شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث سى و چهارم در مقام مومن نزد حق تعالي

{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(34){/mp3}


حديث سى و چهارم
بـالسـنـد المـتـصـل الى ثـقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، قدس سره ، عن عدة من اءصـحـابـنـا اءن اءحمد بن محمد بن خالد عن اسماعيل بن مهران ، عن اءبى سعيد القماط، عن اءبـان تـغـلب ، عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قـال لمـا اءسـرى بـالنـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ، قـال : يـا رب ، مـا حـال المـؤ مـن عـنـدك ؟ قـال : يـا مـحـمـد من اءهان لى وليا، فقد بارزنى بـالمـحـاربـة ، و اءنـا اسـرع شـى ء الى نصرة اءوليائى ، و ما ترددت فى شى ء اءنا فـاعله كترددى فى وفاة المؤ من يكره الموت و اءكره مساءته . و ان من عبادى المؤ منين من لا (يـصـلحـه ) لا الغـنـى ، و لو صـرفـتـه الى غـيـر ذلك لهـلك . و ان من عبادى المؤ منين من لا (يـصـلحـه ) الا الفـقـر، و لو صـرفـتـه الى غير ذلك لهلك . و ما يتقرب الى عبد من عبادى بشى ء احب الى مما افترضت عليه . و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى اءحبه ، فاذا اءحبته ، كـنـت اذا سـمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها، ان دعانى اءجبته ، و ان ساءلنى اءعطيته .(1143)
ترجمه :
جـنـاب بـاقـرالعـلوم ، عـليـه السـلام ، (فـرمـود) چـون بـرده شـد رسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، در شـب مـعـراج بـه سـاحـت قـدس ، عرض كرد: "اى پـرودگار، آيا چگونه است حال مؤ من نزد تو؟" فرمود: "اى محمد، كسى كه اهانت براى من دوستى را، به جنگجويى با من برخاسته ، و من از هر چيز زودتر يارى دوستان خود كنم . و من مردد در هيچ امرى نشدم ، كه من فاعل آن هستم ، آن طورى كه در وفات مؤ من مردد هستم : كـراهـت دارد مـرگ را، و مـن كراهت دارم بدى او را. و همانا بعضى بندگان مؤ من من هستند كه اصـلاح نمى كند آنها را مگر غنا و بى نيازى ، و اگر باز گردانم آنها را بسوى غير آن هـلاك گـردنـد. و هـمـانا بعضى از بندگان مؤ من من هستند كه اصلاح نمى كند آنها را مگر فقر، و اگر باز گردانم آنها را به سوى غير از اين هلاك شوند. و نزديك نمى شود به سـوى مـن بـنـده اى از بـنـدگان به چيزى كه محبوبتر پيش من باشد از آن چيزى كه واجب نـمـودم بـر او. (يعنى فرايض محبوبتر است در بين چيزهايى كه بنده را متقرب به من مى كـنـد) و هـمـان بنده نزديك مى شود به سوى من به نافله تا آنكه دوست بدارم او را، پس وقتى كه دوست داشتم او را، مى باشم من گوش او كه به آن مى شنود، و چشمش كه به آن مـى بـيـنـد، و زبـانـش كـه بـه آن سـخـن مى گويد، و دستش ‍ كه به آن اخذ مى كند. اگر بخواهد مرا جواب دهم او را، و اگر از من چيزى بخواهد عطا مى كنم به او."
شرح اءسرى فعل مجهول است ، و به معناى سير دادن در شب است . جوهرى گويد: سريت سرى و مسرى . و اءسـريـت بـمـعـنـى اذا سـرت ليـلا. و بـالاءلف ، لغـة اءهل الحجاز. انتهى بنابراين كه سير در شب را اسراء گويند، تقييد آن در آيه شـريـفـه سـبـحـان الذى اءسـرى بـعبده ليلا(1144) يا براى آن است كه به واسطه تـنـكـيـر ليـلا دلالت كند بر آنكه مدت اسراء كم بوده ، با آنكه بين مسجدالحرام و مسجد اقـصـى چـهـل شـب اسـت ، چـنـانـچـه شـيـخ بـهـائى فـرمـوده .(1145) يا آنكه مبنى بر تـجريد است براى همين دلالت . و اسرى بالنبى حذف شده است باقى متعلقاتش به واسطه معهوديت اءى ، اءسرى به الى مقام القرب ، مثلا.
قوله : ما حال المؤ من ؟ يعنى چه قدر و منزلتى مؤ من پيش تو دارد؟
قـوله : مـن اءهـان لى و وليـا اهـانـه ، اءى اسـتـخف به و استهان به و تهاون به ، اءى اسـتـحـقـره . يـقـال : رجـل فـيه مهانة . اءى ذل و ضعف .(1146) و باجمله ، اهانت خوار شـمـردن و تـحـقـيـر و تـذليـل نـمـودن اسـت . و ظـاهـر آن اسـت جـار مـتـعـلق بـه فـعـل (اسـت ). در ايـن صـورت ، اهـانـت مـؤ من براى ايمان به خدا و براى خاطر حق تعالى مـقـصود است . و ممكن است متعلق باشد به ولى . در اين صورت ، مقصود اهانت است مطلقا براى هر غايتى باشد. و ولى به معناى محب و دوست است .
قـوله : بارزنى برز الرجل يبرز بروزا، اءى خروج . و مراد در اينجا از مبارزه به محاربه ، خروج براى جنگ ، يا اظهار آن است .
قوله : مساءته مصدر ميمى از ساءة به معناى كراهت آوردن است .
قـوله : ان مـن عـبـادى مـن لا يـصـلحـه الا الغـنـى شـيـخ مـحقق بهائى ، رحمه الله ، فـرمايد: صناعت نحوى اقتضا مى كند كه موصول اسم آن باشد و جار و مجرور خبر آن ، ليكن معلوم است كه غرض آن نيست كه اخبار دهد از آنكه آنهايى كه اصلاح نمى كند آنها را مگر فقر بعض بندگان اند. بلكه غرض عكس آن است . پس ، بهتر آن است كه ظرف را اسـم قـرار دهـيـم و خـبـر را مـوصـول . و ايـن گـرچـه خلاف متعارف بين قوم است ، و ليكن بـعـضـى تـجـويـز كـردنـد مـثـل آنـرا در قـول خـداى تـعـالى : و مـن النـاس مـن يـقـول آمـنـا...(1147) انـتـهـى كـلامـه .(1148) و شـايـد در امثال اين مقامات مبتدا مخذوف باشد و جار دلالت كند بر حذف . در اين صورت ، مخالف با ضـابـطـه نـحـويـه هـم نـيـسـت . و از صـاحـب كـشـاف نـقـل فـرموده كه جار و مجرور را با تـاءويـل مـبـتـدا قـرار مـى دهـيـم ،(1149) و بـنـابـر آنـچـه ذكـر شـد مـحـتـاج بـه تاءويل نيز نيست .
و بدان كه ذكر اين جمله در اين مقام براى رفع اشتباه و جواب مظنه سؤ الى است كه شايد نـوع مـردم ، كـه عـارف بـه نـظـام اتـم و فـضـاى كـامـن الهـى نـيـسـتـنـد، ايـن اشـتـبـاه و سـوال را دارند. و آن اين است كه بعد از آنكه بنده مؤ من در پيشگاه حق تعالى اين قدر مقام و مـنـزلت دارد، بـراى چـه بـه فـقـر و فـلاكـت مـبـتـلا مـى شـونـد. و اگـر دنـيـا قابل نيست ، چرا بعضيها غنى و ثروتمند مى شوند. جواب مى دهد كه حالات بندگان من و احـوال قـلوب آنـها مختلف است : بعضى آنها را غير از فقر هيچ چيز اصلاح نمى كند، او را فقير كنم براى اصلاح حالش . و بعضيها را جز بى نيازى و ثروت اصلاح نكند، آنها را ثروتمند كنم . و اين هر دو كرامت مؤ من و عز و جاه اوست در درگاه مقدس حق تبارك و تعالى .
قوله : و ما الى عبد من عبادى ... الحديث ذكر اين جمله و جمله بعد بيان مقام قرب مؤ مـنـيـن كـمـل اسـت ، كـانـه از اول حـديـث ، كـه بـراى جـنـاب رسـول اكرم صلى الله عليه و آله بيان حال مؤ منين را فرموده ، بدين طريق شروع و ختم فـرمـوده كـه اول اجـمـالا بـيان حال مطلق مؤ منين را فرموده كه هركس اهانت او كند با من به مـبـارزه و جـنـگـجـويـى بـرخـاسـتـه ، پـس از آن ، مـؤ مـنـيـن را دو قـسـمـت ، بـلكـه در مـسلك اهل معرفت سه قسمت ، فرموده : يكى ، عامه مؤ منين ، كه از آنجا كه فرمايد: ما ترددت فى اءمـر تـا آنـجـا كـه فـرمـايـد: مـا يـتـقـرب الى راجـب آنـهـاسـت ، بـدليـل آنـكـه از مـوت كـراهـت دارنـد، و فـقـر و غـنـا در احـوال قـلوب آنـهـا تـغـيـيـر دهـد. و ايـن دو خـاصـيـت راجـع بـه كـمل نيست ، بلكه راجع به متعارف اهل ايمان است . و بنابراين ، اشكالى به ظاهر حديث و مـنـافـات داشـتن آن با آنكه مؤ من خالص كراهت موت ندارد ـ چنانچه از احاديث شريفه ظاهر شـود ـ نـدارد، تا احتياج به جوابى كه شيخ بهايى از شيخ شهيد، رضوان الله عليهما، نقل نموده افتد. هر كس طالب است به اربعين بهايى رجوع كند.(1150)
دوم ، بـيـان حـال كـمـل را فـرمـودنـد از آنجا كه فرمايد: ما يتقرب الى عبد تا آخر حديث . و در نزد اهل معرفت اين فقرات (مربوط) به دو طايفه است : يكى آنها كه متقرب به قرب فريضه شـدنـد، و يـكـى آنـهـا كـه مـتـقـرب بـه قـرب نـافـله شـدنـد، كـه ذيـل حـديـث اشـاره بـه مـقـام آنـهـا و نتيجه قرب آنهاست . و پس از اين اشاره به هر دو مقام انشاءالله به وجه اجمال مى نماييم .
قوله : يبطش جوهر گويد: البطشه ، السطوة و الاءخذ بالعنف .(1151) و قد بطش بـه يـبـطـش و يـبـطـش بـطـشـا. و در ايـنـجـا مـطـلق اخـذ اراده شـده ، بـلكـه استعمال متعارف ظاهرا نيز در مطلق است .
تنبيه
شـيـخ مـحـقق بهائى ، رحمه الله ، فرمايد: اين حديث سندش صحيح و از احاديث مشهوره بـيـن خـاصـه و عـامـه اسـت . و روايـت كـردنـد آن را در صـحـاح آنـهـا بـا تـفـاوت كـمـى نـقـل فرموده . و در حاشيه اربعين فرموده : اين عدة كه در سند اين حديث است ، يـكـى از آنـهـا عـلى بـن ابـراهـيـم اسـت ، و از اين جهت روايت صحيح است . و عامه به طريق صـحـيـح آن را حـديـث كـردنـد. و ايـن از احـاديـث مـشـهـور مـتـفـق عـليـهـا اسـت پـيـش اهل اسلام . انتهى .(1152)
فصل ، در بيان توجيهاتى است كه از نسبت ترديد به حق شده
مـا پـيـش از ايـن ، در شـرح بـعـضى احاديث ، شرح اهانت مؤ منين را داديم ،(1153) و در اينجا محتاج به تكرار نيست . و اكنون شرح بعض فقرات ديگر آن را مى دهيم .
بـدان كـه آنـچـه در ايـن حـديـث شـريـف وارد اسـت از نـسبت تردد به حق تعالى ، همين طور بعضى از امور ديگر كه در احاديث صحيحه بلكه در كتاب حكيم الهى مذكور است ، از نسبت بداء و امتحان به حق تعالى ، مورد انظار علما گرديده ، و هريك به حسب مـسـلك خـود تـوجـيـه و تـاءويـلى از آن فـرمـودنـد. چـنـانـچـه شـيـخ اجـل بهائى ، رضوان الله عليه ، در كتاب اربعين به سه وجه توجيه نموده كه مختصرا اشاره به آن مى كنيم :
اول ، آنكه در كلام اضمار است ، يعنى ، اگر جايز باشد بر من تردد.
دوم ، آنكه چون مردم در مسائت كسانى كه محترم مى شمارند متردد هستند و در مسائت غير آنها مـتـردد نيستند، جايز است كه تردد را به طريق استعاره عوض احترام ذكر كنند. و مقصود آن است كه هيچيك از مخلوقات چون مؤ من پيش من قدر و حرمت ندارد.
سـوم ، آنـكه حق تعالى ـ چنانچه در حديث است ـ اظهار نعم و بشاراتى مى كند براى بنده مـؤ مـن در حال احتضار كه كراهت موت را زايل كند و رغبت به دار قرار پيدا كند، پس تشبيه فـرمـوده ايـن حـال را بـه حـال كـسـى كـه اراده دارد دوسـت خـود را مـتاءلم كند به المى كه دنبال آن فايده بزرگى است ، پس آن شخص مردد شود در اينكه چگونه اين الم را به او وارد كـنـد بـه طـورى كـه اذيـتـش كـم شـود، پـس دائمـا اظـهـار مـى كـند مرغبات را تا مورد قبول افتد. ـ انتهى .(1154)
در توجيه عرفانى
و امـا طـريـقـه حـكـما و عرفا در اين باب و امثال آن غير از اينهاست ، و ما به واسطه بعيد بـودن آن از افـهـام تـفـصـيل در اطراف آن نمى دهيم و به ذكر مقدمات آن نمى پردازيم ، و آنچه تا اندازه اى نزديك به اعتبار باشد و موافق با ذوق است ذكر مى كنيم .


بـايـد دانـسـت كـه جـمـيـع مـراتـب وجـود، از غايت اوج ملكوت و نهايت ذروه جبروت تا منتهى النـهـايـات عـالم ظـلمـات و هـيـولى ، مـظـاهـر جـمـال و جـلال حـق و مـراتب تجليات ربوبيت است و هيچ موجودى را از خود استقلالى نيست و صرف تـعـلق و ربـط و عـيـن فـقـر و تـدلى به ذات مقدس حق على الاطلاق است ، و تمام آنها على الاطـلاق مـسـخرات به امر حق و مطيع اوامر الهيه هستند. چنانچه اشاره به اين معنى در آيات فرقانيه بسيار است : قال تعالى : و ما رميت اذا رميت ولكن الله رمى (1155) اين اثبات و نفى اشاره به مقام امر بين الامرين است ، يعنى ، تو رمى كردى و در عين حال تو رمى نكردى به انانيت به استقلال خود، بلكه به ظهور قدرت حق در مرآت تو و نـفـوذ قـدرت او در مـلك و مـلكـوت تـو رمـى واقـع شـد، پـس تـو رامـى هـسـتـى ، و در عـيـن حـال حـق جـل و عـلا رامـى است . و نظير آن است آيات شريفه اى كه در سوره مباركه كهف در قـضـيـه خـضـر و مـوسـى ، عـليـهـمـا السلام ، است كه حضرت خضر بيان اسرار اعـمـال خـود را فرمود: در يك مورد كه مورد نقص و عيب بود به خود نسبت داد، و در يك مورد كه مورد كمال بود به حق نسبت داد، و در مورد ديگر هر دو نسبت را ثابت كرد. يك جا گفت : اءردت . و يكجا گفت : اراد ربك . و يكجا گفت : اءردنا. و همه صحيح بود.(1156)
از آن جـمـله اسـت قـوله خـداى تـعـالى كـه مـى فـرمـايـد: الله يـتـوفـى الانـفـس حـيـن مـوتـهـا،(1157) بـا آنكه ملك الموت موكل بر توفى نفوس است . الله تعالى هو الهـادى و المـضـل : يـضـل مـن يـشـاء و يـهـدى مـن يـشـاء.(1158) بـا آنـكـه جـبـرئيـل هـادى اسـت و رسـول اكـرم ، عـليـه السـلام ، هـادى اسـت : انـمـا اءنـت مـنـذر و لكل قوم هاد.(1159) و شيطان مضل است . و همين طور نفحه الهيه از صور حضرت اسرافيل به عين نفحه اسرافيليه مى دمد.
با يك نظر اسرافيل و عزرائيل و جبرئيل و محمد، صلى الله عليه و آله ، به ساير انبيا، و تـمـام دار تـحـقـق ، چـه هـسـتند كه در مقابل ملك ملك على الاطلاق و اراده نافذه حق به آنها چـيـزى نـسـبت داده شود؟ تمام مظاهر قدرت و اراده حق اند: هو الذى فى السماء اله و فى الاءرض اله .(1160) و به يك نظر، و آن نظر كثرت و توجه به اسباب و مسببات است ، تمام اسباب به جاى خود درست و نظام اتم با يك نظم و ترتيب ترتب مسببات بر اسـبـاب اداره شـود، كـه انـدك سـبـبى و واسطه اى را اگر از كار باز داريم ، چرخ دايره وجود مى ايستد، و ربط حادث به ثابت اگر نباشد با وسايط مقرره ، قبض فيض و امساك رحـمـت شـود. و اگـر كـسـى بـا مـبـانـى و مـقـدمـات مـقـرره و در مـحـال خـود ـ خصوصا كتب عرفانى شامخين ، و در فلاسفه كتب صدرالحكماء و الفلاسة و افـض الحـكـماء الاسلامية (1161) اين مشرب احلاى ايمانى را ادراك كند و به مقام قلب بـرسـانـد، فـتح اين ابواب بر او مى شود و مى يابد كه در مرحله تحقيق عرفانى تمام اين نسبتها صحيح و ابدا شائبه مجاز در آن نيست . چون بعضى از ملائكه موكله به نفوس مؤ منين و قبض ارواح مقدسه آنان مقامات مؤ منين را مى بينند در محضر مقدس حق تعالى ، و از آن طـرف كـراهـت مـؤ مـنـيـن را مـى بـيـنـنـد، حـالت تـزلزل و تـرديـد در آنـهـا حـاصـل آيـد و هـمـيـن حـالت را حـق تـعـالى بـه خـود نـسـبـت داده ، چـنـانـچـه اصل توفى و هدايت و ضلالت را نسبت داده است . و همان طور كه آنها صحيح است به حسب مـسـلك عـرفـانـى ، ايـن نـيـز صـحيح است . ولى ادراك اين مشرب محتاج به حسن قريحه و لطافت و سلامت ذوق است . والله العالم و الهادى .
و ايـن نـكـتـه نـاگـفـتـه نـمـانـد كـه چـون حـقـيـقـت وجـود عـيـن حـقـيـقـت كـمـال و عـيـن تـمـام اسـت و نـقـايـص قـبـايـح بـه حـق تـعـالى نـسـبـت داده نـشـود و مـجـعـول نـبـاشـد ـ چـنانچه در محل خود مقرر و مبرهن است ـ از اين جهت ، هر چه فيض به افق كـمـال نـزديـكـتر باشد و از ضعف و فتور مبراتر باشد، ربط آن به حق اتم و نسبت به ذات مـقـدس احق شود. و به عكس ‍ آن ، هر چه ظلمت تعيين و نيستى غالب آيد و حدود و نقايص افـزون شـود ربـط نـاقـص نـسـبـت بـعـيـد گـردد. و از ايـن جـهـت اسـت كـه افـعـال ابـداعـى را در لسـان شـريـعـت بـه حـق بـيـشـتـر نـسـبـت داده انـد، و افـعـال تـجـددى مـلكـى را كـمـتـر نـسـبـت دادند. و اگر چشم باز و دلى بيدار نقص (را) از كـمـال و زشـت را از زيـبـا و قبيح را از حسن تميز دهد، آن وقت مى تواند بفهمد كه با آنكه تـمـام دار تـحـقـق تـجـلى فـعـلى حـق اسـت و بـه او مـنـتـسـب اسـت ، تـمـام افـعـالش جـمـيـل و كـامـل اسـت و هـيـچـيـك از نـقايص و قبايح به آن ذات مقدس انتساب ندارد. و انتساب بـالعـرض ، كـه در لسـان حـكـمـا، رضـوان الله عـليـهـم ، شـايـع اسـت ، در اوايـل تـعليم و در حكمت شايعه است . و در اين مقام اشتباهاتى است كه صرفنظر كردن از آنها اولى است .
و مـقـصـود از بـيان اين نكته اولا، رفع بعض توهمات فاسده است كه در اين مقام ممكن است جاهل عارى از معارف توهم كند.
و ثـانـيـا، بـيـان آن اسـت كه اين ترديد و ترج ح دواعى چون از بعض ملكوتيين واقع مى شود، نسبت آن به حق اتم است از آن امورى كه در اين عالم واقع مى شود.
و ثـالثـا، آنـكـه بـاز انـسـان عـارف بـه حـقـايـق بـايـد وجـهـه كـمـال و نـقـص را در ايـن تـرديـد و تـرجـح دواعـى تـمـيـز دهـد، و جـهـت كمال را به حق منتسب بداند، و جهت نقص را سلب كند.
تتميم در بيان توجيه ديگر از حديث ترديد
در ايـن مـقـام وجـه ديـگـريست براى توجيه حديث شريف كه در سالف ايام به نظر ضعيف قـاصـر رسـيـده . و آن اين است كه بندگان خداوند يا عرفا و اوليايند و در حق سير الى الله مـنـسـلك در سـلك اربـاب قـلوب شـدنـد، و ايـن دسـتـه از بندگان مجذوب حق و شيفته جـمـال بيمثال اويند و قبله توجه و آمال آنها ذات مقدس حق است و نظر به غير او از عوالم ، حـتـى خـود و كـمـال خـود، نـدارنـد. و يا منعمر در زخارف دنيا و مستغرق در ظلمات حب جاه ، و مـال ، و وجـهـه قلوبشان انانيت و انيت خود است بدون آنكه توجهى به عالم قدس و نظرى به محفل انس داشته باشند. و هم الملحدون فى اءسماء الله .(1162)
و طـايـفـه سوم مؤ منين هستند كه آنها به حسب نور ايمان متوجه به عالم قدس هستند، و به حسب توجهشان به اين عالم كراهت از موت دارند. و خداوند از اين تجاذب ملكى و ملكوتى و الهـى و خـلقى و آخرتى و دنيايى تعبير به ترديد فرموده ، چنانچه در ترديد ايـن تجاذب به طرفين قضيه موجود است ، كاءنه فرموده است در هيچ موجودى از موجودات ايـن تـجاذب ملكى و ملكوتى مثل بنده مؤ من نيست : از طرفى كراهت موت دارد براى توجهش بـه عـالم ملك ، و (از طرفى ) جاذبه الهيه او را جذب به خويش كند براى رساندن او را به كمالش . پس ، حق تعالى كراهت مسائت او دارد كه مساوق با بقاى اوست در ملك ، و خود كـراهت موت دارد. اما مردم ديگر چنين نيستند، زيرا كه اوليا جاذبه ملكى ندارند، و منغمرين در دنيا جاذبه ملكوتى را فاقدند.
و نـسـبت اين تجاذب به حق براى همان است كه در وجه سابق مذكور شد. و در اين مقام محقق كـبـيـر، سـيد جليل داماد، و تلميذ بزرگوار(1163) او تحقيقاتى دارند(1164) كه ذكر آن موجب تطويل است .
فـــصـــل ، در بـــيـــان آنـــكـــه حـــق تــعـالى بـا فـقـر و غـنـا و غـيـر ايـنـهـا اصـلاححال مؤ منين فرمايد
ايـنـكـه در ايـن حـديـث شريف مى فرمايد كه بعضى از بندگان مرا جز فقر اصلاح نكند، اگـر از آنـهـا فـقـر را بـگـيـرنـد هـلاك مى شوند، و همين طور بعضى با غنا و بى نيازى اصلاح شوند و بدون آن هلاك شوند، از آن معلوم مى شود كه هر چه حق تعالى به مؤ منين مـرحـمـت مـى فـرمايد، از غنا و فقر و صحت سقم و امنيت و وحشت و ديگر امور، براى اصلاح حـال مـؤ مـنـيـن و تـخـليص حالت قلوب آنهاست . و اين حديث شريف منافات ندارد با احاديث كـثـيره اى كه وارد است در باب شدت ابتلاى مؤ منين به اءسقام و اءوجاع و فقر و فاقه و سـايـر بـليـات ، زيـرا كـه حـق تـعـالى بـه رحـمـت واسـعـه و فـضـل عـمـيـم خـود مـثـل يـك طبيب معالج و پرستار عطوف است كه هر كس را بطورى از دنيا پـرهـيـز مـى دهـد گـاهـى بـه يـكـى ثـروت مـى دهـد و در عـيـن حال به حسب شدت و ضعف و كمال و نقص ايمان او را مبتلا به بلاهاى ديگر مى كند، بلكه ثروت و غنا را براى او طورى محفوف به بليات مى كند كه او را از دنيا و حب او منصرف مـى كـنـد. مزاج اين شخص طورى است كه اگر او را فقير كند، به واسطه آنكه سعادت را در مـال و مـنـال شـايـد مـى بـيـنـد و اهـل دنـيا را سعيد مى داند، متوجه به دنيا مى شود و در تحصيل آن به هلاكت ابدى مى افتد. ولى وقتى آن را در دسترس او گذاشت و براى شيفته نـشـدن آن مـحـفـوف كرد آن را به زحمات و صدمات خارجى و داخلى ، از دنيا منصرف شود. يـكـى از مـشايخ عظام ما، دام ظله ، مى فرمود كه در تعدد زوجات ، كه انسان گمان مى كند ورود در دنيا و توجه به آن است ، وقتى كه انسان به آن مبتلا شد، مى يابد كه اين يكى از شـاهـكـارهاى بزرگى است كه انسان را در عين ورود در دنيا از دنيا خارج مى كند و از آن منصرف مى نمايد.
پـس خـداى تـعـالى گاهى مؤ منين را به فقر مبتلا مى كند و آنها را اصلاح مى كند و قلوب آنـهـا را از دنـيـا منصرف مى فرمايد و دلدارى از آنها مى نمايد، و گاهى به غنا و ثروت مـبـتـلا مـى كـنـد و در حـيـن حال كه انسان گمان مى كند در عيش و نوش دنيا و سور و سرور هـسـتـنـد آنـهـا در فـشـار و زحـمـت و ابـتـلا و مـصـيـبـت گـرفـتـارنـد. و در عـيـن حـال مـنـافـات نـدارد كه فضل فقراى مسلمين پيش حق تعالى نيز بيشتر باشد، چنانچه از روايـات مـعـلوم شـود. و مـا شـمـه اى از ايـن بـاب را در ذيل يكى از احاديث سابقه شرح داديم .(1165)
فـــصـــل ، در بـــيـــان قـــرب فـــرايـــض و نـوافـل و نـتـيـجـه آن بـه حـسـب طـريـقـهاهل ذوق و سلوك
بـدان كـه از بـراى سـالك الى الله و مـهـاجر از بيت مظلمه نفس به سوى كعبه حقيقى يك سـفـر روحـانـى و سـلوك عـرفـانـى اسـت كـه مـبـداء آن مـسـافـت بـيـت نفس و انانيت است ، و مـنـازل آن ، مـراتـب تـعـيـنـات آفـاقـى و انـفسى و ملكى و ملكوتى است كه از آنها به حجب نورانيه و ظلمانيه تعبير شده : ان الله سبعين اءلف حجاب من نور و ظلمة .(1166) يعنى انوار وجود و ظلمات تعين ، يا انوار ملكوت و ظلمات ملك ، يا ادناس ظلمانيه تعلقات نـفـسـانـيه و انوار طاهره تعلقات قلبيه . و از اين هفتاد هزار حجب نوريه و ظلمانيه گاهى بـه طريق جميع تعبير به هفت حجاب شده ، چنانچه در خصوص تكبيرات افتتاحيه از ائمه اطهار وارد است كه در خرق هر حجابى تكبيرى فرموده .(1167)
و در مـوضـوع سجده به تربت حسنيه ، روحى له الفداء، است كه سجده بر آن خرق حجب سبع كند.(1168) و عارف مشهور گويد:

هفت شهر عشق را عطار گشت  
  ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم (1169)


و در انـسـان صـغـيـر بـه لطايف سبعه تعبير شده .(1170) و گاهى به سه حجاب كلى عدد آن را رساندند:(1171) در آفاق به عوالم ثلاثه (1172) و در انـفـس بـه مـراتـب ثـلاثـه (1173) تـعـبير كرده اند. و گاهى به طريق تـوسـط بـه هـزار مـنـزل مـعـروف پـيـش سـايـريـن ، و بـه اعـتـبـارى بـه صـد مـنـزل ، و بـه اعـتـبـارى بـه ده مـنـزل تـقـسـيـم نـمـوده انـد.(1174) و شـيـخ عـارف كـامـل شـاه آبـادى ، دام ظـله ، بـراى هـر مـنـزلى از منازل سايرين ده بيت مقرر مى داشت ، با اسلوب بديعى كه مجموع هزار بيت مى شد به آن تـرتـيـب . و حـضـرت ابـراهـيـم خليل الرحمن ، عليه السلام ، در آن سير روحانى ، كه حق تـعـالى از آن حـكـايـت مـى فـرمـايـد، مـنـازل را به سه مقام تعبير فرموده ، و از يكى به كـوكـب ، و ديـگـرى بـه قـمر، و سومى به شمس تعبير فرموده .(1175)
و بـالجـمـله ، مـبـداء سـفـر روحـانـى بـيـت مـظـلمـه نـفـس اسـت ، و مـنـازل آن مـراحـل و مـراتـب آفـاق و انـفـس اسـت ، و غايت ذات مقدس حق است به جميع اسماء و صـفـات در ابتداى امر براى انسان كامل ، و مضمحلا فيه السماء و الصفات در آخر امر، و اسمى و صفتى و تعينى از اسماء و صفات و تعينات است براى غير آن .
و پـس از آنكه انسان سالك قدم بر فرق انيت و انانيت خود گذاشت و از اين بيت خارج شد و در طـلب مـقـصـد اصلى و خداجوئى منازل و مراحل تعينات را سير كرد و قدم بر فرق هر يـك گـذاشـت و حـجـب ظـلمـانـيـه و نـورانـيـه را خـرق نـمـود و دل از هـمـه مـوجـودات و كـائنـات بـركـنـد و بـتـهـا را از كـعـبـه دل بـه يـد ولايـت مـآبـى فـرو ريـخـت و كـواكـب و اقـمـار و شـمـوس از افـق قـلبـش افـول كـردنـد و وجـهـه دلش يـك رو و يـك جـهـت بـى كـدورت تـعلق به غير، الهى شد و حـال قـلبش ‍ وجهت وجهى للذى فطر السموات والاءرض (1176) شد و فانى در اسـمـاء و ذات و افعال گرديد، پس در اين حال از خود بى خود شود و محو كلى برايش حـاصـل شود و صعق مطلق رخ دهد، پس حق در وجود او كارگر شود و به سمع حق بشنود و بـه سمع حق بشنود به بصر حق ببيند و به يد قدرت حق بطش كند و به لسان حق نطق كـنـد، و بـه حق ببيند و جز حق نبيند، و به حق نطق كند و جز حق نطق نكند، از غير حق كور و كـر و لال شـود و چـشـمـش و گـوشـش جـز بـه حـق بـاز نـشـود. و ايـن مـقـام حـاصـل نـشـود مـگـر بـا جـذبـه الهـيـه و جـذوه نـار عـشـق كـه بـديـن جـذوه عـشـقـيـه لازال متقرب به حق شود، و به آن جذبه ربوبيه ، كه عقيب حب ذاتى است ، از او دستگيرى شود كه در اين وادى حيرت نلغزد و به شطح و جز آن ، كه از بقاياى انانيت است ، گـرفـتـار نـيايد. و در اين حديث اشاره به اين دو شده است بقوله : و انه يتقرب الى بالنافلة حتى اءحبه . تقرب عبد از جذوه عشق است ، و جذبه الهيه حق از حب است .

تـا كـه از جـانـب مـعـشـوق نـبـاشـد كـشـشـى  
  كوشش عاشق بيچاره به جايى نرسد(1177)


پـس ، مـنـتـهاى قرب نوافل فناى كلى و اضمحلال مطلق و تلاشى تام است ، و نتيجه آن : كـنت سمعه الذى يسمع به ... است . و پس از اين فناى تام و محو كلى و محق مطلق و صـعـق تـمام ، گاه شود كه عنايت ازليه شامل حالش ‍ شود و او را به خود آورد و ارجاع بـه مـمـلكـت خـودش فـرمـايـد، و حـالت صحو از براى او دست دهد، و حالت انس و طـمـاءنـيـنه پيدا كند و كشف و سبحات جمال و جلال بر او گردد، و در اين حالت صحو، در مـرآت ذات صـفـات ، و در آنـهـا اعـيـان ثـابـتـات را و لوازم آنـهـا را، كـشـف نـمـايـد. و حال اهل سلوك در اين مقام نيز مثل مقام اول است در اينكه عين ثابتش تابع هر اسمى است ، در هـمـان اسـم فـانـى شـود و بـه هـمـان اسـم بـاقـى مـانـد، و در حال صحو نيز كشف همان اسم بر او گردد، و كشف عين ثابت تابع همان اسم بر او گردد.
در سر اختلاف انبيا در نبوت
پس انسان كامل در تحت اسم جامع اعظم و كشف مطلق اعيان ثابته و لوازم آن ازلا و ابدا بر او گـردد، و كـشـف حـالات و اسـتـعـداد مـوجـودات و كـيـفـيـت سـلوك و نـقـشـه وصـول آنـهـا بـر او گـردد، و خلعت خاتميت و نبوت ختمى ، كه نتيجه كشف مطلق است ، بر قـامت زيباى مستقيمش راست آيد. و ديگر پيغمبران هر يك به مناسبت اسمى كه از آن مظهريت دارنـد و بـه مـقـدار حـيـطـه و سـعـه دايـره آن ، كـشـف اعـيـان تـابـعـه آن اسم كنند، و باب كمال و نقص و اشرفيت و غير آن وسعه وضيق دايره دعوت از آنجا شروع شود و به تبعيت اسـمـاء الهـيـه رجـوع كـنـد، چـنـانـچـه تـفـصـيل آن را در رساله مصباح الهداية ذكر كرديم .(1178)
بالجمله ، پس از اين حالت كه صحو بعد المحو دست داد، وجود او وجود حقانى گردد و حق تـعـالى در مرآت جمال او موجودات ديگر را مشاهده فرمايد، بلكه هم افق با مشيت گردد. و اگـر انـسـان كـامل باشد با مشيت مطلقه هم افق گردد و روحانيت او عين مقام ظهور فعلى حق گـردد، و در ايـن حال حق تعالى به او مى بيند و مى شنود و بطش ‍ مى كند، و خود او اراده نافذه حق و مشيت كامله و علم فعلى است : فالحق يسمع به و يبصر به ...الحديث على عين الله و سـمع الله و جنت الله (1179) الى غير ذلك . پس قرب فرايض صحو بعد المحو است و نتيجه آن آنهاست كه شنيدى .
بـايـد دانـسـت كـه ايـن صـحـو و رجوع به كثرت را قرب گوييم ، زيرا كه اين صـحـو بـعد المحو غير از اين حالت غفلتى است كه از براى ماست ، و اين وقوع در كثرت پـس از فناى محض غير از اين كثرتى است كه ما در آن واقع هستيم ، زيرا كه كثرت براى مـا حـجـاب است از وجه حق ، و براى آنها مرآت مشاهده است : ما راءيت شيئا الا و راءيت الله مـعـه و فـيـه و قـبـله و بـعـده (1180) و تـوان قـرب نـوافـل را فـنـاى اسـمـائى دانـست ، و قرب فرايض را فناى ذاتى ، و بنابراين ، نتيجه قرب فرايض محو مطلق شود. و تفصيل آن در اين مقام بيش از اين مناسب نيست ، و همين اندازه نيز خروج از طور اين اوراق بود.
فصل ، در نقل كلام شيخ اجل بهايى است
شـيـخ جـليـل عـارف بـهـائى ، رضـوان الله عـليـه ، در اربـعـيـن فـرمـايـد، در ذيـل ايـن حـديـث شريف ، كه از براى اصحاب قلوب در اين مقام كلمات عاليه و اشارات سريه و تلويحات ذوقيه اى است كه مشام ارواح را معطر كند و رميم اشباح را حيات بخشد. و هـدايـت بـه مـعـنـى آنـهـا نشود و مطلع بر حقيقت آنها نگردد مگر كسى كه به رياضات و مـجـاهدات راحت از خود سلب كند تا آنكه از شرب آنها بچشد و به مطلب آنها برسد. و اما كـسـى كـه از اسرار آنها بيخبر است و از گنج معارف آنها محروم است ، به واسطه انغمار در حظوظ نفسانيه دنيه و فرو رفتن در لذات بدنيه ، پس او از شنيدن اين كلمات در خطر عـظـيـم اسـت و بـيـم آن اسـت كـه گـرفـتـار الحـاد شـود و تـوهـم حـلول و اتـحاد نمايد، تعالى الله عن ذلك علو كبيرا.(1181) و ما در اين مقام به طريق سـاده و سـهل التناول سخن گوييم تا به افهام نزديك باشد. پس ‍ گوييم كه اين كلام مـبـالغـه اسـت در قـرب ، و بـيـان اسـتيلاى سلطان محبت بر ظاهر بنده و باطنش و سر او و عـلنـش ‍ مـى باشد. پس مراد، والله اءعلم ، آن است كه وقتى بنده را دوست داشتم او را جذب كنم به محل انس و متوجه نمايم به عالم قدس ، و فكر او را مستغرق كنم در اسرار ملكوت و حـواس او را قـصـر كـنـم بـر اخـذ انـوار جـبـروت ، پـس قـدم او در ايـن حال ثابت بماند در مقام قرب ، و محبت با گوشت و خون (او) ممزوج گردد تا آنكه از خود غـايـب شود و از حس خويش غافل گردد، پس اغيار از نظرش محو شود تا آنكه من به منزله چشم و گوش او گردم . چنانچه گفته اند:

جنونى فيك لا يخفى  
  و نارى منك لا يخبو


فاءنت السمع و الابصار  
  و الاركان و القلب (1182)


انتهى كلامه ، رفع مقامه .(1183)
در نقل كلام محقق طوسى است
و جـنـاب افـضـل المـتـاءخـريـن و اكـمـل المـتـقـدمـيـن ، خواجه نصير طوسى ، قدس الله سره القـدوسـى ، فـرمـايـد: عـارف چـون از خـود مـنـقـطـع شـد و بـه حـق متصل شد، مى بيند تمام قدرتها را مستغرق در قدرت حق ، و همه علوم را مستغرق در علم حق ، و جـمـيـع ارادات را مستغرق در اراده او، پس تمام وجودات و كمالات وجودات را صادر از او و فـائض ‍ از نـاحـيـه او مى بيند، پس حق تعالى در اين هنگام سمع و بصر و قدرت و علم و وجـود او گـردد، پـس عـارف در ايـن حـال مـتـخـلق بـه اخـلاق الله شـود. انـتهى كلامه ،(1184) زيد فى علو مقامه .
و جـنـاب مـحـقـق مـجـلسـى را نـيز در اين مقام كلامى است كه ملخص آن آن است كه انسان اگر صـرف قـواى خـود در راه شـهـوت و شـيطان نمود، از آنها چيزى باقى نماند جز حسرت و نـدامـت . و اگـر آنـهـا را صـرف در راه طـاعـت خـداونـد كـرد، خـداونـد تبديل كند آنها را به قواى روحانى ، پس سمع و بصر او سمع و بصر روحانى گردد، و با آن سمع كلمات ملائكه را بشنود. و به واسطه موت آن سمع و بصر ضعف پيدا نكند، و در قـبـر بـا آن سـمـع روحـانـى و بـصـر روحـانـى سـؤ ال و جـواب واقـع شـود، و در قـيـامـت بـه واسـطه اين سمع و بصر روحانى داراى سمع و بـصـر اسـت . بـه خـلاف آنـهـايـى كـه داراى ايـن سمع و بصر نيستند، كور و كر محشور گردند. و به واسطه اين اعطا و عطيه حق تعالى فرموده : كنت سمعه الذى به ... الحديث .(1185) و اين كلام از ايشان خالى از غرابت نيست .
تتمه
شـيـخ اجـل بـهـائى (فـرمـايـد) كـه ايـن حـديـث شـريـف صـريـح اسـت در ايـنكه واجبات افـضـل اسـت از مستبحات . و اشكال در حديث (كه ) نفى افضليت غير واجب را فرموده ، و اين مـلازم بـا افـضليت واجب نيست ، زيرا كه ممكن است مساوى باشد، مدفوع است به اينكه اين نـحـو تـركـيب دلالت بر افضليت دارد در اكثر لغات . و شيخ شهيد، رضوان الله عليه ، اسـتـثـنـا فـرمـوده اسـت از ايـن كـليـت مـواردى را: يـكـى ، ابـراء ديـن اسـت كـه افـضـل اسـت از انـظـار و مـهـلت دادن مـعـسـر، بـا آنـكـه اول مـسـتـحـب اسـت و دوم واجـب . دوم ، ابـتـدا بـه سـلام اسـت ، كـه از رد آن افـضـل اسـت . سـوم ، اعـاده مـنـفـرد اسـت نـمـاز را بـه جـمـاعت ، الى غير ذلك . ـ انتهى .(1186) و بعضى در هر يك مناقشه نمودند كه ذكر آن چندان لزوم ندارد.
و بـايـد دانـسـت كـه ظـاهـر حـديـث شـريـف آن اسـت كـه واجـبـات از مـسـتـحـبـات افـضـل اسـت گـرچـه از سـنـخ هـم نـبـاشـنـد، مـثـلا رد سـلام واجـب افـضـل اسـت از حـج مـنـدوب و بـنـاى مـدرسـه عـظـيـمـه و زيـارت رسول الله . و اين گرچه به نظر قدرى بعيد مى آيد، و لهذا مرحوم مجلسى ، رحمه الله ، فـرمـوده مـمـكـن اسـت اخـتـصـاص داد بـه مـسـانـخ هـم ،(1187) ولى بـعـد از آنـكـه دليـل دلالت بـر آن كـرد، بـه مـجـرد اسـتـبعاد نتوان چنين گفت . و ممكن است دعوى انصراف فـريـضـه را بـه فـرايـض ‍ تـعـبـديـه مـحـضـه كـرد، مـثـل نـمـاز و روزه و حـج و زكـات و امـثـال آن ، نـه فـرايـض ديـگـر، از قـبـيـل انـظـار مـعـسـر و رد سـلام و غـيـر آن . گـرچـه ايـن نـيـز خـالى از تاءمل نيست . والحمدلله اءولا و آخرا.

افزودن دیدگاه جدید