دروس تفسير سوره حمد جلسه دوم ( امام خمینی )
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشّيطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبِّ العالَمينَ
كلام در اين بود كه اين بسم اللَّه، جار و مجرور، به چه متعلق است؟ ما عرض كرديم يكى از احتمالات اين است كه «بسماللَّه»اى در هر سورهاى هست، متعلق باشد به خود آن سوره، به آن چيزى كه در آن سوره مناسب است. مثل سوره حمد كه بِسْمِاللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُللَّهِ، اين حمد به اسم اللَّه [واقع مىشود].
روى اين زمينه كه احتمال [دارد] هر «بسماللَّه» در هر سورهاى معنايش غير «بسماللَّه» سوره ديگر [باشد]، هر سورهاى كه «بسماللَّه» دارد و متعلّق به آن چيز مناسبِ در آن سوره است؛ اين با «بسماللَّه» ديگرى كه در سوره ديگر است فرق مىكند. حال كه بنا بر اين شد كه «بسماللَّه» مثلاً در سوره حمد متعلّق به «حمد» باشد، بايد ديد آن چه
اسمى است كه حمد به آن واقع مىشود؟ آن چه اسمى است كه ظهور از براى حق است و حمد به آن اسم واقع مىشود. و در سوره ديگر كه مثلاً «قُلْ هُوَ اللَّهُ» آن چه اسمى است كه با «اللَّهُ أحَد» و «هُوَاللَّهُ أحَدٌ» مناسب است. در فقه هم اين مسأله هست كه اگر چنانچه يك «بسماللَّه» را براى يك سورهاى گفتند، بخواهند يك سوره ديگر بخوانند كافى نيست؛(180) بايد «بسماللَّه» را دوباره بگويند. اين هم مناسب با همين معناست كه اين «بسماللَّه» با آن «بسماللَّه» فرق مىكند. اگر «بسماللَّه»ها اين طور باشد كه در همه جا يك معنى داشته باشد، ديگر «بسماللَّه» اين سوره و آن سوره ديگر با هم تفاوتى ندارد، چنانچه بعضى مىگويند «بسماللَّه» اصلاً جزو سوره نيست الّا در حمد، و منباب تبرك ذكر شده است؛ و اين صحيح هم نيست.(181)
حالا در اين صورت كه «بسماللَّه» در حمد متعلّق به معناى «حمد»
باشد يك احتمال اين بود كه «الحمد» تمام مصاديق حمد باشد؛ حمد از هر حامدى، هر حامدى كه حمد مىگويد؛ اين به اسماللَّه حمد مىگويد؛ يعنى گوينده خودش اسم است و همه اعضا و جوارحش هم از اسما هستند؛ و حمد كه از انسان واقع مىشود به اعتبار اين كه او اسم است، حمد به اسم خدا واقع مىشود. شما هم كه اسم ديگرى هستيد؛ زيد هم يك اسم ديگر است. اينها هر كدام اسماى خدا هستند؛ يعنى مظاهر اسما، اين جهت را توجّه كنيد كه در فاعل الهى كه فاعل وجود است با فاعلهاى طبيعى اين فرق هست - خيلى فرقها هست، يكى از فرقها هم اين است - كه آن چيزى كه از مبدأ الهى، كه به آن فاعل الهى گفته مىشود صادر مىشود، بطورى فانى در مصدر است كه هيچ حيثيتى از خودش ندارد؛ هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد. حالا براى نزديكتر شدن به ذهن [مىگوييم]: مثل شعاع شمس مىماند به شمس، ولو اين طور هم نيست، غير از اين است، بالاتر از اين است. لكن شعاع شمس در مقابل شمس [از] خودش هيچ استقلالى ندارد. در فاعل الهى كه نفسِ ايجاد، نفسِ وجود از مبدأ خير صادر مىشود؛ اين هيچ نحو استقلالى از خودش ندارد يعنى نه در تحقق و نه در بقا. نه يك موجودى است كه اگر آن شعاع، شعاع وجودْ از آن گرفته بشود بخواهد موجود باشد [بتواند ]تحقق داشته باشد، آنِ واحد هم نمىتواند. ممكن همان طورى كه در تحقق محتاج به مبدأ است، در بقا هم محتاج است. و چون هيچ حيثيتى از خودش ندارد و فانى در مبدأ است؛ از اين جهت در عين حالى كه ظهور اسماء اللَّه است خودش اسماءاللَّه است، اسماءاللَّهِ فعلى است. در عين حالى كه نورِ سمواتْ و ارضْ ظهورِ نور خداست، لكن اللَّه نُوُرُ السَّمواتِ والأَرْضِ. در عين حالى كه اين ظهور اوست، نه
اين است كه خود او باشد؛ لكن اين ظاهر بطورى فانى در مبدأ ظهور است، و اين موجود بطورى در مبدأ خود فانى هست و هيچ نحو استقلالى ندارد كه اين اوست و اين ظهور، فانى در اوست. از اين جهت گفته مىشود كه اللَّهُ نُوُر السَّمواتِ وَالأَرْضِ.
روى اين مبنا كه الف و لام، در «الحمد» الف و لام استغراق(182) باشد و متعلّق باشد «بسماللَّه» به «حمد» يعنى هر حمدى از هر حامدى تحقق پيدا مىكند، به «اسماللَّه» تحقق پيدا مىكند، اسماللَّهاش هم همان خود حامد است. و به اعتبارى حامد و محمود يكى است، ظهور و مظهر است: أنْتَ كَما أثْنَيْتَ عَلى نَفْسِكَ، أعُوذُبِكَ مِنْكَ.(183) آن طور است كه حامد، فانى در محمود است؛ از اين جهت كَأَنَّهُ خود ثنا مىكند خودش را. حيثيتى براى ديگرى نيست تا ما بگوييم من او را ثنا مىكنم. او خودش را ثنا مىكند از باب اين كه فناست.
يك احتمال ديگر هست و آن اين است كه: الف و لام، الف و لام استغراق نباشد كه افراد را، تكثير فردى باشد. اصلاً نفس طبيعتِ مجرد از همه خصوصياتِ حمد، آن حمدى كه هيچ نحوه تعينى ندارد [مراد باشد] در اين جا بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، الْحَمْدُللَّهِ يعنى
حمدِ بى تعين، حمد مطلق. روى اين احتمال، حمدهاى ما عكس آن احتمال [اوّل] مىشود. حمدهاى ما براى او واقع نمىشود، آن حمدى كه براى او واقع مىشود آن حمدى است كه خودش بكند. حمد غير خودش، حمد متعيّن است و او نامحدود است. حمد محدود براى نامحدود واقع نمىشود.
آن جا گفته مىشد كه حمد واقع نمىشود الّاللَّه، شما خيال مىكنيد كه از خط خوب تعريف مىكنيد، اين تعريف از خداست، تعريف از خط نيست. خيال مىكنيد از نور تعريف مىكنيد؛ خيال مىكنيد مدح عالِم مىكنيد، اين مدح عالِم نيست، مدح اللَّه است. آن جا اين طور گفته مىشد؛ كه تمام حمدها، هرچه حمد از هر حامدى كه هست به او برمىگردد براى اين كه هيچ كمالى در عالم نيست الّا كمال او؛ هيچ جمالى در عالم نيست الّا جمال او، خودشان چيزى نيستند، اگر اين جلوه را بگيرند از موجودات، چيزى باقى نمىماند. موجودات با اين جلوه موجودند.
آن جا اين طور گفته مىشد كه همه موجودات همان جلوه خدا هستند و همان نورند، اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ؛ و اگر اين جلوه گرفته بشود، موجودى باقى نمىماند. و چون جلوه است و مدح هم براى كمال است؛ هيچ مدحى براى غير او واقع نمىشود، براى اين كه كمالى غير از كمال او در كار نيست، كمالِ اوست و ظهور كمالِ او كمالِ ذات اوست. و كمالِ او در مقام ظهور، كمال در مقام صفات، كمال در مقام ظهور، همه كمالات عالم كمال اوست در مقام ظهور. هر كس هم كه مدح براى يك كمالى مىكند؛ پس هر مدحى كه واقع مىشود براى او واقع مىشود.
آن جا اين طور بود؛ در اين احتمال دوم اين است كه حمد،
«حمد مطلق» باشد نه حمدِ «كلّ حمد»، حمد مطلق يعنى حمد بىقيد، حمدى كه هيچ قيدى در آن نيست. اين حمدى كه ماها مىكنيم تمامش حمد متعيّن است، و براى متعيّن است.(184) براى اين كه ما به موجود مطلق دسترسى نداريم تا براى او حمد كنيم. او را ادراك نمىكنيم تا حمدش كنيم. شما كه مىگوييد: الحمدللَّه باز ادراك آن حقيقت نشده است، تا اين كه براى او حمد بكنيد. و هر حمدى كه واقع مىشود براى او واقع نمىشود، براى مظاهر او واقع مىشود. عكس آن جا، آن جا هر حمدى واقع مىشد براى غير او واقع نمىشد. اين جا احتمال اين است كه هر حمدى واقع مىشود براى او واقع نمىشود الّا حمد خودش؛ الّا آن حمدى كه خود او براى خودش مىكند، بنابراين در «بسماللَّه» اين اسم، ديگر نمىتواند اسمِ به معناى اول باشد، اسم به معناى اين كه شما اسميد، آن هم اسم است؛[ بلكه] آن اسماللَّه و ظهور مطلق است، بىقيد و علامت. مطلق بىقيد است؛ كه ظهور از غيب است و اسم غيب است. و با آن اسم، حمد واقع مىشود، يعنى خود، خود را حمد مىكند؛ ظهور براى يك مظهر حمد مىكند. اين هم يك احتمال است راجع به متعلَّق، اين
بسم اللَّه متعلق به حمد، حمد يك وقت كل مصداق از حمد است؛، و يك وقت صرف وجود حمد است، آن كه هيچ قيد ندارد. يك وقت تمام حمدهايى كه واقع مىشود به غيرخدا واقع نمىشود، يك وقت هيچ حمدى براى خدا واقع نمىشود به معناى حمد مطلق، به معناى حمد محدود واقع مىشود نه به معناى حمد مطلق. آن وقت «الحمدللَّه» يعنى آن حمد مطلقى كه هيچ قيدى ندارد به آن اسمى كه مناسب با آن است واقع مىشود براى او. اين هم يك احتمال است.
اين معنا را هم احتمال دادهاند. كه[ «بسماللَّه»] متعلّق به خود سوره نباشد. بعضى گفتهاند: به ظَهَر است: «ظَهَرَ الوُجُودُ، بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ». يعنى هرچه پيدا بشود با اسم اللَّه پيدا مىشود. اين اسم مبدأ ظهور همه موجودات است و اين اسم عبارت از همان است، - شايد همان باشد - كه در روايتى هست كه خَلَقَ اللَّهُ الْمَشيئَةَ بِنَفْسِها ثُمَّ خَلَقَ الأَشياءَ بِالْمَشيئَةِ(185).
مشيت را كه عبارت از همان ظهور اول باشد، بنفسه خلق كرده است، يعنى بىواسطه است؛ همه چيزهاى ديگر به مشيت واقع شده است و ظهرالوجود كه احتمال مىرود،[اين است] كه ظهرالوجود به بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ متعلقش سوره نباشد و متعلقش يك چيز خارجى باشد، اين احتمال هست، البته اهل ادب هم «أسْتَعينُ» و امثال ذلك كه مناسب است در تقدير گرفتهاند. خوب استعانت هم اگر باشد، ولو اهل ادب خودشان توجه ندارند، اگر أسْتَعينُ بِاللَّهِ هم باشد، اين أسْتَعينُ بِسْمِاللَّه، يعنى هركس هر استعانتى مىكند به اسم خدا استعانت مىكند. نمىشود كه كسى استعانت بكند بدون اسم خدا. نه اين است كه يك «بسماللَّه» لفظى است و اين كه مثلاً أسْتَعينُ
بِسْمِاللَّه تشريفاتى باشد؛ يك واقعيتى است كه اسم خدا ظهور اوست در همه چيز، وَ «أسْتَعينُ بِسْمِاللَّه» استعانت به همين ظهور است؛ و همه چيز به اين ظهور است، كه اين هم بازگشتش به اوست، ولو اديب متوجه نباشد. اين راجع به متعلّق بسماللَّه و اين كه متعلَّق چيست.
راجع به اسم هم عرض كردم كه اسم آن است كه علامت مسمّى باشد، و چه چيز است كه علامت مسمّى نباشد. هر چيزى را شما فرض كنيد كه يك نحوه وجودى دارد، اين نحوه، ظهورى از اوست. علامتى است از او، منتها اسم به معناى علامت مراتبى دارد: يكى اسمى است كه تمام معناى علامت است، يكى اسمى است كه از او نازلتر است ... تا برسد به اخيره موجودات، همه علامت هستند، همه ظهور هستند؛ ظهور اسم هستند، لكن مراتب دارند. در روايت است: نَحْنُ الأسماءُ الْحُسنى.(186) اسم اعلا در مقام ظهور، پيغمبر اكرم است، ائمه اطهار است. آنهايى كه در مرتبه سير و در مرتبه حركت از نقص به كمال، رسيدهاند به آن جايى كه وارسته شدهاند از همه طبيعتها، از همه چيز؛ مثل ما نيستند كه در چاه هستيم. ما هنوز حتّى راه نيفتادهايم. اشخاصى هستند كه از اين چاه به راه افتادهاند هجرت كردهاند: مَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهاجِراً إلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أجْرُهُ على اللَّه(187) يك احتمال اين است كه اين هجرت، هجرت از خود به خدا باشد، «بيت» نفس خود انسان باشد، طايفهاى هستند كه خارج شدند، هجرت كردند از «بيت»شان، از اين بيت ظلمانى، از اين نفسانيت مُهاجِراً إلَى اللَّه وَ رَسُولِهِ؛ تا رسيدند به آن جايى كه
«أدْرَكَهُ الْمَوْتُ». به مرتبهاى رسيدند كه ديگر از خود چيزى نيستند، «موت مطلق» و اجرشان هم علىاللَّه است؛ اجر ديگرى [در كار نيست]، ديگر بهشت مطرح نيست، ديگر تنعمات مطرح نيست، فقط اللَّه است. آن كه از «بيت نفسانيتش» خارج شد، حركت كرد و مهاجرت كرد الىاللَّه و الىرسولاللَّه - كه آن هم الىاللَّه است - ثُمّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ و پس از اين هجرت به مرتبهاى رسيد كه أدْرَكَه الْمَوْتُ ديگر از خودش هيچ نيست، هرچه هست از اوست؛ [اگر ]اين را مشاهده كرد در اين هجرت، اجرش هم عَلَى اللَّه است.
يك طايفهاى هستند كه اين طورند كه هجرت كردهاند و به منتها هم رسيدهاند، اجرشان هم على اللَّه است؛ هميشه هم در هجرتند آنها، يك طايفهاى هستند كه هجرتى كردهاند اما نرسيدهاند به غايب هجرت كه أدْرَكَهُ الْمَوْتُ باشد.
يك طايفه هم مثل ما هستند: اصلاً هجرتى نيست در كار، ما در همين ظلمتها هستيم، ماها[به سبب تعلق ]به دنيا و به طبيعت، و به طبيعت، و بالاتر از آن به انانيت خودمان در اين چاه محبوسيم. ما در «بيت» هستيم يعنى در بيت نفسانيت. روى اين احتمال، نمىبينيم الّا خودمان [را]؛ هرچه مىخواهيم براى خودمان مىخواهيم. خوديم، خود است، غير از خود هيچ نيست. ما تا حالا به فكر اين نيفتادهايم كه هجرتى بكنيم، ما هرچه فكر داريم صرف همين جا مىشود.
تمام نيروى الهى كه به ما امانت دادهاند، آنطورى كه هست ردشان نمىكنيم، همين جا صرف مىكنيم و همين جا هستيم، و تا آخر هم همين جا مىمانيم؛ و هرچه مىگذرد از مبدأ بعيدتر مىشويم و هرچه بگذرد ديرتر مىشود. در روايتى هست كه پيغمبر اكرم با اصحابشان نشسته بودند، يك صدا بلند شد، پرسيدند چيست؟
فرمودند - به حسب اين روايت - كه يك سنگى از لب جهنم حركت كرده بود، بعد از هفتاد سال رسيده حالا به آخر جهنم، به آن چاهى كه جهنم در آن است. اين صداى افتادن آن است(188). گفتهاند اين اشارهاى به اين بوده[كه] يك نفر آدم مُعوَج، هفتاد سالش بوده و مرده، هفتاد سال از آن طرف رفته[است]. ماها از آن طرف رفتيم، منتها من هشتاد سال از آن طرف رفتم، شماها چند سال؛ و اميدوارم شما از آن طرف ديگر برويد.
هرچه بر ما بگذرد از اين حبّ نفس است، از اين انانيّت است أعدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتى بَيْنَ جَنْبَيْكَ(189) يك همچه تعبيرى هست:[نفس] از همه دشمنها بدتر است، از همه بتها بزرگتر است، مادرِ بتهاست: «مادر بتها بت نفس شماست»(190)، از همه بتها بيشتر، انسان به اين[بت] عبادت مىكند، توجهش به اين بيشتر است؛ و تا اين بت را نشكند، نمىتواند الهى بشود، نمىشود هم بت باشد و هم خدا، اين نمىشود هم انانيّت باشد و هم الهيت باشد. تا از اين «بيت»، از اين بتخانه، از اين بت رها نشويم و پشت نكنيم به اين بت، و رو نكنيم به خداى تبارك و تعالى، و از اين خانه خارج نشويم، يك موجودى هستيم به حسب واقع بت پرست، ولو به حسب ظاهر خدا[پرست]؛ اما خدا را به لفظ مىگوييم و آن كه در دل ما هست خودمان است، خدا را هم براى خودمان مىخواهيم. اگر خدا [را] هم بخواهيم براى خودمان مىخواهيم. لفظاً مىايستيم و نماز مىخوانيم، إيّاكَ نَعْبُدُ،
إيّاكَ نَسْتَعينُ مىگوييم، ولى واقعاً، عبادت، عبادت نفس است. وقتى توجه به خود باشد، همه جهات خودم باشم، همه چيز را براى خودم بخواهم، همه اين گرفتاريهايى كه براى بشر است از اين نقطه به پا مىشود. همه گرفتاريها از انانيّت انسان است. تمام جنگهاى عالم از اين انانيّت انسان پيدا مىشود. مؤمنها با هم جنگ ندارند؛ اگر جنگى باشد بين دو نفر، بايد بدانند كه مؤمن نيستند. مؤمنها با هم جنگ ندارند. وقتى كه ايمان نباشد و توجه، همهاش به خودش باشد، هر چيز را براى خودش بخواهد، هياهو از اين جا به پا مىشود: من براى خودم اين مسند را مىخواهم، شما هم براى خودتان مىخواهيد؛ جمع[امكان] ندارد، تعارض مىشود. من براى خودم اين فرش را مىخواهم، شما هم براى خودتان مىخواهيد؛ من براى خودم اين رياست توهّمى را مىخواهم، شما هم براى خودت مىخواهى. وقتى من براى خودم و شما هم براى خودتان، جمع هم امكان ندارد دعوا مىشود. آن [يكى] اين مملكت را براى خودش مىخواهد، ديگرى هم براى خودش مىخواهد، جنگ مىشود. اين جنگها همه بين انانيّتهاست، جنگهاى عالم همهاش جنگهاى انانيّت است. انسان با انانيّتش جنگ مىكند و جنگها بين انانيّتهاست. اين انانيّت در اوليا نيست؛ جنگ هم در اوليا نيست؛ اگر همه اوليا در يك جايى جمع بشوند، هيچ وقت با هم جنگ [نمىكنند]، اصلاً با هم مخالفت پيدا نمىكنند، براى اين كه همه براى خداست، ديگر خودى نيست تا اين كه اين بكشد آن طرف، آن بكشد آن طرف؛ تزاحم بشود، دعوا بشود. همه براى يك مبدأ است؛ براى يك جهت است.
و ما الآن در يك چاهى واقع شديم، در يك ظلمت واقع شديم كه بالاترين ظلمتهاست؛ و آن ظلمت انانيّت است. و اگر چنانچه از اين
ظلمت خارج نشويم، از اين چاه خارج نشويم، از اين انانيّت بيرون نرويم، از اين توجه به خود و خودخواهى: ديگران را هيچ [انگاشتن] و همه را براى خود خواستن. هرچه طرح بشود آدم تا به نفع خودش است قبول مىكند، واقعاً قبول مىكند؛ به نفع خودش نباشد - حق هم باشد - قبول نمىكند. يك چيزى براى او باشد، فوراً باورش مىآيد، اگر به ضدش باشد اصلاً به اين زوديها باورش نمىآيد. اينها همه انانيّت است. همه گرفتاريهاى ما و همه گرفتارى شما و همه گرفتارى بشر در همين جاست. نزاع سر خودخواهى است. نزاع سر اين است كه من مىكشم طرف خودم، شما هم مىكشيد طرف خودتان. مادامى كه اين هست، الهيت در كار نيست؛ همان پرستش نفس است. حالا كى مىتواند از اين خارج بشود؟ بتى است، معبدى است و بتخانهاى است كه آدم خودش در خودش [ساخته] است؛ و كى مىتواند [از آن] خارج بشود؟ اين يك دست غيبى مىخواهد كه بيايد دست انسان را بگيرد و خارج كند؛ همه انبيا هم براى اين آمدند.
تمام انبيا كه مبعوث شدند، تمام كتب آسمانى كه آمدهاند، براى اين است كه اين انسان را از اين بتخانه بيرونش بياورند تا اين بت را بشكند و خداپرست بشود. همه انبيا آمدند براى اين كه اين عالم را يك عالم الهىاش كنند، بعد از اين كه يك عالم شيطانى است، يك عالمىاست كه حكومت[آن]، حكومت شيطان است. آن كه در ما حكمفرماست، شيطان است؛ ما تابع شيطان هستيم. هواى نفس از جلوههاى شيطان است؛ و حكومت در ما، حكومت شيطان است. هر عملى هم كه مىكنيم عمل شيطانى است، هر كارى بكنيم، مادامى كه آن شيطان بزرگ كه نفس است، نفس اماره است، مادامى كه او هست، هر كارى هم ما انجام بدهيم روى انانيّت انجام مىدهيم، روى
انانيّت كه انجام داديم تبع شيطانيم، سلطنت شيطان الآن بر ما مستولى است. آن وقتى كه هجرت بكنيم، و به تعليم انبيا، به تعليم اوليا هجرت بكنيم از اين منزل، و پشت بكنيم به اين انانيّت، از اين چاه داريم مىرويم آن طرف و اگر چنانچه كسى در دنيا موفق بشود، مىرسد به آن جايى كه در وهم من و شما نمىآيد، پس عدم گردد و فانى مىشود. كسى [كه] بخواهد كمال پيدا بكند كسى [كه] بخواهد از اين انانيّت بيرون برود، بايد با مجاهده هجرت بكند، مجاهده كند و اين هجرت را انجام دهد. [طبق حديث شريف] از جهاد اصغر آمديد: وَ بَقىَ عَلَيْكُمُ الجِهادُ الأكْبَرُ.(191) [جهاد با نفس] جهاد اكبر است، همه جهادهاى دنيا تابع اين جهادند. اگر اين جهاد را موفق شديم، هر جهادى بكنيم جهاد[الهى] است، اگر اين جا موفق نشديم همهاش شيطانى است، همه جهادها شيطانى است. در روايت است كسى كه «خرج»، خارج شود براى جهاد كه يك كنيزى پيدا بكند، يك مالى پيدا كند، اين اجرش همان است. و آن كسى كه [جهادش] الىاللَّه باشد اجرش «عَلَىاللَّه» است، سنخ فعلها فرق مىكند سنخ فعلى كه از اوليا صادر مىشود با فعلى كه از ماها صادر مىشود [فرق مىكند]؛ چون مبدأش فرق مىكند. بى جهت نيست كه ضَرْبَةُ عَلِىٍّ يَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ
مِنْ عِبادَةِ الثَقَلَيْنِ.(192) خوب، يك دست فرود آوردن براى كشتن يك نفر آدم، البته يك جهتش آن است كه تمام اسلام با تمام كفر مواجه شده بود، كه اگر يوم الخندق شكست مىخورند، اسلام از دست مىرفت. به اين معنى، يك جهت [هست]، يك جهت هم، قضيه آن خلوص و آن الهيتى [است] كه در مطلب است. آن آدمى كه وقتى روى سينه آن شخص مىنشيند و او تف مىاندازد به او - به حسب نقل - بلند مىشود، مبادا يك وقتى با اين كه نبوده، معذلك احتياط است مبادا يك وقتى تأثيرى كرده باشد و اين [عمل] از الهيتش افتاده باشد و جهت نفسانيت پيدا بكند، آن [آدم]، يك ضربتش، روحش بيشتر از همه عبادات است، آن روحى كه عبادت را عبادت مىكند. مشرك و غير مشرك، آن كه بت مىپرستد، و آن كه نمىپرستد همه يك ظواهرى و ذكرى و آدابى دارند، ظواهرش كه مثل هم است: ابوسفيان هم نماز مىخواند، معاويه هم امام جماعت بود؛ ظواهر همين ظواهر است، آنچه اين نماز را بالا مىبرد، آن روحى است كه دميده مىشود به نماز، آن روح اگر باشد نماز بالا مىرود، نماز الهى مىشود و تا عبادت براى خودش باشد [نماز الهى نيست ]. همه ما اين طور هستيم. بازى ندهيم يكديگر را.
همه عبادتمان براى خودمان است. آن كه خيلى آدم خوبى است براى بهشت عبادت مىكند، شما بهشت را برداريد از روى اعمال، ببينيم كى عبادت مىكند. بهشت را برداريد، ببينيد كى عبادت
مىكند. على مىماند و حوضش! كه: عَشَّقَ الْعِبادَةَ وَ عانَقَها(193)، يك دسته مردم اين طورند، عبادت براى بهشت اصلاً مطرح نيست پيش آن كسى كه از خودش گذشته و خارج شده از اين بيت و به مرتبه موت رسيده، پيش او، لذات چيزى نيست، بهشت اصلاً مطرح نيست. غافل [است او، ] مرده است او، أَدْرَكَهُ الْمَوْتُ، براى او اين حرفها مطرح نيست، بهشت و جهنم همه علىالسواء است پيش او. أوْ اَثْنى عَلى ذاتِاللَّهِ تعالى: پنا كرده است براى خدا. او، خدا را اهل اين كه عبادتش بكند يافته [است]. اين يك مرتبهاى از مراتب آنهاست كه عاشق عبادتند. او را سزاوار معبوديّت يافته و عبادت مىكنند. مراتب ديگر هم هست كه در فكر ماها نيست.
اول قدم اين است كه از اين بيت بنا بگذاريد خارج شويد. اول قدم اين است كه انسان قيام كند، قيام للَّه؛ بيدار بشود، خواب نباشد مثل ما، ما الآن خوابيم در صورتِ بيدار، بيدارى حيوانى است و خواب انسانى. ما خوابيم همه: النَّاسُ نيامٌ فَإذا ماتُوا انْتَبِهُوا(194) الآن نيام است، خواب است، وقتى كه موت حاصل شد آن وقت تنبه پيدا
مىشود كه چه هياهويى بوده است. [أنَّ ] جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ(195). يعنى الآن هم محيط است، منتها چون او در خدر طبيعت است، آدمىاست كه تخديرش كردهاند، طبيعت تخديرش كردهاست، ادراك نمىكند. وقتى كه اين تخدير برداشته بشود، مىبيند كه همه آتش شد. بايد از اين راه رفت، چاره نيست، ما را مىبرند؛ منتها ما را از آن طرف مىبرند. بايد خودمان بيدار بشويم و از آن راه مستقيمى كه بايد برويم، برويم. بايد تحت تربيت انبيا واقع بشويم.
انبيا همه آمدند آدم را درست كنند. يك نبىاى نيامده است كه مقصدش اين معنا نباشد كه انسان را اصلاح كند. اقامه عدل، همين درست كردن انسانهاست. عدل يك چيزى نيست الّا آن كه از انسان صادر مىشود؛ ظلم هم آن است كه از انسان صادر مىشود. اقامه عدل متحول كردن ظالم به عادل است، متحول كردن مشرك به مؤمن است.[نبى] متحول مىكند يك موجودى را كه اگر رهايش بكنند به هاويه مىرود، و به جهنم منتهى مىشود؛ به يك موجودى كه راه را به او مىنمايند كه اين راه است. از اين راه بايد بروى. ما تا حالا راه نيفتادهايم. هفتاد سالمان است، هشتاد سالمان است و هنوز راه نيفتادهايم. تا حالا هجرت نكردهايم. ما در زمين متوقف شدهايم و تا آخر هم همينطور مىمانيم؛ ولى بايد راه بيفتيم، چاره نيست. شما جوانها بهتر مىتوانيد اين راه را پيدا كنيد. از ما گذشته؛ ما قدرتهايمان رفته است ديگر سراغ كارش. شما جوانها بهتر مىتوانيد تهذيب نفس كنيد؛ شما به ملكوت(196) نزديكتر هستيد از پيرمردها. در شما آن
ريشههاى فساد كمتر است، رشدش كمتر شده است، آنطور رشد نكرده؛ هر روز بماند رشدش زيادتر مىشود. هر روز تأخير بيندازيد مشكلتر مىشود. يك پير بخواهد اصلاح بشود بسيار مشكل است؛ جوان زودتر اصلاح مىشود. هزاران جوان اصلاح مىشوند و يك پير نمىشود. نگذاريد براى ايام پيرى؛ حالا كه جوان هستيد سير خودتان را بكنيد، شروع كنيد. الآن، خودتان را تبعِ تعليمات انبيا كنيد، مبدأ اين است، از اين جا بايد رفت. آنها راه را نشان دادهاند، ما راه را نمىدانيم، آنها راه را مىدانند، طبيبند و راه را مىدانند. راه سلامت را مىدانند؛ آنها راه سلامت را به ما گفتهاند، مىدانند بخواهيد سالم باشيد از آن راه بايد برويد. بايد از توجهاتى كه به نفس هست خودتان را كمكم خارج بكنيد، البته مسألهاى نيست كه به اين زودى بشود، لكن كمكم خارج بكنيد. اين همه آمال ما زير خاك خواهد رفت، تمام خواهد شد. اين همه توجهات به خود به ضررمان تمام مىشود و تمام مىشود. آن كه باقى مىماند آن است كه مربوط به خدا است: ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَاللَّهِ باقٍ(197). آن كه است [باقى مىماند]. انسان يك «ما عندكم» دارد، يك «ما عنداللَّه» دارد، مادامىكه به خود هست، به خود متوجه است [به ما] عندكم [توجه دارد]؛ همه اينها هم فانى خواهد شد، نفاد پيدا خواهند كرد؛ اما اگر چنانچه برگردد به خدا؛ آن جا به اسم «باقى»، باقى است، بقا پيدا مىكند
كوشش كنيد از اين وضعى كه داريد و داريم و كوشش كنيم از اين وضع بيرون برويم، آنهايى كه در جهاد با كفار پيروز مىشدند، باك نداشتند از اين كه طرفشان چقدر باشد، آن كه مىگويد: اگر عرب با هم مجتمع بشوند در مقابل من قرار بگيرند من برنمىگردم(198)، براى اين است كه قضيه، قضيه خداست؛ آن كه مال خدا است شكست تويش نيست، برگشت ندارد، برگشت به چه؟ آنهايى كه جهاد مىكردند و پيش مىبردند؛ و بدون توجه به خودشان و آمال خودشان جلو مىرفتند، آنها تا يك حدودى جهاد نفس كرده بودند. آنهايى كه در مرتبه عالى بودند، در مرتبه عالى جهاد نفس بودند و آنهاى ديگر هم به مراتب خودشان، تا اين جهاد نشود، نمىشود، تا انسان پشت نكند به آمال خودش، پشت نكند به دنيا كه همهاش همان آمال آدم است [نمىشود]. دنياى هركس، همان آمالش است. از دنياى تكذيب شده است، از عالم طبيعت تكذيب نشده، از دنيا تكذيب شده [است].
دنيا همان است كه پيش شماست. خود شما توجه وقتى به نفستان داريد، خودتان دنياييد، دنياى هر كس آن است كه در خودش است، آن تكذيب شده است؛ اما از شمس و قمر و طبيعت، هيچ تكذيب نشده؛ تعريف شده است، اينها مظاهر خداست.(199)
آنى كه انسان را بعيد مىكند از ساحت قدس و از كمال، دنياست؛ و آن هم پيش خود آدم است، توجه به نفس است. خدا كند كه موفق بشويم براى اين كه از چاه بيرون برويم، و تبعيت كنيم از اولياى خدا؛ كه آنها از اين مهلكه نجات پيدا كردند و خارج شدند و أدْرَكَهُمُ الْمَوْتُ.
) ² ص 18، پاورقى 1.
181) اقوال در پيرامون «بسماللَّه الرحمن الرحيم» مختلف است، مهمترين آنها چنين است:
1- گروهى معتقدند كه اين نه آيهاى از سوره حمد است و نه هيچيك از ديگر سورههاى قرآن.
2- عدّهاى قائلند آيهاى از اوّل سوره حمد و ديگر سورههاست، و هر كس آن را ترك كند 113 آيه از قرآن را رها كردهاند.
دسته سوّم آن را آيه اوّل سوره حمد مىدانند ولى جزء ديگر سورهها نمىشناسند؛
4- عدهّاى هم آن را آيه اوّل سوره حمد مىدانند و در ديگر سورهها آن را جزء آيه اوّل مىشمرند بدين معنا كه بسماللَّه الرحمن الرحيم با عبارت پس از خود يك آيه مىشود . ²الخلاف، ج 1، ص 102، «كتاب الصلاة»، «مسائلالقراءة»، مسأله 82. تفسير قرآن، آيةاللَّه سيد مصطفى خمينى، ج 1، ص 40 به بعد. تفسير كشاف، ج 1، ص 24 و 25، تفسير تبيان، ج 1، ص 31. تفسير كبير، ج 1، ص 25. تفسير الميزان، ج 1، ص 17 و 18.
182) اسمى كه با الف و لام جنس همراه شود گاه صرف ماهيت و حقيقت را مىفهماند مانند كلمه «الحمد» در آيه «الحمدللَّه ...» كه بنابر يكى از اقوال، به طبيعت و حقيقت حمد اشاره دارد، و گاه ماهيّت را از اين نظر كه در ضمن افرادى متحقّق است مىفهماند، البته در ضمن تمامى افراد و نه بعضى از آنها، مانند «الانسان لفى خسر» اين جا مراد اين نيست كه ماهيت انسانى يا برخى از افراد انسان در خسران هستند، بلكه منظور آن است كه افراد انسان همگى زيانكارند. و مراد از استغراق نيز همين نحو شمول و فراگيرى است.
183) ² ص 9، پاورقى 1.
184) ابن فنّارى در تعريف وجود مطلق مىگويد: «وجود محض كه عارى از هرگونه كثرت و تركيب، صفت و نعت، اسم و رسم، حكم و نسبت است، نه كلّى است و نه جزيى، نه خاصّ است و نه عام، بلكه مطلق از همه قيود حتّى قيد اطلاق، زيرا محض به معنى خالص از هر چيزى است و اين وجود خالص و مبّراست از هر اعتبار و قيدى» و وجود متعيّن، وجود مقيّد است و داراى حدّ لذا هر حمدى كه از ما صادر شود چون وجود مقيّد و محدود هستيم، و معرفت ما نيز از حقّ، معرفت به مظاهر حق (وجودهاى متعيّن و محدود) نه خود حق (وجود مطلق) مىباشد، همه حمدها براى وجود متعيّن واقع مىشود، نه وجود مطلق.
185) ² ص 16، پاورقى 2.
186) ² ص 17، پاورقى 4.
187) هر كه هجرتكنان به سوى خدا و پيغمبر او از خانه خويش درآيد، آن گاه مرگ او فرا رسد پاداش و اجر وى بر خداست.» (نساء / 100).
188) كلمات مكنونه، ص 138.
189) اسرارالشريعة و اطوارالطريقة و انوارالحقيقة، ص 177.
190) تمام بيت مولوى چنين است:
مادرِ بتها بت نفس شماست
زانكه آن بت مار، وين بت اژدهاست.
191) اشاره به حديث پيغمبر خدا(ص) است كه در استقبال مجاهدين بيان فرمودند: مَرْحَباً بِقَوْم قَضَوْا الْجهادَ الأصْغَرُ وَ بَقِىَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الاْكْبَرُ. فَقيلَ: يا رَسُولَ اللَّهِ مَاالْجِهادُ الأكْبَرُ؟ قالَ: جِهادُ النَّفْسِ. «آفرين باد بر گروهى كه جهاد كوچكتر را به جاى آوردند و جهاد بزرگتر براى آنها باقى مانده است. گفته شد؛ اى فرستاده خدا، جهاد بزرگتر چيست؟ فرمود: جهاد نفس.» فروع كافى، ج 5، ص 12، «كتاب الجهاد»، «باب وجوهالجهاد»، حديث 3.
192) بحارالانوار، ج 39، ص 1-2، «تاريخ اميرالمؤمنين»، باب 70، حديث 1. السيرةالحلبية، ج 2، ص 642. المستدرك، ج 3، ص 32.
193) عَنْ أبىِ عَبْدِاللَّه (ع) قالَ: رَسُولُ اللَّه(ص): أفْضَلُالنّاسِ مَنْ عَشَّقَ الْعِبادَةَ فَعانَقَها وَ أحَبَّها بِقَلْبِهِ وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَها، فَهُوَ لايُبالى عَلى ما أصْبَحَ مِنَ الدُّنيا على عُسْرٍ أمْ عَلى يُسْرٍ. «امام صادق - عليهالسلام - فرمود كه رسول خدا(ص) فرمودند: بهترين مردم كسى است كه عاشق عبادت باشد و با آن دست به گردن شود و آن را با قلبش دوست بدارد و با تن خود انجام دهد و براى آن از (امور ديگر) فارغ شود. چنين شخصى باك ندارد كه زندگانى دنيايش به سختى يا به آسانى گذرد.» اصول كافى، ج 3، ص 131، «كتاب الايمان و الكفر» ، «باب العبادة»، حديث 3.
194) مردم درخوابند و همين كه مىميرند بيدار مىشوند». شرح على المأة كلمة، كلمه دوم، ص 54. عوالى اللئالى، ج 4، ص 73، حديث 48.
195) همانا دوزخ فراگير كافران است.» (توبه / 49).
196) ملكوت در اصطلاح به عالم ارواح و عالم غيب و عالم معنى گفته مىشود؛ به عبارت ديگر در سلسله مراتب عوالم وجود، پايينترين عوالم را عالم طبيعت (ملك، ظاهر) مىنامند و مرتبه بعدى و باطن آن را عالم ملكوت مىگويند كه عالم ارواح و غيب و معنى است.
197) آنچه نزد شماست فانى و نابود مىشود و آنچه نزد خداست ماندنى است.» (نحل / 96).
198) نهجالبلاغة، نامه 45.
199) ² نهجالبلاغة، ص 1138، حكمت 126.
افزودن دیدگاه جدید