پرندگانی که ندای «وای حسین کشته شد» سر میدهند
پرندگانی که ندای «وای حسین کشته شد» سر میدهند
اگر فردا به کربلا رفتی، در بین راه بیابانی است به نام «ابوالهدمه»، هیچ آبی در آن وجود ندارد. در آن بیابان یک ساعت به غروب آفتاب، در زیر بوتههای بلند، خوب نگاه کن، ببین چه میبینی و چه میشنوی!
آیتالله علی آزاد قزوینی؛ روحانی 90 سالهای که با حضور 30 ساله خود در جوار بارگاه امیرمومنان (ع) محضر بسیاری از بزرگان حوزه قم و نجف را درک کرده است؛ هماکنون از اساتید خارج و سطح عالی حوزه قم است و تالیف یک دوره کامل فقه از طهارت تا دیات را در کارنامه علمی خود دارد .
خاطرات این استاد عالی مقام از عنفوان جوانی و شیوه تحصیل طلاب در آن عصر و نیز حشر و نشر با بزرگان علم و معرفت و تلخی و شیرینیهای زندگی طلبگی برای نسل امروز شگفت و آموزنده است.
آنچه میخوانید، گفتوگوی خبرنگار سرویس علمی- فرهنگی خبرگزاری حوزه، با آیتالله علی آزاد قزوینی است که هماکنون نهمین دهه زندگی پربار خود را تجربه میکند.
متولد سال 1307 هستم از پدر و مادری مؤمن و متدین در روستای زرآباد قزوین متولد شدم. پدرم کربلایی مقصود و مادرم از نوادگان مرحوم ملاعلی کنی بود.
آنچه از دوران طفولیت به خاطر دارم این است که در روستای ما به خاطر امامزادهای که داشت در ایام محرم و مناسبتهای خاص، مردم دیگر روستاها برای مراسم عزاداری به محل ما میآمدند و مرثیهسرایی و تعزیهخوانی انجام میدادند.
در روستای زرآباد، کنار امامزاده، درختی قدیمی و بزرگ وجود داشت که ضریح امامزاده در وسط ریشه آن قرار گرفته بود، در ایام محرم، مایعی به رنگ خون از شاخههای آن سرازیر میشد. البته در سالهای بعد به خاطر توسعه حرم امامزاده، درخت اصلی را بریدند، ولی درختهای دیگری نیز در اطراف امامزاده وجود دارند که باز هم در ایام محرم همان مایع از آنها جاری میشود.
* دفع شرّ سرهنگ رضاشاه توسط امامزاده
با این که رضاشاه گفته بود، هیچ کس حق ندارد مراسم عزاداری یا تغزیهخوانی برگزار کند. اما در آن سالهای خفقان، مراسم تعزیهخوانی در روستای ما برقرار بود، یکی از روزهای محرم خبر آوردند، مأمورین رضاشاه برای مقابله و دستگیری مردم و تعزیهخوانان به روستا میآیند، اما مردم با همان شور و اشتیاق ادامه دادند. سرهنگی که با مأمورین آمده بود، به سربازان دستور داد مردم را دستگیر کنند، بعد از چند لحظه سرهنگ روی زمین افتاد و از درد به خود میپیچد. همه متوجه شدند امامزاده سرهنگ را تادیب کرده است. وقتی متنبّه شد، دستور داد مردم به تعزیهخوانی خود ادامه دهند.
مردم از سرهنگ سؤال کردند چه اتفاقی افتاد؟ گفت: وقتی دستور دادم شما را دستگیر کنند، درد شدیدی اعضای مرا فرا گرفت. درآن حالت نذر کردم اگر خوب شدم، کاری به شما نداشته باشم. بعد از این نذر، کاملاً خوب شدم.
* تو را در راه خدا دادم
یادم هست در یکی از این مراسم، وقتی که مردم در حال سینهزنی بودند، من با این که نوجوان بودم با این اشعار شروع به خواندن این نوحه کردم:
«شمر گفتا به حسین حالیا دوران من است روز جولان من است»
شه دین گفت که این وعده جانان من است عید قربان من است
در زمانی که من این نوحهها را میخواندم، شیخ محمدعلی دانشوری و جمعی از مردم، بالای بام امامزاده نشسته بودند بعد از خواندن من، پیغام دادند، ارباب میخواهد تو را ببیند. شیخ محمدعلی دانشور، که روحانی نیز بود به من گفت: حاضری به قم بروی و درس حوزه بخوانی؟ بعد از این که رضایت مرا دید، نامهای به شیخ علی اصغر قزوینی در قم نوشت. موقعی که با پدرم در این مورد صحبت کردم ابراز رضایت کرد، اما گفت: انتظار کمک از من نداشته باش و ادامه داد: من پنج پسر دارم، این یکی را در راه خدا دادم، چه زنده بمانی یا نمانی، غصه تو را نمیخورم.
* شیرین ترین خاطرات
با بیست و پنج قِران پول که از نوحهخوانی گرفته بودم و با یک خروس و 5 عدد نان که پدرم به من داد، به همراه جمعی از اهالی روستا به طرف قزوین، حرکت کردیم. نزدیک غروب به دروازه قزوین رسیدیم. اهالی گفتند: همینجا منتظر ماشینهای تهران باش و خودشان به روستا برگشتند.
من که کودکی دوازده ساله بودم با دیدن آن شرایط غربت، تنهایی و دلتنگیهای دوری از خانه و فامیل شروع به گریه کردم. بعد از مدتی پیرمردی جلو آمد و گفت: اینجا چه کار میکنی و برای چه گریه میکنی؟ گفتم میخواهم به تهران و بعد به قم بروم، ولی ماشینها مرا سوار نمیکنند. پیرمرد گفت: بلند شو. با دست به راننده علامت بده که میخواهی سوار شوی، آنها که علم غیب ندارند تو میخواهی به تهران بروی!
بعد از مدتی، یک ماشین باری آمد و مرا سوار کرد، بعد از چند ساعت به تهران رسیدیم. از ماشین که پیاده شدم راه به جایی نداشتم، باز غربت و دلتنگی و ترس به سراغم آمد و در این هنگام اشکهایم جاری شد، سرمایه من فقط گریه بود! شخصی آمد و سؤال کرد چرا گریه میکنی؟ گفتم: میخواهم به قم بروم و راه را بلد نیستم. آن شخص مرا سوار کرد و به گاراژی در نزدیکی مدرسه مروی تهران آورد و گفت: از اینجا برای رفتن به قم، ماشین بگیر. از ماشین که پیاده شدم، احساس تنهایی کردم و در آن حال و هوای نوجوانی و غربت گریه را وسیله خوبی برای آرامش و رفع دلتنگی یافته بودم، باز شروع به گریه نمودم. سیدی جلو آمد و پرسید اتفاقی افتاده؟ گفتم میخواهم به قم بروم و نمیدانم چه کار کنم. سید مرا سوار ماشین قم کرد. بعد از مدتی، شخصی آمد و کنار صندلی من نشست. سؤال کرد: کجا میروی؟ گفتم نامهای برای شیخ علی اصغر قزوینی دارم. آن مرد لطف کرد و شب را در خانه او گذراندم. فردا به مدرسهای که شیخ علی اصغر قزوینی در آن بود رفتم و ایشان حجرهای به من داد و اسکان یافت.
در زمانی که امثله میخواندم استادی داشتم، از من خواست اشعار سیوطی را ترکیب کنم، چون از عهده ترکیب برنیامدم به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و به این بهانه و دوری از خانه، اشک پهنای صورتم را پوشاند، در این هنگام فرزند سید موسی زرآبادی به نام سید جلیل زرآبادی، نزد من آمد و احوال پرسی کرد؟ گفتم، گریهام به خاطر این است که درسهای حوزه را نمیفهمم. مرا به منزل برد و سپس گفت: فردا به نزدم بیا.
فردای آن روز نزدش رفتم، گفت: صرف میر بخوان. وقتی خواندم گفت؛ خوب میخوانی، شما که صرف میر میخوانی، نباید تجزیه و ترکیب سیوطی را بلد باشی و کمک کرد تا پلهپله درسهای مقدماتی را سپری کنم. بعد از فراگرفتن دروس مقدماتی، به درس مکاسب حضرت آیتالله مرعشی نجفی (ره) وارد رفتم.
* استمداد از حضرت عباس
علاقه شدیدی داشتم به نجف اشرف بروم. در سفر اول به صورت قاچاق به نجف رفتم.
پس از بازگشت، وسائل و اثاثیهای که داشتم را فروختم و جمعاً 35 تومان شد. با اشتیاق به سمت قصرشیرین حرکت کردم. در قصرشیرین با یک نفر، صحبت کردم و قرار شد با پنجتومان به همراه یک پیرمرد و زن و بچهاش، به طرف نجف حرکت کنیم. در طول مسیر مأمورین جلوی ما را گرفتند و سیتومان پولی که در لباسم مخفی کرده بودم را از من به زور گرفتند. وقتی راهنما فهمید من پول داشتهام و به او کم پول دادهام، مرا از گروه خود جدا کرد و حدود یک هفته در بیابان سرگردان بودم.
متوسل به حضرت اباالفضل (ع) شدم عرض کردم آقا! من بچه دهاتی هستم، هیچ یک از بستگانم کنار من نیست. از خدا بخواه، مرا از این بیابان نجات دهد و به نجف اشرف برساند. در این صورت نوکر شما هستم، اما اگر مرا به ایران برگردانند به خودت قسم، اسم شما را نمیآورم و در روز قیامت شکایت شما را به رسول خدا (ص) میکنم.
کمکم هوا تاریک میشد. از شدت ضعف و گرسنگی، همینکه روی زمین دراز کشیدم، دیدم روشنایی از دور نمایان شد. نزدیک که شدند دیدم، سه چهار نفر از مأمورین شهر خانقین، آهسته به سوی من میآیند، وقتی به من رسیدند سؤال کردند شیخ، اینجا چه کار میکنی؟ گفتم میخواهم به نجف بروم. گفتند سوار شو. گریه کردم، که مرا رها کنید و به دنبال کار خود بروید. یا میمیرم یا زنده میمانم. گفتند: ما کاری در این بیابان نداشتیم فقط از اینجا میگذشتیم که تو را از دور دیدیم و آمدیم تو را به خانقین ببریم. در دلم گفتم، یا اباالفضل (ع) اگر مرا برگردانند، به خودت قسم اسم شما را نمیآورم!
بالاخره مرا به شهربانی خانقین بردند. در حیاط شهربانی از فرط خستگی، تشنگی و گرسنگی دراز کشیدم. رییس شهربانی شیعهبود، گفت: شیخ چه کار میکنی؟ گفتم از گرسنگی و تشنگی و درد پا، تاب و توان ندارم. گفت: وقتی همه مأمورین اینجا را ترک کردند من تو را نجات خواهم داد.
بعد از مدتی که سپری شد نزد من آمد و گفت: در فلان خیابان مسجدی به نام سیدابوالحسن اصفهانی هست که سیدابراهیم شبّر در آن مسجد نماز میخواند. به آن مسجد برو. طبق راهنمایی سرهنگ، به مسجد رفتم. درحوض مسجد دست و صورت و پاهای خود را شستم و عبای خود را پهن کردم و دراز کشیدم. خادم مسجد دید که من غریبم نزد من آمد و پرسید شیخ اینجا چه کار میکنی؟ گفتم: میخواهم استراحت کنم و مختصری از سرگذشت خود را گفتم.
پیش روحانی مسجد رفت و ماجرا را گفت: روحانی مسجد هم دستور داد: این شیخ را از مسجد بیرون کنید. هر شب در اینجا اتراق میکند. من در دل خود گفتم، چرا به من تهمت میزنند؟! من که برای اولین بار به اینجا آمدم.
خادم هر کاری کرد مرا از مسجد بیرون کند، بیرون نرفتم. جوانی به نام احمد جلو آمد و گفت: چرا هر شب اینجا میآیی؟ گفتم اشتباه میکنند، من برای اولینبار به این مسجد آمدهام. گفت: پس برو بیرون، گفتم: چشم و از مسجد بیرون آمدم. بیرون مسجد گریه کنان، سرگردان بودم که چه کنم؟ همان جوان جلو آمد و گفت: چه شده و چرا گریه میکنی؟ گفتم: پول ندارم جایی را هم ندارم، فقط یک مفاتیح و یک عبا دارم. یکی از این دو را بخر.
مفاتیح را که 9تومان قمیت داشت، 5تومان از من خرید. مدتی منتظر بودم، باز دیدم که جلو آمد، مفاتیح را به من برگرداند و پول را هم نگرفت.
* ورود به شهر عشق
در کنار یک پل، شب را به صبح رساندم و صبح سوار یک ماشین شدم و با سختیهای زیاد به نجف رسیدم. مانند کودکی که در آغوش مادر خود آرام بگیرد به مطلوب و مقصود خود رسیدم.
در نجف اشرف با وجود مشکلات بسیار به تحصیل علوم دینی پرداختم و از محضر اساتیدی چون: آیات عظام شیخ فاضل قائنی، (ابوالزوجه)، شیخ محمود شاهرودی، حکیم، سیدعبدالهادی شیرازی، میرزا حسن بجنوردی، شیخ حسین حلی و ... استفاده بردم و خود نیز چهارده دوره، لمعتین، رسائل، مکاسب و کفایةالاصول را تدریس کردم.
مرحوم میرزا حسن بجنوردی (ره) در مقام علمی زبانزد بود تا جایی که مرحوم شیخ مرتضی حائری (ره) در مجلسی که آیات عظام گلپایگانی و مرعشی نجفی حضور داشتند، عنوان کردند: من آیتالله میرزا حسن بجنوردی را اعلم از همه میدانم.
*دیدار با امام(ره)
مرحوم آیتالله بجنوردی در نهایت فقر به سر میبردند، در منزل وقفی زندگی میکرد. روزی به من که رابطه صمیمی با هم داشتیم گفتند: امروز بعد از ظهر منزل من بیا، چون امام خمینی (ره) میخواهند به خاطر این که من از مکه آمدهام، به دیدن من بیایند و این امر باعث شد تا امام راحل را از نزدیک ببینم و با افکار ایشان آشنا شوم.
منزلی که مرحوم بجنوردی در آن ساکن بودند وقفی بود. کسی میتوانست در این خانه ساکن شود که اولاً مجتهد باشد، ثانیاً نماز شبش ترک نشود و هر هفته هم یک ختم قرآن نماید و این امر تنها از ایشان ساخته بود.
بعدازظهر به منزل آیتاللهبجنوردی رفتم وامام هم سر ساعت تشریف آوردند.
امام راحل نگاهی به دیوارها و در و پنجره شکسته کردند و فرمودند: این منزل ملاّی هشتادساله ماست. و با لحن کنایه آمیز فرمود «مفتخورها»! منظور امام این بود که رژیم پهلوی میگوید: «شما مفتخور هستید» و حال آنکه عالم هشتادساله ما در این خانه زندگی میکند. آیا کسی که مفت خور باشد با آن همه جایگاه علمی، باید چنین زندگی داشته باشد.
بعد از آمدن آیتالله بجنوردی، امام به مرحوم بجنوردی گفتند: از آقای ناصری که حکومت عربستان او را به جرم پخش اعلامیه گرفته است، خبر دارید؟ آیت الله بجنوردی جواب داد: هیچ خبری از او ندارم، ولی شیخ علی کاشفالغطاء، با ملک سعود رفاقت دارد، شما یک عبا برای شیخ علی بفرستید و از او بخواهید که از ملک سعود بخواهد آقای ناصری را آزاد کنند.
* تا آخر عمر، مالک صدتومان نشد
دامادی دارم به نام سیدکاظم شبّر، که از خاندان شبّر میباشد. در عراق رسم است که فضلاء، وقتی ازدواج میکنند خدمت مراجع میروند و مراجع هدیهای به رسم یادبود به داماد میدهند. من به اتفاق دامادم و پدرش نزد مرحوم آیتالله بجنوردی رفتیم، وقتی میخواستیم از حضور ایشان مرخص شویم، مرحوم بجنوردی به پدر داماد، (سیدمحمد) و پسرش سیدکاظم گفتند: شما دو نفر بیرون تشریف داشته باشید.
بعد به من گفت: به جدهام فاطمه زهرا (س)، من صد تومان پول ندارم به دامادت بدهم. هر وقت به دست آوردم میدهم و تا زمانی که آیت الله بجنوردی، مرحوم شد، مالک صدتومان نشد!
* شیخ حسین حلی و مشقت تحصیلی در نجف
پدر دامادم (سیدمحمد شبّر) 5 دینار به من فطریه داد که به شیخ حسین حلی تحویل دهم. وقتی به خانه ایشان وارد شدم دیدم، یک چراغ فتیلهای را روشن کرده است و کاغذ پارههایی که جلویش گذاشته است را مطالعه میکند.
سؤال کردم این کاغذپارهها چیست؟ جواب دادند: شما خیال میکنید ما در زمان تحصیل، قادر بودیم که دفتر بخریم و به درس آقا ضیاعراقی و آیتالله نائینی برویم و مطالب درس را بنویسیم؟! این کاغذپارهها را در کوچه، پیدا میکردیم و روی آن مینوشتیم. الان هم دارم مطالعه میکنم تا صبح برای شما تدریس کنم.
سؤال کردم چرا برق را روشن نکردید؟ فرمود: الان سه ماه است که برق مرا به خاطر پنجتومان قطع کردهاند. من عرض کردم سید محمد شبّر، پدر داماد من، 5دینار برای شما فرستاده است. وقتی شنید خیلی خوشحال شد و در حق ایشان دعا کرد.
* خدایا مرا مرجع تقلید نکن!
با وجود جدیت در تحصیل علوم دینی و تدریس، هر از چند گاهی فرصت مزاج و شوخی نیز دست میداد، روزی با شیخ احمد زاهدی در مکه بودیم و در شب تولد حضرت علی (ع) در مقابل ناودان نشسته بودیم. مرحوم افتخاری و شیخ محسن اراکی نیز بودند، عرض کردم خدایا در این شب عزیز که شب جمعه است از تو میخواهم که مرا مرجع تقلید قرار ندهی؟، شیخ احمد زاهدی به شوخی گفت: وقتی تو این جمله را گفتی، فرشتهای خطاب کرد: خدایا ما با این شیخ اینچنین قراری نداشتیم! با گفتن او همه خندیدند!
* پرندگانی که ندای "وای حسین کشته شد" سر دادند
شبی خدمت مرحوم آیتالله سیدمحمد شاهرودی بودم، ایشان مرا برای شام دعوت کرد، پس از صرف شام از من پرسید: فردا کجا میروی؟ عرض کردم: قصد دارم پیاده به کربلا بروم. گفتند: اینقدر پیاده کربلا رفتی، آیا در بیابان چیز خاص و غیر طبیعی ندیدی و یا نشنیدی؟ گفتم نه. هر چه مردم میبینند یا میشنوند من هم میبینم و میشنوم.
ایشان گفتند: اگر فردا کربلا رفتی، در بین راه بیابانی است به نام «ابوالهدمه»، هیچ آبی در آن وجود ندارد. در آن بیابان یک ساعت به غروب آفتاب، در زیر بوتههای بلند، خوب نگاه کن، ببین چه میبینی و چه میشنوی!
فردا با پسرم به سمت کربلا حرکت کردیم و به بیابان «ابوالهدمه» رسیدیم و مدتی منتظر شدیم تا سفارش استادم را انجام دهم. ناگهان نزدیک غروب آفتاب، مرغهای زیادی را دیدم که از گنجشک بزرگتر بودند و از بوتهها بیرون میآمدند، حجاب از گوشهایم کنار رفت و شنیدم این مرغها فریاد میزدند: «وای حسین کشته شد». گروه دیگری به زبان عربی میگفتند: «وای حسین قدقُتِل». موقع غروب آفتاب نالههای مرغها به پایان رسید و من با پسرم به سمت کربلا حرکت کردیم.
وقتی از کربلا برگشتم و خدمت مرحوم آیتالله شاهرودی رسیدم و جریان را گفتم ایشان به گریه افتادند.
* بهشت را برایتان تضمین کردیم
کتابفروشی که الان در پاساژ صاحبالزمان میباشد، نقل میکرد در نجف اشرف، نیز کتاب میفروختم. عرب اهل علمی که کتاب خطی از من میخرید، پول نداشت طلب مرا بدهد و ادعا میکرد ورشکست شده است. این کتابفروش میگوید: رفتم نزد مرحوم سیدعبدالهادی شیرازی و گفتم، شخصی از من کتاب میخرید و الان ورشکست شده است و پول زیادی به من بدهکار است، تکلیف من چیست؟ فرمود: این خریدار، سید است؟ عرض کردم، بله. پرسیدند؛ آیا از اولاد فاطمه زهرا(س) است؟ گفتم، بله. فرمود: شما وجوهات شرعیه خود را میپردازید؟ گفتم: بله. فرمود: مقلد چه کسی هستید؟ عرض کردم، شما. فرمود شما تحقیق کردهاید که ندارد؟ گفتم: بله. تحقیق هم کردهام. فرمود: چطور آدمی است؟ گفتم: مال مردم خور نیست. فرمود: شما طلب خود را از آن سید اولاد فاطمه(س) نگیر، من بهشت را برای شما ضمانت میکنم. من گفتم: من جمیع مایملک خود را (منقول و غیرمنقول) را به شما میبخشم. فرمود: من هم قبول کردم و اموال را به تو بخشیدم.
انسان باید قدر نعمتهایی که خداوند به او عنایت کرده است را بداند و شکر آنها را به جا آورد.
امام علی (ع) میفرماید: مَنْ شَكَرَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَجَبَ عَلَيْهِ شُكْرٌ ثَانٍ إِذْ [إِذَا] وَفَّقَهُ لِشُكْرِهِ وَ هُوَ شُكْرُ الشُّكْرِ؛ تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، ص: 278
اینکه انسان میگوید: «الهی شکر»، خود این جمله نیاز به شکر گفتن دارد.
* رفتار مودّبانه اساتید
مرحوم آیتالله حکیم و آیتاللهسیدعبدالهادی شیرازی (ره) در نهایت ادب در جلسه درس، روی زمین مینشستند.
استاد باید مؤدب با اخلاق در جلوی طلبه ظاهر شود. بنده 31 سال در نجف اشرف بودم، این همه که درس مراجع و بزرگان مخصوصاً آیتالله حکیم (ره) رفتم، ایشان بسیار مؤدب مینشست.
طلبهای که هر روز درس یک استاد میرود، چگونه میخواهد مطالب درس را بفهمد!
* طلبهها باید ابتداء درسها را خوب بخوانند
امام (ره) میفرمود: طلبه که میخواهد درس را امتحان دهد، نگاه کنید ببینید که آیا کتاب را درست گرفته است یا نه؟ اگر طلبه عبارت کتاب را درست و صحیح میخواند،بدانید او طلبه است.
طلبهای که درس استاد را فقط مینویسد، ولی عبارت را نمیفهمد، هیچ وقت نمیتواند مجتهد شود. طلبه باید نزد استادی حاضر شود که درس را خوب میفهمد. اگر اینچنین استادی پیدا کرد همانجا لنگر بیندازد و استفاده کند.
گفتوگو: علی حاجی
منبع: مرکز خبر حوزه
افزودن دیدگاه جدید