نشود!!!
در نهايت اين فكر و انديشه كه نبايد بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كنند به موجى نيرومند تبديل شد و حقيقت خود را آشكار كرد به گونه اى كه دولت و اكثر مردم قانع شده و باور كردند كه اين سخن براى جلوگيرى از اجحاف و زياده روى بنى هاشم، بهترين راه و روش است، و دست به دست شدن خلافت و گردش آن در ميان خانواده هاى قريش به منزله از دور خارج كردن بنى هاشم، در عوض مقام نبوت آنان است، و بالاخره اين فكر و سخن به تعبير عُمَر يكى از مظاهر هدايت و توفيق قريش بود.
در نهايت با راه يافتن ابو سفيان به دستگاه حاكمه و بخشيدن صدقاتى را كه جمع آورى كرده بود به وى و نصب كردن يزيد بن ابى سفيان به فرماندهى سپاه شام و جانشينى معاويه به جاى برادرش يزيد و در اختيار گرفتن مقام ولايت و استاندارى شام، اينها همه ميان دستگاه حاكمه و حكومت و ميان آزاد شدگان (طلقاء) پيوند محكمى به وجود آورد. دستگاه حاكمه و آزاد شدگان بنى اميه هر دو در اين كه نبايد بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كنند، متحد و همراه بودند. به اين ترتيب اهل بيت و عترت پاك رسول خدا حتى آن مقدار بهره و نصيبى كه در ساختار سياسى قبل از اسلام داشتند، از دست داده به كلى محروم شدند.
در اين سخن فاروق كه به ابن عباس و بنى هاشم گفته است دقت كنيد:
سوگند به خدا ما نزد شما به خاطر نياز به شما نيامده ايم، بلكه دوست نداريم در كارى كه عموم مردم بر آن اجماع و اتفاق كرده اند (بيعت با ابوبكر) شما مورد سرزنش قرار گيريد و اين اشتباه و جدايى ميان شما بزرگ و بزرگتر گردد(446)
.
كار اهانت به بنى هاشم به جايى رسيد كه حتى عبدالله بن زبير تصميم گرفت خانه هاى بنى هاشم را با اهلش آتش بزند و بر سر آنها خراب كند. ولى خير انديشان دخالت كرده و مانع شدند!!
از اين افكار و رفتار چنين استفاده مى شود كه هر قبيله كه در تحريم اقتصادى ـ سياسى بنى هاشم و در محاصره سه ساله پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى هاشم در شعب ابو طالب شركت كرد و موضع گيريهايش عليه اسلام، بيشتر بود و براى كشتن پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) نماينده فرستاد، او به مناصب و مقامات سياسى سزاوارتر و به زندگى اجتماعى سعادتمندترى نائل آمد.
141
به تعبير ديگر هر يك از قبايل عرب به رياست دولت و رهبرى و خلافت امت، از بنى هاشم ـ كه مدافعان اصلى پيامبر و اسلام بوده اند ـ سزاوارتر مى باشند.!!! يعنى خلافت و امامت براى تمام افراد جايز ولى بر بنى هاشم حرام است. آرى "و هل جزاء الاحسان الاّ الاحسان"؟
ض ـ ديدگاه شرع نسبت به شعار محروميّت بنى هاشم:
اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند از شعارهاى جاهليت و با نصوص شرعى در تعارض و بر خلاف نظام وساختار سياسى بر خواسته از اديان الهى است. زيرا داود پيامبر خداست و پسرش سليمان اين مقام را از او به ارث برده است و هر دو ايشان ميان حكومت ونبوت جمع كرده اند و به پيامبران و فرزندانشان نبوت و حكومت و كتاب داده شده و هيچ كس بر آنان اعتراض نكرده است. زيرا كه فضل و برترى به دست خداى تعالى است.
خلافت در درجه اوّل منصبى است دينى و در مرحله بعد دنيوى. خليفه قائم مقام و جانشين شخص پيامبر است. از مهمترين كارهاى پيامبران بيان احكام، قضاوت ميان مردم و حكومت است. روشن است كه كار قضاوت وبيان احكام كارى است فنى و كاملاً تخصّصى و كسى كه به أجزاى اصلى و اساس نظام سياسى اسلامى آگاه باشد، با كمترين توجه و كوشش برايش روشن مى شود كه اين سخن و شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوّت و خلافت جمع كنند، اساس نظام سياسى اسلامى الهى را نابود و كاملاً از محتوى خالى مى كند و به شكل نظامى قراردادى و بشرى در مى آورد كه با ساير نظامهاى قراردادى هيچ فرقى ندارد مگر در شكل ظاهرى. بالاتر از اين رياست دولت، طعمه و غنيمتى مى شود كه هر كس به هر طريقى غالب شد آن را ببلعد وپس از غلبه و تسلّط، بر كرسى و يا حصير پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) بنشيند; رداى اسلام را بپوشد و خليفه گردد. يعنى اگر فردى از طلقا و آزاد شدگان كه با تمام شيوه ها و فنون و با تمام توان خود (تا لحظه اى كه به محاصره كامل اسلام درآمد) عليه اسلام جنگيد و آنگاه كه هيچ راه فرارى برايش باقى نماند، از ترس و وحشت و يا با ميل و رغبت ايمان آورد، بر اوضاع چيره و مسلط گرديد، او بر فرد مهاجرى كه همراه پيامبر اسلام در تمام جنگها حضور داشته و براى اسلام جانفشانيها كرده است، ولايت و فرمانروايى خواهد داشت. در حالى كه ولى خدا و آنكه بر حسب نصوص و بيانات شرعى، براى رياست دولت اسلامى تعيين شده است، به عنوان يك فرد عادى و شهروند معمولى بايد از او پيروى كند. يعنى انسان جاهل و نادان سخن بگويد و عالم و دانشمند خاموش گردد. آنكه پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) ويارانش را محاصره كرد وتصميم داشت پيامبر را به قتل رساند، بايد بر ياران محاصره شده رسول خدا مقدم باشد. تمامى اين بى عدالتى ها و خلاف كاريها، به بهانه رعايت انصاف و براى اينكه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و يا به تعبير دقيق تر به خاطر آنكه عملاً ساختار سياسى قبل از اسلام به جاى خود برگردد و زنده شود، امّا با لباس وقيافه اى تازه و نو; چون ساختار سياسى زمان جاهليت بر اساس تقسيم مناصب استوار بود، به گونه اى كه هر قبيله، بهره و نصيبى از اين مناصب مى گرفت. با پياده كردن اين انديشه، قبايل خلافت و رياست دولت را ميان خود تقسيم و در مناصب نيز شريك بودند. ولى نظام سياسى اسلام با ساختار سياسى قبل از اسلام هماهنگ و سازگار نبود.
نتايج منع بنى هاشم از خلافت
1 ـ از ميان رفتن امتيازها ميان كسانى كه با تمام نيرو همواره عليه اسلام جنگيدند تا زمانى كه در محاصره نيروهاى اسلام واقع شدند و ناگزير اسلام آوردند و ميان كسانى كه در تمام جنگها و صحنه هاى پيكار، براى اسلام با دشمنان دين خدا پيكار نمودند تا زمانى كه خداى تعالى دين خودرا عزت بخشيد و پيامبرش را يارى فرمود و دولت اسلام روى كار آمد. بدين ترتيب اين دو دسته همه مسلمانند و از نظر سياسى ميان اين گروه با آن گروه فرقى نيست و همه در بهشت جاى دارند. بنى هاشم كه سه سال در محاصره قريش بودند و براى خدا تمام سختى ها را تحمل كردند، مانند هر شخص مشركى مى باشند كه در محاصره پيامبر و بنى هاشم شركت داشته است. مگر آن مشرك مسلمان نشده؟ مگر اسلام خطاهاى پيش از اسلام را نمى پوشاند؟ بنابر اين اگر حمزه سيد الشهدا حيات مجدّد مى يافت از جهت عملى و سياسى مانند وحشى قاتل آن حضرت بود. مهاجر مانند آزاد شده و نادان مانند دانشمند است و اگر فردى جاهل و نادان غلبه كرد و بر اوضاع مسلط شد، بايد شخص عالم از نظر سياسى از او پيروى كند; بالاتر از آن اگر دانشمندى مانند على بن ابى طالب در برابر فرد ديگرى از غير بنى هاشم قرار گيرد كه به مراتب از نظر دانش و غيره پايين تر از آن حضرت است، آن فرد غير هاشمى گرچه از مهاجرين نباشد، بر او مقدم است. گواه اين مطلب سخن فاروق است كه با وجود على بن ابى طالب مى گويد: اگر معاذ بن جبل وجود مى داشت او را خليفه خود قرار مى دادم و اگر خالد بن وليد نيز بود او را تعيين مى كردم (همان خالدى كه در احُد و بيشتر نبردها در كنار ساير كفار عليه اسلام جنگيد، با وجود آنكه على بن ابى طالب از نخستين روز در كنار پيامبر بود و همواره براى اسلام با كفار جنگيد. با اين همه خالد از على به خلافت سزاوارتر است!!!) حتى فاروق مى گويد اگر سالم مولى ابو حذيفه بود (همان سالم كه در عرب برايش نسبى شناخته نشده) او را بر مى گزيدم و امير و فرمانرواى على بن ابى طالب قرار مى دادم. با آنكه على بن ابى طالب بر خود فاروق و سالم ولايت دارد چرا كه فاروق خود گفت: تو مولاى من و مولاى هر مرد و زن با ايمانى.
142
2ـ پاشيدن بذر اختلاف:
آنگاه كه ميان مهاجر و آزاد شده و محاصره كننده و محاصره شده فرقى نباشد و هركس به خود حق دهد كه درباره اسلام نظر دهد و مردم را بر محور فهم خود گرد آورد، نتيجه قهرى آن وجود مراجع متعدد و مفاهيم وبرداشتهاى متفاوت است و هر گروهى گمان مى كند كه بر حق است. از اين رو گروهى به سوى شمال و ديگرى به سوى يمن، سوّمى به سوى شرق و چهارمى به سوى غرب و... روانه مى شوند و مرجعى كه سخن او حجت يقينى و شرعى باشد كه همه به آن اقرار و اعتراف داشته باشند، يافت نمى شود. در چنين محيط و فضاى سياسى و اجتماعى بذر اختلاف پاشيده مى شود و رشد مى كند. بنابر اين اگر على((عليه السلام)) سخنى بگويد و يكى از طلقا و آزادشدگان سخنى ديگر بگويد، تنها كسى كه مى تواند اين دو سخن را ارزشيابى كند، شنونده است. زيرا عملاً هيچ فرقى ميان على و آزاد شده نيست: هر دو اهل بهشت و هر دو صحابى و مسلمانند. و شنونده چگونه ميان دو نفر مساوى، ترجيح قايل شود؟ و چگونه ميان دو فردى كه از هر جهت مساويند فرق بگذارد؟ اين يك قطعه طلا است كه از نظر شكل و رنگ و حجم و وزن و ارزش و غيره مانند قطعه ديگر است. يعنى هر كدام را كه خواستى اختيار كن. اين همسان بودن ظاهرى موجب بروز و رشد اختلاف است كه دير يا زود به يك غدّه سرطانى تبديل مى شود كه وحدت امت اسلامى را از بين برده، آن را از چهارچوب شرع خارج و به سوى مشكلات مى كشاند.
3 ـ همه صاحب حقند جز بنى هاشم:
تمامى مردم حق دارند و مى توانند رياست دولت را به عهده بگيرند جز بنى هاشم، بدين معنى كه هريك از مسلمانان اگر بتواند با هر شيوه اى رياست دولت را به دست گيرد و همه را وادار به تسليم كند هيچ مانعى از زمامدارى او نيست، مشروط به اينكه از خاندان بنى هاشم نباشد. چون ايشان به مقام نبوّت اختصاص يافته اند و نبوّت آنان را كفايت مى كند.
اين انديشه كه همه حق دارند زمام حكومت را در اختيار بگيرند، طمع وآرزوى رسيدن به رياست دولت را به كابوسى وحشتناك و ابزارى رنج آور تبديل كرد كه آرامش را از امّت اسلامى سلب و آن را به ميدان تجربه براى رسيدن به رياست تبديل و نظام سياسى شرعى را تعطيل كرده است.
اما اين رئيس دولت از چه قبيله اى است؟ كارش چيست؟ رفتارش چيست؟ دينش چگونه است؟ چه سابقه اى دارد و چه كسانى را بر امت مسلط خواهد كرد؟ اينها امورى است كه به آن اهميّت داده نمى شود و داراى ارزش وقيمتى نيستند و بر آنها تكيه نمى شود. چون رئيس دولت بر مردم غلبه كرده وبه دست آوردن رضايت افراد مغلوب، هنرى است مربوط به فردى كه با قهر وغلبه بر اوضاع مسلط گرديده است.
چه چيزى يزيد بن معاويه را كه به فسق و فجور مشهور بود از اين كه رئيس دولت اسلامى باشد باز مى داشت؟ او فرزند معاويه رئيس دولت است!
چه چيزى مانع مى شود كه حسين بن على بن ابى طالب ـ با آنكه به گفته پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) سيد جوانان اهل بهشت و ريحانه اين امت و امام آنان است ـ يكى از شهروندان عادى و جزو رعاياى يزيد باشد. چرا كه هر دو مسلمانند و هر دو در بهشت يعنى يزيد، قاتل مجرم و حسين مقتول و شهيد در بهشتند و هر دو صحابى اند!! هر كس اين انديشه را نقد و بررسى كند كافر است وزنديق، و نبايد با او غذا خورد و يا چيزى نوشيد و نبايد بر جنازه او نماز خواند.
4 ـ دگرگونى حقايق:
نتيجه چهارم از منع بنى هاشم و اهل بيت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))از خلافت ورياست دولت سلامى آن است كه دام گذار با تير انداز، باطل با حق، خير با شر و زهر با شهد مشتبه گشت. متقدم و متأخر، پيشتازان و مجاهدان يا قاعدان ودير باوران، كشته شدگان در راه خدا و قاتلان آنان، محاصره كنندگان ومحاصره شدگان همه با هم يكسان شدند. كسى كه با تمام توان و نيرو در خدمت اسلام است، با كسى كه با تمام قدرت و توان عليه اسلام است. برابر ومساوى گشتند. آنها كه عليه اسلام جنگيده اند همانند كسانى خواهند بود كه براى دفاع از اسلام جنگيده اند آرى همه برابر و مساويند چون همه در دين اسلام داخل شده اند، همه پيامبر اكرم را ديده اند و يا پيامبر اكرم آنان را ديده است، پس همه صحابى هستند و همه در بهشتند!
143
صحابه راستگو ضايع شدند و در شهرها متفرق و به تعبير معاويه مانند يك موى سفيد در پوست گاو سياه گرديدند. نظام سياسى اسلامى فرو ريخت و از هم پاشيد. آنان كه مقدّم بودند، مؤخّر شدند و آنان كه مؤخّر بودند، مقدّم شدند. "و لله عاقبة الامور".
144
فصل هشتم آغاز دگرگونى و انقلاب
با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر مرگ وشهادت:
پيامبر اكرم در خانه اش در بستر بيمارى لحظات آخر عمر را مى گذراند، جبرئيل امين مرتب به زيارتش مى آمد. پيامبر اكرم از آينده امت آگاه بود و به يقين مى دانست كه چه بر آنان خواهد گذشت. از اين رو نقش كامل خودرا نسبت به آينده امت ايفا كرد و رسالت پروردگارش را تبليغ نمود. و به طور كلى همه چيز را براى مسلمانان بيان كرد و از آنچه در اطرافش مى گذشت، كاملاً آگاه بود و مى دانست كه اين سكوت قبل از خروش و آرامش قبل از انفجار است. نيز مى دانست كه اگر تندباد حوادث وزيدن گيرد و انفجار پديد آيد، بزودى سياست شرعى نابود و سلاح كار ساز و برنده اسلام از آن گرفته مى شود و چرخ اصلى دعوت ودولت اسلامى از كار مى افتد.
امّا شخصيّتى مانند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))در برابر تندباد حوادث از پا در نيايد وآرام ننشيند تا انفجار رخ دهد. هيچ چيز او را از احساس عميق ورأفت و رحمت به امت باز ندارد وبا آنكه دين كامل گشته و نعمت به اتمام رسيده و بيان الهى همه نيازمنديها و جزئيات مسائل زندگى را روشن ساخته، رسول خدا مى خواهد راه را براى امت خويش هموار كند و آينده را براى امت به طور خلاصه بيان كند تا بعد از او هدايت يافته هرگز گمراه نگردند و از حوادثى كه در انتظار مرگ پيامبر نشسته است ـ و دهان خويش را براى بلعيدن گشوده تا اسلام ناب را مورد تهاجم قرار داده و مانع حركت و سير آن شود ـ سالم بيرون آيند.
خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) از عيادت كنندگان و بزرگان صحابه كه براى ديدار او آمده بودند موج مى زد. پيامبر فرصت را غنيمت شمرد و خواست موقعيت را به طور فشرده ولى ساده وروشن بيان كند و خطِ آينده حركت اسلامى را ترسيم نمايد. فرمود: چيزى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. در اين پيشنهاد پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم)) چه مطلب خطا و اشتباهى بود؟ چه كسى امنيت از گمراهى را رد مى كند؟ براى چه وبه خاطر چه مصلحتى رد كند؟ وبه هر حال هر مسلمانى حق دارد پيش از مرگ خود هرچه مى خواهد وصيّت كند وبه اطرافيان وبازماندگان ودوستان خود بگويد. كسانى كه وصيّت او را مى شنوند نيز آزادند كه به آن عمل كنند، يا عمل نكنند. بر فرض كه محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم))يك مسلمان عادى بود و نه پيامبر ورهبر امّت، حق داشت وصيت كند. پس چرا عمر بن خطاب سخن او را در حضورش رد كرد وگفت درد بر او غلبه كرده، قرآن نزد شما است و همان ما را كفايت مى كند. آنگاه ميان حاضران اختلاف شد و به يكديگر پرخاش كردند. برخى سخن عمر را تأييد كرده و برخى سخن رسول خدا را وچون اختلاف بالا گرفت و سخنان بيهوده زياد شد، رسول خدا فرمود: از نزد من برخيزيد(447)
در روايت ديگرى آمده كه چون رسول خدا فرمود كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه هيچ گاه گمراه نشويد، نزاع درگرفت با آنكه نزد پيامبر نزاع سزاوار و شايسته نيست، و گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد. رسول خدا فرمود: مرا واگذاريد حالتى كه دارم بهتر از گفتار شما است(448).
در روايت سوّمى آمده كه رسول خدا فرمود: برايم دوات واستخوان شانه گوسفند يا لوح و دواتى بياوريد تا برايتان نامه اى بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد. امّا گفتند همانا رسول خدا هذيان مى گويد(449).
و در روايتى كه بخارى نقل كرده آمده كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))فرمود: برايم كاغذى بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد، عمر بن خطاب گفت: درد بر پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)) غلبه كرده، كتاب خدا نزد ما است، و ما را كفايت مى كند، حاضران اختلاف كردند و سر و صدا زياد شد. آنگاه رسول خدا ((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: از نزد من برخيزيد سزاوار نيست نزد من نزاع كنيد(450).
145
بخارى در روايت ديگرى نقل كرده كه پيامبر فرمود: استخوان كتف ودوات يا لوح و دوات بياوريد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد. آنان نزاع كردند ـ گرچه نزد پيامبر نزاع روا نيست و از هم پرسيدند كه حال او چگونه است؟ آيا هذيان مى گويد؟ ودر اين باره از آن حضرت سؤال مى كردند،ولى سخنش را رد مى كردند. رسول خدا فرمود: مرا به خود واگذاريد، چرا كه روحيه و حال من بهتر است از آنچه شما مرا به آن مى خوانيد(451).
در روايت ديگر بخارى آمده كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرمود: استخوان شانه گوسفندى بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه با آن هرگز گمراه نشويد. ولى آنان به نزاع پرداختند با اينكه نزاع نزد پيامبر سزاوار نيست، گفتند پيامبر را چه شده، آيا هذيان مى گويد؟ واز آن حضرت مى پرسيدند. فرمود مرا واگذاريد روحيه وحال من بهتر است از آنچه شما مرا به آن مى خوانيد(452).
روايت ششم از بخارى: پيامبر فرمود: بياييد تا چيزى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: بر پيامبر درد غالب شده، قرآن نزد شما است و كتاب خدا ما را كفايت مى كند، در ميان حضار اختلاف بروز كرد و كارشان به خصومت گراييد. بعضى گفتند لوح ودوات بياوريد رسول خدا براى شما نامه اى بنويسد تا بعد از آن هرگز گمراه نشويد. بعضى نيز با عمر همصدا شدند. چون سر و صدا و اختلافشان نزد رسول خدا بالا گرفت، فرمود: برخيزيد از نزد من دور شويد(453).
در روايت ديگرى نيز آمده كه عمر بن خطاب گفت: همانا پيامبر هذيان مى گويد(454). فاروق خود اعتراف كرده كه از نوشتن نامه پيامبر جلوگيرى كرده است تا مبادا امر خلافت را براى على قرار دهد(455).
تحليل رويارويى با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
طرفهاى برخورد ورويارويى:
طرف اول: محمد بن عبدالله رسول خدا خاتم پيامبران((صلى الله عليه وآله وسلم)) وامام ورئيس دولت اسلامى است.
طرف دوم: عمر بن خطاب يكى از بزرگان صحابه پيامبر اكرم و وزير بارزى از وزراى دولت پيامبر اكرم و خليفه دوم است.
مكان رويارويى: خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)).
شهود وگواهان: بزرگان صحابه.
نتايج اوليّه اين برخورد:
1ـ تفرقه و جدايى و گروه بندى:
افراد حاضر در خانه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) به دو گروه تقسيم شدند:
گروه اوّل: فاروق (عمر بن خطاب) را تأييد مى كردند كه مانع از آن شد رسول خدا مطلبى بنويسد.
دليل اين گروه اين است كه عمر از بزرگان صحابه و از مشاورين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و دلسوز به اسلام است. پيامبر هم بيمار بود. از اينرو ناراحت كردن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى نوشتن نامه وجهى ندارد. وانگهى قرآن به تنهايى كفايت مى كند و ما را از گمراهى مصون مى دارد ديگر هيچ نيازى به نوشتن هرگونه نامه اى نبود.
گروه دوم: كسانى بودند كه رويارويى بين تابع و متبوع و ميان پيامبر و پيروان را رد مى كنند و معتقدند كه نبايد رويارويى بين پيامبرى كه تعليمات خود را از خداوند مى گيرد و آن كسى كه بر اساس اجتهاد و ظنّ و گمان خود عمل مى كند، صورت گيرد.
اين گروه معتقدند كه نبايد بين رئيس دولتى كه پيامبر هم هست و يكى از مشاورين واصحابش رويارويى پيش آيد. اين گروه معتقد بودند كه مى بايست به پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) فرصت داده مى شد تا آنچه را اراده فرموده بيان كند وآنچه را مى خواست بنويسد. او همواره تا زمانى كه بدرود حيات گويد پيامبر و رئيس دولت است و هرگاه از دنيا برود شخص ديگرى جاى او را خواهد گرفت. لا اقل او يك فرد مسلمان است وبرخوردارى از حقوق يك فرد مسلمان حق طبيعى اوست. پس بايد بتواند آنچه مى خواهد بگويد ووصيت كند. مهمتر آنكه تمام اين حوادث وجريانات در خانه آن حضرت واقع شد، و هر صاحب خانه اى حق دارد كه در خانه خود هرچه مى خواهد به اطرافيانش وصيّت كند.
146
2ـ پديد آمدن نيرويى هولناك:
فاروق چون نيرويى عظيم وتازه وهولناك در صحنه ظاهر شد و توانست مانع از آن شود كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) چيزى بنويسند، و توانست گروه بسيارى را نيز در اين انديشه ورأى با خود همراه كند و در حضور پيامبر اكرم با شخص رسول خدا برخورد نموده در برابر او ايستاد و سخن او را مردود دانست(456).
عمر توانست حوادث را آن گونه كه مى خواست به جريان انداخته ورهبرى كند. از سوى ديگر تا كنون كسى به يقين نمى داند كه چه كسى انديشه جمع شدن در سقيفه بنى ساعده را به انصار القا كرد وچگونه پراكندگى اين اجتماع التيام يافت وچه كسى آنان را به سقيفه دعوت كرد؟ همچنين كسى نمى داند كه عمر چگونه از آن اجتماع با خبر شد، با آنكه هيچ يك از مهاجرين خبردار نشدند. آنچه ثابت است اين است كه در اين اجتماع فقط سه نفر از مهاجرين بودند: ابوبكر، عمر وابو عبيده. نيز ثابت ومسلم است كه ابوبكر در تجهيز پيامبر اكرم به عترت طاهره وخاندان پاك پيامبر كمك مى كرد. عمر او را فرا خواند ووى را از حادثه واجتماع سقيفه با خبر كرد. روشن است كه عمر و ابوبكر هنگام به سقيفه به ابو عبيده به گونه اى تصادفى برخورد كردند و او را نيز به همراه خود بردند!!!
بنابر اين فاروق در متن حوادث بوده وآنها را لحظه به لحظه با كمال دقت پيگيرى مى كرده است. در داخل سقيفه نيز نقش اساسى واصلى را او داشت وبعد از آنكه اكثريت حاضر در سقيفه، با ابوبكر بيعت كردند واز سقيفه بيرون آمدند، فاروق شخصاً كار اتمام بيعت با ابوبكر را رهبرى كرد وبه مهاجرين فرياد زد كه من با ابوبكر بيعت كرده ام وانصار هم بيعت كرده اند وشما بايد بيعت كنيد. آنگاه عثمان وكسانى كه با او بودند، برخواستند و با ابوبكر بيعت كردند. عثمان واكثر بنى اميّه نخستين مهاجرينى بودند كه با ابوبكر بيعت كردند. سپس عمر از كسانى كه در سقيفه بيعت كرده بودند، گروهى را تنظيم وتجهيز كرد تا على وكسانى را كه با او در خانه فاطمه زهرا دختر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) بودند، بيرون آورند، تا با ابوبكر بيعت كنند(457).
عمر خود هيزم حاضر كرد وتصميم گرفت كه اگر پناهندگان از خانه زهرا بيرون نيايند، خانه را آتش بزند(458).
عمر شخصاً على را تهديد كرد كه اگر بيعت نكند كشته مى شود(459).
همچنين عمر بود كه بود كه به ابوبكر توصيه كرد صدقات بيت المال و اموال جمع آورى شده توسط ابوسفيان را به او ببخشند تا ضامن دوستى او باشد(460) و به ابوبكر گفت كه يزيد بن ابو سفيان را به فرماندهى سپاه شام منصوب كند.
او قدرت عظيمى بود كه به دولت ابوبكر استقرار بخشيد. ولى حكومت ابوبكر خيلى طولانى نشد و چون از دنيا رفت، عمر وارث دولتى استوار و بى دردسر گرديد. سلطه و دولتى كه با كمال سهولت و آسانى وبدون معارضه جدى به او منتقل شد. اين انتقال به طور طبيعى و به صورت گام به گام انجام يافت.
دير يا زود پژوهشگران ومحققان كشف خواهند كرد كه فاروق در طرح وبرنامه ريزى قدرت بزرگى بوده كه هيچ يك از همرديفان او در آن حد نبودند. عمر نقش مؤسس دوران بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))را داشت. وى همه چيز را براى آينده حكومت اسلامى ترتيب داد. از جمله آن كه بنى هاشم نبايد ميان خلافت ونبوت جمع كنند. خلافت از آن به بعد در ميان غير بنى هاشم چرخيد وحق خالص كسانى شد كه بر اوضاع غلبه يافته ومسلط شدند، با صرف نظر از اينكه وسيله پيروزى و چيره گى او شرعى است يا غير شرعى.
3ـ ظهور انديشه سلطه جويى وترجيح تابع بر متبوع:
در پى رويارويى با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) انديشه غلبه وبرترى وترجيح تابع بر امام ومتبوع، رشد كرد واين شبهه وحيرت وسرگردانى را به وجود آورد كه آيا حق با كدام است با تابع است يا با پيشوا و متبوع؟
147
دليل فاروق براى رد سخن رسول خدا و جلوگيرى از نامه نوشتن آن حضرت اين بود كه درد پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) شديد است و نامه نوشتن در چنين حالتى گاهى خطر آفرين است و گروهى از صحابه نيز با فاروق هم صدا شدند وگرفتار شك وترديد گرديدند.
دليل گروه ديگر وموافقان نگارش نامه توسط رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) اين بود كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) تا زمانى كه روحش به محضر حق پرواز نكرده و از دنيا نرفته همواره پيامبر است و هرگز پيامبر از روى هواى نفس سخن نگويد و اين امرى يقينى است و رها كردن يقين و سراغ "شك" رفتن امرى نا معقول است و بيمارى هم مانع از سخن گفتن نمى شود.
دو حادثه مشابه:
حادثه نخست: ابوبكر بيمار شد و بيمارى او شديد گشت و درد بر او غالب گرديد. اين مطلب مورد اتفاق عموم مسلمانان است. وقتى كه ابوبكر مشورتهايش پايان يافت، عثمان را فرا خواند و به او گفت بنويس: "اما بعد" اين كلمه را گفت واز شدت درد بى هوش شد. عثمان خود بدون آنكه ابوبكر گفته باشد نوشت: من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم ودر كار خير نسبت به شما كوتاهى نكردم. چون ابوبكر به هوش آمد، به عثمان گفت: نوشته را برايم بخوان. آنچه نوشته بود، خواند. ابوبكر گفت ترسيدى كه اگر من در اين بى هوشى از دنيا بروم، مردم دچار اختلاف گردند؟ عثمان گفت: آرى. ابوبكر براى وى دعا كرد وگفت: خدا تو را از اسلام واهل اسلام جزاى خير دهد. آن گاه آنچه را عثمان نوشته بود امضا كرد.(461) اين حقيقتى است مورد اجماع واتفاق مسلمين.
حادثه دوم: عمر بن خطاب در بستر بيمارى بود پزشك معالج گفت گمان نكنم امروز تا شب زنده بمانى، پس هر كارى كه مى خواهى انجام ده. عمر به فرزندش عبدالله گفت: آن استخوان شانه گوسفند را برايم بياور، آنگاه از شدت درد گفت: به خدا سوگند اگر آنچه خورشيد بر آن مى تابد از آنِ من بود، براى نجات از بيم روز قيامت مى دادم. ودر حالى كه سرش در دامن پسرش عبدالله بود به او گفت: صورتم را بر زمين بگذار. امّا عبدالله چنين نكرد عمر به او نگاه كرد وگفت: بى مادر صورتم را برزمين بگذار. واى بر عمر و مادر عمر اگر خدا عمر را نيامرزد(462).
ابوبكر به رغم شدت درد وبيمارى، وصيّت كرد وهر چه خواست، نوشت. عمر بن خطاب نيز به رغم شدّت درد ومرض، وصيّت كرد وهر چه خواست نوشت وكار شورى را مرتب كرد ومطمئن شد كه بزودى عثمان خليفه خواهد شد ومطمئن شد كه هيچ يك از بنى هاشم به حكومت نخواهند رسيد، هر چند داراى امانت و صداقت و لياقت باشند. وصيت هر دو خليفه با دقت تمام اجرا شد و به آنان فرصت داده شد تا سخن خود را بگويند و با وجود شدت مرض و بيمارى، وصيّت كردند و آنچه را نوشتند رسمى و قابل اجرا بود، چون هنوز خليفه بودند وحق طبيعى آنان بود كه تا در دنيا هستند و از مقام خود عزل نشده اند، به كار خود ادامه دهند. اين حقيقتى است مسلم و مورد اجماع و هيچ خلافى در آن نيست. اكنون اين سؤال مطرح است كه چگونه به ابوبكر و عمر اجازه داده مى شود كه وصيّت كنند و با آنكه مرض آنان از رسول خدا شديدتر بود، هر چه بخواهند بنويسند ومورد عمل قرار گيرد، ولى از نوشتن وصيّت توسط رسول خدا جلوگيرى مى شود؟ آيا آنچه را ابوبكر و عمر حق داشتند و براى آن شايسته بودند، محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) حق نداشت و سزاوار آن نبود؟ برفرض آنكه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پيامبر نبود وفردى همانند آنان بود، آيا باز چنين حقى را نداشت؟ اگر چه اين فرضى مردود است، زيرا محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) از جانب خدا پيامبر مرسل وپيشواى امت است وابوبكر وعمر جزو پيروان او بودند. بر محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) وحى نازل مى شد وبارها فرمود كه اكثر موارد كه وحى بر او نازل مى شد در حال بيمارى بود(463).
148
و خداى تعالى مى فرمايد: "آنچه را رسول براى شما آورده بگيريد و از آنچه نهى فرموده، خوددارى كنيد." (سوره حشر، آيه 7)
ونيز فرموده است: دوست شما (پيامبر) ديوانه نيست (سوره تكوير، آيه 22).
و نيز فرمود: هرگز دوست شما (محمد) منحرف نشد و مقصد را گم نكرده است و آنچه آورده است چيزى جز وحى نيست، كه به او وحى شده است. (سوره نجم، آيه 2 ـ 4). چگونه ممكن است چنين شخصيّتى كه داراى اين صفات و ملكات و امتيازات بود، در يك چشم بهم زدن به فردى تبديل شود كه العياذ باللّه هذيان، و سخن باطل و بيهوده بگويد!! و براى نوشتن وصيّت او ارزش واعتبارى قائل نشوند و از آن در امان نباشند!!
اينها حقايق آشكارى است كه هيچ قدرتى در اين كره خاكى نمى تواند آنها را انكار كند، اين حادثه ناگوار، آينده اسلام را ويران كرد و به منزله بذرى بود كه تمام بدبختيها و نكبتهاى مسلمين از آن سرچشمه گرفت، ولى اهل سنت تماماً آن را ناديده و نشنيده گرفته اند و جز به عنوان يك داستان محض اصلاً در باره آن نمى انديشند اين گونه در عمل، سخن تابع (پيرو) را بر سخن متبوع (رهبر) ترجيح دادند وبراى تابع هر آنچه خواست آماده كردند تا خواسته اش غالب گرديد و مردم گرد او جمع شدند وانديشه برترى جويى، سلطه طلبى وچيره شدن بر اوضاع در مراحل بعدى بصورت قانون شرعى در آمد وبه امت اجازه داد كه از درگيريهاى ميان سلطه جويان كناره گرفته ومنتظر بمانند كه هر كس در نهايت پيروز شد در كنار او قرار گيرد. حال داراى هر صفتى باشد ودين داشته يا نداشته باشد(464).
در نتيجه تابع در مقام متبوع (رهبر) طمع كرد و مفضول بر افضل مقدم گرديد وبا اين وصف نبايد شگفت زده شويم، اگر ببينيم كه معاوية بن ابى سفيان بر كرسى خلافت مى نشيند با آنكه از طلقا وآزاد شدگان واز مؤلفة قلوبهم است (يعنى افراد كافر يا منافق سست ايمانى كه براى جلب آنان به سوى اسلام از راه زكات به آنان كمك مى شود). بالاتر آنكه همين معاويه با نخستين كسى كه اسلام آورد و به نص پيامبر اكرم ولىّ خدا، وبه اعتراف عُمَر مولاى هر مرد وزن با ايمان است، بر سر خلافت به نزاع بر مى خيزد وبر خليفه وقت كه برگزيده خدا وپيامبر وهمه مسلمانان است طغيان و سركشى مى كند ودر مقام آن بر مى آيد كه مردم را قانع كند كه او براى خلافت از على بهتر وشايسته تر است وبراى امت مفيدتر. جاى تعجب و شگفتى نيست اگر در تاريخ اسلامى كسانى را بيابيم كه مى گويند معاويه مجتهد است وعلى نيز مجتهد وهر دو اهل بهشتند.
نبايد تعجب كنيم اگر مروان بن حكم مطالبه خلافت كند با آنكه او فرزند حكم بن عاص است كه به دستور رسول خدا از مدينه اخراج وبه طايف تبعيد گرديد ودر زمان پيامبر اكرم وابوبكر وعمر، از ورود به مدينه ممنوع بود، تا آنكه عثمان بر خلاف فرموده پيامبر و نظر وسيره ابوبكر وعمر، او را با عزّت واحترام به مدينه برگردانيد وبه اين هم اكتفا نكرد، بلكه دخترش را هم به پسرش مروان تزويج كرد و مروان بن حكم را در مقام نخست وزيرى ومشاور ومعاون اول خود قرار داد.
آرى امتيازاتى كه ميان تابع و متبوع و ميان نخستين مسلمان و آخرين مسلمان وجود داشت، همه از ميان رفت. تا آنجا كه وليد بن عقبه در مقام فرمانروايى بر پسر رسول خدا حسين بن على قرار مى گيرد; وليد موعظه كننده مى شود وحسين بن على بايد سخن اين واعظ را بشنود; وليد نماز صبح را در حال مستى، چهار ركعت مى خواند وبه نمازگزاران مى گويد اگر مايليد بيشتر بخوانم. با اين اوضاع واحوال ديگر باكى نيست كه همين مرد امام وپيشواى حسين بن على باشد كه هرگاه بخواهد مى تواند سؤالات دينى و دنيوى خود را از وليد بپرسد!!!
149
4ـ غالب پيروز است:
هر كس بر ديگران وبر اوضاع مسلط گردد، پيروز است. او امام و بزرگ مسلمين است. رئيس دولت و مرجع امت در تمام امور دين و دنيا است. ابزار قدرت همه در اختيار اوست. بر تمام امور دولت سيطره كامل دارد. او مى تواند بيت المال را به هر كس كه خواهد عطا كند و هر كس را كه نخواهد محروم نمايد. هيچ مراقبتى بركارهايش نيست. او هست و خداى خود وميزان پاى بنديش به ارزشهاى الهى و برنامه هاى دينى. او برتمام نيروهاى اسلامى، فرماندهى دارد و آنان را براى برقرارى امنيت داخلى و خارجى و به اطاعت در آوردن رعيّت با ميل و رغبت و يا با ترس و كراهت به كار مى گيرد و استفاده مى كند. او بر رسانه هاى گروهى و وسايل ارتباط جمعى تسلط كامل دارد واگر بخواهد مى تواند سفيد را سياه و سياه را سفيد جلوه دهد. شئ خالص وسره را ناخالص، وشئ ناخالص را سره و خالص معرفى كند.
طرفداران اين فردِ پيروز كه به اهل حل و عقد معروف هستند، بيانگر افكار و عقايد او مى باشند، تمام امور به دست آنان است و با گذشت زمان جزو مراجع قانونى شده و انديشه و نظرات حاكمِ غالب را به كار بسته، مرجعيت او را فراهم مى سازند، آنان همچون ستارگان درخشان بزرگان جامعه مى گردند. هرگاه كسى با آنان همراه شود او را به همان محور و نقطه اى هدايت مى كنند كه مورد رضايت حاكم غالب است. آنان توده مردم را به آن سو برده و به همان رشته مورد نظر، متصل مى كردند و به اين ترتيب امت، متحد مى شدند و هر سال كه مى گذشت اين سيره و سنّت، پايدارتر و محكم تر مى گرديد و با گذشت دهها سال ريشه هاى خود را بيشتر در زمين فرو برد، تا آنجا كه به صورت يك انديشه و رأى عمومى درآمد و يك روش و عقيده سياسى گرديد.
كنار زدن اهل بيت((عليهم السلام)):
در چنين فضاى نامناسب وآلوده اى عترت پاك رسول خدا فرياد برآورد كه بر حسب بيانات شرع مقدس وموازين اسلامى داراى حقى هستند كه بايد به آنان برسد واعلام كردند كه خلافت حق شرعى ايشان است; امامت ورهبرى امت مخصوص اهل بيت وعترت پاك رسول خدا است. امّا مردم ميان اهل بيت وحق مسلم ايشان مانع شدند.
نزاع ابوالحسن على بن ابي طالب با ابوبكر نزاعى منطقى، شرعى وجدّى بود. چنان كه نخستين بيعت كننده با ابوبكر يعنى بشير بن سعد پس از شنيدن سخنان على واحتجاج او در برابر ابوبكر، گفت: اگر انصار اين سخنان را پيش از بيعت با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى كردند(465) (همه با تو بيعت مى نمودند).
با اين وجود سلطه حاكم ادامه يافت ومعارضه نيز باقى ماند. طبيعى است كه حكومت (هر حكومتى كه باشد وبه هر دليلى روى كار آمده باشد) به مخالفين خود اعتماد نمى كند تا چه رسد كه دست آوردهاى اقتصادى و حكومت خود را به آنان واگذار كنند. بلكه تا آنجا كه ممكن باشد ايشان را از ميان برداشته، راه را براى ادامه حكومت خود هموار مى كنند.
ولى چون فاطمه زهرا، دختر رسول خدا طرفدار امام على بن ابى طالب بود، كشتن على را به مصلحت خود ندانستند، و با وجود اينكه تهديد كردند كه اگر بيعت نكند او را خواهند كشت، ولى به خاطر احترام به فاطمه(عليها السلام) از اجبار على بر بيعت صرف نظر كردند. هنگامى كه امام على وهمسرش زهرا شبها به خانه انصار مى رفتند واز آنان يارى مى طلبيدند، هيچ عكس العمل شديدى عليه ايشان انجام ندادند. انصار هم در پاسخ امير المؤمنين على وفاطمه مى گفتند: اى دختر رسول خدا، ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرده ايم و كار تمام شده است; اگر شوهر وپسر عموى شما پيش از ابوبكر نزد ما آمده بود، ما جز با او بيعت نمى كرديم. وعلى فرمود: آيا شما مى گوييد من بدن مطهر پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بدون كفن و دفن رها مى كردم و بر سر خلافت نزاع مى كردم؟ و فاطمه فرمود: ابوالحسن آنچه شايسته او بود انجام داد. آنان هم كارى كرده اند كه خدا براى باز خواهى آنان كافى است(466).
150
نتيجه طبيعى و منطقى اين وضع، كنار زدن على بعد از بدرود حيات فاطمه زهرا ـ عليها السلام ـ و نيز كنار زدن پيروان على بوده بلكه كار جدا كردن بنى هاشم از على علنى تر شد و دستگاهِ حاكمه مى خواست كه عباس عموى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را با اِغراء و وعده رسيدن خود و فرزندانش به حكومت به خود جذب و از على جدا كنند; لكن عباس پيشنهاد آنان را قاطعانه رد كرد(467).
روشن است كه بر حسب موازين و معيارهاى معمولىِ رايج در هر جامعه، هرگاه فردى را ميان انتخاب دستگاه حاكمه و ميان انتخاب مخالفين آن مخيّر كنند، او طرف دستگاه حاكمه را مى گيرد، چرا كه قدرت در دست حكومت و افراد وابسته به حكومت است.
معارضه اهل بيتِ پيامبر اكرم تا آنجا پيش رفت كه نزديك بود رشته دوستى ميان ايشان و دستگاه حاكم كاملاً قطع شود. زيرا عمر بن خطاب تصميم گرفت خانه فاطمه را با اهلش بسوزاند، امّا خداوند آنان را حفاظت و نگهدارى فرمود(468).
دستگاه حاكمه و هوادارانشان بر اين باور و اعتقاد بودند كه جايز نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند و به گمان خود اين كار را براى جلوگيرى از اجحاف و ستمگرى از سوى بنى هاشم انجام مى دادند. اين گروهِ مسلط بر اين باور بودند كه قريش در اين حركت موفق بوده و كار خوبى انجام داده است(469).
مهمتر آنكه گفتند هيچ فردى از بنى هاشم نبايد به رياست دولت اسلامى راه يابد، هر چند داراى امانت و صداقت و كفايت و قدرت باشد و اين شرط در زمان ابوبكر و عمر با كمال دقت به اجرا در آمد. مخصوصاً عمر بر اين نكته اصرار مىورزيد كه كارها را به دست طرفداران بنى هاشم نسپارد. از اين رو على و شيعيان و پيروانش را كنار زد.
امير المؤمنين على بن ابى طالب و يارانش با ابوبكر و عمر همزيستى داشتند و در زمان آن دو، اهل بيت در عطايا برديگران مقدم بودند و تقسيم بيت المال را از اهل بيت شروع مى كردند و على و شيعيانش از نظر مال و جان در امان بودند و ابوبكر و عمر با امام مشورت مى كردند. و در بسيارى از امور به او مراجعه مى كردند.
اوضاع و احوال آرام شد و بخوبى پيش مى رفت، فتح بسيارى از شهرها و روى نياوردن شيخين به شهوات و فسادهاى مالى به استقرار اوضاع كمك كرد، اما پس از آنكه عثمان به خلافت رسيد طولى نكشيد كه صحابه شروع به عقب نشينى كردند و از اطراف او پراكنده شدند و بنى اميّه به دربار او راه يافتند. در نهايت تمام صحابه از دور عثمان متفرق شدند و درباريانش همه اموى بودند.
امويان چيز جديدى به ارمغان نياوردند. اهل بيت همانگونه كه در زمان شيخين از دخالت در امور محروم بودند و كارى به ايشان داده نمى شد طبيعتاً در زمان عثمان و امويان نيز همانگونه بود.
براى امام و پيروان ايشان امكان نداشت كه در برابر خطا كارى هاى بنى اميّه و كارگزاران و حاشيه نشينان عثمان ساكت باشند، ولى امويان امر به معروف و نهى از منكر را از سوى اهل بيت، معارضه با بنى اميّه تلقى مى كردند و گمان مى كردند كه حملات تبليغى عليه افراد اموى به خاطر اموى بودن آنهاست. از اين جهت عرصه را بر على بن ابى طالب و يارانِ او تنگ گرفتند. اين معارضه و برخود اهل بيت، يعنى امر به معروف و نهى از منكرِ ايشان، با دشمنيهاى پيشين بين بنى هاشم و بنى اميّه با هم جمع شد و همواره شديدتر و بيشتر شد، تا آنكه ميان آنان برخورد مسلحانه پيش آمد. از يك سو معاويه استاندار شام و از سوى ديگر امت اسلامى به رهبرىِ امير المؤمنين على بن ابى طالب و در نهايتِ مصاف، قدرت بر شرعيّت پيروز گرديد و معاويه به عنوان حاكم و پادشاه حقيقى بر امت اسلامى تسلط يافت. آن سال را سال جماعت ناميدند و براى طرد اهل بيت و شيعيان، دور تازه اى آغاز شد كه پر از اشك و خون بود. شيعيان رفته رفته به شهادت رسيدند، آواره و يا مخفى گرديدند و جز كسانى كه قلم تقدير زنده بودنشان را نوشته بود كسى زنده نماند. بدگويى و دشنام و ناسزا گفتن به اهل بيت و عترت پاك پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در تمام شهرها و بلاد واجب گرديد. مردم نيز به پيروى از دستگاه حاكمه و كار گزاران، سبّ و ناسزاگويى خاندان پيامبر را پيشه خود ساختند شيعيان و خاندان پيامبر چنان از صحنه زندگى اجتماعى طرد شدند كه شهادت احدى از اهل بيت و پيروانشان را نمى پذيرفتند. حتى اگر كسى به على و فرزندانش اظهار محبت و دوستى مى كرد، نامش را از دفتر بيت المال حذف و حقوقش را قطع مى كردند(470).
151
ياد آورى و ارتباط حوادث:
همان گونه كه قبلاً يادآور شديم، پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در آخر عمر شريف خود به اصحاب فرمود: بياييد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. هنوز سخن رسول خدا تمام نشده بود كه عمر بن خطاب رو به حاضرين كرد و گفت: پيامبر دردش شدت يافته است، قرآن نزد شما است و كتاب خدا براى ما كافى است. حاضران بلافاصله به دو دسته و گروه تقسيم شدند:
1 ـ گروهى فرمايش رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تأييد كرده و مى گفتند: لوح و دوات بياوريد تا رسول خدا برايتان چيزى بنويسد كه ديگر هرگز گمراه نشويد.
2 ـ گروه ديگرى سخن عمر را تكرار مى كردند. از اين رو نزد پيامبر اختلاف و نزاع كردند و سخن بيهوده بسيار گفتند تا آنجا كه مؤيدينِ عمر گفتند: رسول خدا هذيان مى گويد، (منزه است رسول خدا از اين نسبت) اين در حالى بود كه رسول خدا آنان را مى ديد و سخنانشان را مى شنيد. در اين هنگام رسول خدا فرمود: مرا واگذاريد روحيه من بهتر است از آنچه شما مرا به آن نسبت مى دهيد(471).
عمر با تقسيم حاضرين به دو گروه به هدفش رسيد:
گروهى عمر را تأييد مى كردند با آنكه خود مى بايست تابع و پيروِ رسول خدا باشد و گروهى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را تأييد مى كردند كه متبوع و پيشواى امت بود. بدين ترتيب امتياز ميان امام و پيشوا و ميان پيروان او را از بين برد. عمر همچنين با اين كار خود توانست از نوشتن نامه رسول خدا جلوگيرى كند. در اين جهت نيز گروهى عمر را تأييد مى كردند و گروهى رسول خدا را. بنابر اين عمر بن خطاب تمامى امتيازات ميان رهبران الهى و پيامبران و امامان و ميان پيروان ايشان را از بين برد و خود و همفكرانش در مانع شدن از نوشتن نامه رسول خدا، پيروز شدند.
دو انتخاب:
از طرفى اگر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر نوشتن نامه اى كه مى خواست اصرار مىورزيد، طرفداران فاروق بر اين باور پافشارى مى كردند كه آن حضرت هذيان گفته و مى گويد (حاشا كه چنين باشد) و اين انديشه خطر بزرگى را متوجه دين مى ساخت و آن را از اعتبار ساقط مى كرد. و از طرف ديگر اگر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) از نوشتن منصرف شود، گروه هوادار عمر مى گويند اكنون بيمارى پيامبر شدّت يافته و كتاب خدا ما را كفايت مى كند و در نتيجه كتاب خدا و آنچه را پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) قبلاً فرموده بر قداست خود باقى مى ماند.
با توجه به اين جوانب، پيامبر اكرم انصراف از نوشتن نامه را اختيار فرمود تا خطرى متوجه اصل دين نشود. و چون نسبتِ "هذيان"، خاطر مباركش را به شدت آزرد، فرمود: از نزدم برخيزيد و مرا رها كنيد....
ظاهرى شرعى و فريبنده:
فاروق در اين حركت به ظاهر از چهار چوبه شرع خارج نشد و به امرى باطل و ناروا دعوت نكرد. او خطاب به حاضران گفت: قرآن نزد شما است و كتاب خدا ما را كفايت مى كند و پاسخگوى همه نيازهاى ما است. رسول خدا نيز از شدت درد ناراحت است و رنج مى برد (نامه نوشتن برايش زحمت دار). از طرفى او اصرار داشت كه رسول خدا نامه اى ننويسد و از طرفى نيز كوشش مى كرد كه احترام ظاهرى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را حفظ كند. از اين جهت گفت درد و بيمارى رسول خدا شدت يافته است و در همين حال اصرار بر تمسك به قرآن داشت و اينكه قرآن به تنهايى كافى است و نيازى به نوشته رسول خدا نيست. تمامى اين گفته ها، ظاهرى فريبا و لباسى شرعى برتن داشت و صورتى حق به جانب و اين عيناً موضع گروه طرفدار و هواخواه عمر بن خطاب بود.
152
153
فصـل نهـم اهداف ومقاصد فاروق
خانوادههاى قريش با تمام قوا در برابر نبوت بنى هاشم مقاومت كردند و با تمامى وسايل و ابزار با بنى هاشم جنگيدند نه به خاطر دوستى بتها و نه به خاطر كراهت از اسلام. چون در اسلام چيزى مخالف فطرت انسانى، وجود ندارد. امّا قريش نمى خواست كه ساختار سياسى كه بر اساس تقسيم مناصب استوار بود، تغيير كند و نمى خواست كه خاندان بنى هاشم نسبت به ساير خانوادهاى قريش امتياز برترى پيدا كنند. قريش گمان مى كرد كه اجتماع بنى هاشم در اطراف مقام نبوت و دفاع تا سر حد مرگ از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))، اصرارى است بر امتياز خواهى و برترى جويى نسبت به ساير خانوادههاى قريش. از اين رو تمام قريش در محاصره بنى هاشم شركت كردند و سپس همه در نقشه شومِ به شهادت رساندن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) اجتماع و در جنگ با آن حضرت همكارى كردند. هنگامى كه محاصره شكست خورد، نقشه به شهادت رساندن پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ناكام ماند، قريش در جنگها نيز شكست خوردند و در نهايت به محاصره اسلام در آمدند، ناچار اظهار اسلام نموده و ايمان آوردند.
آنان فهميدند كه نبوت هاشمى تقديرى است محتوم كه راه فرارى از آن وجود ندارد و اكنون كه اصل نبوت خاندان هاشم امرى مسلم شد و خانوادههاى قريش و قبايل مكه توان مقابله با آن را ندارند، تسليم شدند كه نبوت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ يك از خانوادههاى قريش و غيره با آنان شريك نباشند. ولى بايد هجوم بنى هاشم بر حقوق ديگران متوقف شود.
پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) وسايلِ خلافت على را كه از بنى هاشم بود، فراهم كرد و نيز اعلام كرد كه بعد از على خلافت از آن ذريّه پيامبر است، چون آنان با علم الهى داناترين، آگاهترين، با فضيلت ترين و مناسب ترين افرادند و رهبرى آنان براى همگان گوارا و قابل قبول است.
بهترين راه حل:
تمام قبايل قريش اسلام آوردند. اسلام نيز گذشته افراد را ناديده گرفت و اتحاد قريش در سايه اسلام يك مصلحت شرعى و عاملى از عوامل پيروزى و گسترش آن در سرزمينهاى ديگر بود، چنين چيزى تحقق نمى يافت. مگر با چند شرط:
1ـ نبوّت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ كس در آن شريك نباشد.
2ـ خلافت و جانشينى پيامبر به نوبت در اختيار طوايف ديگر قريش و حتى انصار و موالى باشد و به هيچ وجه كسى از بنى هاشم در آن شركت نداشته باشد. چون شركت آنان در خلافت امتياز خواهى و برترى جويى بنى هاشم را در پى خواهد داشت.
و بالاخره معتقد شدند كه سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند. بعدها اين انديشه به يك موج وسيع و دگرگونى فكرى ويرانگر در نهاد و فكر مردم جاگرفت.
در جستجوى راه حل:
قريش نبوت بنى هاشم را به عنوان امرى حتمى كه فرار از آن ممكن نيست به اجماع و اتفاق پذيرفتند. ولى در دل آرزو مى كردند كه رؤياى آنان با آن راه حل مناسب تعبير شود تا بنى هاشم نتوانند بين نبوت و خلافت جمع كنند و دستشان از خلافت بكلى قطع شود، لكن اين آرزوها در زمان حيات پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله وسلم))مخفى ماند و قدرت خود نمايى نداشت. امكان تحقق آن تنها پس از رحلت آن حضرت وجود داشت.
فاروق اين انديشه را پذيرفت:
متأسفانه فاروق نه تنها اين انديشه و سخن قريش (سزاوار نيست بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كنند) را باور كرد و پذيرفت، بلكه او با اين موج نيرومند ولى پنهان در نفوس قريش همراه و همصدا گرديد و لباس مشروعيت بر آن پوشاند و آن را كارى درست و موفقيّتى عظيم براى قريش توصيف كرد. او گفت: هدف از اين حركت جلوگيرى از اجحاف و ستمگرى بنى هاشم بر خانواده هاى قريش است. بدين گونه عمر بن خطاب از اين انديشه حمايت كرد و آن را رواج داده و لباس شرعى بر قامتش پوشاند. او راه خود را به سهولت و آسانى به پيش رفت و در حالى كه احساسات جاهلى خود را با پوششى شرعى پنهان كرده بود، متكبرانه حركت مى كرد چون شعار "بنى هاشم نبايد ميان خلافت و نبوت جمع كنند" از هر جهت شعارى است جاهلى كه ريشه هاى آن را به روشنى در ساختار سياسى جاهلى كه قبل از ظهور اسلام بر مكه حاكم بود و بر اساس تقسيم مناصب ميان خانوادههاى قريش استوار بود، ديديم.
154
از سوى ديگر معرفى على بن ابى طالب براى خلافت از جانب پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر قريش بسيار گران بود و قلوبشان را جريحه دار كرد. زيرا هيچ خانواده اى نبود مگر آنكه خونى از او مطالبه مى كرد. او قاتل بزرگان بنى اميه در بدر بود. على قاتل حنظلة بن ابى سفيان و عاص بن هشام بن مغيره بود، (هشام بن مغيره دايىِ عمر بن خطاب بود)(472).
على همان كسى بود كه از رسول خدا پشتيبانى كرد و با شمشير و نيزه خويش شرّ كفار عرب را از آن حضرت دفع نمود. امّا ابو سفيان چگونه از قاتل فرزند و عمو زاده هايش بگذرد و صرف نظر كند؟ چگونه هند و پسرش معاويه رياست و رهبرى قاتلان خويشان و عزيزانشان را بپذيرند؟ عُمَر چون ايمان در قلبش جاى گرفته شايد از قاتل دايى زاده خود بگذرد و از او راضى شود، امّا ديگران نمى پذيرند و قبول نمى كنند.
اين موضوع نسبت به شخص پيامبر فرق داشت، رسول خدا مورد ملامت و سرزنش نبود چون آن حضرت با دست خود خويشاوندان آنها را نكشته بود. بلكه قاتل آنان على بود و قريش از على خون خواهى مى كردند. آنان با آنكه هويت اسلامى خود را هم رعايت مى كردند و به پيامبر اكرم ابراز علاقه و دوستى مى نمودند، امّا ملامت و سرزنش ايشان متوجه على بود بنابر اين چنين گمان مى كردند كه اگر قريش آن مناقب و فضايلى را كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) درباره على فرموده و خلافت را تسليم او مى كردند، قريش در سايه حكومت على متحد نمى شدند و متفرق مى گرديدند و اين اختلاف و تفرقه بر آينده اسلام و محبتِ شخص رسول خدا تأثير مى گذاشت و فتنه و آشوب برپا مى گشت و عواقب بدى براى اسلام و مسلمانان داشت.
شايد اين تنها توجيه و تفسير براى تمايل عمر و همكارى او با قريش در مورد انديشه جلوگيرى از رهبرى بنى هاشم و خصوصاً على(ع) باشد. پيوند ميان عمر بن خطاب و خانواده هاى قريش در اين شعار بود كه: سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند. تا آنجا كه عمر به صورت يك برنامه ريز، طراح و يگانه ناظر حقيقى اين انديشه شايع، در آمد.
اتحاد قريش بر ضد ولى همچون اتحادشان بر ضد نبى:
اهداف و رؤياهاى مشترك، تمامى قريش را پشت سر اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كنند، قرار داد. تمام خانواده هاى قريش بدون استثنا(473)، بر ضد نبوت بنى هاشم ايستادند و در قطع رابطه كامل و محاصره سه ساله به هدف از بين بردن نبوتِ آن حضرت شركت كردند. پس از آنكه محاصره شكست خورد، تمام قريش دوباره در طرح و اجراى نقشه كشتن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) شركت كردند و براى اثبات وحدت، هر قبيله يكى از مردان خود را براى شركت در قتل فرستاد. امّا اين نقشه شوم نيز شكست خورد و پيامبر جان سالم بيرون برد و نجات يافت. سپس تمام قريش با تجهيز سپاهى بزرگ به جنگ با پيامبر بر خواستند، ولى شكست خوردند و در نهايت به محاصره اسلام در آمدند و دانستند كه نبوت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) از مقدرات الهى و اجتناب ناپذير است و نمى شود با آن جنگ كرد. از اين رو ناگزير آن را پذيرفته و اين مقام را تسليم بنى هاشم كردند.
قريش در عين حال تصميم گرفت كه نگذارد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، پس همه در صفى واحد در برابر على ايستادند، همان گونه كه در برابر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ايستاده بودند.
نقشه كشى قريش و مصيبت بنى هاشم:
قريش مى دانست كه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اين مرض از دنيا مى رود، چون خود حضرت به آنان خبر داده بود كه اجلش نزديك است و آنان پيامبر را صادق مى دانستند.
155
آنان نيز به خوبى مى دانستند كه اگر امور به طور عادى و طبيعى پيش برود، حتماً به خلافت على منتهى مى شود و بنى هاشم، نبوت و خلافت را به خود اختصاص مى دهند. از اين رو دست به تحركات پنهانى زدند تا از وقوع اين امر جلوگيرى كنند.
بنى هاشم و خصوصاً على بن ابى طالب گرفتار مصيبت و در انديشه آن بودند كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بزودى در اين بيمارى از دنيا مى رود و اكنون هم گرفتار درد و رنج است و درد و رنج رسول خدا درد و رنج ايشان بود. زيرا او پيامبر و سرور ايشان بود و آنان پيروان با اخلاص آن حضرت بودند، پيامبر برادر و على نزديكترين فرد و پسر عمو و دوستى است كه مانند او ديگر يافت نمى شد و هيچ خويشاوندى نمى توانست جاى او را بگيرد. چون احدى داراى آن امتيازات نبود. بدين سبب تمام توجه بنى هاشم به پيامبر اكرم بود و گمان مى كردند كه ديگران نيز تمام توجهشان به آن حضرت است.
نقشه كشى ماهرانه:
اكنون اين سؤال مطرح است كه عمر بن خطاب از كجا و چگونه دانست كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در آن روز معين وصيت خواهد كرد و نامه اى خواهد نوشت كه در خانه پيامبر حاضر گرديد؟ چه كسى به او خبر داد؟ و چگونه گروه موافق عمر در آنجا تجمع كردند و آمادگى داشتند كه به محض آنكه پيامبر اكرم فرمود: بياييد تا براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نشويد، عمر فوراً و بدون درنگ سخن رسول خدا را رد كند و خطاب به حاضرين بگويد: پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) دردش شدت يافته و كتاب خدا ما را كفايت مى كند. و بلافاصله و بدون درنگ آن گروه موافق نيز سخن او را تكرار كردند. بلكه اضافه كرده و گفتند رسول خدا "هذيان" مى گويد!!!
بعيد به نظر مى رسد كه سخن رسول خدا چنين واكنش فورى ايجاد كند و موجب ردّ عمر گردد و گروهى نيز فوراً به گفته عمر قانع شده و آن را تكرار كنند تا چنان بازتابى داشته باشد كه اصحاب را در محضر پيامبر اكرم به جدال و نزاع وادارد.
آنچه به ذهن خطور مى كند و با عقل و منطق سازگارتر است، اينكه حتماً آنان قبلاً از مفاد وصيت نامه رسول خدا آگاهى داشته با هم متحد و متفق شده بودند كه نگذارند پيامبر آن نامه را بنويسد، هر چند اين كار موجب برخورد و رويارويى با شخص پيامبر گردد و هر چند موجب شود كه بگويند: رسول خدا هذيان مى گويد.
و باز بعيد نيست كه ميان آن گروه رابطه و توافقى بوده كه وحدت آنها را حفظ مى كرده، هر چند به درگيرى وبرخورد با شخص پيامبر منتهى گردد. اما آيا اين پيوند و ارتباط تصادفى بوده يا نتيجه يك نقشه قبلى و برنامه ريزى دقيق و حساب شده؟ تنها خدا مى داند، ولى مسلّماً اين رويارويى، پشت شرع مقدس را شكست.
نخستين ثمره اين نقشه:
اين گروه توانستند پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از نوشتن نامه بازدارند و عمر بن خطاب در ميان اين گروه به عنوان نيرومندترين فرد درخشيد و حاضرين را مخاطب قرار داد و گفت: بيمارى پيامبر شدت يافته و درد بر او غلبه كرده است. "حسبنا كتاب الله" كتاب خدا ما را كفايت مى كند و نيازى به نامه پيامبر نداريم و آنچه افزون بر نياز باشد لغو است و ضرورتى ندارد و احتياجى به آن نيست.
اين سخنان عمر به همفكران و موافقانش جرأت داد كه بگويند رسول خدا "نعوذ بالله" هذيان مى گويد.
كوتاه سخن آنكه نخستين نتيجه اين برنامه جلوگيرى از نوشتن نامه رسول خدا بود. اكنون فرض كنيم رسول خدا بر نظر مبارك خود اصرار مى فرمود و جريان را فشرده و خلاصه بيان كرده و مى فرمود "فراموش نكنيد كه خليفه بعد از من على است". آنگاه اين سخن مشكل مهم اهل سنّت را بوجود مى آورد و آنان را وادار مى كرد تا بعد از آن هذيان گفتن را اثبات كنند. و اين خطرى بسيار بزرگ و نكبتهاى فراوانى را براى دين داشت و اگر بعد از آن شعار هذيان را بلند مى كردند اصل دين در خطر بود و نمى شد ميان آنچه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در اين حالت فرموده و ميان ديگر سخنانش را جدا كرد. بدين سبب پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ترجيح دادند كه از نوشتن نامه صرف نظر كنند. تا در عوض مصون ماندن مسأله مهم يعنى خلافت على، امر مهمترى كه اسلام باشد محفوظ و مصون بماند و براى رفع غائله به آن گروه فرمود: برخيزيد و از پيش من دور شويد، روحيه اى كه من دارم برايم بهتر است از آنچه مرا بدان مى خوانيد. اين گروه بيرون رفتند و گمان كردند كه پيروز شدند و ميوه شيرين برنامه ريزى خود را چيدند و بزرگترين مانع رسيدن به هدف را از سر راه خود برداشتند.
156
نقشه كشى براى شكست بنى هاشم:
نتيجه حتمى و قطعى در يك بر خورد ومبارزه برابر و عادلانه و شرافتمندانه پيروزى بنى هاشم مى بود. اين را حوادث تاريخى ثابت كرده است. تمام خانواده هاى قريش در محاصره سه ساله بنى هاشم شركت كردند، امّا در اين محاصره شكست خوردند و بنى هاشم پيروزمندانه از حلقه محاصره خارج شدند. آن گاه تمام خانواده هاى قريش در نقشه شوم به شهادت رساندن پيامبر شركت كردند و ازهر قبيله يك نفر براى اجراى آن معيّن كردند، تا به گمان خود، خون پيامبر اكرم ميان قبايل متعدد ضايع گردد و بنى هاشم قدرت خون خواهى از تمام قبايل را نداشته باشند.
لكن اين نقشه شوم نيز شكست خورد. پيامبر اكرم نجات يافت و بنى هاشم پيروز شدند. سپس تمام خانوادههاى قريش لشكر كشى كردند و با محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى هاشم جنگيدند. امّا باز محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) و بنى هاشم پيروز شدند و قريش در نهايت شكست خورد و به محاصره نيروهاى اسلام در آمد. سپس ناگزير به تسليم شد و به نبوت بنى هاشم اعتراف نمود و دانستند كه نبوت امرى مقدّر و محتوم است كه فرار و دورى از آن ممكن نيست.
قريش ناچار شيوه سازش با بنى هاشم را در پيش گرفت و اعتراف كرد كه نبوت اختصاص به بنى هاشم دارد و در عوض بايد ديگر قبايل قريش، خلافت را به خود اختصاص دهند و نگذارند كه بنى هاشم به آن دست يابند. آنها حتى حاضر بودند موقتاً، خلافت در اختيار غير قريش قرار گيرد بشرط آنكه به بنى هاشم برنگردد، زيرا اگر خلافت در خاندان بنى هاشم مستقر شود هرگز از آن خارج نخواهد شد و محظورِ جمع كردن بنى هاشم ميان نبوت و خلافت تحقق مى يابد. ولى حوادث تاريخى اثبات كرد كه بنى هاشم در تمام صحنه هاى رويارويى پيروز و برنده بودند.
آنچه مايه پيروزى و تحقق هدف شد:
قريش درك كرده بود كه رمز پيروزيهاى پى در پى بنى هاشم بر ديگر قبايل قريش و سرّ برترى بنى هاشم چيست؟ او بخوبى مى دانست كه علت اينها وجود يك سلسله عوامل پنهانى و امتيازاتى است كه آنان را يارى داده و كفه بنى هاشم را بر كفه قريش ترجيح مى دهد بنابر اين عامل پيروزى بنى هاشم بر ديگر قبايل قريش اولاً نصرت الهى بود و ثانياً اسباب و عللى بود كه خداوند آنرا فراهم ساخته بود.
اجماع قريش بر قطع رابطه با بنى هاشم ظلمى آشكار بود كه توازن جامعه را برهم زد و خدا بنى هاشم را با توشه صبر و بردبارى مجهز كرد و دستشان را گرفت. خداى تعالى بعضى از افراد قريش را كه از گروه محاصره كنندگان بودند واداشت كه لغو محاصره را درخواست كنند و اين سبب و عامل مهمى بود كه باعث شكست محاصره گرديد.
توطئه قريش براى كشتن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) تنها موجب ايجاد فساد بود، چرا كه قتل بدون جهت، فساد در زمين است. و خوابيدن على بن ابى طالب در بستر رسول خدا و هجرت و استقرار حضرتش در مدينه سبب شكست نقشه قتل پيامبر گرديد.
لشكر كشى قريش و جنگ با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) نوعى باطل گرايى و اصرار بر آن بود. جمع شدن انصار در اطراف پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و حفاظت از آن حضرت و جنگ بنى هاشم در كنار پيامبر عليه قريش و مشركان، سبب شكست و هزيمت قريش در تمام جنگها و در نهايت باعث از پاى در آمدن رهبران مشرك آن و تسليم كامل در برابر اسلام و بنى هاشم گرديد.
فرصت مناسب:
اگر فرصت مناسب و فضاى مساعدى براى سنجش و ارزيابى انديشه بنى هاشم و انديشه قريش پيش آيد، بطور مسلم، نظر و رأى بنى هاشم برترى خواهد يافت و ثابت مى شود كه بنى هاشم درست تر، سودمندتر و شايسته تر مى انديشند. و اگر شرايط مناسب براى بررسى دليل هر كدام به گونه اى موضوعى و جامع پيش مى آمد ولىّ و رهبر بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) با برهان قاطع و روشن، خصم را نابود مى ساخت، زيرا ولىّ بعد از پيامبر با قرآن است و قرآن با اوست. ولى و خليفه پيامبر با حق است و حق با اوست. چنان كه قبلاً نصوص آن را ياد آور شديم.
157
بنابر اين اگر مبارزه اى شرافتمندانه ميان ولىّ و خصم رخ مى داد، مسلماً ولىّ پيروز مى شد، چون او از طرف خداى تعالى يارى مى شود، و لكن ولىّ مانند معارضين خود عليه ديگران توطئه نمى كند و نقشه قتل افراد بى گناه را نمى كشد و مرتكب معصيت الهى نمى گردد.
بهترين وسيله شكست:
قريش وسيله شكست ولىّ امر و رقيب خود را شناخت و دانست كه اگر انصار را با خود همراه سازند، پيروزى قطعى را به دست آورده و به هدف بزرگ خود ـ يعنى منع بنى هاشم از جمع ميان نبوت و خلافت ـ خواهند رسيد. در غير اين صورت اگر على خليفه شود، براى خلافت بعد از خود امام حسن را انتخاب مى كند و او نيز امامى است كه از سوى رسول خدا و از سوى خدا نامزد شده است و كسى منزلت و جايگاه اجتماعى پسر دختر رسول خدا را نداشت تا بتواند بعد از نامزد شدن او باوى معارضه كند. بنابر اين در نهايت بعد از پدرش خليفه مى شود و چون حسن به خلافت رسد و امامت را عهده دار شود، برادرش امام حسين را براى امامت بعد از خودش برمى گزيند و هيچ كس نمى تواند اعتراض كند و به اين ترتيب زمام امور در دست اهل بيت و بنى هاشم باقى مى ماند. آنان ميان مقام نبوت و خلافت جمع مى كنند و بر ديگر قبايل قريش و غير آن پيروزى كامل و قطعى به دست مى آورند.
بنابر اين براى جلوگيرى از همه اين امور نياز به يك برگ برنده است و راز موفقيّت قريش در برهم زدن فرصتهاى مناسب به نفع خود و در سرعت عمل و دقت در كار و برد بارى و رازدارى است. آنچه موجب پيروزى قريش شد، عبارت بود از:
1 ـ آن تكيه گاه بزرگ كه اوضاع را به سود قريش تغيير داد، حمايت انصار بود. اگر انصار در كنار على و همراه او مى بودند، حتماً قريش شكست مى خورد و محظور "جمع بنى هاشم ميان نبوت و خلافت" پيش مى آمد. پس اگر انصار با قريش همراه شوند و با اهداف قريش موافقت كنند، بنى هاشم بنابر معيارهاى قريش حتماً شكست مى خورند. بنابر اين اگر قريش مى توانست انصار را از على جدا كند، خود نوعى پيروزى بود و امكان تحقق هدف قريش بر حسب موازين موضوعى وجود داشت.
2 ـ از ميان بردن فرصتهاى مساوى. زيرا اگر ولىّ امت على بن ابى طالب با هر يك از رهبران قريش در فرصتى مساوى برخورد مى كرد، حتماً بر آنان غلبه و برهان شرعى عليه قريش اقامه مى كرد. پس در اين شرايط بهتر آن است كه رهبر قريش بنام خود سخن نگويد، بلكه بنام جمع يعنى به نام مهاجرين و اكثريت سخن بگويد. پس هرگاه رهبر و زعيم قريش چنين مى كرد، امكان شكست ولىّ (على بن ابى طالب) بر حسب معيارهاى قريش وجود داشت.
3 ـ بايد در نهايتِ سرعت و در مدت زمانى كه اهل بيت و عترت پاك پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) مشغول تجهيز و دفن رسول خدا مى بودند، كار خلافت و در غياب بنى هاشم كار نصب خليفه به پايان مى رسيد، به گونه اى كه از آن براى بنى هاشم عذرى باقى نماند و راهى براى اعتراض و برخورد و رويارويى وجود نداشته باشد مگر با دولتى كه رئيس و نايب رئيس و رعيت و سپاه دارد ـ و همه پيروان خليفه جديد و بيعت كنندگان با او هستند ـ مى شود مخالفت كرد جز آنكه مخالفان افرادى فتنه جو و طغيان گر بشمار آيند و محكوم به مرگ باشند.
اجتماع سقيفه:
چون خورشيد جهانتاب، غروب كرد، پيامبرِ رحمت، از دنيا رفت. خبر رحلت حضرتش بسرعت انتشار يافت. مردم مدينه با اضطراب و نگرانى در خانه پيامبر اكرم اجتماع كردند و بر جنازه پيامبر و رهبر بزرگ خود گريستند. اهل بيت گراميش و در رأس آنان خليفه بعد از پيامبر با تمام وجود متوجه مصيبتى بودند كه بر آنان وارد شده بود. مصيبتى كه مانندى نداشت. آنان مشغول تجهيز پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و كفن و دفن آن حضرت بودند، در حالى كه در همين موقعيّت حسّاس، گروهى اجتماع سقيفه بنى ساعده را تشكيل دادند.
158
پرسشهاى بى پاسخ:
چرا اين اجتماع در آن وقت خاص برگزار گرديد؟ چه كسى انصار را به اين اجتماع دعوت كرد؟ برگزارى آن در اين موقعيّت خاص بحرانى چگونه ميسّر گرديد؟ از چه زمانى مقدمات آن مهيا گرديده بود؟ از انصار چه افرادى مشخصاً حاضر بودند؟ آيا سقيفه گنجايش تمامى انصار را داشت؟ مسلّماً بسيارى از انصار به حكم عرف و عادت و منطق در خانه پيامبر و يا اطراف آن حلقه زده بودند. زيرا امكان ندارد كه يك باره تمامى آنان از اطراف پيامبر اكرم متفرق شوند. چه كسى جمع آورى افراد را در سقيفه آغاز كرد؟ چه مدت زمانى براى مهيّا كردن اجتماع مردم در سقيفه لازم بود؟ چرا كسى از مهاجرين جز عمر بن خطاب خبر نداشت؟ چه كسى به عمر خبر داد؟ عمر نه در خانه پيامبر بود و نه با كسانى كه در اطراف خانه بودند. او در جايى ديگر بود ولى كجا؟ معلوم نيست. هر كجا بوده، مى دانسته كه حتماً ابوبكر در خانه پيامبر اكرم است. به در خانه آمد. و در پى ابوبكر فرستاد كه از خانه بيرون آيد. ابوبكر جواب داد كه گرفتار مصيبت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و كفن و دفن آن حضرتم. عمر دوباره كسى را نزد ابوبكر فرستاد كه حادثه اى پيش آمده كه حتماً بايد بيايى. ابوبكر بيرون آمد. عمر به او گفت مگر نمى دانى كه انصار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده اند و مى خواهند امر خلافت را به سعد بن عباده واگذارند و بهترين سخنشان اين است كه اميرى از ما انصار، و اميرى از قريش باشد!!! پس هر دو با شتاب بسوى سقيفه روانه شدند و در ميان راه به ابو عبيده جراح برخوردند، و هر سه نفر بسوى انصار رفتند(474).
چه كسى از سقيفه خبر آورد؟
طبرى گويد نخستين كسى كه خبر اجتماع انصار را شنيد، عمر بود(475). در جاى ديگر آمده كه نخستين كسى كه شنيد، ابوبكر بود(476).
ابن هشام در روايت ديگرى گويد: كسى نزد ابوبكر و عمر آمد و به آنان خبر داد اما چه كسى اين خبر را آورد؟ هيچكس نمى داند. كه اين خبر دهنده كه بوده چرا نام او ضايع و از خبر ساقط گرديده است؟(477)
سخن دو نفر انصارى:
هنگامى كه اين سه نفر مهاجر بسوى سقيفه مى رفتند، عويم بن ساعده انصارى و معن بن عدى را ديدند(478) كه هر دو از برگزيدگان انصار بودند. در روايت ديگرى از طبرى آمده كه عاصم بن عدى و عويم بن ساعده كه هر دو صحابى واز حاضران در جنگ بدر بودند به آن سه نفر برخوردند.
در روايت ديگرى است كه آن دو نفر به ابوبكر و عمر و ابو عبيده جراح گفتند: بر گرديد و كار را در ميان خودتان (يعنى مهاجرين) انجام دهيد.
در روايت ديگرى نيز آمده كه گفتند: بر گرديد كه آنچه را شما مى خواهيد، انجام نمى پذيرد.
قابل توجه است كه اين دو نفر از افراد حاضر در بدر بودند و با اين حال در اجتماع سقيفه حاضر نشدند و حتى به آن سو نمى رفتند، با آنكه مى دانستند كه در سقيفه اجتماعى تشكيل شده است. مسير اين دو انصارى بر خلاف مسير آن سه نفر مهاجر بود و بعد از گفتگو و تبادل سخن هر كدام به راه خود ادامه دادند. زيرا كه هيچ كس نگفته آن پنج نفر با هم به سقيفه رفته اند و مضمون گفتگوى آنان بنابر نقلى اين بود كه برگرديد و كار را ميان خود انجام دهيد. بدين معنى كه امر خلافت به انصار ارتباطى ندارد. و بنابر نقل ديگرى گفتند: به هدف خود نخواهيد رسيد. يعنى انصار با شما بيعت نخواهند كرد.
اكنون كدام روايت را بايد تصديق كرد؟
159
فصـل دهـم تحليل موضوعى و نفى تصادف:
تاريخ نويسان اهل سنت اجماع و اتفاق نظر دارند كه نخستين كسى كه خبر گردهمايى سقيفه را شنيد عمر بن خطاب بود(479) و در روايت ديگرى آمده است كه نخست ابوبكر از اجتماع سقيفه با خبر گرديد.(480) رسيدن خبر به ابوبكر با اين خبر كه نخست عمر شنيده باشد، منافات ندارد. در روايت ابن هشام آمده كه: شخصى به نزد ابوبكر و عمر آمد و گفت: ...(481). و تا كنون نام خبر دهنده ناشناخته مانده است!!!
البته نمى توان پوشيده ماندن نام مخبر را امرى تصادفى تلقى كرد زيرا ترديدى نيست كه اين مخبر از افراد برجسته بوده است، چون او از مسائل پشت پرده اطلاع داشته و عمر و ابوبكر را از گردهمايى سقيفه مطلع كرده و آن دو به حرف او گوش داده و او را تصديق كرده اند. حال بايد گفت چگونه ممكن است نام فردى با اين اهميت در لابلاى صفحات تاريخ پوشيده مانده باشد؟ اين مسأله خود وجود واقعى چنين خبر دهنده اى را مورد شك و ترديد قرار مى دهد.
وانگهى اين تصافى نيست كه انصار با آنكه اكثريت پايتخت اسلام (مدينه منوّره) را تشكيل ميدهند، اجتماع كنند و از تمام مهاجرين كسى جز عمر از آن خبر نداشته باشد!
چرا عمر بعد از اطلاع، تنها ابوبكر را صدا كرد و به ديگر مهاجرين اطلاع نداد، با آنكه تمام مهاجرين مشغول وداع با پيامبر بودند و با اهل بيت گرامى رسول خدا در اين مصيبتِ بسيار سخت ابراز همدردى مى كردند. پس اين نيز تصادفى نيست.
از اينها گذشته، فاروق كه هنگام شنيدن خبر وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))قرار از كف داد و تهديد كرد هركس سخن از وفات پيامبر بگويد، وى را خواهد كشت و يا دست و پايش را خواهد بريد،(482) در آن وقت كجا بود؟.
فرض بر اين است هنگامى كه وفات براى او مسلم شد، به خانه پيامبر برود تا آخرين ديدار را با پيامبر داشته باشد و در مصيبت امت اسلامى شركت كند. و اگر به خانه پيامبر رفته است، چرا اين خبر تنها براى او آمد و نه براى ساير مردم؟ چه كسى اين خبر را به او داد؟ چگونه خبر دهنده از ميان هزاران نفر مسلمان مهاجر و انصار كه در خانه مبارك پيامبر و اطراف آن گردآمده بودند، تنها نزد عمر رفت؟ روشن است كه اين قضيه تصادفى نيست.
در باره انصار نيز بايد گفت مسلّماً تمام انصار در اجتماع سقيفه حاضر نبودند. به ويژه انصارى كه در بدر شركت داشته اند وبر حسب بيان شرعى از برگزيدگان انصارند. امكان ندارد كه اجتماع انصار بدون بدريّون كه برگزيدگان انصارند به نتيجه رسيده و خاتمه يابد. آن دو نفر از انصار كه با سه نفر از مهاجرين برخورد كردند، از انصار اهل بدر بودند. اگر مقصود از اجتماع سقيفه تعيين و گزينش خليفه بود، آن دو نفر انصار اهل بدر نيز بايد شركت مى كردند.
از سوى ديگر در زمانى كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از دنيا رفته و هنوز بدن مقدسش در خانه قرار دارد و دفن نشده، آيا معقول است براى آخرين وداع با رسول خدا هيچ يك از انصار به خانه رسول خدا نيايند، در حالى كه اهل بيت براى دفن پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) آماده مى شدند؟ تصديق اين امر امكان ندارد مگر به حكم تقليد كور و بر فرض آن كه تمامى انصار به منظور انتخاب و گزينش خليفه اجتماع كرده باشند، ولى آنان به احكام شرع آشنا بودند و مى دانستند كه محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) از قريش است و بايد امامان بر حَسَب نص شرعى از قريش باشند، و نيز احكامى را كه در باره اهل بيت وارد شده، اطلاع داشتند و خود شاهدِ نصب خليفه بعد از پيامبر در غدير خم بوده اند و بارها پيامبر به ايشان در باره على و اهل بيت خود سفارش فرمود. يك بار در اجتماع انصار فرمود: اى گروه انصار آيا راهنمايى كنم شما را بر چيزى كه اگر به آن چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد؟ عرض كردند: آرى، اى رسول خدا. آن گاه فرمود: اين على را دوست داريد به دوستى من واكرامش كنيد به اكرام من زيرا جبرئيل از سوى خداى عزوجل مرا به آنچه گفتم امر فرموده است(483)
160
آيا ممكن است انصار اين بيان صريح پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را فراموش كرده باشند يا اينكه خود را به فراموشى زدند؟ چگونه قضيه نصب خليفه را از ياد بردند؟ انصار با اين شعار كه نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، چه ارتباطى دارند؟ انصار كه از قريش نيستند و در كنار زدن اهل بيت رسول خدا از صحنه سياسى و مقام خلافت، سودى نمى برند. پس چگونه سخن پيامبر را در باره على از ياد بردند كه فرمود: "او بعد از من ولىّ شما است. او بعد از من مولاى هر مرد و زن با ايمان است". انصار در ناديده گرفتن اين همه نصوص و بيانات صريح، روشن و قطعى چه مصلحتى را در نظر داشتند؟ بنابر اين انصار براى انتخاب خليفه از ميان خود جمع نشده اند. چون اين امرى است كه تصديق آن بر حسب موازين و معيارهاى شرعى و اجتماعى بسيار دشوار است. چرا كه انصار ولىّ أمر و خليفه پيامبر را مى شناختند و به همين دليل هنگامى كه ديدند امر از دستشان خارج مى شود، در غياب على گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم.(484)
در روايت ديگرى نيز آمده كه برخى از انصار گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم(485) و اين تعبير بيانگر آن است كه بعضى مى خواسته اند با غير على بيعت كنند. اگر اين روايت دوم صحيح باشد پيداست كه تنها روايتى صادق است كه بر آگاهى انصار از موقعيت على و ولايت او دلالت دارد.
چون انصار در امر خود مغلوب شدند و با ابوبكر بيعت كردند، فاطمه دختر رسول خدا به آنان مراجعه مى كرد و يارى مى طلبيد. آنها در پاسخ آن حضرت مى گفتند: اى دختر رسول خدا بيعت ما با اين مرد ـ يعنى ابوبكر ـ انجام شده، اگر شوهر و پسر عموى شما پيش از ابوبكر مى آمد، ما با كس ديگرى بيعت نمى كرديم. آنگاه على ـ كرّم الله وجهه ـ گفت: آيا شما مى گوييد من جنازه پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) را در خانه اش رها كرده، و دفن نمى كردم، آن گاه براى نزاع بر سر خلافت و جانشينى او بيرون مى آمدم؟ فاطمه زهرا عليها سلام نيز فرمود: على جز آنچه شايسته او بود انجام نداد و ديگران هم كارى كردند كه خداى تعالى باز خواست كننده ايشان است(486).
بشير بن سعد نخستين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد. امّا وقتى از اجتماع انصار بيرون آمد و استدلال على را بر حقانيّت او نسبت به خلافت شنيد، گفت: اگر اين سخنان را انصار قبل از بيعت با ابوبكر مى شنيدند، حتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمى كردند و همه با تو بيعت مى نمودند(487).
كسانى كه اينگونه مى انديشيدند، معقول نيست كه براى گزينش خليفه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) در غياب كسى كه پيامبر او را نصب فرموده اجتماعى تشكيل دهند، آن هم در برابر چشم همين انصار كه در غدير خم به او تبريك و تهنيت گفتند و بارها از پيامبر اكرم شنيده اند كه مى فرمود: بعد از من على ولىّ شما است و او مولاى هر مرد و زن با ايمان است.
سعد بن عباده رئيس خزرج و صحابى جليل القدر كه هرگز در هيچ موردى ضعف و سستى از خود نشان نداد، بزرگتر از آن است كه بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) با وجود ولىّ و اهل بيت پيامبر و با وجود بزرگان مهاجرين خلافت را براى خود بخواهد. گذشته از آنكه سعد به اجماع مورخان و راويان مريض بوده و توان حركت نداشته و اگر قادر به حركت بود حتماً از آخرين وداع با پيامبر اكرم خود را محروم نمى كرد.
مسلّماً خانه سعد جنب سقيفه و چسبيده به آن بوده. زيرا طبق روايت ابن قتيبه سعد را برداشتند و داخل خانه اش بردند. و ممكن است كه اين گروه از انصار براى عيادت او آمده بودند و او را از وفات پيامبر اكرم آگاه كردند. و بعيد نيست كه ميان حاضران گفتگوهايى آرام و معمولى پيرامون امر خلافت و دوران بعد از وفات پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) صورت گرفته باشد.
161
ورود سه مهاجر به سقيفه:
با ورود سه نفر از مهاجرين (ابوبكر، عمر و ابو عبيده) اجتماع سقيفه شكل خاصى به خود گرفت. طبيعى است كه با ورود آنان سخن قطع مى شود. پس از آن چه كسى سخن را آغاز كرده است؟ چه كسى، بحث و مجادله را شروع نمود؟ هيچ كس به يقين و به طور جزم او را نمى شناسد.
فاروق تصور مى كرد كه انصار مى خواهند آنان را از ريشه قطع كنند و امر خلافت را از ايشان بگيرند(488) و در همين حال كه به اين تصورات گرفتار بود انتظار آمدن افراد ديگرى را نيز مى كشيد كه به اين اجتماع ضميمه شوند كه ناگهان قبيله "اسلم" با همه افراد خود وارد شدند و به قدرى جمعيّت زياد شد كه سقيفه و راههاى اطراف آن پر شد و سپس با ابوبكر بيعت كردند. عمر مى گويد من نخست نگران بودم، ولى به محض آن كه چشمم به اسلم افتاد يقين كردم كه پيروزيم(489). معناى اين سخن آن است كه عمر از قبل مى دانسته چه كسى او را تأييد مى كند. اسلم خانواده بزرگى است از انصار و آن گونه كه از عبارات استفاده مى شود، افراد بسيار زيادى داشتند و با اين وصف از اول در اجتماع سقيفه حاضر نبوده اند. اين نشان مى دهد كه اجتماع انصار در سقيفه به هيچ وجه رنگ سياسى نداشته است. مقصود عمر از اين سخن كه يقين كردم كه پيروزيم چيست؟ پيروزى بر چه كسى؟ و با چه وسيله اى؟ تمامى اينها بر اين نكته مهم تأكيد مى كند كه امر بيعت بر انصار تحميل شده است و گردهمايى آنان جنبه سياسى نداشته است.
هدف آن سه مهاجر:
بدون شك هدف اصلى آن سه مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) از رفتن به سقيفه و شركت در جمع انصار مشخصاً انتخاب خليفه پيامبر اكرم بوده است. اين كار در غياب قريش و ساير مهاجرين انجام گرفت و گويا نظر تمامى قريش همين بود. چون همه بر اين انديشه بودند كه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و با اين وصف دليلى براى حضور قريش وجود ندارد. زيرا قريش و انديشه قريش در همين سه نفر و يا در خصوص عمر مجسّم شده بود كه به شعار: نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، ايمان كامل داشت. و هدف اين بود كه كار گزينش و نصب خليفه در غياب اهل بيت پاك و مطهرِ پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و خصوصاً در غيابِ بزرگِ آنان، على بن ابى طالب انجام پذيرد. چون اگر اهل بيت حضور داشتند، مسلماً نتيجه گزينش تغيير مى يافت. زيرا عليه آن سه نفر و ساير قريش دليل و برهان قطعى و روشن اقامه مى كردند و انصار را قانع مى ساختند.
بنابر اين اگر اهل بيت و زعيم آنان غايب باشند، ميدان براى آن سه مهاجر و قريش باز خواهد بود، فضاى مناسب ايجاد مى شود و مى توانند يك فرد را از ميان خود به عنوان خليفه انتخاب و آن دسته از انصار را كه با خود همراه كرده اند، وادار به بيعت كنند و به هدف خويش برسند.
اگر گروهى از قبيله "اوس" بيعت كنند، قبيله "خزرج" نيز بيعت مى كنند تا هر دو گروه افتخار و شرف بيعت با خليفه را ميان خود تقسيم كنند.
بدين ترتيب آنان در برابر بنى هاشم برگ برنده اى به دست آوردند و آن بيعت انصار بود و اگر انصار بيعت كنند، هرگز از بيعت خود برنمى گردند و بعد از اين بيعت، ديگر برخورد ميان بنى هاشم يا بزرگِ آنان على بن ابى طالب با ابوبكر و عمر و ابو عبيده، برخوردى شخصى و رويارويى فردى نيست، بلكه برخورد و رويارويى ميان خليفه حاكم بر جامعه اسلامى است با يكى از افراد عادى رعيت و يا ميان يكى از معاونين و مشاورين خليفه با يكى از رعاياى دولت و نتايج آن واضح و روشن است.
162
اگر برخورد ميان بنى هاشم و زعيم آنان با قريش و ساير مهاجرين برخوردى منطقى در فضايى سالم مى بود فاروق در برابر ولىّ شرعى و برگزيده پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) توان رويارويى را نداشت و منكوب مى شد.
چون ولىّ مؤمنين على بن ابى طالب دروازه شهر علم و حكمت لدنى پيامبر است و كارهاى عمر در جنگها مانند على نبوده است. مثلاً در جنگ خندق عمرو بن عبدَودّ آن قدر فرياد زد و مبارز طلبيد كه صدايش گرفت، همه صحابه و از جمله فاروق صداى او را مى شنيدند و هيچ كس جرأت نداشت كه به جنگ او برود مگر ولىّ خدا. امّا وقتى عمر نايب خليفه و معاون ابوبكر مى شود، ديگر داعى ندارد كه خود با على مواجه شود، بلكه گروهى را مى فرستد تا ولىّ مؤمنين على بن ابى طالب را كشان كشان نزد او آورند.
بنابر اين زمانى را كه اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) براى گزينش خليفه، انتخاب كرده بودند، بسيار زمان مناسبى بود، يعنى زمان تجهيز و آماده كردن جسم شريف و مطهّر پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى دفن در ضريح مقدس. اين زمان بهترين وقت براى تعيين و نصب خليفه در غياب اهل بيت و زعيم و بزرگ ايشان بود. چون اهل بيت با تمام وجود غرق در مصيبت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و حتى غافل از خود بودند. ساير مسلمين نيز در چنين حالتى بودند در نتيجه وقت مناسبى براى تعيين خليفه دلخواه قريش به وجود آمد و انتخاب انصار براى تغيير اوضاع به نفع خود، انتخابى بسيار دقيق و حساب شده وموفق بود. چون هدف قريش اين بود كه بنى هاشم ميان نبوّت و خلافت جمع نكنند، ديگر برايشان مهم نبود كه چه كسى خليفه شود. آنچه مهم بود آنكه از بنى هاشم نباشد، بنابر اين منازعه قريش با خليفه اى كه تعيين شده، وجهى ندارد. از اين رو پس از آنكه از سقيفه بيرون آمدند و به مسجد رفتند، نخستين كسى كه با خليفه بيعت كرد، عثمان بن عفانِ اُموى و همراهانش بودند. سپس سعد بن ابى وقاص، و عبدالرحمن بن عوف و همراهانشان از بنى زهره(490).
دقت كار و زيركى كارگردانان در اين است كه نخست از انصار بيعت گرفتند. زيرا اگر تمام قريش به تنهايى بيعت مى كردند، بدون بيعت انصار ارزش لازم را نداشت. چرا كه امكان داشت بعداً زعيم اهل بيت، امام على بن ابى طالب عليه قريش برهان بياورد و گفته خود را با بيعت نكردن انصار تأييد و تأكيد كند. و اوضاع را به نفع خويش سوق دهد.
بنابر اين حضور قريش در اجتماع سقيفه ضرورتى نداشت، زيرا اين سه نفر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) پياده كننده اهداف و نظرات قريش بودند.
بدين سان بنى هاشم عموماً و اهل بيت و عترت پاك رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))خصوصاً براى نخستين بار در تاريخ، بدون پشتوانه و مرجعى كه آنان را بر قريش پيروز گرداند، باقى ماندند. زيرا كه اين سه نفر مهاجر توانستند انصار را قانع كرده و به جاى خانواده هاى قريش عمل كنند و بنى هاشم را از مقام ولايت و خلافتِ آينده، دور كنند.
اجتماع كنندگان چون از سقيفه بيرون آمدند، وارد مسجد شريف نبوى شدند، در حالى كه ابوبكر و عمر و ابو عبيده پيشاپيش جمعيّت بودند ـ قبلاً انصار بيعت كرده بودند ـ عمر به حاضران در مسجد گفت: چرا در حلقه هاى پراكنده اى گرد آمده ايد، بر خيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد. من با او بيعت كرده ام و انصار هم بيعت كرده اند. عثمان و هركس از بنى اميه كه با او بود، بى درنگ برخاسته و با ابوبكر بيعت كردند. سعد و عبدالرحمن و همراهان آن دو از طايفه بنى زهره نيز برخاسته و بيعت كردند امّا على و عموى پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))، عباس بن عبدالمطلب و بنى هاشم از جمله زبير بن عوام بيعت نكردند و به خانه هاى خود رفتند. آن گاه عمر با گروهى نزد ايشان رفتند و گفتند بيرون آييد و با ابوبكر بيعت كنيد. لكن آنان نپذيرفتند. (به شيوه عمر بن خطاب و لهجه او در بيعت گرفتن توجه و دقت كنيد!)
163
حاضران در سقيفه:
افراد حاضر در سقيفه تنها يك گروه از انصار بودند و نه تمامى ايشان. حتى نصف و يا ثلث و حتى يك دهم انصار نيز حضور نداشتند، زيرا اكثريت قريب به اتفاق مردم مدينه، انصار بودند و بر حسب عرف و عادت و عقل و منطق بسيارى از آنان در خانه پيامبر و اطراف آن بودند. حتى آنان كه سعد بن عباده و اطرافيان او را در سقيفه ديدند، به آنان ملحق نشدند. مانند آن دو مرد انصارى صالح و شايسته اى كه از مبارزان بدرهم بودند، يعنى: عاصم بن عدى و عويم بن ساعده به روايت طبرى(491) و عويم بن ساعده با معن بن عدى به روايت ديگر(492). اگر آن اجتماع مربوط به تمام انصار بوده اين دو نفر اجتماع را ترك نمى كردند.
نيز بايد توجه كرد كه چون قبيله "أسلم" آمدند، راهها را پر كردند. به اين معنى كه آنان از اول در سقيفه حضور نداشته و عمر منتظر بود كه ايشان بيايند و مى دانسته كه او را تأييد مى كنند. از اينرو گفت: به محض آن كه "اسلم" را ديدم، يقين كردم كه پيروزيم. از اين گفته ها چنين برمى آيد كه موضوع اجتماع گروهى از انصار در سقيفه، گزينش و تعيين خليفه نبوده است اين موضوع و بحث پيرامون خلافت و تعيين خليفه، بعد از آمدن آن سه نفر مهاجر پديد آمد و آنان خلافت و بيعت را طرح كرده و آن گونه كه خواستند، تحميل كردند. زيرا كسى كه خبر اجتماع انصار را آورد، همواره مجهول مانده و تا كنون معلوم نشده است و كسى كه بعد از ورود اين سه نفر مهاجر، سخن را آغاز كرده نيز همواره ناشناخته مانده، چون هنگام ورود طبيعتاً بايد سلام كنند و پاسخ بشنوند و بعد از سلام و پاسخ و احوالپرسى بايد سخنى گفته شود. اين سخنگو و آن كسى كه سخن را آغاز كرده كيست؟ او نيز مانند كسى كه خبر اجتماع انصار را آورده، ناشناخته است. با آنكه افرادى كه نقش كمترى از او داشته اند شناخته شده اند. تمامى اينها نشان دهنده آن است كه قسمتهايى از داستان را آنگونه كه بوده، نقل نكرده اند و بعضى از جوانب آن اصلاً نقل نشده است. با وجود اينكه روايات و راويان آنها متعدد و زياد است، حقيقت اين است كه داستان اجتماع سقيفه زير نظر طرفداران و مؤيّدين ابوبكر و عمر نوشته شده است و به گونه اى تنظيم و طرح گرديده كه راز حاكمان فاش نگردد و موجب نگرانى و آزار مؤيّدين نباشد و در عين حال به گونه اى باشد كه اين سه نفر را مانند شخصيتهاى اصلى و قهرمانان داستان به تصوير بكشد.
اين موضوع را مى توان در ضمن تعدد روايات سقيفه و اختلاف مفاد و حتى از تباين ميان آنها به دست آورد. مثلاً آنچه را آن دو نفر انصارىِ صالح و شايسته گفته اند به دو روايت متناقض نقل شده است(493). و يا سعد بن عباده در يك روايت طالب خلافت و رقيبى سرسخت براى آن سه نفر مهاجر نشان داده مى شود كه همه را خشمگين كرده و نزديك بود كشته شود(494) و در روايت ديگرى فردى است كه عمر بر او اتمام حجت نموده و بر وى اقامه برهان كرده و او هم قانع شده و بيعت كرده است(495). هيچ تمردى از هيچ كس ديده نمى شود و كارها بر وفق مراد پيش رفته و همه چيز سرجاى خود قرار دارد.
بزرگترين سرمايه فكرى انسان:
اگر آن سه مهاجر (عمر و ابوبكر و ابو عبيده) با عترت پاك و اهل بيت رسول خدا و ساير مسلمين، در تجهيز و تدفين پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) شركت مى كردند و بعد از دفن، تمامى تشييع كنندگان به مسجد مى آمدند و نماز واجب خود را به امامت مولاى خود (و مولاى هر مرد وزنِ با ايمان به اعتراف آن سه نفر) مى خواندند و بعد از نماز، هر يك از آن سه نفر مى ايستاد و آنچه مى خواست مى گفت و نقطه نظر خود را بيان مى كرد و زمينه براى بيان هر رأى و نظرى مهيّا مى شد، سپس على بر مى خواست و راى خود را بيان مى كرد و حكم شرعى پيرامون تمام آرا و افكار مطرح شده را توضيح مى داد زيرا او به نص شرع هادى و راهنماى امت است و بيان كننده تمام امورى است كه امت در آنها اختلاف داشته باشند آنگاه انصار و تمامى مسلمين تمام اين گفتگوهارا مى شنيدند و حفظ مى كردند و سخن برتر و بهتر را ترجيح داده، بر مى گزيدند، آنگاه با امامى كه خداى تعالى براى ايشان معين كرده بيعت مى كردند. چنين مناظره و برخورد انديشه و فكرى، بزرگترين سرمايه فكرى انسان مى شد و جريان تاريخ را كاملاً تغيير مى داد، و تطبيق و اجراى نظام سياسى اسلام ـ كه خدا بر بنده خود نازل فرموده ـ ممكن مى شد، و آن وقت امكان داشت نوع بشر را گردهم جمع كرده و دولت جهانى حاكم بر كره زمين را بر طبق احكام شرع ايجاد كرد. امّا اين آرزوئى است كه محقق نشد. چون ما نص شرعى را رها كرده و به اجتهاد خود رو آورديم، و امتى كه نصوص شرعى را رها كرده و به اجتهاد خود عمل كند، لا محاله هلاك شده و بدبختى و وبال كار خود را خواهد چشيد. و اين كيفر كفران نعمت خدا و روگردانى از ارشاد و راهنمايى او است، زيرا وى اوامر واضح و روشن خداوند را تنها براى پيروى از هواى نفس خود تأويل و توجيه كرده است.
164
دلايل شرعى پيرامون سقيفه:
پژوهشگران دير يا زود كشف خواهند كرد كه ملاقات جمعى از انصار با سعد بن عباده از هر جهت ملاقاتى عادى بوده و هيچ رنگ سياسى نداشته است. اگر چه حرف سياسى هم در آن زده شده باشد. آن اجتماع صرفاً تبادل نظر ميان گروهى بوده كه در آنجا حاضر بوده اند و براى عيادت مريض آمده بودند. لكن آنچه به اين ملاقات رنگ سياسى داد، آمدن سه نفر مهاجر (ابوبكر، عمر و ابو عبيده) بود.
اين مهاجرين اجتماع را به اجتماع سياسى تبديل كردند و آن را اساسى براى نصب خليفه بعد از پيامبر قرار دادند. دليل شرعى كه در آنجا مطرح شد و بر اساس آن پيروز شدند، چه بود؟
انصارى كه در سقيفه حاضر بودند نمى خواستند از خود خليفه اى تعيين كنند، آن گونه كه به ذائقه روات، اصرار بر اين مطلب شيرين آمده. زيرا انصار مى دانستند كه خلافت در ميان ايشان نيست و بعيد است كه همه انصار در مقام شكستن عهد خدا و رسول و تغيير آن بوده باشند، با آنكه هنوز پيامبر دفن نشده است و با آنكه انصار مى دانستند كه پيغمبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولىّ و خليفه بعد از خود را نصب فرموده و همه در زمان حيات پيامبر به او تبريك گفته اند و تمامى مسلمين حتى همان سه نفر مهاجر نيز تبريك گفته و مى دانند كه على بعد از پيامبر، ولىّ مؤمنين و اجتماع كنندگان در سقيفه و مولاى هر مرد و زن مسلمان و همان سه نفر مهاجر است.
بنابر اين انصارِ حاضر در سقيفه، هدفشان آن نبود كه از ميان انصار كسى را به خلافت برگزينند. چنين سخنى قبل از آمدن آن سه نفر مهاجر اصلاً مطرح نشد و طبيعى است كه آنان بر اين كار دليلى نداشته باشند. و در حقيقت دلايل و براهينى كه در مقام استدلال بر خلافت خود به آنان نسبت داده شده از لوازم نمايش داستان و جلوه گرى قهرمانان اين داستان است.
امت نيز اين داستان را زير نظر مجريان و قهرمانان آن همانگونه كه آنان ساخته و پرداخته بودند دريافت كرد. وسايل و ابزار تبليغاتى رسمى نيز آنرا دنبال و تبليغ نمودند، رواياتى هم كه با آن داستان مخالف و متناقض بود، كنار زده شد و نسلهاى بعد و آيندگان آن را يك حقيقت ثابت و يك واقعيت درست از يك حكومت رسمى و مردمى دانستند و هركسى كه به جريان سقيفه ايراد گرفت مورد لعن و طرد امت واقع شد چون بر خلاف اجماع و پذيرش امت اسلامى بود.
آنچه سه مهاجر در سقيفه انجام دادند:
1 ـ نصب خليفه پيامبر در اين زمان خاص و در غياب اهل بيت رسول خدا و پنهان از چشم آنان كه مشغول تجهيز و تدفين پيامبر بودند.
2 ـ بيعت گرفتن از افراد حاضر در سقيفه، چرا كه اگر گروهى از "اوس" بيعت كنند بدون شك افراد قبيله "خزرج" كه در سقيفه حاضرند نيز بيعت مى كنند تا اين افتخار و شرافت تنها از آن اوس نباشد. پس از بيعت، مصالح بيعت كنندگان ايجاب مى كند كه از خليفه جديد كه با او بيعت كرده اند، حمايت كنند.
بنابر اين كسى كه افراد حاضر در سقيفه با او بيعت كنند، مانند خليفه و جانشين رسمى پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) از آنجا بيرون مى آيد و آن دو نفر مهاجر ديگر هم دو نائب خليفه خواهند بود و بيعت كنندگان در پشت سر مهاجران مانند سپاه و نيروى نظامى در فرمان خليفه، او را همراهى مى كنند و اگر كسى به شخص منصوب تعرّض كند و يا به مقابله با او بپردازد او با يك نفر معمولى طرف نشده است بلكه با خليفه پيامبر طرف شده و از فرمان ولىّ امر خود، خارج گرديده است و كسى كه بر خليفه بشورد و طغيان كند، محكوم به مرگ است. اگر خليفه او را بكشد، مانعى نخواهد داشت. چون او بر جماعت مسلمين شوريده و در حكومت طمع كرده و حريص بر آن است و حكم شرع در باره چنين كسى روشن است. اين دقيقاً همان چيزى است كه واقع شد.
165
دليل شرعى سه مهاجر چيست؟
اكنون اين سؤال مطرح است كه اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) به چه چيزى استدلال كردند كه انصار مقام خلافت و رهبرى را به آنان واگذار نمودند؟ آيا دليل آنان شرعى بود؟ يعنى در كتاب و سنت از آن اثرى بود؟ آنچه مسلم است ابوبكر و عمر به خويشاوندى خود با پيامبر اكرم استدلال كردند و گفتند خويشاوندان رسول خدا به حكومت و خلافت او سزاوارترند.
خلاصه استدلال ابوبكر عليه انصار در سقيفه:
ابوبكر به انصار گفت: "ما گروه مهاجرين، نخستين كسانى بوديم كه اسلام آورديم و سايرين از ما پيروى كردند. ما خويشاوندان و فاميل رسول خداييم.
ما ازحيث نسب بهترين قبايل عربيم و هيچ قبيله اى از قبايل عرب نيست مگر اينكه از قريش در آن قبيله نسبتى هست(496).
خلاصه استدلال عمر عليه انصار در سقيفه:
عمر بن خطاب در برابر انصارِ حاضر در سقيفه، گفت: "سوگند به خدا عربها راضى نمى شوند كه شما را امير خود گردانند در حالى كه پيامبر آنان از غير شماست. ولى در عين حال براى عرب شايسته و سزاوار نيست كه امر خلافت را به كسانى واگذارند كه نبوت در ميان آنان بوده و اولى الامر از ايشانند. ما برهان قاطع و دليلى روشن در دست داريم. چه كسى با ما بر سر ميراث و حكومت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) با آن كه ما جزو عشيره و اولياى او هستيم نزاع مى كند؟ جز كسى كه به باطل فرو رفته و مرتكب گناه شود و يا خود را به هلاكت اندازد"(497).
پاسخ انصار به ابوبكر و عمر:
أنصار عموماً گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم(498). و به روايت ديگر برخى از انصار گفتند: ما جز با على بيعت نخواهيم كرد(499). اين جريان در حالى پيش آمد كه به اجماع امت، على حضور نداشت و از جلسه بيرون بود. اگر على نيز حضور مى داشت؟ چه مى شد؟
اگر آن سه نفر مهاجر نيز خلافت على را قبول مى كردند، هيچ اشكالى پيش نمى آمد و نظام سياسى اسلامى به سير طبيعى خود ادامه مى داد. امّا اين كار بر آنان دشوار بود زيرا جايز نمى دانستند كه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند آنان مى گفتند نبوت مخصوص بنى هاشم باشد و هيچ كس در آن شريك نشود، ولى خلافت بايد از آنِ قريش باشد و هيچ كس از بنى هاشم نبايد در آن شريك گردند.
خليفه يكى از سه نفر است:
اين سه نفر مهاجر (ابوبكر و عمر و ابو عبيده) سخن انصار را كه گفتند: "ما جز با على بيعت نكنيم" نشنيده گرفتند و خود را به نادانى زدند. ابوبكر گفت: من شما را در باره يكى از اين دو نفر نصيحت و سفارش مى كنم: ابو عبيدة بن جراح يا عمر بن خطاب. پس با هر كدام كه خواستيد بيعت كنيد. آنگاه عمر گفت: به خدا پناه مى برم از چنين كارى كه تو در ميان ما باشى و با ديگرى بيعت كنيم. دستت را بده تا با تو بيعت كنم(500).
نخستين بيعت كننده از انصار:
بشير بن سعد چون ديد اين سه نفر ولايت على را نمى پذيرند و دانست كه لا محاله بيعت با آنان واقع مى شود، خواست كه او نخستين كسى باشد كه بيعت كند، از اين رو گفت: محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) مردى از قريش است و خويشان او به ميراثش سزاوارند(501) آنگاه از جاى برخاست و نخستين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد(502) شايان ذكر است كه اين بشير بعدها دومين نفرى از انصار بود كه به سوى معاويه رفت و در رديف دشمنان على قرار گرفت.
نصب خليفه و بيعت با او:
چون قبيله اوس موضع گيرى سعد بن عباده، بزرگ خزرج را ديدند و همچنين موفق شدن سه نفر مهاجر و جريان امور را مشاهده كردند اسيد بن حضير دانست كه ابوبكر، خليفه خواهد شد; لذا به افراد قبيله و هواداران خود گفت: برخيزيد با ابوبكر بيعت كنيد. در نتيجه قبيله "اوس" بيعت كردند. افراد حاضر از قبيله "خزرج" هم براى اينكه سهمى در شرف و اعتبار داشته باشند و شرف تنها نصيب اوس نگردد، با ابوبكر بيعت كردند.
166
پاداش همكارى:
بشير بن سعد از نزديكترين مشاورين خليفه گرديد. او به ابوبكر و عمر گفت سعد بن عباده را نكشيد. اسيد بن حضير نيز فرمانده نيروى امنيت داخلى گرديد ـ اگر اين تعبير درست باشد ـ و براى بيعت گرفتن از بنى هاشم و زبير بن عوام و ديگر افرادى كه از بيعت خود دارى كرده بودند، كمك كرد و فرماندهى گروهى را به عهده گرفت و به اجبار آنان را براى بيعت گرفتن، بيرون آورد در حالى كه سلمة بن اسلم نيز او را كمك مى كرد(503).
پخش خبر و بيعت كردن:
ابوبكر، عمر و ابو عبيده به سوى مسجد حركت كردند در حالى كه افرادى با ابوبكر بيعت كرده بودند. مردم هم در مسجد شريف رسول خدا بودند. عمر بر آنان فرياد زد: چرا حلقه هاى پراكنده اى تشكيل داده ايد، بر خيزيد با ابوبكر بيعت كنيد. من با او بيعت كرده ام و انصار نيز بيعت كرده اند.
آنگاه عثمان و همراهانش از بنى اميه برخواستند و بيعت كردند. سپس سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف و افرادى از بنى زهره نيز كه با آنان بودند بيعت كردند. طبيعى است كه بعد از شايع شدن خبر بيعت انصار هركس از انصار در مسجد بود بيعت كرد بويژه آنكه مى ديدند كه بشير بن سعد و اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم به گونه اى عمل مى كنند كه گويى جزيى از حكومت و سلطه جديدند.
اما على و عباس و بنى هاشم به منازل خود برگشتند. زبير بن عوام نيز با بنى هاشم بود. عمر بن خطاب كه نقش نايب خليفه را داشت با گروهى از ياران خود كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در ميان ايشان بودند، بنى هاشم را به اجبار براى بيعت از منازل خود بيرون آوردند. آنان آماده بودند تا اگر لازم شد خانه فاطمه زهرا دختر رسول خدا يعنى محلّ اجتماع بنى هاشم را بسوزانند. لكن خداى تعالى خانه زهرا را از سوختن محافظت فرمود. افراد حاضر در خانه، چون هيزم ها را ديدند و عمر را در تصميم خود جدى يافتند، ناچار بيرون آمده و بيعت كردند. ما حادثه آتش زدن را بارها اثبات كرديم تا بدانيد اين شگفت نيست، چون فاطمه بزرگتر و بالاتر از پدرش محمد رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) نبود و عمر ميان پيامبر و نوشتن نامه مانع گرديد و نگذاشت پيامبر آنچه را اراده فرموده بود، بنويسد. نسبت هذيان و بيهوده گويى به او داده شد و مى پرسيدند كه آيا او هَذيان مى گويد؟
رويارويى و بر خورد نا برابر:
بعد از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ولىّ مسلمين، على از تمام امكانات و نيروهايى كه داشت محروم ماند و او را به اجبار نزد ابوبكر آوردند. آنان بى توجه به سخنان على كه مى فرمود "من بنده خدا و برادر رسول خدايم"، به او گفتند با ابوبكر بيعت كن. فرمود: "من به أمر خلافت از شما سزاوارترم و شما به بيعت كردن با من سزاوارتر مى باشيد. شما در گرفتن اين امر از انصار به خويشاوندى پيامبر اكرم احتجاج كرديد و اكنون آن را از ما اهل بيت با زور مى گيريد؟ حال من در برابر شما به همان دليل احتجاج كرده، مى گويم ما به رسول خدا در زمان حياتش و پس از وفاتش از هر كس ديگر سزاوارتريم. پس اگر ايمان داريد با ما به انصاف رفتار كنيد و اگر نه بعمد مرتكب ظلم و ستمگرى خواهيد شد".
اين سخن ولى مؤمنين سزاوار نبود حتى از سوى سلطه حاكم، رد شود. لكن عمر فوراً در پاسخ امام على گفت: تابيعت نكنى تو را رها نمى كنيم. على عليه السلام به او فرمود: از پستان خلافت و رهبرى، شير بدوش كه بخشى از آنِ تو خواهد شد امروز كار او (ابوبكر) را محكم گردان تا فردا آن را به تو برگرداند. سپس فرمود: اى عمر به خدا سوگند سخن تو را نپذيرم و با او بيعت نكنم. آنگاه ابو عبيده جراح به على ـ كرم الله وجهه ـ گفت: پسر عمو تو جوان و كم سنّى و اينان بزرگان قوم تو هستند. تو تجربه آنان را ندارى و امور را مانند ايشان نمى شناسى. گمان مى كنم ابوبكر در خلافت از شما قويتر و نيرومندتر و بردباريش بيشتر باشد، اكنون با ابوبكر بيعت كن. اگر عمرى باقى باشد، در آينده از نظر فضيلت، دين، دانش، آگاهى، سوابق خويشاوندى با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) براى خلافت شايسته و سزاوارى. على((عليه السلام)) فرمود: "خدا را بپرهيزيد، اى گروه مهاجرين حكومت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) را از خانه اش بيرون نبريد و به خانه هاى خود نكشانيد و اهل بيتِ او را از مقامى كه در جامعه دارند، كنار نزنيد و از حق مسلم خود محروم نكنيد: اى گروه مهاجرين به خدا سوگند ما به اين امر از ديگران سزاوارتريم. كسى كه حافظ كتاب خدا، فقيه در دين، دانا به سنت پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) بردبار و آگاه به مصالح امت و دفع كننده بديها و سختى ها از آنان و مقسّم عادل است به خدا سوگند در ميان ما است. از هواى نفس پيروى نكنيد و از راه خدا منحرف نشويد چون بيش از اين از حق دور خواهيد شد"(504).
167
داورى نخستين بيعت كننده از انصار:
بديهى است كه سلطه حاكم در برابر استدلال روشن و برهان متقنِ امام پاسخى نداشت. بشير بن سعد يعنى نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرده بود و در مجلس گفتگوى امام حاضر بود، پس از شنيدن استدلال منطقى امام در حضور اركان سلطه جديد به او گفت: اگر انصار اين سخنان را پيش از بيعت با ابوبكر شنيده بودند حتى دو نفر هم در باره بيعت با تو اختلاف نمى كردند و همه با تو بيعت مى كردند.(505)
حركت سياسى:
على عليه السلام شبها فاطمه زهرا دختر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) را بر مركب سوار مى كرد و نزد انصار مى برد و از آنان كمك و يارى مى خواست. انصار در مقابل زهرا مى گفتند: ما قبلاً با اين مرد بيعت كرده ايم و اگر شوهر و پسر عموى شما زودتر نزد ما آمده بود، فقط با او بيعت مى كرديم، و على مى فرمود: آيا مى بايست رسول خدا را در خانه اش مى گذاشتم و دفن نمى كردم و براى نزاع بر سر خلافت او بيرون مى آمدم. و فاطمه فرمود: ابو الحسن جز آنچه شايسته و سزاوار او بود، انجام نداد. خداى تعالى حسابرس و باز خواست كننده كار ديگران است(506). امام على بن ابى طالب همان جا دانست كه همانگونه كه رسول خدا خبر داده بود، امت فريب خورده است.
تهديد به كشتن:
چنانكه گذشت سلطه حاكم تهديد كرد كه اگر كسانى كه با ولىّ مؤمنين در خانه فاطمه گرد آمده اند، بيرون نيايند خانه را با اهلش آتش مى زند. به عمر كه چنين تهديدى كرد، گفته شد: فاطمه در ميان خانه است. گفت: گرچه فاطمه باشد!!!.
آنگاه افرادى كه در خانه با على بودند، چون فهميدند عمر در تصميم خود جدى است، از خانه بيرون آمدند و با اجبار و اكراه بيعت كردند. ولى على بيعت نكرد.
فاطمه بر در خانه ايستاد و خطاب به عمر و همراهانش فرمود: من هيچ گروهى را نشان ندارم كه بدتر و زشت تر از شما عمل كرده باشد. جنازه رسول خدا را پيش روى ما رها كرديد و كار تعيين خليفه را در ميان خود انجام داديد، بى آنكه با ما مشورت كنيد و بى آنكه حق ما را به ما برگردانيد. سپس ابوبكر كسى را فرستاد و از على خواست كه نزد او برود. امّا على اين تقاضا را رد كرد. سپس عمر برخاست و همراه با گروهى به خانه فاطمه رفتند و در را كوبيدند. چون فاطمه صداى آنان را شنيد، با صداى بلند فرياد زد: اى پدر اى رسول خدا، بعد از تو از عمر بن خطاب و پسر ابى قحافه چه بر سر ما آمد و چه رنجها كشيديم؟! آن گروه چون صداى ناله و گريه فاطمه را شنيدند، با ناراحتى و چشم گريان باز گشتند.
امّا عمر كه قوى و سنگدل بود و در راه حق از سرزنش كنندگان باكى نداشت!!! مقاومت كرد و گروهى نيز با او ايستادند. آنان على را از خانه بيرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و گفتند: بيعت كن. على فرمود: اگر بيعت نكنم چه مى شود؟ گفتند: سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست، گردنت را خواهيم زد. فرمود: درين صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهيد كشت. عمر گفت: بنده خدا را آرى، اما برادر رسول خدا را نه، (يعنى تو برادر رسول خدا نيستى. با آنكه برادرى على با پيامبر امرى ثابت و مسلم است). آنگاه عمر به ابوبكر گفت: آيا در باره او دستورى صادر نمى كنى؟ ابوبكر گفت تا زمانى كه فاطمه در كنار او باشد او را بر چيزى اكراه نمى كنم. سپس على قبر رسول خدا را در برگرفت و با صداى بلند گريه كرد و گفت: "يَا بنَ أمِّ إنَّ القَومَ استَضعَفُونى وَكادُوا يقتُلُونَنِى". (اى پسر مادرم اين قوم مرا تضعيف كردند و نزديك بود مرا بكشند).
168
تلاش جهت جلب رضايت فاطمه:
پس از اصرار و التماس فراوان فاروق و صديق موفق به كسب اجازه جهت ديدار با فاطمه زهرا دختر رسول خدا شدند، فاطمه به آنان فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نشنيديد كه رسول خدا فرمود: "خشنودى فاطمه، خشنودى من است و هركس فاطمه را خوشنود گرداند مرا خوشنود گردانيده و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا به خشم آورده است؟" گفتند: آرى شنيديم. فاطمه فرمود: "پس اكنون من خداى تعالى و فرشتگان الهى را گواه مى گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد و خشنودم نكرديد و هرگاه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) را ملاقات كنم شكايت شما را به او خواهم كرد". پس از شنيدن سخنان فاطمه، ابوبكر با صداى بلند بشدّت گريست. و فاطمه ادامه داد: "سوگند به خدا من در تمام نمازهايم شما را نفرين مى كنم". و ابوبكر در حالى كه مى گريست بيرون رفت.(507)
تصميم ابوبكر بر كناره گيرى:
وقتى كه ابوبكر از خانه فاطمه خارج شد مردم گرد او جمع شدند، به آنان گفت: هر كدام از شما دست در گردن همسرش شاد و مسرور مى خوابيد و مرا با اين امر مهم تنها گذاشته ايد، من ديگر نيازى به بيعت شما ندارم بيعت خود را پس بگيريد.
بديهى است كه اطرافيان فوراً اين تصميم را رد كنند و براى آن توجيه شرعى بتراشند.(508)
جايگاه نهايى ولىّ مؤمنين:
هنگامى كه سلطه جديد بر اوضاع مسلط گرديد، خليفه پيامبر به صورت يك شهروند عادى و معمولى درآمد كه براى او هيچ حقّ خاصى نبود اگر دستگاه حاكم بخواهد مى تواند او را به خود نزديك كند و اگر بخواهد مى تواند از خود براند و دور كند. آرى نظام حاكم به حكم غلبه، صاحب حق واقعى شده است. بدين گونه خلافت كه حق مسلّم على بود و از جانب خدا و رسولش به وى اختصاص يافته بود ضايع گرديد و ادامه معارضه با نظام سلطه، ممكن بود به كشتن او منجر شود و براى كشتن او هم توجيهات بسيارى داشتند.
ممكن بود به او نسبت دهند كه نافرمانى كرده و بر سران نظام شوريده و مى خواهد خلافت را از اهلش بگيرد. و هيچ كس جز اهل بيت با على نبود. او خود حالت خويش را در آن برهه از زمان چنين توصيف مى كند: نگاه كردم ديدم جز اهل بيتم هيچ كس با من نيست. مرگ را بر آنان رواندانستم. گويا چشمم را بر روى خوار و خاشاك بستم و آب را با استخوانى در گلو فرورفته، نوشيدم و با فروبردن خشم، صبر كردم، صبرى تلخ تر از حنظل(509). روزى ديگر فرمود: ... قريش رَحِم مرا قطع كردند و حكومت پسر مادرم را از من گرفتند(510) على مطمئن است كه برحق است.
و نيز فرمود: "قريش در نزاع با من و غصب حق مسلم من، اجماع كردند و يكى از آنان گفت: "اى پسر ابو طالب تو بر اين امر بسيار حريصى" در پاسخش گفتم:
به خدا سوگند كه شما حريصتريد. من حقم را مى خواهم و شما ميان من و حقّم مانع مى شويد. سوگند به خدا از لحظه قبض روح رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم))تا به امروز، همواره مرا از حقم محروم و ديگران را بر من مقدم داشته ايد"(511).
على چاره اى جز حفظ حق خود نداشت، و در عين حال مى بايست عليه كسانى كه از او عدول كرده بودند، به گونه اى حجت را تمام كند كه موجب اِخلال نظام مسلمين هم نگردد وميان آنان فتنه اى واقع نشود كه دشمنان اسلام از آن سوء استفاده كنند. پس در خانه نشست تا به اكراه و اجبار او را بيرون آوردند. چرا كه اگر با پاى خود و با شتاب آمده بود، حجت بر آنان تمام نمى شد و دليل و برهانى براى پيروانش نبود. امّا او ميان حفظ دين و حفاظت از حق خويش در خلافت مسلمين، جمع كرد و چون در آن هنگام حفظ اسلام و دفع تجاوز دشمنان متوقف بر ترك نزاع و خصومت بود خود راه مسالمت و سازش را گشود. يعنى: جهت حفظ امت و رعايت جانب احتياط، و قيام به وظيفه شرعى و عقلى، اهم را بر مهم مقدم داشت و با متصديان خلافت سازش كرد.(512).
169
علت ناخشنودى قريش از خلافت على:
راز كراهت و ناخوشنودى قريش از ولايت و رهبرى على در تربيت سياسى آنان نهفته است كه بر اساس تقسيم مناصب ميان خانواده ها استوار بود. مناصبى كه هر خانواده اى از آن بهره و نصيبى داشت.
چون نبوّت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم)) پديد آمد، ساختار سياسى حاكم بر قريش را تغيير داد و به حكم تقدير ـ كه فرار از آن امكان نداشت ـ نبوّت به بنى هاشم اختصاص يافت و على رغم جنگهاى سخت و طولانى و ناگوارى كه قريش براى از ميان بردن نبوت سامان دادند، بنى هاشم به تنهايى شرف و افتخار نبوت را به دست اوردند وهيچ كس با آنان شركت نداشت. پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))به فرمان خداى تعالى در زمان حيات خود على بن ابى طالب ـ عليه السلام ـ را براى خلافت و رهبرى بعد از خود نصب فرمود، زيرا على از هركس ديگرى داناتر، آگاه تر، با فضيلت تر و براى ناخدايى كشتى اسلام مناسبتر و تواناتر بود.
ترس از محظور:
اگر بيعت با على به عنوان خليفه و جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) صورت مى گرفت معنايش آن بود كه بنى هاشم ميان خلافت و نبوت جمع كرده اند وتمامى شرف و افتخار نصيب آنان گرديده و براى ديگر خانوادههاى قريش چيزى باقى نمى ماند. و اين مسأله با هيچ يك از موازين و معيارهاى قريش قابل پذيرش نبود و با هيچ قيمتى نمى شد تسليم آن گردند. قريش هم به لباس اسلام درآمدند و اسلام ميان آنان و ديگران مساوات بر قرار كرد و گذشته ايشان را ناديده گرفت. پس ديگر چه دليلى دارد كه بنى هاشم به سبب سبقت در اسلام، داراى امتياز باشند و نبوت و خلافت مخصوص آنان باشد؟
تقسيم عادلانه:
بنى هاشم مقام نبوت را به خود اختصاص دادند و هيچ يك از خانوادههاى قريش در آن شركت نداشتند. و در آينده هم چنين چيزى امكان ندارد. نبوت شرافتى است كه ما فوق آن شرافتى نيست، اكنون كه بنى هاشم و ساير قريش برادر و برابر هستند. پس چه مانعى دارد كه ديگر خانواده هاى قريش خلافت را به خود اختصاص دهند و هيچ يك از بنى هاشم در اين شرافت، با آنان شركت نداشته باشند؟
اين گونه تقسيم تنها راه حل و نزديك ترين راه رسيدن به عدالت بود نبوت از آنِ بنى هاشم بدون شركت قريش و خلافت از آن قريش بدون شركت هيچ يك از بنى هاشم.
طوايف قريش مانند يك خانواده:
از اينجا تمام قبايل قريش در طول تاريخ مانند يك گروه واحد عمل كردند و در كارها و جريانات دخيل بودند. فرقى ميان خانواده اى با خوانده ديگر نبود و براى همه آنها يك هدف وجود داشت و آن منع بنى هاشم از جمع كردن ميان نبوت و خلافت.
ابوبكر در سقيفه بنى ساعده خطاب به انصار حاضر گفت: من خيرخواه شما هستم و شما را سفارش مى كنم كه يكى از اين دو مرد ابو عبيده جراح يا عمر بن خطاب، را به خلافت برگزينيد و با هر كدام كه دوست داريد، بيعت كنيد. و عمر گفت: به خدا پناه مى برم از چنين كارى و با وجود تو من خليفه شوم(513).
بديهى است كه ابو عبيده نيز چنين موضع گيرى نموده، زيرا فرقى ميان اين سه نفر نبود، همه برادر و برابر بودند. لكن چون انصار گفتند ما جز با على بيعت نمى كنيم هر سه نفر پيشنهاد انصار را رد كردند و زمانى كه ابوبكر تصميم به استعفا گرفت نيز قريش مانع شدند و او را از اين كار بازداشتند(514). بنابر اين قريش بر اين امر اتفاق و اجماع داشتند. به سخن ولىّ مؤمنين على بنگريد آن جا كه مى فرمايد: قريش پاداش مرا دادند و حكومت پسر مادرم را از من ربودند(515). و بار ديگر فرمود: "خدايا من بر قريش و ياوران قريش از تو كمك مى خواهم. آنان رحم مرا قطع كردند. خويشاونديم را ناديده گرفتند، قدر و منزلت مرا كوچك شمردند، و درنزاع و دشمنى بر سر چيزى كه حق مسلم من بود، همه باهم اتفاق كرده و متحد شدند"(516).
170
زمانى كه ابوبكر مى خواست خليفه و جانشين خودش را تعيين كند، عثمان وصيّت نامه او را نوشت. به محض آنكه ابوبكر به او گفت بنويس بى هوش شد، عثمان از زبان وى نوشت: من عمر بن خطاب را خليفه شما قرار دادم و هيچ گونه خيرى را از شما دريغ نكردم. چون ابوبكر به هوش آمد به عثمان گفت: آنچه را نوشته اى بخوان. عثمان نوشته را خواند. ابوبكر گفت: اگر خودت را هم مى نوشتى شايسته بودى(517).
پس هيچ فرقى ميان عثمان و عمر وجود نداشت هر دو برادر و برابر و از يك گروه بودند. عمر اندكى قبل از مرگ خود گفت: "اگر ابو عبيده جراح زنده بود، او را خليفه و حاكم بر شما قرار مى دادم. اگر معاذ بن جبل و يا خالد بن وليد و يا سالم غلام ابو حذيفه مى بودند او را خليفه قرار مى دادم. چون ميان ابو عبيده و خالد فرقى نيست هر دو از همان گروه اند و داراى يك هدف مى باشند". يعنى در خلافت معاذ بن جبل نيز هيچ مانعى وجود ندارد، هر چند او از انصار است و پيش از اين از نظر عمر خلافت تنها به كسى كه از قوم و قبيله پيامبر باشد مى رسيد (چنانكه در سقيفه استدلال كرد). حتى چه مانعى دارد اگر مردى كه جزو بردگان و موالى مانند سالم غلام ابو حذيفه عهده دار مقام خلافت گردد، مهم اين است كه فردى از بنى هاشم و مخصوصاً على، به خلافت نرسد. روزى كه آن پنج نفر پيرامون جانشين عمر و خليفه بعد از او مشورت كردند، چون طلحه غايب بود، اگر على هم ـ در ظاهر ـ عضو شورى نبود هيچ مشكلى پيش نمى آمد و فوراً با عثمان بيعت مى كردند. زيرا عثمان بعد از عمر و ابو عبيده، نخستين مهاجرى بود كه با ابوبكر بيعت كرد، عثمان كسى بود كه از قول ابوبكر نوشت: من عمر را خليفه شما قرار دادم و تنها كسى بود كه نامزد خلافت و جانشينى عمر بود. او در زمان عمر به عنوان همتاى او شناخته مى شد. هركس در وصيّت عمر دقت كند با اندك تأمل مى فهمد كه به گونه اى تنظيم شده كه در هر صورت عثمان پيروز شود و به مقام خلافت رسد. هنگامى كه طلحه در جلسه شورى حاضر شد، عثمان اعلام كرد حاضر است به نفع طلحه كنار برود اگر طلحه مايل باشد. آرى عثمان آماده است تا به نفع طلحه كنار برود، چرا كه آنان برادرند و عضو يك گروه و همه يك هدف دارند و آن منع بنى هاشم از جمع ميان مقام نبوت و خلافت بلكه مانعى نبود كه عبدالله بن عمر بعد از پدرش عهده دار مقام خلافت گردد. (چنانكه جمعى به عمر توصيه كردند و گفتنداى امير المؤمنين او را جانشين خود قرارده كه او شايسته اين مقام است.) زيرا همه افراد قبيله قريش از يك گروه هستند و اصلاً ميان آنان فرقى نيست.
171
فصل يازدهم محروم شدن بنى هاشم از تمام حقوق سياسى
قبايل قريش به گرفتن حق مسلم على و كنار زدن وى از خلافت و رياست دولت اسلامى اكتفا نكردند، بلكه تمام بنى هاشم را از كارهاى سياسى و دولتى ممنوع كردند. ابوبكر و همچنين عمر و عثمان هيچ يك از بنى هاشم را به كارى نگماشتند(518).
عبدالرحمن بن عوف به على گفت: من با اين شرط با تو بيعت مى كنم با اين شرط كه هيچ يك از بنى هاشم را بر مردم مسلط نكنى، يعنى آنان را بر كارى نگمارى، و استاندار، فرماندار و غيره قرار ندهى. على فرمود: تو را چه به اين كار. هرگاه امر خلافت را در گردن من قرار دادى، من مسؤولم كه براى بهبود وضع امت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))، تلاش و كوشش كنم و در هرجا و هركس نيرو و توان كاريافتم از او كمك بگيرم، چه از بنى هاشم باشد و يا ديگران.
عبدالرحمن گفت: سوگند به خدا تا اين شرط را نپذيرى با تو بيعت نكنم.
على فرمود: سوگند به خدا كه هرگز چنين شرطى را نخواهم پذيرفت.(519)معناى اين سخن عبدالرحمن اين است كه خليفه حق ندارد فردى از بنى هاشم را بركارى بگمارد، هر چند امين و كاردان و نيرومند باشد. اين نهايت درجه استبداد است. و نيازى نيست كه ياد آورشويم كه عبدالرحمن چگونه به دقت، وصيّت عمر را اجرا كرد.
چرا بنى هاشم را بركارى نمى گمارند؟
پاسخ اين سؤال را فاروق در آن جا كه قصد داشت ابن عباس را به فرماندارى حمص منصوب سازد، بيان كرد. او در اين امر مردد بود و ترديد خود را به ابن عباس هم گفت ابن عباس از او پرسيد چرا از او بيم دارد و در ولايت او ترديد مى كند؟ فاروق گفت: اى پسر عباس مى ترسم مرگ من فرارسد و تو فرماندار باشى و مردم را بسوى بنى هاشم دعوت نمايى...(520).
معناى اين سخن آن است كه عمر مى خواست مطمئن گردد كه حتى بعد از مرگ او نيز خلافت به على و يا فرد ديگرى از بنى هاشم منتقل نمى شود. اين نهايت درجه وفادارى و پايبندى به اين شعار جاهليت بود كه "سزاوار نيست بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند".
رازِ نهان، آشكار مى شود:
قريش عموماً مناصب را اين گونه تقسيم كردند: نبوّت را به بنى هاشم اختصاص دادند. و براى هيچ يك از قريش در آن سهمى قائل نشدند و خلافت را مخصوص خويش قرار دادند تا در ميان خود دست به دست كنند و هيچ يك از بنى هاشم را مطلقاً در آن سهمى نباشد. آنان معتقد بودند كه اين تقسيم عادلانه است. از اين رو به اجماع و اتفاق مقرر داشتند كه به بنى هاشم امكان و فرصت جمع ميان نبوت و خلافت داده نشود.
امّا قريش نمى دانست اين مصوّبه خود را چگونه پياده كند. زيرا آنان پس از ديگران مسلمان شدند و از نظر منزلت اجتماعى از همه عقب تر بودند. درهمان حالى كه طوايف قريش در كار خود حيران و سرگردان بود، "فرزند نيكوكار قريش"، عمر بن خطاب از راز دل قبايل قريش پرده برداشت و آنچه را در سينه پنهان داشتند، آشكار نمود و شرعى بودن اين نظريه را امضا كرد و مُجرى آن گرديد و به حق شايسته لقب "فرزند نيكوكار قريش" بود.
عمر كسى است كه توانست ميان رسول خدا و آنچه را كه مى خواست بنويسد، ـ به بهانه آنكه مرض رسول خدا شدت يافته و كتاب خدا به تنهايى كفايت مى كند و نيازى به نامه رسول خدا نيست ـ مانع شود. ياران عمر او را با عبارات و الفاظ مختلف تأييد كردند تا آنجا كه گفتند رسول خدا هذيان مى گويد و پرسيدند كه آيا سخن بيهوده مى گويد؟ اينان با گروهى كه رسول خدا را تأييد مى كردند و مى خواستند كه نامه بنويسد، به نزاع بر خواستند. اگر قريش به گفته و نظر عمر اطمينان نداشته و مضمون نامه پيامبر اكرم را به يقين نمى دانستند، هرگز چنين سخنى را نمى گفتند. عمر با زيركى مخصوص خود دريافت كه پيامبر مى خواهد براى ولىّ مؤمنين على تجديد عهد كند. از اين روميان پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و آنچه مى خواست بنويسد، مانع گرديد و گفت مرض رسول خدا شدت يافته و با اين حال درست نيست كه پيامبر نامه بنويسد. امّا همين عمر هيچ عيب و نقصى نمى بيند كه صديق (ابوبكر) در حال شدت مرض و بيهوشى نامه بنويسد. و نيز بر فاروق (عمر) شخصا باكى نيست اگر وصيّت خود را در حال شدت مرض بنويسد. با آنكه مرض ابوبكر و عمر از مرض و بيمارى رسول خدا به مراتب شديدتر بود. داستان مانع شدن عمر از نوشتن نامه توسط رسول خدا به قدرى واضح و مسلم است كه هيچ كس توان انكار و يا توجيه آن را نداشته است. داستان وصيّت ابوبكر و نوشتن آن در حال مرض و همچنين وصيّت عمر در حال شدت مرض نيز ثابت و مانند طلوع خورشيد از مشرق أمرى مسلم است. اين دو وصيّت اساس نظام خلافت در تاريخ اسلام است.
172
اعتراف فاروق:
عمر بن خطاب روزى با ابن عباس گفتگو مى كرد به او گفت: پسر عمويت چطور است؟ ابن عباس گويد گمان كردم از عبدالله بن جعفر مى پرسد. گفتم: او با هم سن و سالان خودش سرگرم است. عمر گفت مقصودم عبدالله نيست، از بزرگ اهل بيت مى پرسم. گفتم او را در حالى ديدم كه با دلوى بزرگ آب مى كشيد و قرآن مى خواند عمر گفت: قربانى كردن شتران برگردن تو باشد اگر آنچه را سؤال مى كنم كتمان كنى. آيا در ذهن او چيزى از امر خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى. پرسيد: آيا گمان مى كند كه رسول خدا بر خلافت او تصريح كرده است؟ گفتم: آرى و من به سؤال شما اضافه كنم كه از پدرم در باره آنچه على ادّعا مى كند كه رسول خدا بر خلافت او تصريح فرموده سؤال كردم. پدرم در پاسخ من گفت: على راست مى گويد. عمر گفت رسول خدا در باره شأن و منزلت رفيع على سخنانى فرموده كه مطلب را اثبات و برهانى نكرده و راه عذر را نبسته است. گاهى نيز در باره او مردم را آزمايش مى فرمود تا آنكه در هنگام مرض و نزديك وفاتش مى خواست نام او را با صراحت اعلام كند كه من نگذاشتم(521).
نظر فاروق در باره اين شعار:
در يك گفتگوى طولانى، عمر به ابن عباس گفت: اى پسر عباس آيا مى دانى كه بعد از رسول خدا سبب دورى خويشاوندان شما (قريش) از شما چه بود؟ ابن عباس گويد چون دوست نداشتم پاسخش را بگويم، گفتم: اگر من ندانم امير المؤمنين مى داند. آنگاه عمر گفت آنان نمى خواستند كه نبوت و خلافت هر دو براى شما جمع شود تا با شادمانى و فخر و مباهات نسبت به خويشاوندان خود ستم روا داريد. بدين سبب خلافت را براى خود برگزيدند و درست عمل كردند و موفق نيز شدند. گفتم: اى امير المؤمنين اگر اجازه سخن مى دهى و مرا از خشم خود در امان مى دارى، سخنى بگويم؟ عمر گفت: بگو. گفتم: اى امير المؤمنين اين سخن كه قريش خلافت را براى خود برگزيد و موفق شد و به هدفش رسيد، پا سخش اين است كه اگر اختيار قريش بر طبق همان چيزى است كه خداى تعالى اختيار فرموده، پس كارى درست بوده كه آنان انجام داده اند و چنين كارى نه مورد حسداست و نه مورد انكار و ردّ ديگران. امّا در مورد اين كه قريش جمع ميان نبوت و خلافت را براى ما كراهت داشته و نمى خواستند. بايد گفت خداى تعالى گروهى را به كراهت داشتن توصيف كرده و مى فرمايد: "ذلكَ بِاَنَّهُم كَرِهُوا ما اَنزَلَ اللّهُ فَأحبَطَ اَعمالَهُم"(522). (آن بدين سبب بود كه آنچه را خدا نازل فرموده كراهت داشتند. پس خدا اعمالشان را باطل كرد).
عمر گفت هيهات اى پسر عباس! گاهى خبرهايى را در باره تو مى شنيدم كه دوست نداشتم آنها را در باره تو باور كنم و مقام و منزلت تو نزد من كم شود. گفتم اى امير المؤمنين اگر آنچه را شنيده اى حق بوده، كه سزاوار نيست منزلت من كم شود و اگر باطل و بيهوده بوده فردى مانند من باطل را بايد از خود دور كند. عمر گفت: شنيده ام كه تو مى گويى خلافت را از روى حسد و با ظلم و ستم از ما گرفته اند. گفتم: أمّا اينكه از روى ستم گرفته اند، براى دانا و نادان روشن است و نياز به گفتن و استدلال ندارد. اينكه از روى حسد بوده، بله، حضرت آدم نيز مورد حسد واقع شد و ما هم فرزندان محسود او هستيم. عمر گفت: هيهات هيهات. سوگند به خدا دلهاى شما بنى هاشم جز حسدى زايل نشدنى، چيز ديگرى را نپذيرد. گفتم: آرام باش اى امير المؤمنين و دلهاى گروهى را كه خدا پليدى و آلودگى را از آنها زدوده و پاكشان گردانيده، اين گونه توصيف مكن(523).
173
افراط در وفادارى به شعار:
فاروق تنها به اين اكتفا نكرد كه شعار (نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند) را در جامعه اجرا كند، بلكه تمام نيرو و توان خود را به كار گرفت تا كارى را كه انجام داده بعداز در گذشت او نيز همچنان پا بر جا و استوار بماند.
عمر بر اين نكته كه حتى بعد از وفاتش على و يا هر فرد ديگرى از بنى هاشم به رياست دولت اسلامى نرسد، بسيار حريص بود. كما اينكه حاضر نبود هيچ فردى از بنى هاشم بر هيچ كارى از كارهاى دولت اسلامى گمارده شوند، هر چند آن فرد هاشمى نيرومند و امانتدار باشد.
بنابر اين آن شرطى را كه عبدالرحمن بن عوف در جلسه شورى مطرح كرد مبنى بر عدم واگذارى كارى به بنى هاشم، حرف خود او نبود، بلكه او مجرى دقيقِ وصيّت عمر بود كه در بستر مرگ وصيت كرده بود. اينك فرازهائى از آنچه مسعودى در مروج الذهب روايت كرده ذكر مى كنيم:
چون فرماندار حمص از دنيا رفت عمر، ابن عباس را احضار كرد و تصميم داشت او را به فرماندارى حمص منصوب كند. سپس منصرف گرديد. و سبب انصرافش را چنين بيان مى كند: اى پسر عباس مى ترسم مرگم فرا رسد و تو فرماندار باشى و مردم را بسوى خودتان (بنى هاشم) فرا خوانى
(524).
عمر مى خواست وقتى از دنيا مى رود خاطرش اسوده باشد كه هيچ يك از فرمانداران و استاندارانش مردم را به سوى بنى هاشم دعوت نمى كند. اين نهايت درجه وفادارى به اين شعار است كه "نبايد بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند" و هيچ فردى از قريش نسبت به اين شعار به اين درجه از وفادارى نرسيد و اين شرط فقط براى بنى هاشم وضع شده بود و نه براى گروه ديگر.
آيا خدا به اين شعار فرمان داده است؟
اين شعار از هر جهت شعارى جاهلى بود. چنانكه بارها آن را ثابت كرديم. بنابر اين نه خدا به آن امر كرده و نه رسول خدا و نه دين اسلام آن را تثبيت كرده بود. اين شعار با آن نصوصى كه مربوط به نصب على بن ابى طالب به عنوان ولىّ و جانشين پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) ـ كه قبلاً متعرض شديم، ـ و نصوصى كه ما را به پيروى از اهل بيت أمر كرده و آنان را يكى از دو شئ وزين و گرانبهايى شمرده كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) به يادگار گذاشته و كشتى نجات و حزب خدا و حافظ امت از اختلاف معرفى كرده، تعارض دارد. اين شعار با اينكه شرافت و رياست از آن محمد و آل محمد است نيز منافات دارد. براى تأكيد گذاشتن روى اين حقيقت خداى تعالى، درود و صلوات بر محمد و آل محمد را ركنى از أركان نماز واجب قرار داده است و ما بارها آن را اثبات كرده ايم.
علت تمسك فاروق به اين شعار:
فاروق بر حسب اجتهادِ خود گمان مى كرد اگر نبوت از بنى هاشم و خلافت از قريش باشد، اين تقسيم تقسيمى عادلانه است، و هرگاه قريش چنين تقسيم كنند موفق گرديده اند. سپس از روى استحسان عقلى گفتند اگر بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع كنند، منتهى به ظلم و ستم بنى هاشم نسبت به ديگر خانواده ها مى گردد، و اجحاف در اسلام نيست. على نيز شخصا نسبت به ديگران جوان است و شايسته نيست كه بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر مسلمين ولايت داشته باشد.
به خاطر اين عوامل و به جهت دلسوزى فاروق نسبت به اسلام عمر اين شعار را مطرح كرد و مخلصانه در پيشبرد آن تلاش نمود هر چند مى دانست كه اين شعار با نصوص شرعى تعارض دارد. چرا كه فاروق به ظواهر ترتيب اثر نمى داد بلكه وى به واقعيتها و فرجام كارها مى انديشيد.
174
رفتار عمر با اهل بيت:
عمر حتى در زمانى كه نقش مشاورِ ابوبكر را داشت، نسبت به آينده اسلام حساس بود از اين جهت زمانى كه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) مى خواست و صيتش را بنويسد و عمر گمان كرد كه اين وصيت براى آينده اسلام خطرناك است، در برابر پيامبر اكرم ايستاد و با نوشتن آن معارضه كرد و جلو آن را گرفت. آن گاه گروه بسيارى از همفكران خود را جمع كرد و دامنه معارضه با پيامبر را تا آنجا توسعه دادند كه در حضور او گفتند: رسول خدا سخن بيهوده مى گويد و مى پرسيدند كه آيا سخن بيهوده و باطل مى گويد؟! عمر كار گزينش خليفه را شخصاً سامان داد و جريان را لحظه به لحظه تعقيب كرد تا زمانى كه پنهان از چشم تمامى قريش و بنى هاشم و بزرگ بنى هاشم "على" خليفه منصوب گرديد. اين كارها تماماً به خاطر حريص بودن عمر بر مصلحت و وحدت مسلمين بود و براى اينكه بنى هاشم ميان نبوت و خلافت جمع نكنند و در نتيجه بر قوم خود اجحاف كنند، چون فاروق طبيعتاً ظلم و اجحاف را دوست نداشت!!
او در آنچه مربوط به امنيت دولت و وحدت امت بود، سهل انگارى نمى كرد. امنيت دولت را بالاتر از هر چيز ديگر مى دانست. حال اگر اعتقاد و باورش اين باشد كه اخلال به امنيّت دولت يا تعرّض به وحدت امت، خطرى است كه از خانه فاطمه، دختر رسول خدا((صلى الله عليه وآله وسلم)) بر مى خيزد، ديگر چه مانعى دارد كه خانه فاطمه را با اهلش آتش بزند!! زيرا قانون در باره همه جارى مى شود حتى در باره فاطمه زهرا سلام الله عليها. آرى عمر واقعا تصميم گرفت خانه فاطمه را آتش بزند و هيزم آورد. اما چون گروه معارض از خانه بيرون آمدند، او هم از آتش زدن منصرف شد. با اين حال عمر به ابوبكر پيشنهاد كرد كه به خانه فاطمه برود و از او دلجويى و عذر خواهى كند. عمر در باره كسانى كه از بيعت تخلف مى كردند، كوتاه نيامد و سستى نكرد، حتى اگر خود ولى منصوب از طرف پيامبر باشد. و آن هنگامى كه على بن ابى طالب بيعت با ابوبكر را رد كرد، عمر او را تهديد به قتل كرد، و به او گفت: اگر بيعت نكنى كشته خواهى شد. در عين حال به كسى كه شأن على را كوچك مى شمرد، مى گفت: او مولاى من و مولاى تو و مولاى هر مرد و زن با ايمان است. عمر در بسيارى از موارد به على مراجعه و با او مشورت مى كرد و بارها گفت: پروردگارا به تو پناه مى برم از پيش آمدن مشكلى كه در آنجا "ابوالحسن" حاضر نباشد. تمام اين مطالب را در همين نوشته و در كتاب "النظام السياسى فى الاسلام" اثبات كرده ام.
عمر شخصاً قانون و مقررات وضع كرد كه نبايد بنى هاشم را بر كارى گماشت و بر گردن مردم مسلط كرد، اگر چه آن فرد هاشمى داراى امانت، تخصص، تعهد و مديريت باشد. و اين به عنوان مسدود كردن راههاى خط احتمالى بود كه بر حسب رأى و اجتهاد عمر، بنى هاشم ميان نبوت و خلافت نبايد جمع كنند مبادا كه منتهى به اجحاف و ستم بر ديگر خانواده هاى قريش گردد.
عمر به رغم تمامى اين امور، در توزيع عطايا از اهل بيت محمد((صلى الله عليه وآله وسلم))شروع مى كرد و ايشان را بر ديگران حتى بر خانواده ابوبكر مقدم مى داشت چنانكه بلاذرى در فتوح البلدان روايت كرده است.
كوتاه سخن آنكه عمر در فهم دين و اجراى آن براى خود سليقه و روش خاصى داشت و در اظهار آن باكى نداشت حتى اگر به رويارويى با پيامبر اكرم منتهى شود. حادثه روز رحلت رسول خدا ـ به تعبير ابن عباس ـ بهترين مثال و گواه اين مطلب است. عمر گاهى كار را به آنجامى رساند كه با روش اجتهادى خود نص قرآنى را هم كنار مى گذاشت. به عنوان نمونه به اين آيه شريفه توجه كنيد: "إنَّما الصَّدقاتُ للفُقَراءِ والمساكينَ والعامِلينَ عَلَيها وَالمؤلَّفَةِ قُلُوبُهُم وفي الرِّقاب وَالغارمينَ وَفي سَبِيلِ اللّهِ وَابنِ السَّبيلِ فَريضَةً مِنَ اللّهِ". (صدقات منحصراً از آن فقرا، مساكين، و كسانى كه آنرا جمع آورى مى كنند، و كافرانى كه موجب جلب محبتشان مى شود و براى (آزادى) بردگان و بدهكاران، و در راه (تقويت آيين) خدا، و واماندگان در راه، اين يك فريضه اى است الهى.
175
خداوند در اين آيه صراحتاً مصرف صدقات را تحديد و مشخص كرده و انحصار آن را در موارد ياد شده مانند ساير واجبات الهى شمرده. ولى عمر چنين تشخيص داد كه سهم مؤلفه قلوبهم را نپردازد و گفت: اين كار ضرورتى ندارد و دادن اين سهم به آنان هدر دادن اموال بيت المال است. اكنون كه خداوند اسلام را يارى فرموده و عزت داده، ديگر نيازى به تأليف قلوب با پرداخت مال نيست و با قلم گرفتن ليست مربوط به آنان سهمى را كه خدا براى آنان قرار داده بود، ساقط كرد. آگاهى او به اينكه رسول خدا اين سهم را با وجود نصرت الهى و عزت اسلام و فتح و پيروزى به صاحبان آن داده است، وى را از اسقاط حق آنان بازنداشت.
سهم خمس هم نمونه ديگرى از مخالفت عمر با نص قرآن است، مثال ديگر منع از حج تمتع است كه در زمان رسول خدا تشريع و تا زمان خلافت عمر باقى بود. عمر از آن منع كرد. نمونه ديگر آنكه در زمان پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) و زمان ابوبكر سه طلاق، بايد در سه جلسه جداگانه انجام مى گرفت. عمر گفت بهتر است كه طلاق سه بار ولى در يك جلسه باشد و جمله "أنتِ طالِقٌ ثَلاثاً" را جايگزين سه طلاق در سه جلسه قرار داد.
عمر مانند گردباد به پيش مى رفت و هيچ چيزى مانع راه او نبود و هيچ چيزى او را از گفتن آنچه را گمان مى كرد صحيح است باز نمى داشت. عمر در زمان خلافت ابوبكر حرف اول را مى زد، زيرا ابوبكر در خلافتش مديون او بود. اگر عمر مى خواست، خود خليفه اوّل مى شد.
در زمان خود نيز به دليل آنكه خليفه بود، حرف اول را او مى زد و سخن وى در تمام خانواده هاى قريش مسموع بود. آنان خوب مى دانستند كه تنها عمر بود كه بنى هاشم را از جمع ميان نبوت و خلافت بازداشت.
سخن او در ميان بنى اميه نيز نفوذ كامل داشت و ايشان از او حرفشنوى داشتند، براى اينكه فاروق يزيد پسر ابو سفيان و برادرش معاويه را بر ولايت شام منصوب و تثبيت كرد و عملاً در باره خلافت عثمان وصيّت و سفارش كرد. از اين رو محبت او در دلهاى قريش جاى گرفت و سپس به بقيّه جامعه اسلامى سرايت نمود. از جمله اسباب محبوبيّت عمر اين بود كه بنا به گفته امام عاملى: او در زندگانى خويش آلوده به شهوات نگرديد.
بر سر دوراهى:
با آنكه هنوز پيامبر اكرم در بستر بيمارى و مرگ بود زمين زير پاى مؤمنين لرزيد و يك سلسله حوادث هولناك و پى در پى پيش آمد. هر حادثه و شكستى ضرورتاً حادثه ديگرى را در پى داشت. امّا اين سؤال را كه شكست و فروپاشى كامل چه زمانى فرا مى رسد تنها خدا مى داند. اين شكستها با جلوگيرى از نوشتن وصيّت نامه رسول خدا شروع شد. با فوت آن حضرت و قبل از دفن، كسانى كه مانع نوشتن نامه شدند، كار خود را استحكام بخشيده و در غياب قريش و دور از چشم اهل بيتِ پاك رسول خدا و زعيم و بزرگ آنان خلافت را به دست گرفتند. حتى در غياب اكثريّت قاطع مسلمين، همه را در برابر دولتى حقيقى كه رداى مشروعيت كامل برتن داشت و با امرى كه محكم شده بود روبرو ساختند.
حكومت و مخالفان:
كسانى كه براى به دست گرفتن خلافت قيام و اقدام كرده بودند، اينك مانند حاكمان حقيقى كه قدرت را در اختيار دارند، با حكومت استوار و پيروان بيعت كرده، به صحنه آمدند و بنابر اين اينان حاكمان حقيقى و قدرتى واقعى بودند. در نتيجه ولىّ مؤمنين بعد از پيامبر اكرم، خود را با قرآن تنها يافت. هر جا و هر سو كه ولىّ خدا مى رفت، قرآن هم با او همسو بود(525) او با حق است و حق با اوست. به هر سو كه برود، حق نيز با او مى رود(526). خداى تعالى او را به عنوان هادى امت تعيين فرموده(527): على بعد از فوت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))مرجع و بيانگر موارد اختلاف ميان امت است(528). او مانند پيامبر اكرم در روز قيامت بر مسلمين حجت است(529).
176
على از كليه امتيازاتى كه هارون نسبت به موسى داشت برخوردار بود، جز مقام نبوت(530)، آرى كسى كه طبق نص شرعى بعد از پيامبر ولىّ مؤمنان است با همه اوصاف و كمالات و امتيازات، بعد از رحلت پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم))خود را تنها و خلع شده از تمام نيروها و امكانات يافت. هيچ كس نبود كه به سخن او گوش فرادهد، او يك شهروند عادى بود كه جز اهل بيت طاهرينِ خود و بنى هاشم كه با فشار و هجومِ همه جانبه عربها، از پاى درآمدند، از او پيروى نمى كردند. با وجود آنكه آنان از سوى خداى تعالى نامزد و مورد تأييدند و دين را آن گونه كه حقيقتِ آن است، براى ما بيان و تفسير مى كنند.
گروه مخالف بر سر دوراهى:
در برابر مخالفين دو راه بيش نبود: يا رها كردن اوضاع به حال خود و يا برخورد و رويارويى. امّا با توجه به اوضاع و شرايطى كه بر امت اسلامى مى گذشت، برخورد با سلطه، يك خود كشى حقيقى بود كه احياناً موجب وارد آمدن خطر بر اصل دين و احتمال شهادت ولىّ خدا را هم در پى داشت كه موجب خوارى و ذلت ذريّه و عترت پاك رسول خدا مى گرديد.
بدين سبب ولىّ خدا أمرى را كه مهمتر بود، مقدم داشت و راه صبر و برد بارى و عدم تعرض را پيش گرفت. با اين حال از هيچ نصيحت و توضيح و بيان مسايل دينى دريغ نكرد و بخل نورزيد.
دو راه در پيش روى أمت
بخدا سوگند گويا كه امت اسلامى در خواب بود و پس از رحلت پيامبر، با ترس و هراس از خواب بيدار شد و ديد كه:
1 ـ سلطه و قدرتى مسلط و استوار و حكومتى واقعى كه پير مردان اصحاب و ياران و مشاوران رسول خدا آن را رهبرى مى كنند و مى گويند ما بر حق مى باشيم.
2 ـ نيروى مخالف محدودى كه ولىّ خدا بعد از پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) آن را رهبرى مى كند و كسى همراه او نيست جز اهل بيت و عترت پاك رسول خدا و بنى هاشم. يعنى همان كسانى كه مدت بيست و سه سال با تمام وجود براى رضاى خدا و پيروزى اسلام در برابر عربها ايستادند ايشان نيز اعلام مى كنند كه حق با آنها است.
مردم دو دسته شدند:
گروه اول: گروهى عافيت طلب، راه سلامت خود را برگزيدند و گمان كردند كه مخالفت با سلطه حاكم فايده اى ندارد. پس با حكومت از در صلح و آشتى در آمدند. اهل سنّت از اين رو حكومت را دوست مى داشتند كه ولىّ نعمت ايشان است و قدرت در دست اوست و رمز وحدت اسلامى است.
وقتى معاويه بر على پيروز و قانون در برابر زور و قدرت شكست خورد، آن سال را سال جماعت ناميدند. كسانى كه معاويه را دوست مى داشتند و او را ولىّ خود مى دانستند و طرفدار نيروى غالب بودند، اهل سنت ناميده شدند. اين گروه هواداران حكومت و داراى احزاب و دسته جات متعددى هستند كه در مورد دوستى و توجيه كارهاى حكومت متفاوت مى باشند. همچنين در مورد توجه و عطوفت و تمايلشان نسبت به گروه مخالف و درك ايشان نسبت به موقعيت مخالفين با هم تفاوت دارند. اكثريت بر اين باورند كه تمامى گروهها (حكومت و مخالفين آن)، همه از صحابه پيامبر مى باشند و اهل بهشت هستند، همه مجتهدند و هر مجتهدى مأجور است ـ چه حق را بيابد و چه گرفتار اشتباه و خطا گردد ـ اين گروه با اين راه حلّ، خود را راحت كرد و عاقبت كارش با عاقبت كار حاكمان گره خورد. ايشان در مقام دفاع از حكام و توجيه كار آنان بر آمده و ملامتها را از آنان بر طرف كرده اند. البته نه به خاطر محبت و دوستى حاكمان بلكه براى اينكه خود از ملامتها و سرزنشها سالم بمانند. زيرا اگر حكام مورد سرزنش و ملامت قرار گيرند. بناچار براى پيروان آنان هم چنين چيزى خواهد بود. اين گروه در باره رياست دولت اسلامى نظر خاصى دارند ومى گويند: ما با كسى هستيم كه بر اوضاع غلبه كند و مسلط گردد، هركس كه باشد. دليل ايشان بر اين نظر سخن عبدالله پسر عمر بن خطاب است كه خود جزو صحابه بود و در روز واقعه حرّه گفت: ما با كسى هستيم كه پيروز گردد. سخن او از آن به بعد يك قاعده شرعى گرديد.
177
شيعه:
گروه دوم: آن كسانى هستند كه از ولىّ شرعى بعد از پيامبر اكرم پيروى نموده و اعتقاد و ايمان دارند كه حق با او و هميشه همراه او است، و او با قرآن و قرآن با اوست. او را ولىّ خود دانسته اند و او و اهل بيت و عترت پاك رسول خدا را دوست مى دارند.
آنان اين سخن رسول خدا را تصديق كرده اند كه فرمود: "قرآن ثقل اكبر است و عترت پيامبر و اهل بيت آن حضرت، ثقل اصغر. هدايت به دست نمى آيد مگر با تمسك به هر دو ثقل اكبر و اصغر، قرآن و عترت پاك رسول خدا".
زعيم و بزرگ اهل بيت نبوت در هر زمانى امام و رهبر و سرپرست شرعى شيعه است. هركس را بزرگ اهل بيت دوست دارد شيعه دوست مى دارد و هركس را او دشمن دارد، شيعه نيز دشمن مى دارد. بزرگانِ اهل بيت دوازده نفرند. شيعه ملتزم به شرعيت كامل است و از دايره شرع هرگز بيرون نمى رود، هر چند تكاليف آن سخت و فداكاريهايش گران باشد. هدف بزرگتر شيعه، وحدت امت اسلامى است در زير پرچم امام و زعيم اهل بيتِ نبوت كه بزودى عهده دار بيان احكام دين الهى و اجراى آن خواهد بود و رسالت اسلام ناب را در سراسر جهان خواهد داشت، تا جهان را از ظلمتها رهانيده و بسوى نور و سعادت رهنمون گردد.
راهى را كه شيعه در طول تاريخ برگزيده، مملوّ از دردها و رنجها و مصيبتها بوده و اين بهايى است كه بايد شيعه بپردازد تا به رضوان خداى تعالى و مقام و منزلت رفيعى كه پيامبر به آنان بشارت داده، برسند. هنگامى كه آيه شريفه: "انَّ الّذينَ آمَنُوا وَعمِلُوا الصّالحات أولئِكَ هُم خَير البريّة(531)" كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام دهند بهترين و برترين انسانها هستند نازل شد پيامبر اكرم به على فرمود: آنان تو و شيعيان و پيروان تو هستند(532).
شيعه به عنوان گروه مخالف، در مشروعيّت حكومتهايى كه رئيس آن از إمامان اهل بيت نبود، تشكيك مى كرد. از اين رو حالت سوء ظن ميان شيعه و سلطه حاكم پديد آمد. اين حالت اندك اندك شديد و عميق گرديد تا آنجا كه به دشمنى تبديل شد. دشمنى كه از كينه هاى متبادل ميان حكومت و ميان شيعه در طول تاريخ پديد آمد.
شيعه به صورت فردى و گروهى تلاش كرد كه اثبات كند سلطه حاكم نيروى ستمگرى است كه أمر خلافت و رياست دولت را از اهلش غصب كرده و با زور و غلبه، خود را بر امت اسلامى تحميل كرده و مسلمانان و بلكه انسانيّت را به خاطر جاه پرستى و برگزيدن دنيا بر آخرت از حكومت الهى محروم كرده است.
شيعه براى اثبات مدعاى خود از وسايل و ابزار فردى و مخفى استفاده مى كرد. زيرا نظام سلطه در طول تاريخ، آزادى را از شيعه سلب كرد، آنان را تحت تعقيب قرار داد و در اطراف بلاد متفرق و پراكنده نمود. آنان شديداً در تنگنا و سختى بسر مى بردند.
آنان شيعه را در مقابل نظام سلطه و حكومتها كه زمام تمامى امور جامعه را در اختيار داشتند در مطرح كردن آرا و انديشه هاى خود آزاد نگذاشتند. بلكه شيعه را متهم كردند كه عليه جماعت مسلمين شوريده اند، و گاهى شيعه را به خروج از دين و كفر و زندقه نيز متهم مى كردند. دستگاه حاكمه اين تهمتها را همه جا و براى همه كس با تمام ابزار تبليغى خود در كمال آزادى نقل و علماى در بارى و همكاران حكومت نيز همان مطالب را ترويج مى كردند. بدين ترتيب دستگاه حاكم زشت ترين تصوير را از شيعه به مردم ارائه نمود و فاصله و شكاف ميان شيعه و امت اسلامى را روز به روز عميقتر كرد.
نسلهايى از دنيا رفتند و نسلهاى جديدى آمدند. اين نسلهاى جديد چون گمان كردند آنچه حكومتها در باره شيعه گفته و تهمت زده اند، صحيح است و حقيقت دارد، آنها نيز همان تهمتها را تكرار كردند و بر همان شيوه به حكم تقليد ادامه دادند. امّا شيعه همچنان صبر كرد و به حساب خداى تعالى گذاشت و به راه خود ادامه داد و اطمينان داشت كه زمان روشن شدن حقايق نزديك است.
178
پايان
(1) براى آشنائى بيشتر با معناى صحابه به لغتنامه لسان العرب ج1، ص 915 و تاج العروس ج 3، ص 186 والمعجم الوسيط ج1، ص 509 ـ 510 و القاموس المحيط فيروز آبادى و مختارات الصحاح رازى (ابو بكر) ص 356 و.... مراجعه شود.
(2) سوره كهف: 76، "ان سألتك عن شيىء بعدها فلا تصاحبنى". يعنى اگر دوباره سؤال كردم با من مصاحبت و همراهى مكن. به تفسير ابن كثير، ج 3، ص 92ـ93 مراجعه شود.
(3) سوره لقمان: آيه 16 "و ان جاهداك.... فلا تطعهما و صاحبهما فى الدنيا معروفاً". يعنى و اگر پدر و مادر تو را بر شرك وادار كنند آنها را اطاعت مكن ولى در دنيا با آنها به حسن خلق مصاحبت كن. همان تفسير ج 3 ص 444.
(4) سوره نساء: آيه 36 "والجار الجنب والصاحب بالجنب..." يعنى همسايه بيگانه و دوست موافق. همان تفسير ج1، ص 494.
(5) سورة توبه: آيه 40 "اذ يقول لصاحبه لا تحزن..." يعنى به رفيق و همسفر خود گفت محزون مباش. همان تفسير ج2، ص 358.
(6) سوره نجم: آيه 2 "ما ضل صاحبكم و ماغوى" صاحب و ياور شما نه گمراه شد و نه گم گشت. همان تفسير ج3، ص 543.
(7) سوره كهف: آيه 34ـ37 "و قال لصاحبه و هو يحاوره..." همان تفسير ج 3، ص 265.
(8) سوره قمر: آيه 29 "فنادوا صاحبهم فتعاطى و عقر" همان تفسير، ج 2، ص 238.
(9) سوره يوسف: آيه 39 "يا صاحبى السجن أءرباب متفرقون خير". همان تفسير ج 2، ص 479.
(10) سوره ذاريات: آيه 59 "فان للذين ظلموا ذنوباً مثل ذنوب اصحابهم." همان تفسير ج2، ص 238.
(11) مجله اللواء اردنى سال 91ـ92.
(12) الاصابه ابن حجر عسقلانى شافعى: ج 1، ص 10.
(13) همان مصدر سابق، ص 11 به بعد.
(14) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 56 والنظام السياسى فى الاسلام احمد حسين يعقوب ص 103.
(15) المعارف ابن قتيبه، ص 131 و 141.
(16) همان مصدر، ص 54 و 131.
(17) الاصابه ابن حجر عسقلانى، ص 16.
(18)همان مصدر، ص 7.
(19) الاصابه ابن حجر، ص 9 و 10.
(20) سوره آل عمران: آيه 110.
(21) سوره بقره: آيه 143.
(22) سوره توبه: آيه 100
(23) سوره فتح: آيه 18
(24) سوره انفال: آيه 64
(25) سوره حشر: آيه 8.
(26) الاصابه ابن حجر ص 9 و 10.
(27) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه مرتضى رضوى: 81 ـ 82.
(28) همان مصدر به نقل از محب الدين خطيب و از المنتقى ذهبى.
(29) الاصابه ابن حجر عسقلانى ص 17 و 18.
(30) الكبائر ذهبى ص 238 و آراء علماء المسلمين مرتضى رضوى ص 85.
(31) الاصابه ابن حجر عسقلانى: 17 ـ 18
(32) الاصابه ابن حجر عسقلانى ص 9.
(33)همان مدرك
(34) كنز العمال، ج 11، ص 358 ـ 361 والمعارف ابن قتيبه ص 131 و 41 و 54.
(35) همان مدرك
(36) سوره نساء، آيه 58.
(37) سوره نساء: آيه 95.
(38) سوره بقره: آيه 253.
(39) سوره بقره: آيه 54 و 122.
(40) سوره اسراء: آيه 55.
(41) سوره اسراء: آيه 21.
(42) سوره حديد، آيه 10.
(43) سنن بيهقى.
(44) طبقات ابن سعد، ج 6، ص 65 والنظام السياسى فى الاسلام احمد حسين يعقوب ص 103.
(45) فتوح البلدان بلاذرى سيره عمر بن الخطاب در پرداخت هدايا....
(46) براى اطلاع بيشتر به طبقات ابن سعد مراجعه شود.
(47)قصى بن كلاب بن مرة هنگامى كه والى مكه بود بنايى ساخت تا مردم در آنجا به مشورت در امور بپردازند.
(48) تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 227 ـ 228.
(49) تاريخ طبرى ج 7، ص 198 والامامه والسياسه ابن قتيبه . وشرح نهج ابن ابى الحديد ج 2، ص 326 والنظام السياسى فى الاسلام ص 126 و 133.
(50) همان مصادر سابق.
(51) الامامه والسياسه، ص 5 ـ 7.
(52) فتوح البلدان بلاذرى.
(53) النظام السياسى فى الاسلام، ص 10، به بعد.
(54) سوره حجر: آيه 9
(55) سوره صافات: آيه 154.
(56) الاصابه ابن حجر عسقلانى، ص 17 ـ 19.
(57) كتاب الكبائر حافظ ذهبى، ص 238.
(58) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه سيد مرتضى مرتضوى، ص 97 ـ 98.
179
(59) سوره توبه: آيه 101.
(60) سوره بقره: آيه 8 ـ 9
(61) سوره بقره: آيه 14.
(62) سوره بقره: آيه 9
(63) سوره بقره: آيه 14
(64) سوره توبه: آيه 54
(65) سوره توبه: آيه 46
(66) سوره توبه: آيه 47.
(67) سوره توبه: آيه 49
(68) سوره توبه: آيه 56.
(69) سوره توبه: آيه 53.
(70) سوره توبه: آيه 80.
(71) سوره توبه: آيه 75 ـ 77.
(72) تفسير فتح القدير شوكانى، ج 2، ص 185 و تفسير ابن كثير دمشقى ج 2 ص 273 و تفسير خازن على بن ابراهيم بغدادى ج2، ص 125 و تفسير بغوى ج 2، ص 125 در هامش تفسير خازن و تفسير طبرى محمد بن جرير ج 6، ص 131.
(73) سوره سجده: 18 ـ 20
(74) شواهد التنزيل حسكانى حنفى، ص 445 و 453 و 610 و 626، و مناقب مغازلى ص 324 و 370 و 371 و تفسير طبرى ج 21 ص 107 والكشاف زمخشرى ج 3 ص 514 و فتح القدير شوكانى ج 4، ص 255 و تفسير ابن كثير ج 3 ص 462 و اسباب النزول واحدى ص 200 و اسباب النزول سيوطى در هامش تفسير جلالين ص 550 و احكام القرآن ابن عربى ج 3، ص 1489 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 4، ص 80 و ج 6، ص 292 و كفايه الطالب گنجى ص 140 والدر المنثور.
(75) سوره صف: آيه 7.
(76) سيره حلبى باب فتح مكه.
(77) الاصابه ابن حجر عسقلانى، ج 1، ص 439.
(78) به آراء المسلمين تأليف سيد مرتضى رضوى مراجعه شود.
(79) سيرة ابن هشام، ج 3، ص 235.
(80) الاصابه، ج 3، ص 235.
(81) كنز العمال متقى هندى.
(82) مروج الذهب مسعودى ج 3، ص 86.
(83) سيره ابن هشام.
(84) سيره حلبى ج 2،ص 234
(85) الدرالمنثور سيوطى، ج 5، ص 71.
(86) وقعه صفين، ص 217 تحقيق و شرح استاد عبدالسلام محمد هارون.
(87) وقعه صفين، ص 220.
(88) مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 11.
(89) مروج الذهب مسعودى، ج 3، ص 12 ـ 13.
(90) نظام الحكم قاسمى ص 283.
(91) النظام السياسى فى الاسلام ص 182.
(92) به عنوان نمونه به الامامه والسياسه ابن قتيبه مراجعه شود.
(93) الامامه والسياسه و مروج الذهب مسعودى ج 3، ص 26.
(94) مروج الذهب، ج 3، ص 27.
(95) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 477.
(96) الاستيعاب (ترجمه عبدالرحمن) و شيخ المضيره، ص 175.
(97) مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 478 ـ 479.
(98) مقتل الحسين در انساب الاشراف بلاذرى.
(99) به مروج الذهب مسعودى مراجعه شود.
(100) سوره كهف: آيه 7.
(101) سوره ملك: آيه 2.
(102) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه سيد مرتضى رضوى، ص 100 به بعد و مسند احمد بن حنبل ج 5، ص 50 و ج 1، ص 235.
(103) سوره بقره: آيه 204 و 205.
(104) سوره بقره آيه 207.
(105) كتاب ابو حنيفه: ابوزهره ص 304 و آراء علماء المسلمين ص 87.
(106) المدخل الى علم اصول الفقه معروف الدواليبى ص 217.
(107) آراء علماء المسلمين سيد مرتضى رضوى، ص 87 به بعد مراجعه شود.
(108) سوره فتح: آيه 29.
(109) سوره حجرات: آيه 19.
(110) سوره توبه: آيه 119.
(111) صحيفه سجاديه، ص 43 ـ 45.
(112) سوره فتح: آيه 29.
(113) مروج الذهب مسعودى، ج 3 ص 65 ـ 66 و 425 ـ 426.
(114) مروج الذهب مسعودى، ج 3، ص 65ـ66 و 425ـ426.
(115) البيان والتبيين جاحظ ج 3، ص 300 و شيخ المضيرة ابو ريه ص 182.
(116) كتاب طبرى حوادث سال 51 و كامل ابن اثير ص 202 ـ 309 و تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 379 و شيخ المضيره ابوريه ص 184 ـ 185.
(117) عقد الفريد ابن عبد ربه، ج 4، ص 366 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4 ، ص 56.
(118) صحيح مسلم ج 2، ص 360 و صحيح ترمذى ج 5، ص 301ـ380 و مستدرك حاكم ج 3 ص 109 و تاريخ ابن عساكر دمشقى ج 1، ص 206ـ271 و 272 و خصائص نسائى ص 48 و دررالسمطين زرندى ص 107 و كفايه الطالب گنجى شافعى 84 ـ 86 و مناقب خوارزمى ص 59 و اسدالغابه ابن اثير ج 1، ص 134 و ج 4 ص 25 ـ 26 و اصابه ابن حجر عسقلانى ج 2، ص 509 والغدير امينى ج 1، ص 257 و ج 3، ص 300 و عقدالفريد ج 4 ص 29 و وقعه صفين نصر بن مزاحم ص 82 و 92 و شرح نهج ج 1 ص 256 و 361 و تذكرة الخواص ابن جوزى ص 63.
180
(119) تاريخ طبرى ج 5، ص 167 ـ 168 و كامل بن اثير ج 3 ص 413 و مستدرك حاكم ج 1 ص 385 و ج 2 ص 358 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 1، ص 356 و 361 و تاريخ الخلفاء سيوطى 190 والعقد الفريد ج 4 ص 365 والغدير امينى ج 1، ص 264 به نقل از ارشاد السارى در شرح بخارى ج 4، ص 368 و تحفه البارى در شرح بخارى در ذيل ارشاد السارى.
(120) اين روايات بدون كم و زياد از مروج الذهب مسعودى ج 3 ص 39 ـ 41 نقل گرديد.
(121) همان مصدر سابق.
(122) مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 291.
(123) سيره حلبى برهان الدين حلبى ج 1 ص 3 ـ 4 و جامع الاصول فى احاديث الرسول على ناصيف ج 3، ص 419 به بعد و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 2، ص 156 ح 185.
(124) طبقات ابن سعد ج 1 ص 75 والنظام السياسى فى الاسلام ص 93.
(125) تاريخ طبرى، ج 2 ص 180 و سيره حلبى ج 1 ص 5 و طبقات ابن سعد ج 1، ص 76.
(126) سيره حلبى، ج 1 ص 15 والنظام السياسى، ص 170 ـ 172.
(127) سيره حلبى ج 1، ص 80.
(128) طبقات ابن سعد، ج 1، ص 202 ـ 203.
(129) سيره حلبى، ج 1، ص 80 و 332.
(130) سيره حلبى، ج 3، ص 9 والنظام السياسى فى الاسلام.
(131) سيره حلبى، ج 3، ص 9 والنظام السياسى فى الاسلام.
(132) الامامه والسياسة ابن قتيبه: 6 ـ 8.
(133) تاريخ طبرى، ج 3، ص 198 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 2 ص 22.
(134) كامل ابن اثير ج 3، ص 24 و شرح نهج ابن ابى الحديد، ج 3 ص 107 در جلد 2 ص 97 به نقل از تاريخ بغداد احمد بن ابى طاهر والنظام السياسى فى الاسلام ص 141.
(135) الامامه والسياسه ابن قتيبه: 15.
(136) شيخ المضيرة محمود ابو ريه ص 173.
(137) كامل ابن اثير و تاريخ طبرى باب مقتل عثمان والنظام السياسى ص 175 به بعد.
(138) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1، ص 307 و 326 و 327 والنظام السياسى فى الاسلام.
(139) شيخ المضيرة استاد محمود ابو ريه ص 174 ـ 175.
(140) معاويه فى الميزان عباس محمود العقاد ص 64 و 66.
(141) نظام الحكم قاسمى والنظام السياسى فى الاسلام.
(142) شيخ المضيره استاد محمد ابوريه 187 ـ 188.
(143) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه مرتضى رضوى ص 85.
(144) مقدمه عبده بر رساله التوحيد ص 7 ـ 8 و شيخ المضيره محمود ابو ريه ص 201 ـ 203.
(145) همان مصدر سابق.
(146) ضحى الاسلام احمد أمين ج 2 ص 123 و شيخ المضيره محمود ابوريه.
(147) شيخ المضيره محمود ابو ريه ص 183.
(148) تاريخ طبرى وقايع سال 51 ـ تاريخ ابن اثير ج 3 ص 202 ـ 209 ـ و تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 379 و شيخ المضيره از استاد ابورية ص 185.
(149) شيخ المضيرة از استاد ابوريه ص 180.
(150) معاوية بن ابى سفيان في الميزان عباس محمود عقاد.
(151) تاريخ محمد عبده، ج 2، ص 347 و شيخ المضيره محمود ابوريه ص 201 ـ 202.
(152) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه سيد مرتضى رضوى ص 86.
(153) آراء علماء المسلمين سيد مرتضى رضوى ص 92 و اضواء على السنه المحمديه ص 341 ـ 344 و ص 89...
(154) همان مصدر سابق.
(155) آراء علماء المسلمين فى التقيه والصحابه و صيانة القرآن الكريم ص 89 .
(156)آيه تطهير و تفسير آن در فتح القدير شوكانى، تفسير ابن كثير تفسير طبرى، تفسير خازن و...
(157) صحيح ترمذى 5 ص 328 و نظم دررالسمطين زرندى حنفى ص 232 و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص 33 و 445 و كنزالعمال متقى هندى ج 1 ص 153 و تفسير ابن كثير ج 4 ص 113 و مصابيح السنه بغوى ص 206 و جامع الاصول ابن اثير ص 137 و مشكاة المصابيح ج 3 ص 385 والدر المنثور سيوطى ج 6 ص 7 و 306 والصواعق المحرقه ابن حجر ص 147 والمعجم الصغير طبرانى ج 1 ص 135 و منتخب تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 436 و مقتل الحسين خوارزمى ج 1، ص 104 والطبقات الكبرى ابن سعد ج 2 ص 194 و....
181
(158)تلخيص مستدرك ذهبى والصواعق المحرقه ابن حجر ص 184 و 234 و تاريخ الخلفاء سيوطى و اسعاف الراغبين صبان شافعى ص 109 و نظم در السمطين زرندى حنفى ص 235. و كفايه الطالب گنجى.
(159) الصواعق المحرقه ص 91 و 140 و احياء الميت سيوطى در هامش اتحاف ص 114 و منتخب كنز العمال در هامش مسند امام احمد بن حنبل ج 5 ص 93.
(160) ابو حنيفه ابو زهره ص 304 و امام زيد ص 418 و آراء علماء المسلمين ص 87 ـ 88.
(161) المدخل الى علم اصول الفقه معرف دواليبى ص 217 و آراء علماء المسلمين ص 88.
(162) تاريخ الفقه الاسلامى دكتر محمد يوسف موسى به نقل از كتاب الام شافعى ص 228 و آراء علماء المسلمين مرتضى رضوى ص 88...
(163) تاريخ الفقه الاسلامى دكتر محمد يوسف موسى به نقل از كتاب الام شافعى ص 228 و آراء علماء المسلمين مرتضى رضوى ص 88....
(164) كتاب ابو حنيفه تأليف ابو زهره ص 304.
(165) آراء علماء المسلمين، ص 93 ـ 94.
(166) صحيفه سجاديه ص 43 ـ 45 و آراء علماء المسلمين سيد مرتضى رضوى ص 93 ـ 94.
(167) طبقات ابن سعد، سيره حلبى و كنز العمال به نقل از مستدرك حاكم و سنن بيهقى و تاريخ طبرانى و ابن عساكر.
(168) طبقات ابن سعد، ج 1 ص 75 و سيره حلبى.
(169) الصواعق المحرقه ابن حجر در تفسير آيه "ان الله و ملائكته يصلون على النبى". شرف المؤيد نبهانى ص 99 و...
(170) مختارات الصحاح ص 31 و 185 و 70 و 410 والمعجم الوسيط ج 1 ص 21 و ج 2 ص 588.
(171) كنز العمال متقى هندى ج 1 ص 44 و آن را از نسائى و ترمذى از جابر از رسول خدا روايت كرده و ترمذى از زيد بن ارقم و امام احمد به دو طريق صحيح از زيد ج 5 مسند در ص 182 و 189 و از ابن ابى شيبه و ابويعلى و ابن سعد از ابى سعيد نيز روايت كرده و كنزالعمال ج 1 ص 47 ج 945 و مستدرك حاكم ج 3 ص 148 و سند آن را صحيح دانسته و تلخيص المستدرك ذهبى.
(172) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 84.
(173)الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 84.
(174) تاريخ طبرى ج 3، ص 197 ـ 198.
(175) كتاب نظام سياسى در اسلام ص 120.
(176) الامامة و السياسة، ص 11 ـ 12 .
(177) الامامة والسياسية ابن قتيبه ص 12 والعقد الفريد ابن عبدربه مالكى ج 4 ص 259 ـ 260 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى ج 1 ص 134 و ج ص 19 و تاريخ طبرى ج 3 ص 202 و انساب الاشراف بلا ذرى ج 1 ص 586 و ملحق المراجعات تحقيق حسين راضى ص 261.
(178) فتوح البلدان بلاذرى.
(179) الاستيعاب در حاشيه الاصابة ج 3 ص 39 و ذخائر العقبى طبرانى ص 81 ـ 82 و تذكرة الخواص ابن جوزى حنفى ص 144 ـ 148 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 192 و مناقب خوارزمى ص 38.
(180) معاوية بن ابى سفيان فى الميزان: استاد عباس عقاد، ص 16.
(181) تاريخ ابن عساكر ج 3 ص 407.
(182) معاويه فى الميزان، ص 16 و شيخ المضيرة ابورية.
(183) همان مصدر سابق.
(184) رسائل ابوبكر خوارزمى ص 178.
(185) حيات سياسى سيد رضى 87.
(186) مناقب ابن شهرآشوب ج 3، ص 357 و بحارالانوار ج 47 ص 178.
(187) تاريخ طبرى ج 10 ص 446 والنزاع والتخاصم مقريزى ص 52.
(188) اغانى اصفهانى، ج 5، ص 225.
(189)عقدالفريد ج 2 ص 80، و كشف الغمة ابن حمدون،ج 2 ص 208.
(190) همه را در باب مرجعيت و رهبرى سياسى تحقيق و اثبات مى كنيم.
(191) همه را در باب مرجعيت و رهبرى سياسى تحقيق و اثبات مى كنيم.
(192) همان مدرك.
(193) همان مدرك.
(194) همان مدرك.
(195) در باب مرجعيت و رهبرى سياسى تحقيق و اثبات مى كنيم.
(196) الاصابة ابن حجر ص 19.
(197) مستدرك حاكم ج 3، ص 124.
182
(198) مستدرك حاكم ج 3، ص 130.
(199) همان مصدر ص 135.
(200) كنز العمال ج 3 ص 154 ح 2571.
(201) كنزالعمال 6 ص 155 ح 2576.
(202) حلية الاولياء. ابو نعيم. و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد.
(203) المستصفى غزالى ص 135 ـ 136 و آراء علماء المسلمين رضوى
(204) أبو حنيفه أبو زهره، ص 304 .
(205) المدخل الى علم اصول الفقه لمعروف الدواليبى
(206) طبقات ابن سعد ج 4 ص 168 و آراء علماء المسلمين رضوى ص 50 به بعد.
(207) يا ضربة من تقى ما اراد بها الا ليبلـغ عنـد الله رضـواناً
(208) الاصابه ابن حجر عسقلانى و الاستيعاب ابن عبدالبر در حاشيه الاصابه، ص 5 به بعد.
(209) نظام الحكم للقاسمى ص 244 ـ 245.
(210) سوره زخرف آيه 31.
(211) سوره زخرف آيه 53 ، 52.
(212) الامامة والسياسة، ص 23. تاريخ طبرى، ج 3، ص 34. مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 353.
(213) الاصابة، ابن حجر، ج 1، ص 8 به بعد.
(214) الامامة والسياسة، ص 23.
(215) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 353. الامامة والسياسة، ص 23 و تاريخ طبرى، ج 3، ص 34.
(216) ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ص 23.
(217) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 353.
(218) مقدمه ابن خلدون، طبع دارالفكر. ص 210.
(219) براى اطلاع بيشتر از نظرات اهل سنت پيرامون تعيين مرجع به كتاب النظام السياسى فى الاسلام، ص 8 به بعد مراجعه شود.
(220) مقدمه ابن خلدون طبع دار الفكر، ص 210.
(221) النظام السياسى، ص 187.
(222) نظام الحكم، تأليف ظافرالقاسم، ص 353.
(223) ظافر القاسمى نظام الحكم به نقل از طبرى، ص 197 ـ 198.
(224) مقدمه ابن خلدون، ص 210.
(225) ظافر القاسمى، نظام الحكم.
(226) مقدمه ابن خلدون، ص 210.
(227) تاريخ طبرى، ج 3، ص 429. سيره عمر بن جوزى، ص 37.
(228) ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 64. النظام السياسى فى الاسلام.
(229) ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 64. النظام السياسى فى الاسلام.
(230) ظافر القاسمى، نظام الحكم، ص 197 ـ 198.
(231) طبقات ابن سعد، ج 4، ص 168. آراء علماء المسلمين، ص 50 به بعد.
(232) بنابر تعريف ابن حجر كه مورد اجماع است و تحليل آن در باب اول گذشت.
(233) المستصفى، تأليف غزالى، ص 135 ـ 136. آراء علماء المسلمين، ص 88.
(234)المدخل الى علم اصول الفقه تأليف معروف دواليبى. و آراء علماء المسلمين. ص 88.
(235) صحيح بخارى، كتاب مرضى، باب قول مريض، ج7، ص9 "قوموا عنى" و صحيح مسلم، آخر كتاب وصيت، ج5، ص75، صحيح مسلم با شرح نووى، ج11، ص95، مسند امام احمد بن حنبل، ج4، ص356 و ج2، ص299. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج6، ص51.
(236) صحيح بخارى، ج4، ص31. صحيح مسلم، ج3، ص16. مسند احمد، ج1، ص222 و ج3، ص286.
(237) صحيح مسلم، ج2، ص16 و ج11، ص94 ـ 95 با شرح نووى. مسند احمد، ج؟ ص355. تاريخ طبرى، ج2، ص493. كامل ابن اثير، ج؟ ص320.
(238) صحيح بخارى ج1 ص37.
(239) صحيح بخارى ج5 ص137 و تاريخ طبرى ج3 ص192 ـ 193.
(240) صحيح بخارى ج2 ص132 و ج4 ص65 ـ 66.
(241) صحيح بخارى، ج8، ص161.
(242) ابن جوزى حنفى تذكرة الخواص، ص62. سر العالمين و كشف ما فى الدارين، ص21.
(243)شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ص114 (طبع مصر و افست بيروت) و ج12، ص79 و ج3، ص803 و167 (طبع دار الفكر).
(244) به مصادر مربوط به روز وفات حضرت و اجماع بر اينكه عمر گفت حسبنا كتاب الله مراجعه شود.
(245 و 3) براى نمونه به كتاب الامامة والسياسة ابن قتيبه ص5 مراجعه شود.
(247) الامامة و السياسة، ص13.
(248) ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، تحقيق حسن تميم، مكتبة الحيات، ج1، ص306، 307.
(249) تاريخ طبرى، ج3، ص209. تاريخ الحكم قاسمى، ص152.
(250) كامل ابن اثير، ج3، ص 24. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، ج3، ص107.
(251) تاريخ طبرى، ج3، ص429. نظام الحكم قاسمى: 176. سيرة عمر بن جوزى، ص37. تاريخ ابن خلدون، ج2، ص85. النظام السياسى فى الاسلام، ص120.
(252) ابن قتيبه، الامامة والسياسة، ص21، 22، كتاب نظام سياسى اسلام، ص120، 121.
183
(253) طبقات ابن سعد، ج2، ص193.
(254) سوره 59 (حشر) آيه 7.
(255) سوره 81 (تكوير) آيه 22.
(256) سوره 53 (نجم)، آيه 2 ـ 4.
(257) ظافر القاسمى، نظام الحكم، ص244، 245.
(258) الامامة والسياسة، ص12.
(259) همان مأخذ، ص15 و16.
(260) مأخذ پيشين، ص15 و16.
(261) به مصادر تمريق مراجعه شود.
(262) كامل ابن اثير، ج3، ص24 (حوادث سال 23). نظام سياسى در اسلام، ص149.
(263) تاريخ ابن عساكر، ج3، ص407. عقاد، معاويه فى الميزان، ص16. محمود ابو رية، شيخ المضيرة، ص180.
(264) اين اجماع و اتفاق را بسيارى نقل كرده اند. مانند قوشچى در بحث امامت شرح تجريد، و امام ابو اسحاق نيشابورى ثعلبى كه ابن خلكان در وفيات او را يگانه زمان در تفسير شمرده، شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص161 و مناقب ابن مغازلى شافعى ص311 و ذخائر العقبى محب الدين طبرى شافعى ص88 و102 و مناقب خوارزمى حنفى ص187 و ترجمه امام على بن ابى طالب به نقل از تاريخ دمشق ابن عساكر شافعى ج ص409 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص108 و123. الدر المنثور سيوطى ج2 ص409 و فتح الغدير شوكانى ج2 ص53 و التسهيل لعلوم التنزيل كلبى ص181 و كشاف زمخشرى ج8 ص649 و تفسير طبرى ج6 ص288 ـ 289 و زاد المسير فى علم التفسير ابن جوزى حنبلى ج2 ص383 و تفسير قرطبى ج6 ص216 و تفسير المنير لمعالم التنزيل جادى ج1 ص210 و فتح البيان فى مقاصد القرآن ج3 ص51 و اسباب النزول و احدى ص148 و لباب المنقول سيوطى در هامش تفسير جلالين ص213 و تذكرة الخواص سبط بن جوزى حنفى ص18 و208 و تفسير رازى ج12 ص26 و20 و تفسير ابن كثير ج2 ص71 و... و دهها مصدر ديگر كه ذكر نشد.
(265) سوره مائده: 67.
(266) ترجمه امام على بن ابى طالب از تاريخ ابن عساكر شافعى ج2 ص86، و فتح البيان فى مقاصد القرآن علامه صديق حسن خان ج3 ص63 و شواهد التنزيل لقواعد التفضيل حاكم حسكانى ج1 ص 187 اسباب النزول واحدى نيشابورى ص115 و الدر المنثور سيوطى شافعى ج2 ص298 و فتح القدير شوكانى ج2 ص60 و تفسير فخر رازى شافعى ج12 ص50 و مطالب السؤل ابن طلحه شافعى ج1 ص44 و الفصول المهمه ابن صبّاغ مالكى ص25 و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص120 و249 و الملل و النحل شهرستانى شافعى ج1 ص163 و فرائد السمطين حموينى ج1 ص158 و عمدة القارى فى شرح بخارى بدرالدين حنفى ج8 ص58 و مودة القربى همدانى و روح المعانى آلوسى و تفسير المنار محمد عبده ج6 ص463.
(267) سورة مائده: 3.
(268) تاريخ دمشق ابن عساكر شافعى ج2 ص75 ح575 و577 و578. و مناقب ابن مغازلى شافعى ص18 ح24 و مناقب خوارزمى حنفى ص94. و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290. و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص158 ح213. و سر العالمين غزالى ج1 ص132. و فرائد السمطين حموينى ج1 ص277 و...
(269) علامه امينى در الغدير ج1 ص267 به نقل از الاثار الباقيه فى القرون الخاليه بيرونى ص334 و مطالب السؤل ابن طلحه شافعى ج1 ص44 و وفيات الاعيان ابن خلكان ج1 ص60 ترجمه مستعلى بن منتصر و ج2 ص223 در ترجمه مستنصر عبيدى.
(270) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص50 ح548 تا 50 و مناقب خوارزمى حنفى ص94 و مسند امام احمد ابن حنبل ج4 ص281 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص24. و الحاوى سيوطى ج1 ص122 ذخائر العقبى محب الدين طبرى ص67 و فضائل الخمسه ج1 ص350 و تاريخ اسلام ذهبى ج2 ص197. و علم الكتاب خواجه حنفى ص161 و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص109. و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص30 ـ 31 و 249. و تفسير رازى شافعى ج3 ص63. و تذكرة الخواص ابن جوزى ص29 و مشكاة المصابيح ج3 ص246. و عبقات الانوار ج1 ص285 و فرائد السمطين حموينى ج1 ص77 و المراجعات ج2 تحقيق شيخ حسين راضى ص177.
(271) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى شافعى ص25 و حديث را هم صحيح دانسته و معجم الزوائد هيثمى شافعى ج6 ص164 و ترجمة امام على بن ابى طالب از تاريخ دمشق ابن عساكر شافعى ج2 ص45 ح545 كنز العمال متقى هندى ج1 ص168 ح959 و الغدير امينى ج1 ص26 ـ 27 و عبقات الانوار ج1 از مجلد 12 ص3132 و نوادر الاحوال حكيم ترمذى شافعى ص289 و ينابيع المودة ص37.
184
(272 و3) ذهبى در تلخيص المستدرك حديث را صحيح دانسته. و صواعق ابن حجر باب 12 ص16 و مسلم در صحيح خود در فضائل على ج2 ص24. و حاكم در مستدرك ج3 ص109. و صواعق ابن حجر باب 11 ص107 و از احمد بن حنبل نقل كرده كه حديث را صحيح دانسته. الجمع بين الصحيحين در فضائل على و در صحيح بخارى ج2 ص58. و صحيح مسلم ج2 ص323 و ج1 ص28 و مسند احمد بن حنبل ج2 ص109 و 172 و175 و177 و179 و182 و185 ج1. و ج6 ص438 و ج3 ص32. و الصواعق المحرقة باب1 ص107 و الصواعق فصل 2 باب 9 ص72 و تاريخ الخلفاء سيوطى به نقل از طبرانى ص65. و مسند بزار و مسند ترمذى ج2504 و كنز العمال ج6 ص52 و الاستيعاب ابن عبدالبر در حالات على عليه السلام.
(274) خصائص نسائى و مسند احمد بن حنبل ج4 ص438. و مستدرك حاكم ج3 ص111. و تلخيص المستدرك ذهبى و المراجعات 163 ـ 164. و كتاب النظام السياسى فى الاسلام باب اول.
(275 و 4 و 5) مصدر سابق.
(2 و 3) صحيح بخارى ج5 ص129. و صحيح مسلم ج2 ص260. و مسند امام احمد بن حنبل ج3 ص50 ح1490 با سند صحيح و ج5 ص56 و 57 و 66. و سنن ابن ماجه ج1 ص42 و صحيح بخارى ج4 ص208 و مستدرك ج3 ص109. و تاريخ طبرى ج3 ص104. و تاريخ دمشق ابن عساكر و صحيح بخارى ج4 ص208 و مستدرك ج3 ص109. و تاريخ طبرى ج3 ص104. و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ح30 و125 و148 و149 ـ 150 و اين حديث به بيش از يكصد طريق روايت كرده. و انساب الاشراف بلاذرى ج 2 ص 106 و الاصابه ابن حجر عسقلانى ج 2 ص 507 ـ 509 استيعاب در هامش الاصابه ج 3 ص 34 ـ 35. و خصائص نسائى ص 76 ـ 77 و 78. و مناقب ابن مغازلى و حلية الاولياء ابو نعيم ج 7 ص 194 و مناقب خوارزمى ص 60. و تاريخ الخلفاء سيوطى ص 168 و ينابيع المودة قندوزى ص 35. و اسد الغابه ج 2 ص 8. و نظم درر السمطين زرندى ص 95. و كفاية الطالب گنجى ص 281 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 495. والمعجم الصغير طبرانى ج 2 ص 22 و 54. و مجمع الزوائد ج 9 ص 109 و كنز العمال ج 15 ص 139. والعقد الفريد ابن عبد ربه ج 4 ص 311 و جامع الاصول ابن اثير ج 9 ص 468 و مشكاة المصابيح ج 3 ص 242 و الجامع الصغير سيوطى ج 2 ص 56.
(280) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص417. و الفصول المهمه ابن صباغ مالكى ص107 و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص90 و ينابيع الموده قندورزى حنفى ص99 و نوادر الابصار ص71. و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص293 وكفاية الطالب گنجى شافعى ص233 و احقاق الحق ج4 ص301 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص34 و فرائد السمطين ج1 ص148. و فضائل الخمسة من الصحاح السته ج1 ص66 و الدر المنثور سيوطى ج4 ص45 و زاد المسير ابن جوزى ج4 ص307 و و روح المعانى آلوسى ج13 ص97 و تفسير شوكانى ج3 ص70 و تفسير طبرى ج13 ص108 و تفسير ابن كثير ج3 ص502. هامش مسند احمد ج5 ص33.
(281) مناقب ابن مغازلى ص45 ح97 و تاريخ ابن عساكر شافعى ج2 ص273 ح793 ـ 795 و ينابيع الموده قندوزى ص239 و كنوز الحقايق مناوى ص38 و الميزان ذهبى ج4 ص138 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص34 و...
(282)تاريخ دمشق، ابن عساكر ج2 ص488 ح1008 ـ 1009 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص86 و مناقب خوارزمى ج1 ص86 و مناقب خوارزمى ص266 و كنوز الحقايق مناوى 182 و منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد ج5 ص33.
185
(283) سورة آل عمران: 61.
(284) صحيح مسلم كتاب الفضائل ج2 ص360 و ج7 ص120 با شرح نووى و صحيح ترمذى ج4 ص293 و شواهد التنزيل حاكم حسكانى ج1 ص120 ـ 129 و مستدرك حاكم ج3 ص150 و حديث را هم صحيح دانسته. و معرفة الحديث حاكم در نوع17، و تلخيص المستدرك ذهبى و مناقب ابن مغازلى شافعى. و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص21 و تفسير طبرى ج4 ص104 و اسباب النزول واحدى ص59 و احكام القرآن ابن عربى ج1 ص275. و فتح القدير شوكانى ج1 ص347 و تفسير فخر رازى ج2 ص699. و شيخ حسين آل راضى نزديك به 90 مرجع را ياد آورى كرده كه در صفحه 45 المراجعات آمده است.
(285) سوره آل عمران: 103. و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ص130 ح177 ـ 178 و الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى شافعى 189 و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص 139 ـ 138.
(286) سوره نحل آيه 13 و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص334 و ينابيع المودة قندوزى حنفى ص51 و تفسير القرطبى ج11 ص272 و تفسير طبرى ج14 ص109 و تفسير ابن كثير ج2 ص570 و روح المعانى آلوسى ج14 ص134 و احقاق الحق تسترى ج3 ص482.
(287) مناقب ابن مغازلى شافعى ص467 ح314 و شواهد التنزيل حاكم حسكانى حنفى ج1 ص13 و الصواعق المحرقه ابن حجر هيثمى شافعى ص150 و نور الابصار شبلنجى 103 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص108 و الاتحاف بحب الاشراف شافعى ص76 و ورد الصارى ابو بكر حضرمى ص37 و الغدير امينى ج3 ص61..
(288) الدر المنثور سيوطى ج4 ص177 و مجمع الزوائد ج7 ص49 و تفسير طبرى ج15 ص72 و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص49 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد بن حنبل ج1 ص228 و تفسير طبرى ج10 ص5. و شواهد التنزيل حسكانى ج ص338 و ينابيع الموده ص50 و آية 26 سوره اسراء و41 سوره انفال. و7 سوره حشر.
(289) صحيح مسلم فضائل اهل بيت ج2 ص368 و ج15 شرح نووى ص194 و شواهد التنزيل حسكانى ج2 ص33 و مستدرك حاكم ج3 ص347 و تلخيص المستدرك ذهبى در ذيل مستدرك و الدر المنثور سيوطى ج5 ص198. و فتح القدير شوكانى ج4 ص279 و صفحه 76 به بعد از كتاب النظام السياسى اين مطلب را بصورت علمى بررسى كرده است مراجعه شود.
(290) آيه 23 سوره شورى شواهد التنزيل حاكم حنفى ج2 ص130 و مناقب ابن مغازلى ص307 و ذخائر العقبى طبرى شافعى ص25 و138 و الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى شافعى ص101 و135 ـ 136 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص11 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص1 و57 و تفسير طبرى ج25. و مستدرك حاكم ج3 ص172 و الاتحاف شبراوى ص5 و13 و احياء الميت سيوطى در هامش الاتحاف ص11، و تلخيص المستدرك ذهبى ج3 ص172. و تفسير الكشاف زمخشرى ج3 ص402 و تفسير القرطبى ج16 ص22 و فتح القدير شوكانى ج4 ص538 و حلية الاولياء ج3 ص201.
(291) الغدير امينى ج2 ص302 و الصواعق المحرقة ص87 و139 و تفسير رازى ج7 ص391 و ذخائر العقبى طبرى شافعى ص19 و مستدرك حاكم ج1 ص269 و فضائل الخمسة از صحاح ستة ج1 ص208. و الانوار المحمدية تبهانى ص422. و الصواعق المحرقة ص146 سخن شافعى را نقل ميكند كه گويد: در فخر و بزرگى شما همين بس كه هركس در نماز بر شما درود و صلوات نفرستد نماز شما نماز نيست. و ينابيع الموده قندوزى حنفى ص354 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص118. و الاتحاف بحب الاشراف شبراوى شافعى ص29 و نور الابصار شبلنجى ص105 و السيرة النبوية زينى دحلان در حاشيه سيره حلبى ج3 ص332 و....
(292) صحيح ترمذى ج 5 ص 328 و كنز العمال، ص 153 و تفسير ابن كثير ج 4 ص 113 و جامع الاصول ابن اثير ج 1 ص 187 و المعجم الكبير طبرانى ص 137 و مشكاة المصابيح ج 3 ص 258 و احياء الميت سيوطى در هامش الاتحاف ص 114 والفتح الكبير نبهانى ج 1 ص 503 والصواعق المحرقة ص 147 و 226 و المعجم الصغير طبرانى ج 1 ص 135 و تفسير الخازن ج 1 ص 154 والجامع للاصول ج 3 ص 308 و خصائص اميرالمؤمنين نسائى ص 21 و صحيح مسلم ج 2 ص 362....
186
(293) تلخيص المستدرك ذهبى و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص 235 و ينابيع المودة قندوزى حنفى ص 30 و 370. و الصواعق ابن حجر ص 184 و 234 و تاريخ الخلفاء سيوطى و اسعاف الراغبين صبان شافعى ص 105 و فرائد السمطين ج 2 ص 246 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 378 و المعجم الغصير طبرانى 2 ص 22 و احياء الميت سيوطى در هامش التحاف ص 113 و الصواعق المحرقة ص 91....
(294) الصواعق المحرقة ص91 و140 و احياء الميت سيوطى در هامش الاتحاف ص 114، و منتخب كنزالعمال در هامش مسند أحمد بن حنبل ج 5 ص 93، و ينابيع المودّة قندوزى حنفى ص 298 و جواهر البحار نبهانى ج 1 ص 361 و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص234 و احياء الميت سيوطى در هامش التحاف ص113 و الجامع الصغير سيوطى ج2 ص161 و الفتح الكبير نبهانى ج3 ص267 و منتخب كنز العمال ج3 ص67 و منتخب الكنز در هامش مسند احمد ج5 ص92 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص185 و233 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص128....
(295) ذخائر العقبى طبرى شافعى ص17 و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص234 و احياء الميت سيوطى در هامش الاتحاف ص113 و الجامع الصغير سيوطى ج2 ص161 و الفتح الكبير نبهانى ج3 ص267 و منتخب كنز العمال ج3 ص67 و منتخب الكنز در هامش مسند احمد ج5 ص92 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص185 و233 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص128.....
(296) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص148 و ينابيع المودة قندوزى ص226 و 236 ـ 237 و دخائر العقبى محب الدين طبرى شافعى ص17.....
(297) شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج2 ص356 ـ 366 ح1125 ـ 1135 و 1371 و 1139 و 1148 . و مراجعه شود به: كفاية الطالب گنجى شافعى ص244 ـ 245. و نظم درر السمطين زرندى حنفى ص 92 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 442 و مناقب خوارزمى ص 62 و 187 و فتح القدير شوكانى ج 5 ص 477 والغدير امينى ج 2 ص 57 و فرائد السمطين ج 1 ص 156.
(298) مسند احمد بن حنبل و كتاب فضائل على. و صاحب الفردوس نيز آنرا روايت كرده و اضافه نمود: سپس آن نورها منتقل گرديدند تا به عبدالمطلب رسيدند پس نبوت براى من مقرر گرديد و وصايت براى على. و بشرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى ج3 ص252 و بعد مراجعه شود.
(299) مستدرك حاكم ج3 ص129 و تاريخ ابن عساكر ج1 ص249 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج4 ص195 و كنز العمال ج6 ص391 و ج5 ص95 و كفاية الطالب ص 297.
(300) سوره 39 زمر: 33. شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج2 ص120 ح810 ـ 815 و مناقب ابن مغازلى شافعى ص369 ح317 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص233 و الدر المنثور سيوطى ج5 ص328 و تفسير قرطبى ج15 ص256 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص418 و احقاق الحق تسترى ج3 ص177.
(301) تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص76. و مجمع الزوائد ج9 ص102 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص187. و الاصابة ابن حجر عسقلانى ج4 ص171 و الاستيعاب در هامش الاصابة ج4 ص170 و ذخائر العقبى طبرى ص56 و الغازى ج5 ص287 و ميزان الاعتدال ذهبى ج2 ص417 و فرائد السمطين ج1 ص39 و140 و الغدير امينى ج2 ص313 و منتخب كنز العمّال در هامش مسند احمد بن حنبل ج5 ص33 و سيرة الحلبى ج1 ص380 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج3 ص261...
(302) نهج البلاغه قسمتى از خطبه 192، مراجعه شود به كتاب التصوف والتشيع هاشم معروف حسنى والنظام السياسى فى الاسلام 75 ـ 76.
(303) المختارة ضياء مقدسى و تهذيب الاثار ابن جرير و كنز العمال ج6 ص408 حديث 6155 و خصائص نسائى ص18 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج3 ص255 و مسند احمد بن حنبل ج1 ص159.
187
(304) تاريخ الامم والملوك محمد بن جرير طبرى ج 2 ص 217 چاپ بيروت دار احياء التراث. و جامع ? ?البيان في تفسير القرآن طبرى ج 19 ص 75 ذيل آيه انذار، و لباب التأويل فى معانى التنزيل علاء الدين على بن محمد ابراهيم بغدادي مشهور به خازن ج 5 ص 127 در ذيل آيه انذار معالم التنزيل تفسير بغوى فراء ج 5 ص 127 در هامش تفسير خازن و تفسير القرآن العظيم ابن كثير ج 3 ص 774. والسيره النبويه ابو الفداء ابن كثير دمشقى ج 1 ص 458 به بعد به نقل از بيهقى در الدلائل والكامل ابن اثير ج 2 ص 62 ـ 63 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 13 ص 210 و 244 و سيره حلبى ج 1 ص 311 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 41 ـ 42 و كنزالعمال ج 15 ص 115 ح 334 و ترجمة على بن ابى طالب تاريخ دمشق ابن عساكر ج 1 ص 125 و المختارة ضياء المقدسى والسنن سعيد بن منصور و مسند احمد بن حنبل و مستدرك و خصائص نسائى ص 6 و ج 6 كنزالعمال ص 392 ح 6008 و ص 396 6545 و ص 397 ح 6056 و ص 404 ح 6404 و ص 408 ح 6155 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص 255.
(305) صحيح بخارى ج5 ص129. و صحيح مسلم ج2 ص360 و صحيح ترمذى ج5 ص304 و حديث را صحيح دانسته و مسند احمد بن حنبل ج3 ص50 و مستدرك حاكم ج3 ص109 و تاريخ طبرى ج3 ص104 و تاريخ دمشق بن عساكر ج1 ص30.
(306) صاحبان سنن آنرا ذكر كرده اند و فخرالدين رازى در تفسير ج 2 ص 189 در آنجا كه حديث قدسى را آورده: من ميان على و محمد برادرى قرار دادم. و حديث خوابيدن على در بستر رسول خدا.
(307) مناقب خوارزمى ص 246 و مقتل الحسين خوارزمى ج 1 ص 60 و اسد الغابة ابن اثير ج 1 ص 206 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص 171.
(308) خصائص نسائى ص 115 و ذخائر العقبى طبرى...
(309) تاريخ ابن عساكر ج1 ص122 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص46.
(310) مناقب خوارزمى ص27.
(311) طبقات ابن سعد ج 2 ص 263. و مناقب خوارزمى ص 29 و تذكرة الخواص ابن جوزى ص 23 و تاريخ دمشق ابن شاكر ج 1 ص 107 والفصول المهمة ابن صباع مالكى ص 21 و مستدرك حاكم ج 3 ص 109 و صحيح ترمذى ج 5 ص 30 و اسد الغابة ابن اثير ج 2 ص 221 و ج 3 ص 137 والاستيعاب در هامش الاصابة ج 3 ص 35 و طبقات ابن سعد ج 3 ص 220....
(312) سنن ابن ماجة ج 1 ص 44 و تاريخ طبرى ج 2 ص 310 والاستيعاب در هامش الاصابة ج 3 ص 39 و كامل ابن اثير ج 2 ص 57 و تاريخ ابن عساكر ج 1 ص 120....
(313) ذهبى در تلخيص المستدرك اين حديث را صحيح دانسته. والصواعق المحرقة ابن حجر باب 12 ص16 و صحيح مسلم ج2 ص24 و حاكم در مستدرك ص109 و ابن حجر در صواعق باب 11 ص107 و نقل كرده كه احمد بن حنبل آنرا صحيح دانسته. و صحيح بخارى ج2 ص58. و صحيح مسلم ج2 ص323 و109 و حديث 2504 كنز العمال ج6 دلالت دارد كه ترمذى نيز اين حديث را روايت كرده و نيز ابن عبدالبر در الاستيعاب در باب حالات على.
(314) مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 25 با سند صحيح. و الاستيعاب در هامش الاصابة ج 3 ص 28. و الاصابة ابن حجر عسقلانى ج 2 ص 509 و ينابيع المودة ص 55 و 128. و خصائص نسائى شافعى ص 64 و مستدرك حاكم ج 3 ص 34 و تلخيص المستدرك ذهبى در ذيل مستدرك و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 1 ص 384 ج 490.
188
(315) صحيح ترمذى ج5 ص296 ح3796 و خصائص نسائى شافعى ص97 و مناقب خوارزمى ص92 و الاصابة ابن حجر ج2 ص509 و نور الابصار شبلنجى ص158 و حلية الاولياء ج6 ص294. و اسد الغابة ابن اثير ج4 ص27 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص381 و مصابيح السنة بغوى ج2 ص275 و جامع الاصول ابن اثير ج2 ص470 و كنز العمال ج15 ص124 و ينابيع المودة ص53 و تذكرة ابن جوزى ص36. و الغدير ج3 ص216 و مطالب السؤل ابن طلحة شافعى ج1 ص48....
(316) حلية الاولياء ابو نعيم ج 4 ص 349 و مجمع الزوائد ج 9 ص 108 و تاريخ دمشق ابن عساكر شافعى ج 2 ص 93 ح 602 و فضائل الخمسة من الصحاح الستة ج 2 ص 213 و احقاق الحق ج 5 ص 108 و فرائد السمطين حموينى ج 1 ص 55.
(317) الاصابة ابن حجر ج3 ص641 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص385 ح491 و ينابيع المودة قندوزى ص55 و الغدير امينى ج3 ص216 و نظير آن در اسد الغابة ابن اثير ج5 ص9 و مجمع الزوائد ج9 ص109 و....
(318) تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 93 ح 594 و 595 و مناقب ابن مغازلى ص 230 و 279 و مجمع الزوائد ج 9 ص 108 و ينابيع المودة 282 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 32 و احقاق الحق تستري ج 6 ص 434 ـ 437 و فضائل الخمسة ج 1 ص 202 و فرائد السمطين ج 1 ص 291.
(319) تاريخ دمشق ابن عساكر شافعى ج2 ص91 ح591.
(320) سورة مائده: 55 ـ 56.
(321) تفسير طبرى ج6 ص228 ـ 289. و كشاف زمخشرى ج1 ص649 و زاد المسير ابن جوزى حنبلى ج2 ص383 و تفسير قرطبى ج6 ص219 و تفسير المنير جارى ج1 ص210 و فتح البيان في مقاصد القرآن ج3 ص51 و اسباب النزول واحدى ص148 و معالم التنزيل در هامش تفسير خازن ج2 ص55 و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص161 ح216 به بعد و مناقب ابن مغازلى شافعى ص311 ح354 به بعد و كفاية الطالب گنجى ص228 و250 و ذخائر العقبى محب الدين طبرى ص88 و مناقب خوارزمى ص187 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص293 و فتح الغدير شوكانى ج2 ص53 و لباب النقول سيوطى در هامش تفسير جلالين ص213 و تذكرة ابن جوزى ص18 و208 و نور الابصار شبلنجى ص71 و ينابيع المودة قندوزى ص و تفسير الخرازى ج12 ص26 و تفسير ابن كثير ج2 ص71 و احكام القرآن جصاص ج4 ص102 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج13 ص277 تحقيق محمد ابو الفضل. و الصواعق المحرقة ابن حجر ص24 و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص150 و تفسير نسفى ج1 ص289 و الحاوى سيوطى ج1 ص139 و كنز العمال ج15 ص146 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص38 و جامع الاصول ابن اثير ج9 ص478. و الرياض النضرة ج2 ص173 و....
(322) المعجم الصغير طبرانى ج 2 ص 88 و مناقب على بن ابى طالب ابن مغازلى ص 65 ح 93 و ص 104 ح 146 و 147 و مناقب خوارزمى ص 235 و دررالسمطين زرندى حنفى ص 114 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص 107 و مجمع الزوائد ج 9 ص 121 و اسد الغابة ج 1 ص 69 و ج 3 ص 116 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 257 و فضائل الخمسة ج 2 ص 100 و ينابيع المودة قندوزى ص 81 و احقاق الحق ج 4 ص 11 و فرائد السمطين ج 1 ص 143 و....
(323) تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 257 ح 772. والرياض النضرة ج 2 ص 234 و ذخائر العقبى ص 70 و منتخب كنزل العمال در هامش مسند احمد ج 5 ص 34...
(324) حلية الاولياء ابو نعيم ج 1 ص 66 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 440 ح 949 و كنز العمال ج 15 ص 157 ح 443 و شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد ج 9 ص 170 تحقيق محمد ابو الفضل. و نظم درر السمطين زرندى ص 115 و مطالب السؤل ابن طلحة شافعى ج 1 ص 46 و ينابيع المودة قندوزى ص 181 و 313 و منتخب كنزل العمال در هامش مسند احمد ج 5 ص 55 و فرائد السمطين ج 1 ص 141.
189
(325) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج9 ص169 و حلية الاولياء ج1 ص63 و مناقب خوارزمى ص42 و تاريخ ابن عساكر ج2 ص487 ح1005 و مطالب السؤل ابن طلحة شافعى ج1 ص60 و الميزان ذهبى ج1 ص64 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص212 و ينابيع المودة قندوزى ص313 و فضائل الخمسة ج2 ص253 و فرائد السمطين ج1 ص145.
(326) حلية الاولياء ج1 ص67 و شرح نهج ج9 ص67 و مناقب خوارزمى ص215 و220 و نظم درر السمطين زرندى ص114 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص189 ح672 و مناقب ابن مغازلى ص46 و كفاية الطالب گنجى ص73 و ينابيع المودة قندوزى ص312 و مطالب السؤل ابن طلحة ج1 ص46 و احقاق الحق ج4 ص168 و فرائد السمطين ج1 ص144 و 151.
(327) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج9 ص170 و حلية الاولياء ج1 ص63 و مجمع الزوائد ج9 ص132 و كفاية الطالب گنجى ص210 و ينابيع المودة ص313 و كنز العمال ج15 ص126 و الرياض النضرة ج2 ص233 و فضائل الخمسة ج2 ص98 و مطالب السؤل ابن طلحة ج1 ص60 و فرائد السمطين ج1 ص197.
(328) حلية الاولياء ابو نعيم و شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد. ج3 ص251.
(329) احمد بن حنبل در مسند خود روايت كرده كه ابن عباس اين حديث را تفسير ميكرد و ميگفت: هركس به او نظر كند مى گويد: سبحان الله اين جوان چقدر دانا، شجاع و فصيح است. و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغة ج3 ص253 نيز آنرا نقل كرده.
(330) مصادر آن بى شمار است نمونه هائى را نقل ميكنيم. تاريخ ابن عساكر ج2 ص464 ح984 ـ 987 و تاريخ الخلفاء سيوطى ص170 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص176 و الجامع الصغير سيوطى ج1 ص93 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص30 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج7 ص219
(331) صحيح ترمذى ج1 ص301 ح3807 و حلية الاولياء ج1 ص63 و مناقب ابن مغازلى ص 87 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص140 و ذخائر العقبى طبرى ص77 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص120 و تاريخ ابن عساكر ج2 ص459 و فضائل الخمسة ج2 ص248 و مصابيح السنة بغوى ج2 ص275 و الجامع الصغير سيوطى ج1 ص93 و منتخب كنز العمال ج5 هامش مسند احمد بن حنبل ص30.
(332) مناقب ابن مغازلى ص86 و فتح الملك العلى بصحة حديث باب مدينة العلم على.
(333) فتح الملك العلى بصحة حديث باب مدينة العلم على. و الغدير امينى ج3 ص96 ...
(334) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص488 ح1008 ـ 1009 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص86 و مناقب خوارزمى ص236 و ينابيع المودة ص182 و منتخب كنز العمال ج5 ص33 و ملحق المراجعات ص146.
(335) ذخائر العقبى طبرى ص164 الرياض النضرة ج2 ص215 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص106 و احقاق الحق ج7 ص217...
(336) كنز العمال ج6 ص153 ح2539....
(337) تاريخ الخلفاء سيوطى ص185.
(338) تاريخ خلفا، ص 185.
(339) حاكم در مستدرك ص 107.
(4 و 5 و 6 و 343) الصواعق المحرقة ص76 به نقل از ابن عساكر. و تاريخ الخلفاء سيوطى و كتاب النظام السياسى فى الاسلام، باب اول.
(344) طبرانى در الاوسط و الصغير. تاريخ الخلفاء سيوطى173.
(345) ينابيع المودة ص185 و247 و284 و الجامع الصغير سيوطى ج2 ص56 و منتخب كنز العمال در حاشيه مسند احمد بن حنبل ج5 ص30 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص75.
(346) سنن ابن ماجة ج1 ص44 ح119 و صحيح ترمذى ج5 ص300 ح3803 و خصائص نسائى ص20 و تاريخ ابن عساكر ج2 ص378 ح875 و880 و مناقب خوارزمى و الصواعق المحرقة ابن حجر ص120 و الجامع الصغير سيوطى ج2 ص56 و مصابيح السنه بغوى ج2 ص275 و جامع الاصول ابن اثير ج9 ص171 و المشكاة عربى ج3 ص243.
(347) مستدرك حاكم ج3 ص146 و ذخائر العقبى طبرى ص66 و مجمع الزوائد ج9 ص135 و تاريخ ابن عساكر ج2 ص268 و الميزان ذهبى ج2 ص18.
190
(348) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص417 .. الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص107 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص34. تفسير قرطبى ج13 ص108 و تفسير ابن كثير ج2 ص417. و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص107 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص34 و تفسير قرطبى ج13 ص108 و تفسير ابن كثير ج2 ص502 و تفسير شوكانى ج3 ص70 و تفسير فخر رازى ج5 ص271 و مستدرك حاكم ج3 ص129 ـ 130 و الدر فخر رازى ج5 ص271 و مستدرك حاكم ج3 ص307 و روح المعانى آلوسى ج13 ص97 و....
(349) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص273 ح793 ـ 795 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص94.
(350) و مناقب مغازلى ص91 و مناقب خوارزمى ص88 و مقتل الحسين خوارزمى ص38 و تذكرة ابن جوزى ص22 و ذخائر العقبى طبرى ص66. و الميزان ذهبى ج2 ص76 و تاريخ ابن عساكر ج1 ص119 و كنز العمال ج15 ص121 ....
(351) تاريخ ابن عساكر ج2 ص353 و مجمع الزوائد ج9 ص121 و حلية الاولياء ج3 ص36 و مسند احمد ج5 ص35 و الرياض النضرة طبرانى ج2 ص227.
(352) حلية الاولياء ج 1 ص 63 و شرح نهج ج 9 ص 170، و كفاية الطالب ص 210، و كنز العّمال ج 5 ص26...
(353) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 70 ـ 72.
(354) طبقات ابن سعد ج 2 ص 8، 9 و 29 و 31 و 49 و 58 و 59 و 74 و 106 و 115.
(355) مسلم و بخارى و طبرانى و اكثر مورخين و اصحاب سنن روايت كرده اند.
(356) مسلم و بخارى و تاريخ الخلفاء سيوطى ص 67.
(357) طبقات ابن سعد ج 2 ص 68.
(358) طبقات ابن سعد ج 2 ص 17 ـ 18.
(359) فرائد السمطين حموينى ج1 ص 259 ح 198 و مقتل الحسين خوارزمى ج 1 ص 45 و مناقب خوارزمى ص 58 و شواهد التنزيل حسكانى ج 2 ص 8 و مستدرك حاكم ج 3 ص 27.
(360) الاستيعاب ابن عبدالبر مالكى در هامش الاصابة ج 4 ص 377 و 384 ـ 385. والاصابة ابن حجر ج 4 ص 378 و اسد الغابة ابن اثير ج 4375 و ذخائر العقبى محب الدين طبرى ص 44 و ينابيع المودة....
(361) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 5 به بعد.
(362) كفاية الطالب گنجى شافعى ص 302 و 304 و مجمع الزوائد هيثمى شافعى ج 9 ص 205 و 206 و خصائص نسائى ص 114 والصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص 139 و نظم درر السمطين زرندى ص 1348 و ذخائر العقبى محب الدين طبرى 7 و مناقب ابن مغازلى 46 و تذكرة الخواص ابن جوزى ص 306 و اسد الغابة ابن اثير ج1 ص 38 و الاصابة ابن حجر عسقلانى ج 1 ص 347 و جامع الاصول ابن اثير ج 9 ص 474 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 261 و السيرة النبوية زينى دحلان در هامش سيره حلبى ج 2 ص 7 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج 1 ص 363 و طبقات ابن سعد ج 2 ص 260....
(363) مناقب خوارزمى ص 246 و مقتل الحسين خوارزمى ج 1 ص 60 و ينابيع المودة ص 304 و اسد الغابة ابن اثير ج 1 ص 206 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص 171.
(364) تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص249 و تذكرة الخواص ابن جوزى ص308 و كنز العمال ج15 ص95 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص240....
(365) مستدرك حاكم ج3 ص 129) و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص249 و تذكرة ابن جوزى ص309 و ينابيع المودة ص421 و كفاية الطالب گنجى ص297 و كنز العمال ج6 ص391 و ج5 ص95 و احقاق الحق ج5 ص266 و تاريخ خطيب بغداد ج4 ص195 ـ 196....
(366) نظم درر السمطين ص188 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج3 ص261 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص31 و الرياض النضره طبرى ج2 ص55.
191
(367) كنز العمال ج6 ص152 ح5210.
(368) الصواعق ابن حجر فصل دوم ص112 ح22 و مستدرك ج3 ص164 و آنرا صحيح دانسته.
(369) مناقب خوارزمى ص 27....
(370) الغدير امينى ج 3 ص 119.
(371) المراجعات ص161 ـ 175 و ينابيع المودة قندوزى حنفى كتاب فضائل اهل بيت باب 18.
(372) سنن ابن ماجه ج 1، ص 92 و صحيح ترمذى و نسائى و كنز العمال ج 6، ص 153 حديث 2531 و مسند احمد ج 4 ص 164 و ج 1 ص 151.
(373) مسند احمد ج4 ص369 و منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد ج5 ص39.
(374) منتخب كنز العمال در هامش مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 29....
(375) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص 106 مقصد 5 از مقاصد آيه 4.
(376) مراجعه شود: تاريخ طبرى ج 2 ص 319 ـ 321 و الكامل فى التاريخ ابن اثير ج 2 ص 62 و 63 و السيرة الحلبيه ج 1 ص 311 و مسند امام حنبل ج 5 ص 41 و 42 (در حاشيه) و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 1 ص 85 و....
(377) تاريخ دمشق ابن عساكر ج3 ص5 و مناقب ابن مغازلى ص200 و مناقب خوارزمى ص42 و ذخائر العقبى طبرى و الميزان ذهبى ج2 ص273 و ينابيع المودة قندوزى ص232 و248.
(378) مجمع الزوائد ج9 ص113 و كنز العمال ج6 ص154 و ....
(379) حلية الاولياء ابو نعيم ج1 ص63 و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد ج1 ص169 و مناقب خوارزمى ص42 و كفاية الطالب گنجى ص212 و ميزان الاعتدال ذهبى ج1 ص64 و فضائل الخمسة ج2 ص254 و مطالب السؤل ابن طلحة ص21.
(380) كفاية الطالب ص296 و مجمع الزوائد ج8 ص253 و الفصول المهمة ابن صباغ ص281 و مناقب ابن مغازلى ص101 و ينابيع المودة ص92 و الغدير امينى ج3 ص23 و المراجعات ص244....
(381) ذخائر العقبى، ص 138.
(382) وقعه صفين نصر بن مزاحم ص227 و 382 و 436 و مناقب خوارزمى ص38 و 65 و 134 و 288 و مروج الذهب مسعودى ج2 ص238 و العقد الفريد ابن عبد ربه ج4 ص411 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص8.
(383) ميزان الاعتدال ذهبى ج1 ص83 و ملحق المراجعات ص284.
(384) صحيح بخارى باب فرض النبى ج5 ص17 نامه پيامبر به كسرى و قيصر.
(385) طبقات ابن سعد ج2 ص262 ـ 264. و كنز العمال 4 ص155 ح1107 و ج6 ص392 ح1009 و ج4 ص55 ح1106 و ح1108 و شرح نهج البلاغة ج2 ص196 و561 و207 و59. اين حديث را على، ابن عباس، ام سلمة، عبدالله بن عمر و على بن الحسين و ساير امامان اهل بيت روايت كرده اند.
(386) حلية الاولياء ج 1 ص 65، تاريخ دمشق ابن عساكر ج 1 ص 117 ح 160، والرياض النضره طبرى ج2 ص 262 و مطالب السئول ج 1 ص 95، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 9 ص 173 المناقب خوارزمى ص 71، الميزان ذهبى ج 1 ص 313 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 270 و الغدير امينى ج 3 ص 96 و ينابيع المودة قندوزى ص 315، و فرائد السمطين ج 1 ص 223 ح 174.
(387) مناقب خوارزمى ص 110 والمعجم الصغير طبرانى ج 1 ص 55 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 399 و كفاية الطالب ابن حجر ص 122 و 124 و تاريخ الخلفاء سيوطى ص 173 و اسعاف الراغبين در هامش نورالابصار ص 57 و ص 73 نورالابصار، والغدير امينى ج 3 ص 180 و ينابع المودة قندوزى ص 40 و 90 و 185 و غاية المرام ص 540 والجامع الصغير سيوطى ج 2 ص 56....
(388) تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج14، ص321 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 3 ص 119 ح 1162 و غاية المرام ص539 و الامامة والسياسة ج1، ص73 و منتخب كنزالعمال در هامش مسند احمد ج 5 ص30.
(389) مستدرك حاكم ج 3 ص 146 و ذخائر العقبى طبرى ص 66 و مجمع الزوائد ج 9 ص 135 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 268 ح 789 و مناقب ابن مغازلى ص 241 و الرياض النضرة طبرى ج 2 ص 220 و ينابيع المودة ص 91 و الميزان ذهبى ج 2 ص 18.
192
(390) خصائص نسائى ص 24 و مناقب خوارزمى ص 82 و ذخائر العقبى طبرى ص 66 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 184 و مجمع الزوائد ج 9 ص 130 و تاريخ الخلفاء سيوطى ص 73 و مشكاة المصابيح ج 3 ص 245 و الفتح الكبير نبهانى ج 3 ص 169 و منتخب كنزالعمال در هامش مسند احمد بن حنبل ج 5 ص 30.
(391) ذخائر العقبى طبرى ص66 و مناقب خوارزمى ص81 ـ 82 و مناقب ابن مغازلى ص83 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص111 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص219....
(392) مستدرك حاكم ج3 ص122 و تلخيص مستدرك ذهبى در حاشيه مستدرك ج3 ص483 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص389 و شواهد التنزيل حسكانى ج2 ص98 و مناقب ابن مغازلى ص52 و الاستيعاب در حاشيه الاصابة ج3 ص73 و ذخائر العقبى طبرى ص65 و الصواعق المحرقة ابن حجر ص73 و74 و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص146.
(393) الاستيعاب در حاشيه الاصابه ج3 ص73 و ميزان الاعتدال ذهبى ج2 ص128 و مناقب ابن مغازلى ص109 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص165 و در حاشيه مسند احمد ج5 ص30...
(394) تذكرة الخواص، سبط بن الجوزى حنفى، ص 30، و سيره حلبيه، ج 3، ص 257. و سيره نبويه، زينى دحلان، پاورقى سيره حلبيه، ج 3، ص 3. والغدير، علامه امينى (ره)، ج 1، ص 9.
(395) المعجم الكبير، طبرانى.
(396) مائده / 67.
(397) تاريخ ابن عساكر، ج 2 ص 86. و فتح البيان فى مقاصد القرآن، علامه صديق حسن خان، ج 3، ص 63. و شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، ج 1، ص 187. و اسباب النزول، واحدى، ص 115. والدرالمنثور، سيوطى شافعى، ج 2، ص 298. و فتح القدير، شوكانى، ج 2 ص 60. و مطالب السئول، ابن طلحه شافعى، ج 1 ص 44. والفصول المهمه، ابن صباغ مالكى، ص 25. و ينابيع المودة، قندوزى حنفى، ص 120 و 249. والملل والنحل، شهرستانى شافعى، ج 1، ص 163. و در پاورقى الفصل، ابن حزم، ج 1 ص 220. و فرائد السمطين ـ حموينى ـ ج 1، ص 158. والغدير ـ علامه امينى ـ ج 1، ص 214، بنقل از كتاب ولايت در بيان طريق حديث غدير، نوشته ابن جرير طبرى، مورخ مشهور. والامام العاملى، ما نزل من القرآن فى اميرالمؤمنين، ابوبكر شيرازى، والكشف والبيان، ثعلبى، نسخه خطى. و تفسير نيشابورى، ج 6، ص 160. و تفسير آيه شريفه "قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى"، در تفسير عبدالوهاب بخارى، والاربعين، جمال الدين شيرازى. و مفتاح النجا، بدخشى ص 41. و روح المعانى، آلوسى، ج 2، ص 248. و تفسير المنار، محمد عبده، ج 6 ص 463. وارجح المطالب، عبدالله الحنفى ص 66، 67، 68 و 566 و 567 و 570. اما شيعه بر نزول اين آيه شريفه در روز هيجدهم ذيحجه و در غدير خم، اتفاق نظر دارد و در همان روز و همان محل به پيامبر خود، فرمان داد كه على (ع) را جانشين خود نمايد و امام امت، قرارش دهد. براى تفصيل بيشتر به ملحق المراجعات، ص 717، مراجعه شود.
(398) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى و مجمع الزوائد هيثمى شافعى ج9 ص164 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص45 ح545 و كنز العمال متقى هندى ج1 ص168 ح959 و الغدير امينى ج1 ص26 ـ 27 و عبقات الانوار ج1 ص312 و ص156 و نوادر الاصول ترمذى ص289 و البته دست گناهكار چاپ اين حديث را حذف كرده و صرفاً به آن اشاره اى كرده است. و كامل آنرا رخشى در نزول الابرار ص18 نقل كرده و ينابيع الموده ص37 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص29 و مناقب ابن مغازلى ص16 و كنز العمال ج1 ص168 ح958 بروايت زيد.
(399) خصائص نسائى ص93 و21 و مناقب خوارزمى ص93 و ينابيع المودة ص32 و الغدير امينى ج1 ص30 و كنز العمال متقى هندى ج5 ص91 ح255 و عبقات الانوار ج1 ص117 و121 و144 و152 و161...
193
(400) ذخائر العقبى طبرى ص67 و فضائل الخمسة ج1 ص350 و الرياض النضرة طبرى شافعى ج2 ص23 و الفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص24 و الحاوى للفتاوى سيوطى ج1 ص122 و كنز العمال ج15 ص117 و ملحق المراجعات ص176 و مانند اين تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص47 ح546 ـ 550 و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص215 و مناقب خوارزمى ص94 و الغدير امينى ج1 ص18 ـ 20 و فرائد السمطين ج1 ص38 و 41...
(401) خصائص نسائى ص101 و فضائل الخمسة ج1 ص365 و البداية و النهاية ابن اثير ج5 ص212 و الغدير امينى ج1 ص38 و 41.
(402) خصائص نسائى ص101 و فضائل الخمسة ج1 ص365 و اسعاف الراغبين در هامش نور الابصار ص149 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص282...
(403) تاريخ دمشق ابن عساكر ج3 ص75 ح575 ـ 578 و مناقب ابن مغازلى ص81 و24 و مناقب خوارزمى ص94 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290 و شواهد التنزيل حسكانى ج1 ص158 و سر العالمين غزالى ص21 و احقاق الحق ج6 ص256 و الغدير امينى ج1 ص132 و فرائد السمطين ج1 ص77 و....
(404) تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص50 ح548 ـ 549 و مناقب خوارزمى ص94 و مسند امام احمد بن حنبل ج4 ص281 و الفصول المهمة ابن صباغ ص24 و الحاوى سيوطى ج1 ص122 و ذخائر العقبى ص67 و فضائل الخمسة ج1 ص350 و فضائل الصحابة سمعانى. و تاريخ الاسلام ذهبى ج2 ص197 و علم الكتاب خواجه حنفى ص161 و نظم درر السمطين زرندى ص109 و ينابيع المودة قندوزى ص30 ـ 31 و 249 و تفسير فخر رازى ج3، ص 63.
(405) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص26 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص82 ح581 و الرياض النضرة محب الدين طبرى ج2 ص224....
(406) الصواعق المحرقة ابن حجر هيثمى ص107 و ذخائر العقبى طبرى ص68 و مناقب خوارزمى ص98 و الرياض النضرة طبرى ج2 ص224 و الغدير امينى ج1 ص382.
(407) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص13 ح508 و513 و515 و كنز العمال ج6 ص403 و خصائص نسائى ص96 و الفصل فى الملل و النحل ابن حزم ج1 ص260 و مسند احمد ج5 ص32 (هامش مسند) و انساب الاشراف بلاذرى ج2 ص112 و مناقب خوارزمى ص249.
(408) صحيح ترمذى ج5 ص297 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج1 ص213 و مستدرك حاكم ج3 ص110 و مجمع الزوائد ج9 ص103 و خصائص نسائى ص94 و جامع الاصول ابن اثير ج9 ص468 و مناقب خوارزمى ص79 و تلخيص المستدرك ذهبى ج3 ص110 (هامش مستدرك) و حلية الاولياء ابو نعيم ج5 ص26 و الدر المنثور سيوطى ج5 ص182 و تاريخ الاسلام ذهبى ج2 ص19 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290.....
(409) الغدير امينى ج1 ص14 ـ 213 و عبقات الانوار در حديث غدير و غاية المرام. و تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص5 ـ 90....
(410) الغدير امينى ج1 ص267 به نقل از الاثار الباقية بيرونى ص334 و مطالب السؤل ابن طلحه شافعى ج1 ص44 و وفيات ابن خلكان ج1 ص90 و ترجمة مستعلى بن منتصر ج1 ص223....
(411) تاريخ ابن عساكر، ج 2، ص 75، ح 575 و 577. و شواهد التنزيل، حاكم حسكانى، ج 1، ص 157، ح 210 و 213. والغدير، علامه امينى (ره)، ج 1، ص 402 و تاريخ بغداد. خطيب بغدادى، ج 8، ص 290. و فرائدالسمطين، حموينى، ج1، ص 77. باب 13 و ملحق المراجعات ص 192 و 193.
(412) تاريخ دمشق ابن عساكر ج2 ص75 ح575 ـ 578 و585. و شواهد التنزيل حسكانى حنفى ج1 ص157 ح211 ـ 215 و مناقب ابن مغازلى ص19 ح24 و تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج8 ص290. و الدر المنثور سيوطى ج 2، ص259 و الاتقان سيوطى ج1 ص21 و مناقب خوارزمى ص80 و تذكرة ابن جوزى ص30 و تفسير ابن كثير ج2 ص14 و مقتل الحسين خوارزمى ج1 ص115 و فرائد السمطين حموينى ج1 ص2 و74 و 315 و تاريخ يعقوبى ج2 ص35 و الغدير امينى ج1 ص230 و كتاب الولاية ابن جرير طبرى و صاحب التاريخ و مفتاح النجاة بدخشى. و ما نزل من القرآن في على ابو نعيم و كتاب الولاية ابو سعيد سجستانى و خصائص العلوية ابوالفتح نطنزى و توضيح الدلائل شهاب الدين احمد و تاريخ ابن كثير دمشقى ج5 ص210 و مناقب عبيدالله شافعى ص106 و روح المعانى آلوسى ج6 ص55 و الكشف و البيان ثعلبى مخطوط. و البداية و النهاية ابن اثير ج5 ص213 و ج7 ص349 و اما شيعيان بر اين مطلب اجماع دارند.
194
(413) مائده / 3.
(414) مقدمه ابن خلدون، فصل 30 ص 120.
(415) مروج الذهب، مسعودى، ج 2، ص 353.
(416) الامامة والسياسة، ابن قتيبه دينورى، ص 23.
(417) صحيح ترمذى، ج 5 ص 328. و صحيح مسلم، ج 2، ص 362 و ج 15 ص 181. و تفسير ابن كثير، ج 4، ص 1134 و مصابيح السنه، بغوى، ص 206 و جامع الاصول، ابن اثير، ج 1 ص 187. و احياء الميت، سيوطى در پاورقى الاتحاف، ص 114. والفتح الكبير، نبهانى، ج 1، ص 503 والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 147 و 226. والدر المنثور، سيوطى ج 6، ص 6 و 306. و ذخائر العقبى، طبرى، ص 16. والمعجم الصغير، طبرانى، ج 1، ص 135. و كنز العمال، ج 1 ص 154. و طبقات، ابن سعد، ج 2، ص 194. والسيرة الحلبيه، ج 3، ص 321 و خصائص اميرالمؤمنين، نسائى، ص 21 و....
(418) تلخيص المستدرك، پاورقى مستدرك، ذهبى، والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 184 و 234. و تاريخ الخلفاء، سيوطى. و اسعاف الراغبين، الصبان الشافعى، ص 109. و مجمع الزوائد، هيثمى، ج 9 ص 168. والمعجم الصغير، طبرانى، ج 2، ص 132. و مسند امام احمد، ج 5، ص 92، پاورقى.
(419) الصواعق المحرقه، ص 140، و احياء الميت، سيوطى، پاورقى، و ذخائر العقبى، ص 17، والجامع الصغير، ج 2، ص 161. والفتح الكبير، ج 3، ص 367. و مسند امام احمد بن حنبل ج 5 ص 92 و ...
(420) الصواعق المحرقة، ص 112، كنزالعمال ج 6 ص 152، مناقب خوارزمى ص 27.
(421) آل عمران / 61.
(422) صحيح مسلم، ج 2، ص 360، باب فضائل على (ع) و ج 15 ص 176، با شرح نووى. و صحيح ترمذى، ج 4 ص 293. والمستدرك على الصحيحين حاكم نيشابورى، ج 3، ص 150. و مسند امام احمد، ج 1، ص 185. و تاريخ ابن عساكر، ج 1 ص 21. و تفسير طبرى، ج 3 ص 299 و 300، والكشاف زمخشرى، ج 1، ص 368 ـ 370 و تفسير ابن كثير، ج 1، ص 370 ـ 371. و تفسير قرطبى، ج 4 ص 104. و احكام القرآن، جصاص، ج 2 ص 295 و 296. و اسباب النزول، واحدى، ص 59. و احكام القرآن، ابن عربى، ج 1 ص 275. والتسهيل لعلوم التنزيل، كلبى، ج 1، ص 109. و زاد المسير، ابن جوزى، ج 1 ص 399. و فتح القدير، شوكانى، ج 1 ص 347. و تفسير فخر رازى، ج 2، ص 699. و تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 196. والدر المنثور، سيوطى، ج 2، ص 38، 39. والصواعق المحرقه، ص 72. والمناقب، خوارزمى، ص 60 و 96. والفصول المهمه، ابن صباغ مالكى، ص 110. و اسد الغابه، ابن اثير، ج 4، ص 26. والاصابه، ابن حجر عسقلانى، ج 2، ص 509. و مشكاة المصابيح، عمرى. و...
(423) كنز العمال، ج 12 ص 25، به نقل از امام احمد حنبل در مسندش، طبرانى در الجامع الكبير، بيهقى در سنن و حاكم در مستدرك. و نيز نزديك به صد روايت، نقل شده كه همگى دلالت بر حاكميت قريش، دارند. اين احاديث و روايات را همه اصحاب صحاح و مسانيد، آورده اند. از جمله مراجعه شود به كنزالعمال، ج 12، ح 33789 تا 33890، ص 43 و 58.
(424) كنزالعمال، ج 2، ص 43. به نقل از حاكم در مستدرك، بيهقى در سنن، طبرانى در جامع الكبير و ابن عساكر در تاريخ دمشق.
(425) كنز العمال، متقى هندى، ج 12 ص 24، بنقل از بخارى و مسلم.
(426) هركس مايل است اسامى حكام قريش را بداند به كتاب مروج الذهب مسعودى، مراجعه كند.
(427) مطالب السؤول، ابن طلحه شافعى، ج 1، ص 64. والمناقب، خوارزمى حنفى، ص 183. و نظم دررالسمطين، زرندى حنفى، ص 115. و تاريخ ابن عساكر، ج 3 ص 137. و خصائص، نسائى، ص 131، قريب به اين مضمون. و مسند امام احمد، ج 5 ص 37، پاورقى و حلية الاولياء، ج 1 ص 67. و اسدالغابه، ج 3 ص 282 والرياض النضره، طبرى، ج 2، ص 252 و 253. و ذخائر العقبى، ص 67. و مناقب على (ع)، ابن مغازلى، ص 298. و شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 2 ص 277. و مجمع الزوائد، ج 9 ص 33. و تاريخ الخلفاء، سيوطى، ص 173. والصواعق المحرقه، ابن حجر، ص 74. والاصابه، ابن حجر عسقلانى، ج 2، ص 392. و كنز العمال، ج 15، ص 94 و...
195
(428) المستدرك، حاكم نيشابورى، ج 3 ص 140. و تلخيص المستدرك، ذهبى، پاورقى مستدرك . و نظم دررالسمطين، زرندى حنفى، ص 118. و منتخب كنز العمال، پاورقى مسند امام احمد، ج 5 ص 34. و فضائل الخمسه، ج 3، ص 53. و ملحق المراجعات، ص 161 و 162.
(429) شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 6 ص 45. والبداية والنهايه ابن كثير، ج 6، ص 218. و فضائل الخمسه، ج 3 ص 51. و تلخيص الشافى سيوطى ج 3 ص 51.
(430) تاريخ ابن عساكر، ج 3، ص 171. زندگانى امام على (ع). والغدير، علامه امينى (ره)، ج 3، ص 193. و منتخب كنز العمال، ج 5 ص 32، از كتاب مسند امام احمد بن حنبل.
(431) مجمع الزوائد، ج 3، ص 134 و تاريخ ابن عساكر، ج 3، ص 123. بنقل از احقاق الحق، ج 7، ص 434. و ملحق المراجعات، ص 164.
(432) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 291.
(433) سيره نبويه حلبى ج 1، ص 3 ـ 4 و جامع الاصول فى احاديث الرسول ج 3 ص 419 به بعد و سيره دحلانيه در هامش سيره حلبيه ج1 ص 4 ـ 11 و طبقات ابن سعد، و ج 2 ص 156 خطبه 185 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.
(434) طبقات ابن سعد ج 1، ص 75 و تاريخ طبرى ج 2 ص 180 و النظام السياسى فى الاسلام ص 93.
(435) تاريخ طبرى ج 3، ص 180 و السيرة الحلبيّه ج 1 ص 5 و طبقات ابن سعد ج 1 ص 76 و ج 2، ص 179...
(436) السيرة الحلبية، ج 1، ص 15 و النظام السياسى فى الاسلام ص 170 ـ 172.
(437) سيره حلبى ج 1، ص 80.
(438) طبقات ابن سعد ج 1، ص 202 ـ 203.
(439) السيرة الحلبيه، ج 1 ص 80 و طبقات ابن سعد ج 1 ص 208 ـ 209.
(440) سيرة حلبية ج 3 ص 79 به بعد و كتاب النظام السياسى فى الاسلام.
(441) الامامة والسياسة، ص 6 ـ 8.
(442) تاريخ طبرى ج 3، ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 266.
(443) سوره محمد 47، 9
(444) كامل ابن اثير ج 3، ص 24 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص 107 و ج 2 ص 97، به كتاب تاريخ بغداد و كتاب النظام السياسى فى الاسلام مراجعه شود.
(445) مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 253 ـ 254.
(446) الامامة والسياسة، ابن قتيبه ص 15.
(447) صحيح بخارى ج 7، ص 9 (كتاب المرضى باب قول المريض قوموا عنى). و صحيح مسلم در آخر كتاب وصيت ج 5، ص 75 و صحيح مسلم با شرح نووى ج 11 ص 95 و مسند احمد ج 4 ص 356 ح 2992 و شرح نهج ابن ابى الحديد ج 6 ص 59.
(448) صحيح بخارى ج 4، ص 31 و صحيح مسلم ج 2، ص 16 و مسند احمد بن حنبل ج 1 ص 2 و ج 3 ص 286.
(449) صحيح مسلم، ج 2، ص 16 و ج 11 ص 94 ـ 95 شرح نووى. و مسند احمد ج 1، ص 355 و تاريخ طبرى ج 2، ص 193 و كامل ابن اثير ج 2، ص 320.
(450) صحيح بخارى ج 1، ص 37.
(451) صحيح بخارى ج 4، ص 137 و تاريخ طبرى ج 3 ص 192 ـ 193.
(452) صحيح بخارى ج2، ص 132 و ج 4، ص 65 ـ 66.
(453) صحيح بخارى ج 8، ص 161.
(454) تذكرة الخواص ابن جوزى ص 62 و سرالعالمين و كشف ما فى الدارين غزالى ص 21.
(455) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد معتزلى ج 3، ص 114 طبع اول مصر و ج 12 ص 79 طبع بيروت با تحقيق محمد ابوالفضل و ج 3 ص 803 طبع مكتبة الحياة و ج 3 ص 67 طبع دارالفكر.
(456) به مصادر يوم الرزيه مراجعه كنيد تا روشن شود كه چگونه عمر گفت (حسبنا كتاب الله). كتاب خدا ما را كفايت مى كند.
196
(457) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 5 به بعد.
(458)به مصادرى كه بارها براى سوزاندن و آتش زدن ذكر نموده ايم مراجعه شود.
(459) الامامة والسياسة ص 13.
(460) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 1، ص 306 ـ 307 تحقيق حسن تميمى مكتبة الحياة.
(461) تاريخ طبرى ج 3 ص 429 و نظام الحكم قاسمى ص 176 و سيرة عمر سبط بن جوزى و تاريخ ابن خلدون ج 2 ص 85 والنظام السياسى فى الاسلام ص 120.
(462) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 21 ـ 31 طبقات ابن سعد والنظام السياسى فى الاسلام ص 120 ـ 121.
(463) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 193.
(464) نظام الحكم قاسمى، ص 244 ـ 245 والنظام السياسى فى الاسلام ص 153.
(465) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 12.
(466) الامامة والسياسة ابن قتيبه ص 12.
(467) همان مصدر ص 15 ـ 16.
(468) به مراجع و مصادر تحريق و آتش زدن مراجعه شود.
(469) كامل ابن اثير ج3 ص 24 حوادث سال 23 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 3 ص 97، 107 و تاريخ بغداد امام احمد بن طاهر. و كتاب النظام السياسى فى الاسلام ص 149به بعد و مروج الذهب مسعودى ج 2، ص 353.
(470) تاريخ ابن عساكر ج 3، ص 407 و كتاب "معاوية فى الميزان" عقاد ص 16 و شيخ المضيرة محمود ابوريه، ص 180.
(471) ما اهل سنت صحيح بخارى و صحيح مسلم را از بهترين و صحيح ترين كتابها مى دانيم. و صحيح بخارى اين حادثه اسفبار و دردناك را با شش روايت كه مضمون همه يكى است نقل كرده و مسلم نيز اين حادثه را روايت كرده است. مراجعه شود: صحيح بخارى ج 7 ص 9 و ج 4 ص 85، و صحيح مسلم با شرح نو وى ج 5 ص 75، و ج 11 ص 95ـ94.
(472) طبقات ابن سعد ج 2، ص 17 ـ 18.
(473) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 70 ـ 72.
(474و2و3) تاريخ طبرى ج 3 ص 219 ـ 201.
(477) نظام الحكم قاسمى، ص 126.
(478) تاريخ طبرى ج 3، ص 206.
(479و2) تاريخ طبرى ج 3، ص 219 و 201.
(481) سيرة ابن هشام ج 2، ص 656.
(482) تاريخ طبرى ج 3، ص 197.
(483) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 9 ص 170 تحقيق ابوالفضل و حلية الاولياء ابو نعيم ج1، ص 63 و مجمع الزوائد ج 9 ص 132 و كفاية الطالب گنجى شافعى ص 210 و ينابيع المودة ص 313 و كنزالعمال ج 15 ص 126 والرياض النضرة طبرى ج 2 ص 233 و فضائل الخمسة ج 2 ص 98 و مطالب السؤول ابن طلحه شافعى ج 1 ص 60 و فرائد السمطين ج 1 ص 197.
(484و2) الامامة والسياسه ابن قتيبه ص 8 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 266.
(486و2) الامامة والسياسه ابن قتيبة ص 8 و 12.
(488) تاريخ طبرى ج 3، ص 201 ـ 218.
(489) تاريخ طبرى ج 3، ص 222.
(490) به الامامة والسياسة، ابن قتيبه، ص 11، مراجعه شود.
(491و2) تاريخ طبرى ج 3، ص 205 ـ 206.
(493) تاريخ طبرى، ج 3، ص 205.
(494) الامامة والسياسة، ص 10.
(495) تاريخ طبرى، ج 3، ص 203.
(496) براى نمونه به الامامة والسياسة ص 6 مراجعه شود.
(497) همان مدرك سابق.
(498) تاريخ طبرى ج 3، ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2، ص 265.
(499) همان مدرك سابق.
(500) الامامة والسياسة ص 8 ـ 9.
(501) همان مدرك سابق.
(502) همان مدرك سابق.
(503) الامامة والسياسة ص 9 به بعد.
(504) الامامه والسياسة ابن قتيبة ص 11 ـ 12.
(505) الامامه والسياسة ابن قتيبة ص 11 ـ 12.
(506) همان مدرك سابق.
(507) الامامة والسياسة ص 11 ـ 12.
(508) الامامة والسياسة ص 11 ـ 12.
(509) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 1، ص 62 ( حنظل ‌ شرنگ، هندوانه ابوجهل)
(510) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 3، ص 67.
(511) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 2 ص 103 و ج 1 ص 37 والنظام السياسى فى الاسلام ص 135.
197
(512) المراجعات شرف الدين عاملى ص 332 ـ 334 والنظام السياسى فى الاسلام ص 33 به بعد...
(513) الامامة والسياسة ابن قتيبة ص 9.
(514) تاريخ طبرى ج 3 ص 198 و شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد ج 2 ص 265.
(515) شرح نهج البلاغة، ج 3، ص 67.
(516) شرح نهج البلاغة ج 2 ص 103 و ج 1، ص 37.
(517) تاريخ طبرى ج3، ص 429 و سيرة عمر ابن جوزى ص 37 و تاريخ ابن خلدون ج 2، ص 85.
(518) الامامة والسياسة ص 24.
(519) الامامة والسياسة، ص 26 ـ 27.
(520) مروج الذهب مسعودى، ج 2، ص 353 ـ 354.
(521) شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد، ج 3 ص 105.
(522) سوره 47، محمد: 9.
(523) كامل ابن اثير ج 3 ص 24 حوادث سال 23 و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 107 و در تاريخ بغداد با سند معتبر از ابن عباس و شرح نهج ج 12 ص 52 تحقيق ابوالفضل و تاريخ طبرى ج 4 ص 223 ج 2 ص 289 و عبدالله بن سبأ عسكرى ج 1 ص 114.
(524) مروج الذهب مسعودى، ج 2 ص 353 ـ 354.
(525) مناقب خوارزمى ص 110 والمعجم الصغير طبرانى ج 1 ص 55 والجامع الصغير سيوطى ج 2 ص 56 و تاريخ سيوطى ج 2 ص 56.
(526) تاريخ بغداد خطيب بغدادى ج 14 ص 321 و تاريخ دمشق ابن عساكر ج 3 ص 119 ح 1162 و غاية المرام ص 539 و منتخب كنز العمال ج 5 ص 30 در هامش مسند احمد.
(527) براى نمونه: تاريخ دمشق ابن عساكر ج 2 ص 417 و مسند احمد ج 5 ص 34 در هامش، و تفسير طبرى ج 13 ص 108 و تفسير ابن كثير ج 2 ص 502 و تفسير شوكانى ج 3 ص 70 و تفسير رازى ج 5 ص 271 و مستدرك حاكم ج 13 ص 129 ـ 130 والدر المنثور سيوطى ج 4 ص 45.
(528) مناقب خوارزمى ص 236 و منتخب كنز العمال ج 5 ص 33 در هامش مسند احمد بن حنبل و تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 88 ح 1008 ـ 1009.
(529) تاريخ ابن عساكر ج 2، ص 273 ح 793 ـ 795 و مسند احمد ج 5 ص 94 و مناقب ابن مغازلى و الميزان ذهبى ج 4 ص 128.
(530) اين روايت را چندين بار يادرآور شده و اثبات نموده و گفته شد كه حتى معاويه نيز آنرا روايت كرده كه فرمود: انت منى بمنزلة هارون من موسى.
(531) سوره بيّنه، آيه 7
(532) الصواعق المحرقة ابن حجر شافعى ص 96 والدر المنثور سيوطى ج 6 ص 379 و تفسير طبرى ج 3 ص 146 و فتح القدير شوكانى ج 5 ص 477 و روح المعانى آلوسى ج 30 ص 270 و غاية المراجع باب 28 جزء دوم ص 328 و فرائد السمطين ج 1 ص 156 و مناقب خوارزمى ص 62 و 187 والفصول المهمة ابن صباغ مالكى ص 107 و....
فهرست عناوين
سخن مترجم
1
پيشگفتار
1
بخش اول مفهـوم لغـوى صحـابـه فصـل اول مفهوم لغوى صحابه
5
الف ـ معنى صحابه و مشتقات آن در لغتنامه ها:
5
ب ـ معنى و مفهوم صحابه در قرآن كريم:
5
ج ـ بررسى آيات قرآن:
5
د ـ موارد كاربرد صحبت در قرآن:
5
معنى اصطلاحى صحابه:
5
الف ـ توضيح ابن حجر در مورد اين تعريف:
5
ب ـ ارزش اين تعريف از نظر ابن حجر:
6
ج ـ ابزار شناخت صحابه:
6
د ـ تمامى ملت صحابه اند:
7
فصـل دوم عـدالت صحـابه نزد اهل سنّت
9
دليل اهل سنت بر عدالت صحابه چيست؟
9
معنا و مفهوم عدالت صحابه نزد اهل سنت:
9
كيفر اعتقاد نداشتن به عدالت اصحاب
9
اين همه سختگيرى چرا؟
10
يادآورى:
10
توجيه و تخفيف اين زياده روى:
10
پاسخ و دفع اين نظريه:
10
آثار اين تعميم:
10
پرسش و نتيجه گيرى:
11
نقد نظريه اهل سنّت:
11
اتفاق در معناى لغوى و اصطلاحى كلمه صحابه:
11
قصد جمع ميان آراء مختلف:
11
فايده اين تقسيم چيست؟
12
برترى، يك سنت الهى است.
12
دليل شرعى برترى:
12
طبقات صحابه:
13
طبقات صحابه بر حسب تقسيم حاكم در مستدرك:
13
نظام فضيلت و برترى در اسلام:
14
اركان فضيلت و برترى و نشانه هاى عدالت:
14
حكم بر طبق اين موازين و معيارهاى ارزشى:
15
پرسشها:
15
فصل سوم نقض اصل پيكره نظريه
16
نقض برهان اهل سنت:
17
مرورى گذرا:
17
نقض نظريه عدالت صحابه:
19
دلايل رد نظريه:
20
توضيح دلايل رد:
20
پديده نفاق:
20
حكم قطعى الهى:
21
تعارض نظريه عدالت صحابه با قرآن كريم:
21
تحليل مثالهاى سه گانه:
22
حكم اهل سنت درباره اين سه نفر:
22
كداميك سزاوار تصديق است:
22
تعارض نظريه عدالت تمام صحابه با سنت نبوى:
22
تحليل مثالها:
24
واقعيت عينى اين نظريه را رد مى كند:
24
تحليل و بررسى مثالها:
26
منافات اين نظريه با روح اسلام:
26
تحليل مثالها:
28
تناقض نظريه عدالت تمام صحابه:
28
نكته قابل توجه:
29
نقش صحابه در تشريع:
29
فصل چهارم شيعه و نظريه عدالت صحابه
31
1ـ دوستى و محبت شيعه نسبت به صحابه:
31
2ـ صحابه از ديدگاه شيعه:
31
3ـ نكته اساسى اختلاف:
31
4ـ دعاى شيعه درباره اصحاب محمد ((صلى الله عليه وآله وسلم)):
31
5ـ مشهورترين دعاى شيعه:
32
فصـل پنجم ريشه هاى نظريه عدالت صحابه
33
توصيف ابن عباس از صحابه
33
گواهى و سفارش حذيفة بن يمان صحابى پيامبر:
33
پايان كار زبير صحابى:
33
پايان كار طلحه صحابى:
34
هم پيمان خود را مى كشد:
34
پايان كار عمار بن ياسر صحابى:
34
دليل معاويه:
34
معاويه قاتلان عثمان را كيفر مى دهد:
35
نظر حسن بصرى درباره معاويه:
35
مفاخر معاويه:
35
فصل ششم راه صحيح شناخت صحابه عادل:
36
مقدمه بحث:
36
در اين دعاها دقت كنيد!
36
احتمالات: بر حسب معيارهاى بحث موضوعى صرف، سه احتمال پيش روى ما وجود ...
36
راه حل:
36
راه رسيدن به اين شناختها:
36
عوامل بازدارنده:
37
حرف آخر درباره عدالت صحابه:
37
بهم ريختگى اوراق:
38
حادثه اى در جهت كشف شرعى:
38
عدالت تمامى صحابه:
39
تقسيمات منطقى:
39
چگونه صحابه عادل را بشناسيم:
39
كليد عدالت:
40
صحابه عادل:
40
نمونه هايى از ناآگاهى مردم شام و عراق:
40
اينها پيروان معاويه بودند:
41
بخش دوم ريشه هاى نظـريـه تاريخىعدالت تمام صحابه فصـل اول ريشه قبيله اى نظريه عدم جمع ميان نبوّت و ...
42
الف ـ عشاير قريش:
42
ب: ساختار سياسى:
42
ج: كوشش براى تغيير ساختار سياسى:
42
د: شايعه نبوت:
42
هـ: اعلام نبوت:
43
و: حمايت بنى هاشم از پيامبر:
43
ز: تلاش جهت حفظ ساختار سياسى به انگيزه حسادت:
43
ح: جنگ براى ساختار سياسى و به انگيزه حسادت، نه به خاطر بتها:
43
ط: پيامبرى در بنى هاشم غير قابل انكار است:
44
ى: بيشترين مقاومت در برابر بنى هاشم:
44
ك: موج پرشتاب و فراگير:
45
ل: خويشاوندى پاك اساس شرعى بودن خلافت:
45
م: انقلاب و دگرگونى:
45
متن كامل جريان:
46
ن: توجيه شرعى براى محروميت بنى هاشم از خلافت:
47
س: نتائج انديشه منع از جمع ميان نبوت و خلافت:
48
فصل دوم ريشه هاى سياسى انديشه عدالت تمام صحابه
50
نظام سياسى اسلام:
50
ركن اول: رهبرى سياسى:
50
هدف خداوند از گزينش رهبرى سياسى چيست؟
51
ركن دوم: پيوند ميان عقيده و رهبرى سياسى:
51
ركن سوّم: نظام حقوقى الهى (قرآن و....):
51
ركن چهارم: رضايت و پذيرش مردم:
52
سادگى نظام سياسى اسلامى:
52
فضاى سياسى ظهور انديشه عدالت صحابه:
52
ناديده گرفتن هدف اعلام شده:
54
از غفلت بيرون آمدن:
54
انديشه ها در خدمت وضع موجود:
55
فصل سوم هدف از طرح نظريه عدالت تمام صحابه چيست؟
56
1ـ توجيه كردن:
56
2ـ مصونيّت از انتقاد:
57
3ـ سركوبى دشمنان معاويه و پيروانش:
57
4ـ تفرقه ميان مسلمين:
57
5ـ پيدايش نظريه عدالت تمام صحابه:
57
راويان حديث:
58
فضايل معاويه:
58
نظر شافعى درباره معاويه:
58
نظر حسن بصرى درباره معاويه:
58
نظريه عدالت تمام صحابه رنگ اموى دارد:
59
فصـل چهارم ريشه هاى فقهى نظريه عدالت تمام صحابه
60
مرجعيت فقهى:
60
دو گونه مرجعيّت:
60
دليل اهل سنت بر مرجعيت صحابه چيست؟
61
مرجعيت اهل بيت و صحابه ثقه:
61
دليل شيعه بر مرجعيت امامان اهل بيت چيست؟
61
نقش اين دو مرجعيت:
62
اختلاف ديدگاهها و نتايج:
62
تعدّد مرجعيّت:
63
حكم شرع در تعدد مرجعيت:
64
لغو مرجعيّت شرعى:
65
طرح نظريه عدالت تمام صحابه، تنها راه ايجاد مرجعيت بدلى:
65
اگر اين نظريه از سوى حاكمان نبود شكست مى خورد:
65
تبديل مرجعيت بدلى به مرجعيت شرعى:
66
راه حل:
66
در غياب مرجعيت شرعى:
66
تقسيم بندى مذاهب فقهى:
66
چرا ائمه اهل بيت (ع) را كنار زدند؟
67
امتياز خويشاوندى مقدس:
67
هدف از اين امتياز چيست؟
67
مسئوليتهاى عترت پاك:
68
علل برترى عترت:
68
اين امتياز در طول تاريخ به يك دليل سياسى تبديل گرديد:
69
برخورد سياسى حاكمان با اهل بيت:
70
دو گونه قرابت:
72
بركنارى عترت پاك:
72
تأويل و توجيه ويژگى:
72
فصل پنجم غرض از طرح نظريه عدالت تمام صحابه
73
برابرى اوصاف:
73
نمونه اى از واقعيت:
73
نمونه اى ديگر:
74
توضيح بيشتر:
74
پرسش و تعجّب:
74
اداى وظيفه
74
برابرى در دفاع و مصونيت:
74
در مقام بيان:
75
امتيازات نظريه، براى صحابه:
75
چند روايت براى تدبّر:
75
پرسشها:
75
فهماندن حجت به صورت غير مستقيم:
76
توسعه در دايره فقاهت و فتوا:
77
پيش شرط بر راويان:
77
بخش سوّم پيرامون مرجعيت فصـل اول مـرجـعيـّت
79
معنى و مفهوم مرجعيت؟
79
رابطه ميان عقيده و مرجعيت:
79
مرجعيّت، كارى كاملاً فنى و تخصصى است:
80
تعدد مرجعيّت:
80
تفاوت عقيده و مرجعيّت:
80
ريشه يابى حكمت وجود مرجعيّت؟
81
مرجعيت انكار ناپذير است:
81
فصـل دوم پيـرامـون ديـن
83
دين چيست؟
83
دو نوع عقيده:
83
بشريت تاكنون دو نوع دين و عقيده را شناخته است.
83
مراحل ايجاد اديان:
83
امتيازات و برتريهاى دين اسلام:
84
تصوّر يقينى:
84
نظام حقوقى الهى:
85
فصل سوم گزينش مرجع با خداى تعالى است
86
تعيين مرجع با كيست؟
86
وظايف مهم مرجع شرعى چيست؟
86
الف ـ ركن دينى و حقوقى يعنى پيروى از مجموعه حقوقى الهى و تفسير پيامبر ...
87
مرجعيت در طول زندگانى پيامبر:
87
مرجع بعد از وفات پيامبر (ص):
88
نياز به مرجع پس از پيامبر:
88
پرسشهايى است كه نياز به پاسخ دارد:
89
فصل چهارم موضع مسلمانان در قبال "مرجعيت" بعد از پيامبر (ص):
90
مرجع بعد از پيامبر (ص) كيست؟
90
بى پايگى انديشه رها كردن امت بدون مرجع:
91
مرجع بعد از پيامبر (ص) نزد اهل سنت:
92
مرجع از نظر اهل سنت:
93
جانشين حاكم در مرجعيت كيست؟
94
اهل سنت و مرجعيت گروهى:
95
محدوده كار مراجع از نظر اهل سنت؟
96
فصل پنجم ـرجعـيّت بـدلـى
97
پى ريزى مرجعيت بَدَلى:
97
رويارويى شديد:
97
تحليل رويارويى با پيامبر اكرم
98
نتايج اوليه برخورد:
98
ظهور انديشه ترجيح تابع بر متبوع:
99
دو حادثه مشابه:
99
چه كسى پيروز است؟
101
كنار زدن عترت پاك پيامبر:
102
دسته بندى جديد مرجعيّت:
103
نتيجه برخورد و معارضه:
103
فصـل ششم مرجع بعد از وفات پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) كيست؟
105
نظر شيعه:
105
مرجعى كه خدا تعيين نموده كيست؟
106
دليل دشمنى اهل سنت با شيعه چيست؟
107
شتابزدگى اهل سنت:
107
پاسخ اين شتاب زدگى:
107
دوگونه مرجعيت:
107
هر دو مرجعيّت را خدا تعيين كرده است:
108
دليل شرعى بر تعيين مرجعيت فردى از طرف خداى تعالى:
108
نمونه هايى از نقل اعلام در روز غدير:
109
تأكيد بر ولايت على((عليه السلام)):
109
هدايت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
110
حجت پس از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
110
مرجعيّت گروهى نزد شيعه:
110
نتيجه پيروى شيعه از مرجعيت شرعى:
111
بخش چهارم رهبـرى و سياست فصـل اول ضوابط حركت جامعه
112
1ـ ضوابط حركت جامعه:
112
2ـ همبستگى دين الهى با رهبرى سياسى:
112
امتيازات و شرايط رهبرى سياسى اسلامى:
113
تشخيص شايستگى با كيست؟
113
پذيرفتن گزينش الهى:
114
نپذيرفتن گزينش الهى:
114
اشكال گوناگون نپذيرفتن انتخاب الهى:
115
فصـل دوم رهبـرى سيـاسـى
116
1ـ اراده الهى در مورد خلافت پيامبر (ص) قبل از آفرينش آدم((عليه ...
116
اندكى پيش از دعوت:
116
پس از بعثت:
116
اعلام خلافت بعد از نبوت:
117
اعلام جانشين و تحكيم آن:
117
2ـ حديث اخوت و برادرى:
118
3ـ ولايت:
118
ولايت و محبت على ولايت و محبت خدا است.
119
اعلامهاى مكرر و تحكيم ولايت به دستور خداوند:
119
فصـل سوّم على سيد مسلمين و پيشواى متقين است:
120
برترين شايستگيهاى علمى ولىّ بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
120
ولايت و خلافت على از هر جهت امرى دينى و ايمانى است:
121
فصل چهارم ازدواج الهى على
123
بشارت:
123
ذريه مباركه:
123
منزل پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)) و على:
123
على وصىّ پيامبر است.
124
انكار وصايت
124
ويژگيهاى ولى و جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
125
تثبيت مقام ولىّ و خليفه بعد از پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
125
فصـل پنجم مراسم تعيين جانشين پيامبر:
126
1 ـ مناسبت، حجة الوداع:
126
جايگاه مراسم:
126
فرمان الهى پيرامون نصب جانشين پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم))
126
1 ـ روايت حذيفه:
127
2 ـ روايت زيدبن ارقم:
127
3 ـ روايت براء بن عازب:
127
4 ـ روايت سعد بن ابى وقاص:
127
5 ـ روايت ديگر سعد:
128
روايات تقطيع شده پيرامون نصب خليفه پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
128
حديث غدير قطعى و نصب خليفه يقينى است:
128
روز غدير، عيد است:
129
روزه روز غدير:
129
فصـل ششم با نصب امام دين كامل شد و نعمت به اتمام رسيد:
130
ترتيب الهى براى انتقال منصب امامت:
131
چه كسى بايد امام را تعيين كند؟
131
اين امام برگزيده كيست؟
131
چه كسى مى تواند براى پيامبر جانشين تعيين كند؟
131
تعيين امام بعد از خليفه پيامبر به عهده كيست؟
132
حكمت حصر امامت در اهل بيت:
132
نقش امت در تعيين امام:
132
جدايى ميان واقعيّت و مشروعيّت:
133
امامان شرعى: (به نص شرعى دوازده نفرند كه به ترتيب عبارتند از)
133
كشف آينده پيش روى امام و جانشين پيامبر:
133
فروپاشى ساختار سياسى جاهلى:
134
فصـل هفتم بستر تاريخى و زمينه هاى مناسبى كه به دگرگونى و از ميان بردن رهبرى شرعى كمك كردند
135
الف ـ خانواده هاى قريش:
135
ب ـ ساختار سياسى:
135
ت ـ كوشش براى برهم زدن ساختار موجود:
135
ث ـ شايع شدن نبوت:
135
ج ـ اعلام نبوت:
136
ح ـ حفاظت بنى هاشم از پيامبر ((صلى الله عليه وآله وسلم)):
136
خ ـ حسادت و حفظ ساختار سياسى نه محبت بتها:
136
د ـ جنگ براى حفظ ساختار سياسى موجود نه براى حفاظت بتها:
137
ذ ـ نبوت خاندان بنى هاشم تقديرى الهى بود:
137
تلاش بنى اميّه براى جلوگيرى از نفوذ بنى هاشم:
138
موجى نيرومند:
138
س ـ اساس خلافت خويشاوندى است:
138
ص ـ امواج خروشان و نيرومند انقلاب
139
ض ـ ديدگاه شرع نسبت به شعار محروميّت بنى هاشم:
141
نتايج منع بنى هاشم از خلافت
141
2ـ پاشيدن بذر اختلاف:
142
3 ـ همه صاحب حقند جز بنى هاشم:
142
4 ـ دگرگونى حقايق:
142
فصل هشتم آغاز دگرگونى و انقلاب
144
با پيامبر اكرم((صلى الله عليه وآله وسلم)) در بستر مرگ وشهادت:
144
تحليل رويارويى با پيامبر((صلى الله عليه وآله وسلم)):
145
نتايج اوليّه اين برخورد:
145
2ـ پديد آمدن نيرويى هولناك:
146
3ـ ظهور انديشه سلطه جويى وترجيح تابع بر متبوع:
146
دو حادثه مشابه:
147
4ـ غالب پيروز است:
149
كنار زدن اهل بيت((عليهم السلام)):
149
ياد آورى و ارتباط حوادث:
151
عمر با تقسيم حاضرين به دو گروه به هدفش رسيد:
151
دو انتخاب:
151
ظاهرى شرعى و فريبنده:
151
فصـل نهـم اهداف ومقاصد فاروق
153
بهترين راه حل:
153
در جستجوى راه حل:
153
فاروق اين انديشه را پذيرفت:
153
اتحاد قريش بر ضد ولى همچون اتحادشان بر ضد نبى:
154
نقشه كشى قريش و مصيبت بنى هاشم:
154
نقشه كشى ماهرانه:
155
نخستين ثمره اين نقشه:
155
نقشه كشى براى شكست بنى هاشم:
156
آنچه مايه پيروزى و تحقق هدف شد:
156
فرصت مناسب:
156
بهترين وسيله شكست:
157
اجتماع سقيفه:
157
پرسشهاى بى پاسخ:
158
چه كسى از سقيفه خبر آورد؟
158
سخن دو نفر انصارى:
158
فصـل دهـم تحليل موضوعى و نفى تصادف:
159
ورود سه مهاجر به سقيفه:
161
هدف آن سه مهاجر:
161
حاضران در سقيفه:
163
بزرگترين سرمايه فكرى انسان:
163
دلايل شرعى پيرامون سقيفه:
164
آنچه سه مهاجر در سقيفه انجام دادند:
164
دليل شرعى سه مهاجر چيست؟
165
خلاصه استدلال ابوبكر عليه انصار در سقيفه:
165
خلاصه استدلال عمر عليه انصار در سقيفه:
165
پاسخ انصار به ابوبكر و عمر:
165
خليفه يكى از سه نفر است:
165
نخستين بيعت كننده از انصار:
165
نصب خليفه و بيعت با او:
165
پاداش همكارى:
166
پخش خبر و بيعت كردن:
166
رويارويى و بر خورد نا برابر:
166
داورى نخستين بيعت كننده از انصار:
167
حركت سياسى:
167
تهديد به كشتن:
167
تلاش جهت جلب رضايت فاطمه:
168
تصميم ابوبكر بر كناره گيرى:
168
جايگاه نهايى ولىّ مؤمنين:
168
علت ناخشنودى قريش از خلافت على:
169
ترس از محظور:
169
تقسيم عادلانه:
169
طوايف قريش مانند يك خانواده:
169
فصل يازدهم محروم شدن بنى هاشم از تمام حقوق سياسى
171
چرا بنى هاشم را بركارى نمى گمارند؟
171
رازِ نهان، آشكار مى شود:
171
اعتراف فاروق:
172
نظر فاروق در باره اين شعار:
172
افراط در وفادارى به شعار:
173
آيا خدا به اين شعار فرمان داده است؟
173
علت تمسك فاروق به اين شعار:
173
رفتار عمر با اهل بيت:
174
بر سر دوراهى:
175
حكومت و مخالفان:
175
گروه مخالف بر سر دوراهى:
176
دو راه در پيش روى أمت
176
مردم دو دسته شدند:
176
شيعه:
177

افزودن دیدگاه جدید