داستان شفایافتن اسماعیل هرقلی به دست مبارک امام زمان (عج)
برخي از بزرگان علما نام و داستان افرادي را كه در غيبت كبري خدمت امام (عليه السلام) شرفياب شده يا كراماتي از آن حضرت در بيداري يا خواب مشاهده كردهاند، در مؤلفات خود گردآوري و ذكر كردهاند.
ما نيز در اين نوشتار به نقل از يك حكايت از كتاب ارجمند «نجم الثاقب» كه در موضوع حضرت حجة ابن الحسن (عليهماالسلام) نوشته شده است، اكتفا مينماييم:
عالم فاضل «علي بن عيسي اربلي» در «كشف الغمه» ميفرمايد كه: خبر داد مرا جماعتي از ثقات برادران من كه در بلاد حله شخصي بود كه او را «اسماعيل بن عيسي بن حسن هرقلي» ميگفتند, از اهل قريهاي بود كه آن را «هرقل» ميگويند, وفات كرد در زمان من و من او را نديدم, حكايت كرد از براي من پسر او «شمس الدين», گفت حكايت كرد از براي من پدرم كه: بيرون آمد در وقت جواني در ران چپ او چيزي كه آنرا «توثه» ميگويند بمقدار قبضهي آدمي, و در هر فصل بهار ميتركيد و از آن خون و چرك ميرفت, و اين الم او را از همه شغلي باز ميداشت, به حله آمد و به خدمت «رضي الدين علي بن طاووس» رفت و از اين كوفت شكوه نمود, سيد جراحان حله را حاضر نمود, آنرا ديدند و همه گفتند اين «توثه» بر بالاي رگ اكحل برآمده است و علاج آن نيست الا به بريدن، و اگر اين را ببريم شايد رگ اكحل بريده شود, و آن رگ هرگاه بريده شد، اسماعيل زنده نميماند, و در اين بريدن خطر عظيم است مرتكب آن نميشويم.
سيد به اسماعيل گفت من ببغداد ميروم, باش تا ترا همراه ببرم و به اطباء و جراحان بغدا بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجي توانند كرد؛ ببغداد آمد و اطباء را طلبيد نيز جميعاً همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند و اسماعيل دلگير شد, سيد مذكور با او گفت: حقتعالي نماز ترا با وجود اين نجاست كه با آن آلودهاي، قبول ميكند و صبر كردن در اين الم بي اجري نيست, اسماعيل گفت:پس چون چنين است، بزيارت سامره ميروم و استغاثه به ائمه هدي (صلوات الله عليهم اجمعين) ميبرم, و متوجه سامره شد.
صاحب كشف الغمه ميگويد از پسرش شنيدم كه ميگفت از پدرم شنيدم كه گفت: كه چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام علي النقي و امام حسن عسكري (عليهماالسلام) كردم, به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم و بصاحب الامر (عليه السلام) استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفته جامه را شستم و غسل زيارت كردم و ابريقي كه داشتم، پر آب كردم و متوجه مشهد شدم كه يك بار ديگر زيارت كنم, به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم كه ميآيند, و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفاء خانه داشتند، گمان كردم كه مگر يكي از ايشان باشند, چون بمن رسيدند ديدم كه دو جوان شمشير بستهاند يكي از ايشان خطش دميده بود, و يكي پيري بود پاكيزه وضع كه نيزه در دست داشت, و ديگري شمشير حمايل كرده و فرجي, بر بالاي آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه بدست گرفته؛ پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه مانده, بر من سلام كردند و جواب سلام دادم, فرجي پوش گفت: فردا روانه ميشوي؟
گفتم: بلي.
گفت: پيش آي تا ببينم چه چيز ترا آزار دارد.
مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه احتزاري از نجاست نميكنند و تو غسل كرده و رخت را به آب كشيده و جامهات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد, در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده، فشرد چنانچه بدرد آمد, و راست شده بر زمين قرار گرفت. مقارن آن حال آن شيخ گفت: «أفلحتَ يا اسماعيل» من گفتم: «افلحتم» و در تعجب افتادم كه نام مرا چه ميداند, باز همان شيخ كه با من گفت «خلاص شدي و رستگاري يافتي»گفت: امام است امام.
من دويده ران و ركابش را بوسيدم؛ امام (عليه السلام) راهي شد و من در ركابش ميرفتم و جزع ميكردم, به من گفت برگرد.
گفتم: از تو هرگز جدا نشوم.
باز فرمودكه: برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است.
و من همان حرف را اعاده كردم؛ پس آن شيخ گفت: اي اسمعيل شرم نداري كه امام دوبار فرمود برگرد و خلاف قول او ميكني؟
اين حرف در من اثر كرد, پس ايستادم و چون قدمي چند دور شدند، باز بمن متلتف شده فرمود: چون ببغداد برسي «مستنصر» ترا خواهد طلبيد و بتو عطائي خواهد كرد, از او قبول مكن, و بفرزندم «رضي» بگو كه چيزي در باب توبه «علي بن عرض» بنويسد كه من باو سفارش ميكنم كه هر چه تو بخواهي بدهد.
من همانجا ايستادم تا از نظر من غايب شدند و من تأسف بسيار خورده ساعتي همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم, اهل مشهد چون مرا ديدند گفتند حالت متغير است آزاري داري؟
گفتم: نه
گفتند: با كسي جنگ و نزاعي كردهاي؟
گفتم: نه, اما بگوييد اين سوارانرا كه از اينجا گذشتند ديديد؟
گفتند: ايشان از شرفا باشند.
گفتم: از شرفا نبودند بلكه يكي از ايشان امام بود.
پرسيدند: آيا شيخ يا صاحب فرجي؟
گفتم:صاحب فرجي.
گفتند: زخمت را به او نمودي؟
گفتم: بلي آنرا فشرد و درد كرد.
پس ران مرا باز كردند اثري از آن جراحت نبود, و من خودم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثري نديدم, و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند, و اگر اهل مشهد مرا خلاص نميكردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردي كه «ناظر بين النهرين» بود رسيد و آمده ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد, و من شب در آنجا مانده صبح جمعي مرا مشايعت نمودند, و دو كس همراه كردند و برگشتند, و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شدهاند و هر كه از او اسم و نسبش را مي پرسند, چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند, رختي را كه ثانياً پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه «سيد رضي الدين» با جمعي رسيدند و مردم را از من دور كردند, و «ناظر بين النهرين» نوشته بود صورت حال را و ببغداد فرستاده و ايشانرا خبر كرده بود, سيد فرمودكه: اين مردي كه ميگويند شفا يافته توئي كه اين غوغا در اين شهر انداختهاي؟
گفتم: بلي.
از اسب بزير آمد ران مرا باز كرد و چون زخم را ديده بود و از آن اثري نديد، ساعتي غش كرد و بيهوش شد, و چون به خود آمد گفت: وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اينطور نوشته آمده و ميگويند آن شخص بتو مربوط است, زود خبر او را به من برسان.
و مرا با خود نزد آن وزير كه قمي بود، برده گفت كه: اين مرد برادر من و دوستترين اصحاب من است.
وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن.
از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم؛ وزير في الحال كسان بطلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود: شما زخم اين مرد را ديدهايد؟
گفتند: بلي.
پرسيد كه: دواي آن چيست؟
همه گفتند: علاج آن منحصر در بريدن است، و اگر ببرند مشكل كه زنده بماند.
پرسيد: بر تقديري كه نميرد تا چند گاه آن زخم بهم آيد؟
گفتند: اقلاً دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود, بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاي آن گوي سفيد خواهد ماند كه از آنجا موي نرويد.
باز پرسيد كه: شما چند روز شد كه او را ديدهايد؟
گفتند: امروز دهم است.
پس وزير ايشان را پيش طلبيده ران مرا برهنه كرد, ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلاً تفاوتي ندارد, و اثري به هيچ وجه از آن كوفت نيست. در اين وقت يكي از اطباء كه از نصاري بود، صيحه زده گفت: «والله هذا من عمل المسيح» يعني به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح يعني عيسي بن مريم.
وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست، من ميدانم عمل كيست؛ و اين خبر به خليفه رسيده وزير را طلبيد, وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد, و «مستنصر» مرا امر كرد كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و باتمام رساندم، خادمي را گفت كه كيسهاي را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد, و «مستنصر» به من گفت: اين مبلغ را خرج خود كن.
من گفتم: حبهاي را از اين قبول نميتوانم كرد.
گفت: از كه ميترسي.
گفتم: از آن كه اين عمل اوست, زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزي قبول مكن. پس خليفه مكدر شده بگريست.
صاحب كشف الغمه ميگويد: از اتفاقات حسنه اينكه روزي من اين حكايت را از براي جمعي نقل ميكردم چون تمام شد دانستم كه يكي از آن جمع «شمس الدين محمد» پسر اسماعيل است و من او را نميشناختم. از اين اتفاق تعجب نموده گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودي؟
گفت: «در آن وقت كوچك بودم ولي در حال صحت ديده بودم و مو از آنجا برآمده بود و اثري از آن زخم نبود, و پدرم هر سال يكبار به بغداد ميآمد و به سامره ميرفت و مدتها در آنجا بسر ميبرد و ميگريست و تأسف ميخورد به آرزوي آنكه يك مرتبه ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا ميگشت و يكبار ديگر آن دولت نصيبش نشد,و آنچه من ميدانم چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيات را يافت و در حسرت ديدن صاحب الامر از دنيا رفت.»
در پايان اين حكايت مؤلف «نجم الثاقب» از «شيخ حر عاملي» در كتاب «امل الآمل» نقل كرده است كه «محمد بن اسماعيل» پسر «اسماعيل هرقلي» عالمي فاضل و از شاگردان علامه حلي بوده است.
مرحوم شيخ حر عاملي از علماء بزرگ و مراجع شيعه در سدهي يازدهم هجري نيز پس از نقل داستاني شبيه داستان هرقلي مينويسد: مانند اين جريان در زمان ما و در گذشته از آن حضرت (عليه السلام) متواتر و قطعي است.
و نيز ميفرمايد: گروهي از ياران موثق به من خبر دادند كه صاحب الامر (عليه السلام) را در بيداري ديدند و از او معجزات متعددي مشاهده كردند, و آن گرامي پارهاي از امور پنهاني و غيبي را به آنان خبر داد, و برايشان دعا فرمود و مستجاب گرديد, و آنان را از خطرها نجات بخشيد, كه عبارات از شرح و تفصيل آنها ناتوان است و همهي آنها از روشنترين معجزات محسوب ميشود.
افزودن دیدگاه جدید