متن دروس تفسير سوره حمد جلسه سوم ( امام خمینی )

  أعُوذُ بِاَللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏

    بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبَّ الْعالَمينَ‏

 

    صحبت در اين بود كه اين «بسم‏اللَّه» متعلق به چيست. چند احتمال بود كه عرض كرديم. و اساس فهم بعضى از اين مسائل اين است كه انسان رابطه مابين حق و خلق را بداند، كه اين چه نحو رابطه‏اى است. البته ما اكثراً به طور طوطى‏وار يا با قدم برهان - آن قدم بالاترش مال كسان ديگر است - [تصوراتى داريم‏]. اين ربط موجودات به حق تعالى اين طور نيست كه موجودى به يك موجود ديگرى ربط داشته باشد، مثل ربط پدر به پسر، پسر به پدر. اين يك ربطى است كه موجودى مستقل به موجودى مستقل [دارد]؛ رابطه‏اى هم بينشان هست، ربط شعاع شمس به شمس هم - با اين كه يك مرتبه بالاترى است - باز هم شعاع شمس با شمس يك غيريّتى دارد و ربط

 موجودى به يك موجود ديگراست. ربط قواى نفس مجرد به نفس هم يك مرتبه بالاتر از ربط شعاع شمس به شمس است؛ لكن در ربط قوه باصره به نفس، قوه سامعه به نفس هم يك نحو تغايرى؛ كثرتى هست. و اما ربط موجودات به مبدأ وجود، به حق تعالى را نمى‏شود از هيچ يك از اين انواع ربطى كه عرض كردم حساب كرد. كتاب و سنت هم گاهى همين معنا را، همين معنارا، همين معناى ربط را به آن صورت كه هست افاده مى‏فرمايند: تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ(200)به تجلى تعبير مى‏شود. در دعاى سمات: وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ بِهِ لِلْجَبَلِ فَجَعَلْتَهُ دَكّاً(201) خداوند [مى‏فرمايد:] اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها[با اين كه(202)] ملك الموت توفّى مى‏كند، انسان هم اگر كسى را بكشد باز گفته مى‏شود كه او كشته است. وَ ما رَمَيْتَ اذْ رَمَيْتَ(203)، «مارَمَيْتَ وَ رَمَيْتَ»، «رَمَيْتَ وَ مارَمَيْتَ» يك تجلى است، يك نور است. و اگر اين معنا را ما به برهان يا به‏طور طوطى‏وار ادراكش بكنيم، آن وقت در اين آيات شريفه بعضى از مسائل معلوم مى‏شود.

    در احتمالى اولى كه داديم كه «حمد» جميع محامد باشد؛ متكثر به نحو كثرت ملاحظه بشود، اسم هم به‏طور كثرت ملاحظه بشود. آن احتمال اين بود كه هر حمدى كه واقع مى‏شود، ممكن نيست  واقع بشود الّا براى حق تعالى. براى اين كه حمد به جلوه‏ها واقع مى‏شود و جلوه همان ظهور اوست؛ بالاتر از ظهور شمس در شعاع است و ظهور نفس در سمع و بصر. در عين حالى كه حمد براى مظاهر است،

 اسماى متكثره براى خود حق تعالى هم هست.

    در احتمال دوم هم كه گفتيم: «حمد»، حمد مطلق باشد؛ و دنبالش گفته شد كه عكس احتمال اول است، يعنى هيچ حمدى از حامدى براى او واقع نمى‏شود. روى اين مطلب ولو اين كه حمد براى مظاهر واقع مى‏شود و اين مظاهر ظهور اوست، حمد مطلق از ما واقع نمى‏شود و براى مطلق واقع نمى‏شود، لكن از باب اين كه تمام اين كثرات مضمحلّ در آن موجود مطلقند حمد براى او واقع مى‏شود در نظر كثرت و نظر وحدت فرق مى‏كند. در نظر كثرت به حسب اين احتمال ثانى، هيچ حمدى براى وجود مطلق واقع نمى‏شود؛ و به نظر اضمحلال كثرات در وحدت، همه حمدها بر او واقع مى‏شود. به حسب اين دو احتمال آيه شريفه از اول تا آخر، معانيش فرق مى‏كند به حسب اين كه «الحمد» [مفيد] استغراق باشد، و اسم، اسماى متكثره [باشدكه:] «كل موجودٍ اسم»، آن وقت «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» كه در بسم اللَّه واقع شده است، معانيش با «اللَّه» و «رحمن» و «رحيم» به حسب آن احتمال ديگر فرق مى‏كند، [روى اين لحاظ كه‏] اسم، اسم ظاهر است و هر اسمى با اسم ديگر فرق دارد، ملاحظه مرتبه كثرت است‏

    در ملاحظه مرتبه كثرت، «اسم»، اسمِ «اللَّه» است لكن در مقام كثرات، در مقام تفصيل. اين «اللَّه» تجلى حق تعالى به‏اسم اعظم است. تجلى در موجودات به اسم اعظم [است‏]. «رحمان» تجلى به رحمانيّت است در مقام فعل، و هكذا «رحيم». «رب العالمين» و «اياك نعبد» هم، همينطور با احتمال ديگر فرق مى‏كند.

    در احتمال ثانى كه  حمد، حمد مطلق باشد، حمد بدون هيچ قيد باشد، «اسم»، «اللَّه»، «رحمان»، «رحيم» تا آخر سوره فرق مى‏كند. آن جا

 همه موجودات اسم بودند؛ هر موجودى اسم بود، در هر عملى، اسم معنايش فرق داشت با عمل ديگر، اين جا كه حمد مطلق است، حمد مطلق به «اسمِ‏اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» [واقع مى‏شود]. حمد مطلق مال «اللَّه» است. حمد مطلق با اسمى كه اسم ظهور مقام ذات است، يعنى در مقام ذات است، يعنى در مقام اسماء اللَّه، در مقام ذات‏[واقع مى‏شود]. «اللَّه» اسم جامع مقام ذات است نه مقام ظهور؛ اسم هم جلوه همان است. رحمان هم رحمانيّت مقام ذات، رحيم هم رحيميّت مقام ذات است. و همين‏طور «ربّ» و هكذا...(204).

    اينها به حسب قدمهاى برهانى [است.] در فلسفه اعلا(205)، نه در فلسفه‏هاى متعارف، برهان بر اين معانى هست، لكن همه اينها غير آن است كه اوليا مى‏يافتند. اوليا با قدم سلوك از منازل گذشته و مى‏يافتند واقع را، مشاهده مى‏كردند.

    اوليا نمى‏توانند مشاهدات خودشان را براى مردم بيان كنند، قرآن هم نازل شده، متنزل شده است، رسيده است به جايى كه با اين مردم در بند و در چاه ضلالت، مخاطبه كند. دست و زبان پيغمبر اكرم هم بسته است، نمى‏توانند آن را كه واقعيت است برسانند مگر متنزل [كنند]، تنزل [بدهند]. قرآن مراتب دارد، هفت بطن يا هفتاد بطن از براى قرآن است(206)؛ از اين بطون تنزل كرده است تا رسيده است به جايى كه با ما مى‏خواهد صحبت كند. خدا خودش را با شتر معرفى مى‏كند: أفَلا يَنْظُرونَ إلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ(207). و اين براى ما تأسف‏آور است كه به همين موجودات نازل: به شمس ، به سماء، به ارض، به خود آدم [بخواهيم به خدا معرفت پيدا كنيم.] زبان انبيا عقده داشته: رَبِّ اشْرَحْ لى صَدْرى وَ يَسِّرْ لى أمْرى وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانى(208) عقده‏ها در زبانشان، نه در قلبشان بوده است. نمى‏توانستند آنچه يافته‏اند آنطور

 كه يافته‏اند بگويند، گفتنى نبوده است. از اين جهت با مثال با نظاير مى‏خواستند چيزى به ما بفهمانند. خوب وقتى كه خدا با شتر معرفى بشود، معلوم است كه مرتبه ما چه مرتبه‏اى است، مرتبه همان حيوان است؛ و معرفتى كه ما از آن پيدا مى‏كنيم چه معرفتى است؟ يك چيز بسيار ناقص [است‏].

    آن جايى هم كه گاهى [مطلبى‏] ذكر مى‏شود راجع به انبيا: فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً موسى بعد از اين كه تحت ربوبيّت حق تعالى واقع شد و از اين منازل گذشت، آن وقت عرض كرد: أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ به من خودت را ارائه بده. ارائه بده يعنى من با چشمم ببينمت. اين كه از يك نبى بزرگى صادر نمى‏شود، آن نحو ارائه و آن نحو رؤيتى كه مناسب است بامرئى و رائى كه دست ما به آن نمى‏رسد. در عين حالى كه به آن جا رسيده بود كه متكلم بود، با خدا تكلم مى‏كرد، [عرض كرد:] رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إِلَيْكَ جواب آمد كه لَنْ تَرانى. يعنى - محتملاً - تا موسى هستى، رؤيت نمى‏شود، تا تو هستى نمى‏شود. لكن مأيوسش نكرد؛ ارجاعش كرد به اين كه اُنْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ. اين «جبل» چيست؟ اين جبلى كه تجلى حق بر موسى نمى‏شود و بر آن مى‏شود، اين «جبل طور» است. آيا اين تجلى، يك تجلى بود كه اگر آن روز مردم در كوه طور بودند آن را مى‏ديدند؟ [آيا ]مثل [رؤيت‏] شمس بود؟ اين وَلكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ وعده ملاقات است؛ نمى‏بينى وَلكِنِ انْظُرْ إلى الْجَبَلِ، فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوْفَ تَرانى. محتمل است كه «إسْتَقَرَّ عَلى مَكانِهِ» مراد اين جبل باشد؛ اين جبل محتمل است كه همان انانيّت، نفس موسى بوده [باشد] كه باز بقايا داشته است، با همان تجلى جبل را «دك» كرد، به هم زد اوضاع انانيّت را، و موسى به‏

 مقام موت رسيد: خَرَّ موسى صَعِقاً(209)

    براى ما اينها قصه است. اين كه آنچه آنها با قدمِ شهود يافته‏اند، براى ما كه در اين ظلمتكده هستيم، به صورت قصه است. جبل طور را براى ما گفته‏اند؛ تجلى هم به نظر ما مى‏آيد كه يك نورى بوده است از كوه طور، كه موسى ديده، ديگران هم مى‏ديدند. اگر نور حسى، خوب همه مى‏ديدند. جبرئيل امين قرائت مى‏كرد قرآن را براى رسول خدا، لكن آنهايى كه آن جا بودند مى‏شنيدند؟! ما يك شبحى مى‏بينيم و از اصل غفلت داريم، از دور يك مسأله‏اى مى‏شنويم. انبيا مثل آن آدمى هستند كه خوابى ديده، چيزى مشاهده كرده، لكن زبانش عقده دارد و مردم هم همه كر هستند: «من گنگ خواب ديده [و ... .»؛] هم آنها عاجزند از گفتن و هم ما عاجزيم از شنيدن.(210) گفته‏اند، لكن براى ما نيست؛ ما همان امورى كه قابل فهممان است مى‏فهميم. قرآن همه چيز دارد، احكام شرعيه ظاهريه دارد، قصه‏هايى دارد كه لبابش را ما

 نمى‏توانيم بفهميم، ظواهرش را مى‏فهميم. براى همه هم هست، يك چيزى است كه همه از آن استفاده مى‏كنند؛ لكن آن استفاده‏اى كه بايد بشود [نمى‏شود]. آن استفاده را به حسب: إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ(211)، خود رسول اللَّه (ص) مى‏برد. ديگران محرومند مگر به تعليم او، اوليا هم با تعليم او. در عين حال باز نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى‏ قَلْبِكَ(212) نازل شده، تنزل كرده، و با دست روح‏الامين آمده؛ لكن رسول اللَّه در مقام تنزل، اين نزول هست، يك مقامى است كه از خود او اخذ مى‏كند. إنّا أنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ(213) جمعاً او نازل مى‏كند فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ وارد مى‏شود، ولى در مقام تنزل، [مرتبه‏] بالاتر روح‏الامين است. آن هم كه به قلب او وارد مى‏شود بايد نازل بشود به مراتب: از اين بطن به آن بطن، از اين حد به آن حد، تا برسد به حدى كه به صورت الفاظ درآيد.

    قرآن كه از مقوله سمع و بصر نيست، از مقوله الفاظ نيست، از

 مقوله اعراض نيست؛ لكن متنزلش كردند براى ما كه كور و كر هستيم، تا آن جايى كه بشود اين كور و كرها هم از آن استفاده‏اى بكنند. آنهايى كه آن استفاده‏ها را مى‏كردند وضع تربيتشان يك جور ديگر بود، وضع تلقى‏شان از كتاب، از قرآن يك نحو ديگرى بود، وضع توجهشان به مبدئى كه قرآن از آن نازل شده است يك طور ديگرى بود، غير از اين اوضاعى است كه در اين جاست. همان‏طورى كه جلوه حق تعالى از غيب ظاهر مى‏شود و متنزل مى‏شود، مى‏آيد تا همين عالم طبيعت؛ همان فرقى كه مابين عالم طبيعت، عالم جسم، عالم ظاهر با مراتب غيب هست؛ الى ماشاءاللَّه، تا به مرتبه جلوه اول برسد، همان فرق مابين ادراكات ما و بعد از ما بالاترها، و بعد از بالاترها و بالاترها[هست؛] تا برسد به آن مرتبه‏اى كه اولياى خاص خدا و انبيا در آن مرتبه هستند. آن جلوه‏اى كه براى حضرت موسى [واقع شد]، آن جا مى‏فرمايد: فلمّا تجلّى رَبَّهُ لِلْجَبَلِ، و در دعاى سمات: بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ و آن جا هم [فرمود:] يا موسى إنَّنى أَنَااللَّهُ(214)، تجلى براى شجره، يك جا إنَّنى أَنَااللَّهُ، يك جا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ، يك جا بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى تَجَلَّيْتَ لِلْجَبَلِ همه‏اش صحيح است، و هر كدام در مقام خودش تمام است.

    ما بخواهيم ياد بگيريم قرآن را، بايد چه بكنيم؟ اين مسائل به آن معنا تعليم و تعلمى نيست.

    ما وقتى بخواهيم قرآن را نگاه كنيم و همين تفاسيرى كه متعارف است نگاه كنيم بعضى‏شان به اين معانى اشاره دارند؛ همين تعليم و تعلم با كر و كورهاست. قرآن همه مسائل را دارد لكن آن كسى كه ادراك مى‏كند إنَّما يَعْرِفُ الْقُرْآنَ مَنْ خُوطِبَ بِهِ است. قرآن را آن كه‏

 مخاطبش است مى‏فهمد. و معلوم است آن كسى كه «مَنْ خُوطِبَ بِهِ» است و قرآن را مى‏فهمد آن مرتبه‏اى از است كه: نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ، «نَزَلَ عَلى‏ قَلْبِهِ» اين را غير از خود او نمى‏تواند مشاهده كند. قضيه، قضيه ادراك عقلى نيست، قدم برهان نيست، قضيه مشاهده است، آن هم «مشاهده غيبيه». مشاهده با چشم نيست، مشاهده با نفس نيست، مشاهده با عقل نيست، با قلب نيست. آن قلبى كه قلب عالم است، قلب نبى، مشاهده با اوست، دريافته لكن نمى‏تواند بيان كند. مگر در لفافه امثله و الفاظ، به يك آدمى كه كور است چطور شما مى‏توانيد بفهمانيد كه نور چيست؟ با چه زبانى، با چه حرفى؟ جز اين است كه مى‏گويى نور يك چيزى [است كه ]روشن مى‏كند؟ آدمى كه نديده است نور را، چطور آن كسى كه نور را ديده مى‏تواند به او افهام كند؟ جز اين كه عقده در لسانش هست؛ و اين عقده براى اين است كه طرف، عقده در گوشش است؛ آن عقده‏اى كه در لسان انبيا بود پيغمبر اكرم عقده‏اش از همه بيشتر بود، براى اين كه آنچه او يافته بود، آنچه از قرآن در قلب او نازل شده بود براى چه كسى بيان بكند مگر آن كه رسيده [باشد] به مقام ولايت تامه. شايد يكى از معانى ما أُوذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما أُوذيتُ(215) - اگر وارد شده باشد از رسول‏اللَّه - اين باشد كه يك آدمى كه آنچه را بايد برساند نتواند برساند؛ آن كه كسى را نيابد كه به او آنچه يافته بگويد، تأثر دارد. [خصوصاً] آنچه كه او يافته بود فوق همه آنها بود كه سايرين يافته بودند. و كسى كه يافته است امورى [را] و ميل دارد همه بيابند، و نتواند برساند تأثر[ش چقدر است؟] آن پدرى كه مى‏خواهد بچه‏اش شمس را ببيند ولى بچه كور است تأثرش چقدر است؟ بخواهد افهام كند چه بگويد؟ چه بگويد كه اين نور را

 بفهمد؟ عناوينى كه همه‏اش مجهول [است‏] جز مجهولات چيزى نيست.

    الْعِلْمُ هُوَ الْحِجابُ الْأكْبَرُ يك حجاب بزرگ همين علم است؛ سرگرم مى‏كند انسان را به همين مفاهيم كليه عقليه و از راه بازش مى‏دارد. حجاب است براى اوليا و هرچه علم زيادتر بشود حجاب غليظتر مى‏شود. علقه انسان به همان علمى كه دارد [است كه‏] گاهى هم عالم خيال مى‏كند همه‏اش همين است. انسان از باب اين كه خودخواه هست، مگر اين كه از اين جلد بيرون برود، هر علمى را كه يافته است، ادراك كرده و خوانده، همه كمالات را منحصر به آن مى‏داند. فقيه خيال مى‏كند غير فقه چيزى ديگرى نيست در عالم؛ عارف هم خيال مى‏كند غير عرفان چيزى نيست؛ فيلسوف هم خيال مى‏كند غير فلسفه چيزى نيست؛ مهندس هم خيال مى‏كند غير از هندسه چيزى نيست. حالا يا علم را فقط عبارت از آن مى‏دانند كه با مشاهده و با تجربه و اينها باشد، اين را علم مى‏دانند، مابقى را ديگر علم نمى‏دانند. [...] اين حجاب بزرگى است براى همه حجابهاى زيادى هست كه غليظتر از همه همين حجاب علم است. يعنى آنچه بايد با آن راه را پيدا كند، همان مانع بشود؛ علمى كه بايد انسان را هدايت كند، مانع از هدايت بشود. و علمهاى رسمى همه همين‏طورند كه انسان را از آنچه بايد باشد، محجوب مى‏كنند؛ خودخواهى مى‏آورند.

    وقتى علم در يك قلب غير مهذب وارد بشود، انسان را به عقب مى‏برد. هرچه انباشته‏تر باشد، مصايبش زيادتر است. وقتى يك زمين شوره‏زار [يا] سنگلاخ باشد، هرچه تخم در آن بكارند نتيجه نمى‏دهد. يك زمين شوره‏زار، قلب محجوب، غير مهذب، قلبى كه از اسم خدا هم مى‏ترسد [بى‏حاصل است.] بعضيها از مسائل فلسفى - با اين

  كه فلسفه يك علم رسمى است - چنان رم مى‏كنند كه خيال مى‏كنند يك مارى است. فيلسوف هم از عرفان آنطور رم مى‏كند. عارف هم همين‏طور است، [تا] بالاتر ... همه علوم رسمى «سر به سر قيل است و قال».(216)

    و من نمى‏دانم ما كى [مى‏توانيم‏] لااقل آنطور خودمان را مهذب كنيم كه اين علوم رسمى خيلى مانعمان نشود؛ از خدا مانعمان نشود، از ذكر اللَّه مانعمان نشود. اين هم خودش يك مسأله‏اى است. اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه از خدا غافل بشويم؛ اشتغال به علم، اسباب اين نشود كه يك غرور پيدا بشود كه ما را از مبدأ كمال دور كند. اين غرورى كه در ملاها هست، چه آنهايى كه علوم مادى و طبيعى دارند و چه آنهايى كه علوم شرعى دارند يا علوم عقلى دارند. اين، اگر قلب مهذب نباشد يك غرورى مى‏آورد؛ همان غرورى كه انسان را از خدا به كلى باز مى‏دارد. وقتى مشغول مطالعه است غرق در مطالعه است، وقتى مشغول نماز است، پيشنماز نيست. يكى از دوستان ما بود - خدا رحمتش كند - مى‏گفت كه: يادم نيست بگذار بايستم نماز، يادم بيايد. كأنّه انسان وقتى وارد مى‏شود به نماز، تو[ى‏] نماز نيست، اصلاً به خدا توجه ندارد، قلبش آن جا نيست، قلبش جاى ديگر است؛ شايد فكر اين باشد كه مسأله علمى را حل كند. اين علمى كه مقدمه، براى رسيدن به مقصود است، انسان را از مقصود باز دارد. علم شرعى است، علم تفسير است، علم توحيد است، لكن در قلب غيرمهيا، غير مهذب، علم توحيد هم يك غل و بندى است كه نمى‏گذارد، مانع مى‏شود، علوم شرعى هم همين‏طورند، اينها همه وسيله‏اند. علوم شرعى، مسائل شرعيه يك وسايلى هستند،آنها

  وسايل عمل هستند، [عمل‏] هم وسيله است. همه براى يك مقصدند، همه براى اينند كه بيدار بشود اين نفس، از اين حجابهايى كه همه براى ما ظلمانى است، از اين ظلمتها بيرون برود، بعد برسد به حجابهاى نورانى. مثل اين كه چنين تعبيرى هست كه إنَّ للَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ(217)، همين‏طور نه «مِنْ ظُلُماتٍ» آنها هم كه نور هستند، باز حجاب هستند. ما هنوز از حجابهاى ظلمانى بيرون نرفته‏ايم، ما توى حجابها مى‏لوليم و تا آخر هم [معلوم نيست‏] چه خواهد شد؟!

    علم در نفوس ما تأثيرى نكرده الّا تأثير سوء؛ علوم شرعيه، علوم عقليه، اينهايى كه اين بيچاره‏ها اسمش را . ذهنيات مى‏گذارند، اينهايى كه اين محجوبها «ذهنيات» مى‏گويند، [واقعاً ذهنيات‏] هستند، يعنى عينيت ندارند، اينها وسيله‏اند براى رسيدن به مقصد. و هر كدام ما را باز دارند از آن مقصد، ديگر علم نيست، اين حجاب است، ظلمت است، حجاب ظلمانى است. هر علمى كه انسان را باز دارد از آن مقصد، از آنچه كه براى آن انبيا آمدند [حجاب است.] انبيا آمدند مردم را از اين دنيا، از اين ظلمتها بيرون بكشند. و به مبدأ نور برسانند، مبدأ نور، انوار نه، نور مطلق؛ مى‏خواهند انسان را فانى كنند در نور مطلق، اين قطره را در آن دريا فانى كنند - البته مثال منطبق نيست - تمام انبيا براى همين آمده‏اند و تمام علوم وسيله است و عينيت مال آن نور است، «ما عدمهاييم(218)»، اصلمان از آن جاست، عينيت مال آن جاست. همه

 انبيا هم آمده‏اند كه ما را از اين ظلمتها بيرون بكشند و به نور برسانند، نه به انوار، از حجابهاى ظلمانى، از حجاب هاى نورانى بيرون بكشند، و به نور مطلق متصل كنند.

    گاهى علم توحيد هم حجاب است. علم توحيد است، برهان اقامه مى‏كند بر وجود حق تعالى، لكن محجوب است از او. همين برهان دورش مى‏كند، از آنچه كه بايد باشد دورش مى‏كند. انبيا قدمشان اين طور نبوده؛ اوليا و انبيا قدمشان، قدم برهانى نبوده؛ آنها برهان مى‏دانستند اما قضيه، قضيه اثبات واجب به برهان نبوده. مَتى‏ غِبْتَ: كى غايب بودى. حضرت سيدالشهدا مى‏فرمايند: عَمِيَتْ عَيْنٌ لا تَراكَ عَلَيْها رَقيباً(219) آن چشمى كه نمى‏بيند تو حاضرى و مراقبى، كورباشد، و كور هم هست.

    اول مرتبه قيام است: قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلَّهِ.(220) اصحاب سير هم اين را منزل اول دانسته‏اند؛ شايد هم مقدمه باشد و منزل نباشد. در منازل‏السائرين اين را منزل اول دانسته؛ لكن ممكن است كه اين اصلاً مقدمه باشد، منزل بعد باشد. اول اين است كه يك وصيت، يك موعظه به وسيله يك موجودى كه خودش يافته است [صادر مى‏شود] و مى‏فرمايد به آنها بگو كه إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ: فقط يك موعظه، فقط اين كه قيام كنيد براى خدا. همه چيز از اين جا شروع مى‏شود، همه مسائل از اين جا شروع مى‏شود كه «قيام للَّهِ» باشد، انسان نهضت كند براى خدا، بايستد براى خدا، از اين خواب بيدار بشود. كأنّه [امر مى‏كند]: به اين خوابها، به اينهايى كه افتاده‏اند آن جا و خوابند و بيهوش، بگو كه من به شماها يك موعظه دارم و آن اين است

 كه بلند شويد از جا براى خدا، قيام كنيد براى خدا. راه بيفتيد. و ما همين يك موعظه را هم تا حالا گوش نكرده‏ايم، براى او راه نيفتاده‏ايم. راه افتادنمان براى خودمان است؛ آنها هم كه خيلى خوب هستند باز براى خودشان. بله اوليايى هستند كه يك جور ديگرند؛ آن موعظه براى ما خوابهاست، آنها رسيده‏اند، بالا هستند. ما را خواهند برد، اين معنا را هيچ كس نمى‏تواند [انكار كند،] ما الآن اين جا هستيم و موكلهايى كه بر همه قواى ما تسلط دارند، دارند ما را مى‏برند. آن قوا دارند ما را به آن طرف مى‏كشند؛ از اول كه در طبيعت هستيم دارند مى‏كشند ما را [به‏] طرف جاى ديگر، ما خواهيم رفت، لكن خواهيم رفت با ظلمتها، با حجابها.

    حب دنيا مبدأ همه چيز است. حُبُّ الدُّنْيا رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(221). مبدأ همه خطايا همين است. حب دنيا گاهى وقتها انسان را به آن جا مى‏رساند كه اگر موحد هم هست، لكن اگر اعتقادش باشد كه خدا از او دنيا را گرفته، در قلبش كدورتى حاصل مى‏شود، يك بغضى حاصل مى‏شود.

    گفته شده است آن آخرى كه انسان مى‏خواهد ارتحال كند از اين عالم، مى‏آيند شياطينى كه مى‏خواهند نگذارند كه اين آدم، موحد از اين عالم بيرون برود، مى‏آورند جلوى رويش چيزهايى را كه دوست دارد. طلبه مثلاً كتاب دوست دارد، كتابش را مى‏آورند مى‏گويند كه ما آتش مى‏زنيم، برگرد از اين عقيده‏اى كه دارى الّا اينها را آتش مى‏زنيم. آن

 كه علاقه به فرزند دارد، آن كه علاقه به چيز ديگر دارد [همين‏طور است‏].

    خيال نكنيد كه اهل دنيا عبارت از آنهايند كه مثلاً كاخ(222) دارند؛ ممكن است يك نفر خيلى هم كاخ داشته باشد اهل دنيا نباشد، يك طلبه‏اى يك كتاب داشته باشد اهل دنيا باشد، علاقه داشته باشد. ميزان علاقه است؛ ميزان دنيا، آن علايقى است كه انسان به اين اشيا دارد. و اين علايق ممكن است آن دم آخر، كه انسان ببيند دارد از علايقش جدا مى‏شود، دشمنى بياورد با خدا؛ دشمن خدا بشود و از اين عالم برود. علايق را بايد كم بكنيم؛ علاقه‏ها بايد كم بشود، طبيعتاً ما از اين جا مى‏رويم؛[و] على اىّ‏حال چه علاقه قلبى به چيزى داشته باشيم يا نداشته باشيم، فرقى به حال [ما] نمى‏كند. شما فرض كنيد كه علاقه داشته باشد به اين كتابتان يا نداشته باشيد كتاب مال شماست؛  از آن هم استفاده مى‏كنيد. علاقه داشته باشيد به اين خانه يا نداشته باشيد، اين خانه مال شما است، استفاده هم مى‏كنيد. علاقه را كم كنيد، علاقه را تا مى‏توانيد از بين ببريد. آن كه انسان را گرفتار مى‏كند، اين علاقه‏اى است كه انسان دارد، آن هم از حبّ نفس است، مبدأ همان حبّ نفس است. حبّ دنيا، حبّ نفس، حبّ رياست، يك دردى است كه انسان را به هلاكت مى‏رساند. حبّ مسند، حبّ مسجد، همه اينها دنياست، علايق دنيا است؛ حجابهايى است كه «بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» دائم ننشينيم و بگوييم: آنهايى كه داراى كذا و كذا هستند چنين و چنانند. ببينند خودتان در آن حدى كه هستيد چه طوريد؛ علاقه شما به آن چيزى كه داريد چقدر قوّت دارد. و روى اين علاقه هست  شما به او ايراد مى‏گيريد.

    اگر اين حبّ نفس و خودخواهى نباشد، انسان از ديگران عيب

 نمى‏گيرد. اين عيب‏گيريهايى كه بعضى از ما نسبت به ديگران مى‏كنيم، همه‏اش براى اين است كه ما خودمان را - براى آن حبّ نفسى كه داريم - خيلى مهذب و صحيح و آدم كامل مى‏دانيم و ديگران را معيوب مى‏دانيم، و به عيبشان ايراد مى‏گيريم. در آن شعر هست كه يك آقايى - شعرش را نمى‏خواهم بخوانم - به يك كسى اشكال كرد. [او] گفت من همينهايى كه مى‏گويى هستم، اما تو آن‏طور كه مى‏نمايى هستى؟ ما كه داريم در جامعه نمايش مى‏دهيم كه ما براى خدا درس مى‏خوانيم، درس شريعت مى‏خوانيم، چون درس شريعت [مى‏خوانيم پس‏] از جنداللَّه هستيم، و اسم خودمان را جنداللَّه گذاشته‏ايم، ما آنطورى‏كه ظواهرمان هست، هستيم؟ همين مقدارِ خيلى نازل، كه اين ظواهر با باطن همگام باشند نه منافى باشند، ظاهر يك جور و باطن يك جور، [هستيم؟] مگر نفاق غير از اين است؟ نفاق همه‏اش اين نيست كه اظهار ديانت بكند ونباشد، مثل ابوسفيان. اين هم نفاق است كه اظهار بكند من يك آدم كذا و كذا هستم، و خلافش باشد؛ اين هم نفاق است، اينها هم از منافقينند، منتها يكى آن مرتبه است، يكى هم اين مرتبه است.

    بالاخره بايد از اين دنيا رفت و گفته نشود كه اينها دعوت به آن طرف مى‏كنند و اين جا نه! انبيا در عين حالى كه همه دعوتهايشان براى آن جا بود، اين جا عدالت را رواج مى‏دادند. پيغمبر اكرم در عين حالى كه يك موجود الهى بود، به او نسبت مى‏دهند كه فرمود: لَيُغانُ عَلى‏ قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُ اللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةٍ(223). همين معاشرت‏

 كردن با اشخاصى كه ناباب بودند، موجب كدورت مى‏شود. يك كسى كه دائم الحضور بايد باشد پيش محبوبش، اگر يك نفر كه خيلى آدم صحيح و خوبى است، پيش او برود و مثلاً بخواهد مسأله بپرسد، لكن اين باز مى‏دارد او را به همين مقدار، از آن مرتبه‏اى كه مى‏خواهد باشد. در عين حال كه اين هم حضور است، اين آدمى كه با او صحبت مى‏كند در نظر او از مظاهر است؛ لكن از آن مرتبه‏اى كه او مى‏خواهد دائم الحضور باشد در آن مرتبه، بازش مى‏دارد. لَيُغانُ عَلى‏ قَلْبى وَ إنّى لَأسْتَغْفِرُاللَّهَ فى كُلِّ يَوْمٍ سَبْعينَ مَرَّةً يك هم چنين چيزى از پيغمبر نقل شده است، كه اشتغال به اين طور مسائل، حجاب است براى ما؛ و ما بايد از اين حجاب بيرون بيايم. لااقل اين مقدار كه نمايش مى‏دهيم باشيم. اگر در جبهه‏مان آثار سجود هست، كه للَّه داريم كار مى‏كنيم، در نماز ريا نكنيم ديگر. اگر خيلى خودمان را مقدس جلوه مى‏دهيم، ربا نخوريم، كلاه نگذاريم سر ديگران و هكذا ... .

    اين كه خيال كردند كه اين علوم معنوى، مردم را از فعاليت باز مى‏دارند، اين اشتباه است؛ همان آدمى كه اين علوم معنوى را به مردم ياد مى‏داد، و كسى هم مثل او بعد از رسول اللَّه حقايق را نمى‏دانست، همان روزى كه او با او بيعت كردند - به حسب تاريخ - كلنگش را برداشت و رفت سراغ فعاليتش، منافات با هم ندارد. اينهايى كه به خيال خودشان از دعا و ذكر [امثال‏] اينها مردم را پرهيز مى‏دهند، كه بچسبند اين مردم به دنيا، اينها هم نمى‏دانند قصه چيست، اينها نمى‏دانند كه همين دعا و همين چيزها آدم را مى‏سازد، به‏طورى كه [با] دنيا هم آنطورى كه بايد با آن رفتار كند، مى‏كند. عدل را همين انبيايى كه همه مصايب براى آنها بود و اهل ذكر و فكر و

 همه چيز بودند، در دنيا اقامه كردند. به  ضد ستمگرها قيام كردند؛ همان حسين‏بن على - سلام اللَّه عليه - كرد كه دعاى يوم العرفه‏اش را مى‏بينيد چيست. همان دعاها مبدأ اين طور مسائل مى‏شود، همان توجهات به خدا. اين ادعيه انسان را متوجه مى‏كند به مبدأ غيبى. اگر انسان درست بخواند، همان توجه به مبدأ غيبى موجب اين مى‏شود كه انسان علايقش به خودش كم بشود؛ و اين نه مانع از فعاليت است؛ خير، اين فعاليت هم مى‏آورد، لكن فعاليت براى خودش نيست. مى‏فهمد كه بايد فعاليت كند براى بندگان خدا؛ خدمت به خداست.

    اينهايى كه از كتب ادعيه انتقاد مى‏كنند، براى اين است كه نمى‏دانند، جاهلند، بيچاره‏اند؛ نمى‏دانند كه اين كتب ادعيه چطور انسان مى‏سازد. اين دعاهاييكه از ائمه ما وارد شده است، مثل مناجات شعبانيه، مثل كميل، دعاى حضرت سيدالشهدا - سلام اللَّه عليه - سمات، اينها چطور انسان درست مى‏كنند. همان كه آن دعاى شعبانيه را مى‏خواند، شمشير [هم‏] مى‏كشد. در روايت است كه همه ائمه دعاى شعبانيه مى‏خواندند. من نديدم كه در ساير ادعيه كه اين طور تعبير شده باشد كه همه ائمه مى‏خواندند.(224) همانكه اين دعاى شعبانيه را مى‏خواند، همان شمشير مى‏كشد و با كفار جنگ مى‏كند. اين ادعيه انسان را از اين ظلمت بيرون مى‏برد. وقتى كه از اين ظلمت بيرون رفت يك انسانى مى‏شود كه براى خدا كار مى‏كند؛ كار مى‏كند اما براى خدا، شمشير مى‏زند براى خدا، مقاتله مى‏كند براى خدا، قيامش براى خداست. نه اين است كه ادعيه باز مى‏دارد انسان را از

 اينهايى كه آن آقايان مى‏گويند.آنها همه آمالشان همين‏جاست. هرچه ماوراى اين جا باشد ذهنيات است. در نظر آقايان، و يك وقت هم به آن مى‏رسند كه ببينند آنها عينيات بوده، اينها ذهنيات است. همين ادعيه، و همين خطبه‏ها، و همين نهج‏البلاغه، و همين مفاتيح‏الجنان، و همين كتابهايى كه ادعيه هستند، اينها همه كمك انسانند، در اين كه انسان را آدم كنند.

    وقتى يك انسانى آدم شد، به همه اين مسائل عمل مى‏كند، زراعت هم مى‏كند، لكن زراعتى كه براى خداست؛ جنگ هم مى‏كند. همه اين جنگهايى كه در مقابل كفار و در مقابل ستمگرها شده از اصحاب توحيد و از اين دعاخوانها بوده [است‏]. آنهايى كه در ركاب رسول خدا، در ركاب اميرالمؤمنين بودند، اكثراً اهل اينجور عبادات زياد بودند. خود حضرت امير در بحبوحه جنگ ايستاده بود نماز مى‏خواند. آن جا قتال بود و او نمازش را مى‏خواند. قتال هم مى‏كرد، نماز هم مى‏خواند. وقتى هم در همان بحبوحه جنگ از او يك مطلبى را پرسيدند، ايستاد توحيد برايشان گفت. يك كسى گفت كه آخر در اين وقت، فرمود - به حسب نقل - ما براى اين جنگ مى‏كنيم،(225)

 جنگمان براى دنيا [نيست‏]، نمى‏خواهيم با معاويه جنگ كنيم تا شام را بگيريم. شام و عراق را پيغمبر و امير نمى‏خواستند. آنها مى‏خواستند اينها را آدم كنند، مى‏خواستند جان مردم را از دست مستكبرين رهايى ببخشند.اينها هم همانها بودند كه اصحاب دعا بودند. همين دعاى كميل را كه از حضرت امير وارد شده‏[ببينيد]، همين آدم كميل بخوان شمشير بزن است.

    دور كردن مردم از ادعيه و كتب دعا [آنطور]كه يك وقتى آتش مى‏زدند، يك روزى داشت آن مرد خبيث، كسروى(226) كه روز آتش سوزى بود، كتابهاى عرفانى و كتابهاى دعا و [امثال‏] اينها را مى‏آوردند، مى‏گفتند، كه آن روز آتش مى‏زد. اينها نمى‏فهمند دعا يعنى چه. تأثير دعا را در نفوس نمى‏دانند. نمى‏دانند كه همه خيرات و بركات از همان دعاخوانهاست. همينها هم كه به‏طور ضعيف دعا مى‏خوانند و ذكر خدا مى‏گويند، به اندازه همان مقدار تأثيرى كه [در آنهاست‏] - طوطى‏وار هم هست لكن درشان تأثير كرده - بهتر از آنهايند كه تارك هستند.

    نمازخوان ولو اين كه يك مرتبه نازله‏اى را دارد، از آن نمازنخوان‏

 بهتر است، مهذبتر است. اين دزدى نمى‏كند. پرونده‏هاى جنايت را شما بررسى كنيد، ببينيد چقدرش مال طلبه است چقدرش مال غيرطلبه است. چند تا ملا پرونده دزدى يا شرب خمر يا فرض كن جهات ديگر داشته؛ البته اشخاص قاچاق هم در اين طايفه هستند، اما آنها نه اهل نمازند نه اهل چيزهاى ديگرند؛ صورت قرار داده‏اند اين را براى استفاده. اما همين دعاخوانها و همين كسانى كه به ظواهر اسلام عمل مى‏كنند، اينها پرونده‏هاى جنايتشان نسبت به ديگران، هيچ است و يا كم است. در نظم اين عالم همينها دخالت دارند.

    دعا را نبايد از بين اين جمعيت بيرون برد. جوانهاى ما را نبايد از دعا منصرف كرد. اين يك مطلب غيرصحيحى است به اسم اين كه «قرآن بايد بيايد ميدان» آن چيزى كه راه هست براى قرآن، از دست داد. اينها وسوسه‏هايى است كه از شئون شيطان است. به اسم اين كه قرآن بايد خواند، ديگر دعا و حديث بايد كنار برود و قرآن بيايد، دعا و حديث را اگر استثنا كنيم قرآن هم رفته است.آنهايى كه قرآن را مى‏خواهند بياورند ميدان و حديث را كنار بزنند، آنها قرآن هم نمى‏توانند به ميدان بياورند. آنهايى كه ادعيه را مى‏خواهند كنار بگذارند و به اسم اين كه ما قرآن مى‏خواهيم نه دعا، آنها قرآن را هم نمى‏توانند بياورند به صحنه. اينها از وساوس شيطان است، و از چيزهايى است كه انسان را گول مى‏زند، و بيان هم يك بيانى است كه جوانها را گول مى‏زند. بايد اين جوانها ببينند آنهايى كه اهل حديث بودند و اهل ذكر بودند و اهل دعا بودند، بيشتر خدمت كردند به اين جامعه، يا آنهايى كه اهل اين نبودند و مى‏گفتند: ما اهل قرآنيم. كدام بيشتر خدمت كردند؟ تمام اين خيرات و مبرات كه مى‏بينيد، از اين مؤمنين است. تمام اين موقوفاتى كه براى خيرات مطلق و براى

 دستگيرى از ضعفاست، از اين اهل ذكر و اهل نماز و اهل دعاست، از غيرشان نيست. در اشرافى هم كه سابق بودند و متمول بودند، آنهايى كه نمازخوان بودند، مدرسه درست كردند. آنهايى كه نماز مى‏خواندند، مريضخانه و امثال اينها درست كردند. اين يك مطلبى است كه نبايد از بين مردم بيرونش برد. بايد اين را ترويجش كرد، بايد مردم را وادار كرد به اين كه اين توجهات به خدا را داشته باشند.

    ما اگر هم قطع‏نظر از اين بكنيم كه براى رسيدن انسان به كمال مطلق اين ادعيه كمك مى‏كند، براى اداره يك كشورى هم اينها كمك مى‏كنند. كمك كردن يك وقت اين است كه انسان مى‏رود دزد را مى‏گيرد، يك وقت دزدى نمى‏كند. آنهايى كه اهل مسجد و دعا هستند، آنها اختلال نمى‏كنند، اين خودش كمك به جامعه است. وقتى جامعه [جمع‏] افراد است، افراد اگر فرض كنيد نصفشان اشخاصى باشند كه به واسطه اشتغال به همين دعا و ذكر و امثال ذلك از معاصى [دورى مى‏كنند]، كاسب است كسبش را مى‏كند، معصيت هم نمى‏كند، دزدى هم نمى‏كند. اينهايى كه سرگردنه مى‏روند و تفنگ مى‏كِشند و آدم مى‏كُشند اينها اهل اين معانى نيستند؛ اگر اهل اين معانى بودند نمى‏كردند. تربيت جامعه به همين چيزهاست، به همين ادعيه است، به همين امورى است كه از پيغمبر و از خدا وارد شده است، قُلْ ما يَعْبَؤُابِكُمْ رَبىّ لَوْ لا دُعاءُكُمْ.(227) اگر قرآن را هم مى‏خواهد، قرآن دارد از دعا تعريف مى‏كند، مردم را وادار به دعا مى‏كند، «كه اعتنا به شما نداشتيم اگر دعا نبود.» پس اينها قرآن را هم قبول ندارند. آن كه مى‏گويد: ما دعا را نمى‏خواهيم، قرآن را هم نمى‏خواهد، يعنى

 قرآن را قبول ندارد. أُدْعوُنى أسْتَجِبْ لَكُمْ(228) مردم! مرا بخوانيد، دعا كنيد.

    ان‏شاءاللَّه خداند ما را از اهل دعا و اهل ذكر و اهل قرآن قرار بدهد. ان‏شاء اللَّه.

) ²ص 19، پاورقى 1.

201) ²ص 19، پاورقى 4.

202) خداوند است كه هنگام مرگ، ارواح خلق را مى‏گيرد.» (زمر / 42)

203) و هنگامى كه تير انداختى تو نينداختى.» (انفال / 17).

204) تجلى ظهورى بر دو نوع است: عام و خاص، عام را تجلى رحمانى نامند و عبارت است از افاضه وجود بر تمامى موجودات كه در اين تجلى همه موجودات مساويند، و تجلى خاص را تجلى رحيمى گويند و عبارت است از فيضان كمالات وجود بر موجودات و افاضه كمالات معنويه بر مؤمنان و صديقان. امام خمينى(س) در شرح دعاى سحر مى‏فرمايند: «رحمت رحمانيّت مقام بسط وجود است و رحمت رحيميّت مقام بسط كمال وجود است، به رحمت رحمانيّت وجود ظهور پيدا مى‏كند و به رحمت رحيميّت هر وجود به كمال معنوى و هدايت باطنى مى‏رسد.»

 و همچنين رحمان و رحيم ذاتى و فعلى خواهند بود، قيصرى در فصل دوم مقدمه شرح فصوص گويد: «هر گاه حقيقت وجود با تعينى از تعينات صفات كماليه اخذ شود اسم ذاتى است و اگر همين حقيقت وجود با تجلى خاصى از تجليات الهيه اخذ شود اسم فعلى است.» امام خمينى در شرح دعاى سحر مى‏فرمايند: «رحمانيّت و رحيميّت يا فعلى است يا ذاتى، خداوند تعالى داراى رحمت رحمانيّت و رحيميّت ذاتى است و آن تجلى ذات است بر ذات و ظهور صفات و اسماى او و لوازم آنها از اعيان ثابته به ظهور علمى و كشف تفصيلى در عين علم اجمالى در حضرت واحديت است. همچنان كه داراى رحمت رحمانيّت و رحيميّت فعلى است و آن تجلى ذات است در لباس افعال به گسترش فيض و كمال آن بر اعيان و اظهار آنها مطابق غايت كامله و نظام اتمّ.» بنابراين در احتمال اول رحمان و رحيم تجلى فعلى مى‏شود و در احتمال دوم رحمانيّت و رحيميّت ذاتى مى‏گردد.

205) فلسفه اعلا، حكمت متعاليه است كه صدرالمتألهين آن را بنيان گذاشته است.

206) قال‏النبى (ص): إنَّ لْلِقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْنَاً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ اِلى‏ سَبْعَةِ اَبْطُنٍ. «همانا براى قرآن ظاهر و باطنى است و براى باطن هم تا هفت بطن است.» تفسير صافى، ج 1، ص 31، مقدمه چهارم. و     ²         احاديث 1 و 2 و 8 و 9 و 10 همين مقدمه.

207) آيا در آفرينش شتر نمى‏نگرند كه چگونه آفريده شده است.» (غاشيه / 17).

208) پروردگارا سينه من بگشاى و كار مرا آسان گردان و گره از زبان من باز كن.» (طه / 25 - 27).

209) وَ لَمّا جاءَ مُوسى‏ لِميقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنى أَنْظُرْ إلَيْكَ، قالَ: لَنْ تَرانى، وَ لكِنِ انْظُرْ إلَى الْجَبَلِ فَإنِ اسْتَقَرَّ مَكانُهُ فَسَوفَ تَرنى فَلَمّا تَجَلّى رَبُّهُ لِلْجَبَل جَعَلَهُ دَكَّاً وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقاً فَلَمَّا أفاق قاقَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إلَيْكَ وَ أنَا أوَّلُ الْمُؤمِنينَ. «و چون موسى به وعده‏گاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، موسى عرض كرد: پروردگارا خودت را به من بنما كه تو را بنگرم، خداوند در پاسخ فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد ولى به اين كوه بنگر اگر به جاى خويش برقرار ماند پس مرا توانى ديد، و همين كه پروردگارش بر آن كوه جلوه كرد آن را متلاشى و هموار كرد و موسى بيهوش افتاد و چون به خود آمد، گفت: منزهى تو، سوى تو باز مى‏گردم كه من مؤمن نخستينم.» (اعراف / 143).

210) تمام بيت اين است:

 من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر

من عاجزم زگفتن و خلق از شنيدنش‏

211) زيد شحام گويد كه قتاده‏بن دعامة خدمت امام باقر(ع) رسيد حضرت به او فرمودند: آيا تو فقيه اهل بصره هستى؟ قتاده عرض كرد: چنين گمان مى‏كنند. سپس حضرت فرمود: خبردار شده‏ام كه تو قرآن تفسير مى‏كنى؟ قتاده جواب داد: آرى. حضرت فرمودند: آيا قرآن را از روى علم و آگاهى تفسير مى‏كنى يا بر پايه جهل نادانى؟ گفتگوى آنان ادامه پيدا كرد تا آن جا كه حضرت فرمودند: وَيْحَكَ يا قُتادَةُ إِنَّما يَعْرِفُ الْقرآنَ مَنْ خوطِبَ بِهِ. «واى بر تو اى قتاده! جز اين نيست كه قرآن را فقط آن كسى كه مورد خطاب آن قرار گرفته مى‏شناسد.» بحارالانوار، ج 46 ، ص 349، «تاريخ الامام محمد الباقر»، باب 20، حديث 2.

212) تمام آيات: وَ إِنَّهُ لَتَنْزيلُ رَبِّ الْعالَمينَ نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الأَمينُ عَلى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرينَ. «و اين قرآن نازل شده از پروردگار جهانيان است آن را روح‏الامين بر قلب تو نازل كرده تا از بيم‏دهندگان باشى.» (شعرا / 192 - 194).

213) اين (قرآن) را در شب قدر نازل كرديم.» (قدر / 1).

214) همانا من خدايم.» (طه / 14).

215) الجامع الصغير، ج 2، ص 144، بدون كلمه «مثل».

216) تمام بيت شيخ بهايى چنين است:

 علم رسمى سر به سر قيل است و قال‏

نه از او كيفيتى حاصل و نه حال‏

217) قال النبىّ (ص): إنّ لِلَّهِ سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ و ظُلْمَةٍ. «پيامبر فرمود: همانا براى خداوند هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت است.» مرصادالعباد، ص 171. بحارالانوار، ج 55، ص 45، «كتاب السماء و العالم»، باب 5، ذيل حديث 13.

218) اقتباس از اين بيت مولوى در «مثنوى» است:

 ما عدمهاييم هستيها نما

تو وجود مطلق و هستى ما

219) دعاى عرفه حضرت سيدالشهدا - عليه‏السلام. اقبال الاعمال، ص 349.

220) سباء / 46).

221) عن ابى عبدالله - عليه‏السلام - قال: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ حُبُّ الدُّنيا. اصول كافى، ج 4، ص‏2، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب حب الدنيا و الحرص عليها»، حديث 1. اصول كافى، ج 3، ص 197، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب ذمّ الدنيا و الزهد فيها»، حديث 11. بحارالانوار، ج 7، ص 1 و ج 74، ص 178.

222) در نوار «پارك» شنيده مى‏شود.

223) گاه دلم را كدورتى مى‏پوشاند و من براستى هر روز هفتاد بار از خداوند درخواست آمرزش مى‏كنم.» مستدرك‏الوسائل، ج 5، ص‏320، «كتاب الصلاة»، «ابواب الذكر»، «باب 22»، حديث 2.

224) اقبال الاعمال، اعمال ماه شعبان، ص 685. مصباح المتهجّد و سلاح المتعبّد، ص 374. بحارالانوار، ج 91، ص 97-99، «كتاب الذكر و الدعاء»، باب 32، حديث 12.

225) قال: إنَّ أَعْرابيّاً قامَ يَوْمَ الْجَمَلِ إلى‏ أميرالْمؤمِنينَ (ع) فَقالَ: يا أميرَالْمؤمِنينَ أَتَقُولُ: إنَّ اللَّهَ واحِدٌ؟ قالَ: فَحَمَلً الناسُ عَلَيْهِ، قالُوا: يا أَعْرابِىُّ أما تَرى‏ فيهِ أميرالمُؤْمنينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ، فَقالَ أميرالْمُؤمنينَ (ع): دَعَوْهُ فَإنَّ الَّذى يُريدُهُ الْأَعرابِىُّ هُوَ الَّذى نُريدُهُ مِنَ الْقوُمِ. «شريح‏بن هانى نقل مى‏كند كه در روز وقوع جنگ جمل يك عرب بيابان‏نشين در برابر اميرالمؤمنين (ع) ايستاد و گفت: آيا مى‏گويى خداوند يكى است؟ در اين حال مردم به او هجوم آوردند و گفتند: اى مرد مگر نمى‏بينى اميرالمؤمنين پريشان‏خاطر است؟ آنگاه اميرالمؤمنين فرمود: او را رها كنيد، آنچه اين عرب صحرانشين از ما مى‏خواهد، همان است كه ما از اين مردم مى‏خواهيم.» توحيد، شيخ صدوق، ص 83، «باب معنى الواحد و التوحيد و الموحد»، حديث 3.

226) سيد احمد، پسر حاجى ميرقاسم (1269 - 1324 ه . ش ) مورخ و زبانشناس معاصر كه با تصوف و عرفان سخت مخالف بود. او با برخى از عقايد و معارف دينى مخالفت مى‏كرد و آنها را از دين نمى‏دانست. وى از به كار بردن نقاط عربى دورى مى‏جست و در برابر آنها لغات و اصطلاحات و تركيباتى از ريشه فارسى ساخته بود و خود آنها را به كار مى‏برد. از آثار اوست: تاريخ مشروطيت، تاريخ هجده ساله آذربايجان، بهايى‏گرى، شيعه‏گرى، ورجاوند بنياد.

227) بگو اگر دعايتان نباشد، پروردگار من اعتنايى به شما ندارد.» (فرقان / 77).

228) مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم.» (غافر / 60).

افزودن دیدگاه جدید