دروس تفسير سوره حمد جلسه اول ( امام خمینی )
دروس تفسير سوره حمد
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم
بِسْمِ اللَّه الَّرحْمنِ الرَّحيم
تقاضا شده بود كه من يكى، دو مرتبه راجع به تفسير بعضى آيات شريفه قرآن مطالبى عرض كنم. تفسير قرآن يك مسألهاى نيست كه امثال ما بتوانند از عهده آن برآيند. بلكه علماى طراز اوّل هم كه در طول تاريخ اسلام، چه از عامه و چه از خاصه، در اين باب كتابهاى زياد نوشتهاند - البته مساعى آنان مشكور است - لكن هر كدام روى آن تخصص و فنّى كه داشته است يك پردهاى از پردههاى قرآن كريم را تفسير كرده است، آن هم به طور كامل معلوم نيست بوده [باشد.] مثلاً عرفايى كه در طول اين چندين قرن آمدهاند و تفسير كردهاند، نظير
محيىالدين(153) در بعضى از كتابهايش، عبدالرزاق كاشانى(154) در تأويلات، ملا سلطانعلى(155) در تفسير، اينهايى كه طريقهشان طريقه معارف بوده است، بعضىشان در آن فنى كه داشتهاند خوب نوشتهاند؛ لكن قرآن عبارت از آن نيست كه آنها نوشتهاند. آن، بعضى از اوراق قرآن و پردههاى قرآن است. يا مثلاً طنطاوى(156) و امثال او، و همينطور قطب(157)
هم، به يك ترتيب ديگرى تفسير كردهاند كه باز هم غير تفسير قرآن است به همه معانى؛ آن هم يك پردهاى است. و بسيارى از مفسّرين كه از اين دو طايفه نبودند تفاسيرى دارند، مثل مجمعالبيان(158) ما، كه تفسير خوبى است و جامع بين اقوال عامه و خاصّه است. و ساير تفسيرهايى كه نوشته شده است، اينها هم همينطور. قرآن يك كتابى نيست كه بتوانيم ما يا كس ديگرى يك تفسير جامعى آن طور كه [سزاوار است بر آن] بنويسد. علوم قرآن يك علوم ديگرى است ماوراى آنچه ما مىفهميم. ما يك صورتى، يك پردهاى از پردههاى كتاب خدا را مىفهميم، و باقيش محتاج به تفسير اهل عصمت است، كه معلَّم به تعليمات رسول اللَّه بودندهاند.
در اين اواخر هم يك اشخاصى پيدا شدهاند كه اصلاً اهل تفسير نيستند، اينها خواستهاند مقاصدى [را] كه خودشان دارند به قرآن و به سنت نسبت بدهند. حتى يك طايفهاى از چپيها و كمونيستها هم به قرآن تمسّك مىكنند، براى همان مقصدى كه دارند اينها اصلاً به تفسير كار ندارند، به قرآن هم كار ندارند، اينها مقصد خودشان را مى خواهند به خورد جوانهاى ما بدهند، به اسم اين كه اين اسلام است.
و لهذا آنچه من عرض مىكنم اين است كه اشخاصى كه رشد علمى زياد پيدا نكردهاند، جوانهايى كه در اين مسائل و در مسائل اسلامى وارد نيستند، كسانى كه اطلاع از اسلام ندارند، نبايد اينها در
تفسير قرآن وارد بشوند و اگر روى مقاصدى آنها وارد شدند، نبايد جوانهاى ما به آن تفاسير اعتنا كنند. و از چيزهايى كه ممنوع است در اسلام «تفسير به رأى» است(159) كه هر كسى آراى خودش را تطبيق كند بر آياتى از قرآن، و قرآن را به آن رأى خودش تفسير و تأويل كند و يك كسى مثلاً اهل معانى روحيه است، هر چه از قرآن [به] دستش مىآيد تأويل كند و برگرداند به آن چيزى كه رأى اوست. ما بايد، از همه اين جهات احتراز كنيم. ولهذا دست ما در باب قرآن بسته است. ميدان چنان باز نيست كه انسان هرچه به نظرش آمد بخواهد نسبت بدهد، كه قرآن اين است، اين را مى گويد.
و اگر چنانچه من چند كلمهاى راجع به بعضى آيات قرآن كريم عرض كردم، نسبت نمىدهم كه مقصود اين است؛ من به طور احتمال صحبت مىكنم نه به طور جزم. نخواهم گفت كه خير، مقصود اين است و غير از اين نيست. لهذا براى خاطر اين كه بعضى از آقايان گفته بودند چند كلمهاى راجع به اين مسائل بحث بشود، من بنا دارم چند روز، در هر هفته، و هر بار در يك مدت محدودى [درباره] يك سوره [از] اول قرآن و يك سوره هم از سورههاى آخر قرآن، يك صحبت مختصرى [بكنم]. چون وقت تفصيل براى من نيست و براى ديگران هم نيست، به طور اختصار بعضى از آيات شريفه را عرض مىكنم. و باز هم تكرار مىكنم كه اين، تفسير جزمى، كه مقصود اين است [و] جز اين نيست كه تفسير به رأى بشود نيست، آنچه به نظر خودمان مىفهميم به طور احتمال نسبت مىدهيم.
أعُوذُ بِاللَّه مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيمِ
بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. الْحَمْدُ لِلّهِ رِبِّ الْعالَمينَ
محتمل است كه در تمام سورههاى قرآن اين «بِسْمِ اللَّه»ها متعلق باشد به آياتى كه بعد مىآيد، چون گفته شده است كه اين «بِسْمِ اللَّه» به يك معناى مقدّرى متعلق است.(160) لكن بيشتر به نظر انسان مىآيد كه اين «بسم اللَّه»ها متعلق باشد به خود سوره، مثلاً در سوره حمد بِسْمِ اللَّهِ الَّرْحمنِ الرَّحيم، الْحَمْدُ للَّهِ: به اسم خداى تبارك و تعالى حمد براى اوست.
اسم علامت است. اين كه بشر براى اشخاص و براى همه چيز يك اسمى گذاشته است، نامگذارى كرده است، براى اين است كه اين علامت، يك شناسايى اسمى باشد، زيد را آدم بفهمد كى هست. اسماى خدا هم علامتهاى ذات مقدس اوست. و آن قدرى كه بشر مىتواند از ذات مقدّس حق تعالى اطّلاع ناقص پيدا كند از اسماى حق است. خود ذات مقدس حق تعالى يك موجودى است كه دست
انسان از او كوتاه است. حتى دست خاتم النبيين كه اعلم و اشرف بشر است، از آن مرتبه ذات كوتاه است. آن مرتبه ذات را كسى نمىشناسد غير از خود ذات مقدس(161) آن چيزى كه بشر مىتواند به آن دسترسى پيدا كند اسماءاللَّه است، كه اين اسماءاللَّه هم مراتبى دارد، بعضى از مراتبش را ما هم مىتوانيم بفهميم، و بعضى از مراتبش را اولياى خدا و پيغمبر اكرم (ص) و كسانى كه معلَّم به تعليم او هستند مىتوانند ادراك كنند.
همه عالم اسماللَّهاند؛ تمام عالم. چون اسم نشانه است؛ همه موجوداتى كه در عالم هستند نشانه ذات مقدّس حق تعالى هستند. منتها نشانه بودنش را بعضيها مىتوانند به عمقش برسند، كه اين چطور نشانه است؛ و بعضى هم به طور اجمال مىتوانند بفهمند كه نشانه است. آن كه به طور اجمال است اين است كه موجود خودبخود وجود پيدا نمى كند. اين مسأله واضح است در عقل؛ و عقل هر بشرى به حسب فطرت اين را مىفهمد كه موجودى كه ممكن است باشد، ممكن است نباشد، اين ممكنى كه هم ممكن است باشد هم ممكن است نباشد اين خودبخودى وجود پيدا نمىكند. اين بايد منتهى بشود به يك موجودى كه بالذات موجود است؛ يعنى قابل سلب نيست وجود از او، ازلى است. موجوداتى كه مىشود موجود باشند و مىشود هم موجود نباشند، اينها خودبخود وجود پيدا نمىكنند، محتاج به اين هستند كه از خارج يك كسى آنها را ايجاد كند.
اگر فرض بكنيم اين فضايى كه وهمى است - اگر هيچ نباشد، يك فضاى وهمى است، واقعيتى ندارد - ما اگر فرض كنيم كه يك فضايى هست و اين فضا هم هميشگى است، اين فضا كه فقط فضاست نمىشود كه بيخود متبدل شود اين فضا به يك موجودى، يا موجودى در او بدون علّت پيدا بشود. آنهايى كه مىگويند: از اوّل در دنيا يك فضاى نامتناهى بوده است - علىرغم اشكالى كه در نامتناهى هست(162) - و بعد هم يك هوايى، بخارى پيدا شده است، آن وقت به دنبال آن از اين موجود چيز ديگرى پيدا شده است، اين برخلاف ضرورت عقل است كه يك چيزى خودش [بى دليل]يك چيز ديگرى بشود، بدون اين كه يك علّتى از خارج در كار باشد يك چيزى به خودى خود يك چيز ديگرى بشود. هر چيزى كه متبدّل به يك چيز ديگر مىشود يك علت خارجى دارد، و الّايك موجودى به خودى خود يك چيز ديگر نمىشود، يك علّت خارجى مىخواهد كه آب مثلاً يخ ببندد، يا آب جوش بيايد. اگر آب نه [در] سرماى آن درجه [زير صفر] و نه گرماى آن درجه [1000] باشد، تا ابد هم همين آب است؛ اگر هم بگندد، يك علّت خارجى دارد، يك چيز خارجى بايد آن را بگنداند. و لهذا اين اجمالى كه هر معلولى محتاج به علّت است و هر ممكنى محتاج به يك علّتى است، جزء واضحات عقول است كه هر كسى مسأله را تأمّل و تصّور بكند تصديقش هم مىكند، كه [محال است] يك چيزى كه مىشود باشد و مىشود نباشد، بىخودى بشود، يا بىخودى نباشد. نبودن از باب اين كه چيزى نيست تا باشد،
آن ديگر علّت نمىخواهد؛ اما يك چيز ممكن كه نيست، بيخودى بشود هست، [امتناعِ] اين از ضروريات عقول است.
اين مقدارى كه همه موجودات عالم، اسم خدا هستند و نشانه خدا هستند، اين يك مقدار اجمالى است كه همه عقول اين را مىتوانند بفهمند، و همه عالم را اسماءاللَّه بدانند. و اما آن معناى واقعى مطلب كه اين جا مسأله اسمگذارى نيست، مثل اين كه ما[ اگر] بخواهيم يك چيزى را بفهمانيم به غير، اسم براى آن مىگذاريم، مىگوييم «چراغ» يا «اتومبيل» يا «انسان»، «زيد». اين واقعيتى است كه يك موجود غيرمتناهى در همه اوصاف كمال، يك موجودى كه در تمام اوصاف كمال غيرمتناهى است، حد ندارد، موجود لاحد است، ممكن نيست. - اگر موجود حد داشته باشد «ممكن» است. - موجود است و هيچ حدى در موجوديتش نيست، اين به ضرورت عقل بايد داراى همه كمالات باشد. براى اين كه اگر فاقد يك كمالى باشد محدود مىشود؛ محدود كه شد ممكن است. فرق مابين ممكن و واجب اين است كه واجب غيرمتناهى است در همه چيز، موجودِ مطلق است و ممكن موجود، محدود است. اگر بنا باشد تمام اوصاف كمال به طور لامتناهى، به طور غيرمحدود نباشد در او، متبدل مى شود [به ممكن]، آن كه ما خيال كرديم واجب بوده، واجب نبوده، ممكن بوده. يك چنين موجودى كه مبدأ يك ايجاد مىشود، و مبدأ يك وجود مىشود، تمام آن موجوداتى كه به مبدأيت او وجود پيدا مىكنند، اينها مستجمع همان اوصاف هستند به طريق نقص. منتها مراتب دارد: يك مرتبه اعلاست كه در آن همه اوصاف حق تعالى هست، منتها به اندازهاى كه امكان دارد، به اندازهاى كه مىشود يك موجودى واجد باشد، آن «اسم اعظم» است. «اسم اعظم» عبارت از
آن اسمى است و آن علامتى است كه واجد همه كمالات حق تعالى است به طور ناقص. و به طور ناقص يعنى نقص امكانى. و واجد همه كمالات الهى است، نسبت به ساير موجودات، به طور كمال. اين موجوداتى كه دنبال آن اسم اعظم مىآيند اينها هم واجد همان كمالات هستند، منتها به اندازه سعه هستى خودشان، به اندازه سعه وجودى خودشان، تا برسد به همين موجودات مادى.
اين موجودات مادى را كه ما خيال مى كنيم قدرت، علم و هيچ يك از كمالات را ندارند، اين طور نيست. ما در حجاب هستيم كه نمىتوانيم ادراك كنيم. همين موجودات پايين هم كه از انسان پايينترند، و از حيوان پايينترند، و موجودات ناقص هستند، در آنها هم همه آن كمالات منعكس است، منتها به اندازه وجودى خودشان. حتى ادراك هم دارند؛ همان ادراكى كه در انسان هست در آنها هم هست: انْ مِنْ شَىْءِ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبيحَهُمْ(163) بعضى از باب اين كه نمىدانستند مىشود يك موجود ناقص هم ادراك داشته باشد، آن را حمل كرده بودند به اين كه اين تسبيح تكوينى است؛(164) و حال آن كه آيه غير از اين را مىگويد. تسبيح تكوينى را ما مىدانيم كه يعنى اينها موجوداتى هستند و علّتى هم دارند. خير مسأله اين نيست، تسيبح مى كنند.
در روايات، تسبيح بعضى از موجودات را هم ذكر كردهاند كه چيست.(165) در قضيه تسبيح آن سنگريزهاى كه در دست رسولاللَّه (ص)
بوده.(166) [آنها] شيندند كه چه مىگويد. تسبيحى است كه گوش من و شما اجنبى از اوست. نطق است؛ حرف است؛ لغت است، اما نه به لغت ما، نه نطقش نطق ما است؛ اما ادراك است، منتها ادراك به اندازه سعه وجودى خودش. لعلّ بعضى از مراتب عاليه، مثلاً از باب اين كه خودشان را مى بينند كه سرچشمه همه ادراكات هستند، بگويند كه موجودات ديگر [ادراك] ندارند؛ البته آن مرتبه را ندارند. ما هم از باب اين كه ادراك نمىكنيم حقايق اين موجودات را، ما هم محجوبيم، و چون محجوبيم، مطلع نيستيم، و چون مطلع نيستيم، خيال مىكنيم [چيزى] در كار نيست.
خيلى چيزها را انسان خيال مىكند نيست و هست، من و شما از آن اجنبى هستيم. الآن هم مىگويند يك چيزهايى معلوم شده است، مثلاً در نباتات كه سابق همه مىگفتند اينها مرده هستند، حالا مىگويند كه با آنتهايى كه هست از ريشههاى درخت كه در آب جوش هست صداى هياهو [مىشنوند]. حالا اين راست باشد يا دروغ نمىدانم؛ لكن عالم پر هياهوست. تمام عالم زنده است، همه هم اسماللَّه هستند. همه چيز اسم خداست. شما خودتان از اسماءاللَّه هستيد، زبانتان هم از اسماءاللَّه است، دستتان هم از اسماءاللَّه است. به اسم اللَّه «الْحَمْدُللَّهِ»، حمد هم كه مىكنيد اسماللَّه است. زبان شما كه حركت مىكند اسماللَّه هست، از اين جا پا مىشويد، مىرويد به منزلتان، با اسمللَّه مىرويد. نمىتوانيد تفكيك كنيد. خود شما اسمللَّه
هستيد، حركات قلبتان هم اسمللَّه است، حركات نبضتان هم اسمللَّه هست، اين بادهايى كه وزيده مىشود همه اسماللَّهاند. از اين جهت آيه شريفه محتملاً مىخواهد همين معنا را بفرمايد. در بسيارى از آيات ديگر هم هست كه باسماللَّه كذا...، صحبت از اسماللَّه است و همه چيز اسماللَّه است؛ يعنى حق است و اسماءاللَّه همه چيز اوست. اسم در مسمّاى خود فانى است. ما خيال مىكنيم كه خودمان يك استقلالى داريم، يك چيزى هستيم. لكن اين طور نيست، اگر آنى، آن شعاع وجود كه موجودات را با آن شعاع، با آن اراده، با آن تجلّى، موجود فرموده، اگر آنى، آن تجلّى برداشته بشود تمام موجودات لاشىءاند بر مىگردند به حالت اولشان. براى آن كه ادامه موجوديت هم به همان تجلّى اوست. با تجلّى حق تعالى همه عالم وجود پيدا كرده است، و آن تجلّى و نور، اصل حقيقت وجودست؛ يعنى اسماللَّه است. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ(167). نور سماوات و ارض خداست، يعنى جلوه خداست. هر چيز كه يك تحقّقى دارد اين نور است، ظهورى دارد اين نور است. ما به اين نور مىگوييم، براى اين كه يك ظهورى دارد؛ انسان هم ظاهرست؛ نور است. حيوانات هم همين طور، نورند. همه موجودات نورند، و همه هم نور «اللَّه» هستند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى وجود سموات و ارض كه عبارت از نورست از خداست. و آن قدر فانى در اوست كه اللَّه نوُرُ السَّمواتِ، نه اين كه أللَّهُ يُنَوّرُ السَّمواتِ(168)، اين يك نحوه جدايى مىفهماند. اللَّهُ نوُرُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ؛ يعنى هيچ موجودى در عالم نداريم كه يك نحوه استقلالى داشته باشد. استقلال معنايش اين است كه از امكان
خارج بشود و به حد وجوب برسد، موجودى غير از حق تعالى نيست. از اين جهت اين كه مىفرمايد: به اسم اللَّه «الحمدللَّه» به اسم اللَّه «قُلْ هُوَاللَّه أحَدٌ»، با اسم اللَّه «قُلْ»، نه اين است كه مقصود محتملاً اين باشد كه بگو بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. واقعيتى است كه اين واقعيت اين طورى است: با «اسم للَّه» بگو، يعنى گفتنت هم با «اسم اللَّه» است. يُسَبِّحُ لَهُ ما فى السَّمواتِ وَالأرضِ(169) نه «مَنْ فى السَّمواتِ والارض»(170) هر چيز [كه] در زمين و آسمان است تسبيح مىكند با اسم خدا كه جلوه اوست، و همه موجودات به اين جلوه متحققند و همه حركات، حركاتى است كه از همان جلوه هست. تمام چيزهايى كه در عالم واقع مىشود از همان جلوه هست. و چون همه امور، همه چيزها از اوست و به او برمىگردد و هيچ موجودى از خودش چيزى ندارد، خودى در كار نيست كه كسى بايستد [و] بگويد: من خودم هم يك چيزى دارم، يعنى مقابل مبدأ نور، خودم هم يك چيزى دارم كه از خودم هست، آن وقت هم كه دارى باز از خودت نيست، آن وقت هم كه چشم دارى باز اين چشم از خودت نيست، اين چشمى است كه به جلوه او وجود پيدا كرده.
پس حمدى كه مىكنيم و حمدى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنند و ثنايى كه مىكنيم با اسم اللَّه است، به سبب اسم اللَّه است. و اين هم فرموده است: بسم اللَّه.
اللَّه يك جلوه جامع است، يك جلوهاى از حق تعالى است كه
جامع همه جلوهها است، رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است.
«اللَّه» جلوه حق تعالى است و رحمان و رحيم از جلوههاى اين جلوه است. «رحمان» با رحمت و با رحمانيت همه موجودات را ايجاد كرده [است]، اين رحمت است. اصلاً وجود رحمت است؛ حتى آن وجودى كه به موجودات شرير هم اعطا شده باز رحمت است، رحمت واسعهاى است كه همه موجودات در زير پوشش [آن ]هست؛ يعنى همه موجودات عين رحمت هستند، خودشان رحمتند.
و «اللَّه» باسم اللَّه همان جلوهاى است كه جلوه به تمام معنى است. مقامى است كه جلوه را به تمام معنى مىتواند بروز بدهد. اسم جامع است، يك اسمى است كه باز جلوه است؛ خود ذات حق تعالى اسم ندارد: «لا اسْمَ لَهُ وَلا رَسْمَ» اسم اللَّه و اسم رحمان و اسم رحيم، همه اينها اسما هستند، جلوهها هستند. و با اين اسم «اللَّه» كه جامع همه كمالات است به مرتبه ظهور، رحمان و رحيمش را ذكر فرموده است از باب اين كه رحمت است و رحمانيت است و رحيميت است؛ و اوصاف غضب و انتقام و [امثال] اينها تبعى است. آن كه بالذات است اين دو است، رحمت بالذات است، و رحمانيت و رحيميت بالذات است، آنهاى ديگر تبعى است. [پس] به اسم اللَّه و رحمان و رحيم. «الحمدللَّه» [يعنى] تمام محامدى كه در عالم و هر كمال و هر حمد و هر ستايشى كه باشد، به او واقع مىشود، براى اوست. آدم خيال مىكند غذايى را كه مىخورد تعريف مىكند كه چه غذاى لذيذى بود! اين حمد خداست، خود آدم نمىداند. [يامىگويد:]چه آدم خوبى است! چه فيلسوف و دانشمندى است! اين ثنا براى خداست، خود آدم نمىداند اين را. براى چه؟ براى اين كه آن
فيلسوف و دانشمند از خودش هيچ ندارد، هرچه هست جلوه اوست. آنچه هم كه ادراك كرده با عقلى ادراك كرده كه جلوه اوست، خود ادراك جلوه اوست، خود مدرك جلوه اوست، همه چيز از اوست. آدم خيال مىكند مثلاً از اين فرش دارد تعريف مى كند [يا] ازاين آدم دارد تعريف مىكند؛ هيچ حمدى براى غيرخدا واقع نمىشود. هيچ ستايشى براى غيرخدا واقع نمىشود، براى اين كه شما هركس را ستايش كنيد [به اين دليل ]كه يك چيزى در او هست ستايشش مىكنيد، عدم را هيچ وقت ستايش نمىكنيد، يك چيزى در او هست كه ستايش [مىكنيد]، هرچه هست از اوست، هرچه ستايش بكنيد ستايش اوست، هرچه حمد و ثنا بگوييد مال اوست.
«الحمد» يعنى همه حمدها، هرچه حمد هست، حقيقتِ حمد مال اوست. ما خيال مىكنيم كه داريم زيد را تعريف مىكنيم، عمر و را تعريف مىكنيم، ما خيال مىكنيم كه داريم از اين نور شمس، از اين نور قمر تعريف مىكنيم، از باب اين كه نمىدانيم. از واقعيت چون محجوبيم خيال مىكنيم داريم اين را تعريف مىكنيم، لكن پرده وقتى برداشته مىشود، مىبينيم نه، همه تعريفها مال اوست، براى اين جلوه اوست كه شما از او تعريف مىكنيد.
اَللَّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرضِ، هر خوبى هست از اوست، تمام كمالات از اوست، از اوست يعنى اين كه همان جلوه است.
با يك جلوهاى همه عالم موجود شده، و ما گمان مىكنيم كه خودمان داريم عمل مىكنيم. وَ ما رَمَيْتَ إذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى(171). «رَمَيْتَ وَ ما رَمَيْتَ» از باب اين كه جلوه است رَمْىْ هم [مستند] به آن
جلوه است لكن «إنَّ اللَّه رَمَى» آنهايى كه با تو بيعت كردند، با خدا بيعت كردند.(172) اين دست هم جلوه خداست، منتها ما محجوب هستيم و نمىدانيم قصد چيست. و همه محجوب هستيم الّا آن كسى كه به تعليم خدا معلَّم است، و آن كسانى كه به تعليم او معلَّم هستند.
روى اين [مبنا] كه عرض مىكنم مىشود احتمال داد كه اين «بسماللَّه» متعلق به «الحمد» باشد، يعنى به اسم خدا همه حمدها، همه ثناها مال اوست. جلوه خداست؛ جلوه خداست كه همه ثناها را به خودش جذب مىكند و هيچ ثنايى به غير واقع نمىشود، نمىتوانيد شما غير را ثنا بكنيد، هرچه بخواهيد غير را ثنا بكنيد، ثنا به او واقع مى شود. هرچه خودتان خيال كنيد غير است، [اوست] نمىدانيد شما. هرچه به خود فشار بياوريد كه نه، مىخواهم از غيرخدا يك حرفى بزنم، غيرخدا حرفى نيست در كار؛ هرچه بگوييد از اوست. نقايص از او نيست. چيزهايى كه وجود پيدا مىكنند يك جهت وجودى دارند، يك جهت نقص دارند، جهت وجودى نور است، اينش مال اوست، نقص مال او نيست؛ نقيصهها از او نيست، «لا»ها از او نيست. [يعنى] آن چيزهايى كه نيست. و هيچ تعريفى براى «لا» واقع نمىشود، هميشه تعريفها براى «آرى» واقع مىشود، براى وجود واقع مىشود، براى هستى واقع مىشود، براى كمال واقع مىشود. و «كمال» در عالم وجود ندارد الّا يك كمال، و آن كمال اللَّه است؛ «جمال» هم جمال اللَّه است.
ما بايد اين را بفهميم و بفهمانيم به قلبمان. اگر همين يك كلمه را قلبمان بفهمد، نه همان گفتار باشد، گفتارش آسان است، به قلب رساندن و اين موجود قابل فهم را فهماندن، اين مشكل است كه قلب
هم باورش بيايد. يك وقت آدم [به لفظ] مىگويد كه جهنمى هست، و بهشتى هست؛ گاهى اعتقاد هم دارد؛ اما باور كردن، غير اعتقاد علمى است. برهان هم بر او قائم شده، اما باور آمدن مسئله ديگرى است. عصمت كه در انبيا هست دنبال باور است. باورش وقتى كه آمد ممكن نيست تخلف بكند. شما اگر باورتان آمد كه يك آدمى شمشيرش را كشيده است كه اگر كلمهاى برخلاف او بگوييد گردن شما را مىزند، نسبت به اين امر معصوم مىشويد، يعنى ديگر امكان ندارد از شما صادر بشود، براى اين كه شما خودتان را مىخواهيد. آن كسى كه باورش آمده است وقتى كه يك كلمه غيبت بكند در آن جا زبان انسان به يك صورتى در مىآيد كه همان طورى كه از اين جا اين زبان را دراز كرده در مكه مثلاً، كسى را غيبت كرده، در آن جا ظهور پيدا مىكند: يك زبان از اين جا تا آن جا كه «يطأه» [آن راپايمال مىكنند.] اين جمعيتى كه در آنجا موجودند. اگر كسى باورش بيايد كه غيبت ادامُ كِلابِ النّارِ(173) است: كسى كه غيبت بكند كلبهاى آتش او را مى بلعند - نه بلعيدنى كه موجود بشود و تمام بشود(174)، بلعيدنى كه او هست و مىبلعندش، آن جا هم كه مىرود مىبلعندش - اگر آدم باورش بيايد غيبت نمىكند. اين كه ما خداى ناخواسته يك وقت غيبت مىكنيم براى اين [است] كه آن جا را باورمان نيامده است.
آدمى كه باورش بيايد كه تمام كارهايى كه در اين جا انجام مىدهد
در آن عالم يك صورتى دارد، اگر خوب است صورت خوب، و اگر بد است صورت بد، حساب در كار هست(175)، - حالا تفصيل قضيه لزومى ندارد - اما اين معنا كه هر كارى حساب دارد. اگر چنانچه غيبت بكند آن جا محاسبه هست، جهنم هست، اگر اذيت كند مؤمنين را جهنم است آن جا، و اگر خيرات و مبرات داشته باشد بهشت است در آن جا، كسى كه باورش آمده باشد اين را،[عمل هم مىكند.] نه اين كه همان كتاب خوانده باشد و عقلش ادراك كرده باشد؛ بين ادراك عقلى و باور نفسانى و قلبى خيلى فاصله هست.
بسيارى وقتها انسان عقلاً يك چيزى را ادراك مىكند لكن چون باورش نيامده تبعيت نمىكند؛ آن وقتى كه باورش بيايد تبعيت مىكند. «ايمان» عبارت از اين باور است. علم به پيغمبر فايده ندارد، ايمان به پيغمبر فايده دارد. برهان اقامه كردن بر وجود خداى تبارك و تعالى كافى نيست، ايمان بايد بياورد انسان؛ قلب را باور بياورد. و خاضعش كند براى او. اگر ايمان آمد همه چيز دنبالش است.
اگر انسان باورش آمد كه يك مبديى براى اين عالم هست، و يك بازخواستى براى انسان هست در يك مرحله بعد، مردن فنا نيست، مردن انتقال از يك نقص به كمال است؛ اگر اين را باورش بيايد، اين انسان را نگه مىدارد از همه چيزها، از همه لغزشها.[مهم] اين است كه اين باور چطور بيايد؟
اين آيه شريفه كه مىفرمايد كه به اسم اللَّه «الْحَمْدُلِلَّهِ»، من يك
جهتش را عرض كردم - و من نه اين كه به جزم مىگويم: اين است، محتملات است - اگر آدم باورش بيايد كه تمام محامد از اوست ديگر در دلش شرك واقع نمىشود، ديگر براى هركس حمد كند جلوه خدا را [حمد كرده است]. اگر يك قصيدهاى براى حضرت امير مىگويد مىفهمد كه اين براى خداست، براى اين كه او جلوه بزرگ خداست، چون جلوه بزرگ خداست مدح او مدحِ خداست. مدح جلوه است.
اگر آدم باورش بيايد كه همه محامد مال اوست، خودش را كنار مىگذارد.
اين كه مىبينيد اين قدر آدم داد «لِمَنِ الْمُلْك» مىزند، اين قدر غرور پيدا مىكند، براى اين است كه نمىشناسد خودش را مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ(176). نمىداند خودش هيچ است. اگر اين را بفهمد و باورش بيايد كه هيچ نيست، هرچه هست اوست، اگر «هيچ نيست» خودش را باورش بيايد، «عرف ربّه»، پروردگارش را مىشناسد.
عمده اين است كه ما نمىشناسيم نه خودمان را مىشناسيم، نه خدايمان را مىشناسيم، نه ايمان به خودمان داريم نه ايمان به خدا داريم، نه باورمان آمده است كه خودمان [چيزى ]نيستيم و نه باورمان آمده است كه همه چيز اوست. وقتى اين باور در كار نبود، هرچه برهان بر آن اقامه بشود فايده ندارد، باز هم آن انانيت نفسى در كار هست، و اين كه من چه، شما چه! اين همه ادعاهاى پوچ براى رياستها و براى امثال ذلك، براى وجود انانيت است، انانيت وقتى كه باشد، انسان خودش را مىبيند.
همه بلاهايى كه سر انسان مىآيد از اين حبّ نفس است؛ [از اين] كه آدم خودش را دوست دارد. در صورتى كه اگر ادراك كند و واقعيت مطلب را وجدان كند، نفسِ خودش چيزى نيست، مال غير است؛ حب غير است. منتها به غلط اسمش را «حبّ نفس» گذاشتهاند. اين غلط انسان را خراب مىكند. تمام گرفتاريهايى كه براى همه ما هست، براى اين حبّ جاه و حبّ نفس است. حبّ جاه است كه انسان را به كشتن مىدهد، انسان را به فنا مىدهد، انسان را به جهنّم مىبرد. رأس همه خطيئهها همين است: رَأْسُ كُلِّ خَطيئَةٍ(177) همين حبّ جاه و حبّ نفس است. همه خطاها از اين جا بروز مىكند. انسان چون خود را مىبيند و خودخواه است همه چيز را براى خودش مىخواهد. و هركس مانع او بشود - ولو بتوهمش - با او دشمن مىشود. و هر چه را كه مىخواهد چون براى خودش مىخواهد، حدود، ديگر قائل نيست، از اين جهت مبدأ همه گرفتاريها مىشود.
وجدان اين كه كتاب خدا ابتدا كرده به يك مطلبى كه همه مسائل را به ما حالى كند - به حسب احتمال - تمام مسائل از اين جا حالى مىشود. وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ نمىخواهد بگويد: بعضى از حمدها مال خداست، وقتى بگويد: او قادر است ليكن [وقتى] شما را حمد مىكنم براى خدا نيست. مىگويد: [همه] اينها مال خداست، همه حمدها مال خداست.
وقتى فرمود: الْحَمْدُللَّهِ، يعنى تمام اقسام حمد و تمام حيثيت(178)
حمد از خداست، مال اوست، شما خيال مىكنيد داريد ديگرى را حمد مىكنيد، همين جا پرده را از روى همه مسائل برمىدارد. همين يك آيه شريفه را اگر آدم باورش بيايد - اشكال سر باور است - اگر انسان باورش بيايد كه همه حمدها مال اوست، همين يك كلمه اگر باور آمد، تمام شركها از قلب انسان مىريزد. آن كه مىگويد كه من از اول تا آخر عمر هيچ شرك نياوردهام، براى اين است كه اين را وجدان كرده، واجد اين مسأله است، اين را به حسب وجدانش يافته است. بافته نيست، يافته است. براهين اين قدر نمىتواند هنر داشته باشد؛ خوب است، نمىگويم برهان خوب نيست، برهان بايد باشد، اما برهان وسيله است. برهان وسيله اين است كه شما به حسب عقلتان يك مسألهاى را ادراك كنيد و با مجاهده ايمان به آن بياوريد.
فلسفه وسيله است، خودش مطلوب نيست. وسيله است براى اين كه شما مسائل را، معارف را با برهان به عقلتان برسانيد، هنرش همين قدر است. «پاى استدلاليان چوبين بود»،(179) مقصود همين است كه چوب است، پاى چوبى است. آن كه انسان را مىتواند راه ببرد، انسان حقيقتاً با آن مىتواند راه برود، عبارت از آن پايى است كه انسان [با آن] جلوه خدا را ببيند، عبارت از آن ايمانى است كه در قلب [وارد] مىشود، و وجدان ذوقى است كه انسان مىكند، و ايمان مىآورد. اين هم يك مرتبه است و مرتبه بالاتر هم دارد.
و اميدوارم كه انشاء اللَّه ما فقط قرآن نخوانيم و تفسير نخوانيم، و باورمان بيايد مسائل، و هر كلمهاى كه از قرآن مىخوانيم بهطور باور [باشد. قرآن] كتابى است كه مىخواهد آدم درست كند، مىخواهد
يك موجودى را بسازد. يك موجودى را كه خودش ايجاد كرده است و با اسم اعظم ايجاد كرده، با «اللَّه». مىخواهد از اين مرتبه ناقصى كه هست او را برساند به آن مرتبهاى كه لايق اوست. و قرآن براى اين آمده است همه انبيا هم براى اين آمدهاند، همه انبيا آمدهاند براى اين كه دست انسان را بگيرند و از اين چاه عميقى كه در آن افتاده است - آن چاهى كه از همه عميقتر است چاه نفسانيت انسان است - در آورند و جلوه حق را به او نشان بدهند، تا اين كه همه چيز را نسيان كند. و خداوند انشاء اللَّه نصيب همه ما بكند.
153) محمدبن على بن محمد عربى (560-638 ق) بزرگترين عارف قرن هفتم، و از عارفان بزرگ قرون اسلامى است. وى به «ابن عربى»، «محيىالدين»، «شيخ اكبر» شهرت دارد. در آثارش مانند فتوحات مكيّه آيات قرآن را به سبك عرفانى تفسير كرده است.
154) ملاّ عبدالرزّاق بن جمال (جلال)الدين كاشانى، مكنّى به «ابوالغنائم» و ملقّب به «كمالالدّين» از مشاهير عارفان قرن هشتم هجرى است. مطالب تفسيرى وى را در اثر او به نام تأويلالايات يا تأويلات القرآن مىتوان يافت.
155) سلطان محمدبن حيدر الجنابذى الخراسانى، مشهور به «سلطان عليشاه» از عارفان و سوفيان قرن 14 هجرى است. تفسير وى به نام بيان السعادة فى مقامات العبادة پر از مطالب رمزى همراه مباحث فلسفى مىباشد. اين اثر وى در چهار مجلّد در سال 1344 ه . ش در چاپخانه دانشگاه تهران به چاپ رسيده است.
156) طنطاوى بن جوهرى مصرى (1287 - 1358 ق) از دانشمندان مصر و اساتيد دارالعلوم قاهره بوده است. تفسير وى به نام الجواهر فى تفسيسر القرآن الكريم مىباشد. وى در تفسيرش به بيان احكام مورد نياز مسلمانان و اخلاق پرداخته است ولى مهمترين ويژگى اين تفسير مباحث علمى آن است كه حدود 750 آيه از قرآن را با مطالب علوم طبيعى تطبيق كرده است.
157) سيدبن قطب بن ابراهيم، متفكّر اسلامى مصرى در قرن 14 هجرى، نويسنده و مدرّس عربى در مصر مىباشد. وى عضو گروه «اخوانالمسلمين» بوده و رياست روزنامه آن را به عهده داشته است. سيد قطب توسط حكومت جمال عبدالناصر دستگير و زندانى و سپس اعدام گرديد. آثار متعددى در زمينه قرآن دارد مانند: التصوير الفّنى فىالقرآن، مشاهد القيامة فى القرآن و تفسير فىظلال القرآن كه در آن بيشتر به مباحث اجتماعى پرداخته است.
158) مجمعالبيان فى تفسير القرآن، تأليف ابوعلى فضل بن حسن بن فضل طبرسى (472 - 578 يا 551) مفسّر و فقيه بزرگ شيعه در قرن ششم هجرى است. وى در تفسير گرانقدر خود به بحثهاى ادبى و قراءات و نقل اقوال مفسّرين و بيان مراد آيات قرآن پرداخته است.
159) عنالنبى (ص): مَنْ فَسَّرَ الْقرآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيُتَبَوَّأْ مَقْعَدُهُ مِنَ النّارِ. «هر كس قرآن را به رأى خود تفسير كند، جايگاه او در آتش است.» تفسير صافى، ج 1، ص 35، المقدمة الخامسة.
160) عبارت بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، مركّب از جار و مجرور (ب- اسم) و مضافاليه (اللَّه) و توابع آن (رحمن، رحيم) است. طبق اساليب كلام عرب جار و مجرور براى تكميل جمله و اتمام معنا مىآيد و بايد به فعل يا كلمهاى ديگر تعلّق گيرد، اين متعلّق ممكن است اسم يا فعل، مقدّم يا مؤخّر و مخدوف يا مذكور باشد. مفسّرين در اين آيه بحثهاى مفصّلى مطرح كردهاند؛ برخى متعلّق مذكور را فعلى مؤخّر در تقدير گرفتهاند مانند: بسماللَّه إقْرأ يا بِسْماللَّه أتلو.
(² تفسير كشاف). برخى آن را اسم مؤخّر گرفتهاند: بسماللَّه ابتداء كلّ شىء (² تفسير فخر رازى)، و برخى فعل مقدّم: إبْدأ يا إقْرأ يا قُولُوا بِسْماللَّه (² تفسير تبيان). بعضى از محققين نيز متعلّق آن را معنايى كه از مجموع آيات سوره بعد حاصل مىشود دانستهاند، بِاسْمك أظهرلك العُبوديّة.
161) پيامبر (ص) فرمودهاند: ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ وَ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ.«ما آنگونه كه شايسته عبادت تو است تو را عبادت نكردهايم و آنگونه كه شايسته معرفت تو است تو را نشناختهايم.» مرآة العقول، ج 8، ص 146، «كتاب الايمان و الكفر»، «باب الشكر»، شرح حديث 1.
162) اشاره امام به اشكالات و دلايل حكماى الهى بر ردّ فضاى نامتناهى است .
² شرح الاشارات و التنبيهات، ج 3، نمط اوّل. شرح منظومه، غررفى اثبات تناهى الابعاد. شرح مختصر منظومه، شهيد مطهّرى، ج 2، ص 227.
163) ² ص 63، پاورقى 2.
164) ² تفسير كشاف، ج 2، ص 451، ذيل آيه 44 اسراء. تفسير كبير فخر رازى، ج 20، ص 219 ذيل آيه فوق.
165) ² بحارالانوار، ج 61، ص 27، «كتاب السماء و العالم»، «باب عموم احوال الحيوان و اصنافها»، حديث 8.
166) ² در ضمن حديث طولانى از على عليه السلام آمده است: وَ مُحَمَّد (ص) سَبَّحَتْ فى يَدِهِ تِسْعُ حَصَياتٍ، تُسْمَعُ نَغَماتُها فى جُمُودِها وَ لا رُوحَ فيها، لِتَمامِ حُجَّةِ نُبُوَّتِهِ. «در دست حضرت رسول (ص) براى اين كه برهان نبوّتش كامل گردد نُه ريگ و سنگريزه در دست او تسبيح كرد بگونهاى كه آواز آنها با اين كه جماد و بى روح بودند، شنيده شد.» اثبات الهداة، ج 2، ص 45.
167) ² ص 5، پاورقى 1.
168) خداوند، آسمانها را روشن مىسازد.»
169) هرچه در آسمانها و زمين است او را تسبيح مىكنند.» (حشر/ 24).
170) مَن» براى صاحبان عقل مىآيد و «ما» براى تمامى اشياء، و در آيه مباركه، «ما» آمده است كه دلالت بر تسبيح همه موجودات دارد نه فقط موجوداتى كه داراى عقل و انديشه هستند.
171) [اى رسول] چون تو تير افكندى، نه تو، بلكه خدا تير افكند.» (انفال / 17).
172) إنَّ الَّذينَ يُبابِعُونَكَ إنَّمايُبايِعُونَ اللَّه.(فتح /10)
173) على عليه السلام در ضمن مواعظ خود به نوف بكالى مىفرمايد: اجْتَنِبِ الْغَيْبَةَ فَإنَّها إدامُ كِلابِ النّارِ. «از غيبت دورى كن زيرا كه آن نانخورش سگهاى آتش است.» وسائلالشيعه، ج 8، ص 599، «ابواب احكام العشرة»، باب 152، حديث 13. و² اربعين، امام خمينى، حديث 19.
174) يعنى يك بار بلعيدن انجام نمىپذيرد و پايان كند، بلكه دائماً بلعيدن تكرار مىشود.
175) اشاره به مسئله تجسّم اعمال و صفات و ملكات انسانى است كه در عوالم برزخ و قيامت بروز مىكند براى اطّلاع بيشتر ² شواهد الربوبيه، صدرالمتألهين، ص 329، «الشاهدالثالث»، «الاشراق السابق». اربعين، امام خمينى، شرح احاديث 1، 4، 7، 19، 27.
176) بحارالانوار، ج 2، ص 32، «كتاب العلم»، باب 9، حديث 22 از رسولخدا(ص). غررالحكم و دررالكلم، ج 5، ص 194، حديث شماره 7946 از على عليهالسلام.
177) ² ص 146، پاورقى 1.
178) حيثيت» خصوصيتى است كه در شىء مورد بررسى و مطالعه لحاظ مىگردد، مثلاً ماهيت انسان را از آن حيث كه تحت عنوان كلّى حيوان است در نظر مىگيريم. وقتى «تمام حيثيت» مراد است كه از همه جهات و ... در نظر گرفته شود نه خصوصيت و جهتى غير از خصوصيات و جهات ديگر.
179) مصرع اوّل اين بيت مولوى است:
پاى استدلاليان چوبين بود پاى چوبين سخت بىتمكين بود.
افزودن دیدگاه جدید