دروس تفسير سوره حمد جلسه اول ( امام خمینی )

دروس تفسير سوره حمد

    أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم

    بِسْمِ اللَّه الَّرحْمنِ الرَّحيم

 

    تقاضا شده بود كه من يكى، دو مرتبه راجع به تفسير بعضى آيات شريفه قرآن مطالبى عرض كنم. تفسير قرآن يك مسأله‏اى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند. بلكه علماى طراز اوّل هم كه در طول تاريخ اسلام، چه از عامه و چه از خاصه، در اين باب كتابهاى زياد نوشته‏اند - البته مساعى آنان مشكور است - لكن هر كدام روى آن تخصص و فنّى كه داشته است يك پرده‏اى از پرده‏هاى قرآن كريم را تفسير كرده است، آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده [باشد.] مثلاً عرفايى كه در طول اين چندين قرن آمده‏اند و تفسير كرده‏اند، نظير

 محيى‏الدين(153) در بعضى از كتابهايش، عبدالرزاق كاشانى(154) در تأويلات، ملا سلطانعلى(155) در تفسير، اينهايى كه طريقه‏شان طريقه معارف بوده است، بعضى‏شان در آن فنى كه داشته‏اند خوب نوشته‏اند؛ لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشته‏اند. آن، بعضى از اوراق قرآن و پرده‏هاى قرآن است. يا مثلاً طنطاوى(156) و امثال او، و همين‏طور قطب(157)

 هم، به يك ترتيب ديگرى تفسير كرده‏اند كه باز هم غير تفسير قرآن است به همه معانى؛ آن هم يك پرده‏اى است. و بسيارى از مفسّرين كه از اين دو طايفه نبودند تفاسيرى دارند، مثل مجمع‏البيان(158) ما، كه تفسير خوبى است و جامع بين اقوال عامه و خاصّه است. و ساير تفسيرهايى كه نوشته شده است، اينها هم همين‏طور. قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم ما يا كس ديگرى يك تفسير جامعى آن  طور كه [سزاوار است بر آن‏] بنويسد. علوم قرآن يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مى‏فهميم. ما يك صورتى، يك پرده‏اى از پرده‏هاى كتاب خدا را مى‏فهميم، و باقيش محتاج به تفسير اهل عصمت است، كه معلَّم به تعليمات رسول اللَّه بودنده‏اند.

    در اين اواخر هم يك اشخاصى پيدا شده‏اند كه اصلاً اهل تفسير نيستند، اينها خواسته‏اند مقاصدى [را] كه خودشان دارند به قرآن و به سنت نسبت بدهند. حتى يك طايفه‏اى از چپيها و كمونيستها هم به قرآن تمسّك مى‏كنند، براى همان مقصدى كه دارند اينها اصلاً به تفسير كار ندارند، به قرآن هم كار ندارند، اينها مقصد خودشان را مى خواهند به خورد جوانهاى ما بدهند، به اسم اين كه اين اسلام است.

    و لهذا آنچه من عرض مى‏كنم اين است كه اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكرده‏اند، جوانهايى كه در اين مسائل و در مسائل اسلامى وارد نيستند، كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند، نبايد اينها در

 تفسير قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نبايد جوانهاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند. و از چيزهايى كه ممنوع است در اسلام «تفسير به رأى» است(159) كه هر كسى آراى خودش را تطبيق كند بر آياتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسير و تأويل كند و يك كسى مثلاً اهل معانى روحيه است، هر چه از قرآن [به‏] دستش مى‏آيد تأويل كند و برگرداند به آن چيزى كه رأى اوست. ما بايد، از همه اين جهات احتراز كنيم. ولهذا دست ما در باب قرآن بسته است. ميدان چنان باز نيست كه انسان هرچه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، كه قرآن اين است، اين را مى گويد.

    و اگر چنانچه من چند كلمه‏اى راجع به بعضى آيات قرآن كريم عرض كردم، نسبت نمى‏دهم كه مقصود اين است؛ من به طور احتمال صحبت مى‏كنم نه به طور جزم. نخواهم گفت كه خير، مقصود اين است و غير از اين نيست. لهذا براى خاطر اين كه بعضى از آقايان گفته بودند چند كلمه‏اى راجع به اين مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در يك مدت محدودى [درباره‏] يك سوره [از] اول قرآن و يك سوره هم از سوره‏هاى آخر قرآن، يك صحبت مختصرى [بكنم‏]. چون وقت تفصيل براى من نيست و براى ديگران هم نيست، به طور اختصار بعضى از آيات شريفه را عرض مى‏كنم. و باز هم تكرار مى‏كنم كه اين، تفسير جزمى، كه مقصود اين است [و] جز اين نيست كه تفسير به رأى بشود نيست، آنچه به نظر خودمان مى‏فهميم به طور احتمال نسبت مى‏دهيم.

 

    أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ‏

    بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبِّ الْعالَمينَ‏

 

    محتمل است كه در تمام سوره‏هاى قرآن اين «بِسْمِ اللَّه»ها متعلق باشد به آياتى كه بعد مى‏آيد، چون گفته شده است كه اين «بِسْمِ اللَّه» به يك معناى مقدّرى متعلق است.(160) لكن بيشتر به نظر انسان مى‏آيد كه اين «بسم اللَّه»ها متعلق باشد به خود سوره، مثلاً در سوره حمد بِسْمِ اللَّهِ الَّرْحمنِ الرَّحيم، الْحَمْدُ للَّهِ: به اسم خداى تبارك و تعالى حمد براى اوست.

    اسم علامت است. اين كه بشر براى اشخاص و براى همه چيز يك اسمى گذاشته است، نامگذارى كرده است، براى اين است كه اين علامت، يك شناسايى اسمى باشد، زيد را آدم بفهمد كى هست. اسماى خدا هم علامتهاى ذات مقدس اوست. و آن قدرى كه بشر مى‏تواند از ذات مقدّس حق تعالى اطّلاع ناقص پيدا كند از اسماى حق است. خود ذات مقدس حق تعالى يك موجودى است كه دست

 انسان از او كوتاه است. حتى دست خاتم النبيين كه اعلم و اشرف بشر است، از آن مرتبه ذات كوتاه است. آن مرتبه ذات را كسى نمى‏شناسد غير از خود ذات مقدس(161) آن چيزى كه بشر مى‏تواند به آن دسترسى پيدا كند اسماءاللَّه است، كه اين اسماءاللَّه هم مراتبى دارد، بعضى از مراتبش را ما هم مى‏توانيم بفهميم، و بعضى از مراتبش را اولياى خدا و پيغمبر اكرم (ص) و كسانى كه معلَّم به تعليم او هستند مى‏توانند ادراك كنند.

     همه عالم اسم‏اللَّه‏اند؛ تمام عالم. چون اسم نشانه است؛ همه موجوداتى كه در عالم هستند نشانه ذات مقدّس حق تعالى هستند. منتها نشانه بودنش را بعضيها مى‏توانند به عمقش برسند، كه اين چطور نشانه است؛ و بعضى هم به طور اجمال مى‏توانند بفهمند كه نشانه است. آن كه به طور اجمال است اين است كه موجود خودبخود وجود پيدا نمى كند. اين مسأله واضح است در عقل؛ و عقل هر بشرى به حسب فطرت اين را مى‏فهمد كه موجودى كه ممكن است باشد، ممكن است نباشد، اين ممكنى كه هم ممكن است باشد هم ممكن است نباشد اين خودبخودى وجود پيدا نمى‏كند. اين بايد منتهى بشود به يك موجودى كه بالذات موجود است؛ يعنى قابل سلب نيست وجود از او، ازلى است. موجوداتى كه مى‏شود موجود باشند و مى‏شود هم موجود نباشند، اينها خودبخود وجود پيدا نمى‏كنند، محتاج به اين هستند كه از خارج يك كسى آنها را ايجاد كند.

    اگر فرض بكنيم اين فضايى كه وهمى است - اگر هيچ نباشد، يك فضاى وهمى است، واقعيتى ندارد - ما اگر فرض كنيم كه يك فضايى هست و اين فضا هم هميشگى است، اين فضا كه فقط فضاست نمى‏شود كه بيخود متبدل شود اين فضا به يك موجودى، يا موجودى در او بدون علّت پيدا بشود. آنهايى كه مى‏گويند: از اوّل در دنيا يك فضاى نامتناهى بوده است - على‏رغم اشكالى كه در نامتناهى هست(162) - و بعد هم يك هوايى، بخارى پيدا شده است، آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است، اين برخلاف ضرورت عقل است كه يك چيزى خودش [بى دليل‏]يك چيز ديگرى بشود، بدون اين كه يك علّتى از خارج در كار باشد يك چيزى به خودى خود يك چيز ديگرى بشود. هر چيزى كه متبدّل به يك چيز ديگر مى‏شود يك علت خارجى دارد، و الّايك موجودى به خودى خود يك چيز ديگر نمى‏شود، يك علّت خارجى مى‏خواهد كه آب مثلاً يخ ببندد، يا آب جوش بيايد. اگر آب نه [در] سرماى آن درجه [زير صفر] و نه گرماى آن درجه [1000] باشد، تا ابد هم همين آب است؛ اگر هم بگندد، يك علّت خارجى دارد، يك چيز خارجى بايد آن را بگنداند. و لهذا اين اجمالى كه هر معلولى محتاج به علّت است و هر ممكنى محتاج به يك علّتى است، جزء واضحات عقول است كه هر كسى مسأله را تأمّل و تصّور بكند تصديقش هم مى‏كند، كه [محال است‏] يك چيزى كه مى‏شود باشد و مى‏شود نباشد، بى‏خودى بشود، يا بى‏خودى نباشد. نبودن از باب اين كه چيزى نيست تا باشد،

 آن ديگر علّت نمى‏خواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست، بيخودى بشود هست، [امتناعِ‏] اين از ضروريات عقول است.

    اين مقدارى كه همه موجودات عالم، اسم خدا هستند و نشانه خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مى‏توانند بفهمند، و همه عالم را اسماءاللَّه بدانند. و اما آن معناى واقعى مطلب كه اين جا مسأله اسم‏گذارى نيست، مثل اين كه ما[ اگر] بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مى‏گذاريم، مى‏گوييم «چراغ» يا «اتومبيل» يا «انسان»، «زيد». اين واقعيتى است كه يك موجود غيرمتناهى در همه اوصاف كمال، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غيرمتناهى است، حد ندارد، موجود لاحد است، ممكن نيست. - اگر موجود حد داشته باشد «ممكن» است. - موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد. براى اين كه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مى‏شود؛ محدود كه شد ممكن است. فرق مابين ممكن و واجب اين است كه واجب غيرمتناهى است در همه چيز، موجودِ مطلق است و ممكن موجود، محدود است. اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لامتناهى، به طور غيرمحدود نباشد در او، متبدل مى شود [به ممكن‏]، آن كه ما خيال كرديم واجب بوده، واجب نبوده، ممكن بوده. يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مى‏شود، و مبدأ يك وجود مى‏شود، تمام آن موجوداتى كه به مبدأيت او وجود پيدا مى‏كنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص. منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازه‏اى كه امكان دارد، به اندازه‏اى كه مى‏شود يك موجودى واجد باشد، آن «اسم اعظم» است. «اسم اعظم» عبارت از

 آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص. و به طور ناقص يعنى نقص امكانى. و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مى‏آيند اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان، به اندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.

    اين موجودات مادى را كه ما خيال مى كنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمى‏توانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها به اندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست در آنها هم هست: انْ مِنْ شَىْ‏ءِ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ(163) بعضى از باب اين كه نمى‏دانستند مى‏شود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اين كه اين تسبيح تكوينى است؛(164) و حال آن كه آيه غير از اين را مى‏گويد. تسبيح تكوينى را ما مى‏دانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسأله اين نيست، تسيبح مى كنند.

    در روايات، تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كرده‏اند كه  چيست.(165) در قضيه تسبيح آن سنگريزه‏اى كه در دست رسول‏اللَّه (ص)

 بوده.(166) [آنها] شيندند كه چه مى‏گويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ما است؛ اما ادراك است، منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلاً از باب اين كه خودشان را مى بينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك‏] ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اين كه ادراك نمى‏كنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مى‏كنيم [چيزى‏] در كار نيست.

    خيلى چيزها را انسان خيال مى‏كند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مى‏گويند يك چيزهايى معلوم شده است، مثلاً در نباتات كه سابق همه مى‏گفتند اينها مرده هستند، حالا مى‏گويند كه با آنتهايى كه هست از ريشه‏هاى درخت كه در آب جوش هست صداى هياهو [مى‏شنوند]. حالا اين راست باشد يا دروغ نمى‏دانم؛ لكن عالم پر هياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسم‏اللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماءاللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماءاللَّه است، دستتان هم از اسماءاللَّه است. به اسم اللَّه «الْحَمْدُللَّهِ»، حمد هم كه مى‏كنيد اسم‏اللَّه است. زبان شما كه حركت مى‏كند اسم‏اللَّه هست، از اين جا پا مى‏شويد، مى‏رويد به منزلتان، با اسم‏للَّه مى‏رويد. نمى‏توانيد تفكيك كنيد. خود شما اسم‏للَّه‏

 هستيد، حركات قلبتان هم اسم‏للَّه است، حركات نبضتان هم اسم‏للَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مى‏شود همه اسم‏اللَّه‏اند. از اين جهت آيه شريفه محتملاً مى‏خواهد همين معنا را بفرمايد. در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه باسم‏اللَّه كذا...، صحبت از اسم‏اللَّه است و همه چيز اسم‏اللَّه است؛ يعنى حق است و اسماءاللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مى‏كنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم. لكن اين طور نيست، اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى، موجود فرموده، اگر آنى، آن تجلّى برداشته بشود تمام موجودات لاشى‏ءاند بر مى‏گردند به حالت اولشان. براى آن كه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجودست؛ يعنى اسم‏اللَّه است. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ(167). نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است، ظهورى دارد اين نور است. ما به اين نور مى‏گوييم، براى اين كه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهرست؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى وجود سموات و ارض كه عبارت از نورست از خداست. و آن قدر فانى در اوست كه اللَّه نوُرُ السَّمواتِ، نه اين كه أللَّهُ يُنَوّرُ السَّمواتِ(168)، اين يك نحوه جدايى مى‏فهماند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان‏

 خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست. از اين جهت اين كه مى‏فرمايد: به اسم اللَّه «الحمدللَّه» به اسم اللَّه «قُلْ هُوَاللَّه أحَدٌ»، با اسم اللَّه «قُلْ»، نه اين است كه مقصود محتملاً اين باشد كه بگو بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با «اسم للَّه» بگو، يعنى گفتنت هم با «اسم اللَّه» است. يُسَبِّحُ لَهُ ما فى السَّمواتِ وَالأرضِ(169) نه «مَنْ فى السَّمواتِ والارض»(170) هر چيز [كه‏] در زمين و آسمان است تسبيح مى‏كند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مى‏شود از همان جلوه هست. و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمى‏گردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و] بگويد: من خودم هم يك چيزى دارم، يعنى مقابل مبدأ نور، خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.

    پس حمدى كه مى‏كنيم و حمدى كه مى‏كنند و ثنايى كه مى‏كنند و ثنايى كه مى‏كنيم با اسم اللَّه است، به سبب اسم اللَّه است. و اين هم فرموده است: بسم اللَّه.

    اللَّه يك جلوه جامع است، يك جلوه‏اى از حق تعالى است كه‏

 جامع همه جلوه‏ها است، رحمان و رحيم از جلوه‏هاى اين جلوه است.

    «اللَّه» جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوه‏هاى اين جلوه است. «رحمان» با رحمت و با رحمانيت همه موجودات را ايجاد كرده [است‏]، اين رحمت است. اصلاً وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده باز رحمت است، رحمت واسعه‏اى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن ]هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.

    و «اللَّه» باسم اللَّه همان جلوه‏اى است كه جلوه به تمام معنى است. مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مى‏تواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: «لا اسْمَ لَهُ وَلا رَسْمَ» اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوه‏ها هستند. و با اين اسم «اللَّه» كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اين كه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال‏] اينها تبعى است. آن كه بالذات است اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس‏] به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. «الحمدللَّه» [يعنى‏] تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مى‏شود، براى اوست. آدم خيال مى‏كند غذايى را كه مى‏خورد تعريف مى‏كند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمى‏داند. [يامى‏گويد:]چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمى‏داند اين را. براى چه؟ براى اين كه آن

 فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هرچه هست جلوه اوست. آنچه هم كه ادراك كرده با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مى‏كند مثلاً از اين فرش دارد تعريف مى كند [يا] ازاين آدم دارد تعريف مى‏كند؛ هيچ حمدى براى غيرخدا واقع نمى‏شود. هيچ ستايشى براى غيرخدا واقع نمى‏شود، براى اين كه شما هركس را ستايش كنيد [به اين دليل ]كه يك چيزى در او هست ستايشش مى‏كنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمى‏كنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مى‏كنيد]، هرچه هست از اوست، هرچه ستايش بكنيد ستايش اوست، هرچه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.

    «الحمد» يعنى همه حمدها، هرچه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مى‏كنيم كه داريم زيد را تعريف مى‏كنيم، عمر و را تعريف مى‏كنيم، ما خيال مى‏كنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مى‏كنيم، از باب اين كه نمى‏دانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مى‏كنيم داريم اين را تعريف مى‏كنيم، لكن پرده وقتى برداشته مى‏شود، مى‏بينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مى‏كنيد.

    اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست يعنى اين كه همان جلوه است.

    با يك جلوه‏اى همه عالم موجود شده، و ما گمان مى‏كنيم كه خودمان داريم عمل مى‏كنيم. وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى‏(171). «رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ» از باب اين كه جلوه است رَمْىْ هم [مستند] به آن‏

 جلوه است لكن «إنَّ اللَّه رَمَى‏» آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند.(172) اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمى‏دانيم قصد چيست. و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.

    روى اين [مبنا] كه عرض مى‏كنم مى‏شود احتمال داد كه اين «بسم‏اللَّه» متعلق به «الحمد» باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مى‏كند و هيچ ثنايى به غير واقع نمى‏شود، نمى‏توانيد شما غير را ثنا بكنيد، هرچه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى شود. هرچه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست‏] نمى‏دانيد شما. هرچه به خود فشار بياوريد كه نه، مى‏خواهم از غيرخدا يك حرفى بزنم، غيرخدا حرفى نيست در كار؛ هرچه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مى‏كنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند، جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصه‏ها از او نيست، «لا»ها از او نيست. [يعنى‏] آن چيزهايى كه نيست. و هيچ تعريفى براى «لا» واقع نمى‏شود، هميشه تعريفها براى «آرى» واقع مى‏شود، براى وجود واقع مى‏شود، براى هستى واقع مى‏شود، براى كمال واقع مى‏شود. و «كمال» در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ «جمال» هم جمال اللَّه است.

    ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب‏

 هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ] مى‏گويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده، اما باور آمدن مسئله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند. شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمه‏اى برخلاف او بگوييد گردن شما را مى‏زند، نسبت به اين امر معصوم مى‏شويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اين كه شما خودتان را مى‏خواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آن جا زبان انسان به يك صورتى در مى‏آيد كه همان طورى كه از اين جا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلاً، كسى را غيبت كرده، در آن جا ظهور پيدا مى‏كند: يك زبان از اين جا تا آن جا كه «يطأه» [آن راپايمال مى‏كنند.] اين جمعيتى كه در آنجا موجودند. اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادامُ كِلابِ النّارِ(173) است: كسى كه غيبت بكند كلبهاى آتش او را مى بلعند - نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود(174)، بلعيدنى كه او هست و مى‏بلعندش، آن جا هم كه مى‏رود مى‏بلعندش - اگر آدم باورش بيايد غيبت نمى‏كند. اين كه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مى‏كنيم براى اين [است‏] كه آن جا را باورمان نيامده است.

    آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اين جا انجام مى‏دهد

 در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست(175)، - حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد - اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد. اگر چنانچه غيبت بكند آن جا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را جهنم است آن جا، و اگر خيرات و مبرات داشته باشد بهشت است در آن جا، كسى كه باورش آمده باشد اين را،[عمل هم مى‏كند.] نه اين كه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.

    بسيارى وقتها انسان عقلاً يك چيزى را ادراك مى‏كند لكن چون باورش نيامده تبعيت نمى‏كند؛ آن وقتى كه باورش بيايد تبعيت مى‏كند. «ايمان» عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد. و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.

    اگر انسان باورش آمد كه يك مبديى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مى‏دارد از همه چيزها، از همه لغزشها.[مهم‏] اين است كه اين باور چطور بيايد؟

    اين آيه شريفه كه مى‏فرمايد كه به اسم اللَّه «الْحَمْدُلِلَّهِ»، من يك‏

 جهتش را عرض كردم - و من نه اين كه به جزم مى‏گويم: اين است، محتملات است - اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست ديگر در دلش شرك واقع نمى‏شود، ديگر براى هركس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است‏]. اگر يك قصيده‏اى براى حضرت امير مى‏گويد مى‏فهمد كه اين براى خداست، براى اين كه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.

    اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مى‏گذارد.

    اين كه مى‏بينيد اين قدر آدم داد «لِمَنِ الْمُلْك» مى‏زند، اين قدر غرور پيدا مى‏كند، براى اين است كه نمى‏شناسد خودش را مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ(176). نمى‏داند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هرچه هست اوست، اگر «هيچ نيست» خودش را باورش بيايد، «عرف ربّه»، پروردگارش را مى‏شناسد.

    عمده اين است كه ما نمى‏شناسيم نه خودمان را مى‏شناسيم، نه خدايمان را مى‏شناسيم، نه ايمان به خودمان داريم نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى ]نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هرچه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اين كه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مى‏بيند.

    همه بلاهايى كه سر انسان مى‏آيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين‏] كه  آدم  خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفسِ خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را «حبّ نفس» گذاشته‏اند. اين غلط انسان را خراب مى‏كند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مى‏دهد، انسان را به فنا مى‏دهد، انسان را به جهنّم مى‏برد. رأس همه خطيئه‏ها همين است: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(177) همين حبّ جاه و حبّ نفس است. همه خطاها از اين جا بروز مى‏كند. انسان چون خود را مى‏بيند و خودخواه است همه چيز را براى خودش مى‏خواهد. و هركس مانع او بشود - ولو بتوهمش - با او دشمن مى‏شود. و هر چه را كه مى‏خواهد چون براى خودش مى‏خواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مى‏شود.

    وجدان اين كه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند - به حسب احتمال - تمام مسائل از اين جا حالى مى‏شود. وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ نمى‏خواهد بگويد: بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد: او قادر است ليكن [وقتى‏] شما را حمد مى‏كنم براى خدا نيست. مى‏گويد: [همه‏] اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.

    وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت(178)

    حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مى‏كنيد داريد ديگرى را حمد مى‏كنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمى‏دارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد - اشكال سر باور است - اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مى‏ريزد. آن كه مى‏گويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياورده‏ام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسأله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمى‏تواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمى‏گويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد، اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسأله‏اى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.

    فلسفه وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اين كه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. «پاى استدلاليان چوبين بود»،(179) مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آن كه انسان را مى‏تواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مى‏تواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن‏] جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد] مى‏شود، و وجدان ذوقى است كه انسان مى‏كند، و ايمان مى‏آورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.

    و اميدوارم كه ان‏شاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمه‏اى كه از قرآن مى‏خوانيم به‏طور باور [باشد. قرآن‏] كتابى است كه مى‏خواهد آدم درست كند، مى‏خواهد

 يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با «اللَّه». مى‏خواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبه‏اى كه لايق اوست. و قرآن براى اين آمده است همه انبيا هم براى اين آمده‏اند، همه انبيا آمده‏اند براى اين كه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است - آن چاهى كه از همه عميقتر است چاه نفسانيت انسان است - در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اين كه همه چيز را نسيان كند. و خداوند ان‏شاء اللَّه نصيب همه ما بكند.  

 

153) محمدبن على بن محمد عربى (560-638 ق) بزرگترين عارف قرن هفتم، و از عارفان بزرگ قرون اسلامى است. وى به «ابن عربى»، «محيى‏الدين»، «شيخ اكبر» شهرت دارد. در آثارش مانند فتوحات مكيّه آيات قرآن را به سبك عرفانى تفسير كرده است.

154) ملاّ عبدالرزّاق بن جمال (جلال)الدين كاشانى، مكنّى به «ابوالغنائم» و ملقّب به «كمال‏الدّين» از مشاهير عارفان قرن هشتم هجرى است. مطالب تفسيرى وى را در اثر او به نام تأويل‏الايات يا تأويلات القرآن مى‏توان يافت.

155) سلطان محمدبن حيدر الجنابذى الخراسانى، مشهور به «سلطان عليشاه» از عارفان و سوفيان قرن 14 هجرى است. تفسير وى به نام بيان السعادة فى مقامات العبادة پر از مطالب رمزى همراه مباحث فلسفى مى‏باشد. اين اثر وى در چهار مجلّد در سال 1344 ه . ش در چاپخانه دانشگاه تهران به چاپ رسيده است.

156) طنطاوى بن جوهرى مصرى (1287 - 1358 ق) از دانشمندان مصر و اساتيد دارالعلوم قاهره بوده است. تفسير وى به نام الجواهر فى تفسيسر القرآن الكريم مى‏باشد. وى در تفسيرش به بيان احكام مورد نياز مسلمانان و اخلاق پرداخته است ولى مهمترين ويژگى اين تفسير مباحث علمى آن است كه حدود 750 آيه از قرآن را با مطالب علوم طبيعى تطبيق كرده است.

157) سيدبن قطب بن ابراهيم، متفكّر اسلامى مصرى در قرن 14 هجرى، نويسنده و مدرّس عربى در مصر مى‏باشد. وى عضو گروه «اخوان‏المسلمين» بوده و رياست روزنامه آن را به عهده داشته است. سيد قطب توسط حكومت جمال عبدالناصر دستگير و زندانى و سپس اعدام گرديد. آثار متعددى در زمينه قرآن دارد مانند: التصوير الفّنى فى‏القرآن، مشاهد القيامة فى القرآن و تفسير فى‏ظلال القرآن كه در آن بيشتر به مباحث اجتماعى پرداخته است.

158) مجمع‏البيان فى تفسير القرآن، تأليف ابوعلى فضل بن حسن بن فضل طبرسى (472 - 578 يا 551) مفسّر و فقيه بزرگ شيعه در قرن ششم هجرى است. وى در تفسير گرانقدر خود به بحثهاى ادبى و قراءات و نقل اقوال مفسّرين و بيان مراد آيات قرآن پرداخته است.

159) عن‏النبى (ص): مَنْ فَسَّرَ الْقرآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيُتَبَوَّأْ مَقْعَدُهُ مِنَ النّارِ. «هر كس قرآن را به رأى خود تفسير كند، جايگاه او در آتش است.» تفسير صافى، ج 1، ص 35، المقدمة الخامسة.

160) عبارت بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مركّب از جار و مجرور (ب- اسم) و مضاف‏اليه (اللَّه) و توابع آن (رحمن، رحيم) است. طبق اساليب كلام عرب جار و مجرور براى تكميل جمله و اتمام معنا مى‏آيد و بايد به فعل يا كلمه‏اى ديگر تعلّق گيرد، اين متعلّق ممكن است اسم يا فعل، مقدّم يا مؤخّر و مخدوف يا مذكور باشد. مفسّرين در اين آيه بحثهاى مفصّلى مطرح كرده‏اند؛ برخى متعلّق مذكور را فعلى مؤخّر در تقدير گرفته‏اند مانند: بسم‏اللَّه إقْرأ يا بِسْم‏اللَّه أتلو.

 (²   تفسير كشاف). برخى آن را اسم مؤخّر گرفته‏اند: بسم‏اللَّه ابتداء كلّ شى‏ء (² تفسير فخر رازى)، و برخى فعل مقدّم: إبْدأ يا إقْرأ يا قُولُوا بِسْم‏اللَّه (²     تفسير تبيان). بعضى از محققين نيز متعلّق آن را معنايى كه از مجموع آيات سوره بعد حاصل مى‏شود دانسته‏اند، بِاسْمك أظهرلك العُبوديّة.

161) پيامبر (ص) فرموده‏اند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ وَ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ.«ما آنگونه كه شايسته عبادت تو است تو را عبادت نكرده‏ايم و آنگونه كه شايسته معرفت تو است تو را نشناخته‏ايم.» مرآة العقول، ج 8، ص 146، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب الشكر»، شرح حديث 1.

162) اشاره امام به اشكالات و دلايل حكماى الهى بر ردّ فضاى نامتناهى است .

 ²      شرح الاشارات و التنبيهات، ج 3، نمط اوّل. شرح منظومه، غررفى اثبات تناهى الابعاد. شرح مختصر منظومه، شهيد مطهّرى، ج 2، ص 227.

163) ²     ص 63، پاورقى 2.

164) ²     تفسير كشاف، ج 2، ص 451، ذيل آيه 44 اسراء. تفسير كبير فخر رازى، ج 20، ص 219 ذيل آيه فوق.

165) ²      بحارالانوار، ج 61، ص 27، «كتاب السماء و العالم»، «باب عموم احوال الحيوان و اصنافها»، حديث 8.

166) ²     در ضمن حديث طولانى از على عليه السلام آمده است: وَ مُحَمَّد (ص) سَبَّحَتْ فى يَدِهِ تِسْعُ حَصَياتٍ، تُسْمَعُ نَغَماتُها فى جُمُودِها وَ لا رُوحَ فيها، لِتَمامِ حُجَّةِ نُبُوَّتِهِ. «در دست حضرت رسول (ص) براى اين كه برهان نبوّتش كامل گردد نُه ريگ و سنگريزه در دست او تسبيح كرد بگونه‏اى كه آواز آنها با اين كه جماد و بى روح بودند، شنيده شد.» اثبات الهداة، ج 2، ص 45.

 

167) ²    ص 5، پاورقى 1.

168) خداوند، آسمانها را روشن مى‏سازد.» 

169) هرچه در آسمانها و زمين است او را تسبيح مى‏كنند.» (حشر/ 24).

170) مَن» براى صاحبان عقل مى‏آيد و «ما» براى تمامى اشياء، و در آيه مباركه، «ما» آمده است كه دلالت بر تسبيح همه موجودات دارد نه فقط موجوداتى كه داراى عقل و انديشه هستند.

171) [اى رسول‏] چون تو تير افكندى، نه تو، بلكه خدا تير افكند.» (انفال / 17).

172) إنَّ الَّذينَ يُبابِعُونَكَ إنَّمايُبايِعُونَ اللَّه.(فتح /10)

173) على عليه السلام  در ضمن مواعظ خود به نوف بكالى مى‏فرمايد: اجْتَنِبِ الْغَيْبَةَ فَإنَّها إدامُ كِلابِ النّارِ. «از غيبت دورى كن زيرا كه آن نانخورش سگ‏هاى آتش است.» وسائل‏الشيعه، ج 8، ص 599، «ابواب احكام العشرة»، باب 152، حديث 13. و²             اربعين، امام خمينى، حديث 19.

174) يعنى يك بار بلعيدن انجام نمى‏پذيرد و پايان كند، بلكه دائماً بلعيدن تكرار مى‏شود.

175) اشاره به مسئله تجسّم اعمال و صفات و ملكات انسانى است كه در عوالم برزخ و قيامت بروز مى‏كند براى اطّلاع بيشتر  ²         شواهد الربوبيه، صدرالمتألهين، ص 329، «الشاهدالثالث»، «الاشراق السابق». اربعين، امام خمينى، شرح احاديث 1، 4، 7، 19، 27.

176) بحارالانوار، ج 2، ص 32، «كتاب العلم»، باب 9، حديث 22 از رسولخدا(ص). غررالحكم و دررالكلم، ج 5، ص 194، حديث شماره 7946 از على عليه‏السلام.

177) ²       ص 146، پاورقى 1.

178) حيثيت» خصوصيتى است كه در شى‏ء مورد بررسى و مطالعه لحاظ مى‏گردد، مثلاً ماهيت انسان را از آن حيث كه تحت عنوان كلّى حيوان است در نظر مى‏گيريم. وقتى «تمام حيثيت» مراد است كه از همه جهات و ... در نظر گرفته شود نه خصوصيت و جهتى غير از خصوصيات و جهات ديگر.

179) مصرع اوّل اين بيت مولوى است:

 پاى استدلاليان چوبين بود             پاى چوبين سخت بى‏تمكين بود.

افزودن دیدگاه جدید