متن دروس تفسير سوره حمد جلسه سوم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ
صحبت در اين بود كه اين «بسماللَّه» متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم. و اساس فهم بعضى از اين مسائل اين است كه انسان رابطه مابين حق و خلق را بداند، كه اين چه نحو رابطهاى است. البته ما اكثراً به طور طوطىوار يا با قدم برهان - آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است - [تصوراتى داريم]. اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد]؛ رابطهاى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس هم - با اين كه يك مرتبه بالاترى است - باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط
موجودى به يك موجود ديگراست. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى؛ كثرتى هست. و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمىشود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنارا، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست افاده مىفرمايند: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ(200)به تجلى تعبير مىشود. در دعاى سمات: وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكّاً(201) خداوند [مىفرمايد:] اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها[با اين كه(202)] ملك الموت توفّى مىكند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مىشود كه او كشته است. وَ ما رَمَيْتَ اذْ رَمَيْتَ(203)، «مارَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ»، «رَمَيْتَ وَ مارَمَيْتَ» يك تجلى است، يك نور است. و اگر اين معنا را ما به برهان يا بهطور طوطىوار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مىشود.
در احتمالى اولى كه داديم كه «حمد» جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم بهطور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مىشود، ممكن نيست واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اين كه حمد به جلوهها واقع مىشود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر. در عين حالى كه حمد براى مظاهر است،
اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست.
در احتمال دوم هم كه گفتيم: «حمد»، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمىشود. روى اين مطلب ولو اين كه حمد براى مظاهر واقع مىشود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمىشود و براى مطلق واقع نمىشود، لكن از باب اين كه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند حمد براى او واقع مىشود در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مىكند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمىشود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مىشود. به حسب اين دو احتمال آيه شريفه از اول تا آخر، معانيش فرق مىكند به حسب اين كه «الحمد» [مفيد] استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشدكه:] «كل موجودٍ اسم»، آن وقت «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» كه در بسم اللَّه واقع شده است، معانيش با «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» به حسب آن احتمال ديگر فرق مىكند، [روى اين لحاظ كه] اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است
در ملاحظه مرتبه كثرت، «اسم»، اسمِ «اللَّه» است لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين «اللَّه» تجلى حق تعالى بهاسم اعظم است. تجلى در موجودات به اسم اعظم [است]. «رحمان» تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا «رحيم». «رب العالمين» و «اياك نعبد» هم، همينطور با احتمال ديگر فرق مىكند.
در احتمال ثانى كه حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، «اسم»، «اللَّه»، «رحمان»، «رحيم» تا آخر سوره فرق مىكند. آن جا
همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود، در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر، اين جا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به «اسمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» [واقع مىشود]. حمد مطلق مال «اللَّه» است. حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات[واقع مىشود]. «اللَّه» اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است. رحمان هم رحمانيّت مقام ذات، رحيم هم رحيميّت مقام ذات است. و همينطور «ربّ» و هكذا...(204).
اينها به حسب قدمهاى برهانى [است.] در فلسفه اعلا(205)، نه در فلسفههاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مىيافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته و مىيافتند واقع را، مشاهده مىكردند.
اوليا نمىتوانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن هم نازل شده، متنزل شده است، رسيده است به جايى كه با اين مردم در بند و در چاه ضلالت، مخاطبه كند. دست و زبان پيغمبر اكرم هم بسته است، نمىتوانند آن را كه واقعيت است برسانند مگر متنزل [كنند]، تنزل [بدهند]. قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن از براى قرآن است(206)؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه با ما مىخواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مىكند: أفَلا يَنْظُرونَ إلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ(207). و اين براى ما تأسفآور است كه به همين موجودات نازل: به شمس ، به سماء، به ارض، به خود آدم [بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم.] زبان انبيا عقده داشته: رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْ لى أمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى(208) عقدهها در زبانشان، نه در قلبشان بوده است. نمىتوانستند آنچه يافتهاند آنطور
كه يافتهاند بگويند، گفتنى نبوده است. از اين جهت با مثال با نظاير مىخواستند چيزى به ما بفهمانند. خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبهاى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مىكنيم چه معرفتى است؟ يك چيز بسيار ناقص [است].
آن جايى هم كه گاهى [مطلبى] ذكر مىشود راجع به انبيا: فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً موسى بعد از اين كه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده يعنى من با چشمم ببينمت. اين كه از يك نبى بزرگى صادر نمىشود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب است بامرئى و رائى كه دست ما به آن نمىرسد. در عين حالى كه به آن جا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مىكرد، [عرض كرد:] رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ جواب آمد كه لَنْ تَرانى. يعنى - محتملاً - تا موسى هستى، رؤيت نمىشود، تا تو هستى نمىشود. لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اين كه اُنْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين «جبل» چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمىشود و بر آن مىشود، اين «جبل طور» است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند آن را مىديدند؟ [آيا ]مثل [رؤيت] شمس بود؟ اين وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ وعده ملاقات است؛ نمىبينى وَلكِنِ انْظُرْ إلى الْجَبَلِ، فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوْفَ تَرانى. محتمل است كه «إسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ» مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد] كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را «دك» كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به
مقام موت رسيد: خَرَّ موسى صَعِقاً(209)
براى ما اينها قصه است. اين كه آنچه آنها با قدمِ شهود يافتهاند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفتهاند؛ تجلى هم به نظر ما مىآيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مىديدند. اگر نور حسى، خوب همه مىديدند. جبرئيل امين قرائت مىكرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آن جا بودند مىشنيدند؟! ما يك شبحى مىبينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسألهاى مىشنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: «من گنگ خواب ديده [و ... .»؛] هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن.(210) گفتهاند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابل فهممان است مىفهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصههايى دارد كه لبابش را ما
نمىتوانيم بفهميم، ظواهرش را مىفهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مىكنند؛ لكن آن استفادهاى كه بايد بشود [نمىشود]. آن استفاده را به حسب: إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ(211)، خود رسول اللَّه (ص) مىبرد. ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى قَلْبِكَ(212) نازل شده، تنزل كرده، و با دست روحالامين آمده؛ لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مىكند. إنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ(213) جمعاً او نازل مىكند فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مىشود، ولى در مقام تنزل، [مرتبه] بالاتر روحالامين است. آن هم كه به قلب او وارد مىشود بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.
قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از
مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آن جايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفادهاى بكنند. آنهايى كه آن استفادهها را مىكردند وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقىشان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است يك طور ديگرى بود، غير از اين اوضاعى است كه در اين جاست. همانطورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مىشود و متنزل مىشود، مىآيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه مابين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ماشاءاللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق مابين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها[هست؛] تا برسد به آن مرتبهاى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوهاى كه براى حضرت موسى [واقع شد]، آن جا مىفرمايد: فلمّا تجلّى رَبَّهُ لِلْجَبَلِ، و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آن جا هم [فرمود:] يا موسى إنَّنى أَنَااللَّهُ(214)، تجلى براى شجره، يك جا إنَّنى أَنَااللَّهُ، يك جا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ همهاش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.
ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.
ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم بعضىشان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد لكن آن كسى كه ادراك مىكند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آن كه
مخاطبش است مىفهمد. و معلوم است آن كسى كه «مَنْ خُوطِبَ بِهِ» است و قرآن را مىفهمد آن مرتبهاى از است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ، «نَزَلَ عَلى قَلْبِهِ» اين را غير از خود او نمىتواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم «مشاهده غيبيه». مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته لكن نمىتواند بيان كند. مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مىتوانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مىگويى نور يك چيزى [است كه ]روشن مىكند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مىتواند به او افهام كند؟ جز اين كه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقدهاى كه در لسان انبيا بود پيغمبر اكرم عقدهاش از همه بيشتر بود، براى اين كه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود براى چه كسى بيان بكند مگر آن كه رسيده [باشد] به مقام ولايت تامه. شايد يكى از معانى ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ(215) - اگر وارد شده باشد از رسولاللَّه - اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آن كه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً] آنچه كه او يافته بود فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند. و كسى كه يافته است امورى [را] و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند تأثر[ش چقدر است؟] آن پدرى كه مىخواهد بچهاش شمس را ببيند ولى بچه كور است تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را
بفهمد؟ عناوينى كه همهاش مجهول [است] جز مجهولات چيزى نيست.
الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْأكْبَرُ يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مىكند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه و از راه بازش مىدارد. حجاب است براى اوليا و هرچه علم زيادتر بشود حجاب غليظتر مىشود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه] گاهى هم عالم خيال مىكند همهاش همين است. انسان از باب اين كه خودخواه هست، مگر اين كه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مىداند. فقيه خيال مىكند غير فقه چيزى ديگرى نيست در عالم؛ عارف هم خيال مىكند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مىكند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مىكند غير از هندسه چيزى نيست. حالا يا علم را فقط عبارت از آن مىدانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مىدانند، مابقى را ديگر علم نمىدانند. [...] اين حجاب بزرگى است براى همه حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه همين حجاب علم است. يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود. و علمهاى رسمى همه همينطورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مىكنند؛ خودخواهى مىآورند.
وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مىبرد. هرچه انباشتهتر باشد، مصايبش زيادتر است. وقتى يك زمين شورهزار [يا] سنگلاخ باشد، هرچه تخم در آن بكارند نتيجه نمىدهد. يك زمين شورهزار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مىترسد [بىحاصل است.] بعضيها از مسائل فلسفى - با اين
كه فلسفه يك علم رسمى است - چنان رم مىكنند كه خيال مىكنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آنطور رم مىكند. عارف هم همينطور است، [تا] بالاتر ... همه علوم رسمى «سر به سر قيل است و قال».(216)
و من نمىدانم ما كى [مىتوانيم] لااقل آنطور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسألهاى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد يك غرورى مىآورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا به كلى باز مىدارد. وقتى مشغول مطالعه است غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشنماز نيست. يكى از دوستان ما بود - خدا رحمتش كند - مىگفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مىشود به نماز، تو[ى] نماز نيست، اصلاً به خدا توجه ندارد، قلبش آن جا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه، براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود باز دارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غيرمهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمىگذارد، مانع مىشود، علوم شرعى هم همينطورند، اينها همه وسيلهاند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند،آنها
وسايل عمل هستند، [عمل] هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اين كه چنين تعبيرى هست كه إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ(217)، همينطور نه «مِنْ ظُلُماتٍ» آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفتهايم، ما توى حجابها مىلوليم و تا آخر هم [معلوم نيست] چه خواهد شد؟!
علم در نفوس ما تأثيرى نكرده الّا تأثير سوء؛ علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچارهها اسمش را . ذهنيات مىگذارند، اينهايى كه اين محجوبها «ذهنيات» مىگويند، [واقعاً ذهنيات] هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيلهاند براى رسيدن به مقصد. و هر كدام ما را باز دارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را باز دارد از آن مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند [حجاب است.] انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند. و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مىخواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند - البته مثال منطبق نيست - تمام انبيا براى همين آمدهاند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، «ما عدمهاييم(218)»، اصلمان از آن جاست، عينيت مال آن جاست. همه
انبيا هم آمدهاند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، از حجاب هاى نورانى بيرون بكشند، و به نور مطلق متصل كنند.
گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مىكند بر وجود حق تعالى، لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مىكند، از آنچه كه بايد باشد دورش مىكند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مىدانستند اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى غِبْتَ: كى غايب بودى. حضرت سيدالشهدا مىفرمايند: عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً(219) آن چشمى كه نمىبيند تو حاضرى و مراقبى، كورباشد، و كور هم هست.
اول مرتبه قيام است: قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلَّهِ.(220) اصحاب سير هم اين را منزل اول دانستهاند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد. در منازلالسائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلاً مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مىشود] و مىفرمايد به آنها بگو كه إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ: فقط يك موعظه، فقط اين كه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اين جا شروع مىشود، همه مسائل از اين جا شروع مىشود كه «قيام للَّهِ» باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مىكند]: به اين خوابها، به اينهايى كه افتادهاند آن جا و خوابند و بيهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است
كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا. راه بيفتيد. و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكردهايم، براى او راه نيفتادهايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيدهاند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمىتواند [انكار كند،] ما الآن اين جا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مىبرند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مىكشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مىكشند ما را [به] طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.
حب دنيا مبدأ همه چيز است. حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(221). مبدأ همه خطايا همين است. حب دنيا گاهى وقتها انسان را به آن جا مىرساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مىشود، يك بغضى حاصل مىشود.
گفته شده است آن آخرى كه انسان مىخواهد ارتحال كند از اين عالم، مىآيند شياطينى كه مىخواهند نگذارند كه اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مىآورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلاً كتاب دوست دارد، كتابش را مىآورند مىگويند كه ما آتش مىزنيم، برگرد از اين عقيدهاى كه دارى الّا اينها را آتش مىزنيم. آن
كه علاقه به فرزند دارد، آن كه علاقه به چيز ديگر دارد [همينطور است].
خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلاً كاخ(222) دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد اهل دنيا نباشد، يك طلبهاى يك كتاب داشته باشد اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشيا دارد. و اين علايق ممكن است آن دم آخر، كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مىشود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود. علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقهها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اين جا مىرويم؛[و] على اىّحال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما] نمىكند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشد به اين كتابتان يا نداشته باشيد كتاب مال شماست؛ از آن هم استفاده مىكنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شما است، استفاده هم مىكنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مىتوانيد از بين ببريد. آن كه انسان را گرفتار مىكند، اين علاقهاى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مىرساند. حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنيا است؛ حجابهايى است كه «بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» دائم ننشينيم و بگوييم: آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينند خودتان در آن حدى كه هستيد چه طوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد. و روى اين علاقه هست شما به او ايراد مىگيريد.
اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب
نمىگيرد. اين عيبگيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مىكنيم، همهاش براى اين است كه ما خودمان را - براى آن حبّ نفسى كه داريم - خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مىدانيم و ديگران را معيوب مىدانيم، و به عيبشان ايراد مىگيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى - شعرش را نمىخواهم بخوانم - به يك كسى اشكال كرد. [او] گفت من همينهايى كه مىگويى هستم، اما تو آنطور كه مىنمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مىدهيم كه ما براى خدا درس مىخوانيم، درس شريعت مىخوانيم، چون درس شريعت [مىخوانيم پس] از جنداللَّه هستيم، و اسم خودمان را جنداللَّه گذاشتهايم، ما آنطورىكه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور، [هستيم؟] مگر نفاق غير از اين است؟ نفاق همهاش اين نيست كه اظهار ديانت بكند ونباشد، مثل ابوسفيان. اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.
بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مىكنند و اين جا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آن جا بود، اين جا عدالت را رواج مىدادند. پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مىدهند كه فرمود: لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ(223). همين معاشرت
كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مىشود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلاً بخواهد مسأله بپرسد، لكن اين باز مىدارد او را به همين مقدار، از آن مرتبهاى كه مىخواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مىكند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبهاى كه او مىخواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مىدارد. لَيُغانُ عَلى قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُاللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً يك هم چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بيايم. لااقل اين مقدار كه نمايش مىدهيم باشيم. اگر در جبههمان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مىكنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مىدهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران و هكذا ... .
اين كه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت باز مىدارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مىداد، و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمىدانست، همان روزى كه او با او بيعت كردند - به حسب تاريخ - كلنگش را برداشت و رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر [امثال] اينها مردم را پرهيز مىدهند، كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمىدانند قصه چيست، اينها نمىدانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مىسازد، بهطورى كه [با] دنيا هم آنطورى كه بايد با آن رفتار كند، مىكند. عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و
همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند. به ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسينبن على - سلام اللَّه عليه - كرد كه دعاى يوم العرفهاش را مىبينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مىشود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مىكند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مىشود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مىآورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مىفهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.
اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مىكنند، براى اين است كه نمىدانند، جاهلند، بيچارهاند؛ نمىدانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مىسازد. اين دعاهاييكه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيدالشهدا - سلام اللَّه عليه - سمات، اينها چطور انسان درست مىكنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مىخواند، شمشير [هم] مىكشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مىخواندند. من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مىخواندند.(224) همانكه اين دعاى شعبانيه را مىخواند، همان شمشير مىكشد و با كفار جنگ مىكند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مىبرد. وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت يك انسانى مىشود كه براى خدا كار مىكند؛ كار مىكند اما براى خدا، شمشير مىزند براى خدا، مقاتله مىكند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه باز مىدارد انسان را از
اينهايى كه آن آقايان مىگويند.آنها همه آمالشان همينجاست. هرچه ماوراى اين جا باشد ذهنيات است. در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مىرسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه، و همين خطبهها، و همين نهجالبلاغه، و همين مفاتيحالجنان، و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اين كه انسان را آدم كنند.
وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مىكند، زراعت هم مىكند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مىكند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است]. آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب اميرالمؤمنين بودند، اكثراً اهل اينجور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود نماز مىخواند. آن جا قتال بود و او نمازش را مىخواند. قتال هم مىكرد، نماز هم مىخواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود - به حسب نقل - ما براى اين جنگ مىكنيم،(225)
جنگمان براى دنيا [نيست]، نمىخواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم. شام و عراق را پيغمبر و امير نمىخواستند. آنها مىخواستند اينها را آدم كنند، مىخواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند.اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده[ببينيد]، همين آدم كميل بخوان شمشير بزن است.
دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آنطور]كه يك وقتى آتش مىزدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى(226) كه روز آتش سوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال] اينها را مىآوردند، مىگفتند، كه آن روز آتش مىزد. اينها نمىفهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمىدانند. نمىدانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست. همينها هم كه بهطور ضعيف دعا مىخوانند و ذكر خدا مىگويند، به اندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست] - طوطىوار هم هست لكن درشان تأثير كرده - بهتر از آنهايند كه تارك هستند.
نمازخوان ولو اين كه يك مرتبه نازلهاى را دارد، از آن نمازنخوان
بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمىكند. پروندههاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است چقدرش مال غيرطلبه است. چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار دادهاند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مىكنند، اينها پروندههاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.
دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غيرصحيحى است به اسم اين كه «قرآن بايد بيايد ميدان» آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسههايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اين كه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم قرآن هم رفته است.آنهايى كه قرآن را مىخواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمىتوانند به ميدان بياورند. آنهايى كه ادعيه را مىخواهند كنار بگذارند و به اسم اين كه ما قرآن مىخواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمىتوانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مىزند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مىزند. بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مىگفتند: ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مىبينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى
دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متمول بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مىخواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اين كه اين توجهات به خدا را داشته باشند.
ما اگر هم قطعنظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مىكند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مىكنند. كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مىرود دزد را مىگيرد، يك وقت دزدى نمىكند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمىكنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع] افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مىكنند]، كاسب است كسبش را مىكند، معصيت هم نمىكند، دزدى هم نمىكند. اينهايى كه سرگردنه مىروند و تفنگ مىكِشند و آدم مىكُشند اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمىكردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است، قُلْ ما يَعْبَؤُابِكُمْ رَبىّ لَوْ لا دُعاءُكُمْ.(227) اگر قرآن را هم مىخواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مىكند، مردم را وادار به دعا مىكند، «كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود.» پس اينها قرآن را هم قبول ندارند. آن كه مىگويد: ما دعا را نمىخواهيم، قرآن را هم نمىخواهد، يعنى
قرآن را قبول ندارد. أُدْعوُنى أسْتَجِبْ لَكُمْ(228) مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.
انشاءاللَّه خداند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد. انشاء اللَّه.
) ²ص 19، پاورقى 1.
201) ²ص 19، پاورقى 4.
202) خداوند است كه هنگام مرگ، ارواح خلق را مىگيرد.» (زمر / 42)
203) و هنگامى كه تير انداختى تو نينداختى.» (انفال / 17).
204) تجلى ظهورى بر دو نوع است: عام و خاص، عام را تجلى رحمانى نامند و عبارت است از افاضه وجود بر تمامى موجودات كه در اين تجلى همه موجودات مساويند، و تجلى خاص را تجلى رحيمى گويند و عبارت است از فيضان كمالات وجود بر موجودات و افاضه كمالات معنويه بر مؤمنان و صديقان. امام خمينى(س) در شرح دعاى سحر مىفرمايند: «رحمت رحمانيّت مقام بسط وجود است و رحمت رحيميّت مقام بسط كمال وجود است، به رحمت رحمانيّت وجود ظهور پيدا مىكند و به رحمت رحيميّت هر وجود به كمال معنوى و هدايت باطنى مىرسد.»
و همچنين رحمان و رحيم ذاتى و فعلى خواهند بود، قيصرى در فصل دوم مقدمه شرح فصوص گويد: «هر گاه حقيقت وجود با تعينى از تعينات صفات كماليه اخذ شود اسم ذاتى است و اگر همين حقيقت وجود با تجلى خاصى از تجليات الهيه اخذ شود اسم فعلى است.» امام خمينى در شرح دعاى سحر مىفرمايند: «رحمانيّت و رحيميّت يا فعلى است يا ذاتى، خداوند تعالى داراى رحمت رحمانيّت و رحيميّت ذاتى است و آن تجلى ذات است بر ذات و ظهور صفات و اسماى او و لوازم آنها از اعيان ثابته به ظهور علمى و كشف تفصيلى در عين علم اجمالى در حضرت واحديت است. همچنان كه داراى رحمت رحمانيّت و رحيميّت فعلى است و آن تجلى ذات است در لباس افعال به گسترش فيض و كمال آن بر اعيان و اظهار آنها مطابق غايت كامله و نظام اتمّ.» بنابراين در احتمال اول رحمان و رحيم تجلى فعلى مىشود و در احتمال دوم رحمانيّت و رحيميّت ذاتى مىگردد.
205) فلسفه اعلا، حكمت متعاليه است كه صدرالمتألهين آن را بنيان گذاشته است.
206) قالالنبى (ص): إنَّ لْلِقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْنَاً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ اِلى سَبْعَةِ اَبْطُنٍ. «همانا براى قرآن ظاهر و باطنى است و براى باطن هم تا هفت بطن است.» تفسير صافى، ج 1، ص 31، مقدمه چهارم. و ² احاديث 1 و 2 و 8 و 9 و 10 همين مقدمه.
207) آيا در آفرينش شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده است.» (غاشيه / 17).
208) پروردگارا سينه من بگشاى و كار مرا آسان گردان و گره از زبان من باز كن.» (طه / 25 - 27).
209) وَ لَمّا جاءَ مُوسى لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إلَيْكَ، قالَ: لَنْ تَرانى، وَ لكِنِ انْظُرْ إلَى الْجَبَلِ فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوفَ تَرنى فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَل جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أفاق قاقَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إلَيْكَ وَ أنَا أوَّلُ الْمُؤمِنينَ. «و چون موسى به وعدهگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنما كه تو را بنگرم، خداوند در پاسخ فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد ولى به اين كوه بنگر اگر به جاى خويش برقرار ماند پس مرا توانى ديد، و همين كه پروردگارش بر آن كوه جلوه كرد آن را متلاشى و هموار كرد و موسى بيهوش افتاد و چون به خود آمد، گفت: منزهى تو، سوى تو باز مىگردم كه من مؤمن نخستينم.» (اعراف / 143).
210) تمام بيت اين است:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش
211) زيد شحام گويد كه قتادهبن دعامة خدمت امام باقر(ع) رسيد حضرت به او فرمودند: آيا تو فقيه اهل بصره هستى؟ قتاده عرض كرد: چنين گمان مىكنند. سپس حضرت فرمود: خبردار شدهام كه تو قرآن تفسير مىكنى؟ قتاده جواب داد: آرى. حضرت فرمودند: آيا قرآن را از روى علم و آگاهى تفسير مىكنى يا بر پايه جهل نادانى؟ گفتگوى آنان ادامه پيدا كرد تا آن جا كه حضرت فرمودند: وَيْحَكَ يا قُتادَةُ إِنَّما يَعْرِفُ الْقرآنَ مَنْ خوطِبَ بِهِ. «واى بر تو اى قتاده! جز اين نيست كه قرآن را فقط آن كسى كه مورد خطاب آن قرار گرفته مىشناسد.» بحارالانوار، ج 46 ، ص 349، «تاريخ الامام محمد الباقر»، باب 20، حديث 2.
212) تمام آيات: وَ إِنَّهُ لَتَنْزيلُ رَبِّ الْعالَمينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ. «و اين قرآن نازل شده از پروردگار جهانيان است آن را روحالامين بر قلب تو نازل كرده تا از بيمدهندگان باشى.» (شعرا / 192 - 194).
213) اين (قرآن) را در شب قدر نازل كرديم.» (قدر / 1).
214) همانا من خدايم.» (طه / 14).
215) الجامع الصغير، ج 2، ص 144، بدون كلمه «مثل».
216) تمام بيت شيخ بهايى چنين است:
علم رسمى سر به سر قيل است و قال
نه از او كيفيتى حاصل و نه حال
217) قال النبىّ (ص): إنّ لِلَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ و ظُلْمَةٍ. «پيامبر فرمود: همانا براى خداوند هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است.» مرصادالعباد، ص 171. بحارالانوار، ج 55، ص 45، «كتاب السماء و العالم»، باب 5، ذيل حديث 13.
218) اقتباس از اين بيت مولوى در «مثنوى» است:
ما عدمهاييم هستيها نما
تو وجود مطلق و هستى ما
219) دعاى عرفه حضرت سيدالشهدا - عليهالسلام. اقبال الاعمال، ص 349.
220) سباء / 46).
221) عن ابى عبدالله - عليهالسلام - قال: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ حُبُّ الدُّنيا. اصول كافى، ج 4، ص2، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب حب الدنيا و الحرص عليها»، حديث 1. اصول كافى، ج 3، ص 197، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب ذمّ الدنيا و الزهد فيها»، حديث 11. بحارالانوار، ج 7، ص 1 و ج 74، ص 178.
222) در نوار «پارك» شنيده مىشود.
223) گاه دلم را كدورتى مىپوشاند و من براستى هر روز هفتاد بار از خداوند درخواست آمرزش مىكنم.» مستدركالوسائل، ج 5، ص320، «كتاب الصلاة»، «ابواب الذكر»، «باب 22»، حديث 2.
224) اقبال الاعمال، اعمال ماه شعبان، ص 685. مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد، ص 374. بحارالانوار، ج 91، ص 97-99، «كتاب الذكر و الدعاء»، باب 32، حديث 12.
225) قال: إنَّ أَعْرابيّاً قامَ يَوْمَ الْجَمَلِ إلى أميرالْمؤمِنينَ (ع) فَقالَ: يا أميرَالْمؤمِنينَ أَتَقُولُ: إنَّ اللَّهَ واحِدٌ؟ قالَ: فَحَمَلً الناسُ عَلَيْهِ، قالُوا: يا أَعْرابِىُّ أما تَرى فيهِ أميرالمُؤْمنينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ، فَقالَ أميرالْمُؤمنينَ (ع): دَعَوْهُ فَإنَّ الَّذى يُريدُهُ الْأَعرابِىُّ هُوَ الَّذى نُريدُهُ مِنَ الْقوُمِ. «شريحبن هانى نقل مىكند كه در روز وقوع جنگ جمل يك عرب بياباننشين در برابر اميرالمؤمنين (ع) ايستاد و گفت: آيا مىگويى خداوند يكى است؟ در اين حال مردم به او هجوم آوردند و گفتند: اى مرد مگر نمىبينى اميرالمؤمنين پريشانخاطر است؟ آنگاه اميرالمؤمنين فرمود: او را رها كنيد، آنچه اين عرب صحرانشين از ما مىخواهد، همان است كه ما از اين مردم مىخواهيم.» توحيد، شيخ صدوق، ص 83، «باب معنى الواحد و التوحيد و الموحد»، حديث 3.
226) سيد احمد، پسر حاجى ميرقاسم (1269 - 1324 ه . ش ) مورخ و زبانشناس معاصر كه با تصوف و عرفان سخت مخالف بود. او با برخى از عقايد و معارف دينى مخالفت مىكرد و آنها را از دين نمىدانست. وى از به كار بردن نقاط عربى دورى مىجست و در برابر آنها لغات و اصطلاحات و تركيباتى از ريشه فارسى ساخته بود و خود آنها را به كار مىبرد. از آثار اوست: تاريخ مشروطيت، تاريخ هجده ساله آذربايجان، بهايىگرى، شيعهگرى، ورجاوند بنياد.
227) بگو اگر دعايتان نباشد، پروردگار من اعتنايى به شما ندارد.» (فرقان / 77).
228) مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم.» (غافر / 60).
افزودن دیدگاه جدید