خلاصه ماجرای مهم مباهله
چون سران مسيحى شهر نجران از قبول حقيقت سر باز زدند و بر اين پندار كه عيسى عليه السلام فرزند خداست، پاى فشردند. به پيامبر اكرم وحى شد تا با آنان مباهله كند، ماجراى مباهله با حضور باشكوه پيامبر و چهار نور پاك به شرح زير صورت پذيرفت:
«حضرت پيامبر و على و حسنين از پيش مىرفتند و فاطمه -عليهاالسلام - بر اثر ايشان مىرفت تا به صحرا شدند، ترسايان بيامدند و اسقف ايشان از پيش ايستاد.
اسقف گفت: اينان كهاند از محمد؟
گفتند: آن بُرنا پسر عمّ و داماد اوست بر دخترش و آن زن دختر اوست و آن كودكان، دخترزادگان اويند.
اسقف به ترسايان نگريد و گفت: بنگريد كه محمد چگونه واثق است كه به مباهله فرزندان و خاصگان خود را آورده است، از مباهلهی او حذر كنيد كه اگرنه مكان قيصر بودى، من اسلام آوردمى، رويها ديدم كه اگر از خدا بخواستندى تا كوهها را از جاى بركند، اجابت كردى»، (1)
رشيدالدين فضلالله ميبدى در ذيل آيهی مباركه: «فقل تعالوا ندع ابنائنا وابناءكم ونسائنا ونسائكم وانفسنا وانفسكم» (آلعمران /61) ماجراى مباهله را چنين ياد مىكند:
«آن روز كه حضرت رسول اكرمصلى الله عليه وآله براى مباهله به صحرا رفتند، دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و فاطمه عليهاالسلام و على عليه السلام از پس ايشان به راه افتادند. «رسول ايشان را با پناه خود گرفت و گليم بر ايشان پوشانيد و گفت: اللهم إنّ هؤلاء أهلى، جبرئيل آمد و گفت: يا محمد و أنا من أهلكم، چه باشد يا محمد اگر مرا بپذيرى و در شمار اهل بيتخويش آرى؟ رسول صلى الله عليه وآله گفت: يا جبرئيل و أنت منّا،» (2)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پىنوشت:
1 - الخزاعى النيشابورى، همان كتاب، ج4، ص363،
2 - ابوالفضل رشيدالدين ميبدى، همان كتاب، ج2، ص147 و 151،
افزودن دیدگاه جدید