داستانهایی ازامام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف دراصول کافی

معصوم چهاردهم امام مهدى عجل الله تعالى فرجه الشریف
توفیق یک ایرانى به دیدار امام زمان (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(مى دانیم که حضرت قائم ، امام زمان (عج ) در روز ۱۵ شعبان سال ۲۲۵ یا ۲۲۶ ه – ق در سامره به دنیا آمد، و حدود پنج سال ، تحت سرپرستى پدرش ، براى حفظ از گزند دشمن ، به طور کاملا مخفى زندگى مى کرد، ولى گاهى بعضى از اصحاب خاص و مورد اطمینان ، به توفیق زیارت آن نور دیده نائل مى شدند، به عنوان نمونه ):
ضوءبن على مى گوید: یک نفر ایرانى – که نامش رابرد – به من گفت : به شهر سامره رفتم ، و ملازم در خانه امام حسن عسکرى (ع ) شدم ، حضرت مرا طلبید، وارد خانه آن جناب شدم و سلام کردم ، فرمود: ((براى چه به اینجا آمده اى ؟))
گفتم : به خاطر شوقى که به شما دارم براى خدمت به اینجا آمده ام .
امام حسن (ع ) فرمود: بنابراین دربان من باش ، من از آن پس در خانه آن حضرت همراه سایر خادمان بودم ، گاهى به بازار مى رفتم و اجناس مورد نیاز آنان را مى خریدم ، و زمانى که مردها در خانه امام حسن (ع ) بودند، من بدون اجازه وارد خانه مى شدم ، روزى وارد خانه شدم دیدم امام حسن (ع ) با چند نفر نشسته بود، ناگاه در اطاق حرکت کرد و صدائى شنیدم ، در همین هنگام امام حسن (ع ) فریاد زد: بایست ، من همانجا توقف کردم و جرئت بیرون رفتن و وارد شدن را نداشتم ، بعد از چند لحظه ، کنیزکى ، که چیزى سرپوشیده همراه داشت از نزد من عبور کرد، آنگاه امام حسن اجازه ورود داد، من وارد خانه شدم ، کنیز را نیز صدا زد، او نزد امام باز گشت ، امام حسن (ع ) به کنیز فرمود: ((روپوش را از روى آنچه همراه دارى بردار)).
کنیز روپوش را برداشت ، کودک سفید و زیبائى دیدم ، امام حسن (ع ) روپوش ‍ روى شکم کودک را برداشت ، دیدم موى سبزى که سیاهى نداشت از زیر گلو تا نافش روئیده شده است . آنگاه به من فرمود:
((صاحب شما همین است ))
سپس به کنیز امر فرمود: ((او را ببر)) و بعدا من آن کودک را تا زمان رحلت امام حسن (ع ) ندیدم ، و بعد از رحلت آن آن حضرت ، آن کودک را بار دیگر زیارت کردم …(۳۷۶)

گواهى نایب اول امام زمان (ع ) در مورد دیدار آن حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر غیبت صغرى بود، عبدالله بن جعفر حمیرى مى گوید:
من و شیخ ابوعمرو (عثمان بن سعد، نخستین نایب خاص امام زمان از نائبان چهارگانه ) نزد احمد بن اسحاق (وکیل امام حسن عسکرى (ع ) در قم ) به گرد هم آمدیم ، احمد بن اسحاق به من اشاره کرد که در مورد جانشین امام حسن (ع )، از شیخ ابوعمرو، سؤ ال کنم ، من به ((ابوعمرو)) رو کردم و گفتم : مى خواهم از شما در مورد چیزى سؤ ال کنم ، که در آن شک ندارم ، زیرا معتقدم و دینم مى گوید: هنچگاه زمین ، بدون حجت خالى نخواهد بود، مگر چهل روز در آستانه قیامت ، که وقتى فرا رسید دیگر در توبه بسته مى شود و حجت برداشته مى گردد، و کسى که سابقه ایمان ندارد، ایمان او در آن وقت سودى ندارد…ولى دوست دارم که بریقینم بیفزاید، چنانکه حضرت ابراهیم خلیل (ع ) دوست داشت بر یقینش (در مورد معاد) بیفزاید، به خدا عرض کرد، زنده شدن مردگان را به او نشان دهد، خدا به او فرمود: مگر ایمان ندارى ؟
قال : ((بلى ولکن لیطمئن قلبى : چرا ولى مى خواهم قلبم آرامش یابد)) (بقره – ۲۶۰)، و احمد بن اسحاق به من خبر داد از امام هادى (ع ) پرسیدم : (بعد از شما) امور دینم را از چه کسى بگیرم ، و سخن چه کسى را بپذیرم ؟
امام هادى (ع ) به او فرمود: ((عمرى (عثمان بن سعید نخستین نایب نواب اربعه ) مورد وثوق من است ، او آنچه به تو خبر داد در حقیقت از من است ، و هر چه از جانب من بگوید، سخن من است ، سخنش را بشنو و بپذیر و پیروى کن که او مورد اعتماد و امین من مى باشد))
و نیز احمدبن اسحاق به من خبر داد که همین سؤ ال را از امام حسن عسکرى (ع ) نمودم ، آن بزرگوار فرمود: ((عمرى و پسرش (محمد بن عثمان ) مورد اعتمادند، هر چه آنها از جانب من بگویند، در حقیقت از جانب من گفته اند، آن را بشنو و اطاعت کن ))، این سخن دو امام (امام هادى و امام عسکرى علیهما السلام ) در مورد شما (عثمان بن سعید) است .
وقتى که عثمان بن سعید، این سخنان را از عبدالله بن جعفر حمیرى شنید، سجده شکر بجا آورد و گریه کرد، آنگاه گفت : حجت را بپرس .
حمیرى : آیا شما جانشین بعد از امام حسن عسکرى (ع ) را دیده اید؟
عثمان بن سعید: سوگند به خدا آرى دیده ام ، گردن او چنین و چنان بود – با دست اشاره کرد.
حمیرى : یک سؤ ال دیگر دارم .
عثمان بن سعید: بپرس
حمیرى نام او چیست ؟
عثمان بن سعید: بر شما حرام است که از نام او بپرسید، من این سخن را از خود نمى گویم ، زیرا براى من روانیست که چیزى را حلال یا حرام کنم ، بلکه این سخن خود آن حضرت است (زیرا اگر نام او برده شود، طاغوت زمان معتمد عباسى (پانزدهمین خلیفه عباسى ) آگاه مى شود و باعث مزاحمت و کشتار مى گردد زیرا براى سلطان چنین وانمود شده که امام حسن عسکرى (ع ) از دنیا رفت و فرزندى از خود بجاى نگذاشت ، و میراثش ‍ تقسیم شده ، و کسى که حق نداشت (یعنى برادرش جعفر کذاب ) برد و خورد، و اهل خانه اش دربدر شدند و هیچ کس جرئت ارتباط با آنها را ندارد، اگر نام او (امام زمان ) بر زبانها بیفتد، او را تعقیب مى کنند، از خدا بترسید و از این موضوع خود دارى کنید. (۳۷۷)

کودک طبرزین بدست در برابر جلاد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(پس از آنکه امام حسن عسکرى (ع ) (در سال ۲۶۰ ه -.ق ) به شهادت رسید، یکى از دژخیمان و جلادان معتمد عباسى (چهاردهمین خلیفه عباسى ) به نام ((سِماء)) ماءمور بازرسى خانه آن حضرت گردید).
على بن قیس مى گوید: یکى از نگهبانان عراق نقل مى کند: در همین تازگى ((سیماء)) را در سامره دیدم که در خانه امام حسن (ع ) را شکست ، و وارد خانه شد، شخصى (امام زمان علیه السلام ) از خانه بیرون شد و در دستش ‍ طبر زینى بود، جلو سیماء را گرفت و به او فرمود: ((در خانه من چه مى کنى ؟))
سیماء گفت : جعفر (کذاب ) معتقد است که پدر شما از دنیا رفته ، و فرزندى ندارد، اگر اینجا خانه شما است من باز مى گردم .
سیماء از خانه بیرون رفت (معلوم بود که سیما از هیبت آن کودک ، وحشتزده شده و بدون عکس العمل و چون و چرا، عقب نشینى کرده است ).
على بن قیس گوید: به در خانه امام حسین (ع ) رفتم ، یکى از خدمتکاران خانه بیرون آمد، از او پرسیدم : ((این آقازاده طبرزین بدست چه کسى بود؟))
خدمتکار: چه کسى بیرون آمدن کودک طبرزین بدست را به تو خبر داد؟
على بن قیس : یکى از پاسبانهاى عراق به من خبر داد.
خدمتکار: ((براستى چیزى از مردم پنهان نمى ماند!)) (۳۷۸)
(این حادثه بیانگر شدت سانسور و خفقان عصر معتمد عباسى است که امامان معصوم و شیعیانشان را، سخت در تحت نظر و تحت فشار قرار داده بودند، و امامان و شیعیان براى حفظ جان خود، کاملا تقیه مى کردند، و این پیام و درس را نیز به ما مى آموزد که امامان (ع ) و شیعیانشان در سخت ترین شرائط، تسلیم طاغوت زمان نمى شدند و با تاکتیک هاى مختلف ، نفرت خود را به دستگاههاى ظلم و ستم ، نشان مى دادند.)

خوش حکایتى از دیدار امام زمان (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
او یکى از شیعیان بود و در مدائن مى زیست ، با یکى از دوستانش براى انجام مراسم حج ، به مکه رفتند، در مکه و منى و عرفات ، در همه جا با هم بودند، براى انجام قسمتى از مراسم حج به عرفات رفتند، در آنجا ضمن انجام عبادات خود، جوانى خوش سیما را در حال احرام دیدند که نشانه هاى مسافر بودن او از چهره اش دیده مى شد، در این میان فقیرى آمد و تقاضاى کمک کرد، آنها چیزى به او ندادند، فقیر نزد آن جوان رفت و تقاضاى کمک کرد، آن جوان چیزى از زمین برداشت و به آن فقیر داد، و آن فقیر براى او دعاى بسیار و عمیق کرد.
سپس آن جوان از نزد آنها برخاست و ناگهان پنهان شد، آن دو نفر مى گویند، نزد آن فقیر رفتیم و گفتیم ، عجبا آن جوان ، چه چیزى به تو داد؟
فقیر ریگ طلاى دندانه دار را به ما نشان داد، که وزن آن قریب بیست مثقال بود.
آنها در یافتند (و احتمال قوى دادند) که آن جوان حضرت ولى عصر (عج ) بوده است ، به جستجوى او پرداختند ولى او را نیافتند، از جمعیتى که آن جوان در میان آنها بود، سراغ او را گرفتند، آنها گفتند: درباره این جوان اطلاعى جز این نداریم که : ((از سادات علوى است و هر سال پیاده به حرم مى آید و در مراسم حج شرکت مى کند. (۳۷۹)

گفتگوى زراره با امام صادق (ع ) پیرامون حضرت مهدى (عج )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(زراره یکى از شاگردان مورد اعتماد امام صادق (ع ) بود، سخن از قائم آل محمد(ص ) شنیده بود و مى خواست در این مورد اطلاعات بیشترى بدست آورد، به حضور امام صادق (ع ) شرفیاب شد، سخن از حضرت مهدى (ع ) به میان آمد، به این ترتیب
امام صادق : آن جوان (حضرت مهدى ) قبل از آنکه قیام کند مدتها از نظرها غایب است .
زراره : چرا غایب است ؟
امام صادق : ترس آن است که دشمنان شکمش را پاره کنند و او را بکشند، اى زراره ! اوست که مؤ منان ، چشم به راهش هستند، در اصل ولادت او (بر اثر غیبت طولانى او) شک و تردید گردد، بعضى گویند: پدرش بدون فرزند از دنیا رفت ،
بعضى گویند: آن هنگام که او در رحم مادرش بود (پدرش رحلت کرد) بعضى گویند دو سال قبل از وفات پدرش به دنیا آمد، او است ، امام مورد انتظار، خداوند دوست دارد که شیعه را امتحان کند، در چنین مورد و امتحان است که اهل باطل به شک مى افتند و ایمانشان به او، متزلزل مى شود
زراره : قربانت گردم ، اگر آن زمان را درک کنم ، وظیفه ام چیست و چه کنم .
امام صادق : با این دعا از خدا چنین درخواست کن : ((خدایا خودت را به من بشناسان ، زیرا اگر تو خودت را به من نشناسانى ، پیامبر تو را نشناسم ، خدایا رسولت را به من بشناسان ، زیرا اگر تو رسولت را به من نشناسانى ، حجت تو (امام بعد از او) را نشناسم ، خدایا حجت و امام خود را به من بشناسان ، زیرا اگر او را به من نشناسانى از راه راست دینم ، گمراه مى گردم )) (۳۸۰) (منظور این است که در عصر غیبت ، اساسى ترین وظیفه ، خداشناسى و پیامبرشناسى و امام شناسى ، و حرکت در خط رهبرى آنها است )
اى زراره ! بناچار جوانى در مدینه کشته مى شود.(۳۸۱)
زراره : فدایت شوم ، مگر لشکر سفیانى او را نمى کشد؟
امام صادق : نه بلکه لشکر آل ابى فلان ، او را مى کشند، آن لشکر وارد مدینه مى شود و آن جوان را دستگیر کرده و مى کشند، وقتى که آن جوان را از ظلم و طغیان کشتند، مهلت ظالمان به سر آید، در این وقت به امید فرج (قائم علیه السلام ) باش که انشاء الله ظهور مى کند. (۳۸۲)

امام على (ع ) در اندیشه حضرت مهدى (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
اصبغ بن نباته مى گوید: به حضور امیر مؤ منان على (ع ) آمدم ، دیدم غرق در فکر و اندیشه است و در زمین خط مى کشد، پرسیدم :
((اى امیر مؤ منان ! چرا تو را اینگونه در فکر و اندیشه مى نگرم ، که به زمین مى نگرى و آن را خط مى کشى ؟ آیا به (رهبرى ) در زمین ، اشتیاق یافته اى ؟
امام على : نه به خدا سوگند، هرگز حتى یک روز نبوده که من شیفته خلافت یا دنیا گردم ، بلکه درباره مولودى که یازدهمین فرزند من است (یعنى درباره حضرت مهدى علیه السلام ) فکر مى کردم ، درباره همان مهدى (ع ) که سراسر زمین را همانگونه که پر از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد مى کند، براى او غیبت و سرگردانى وجود دارد، بعضى در این راستا گمراه گردند، و بعضى راه هدایت را شناخته و مى پیمایند.
اصبغ بن نباته : اى امیر مؤ منان ! غایب بودن آن حضرت ، و سرگردانى تا چه حد است ؟
امام على : طول غیبت ، شش روز یا شش ماه ، یا شش سال است (واحد هر دوره ، شش مرحله است ، و خداوند پس از آن شش مرحله ، آن حضرت را آشکار مى کند).
اصبغ بن نباته : آیا این (غیبت و سرگردانى ) واقع شدنى است ؟
امام على : آرى ، این موضوع مسلم است و انجام شدنى است ، ولى اى اصبغ ! تو کجا و این امر کجا؟ (یعنى تو شایسته هماهنگى و همسوئى با چنان رهبرى مهم را ندارى ) آنها (که غیبت را درک کرده و در این راه استوارند) نیکان این امت همراه نیکان این عترت (خاندان رسول اکرم – ص ) هستند
اصبغ بن نباته : بعد از آن چه مى شود؟
امام على : بعد از آن ، هر چه خدا بخواهد، انجام مى شود، زیرا براى خدا مقدرات وارده ها و نتیجه ها و پایانها است .(۳۸۳)

استقامت در طوفان حوادث عصر غیبت مهدى (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جمعى که در محضر امام صادق (ع ) در خانه آن حضرت (در مدینه ) بودند، (سخن از غیبت حضرت قائم (عج ) به میان آمد) مفضل بن عمر (یکى از شاگردان برجسته امام صادق علیه السلام ) مى گوید: در این هنگام به حضور امام صادق ع رفتم ، شنیدم مى فرمود:
((سوگند به خدا صاحب الامر (امام قائم علیه السلام ) از میان شما غایب گردد، و آنچنان رد پاى او گم شود که بعضى گویند: او مرد، و به هلاکت رسید، و در فلان پرتگاه سقوط کرد و شما مانند کشتى درگیر در برابر امواج دریا، پریشان و واژگون مى گردید، و در این شرائط سخت کسى از شما نجات نیابد، مگر کسى که از او پیمان گرفته و ایمان را در جاى جاى دلش ‍ استوار نموده ، و با روحى از جانب خود، نیرومند کرده است .
آنگاه فرمود: ((همانا دوازده پرچم مشتبه ، بر افراشته گردد (و مردم مسلمان به چندین دسته حتى تا ۱۲ دسته در آیند) که روشن نیست از پرچمها، پرچم حق است )) (حق و باطل در میان هم اشتباه مى گردد).
مفضل وقتى که این سخن را شنید، منقلب شد و بى اختیار گریه کرد.
امام صادق : به مفضل رو کرد و فرمود: ((چرا گریه مى کنى ؟))
مفضل : قربانت گردم ، چگونه گریه نکنیم که مى فرمائى : مسلمانان داراى دوازده پرچم مختلف و مشبه مى شوند، که پرچم حق از باطل شناخته نگردد.
امام صادق (ع ) به نور خورشید که از سوراخ اطاق وارد اطاق شده بود نگاه کرد و به حاضران و به مفضل فرمود: ((آیا این تابش خورشید، آشکار است ؟))
مفضل : آرى .امام صادق : ((امرنا ابین من هذه الشمس : راه و خط و پرچم ما، روشنتر و آشکارتر از این خورشید است )).(۳۸۴)

توصیف امام صادق (ع ) از جضرت مهدى (عج )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ابو حمزه مى گوید: به حضور امام صادق (ع ) و عرض کردم : آیا صاحب الامر (قائم آل محمد) شما هستید؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آیا پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آیا پسر پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : آیا پسر پسر پسر شما است ؟
امام صادق : نه .
ابو حمزه : او کیست ؟
امام صادق : او همان کسى است که سراسر زمین را همانگونه که پر از ظلم و جور شده ، پر از عدل و داد کند، او در عصر فترت (نبودن امامان معصوم ) بیاید، چنانکه رسول خدا(ص ) در زمان نبودن رسولان ، آمد.(۳۸۵)

لزوم آمادگى و زمینه سازى براى ظهور قائم (عج )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جمعى از شاگردان و اصحاب امام صادق (ع ) در محضرش به گرد هم آمده بودند، و سخن از ظهور و خروج امام قائم (عج ) مى گفتند، امام صادق (ع ) سخن آنها را مى شنید، تا اینکه آن حضرت به آنها رو کرد و فرمود:
((کجائید شما؟ هیهات ، هیهات ، سوگند به خدا آنچه که شما به سوى او چشم مى کشید (و در انتظارش هستید) نمى آید (و نهضت جهانى تحت پرچم او تحقق نمى یابد) مگر اینکه غربال شوید، نه به خدا آنچه به سویش ‍ چشم دوخته اید، واقع نمى شود مگر اینکه زیر و رو و برسى شوید، نه به خدا، آنچه چشم به سویش افکنده اید، پدیدار نمى شود مگر اینکه ، جدا شوید (و طرفداران ، حق و باطل ، مشخص گردند) نه به خدا آنچه به سویش ‍ چشم کشیده اید
نمى آید مگر بعد از نومیدى ، نه به خدا آنچه به جانبش چشم گشوده اید نمى آید مگر وقتى که شقاوت به شقاوتمند، و سعادت به سعادتمند برسد)). (۳۸۶)
ابو بصیر به امام صادق (ع ) عرض کرد: ((آیا به عقیده شما من حضرت قائم (عج ) را درک مى کنم ؟))
امام صادق (ع ) در پاسخ فرمود: ((ابو بصیر! مگر تو امامت را نمى شناسى ؟
ابو بصیر: چرا، سوگند به خدا، امام من شما هستید، و در این هنگام دست حضرت را گرفت .
امام صادق : اى ابو بصیر! به خدا از اینکه در خیمه حضرت قائم (عج ) بر شمشیرت (براى جانبازى در راه او) تکیه نکرده اى ، باکى نداشته باشد (۳۸۷) (زیرا تو که امام خود را شناختهاى و در خط او حرکت مى کنى و همواره در انتظار فرمان او بسر مى برى ، ثواب آن مانند آن است که امامت ظهور کرده ، و تو پا در رکاب ، آماده یارى به او هستى )

دیدار عجیب ابو سعید هندى با امام زمان (عج )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ابو سعید غانم هندى مى گوید: در کشمیر هند دوستانى داشتم که از رجال کشور، در اطراف شاه آنجا بودند، آنها چهل نفر بودند که همه آنها کتابهاى آسمانى : تورات ، انجیل ، زبور و صحف ابراهیم (ع ) را مطالعه مى نمودند، من و آنها مبلّغ دین (مطابق ادیان گذشته ) بودیم و بین مردم قضاوت مى کردیم ، و درباره حلال و حرام فتوا مى دادیم ، حتى خود شاه و مردم دیگر، در این امور به ما مراجعه مى کردند.
روزى بین ما سخن از پیامبر(ص ) به میان آمد، به این نتیجه رسیدیم که نام پیامبر اسلام (ص ) در کتابهاى آسمانى هست ، ولى ما از وضع او بى اطلاع هستیم (۳۸۸) لازم است به جستجوى او بپردازیم ، و اطلاعاتى درآیم مورد کسب کنیم ، همه دوستان به اتفاق ، راى دادند که من ، این مساءله مهم را پى گیرى کنم .
ابو سعید هندى مى گوید: از کشمیر بیرون آمدم ، پول بسیار برداشتم ، دوازده ماه به سیاحت و سفر و جستجو پرداختم ،
تا نزدیک کابل (پایتخت افغانستان فعلى ) رسیدم ، عده اى از ترکهاى آن سامان ، سر راه مرا گرفتند، و پولهایم را ربودند و مرا آن چنان کتک زدند که چند جاى بدنم زخمى شد، سپس مرا به شهر کابل بردند، وقتى که شاه کابل از جریان من آگاه شد، مرا به شهر بلخ فرستاد، و گزارش کار مرا به فرمانرواى بلخ به نام ((داود بن عباس بن ابى اسود)) دادند، گزارش این بود که : ((این شخص به نام سعید غانم هندى ، براى جستجوى دین و پیامبر اسلام (ص )، از هند بیرون آمده و زبان فارسى را آموخته و با فقهاء و علما مناظره و بحثها کرده است .))
داود بن عباس ، مرا به مجلس خود احضار کرد، و دانشمندان را جمع کرد تا با من مباحثه کنند.
من به آنها گفتم : ((من به انگیزه جستجوى پیامبر اسلام ، از وطن خود بیرون آمده ام ، پیامبرى که نامش را در کتابهاى آسمانى پیامبران دیده ام .
دانشمندان : او کیست و جه نام دارد؟
ابو سعید: او محمد(ص ) نام دارد.
دانشمندان : او پیامبر ما است که تو در جستجوى او هستى .
آنگاه ابو سعید شرایع و احکام پیامبر اسلام (ص ) را از آنها پرسید، و آنها او را به احکام و شرایع اسلام آگاه کردند.
آنگه ابو سعید به آن دانشمندان رو کرد و گفت : ((من مى دانم که محمد(ص ) پیامبر خدا است ، ولى نمى دانم که آیا او،
همین فردى است که شما او را معرفى مى کنید یا نه ؟ از شما تقاضا دارم محل او را به من نشان دهید، تا نزدش بروم ، و از نشانه ها و دلیلهائى که مى دانم از او بپرسم ، اگر همان شخص بود، که به مقصود رسیده ام و به او ایمان مى آورم . دانشمندان : او وفات کرده است .
ابو سعید: جانشین و وصى او کیست ؟
دانشمندان : وصى و جانشین او ((ابوبکر)) است .
ابو سعید: نام ابوبکر چیست ؟
دانشمندان : نام او عبدالله بن عثمان است ، و او را به قبیله قریش نسبت داده اند.
ابو سعید: نسبت پیغمبر خود محمد(ص ) را برایم بگوئید.
دانشمندان نسبت پیامبر(ص ) را گفتند.
ابو سعید گفت : ((این شخص (پیامبر) آن نیست که من در جستجویش ‍ هستم ، زیرا جانشین پیامبر اسلام (ص )، برادر دینى او و پسر عموى نسبى او، و شوهر دختر او، و پدر فرزندان (نوادگان ) او است ، و آن پیامبر(ص ) را در سراسر زمین ، نسلى جز از فرزندان جانشین نمى باشد)).
در این هنگام ، دانشمندان حاضر (که همه از اهل تسنن بودند) بر سر ابو سعید فریاد کشیدند، و به فرمانرواى بلخ گفتند: اى امیر، این شخص از شرک بیرون آمده و به سوى کفر رفته و ریختن خونش حلال است .
ابوسعید: اى مردم ! من داراى دینى هستم که به آن معتقد مى باشم و تا محکمتر از آن را نیابم ، از آن دست نمى کشم ، من اوصاف این مرد (پیامبر و مشخصات جانشین او) را در کتابهائى که بر پیامبران پیشین نازل شده خوانده و دیده ام ، از کشور هند با آن همه عزتى که در آنجا داشتم ، فقط به خاطر یافتن دین حق بیرون آمده ام ، و چون درباره پیامبرى که شما برایم ذکر نمودید، به جستجو پرداختم دیدم او همان پیامبرى است که نامش (با مشخصات جانشین ) در کتابهاى آسمانى آمده ، ولى با آنکه شما ذکر مى کنید تطبیق نمى کند، از من دست بردارید.
امیر بلخ به دنبال مردى به نام ((حسین بن اشکیب )) فرستاد، او حاضر شد، و به او گفت : با این مرد هندى (یعنى من ) مباحثه کن .
حسین بن اشکیب به امیر گفت : خدا کارت را سامان بخشد، در این مجلس ‍ دانشمندان و فقهاى بزرگ که از من داناتر و بیناتر هستند تشریف دارند، من درباره آنها چه بگویم .
امیر بلخ : آنچه مى گویم بپذیر، و با این مرد در خلوت مباحثه کن و با او مهربان باش .
ابو سعید مى گوید: با حسین بن اشکیب ، گفتگو کردیم ، سر انجام او به من گفت : آنکسى که تو در جستجوى او هستى ، همان پیامبرى است که این دانشمندان ، او را به تو معرفى کرده اند، ولى جانشین او، اینگونه که اینها گفتند نیست ، بلکه وصى و جانشین او، على بن ابیطالب بن عبدالمطلب (ع ) و شوهر فاطمه (س ) دختر محمد(ص ) و پدر حسن و حسین (ع ) نوادگان محمد(ص ) مى باشد.
ابو سعید: ((الله اکبر، همین است که من در جستجویش هستم )).
ابو سعید مى گوید: نزد امیر بلخ ، داود بن عباس رفتم ، و گفتم : ((اى امیر آنچه در جستجویش بودم ، یافتم و من گواهى میدهم که معبودى جز خداى یکتا نیست ، و محمد رسول او است )).
امیر بلخ با من خوش رفتارى کرد، و به من احسان نمود و به حسین بن اشکیب گفت : ((همدم نیکى براى ابو سعید باشد)).
من نزدیک حسین رفتم و با او همدم شدم ، و او تعالیم اسلام را به من آموخت ، به او گفتم : ((ما در کتابهاى آسمانى پیامبران پیشین خوانده ایم ، که محمد(ص ) آخرین پیامبر است ، و بعد از او پیامبرى نخواهد آمد، و مقام رهبرى ، بعد از او مخصوص وصى و وارث و جانشین او است ، سپس ‍ مخصوص وصىّ پس از وصىّ دیگر، و همواره فرمان خدا (در مورد امر رهبرى ) در نسل آنها جریان دارد، تا دنیا به پایان رسد، بنابراین وصىّ وصىّ محمد(ص ) کیست ؟
حسین بن اشکیب : او حسن (ع ) و بعد از او حسین (ع ) فرزندان محمد(ص ) هستند، و همچنان ادامه یافت تا اکنون وصى آنها ((صاحب الزمان ))(ع ) است .
آنگاه حسین بن اشکیب ، آنچه را در مورد امام زمان (ع ) و غیبت او و ستمهاى بنى عباس بود، براى ابو سعید نقل کرد، و همه چیز را به آگاهى ابو سعید رسانید.
ابو سعید که یک مسلمان شیعه متعهد شده بود، از آن پس به جستجوى حضرت قائم (ع ) پرداخت تا اینکه در این راستا نیز موفق گردد.
ابو سعید در جستجوى صاحب الزمان (ع ) بود، به قم آمد و در سال ۲۶۴ ه -.ق همراه ما (شیعیان ) بود و با آنها به بغداد مسافرت کرد، یکى از دوستانش از اهل سند که پیرو کیش سابق ابوسعید بود، نیز همراه ابو سعید.
عامرى مى گوید: ابو سعید به من گفت : ((من از اخلاق دوستم خوشم نیامد، از او جدا شدم تا به قریه عباسیه رفتم در آنجا پس از نماز، همچنان درباره آن کسى که در جستجویش بودم مى اندیشیدم ، ناگاه شخصى نزد من آمد و نام هندى مرا ذکر کرد و گفت : آیا تو فلانى (ابو سعید غانم ) هستى ؟))
گفتم : آرى .
گفت : ((آقایت تو را دعوت کرده دعوتش را اجابت کن ))
ابوسعید مى گوید: همراه او به راه افتادم ، او همواره مرا از این کوچه به آن کوچه (در قریه عباسیه در نهر الملک ) مى برد، تا به خانه و باغى رسید دیدم حضرت در آنجا نشسته است ، و به زبان هندى ، به من خوش آمد گفت ، فرمود: حالت چطور است ؟ حال فلانى و فلانى که از آنها جدا شدى چگونه است تا نام چهار نفر (از دوستان هندى مرا) شمرد، و جویاى حال هر یک یک آنها گردید، و سپس به زبان هندى همه سرگذشت هاى مرا به من خبر داد، آنگاه فرمود: ((مى خواستى با اهل قم براى انجام حج به مکه بروى ؟))
عرض کردم : آرى اى مولاى من !
فرمود: امسال با آنها به حج نرو، و مراجعت کن و سال آینده به حج برو، آنگاه کیسه پولى که همراهش بود نزد من نهاد و فرمود: ((این پولها را خرج کن ، و در بغداد نزد فلانى – نامش را برد – مرو و به او چیزى نگو)).
محمد بن محمد عامرى مى گوید: ((سپس ابو سعید هندى به قم آمد، در حالى که به هدف رسیده بود، سرگذشت خود را براى ما تعریف کرد…)).
او سال بعد به حج رفت ، و نیز به خراسان رفت و از خراسان هدیه اى براى ما فرستاد، و مدتى در خراسان بود و سرانجام در آنجا وفات کرد، خدایش ‍ او را بیامرزد. (۳۸۹)

ملاقات حسن بن نضر با امام زمان (عج )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حسن بن نضر و ابوصِدام و جماعتى بعد از وفات امام حسن عسکرى (ع ) درباره وکلاى آن حضرت ، و چگونگى مصرف وجوهى که در نزد آنها بود گفتگو مى کردند.
حسن بن نضر عازم حج بود و وصیت خود را به ((احمد بن یعلى )) نمود، از جمله مقدارى پول وصیت کرد که به ناحیه مقدس فرستاده شود، و به احمد وصیت نمود که آن پول را به هیچ کسى جز به شخص صاحب الزمان (ع )، پس از آنکه او را کاملا شناخت ندهد.
حسن بن نضر در مسیر خود به مکه به بغداد رفت ، در آنجا خانه اى اجاره کرد و در آنجا فرود آمد، یکى از وکلاى امام حسن عسکرى (ع ) نزد او آمد و مقدارى لباس و پول نزد او گذاشت تا به ناحیه مقدسه برسد.
سپس وکیل دیگرى آمد و او نیز مقدارى پول و لباس در نزد حسن بن نضر گذاشت ، سپس احمد بن اسحاق (وکیل امام حسن در قم ) به آن خانه آمد و هر چه نزدش بود به آنجا آورد.
حسن بن نضر مى گوید: ((اجناس و پول زیاد در اطاق جمع شد، من در فکر بودم که آنها را چه کنم ؟ ناگاه از ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) نامه اى به من رسید که : ((در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور)).
من هم آنچه بود برداشتم و رهسپار (سامره ) شدم ، در مسیر راه دزدى راهزن را که ۶۰ نفر همراهش بود دیدم ، ولى خداوند مرا از گزند او حفظ کرد تا به سامره رسیدم ، در آنجا نامه اى به من رسید آنچه دارى بیاور، من هم آنچه را داشتم در میان سبدى نهادم و به خانه امام رفتم ، در راهرو خانه ، غلام سیاه پوستى را دیدم ایستاده ، به من گفت : ((حسن بن نضر تو هستى ؟))، گفتم : آرى .
گفت ، وارد شو.
وارد خانه شدم ، به اطاقى رفتم و سبد را در گوشه آن اطاق ، خالى کردم …ناگاه دیدم در پشت پرده اى که در آنجا آویخته بود، شخصى مرا صدا زد و گفت : ((اى حسن بن نضر، براى منتى که خدا بر تو نهاد (که امام خود را شناختى و حقش را به او رساندى ) شکر کن ، و شک و تردید به خود راه نده ، چرا که شیطان دوست دارد که تو شک کنى ))، آنگاه آن حضرت دو لباس به من داد و فرمود: ((اینها را بگیر و با خود داشته باش که به آنها نیاز پیدا مى کنى )).
حسن بن نضر آنها را گرفت ، و به وطن خود بازگشت ، و در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت ، و با همان دو لباس ، او را کفن کردند. (۳۹۰)

نامه امام عصر(عج ) به ابن مهزیار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
محمد بن ابراهیم بن مهزیار (که پسر وکیل امام حسن عسکرى (ع ) در اهواز بود) مى گوید: بعد از وفات امام حسن عسکرى (ع )، درباره جانشین آن حضرت به شک افتادم و نزد پدرم (ابراهیم ) مال زیادى از سهم امام (ع ) جمع شده بود، پدرم آن اموال را برداشته و سوار کشتى شد (تا آنها را به سامره نزد امام ببرد) من نیز (براى بدرقه پدرم ) به دنبال او رفتم سوار کشتى شد، ولى در کشتى تب شدیدى کرد و گفت : ((پسر جان مرا برگردان که این بیمارى نشانه مرگ است ، و به من گفت : نسبت به این اموال از خدا بترس (و آن را از دستبرد ورثه و دیگران حفظ کن و به صاحبش برسان )، و وصیت خود را به من کرد و پس از سه روز از دنیا رفت .
من با خود گفتم : پدرم وصیت بى مورد نکرده است ، من این اموال را به بغداد مى برم و خانه اى در آنجا اجاره مى کنم و این اموال را در آنجا نگه مى دارم تا امام بر حق براى من اثبات گردد، آنگاه آن اموال را به او مى سپرم …
به بغداد رفتم و اموال را در خانه اى اجاره اى ، کنار شط جاى دادم ، پس از چند روز از آستان قدس امام زمان (ع ) نامه اى براى من آمد که تمام مشخصات آن اموال ، و حتى قسمتى از آن را که خودم نمى دانستم ، در آن نامه نوشته شده بود، من اطمینان یافتم و همه آن اموال را به آن نامه رسان سپردم ، پس از چند روز نامه دیگرى آمد که ما تو را به جاى پدرت نصب کردیم ، خدا را شکر و سپاسگذارى کن (۳۹۱)

راز پذیرفته نشدن سهم امام (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر غیبت صغرى بود، مردى از اهالى عراق ، سهم امام خود را به ناحیه مقدسه امام زمان (عج ) فرستاد، سهم امام او قبول نشد و رد گردید، به او گفته شد که چون حق پسر عموهایت که ۴۰۰ درهم است ، در میان این اموال است باید حق آنها داده شود.
بعد معلوم شد که آن مرد، در ملکى با پسر عموهایش شریک بود، و حق آنها را نداده بود، چون حساب کرد دریافت که حق پسر عموهایش همان ۴۰۰ درهم است ، این مقدار را از مال ، بیرون کرد و به صاحبانش رسانید و بقیه را به ناحیه مقدسه فرستاد، آنگاه سهم امام او پذیرفته گردید. (۳۹۲)

استجابت دعاى امام زمان (ع ) در حق بیمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
محمد بن یوسف مى گوید: در پشتم دمل و زخمى سخت پدید آمد، به پزشکان متعدد مراجعه کردم و به دستور آنها عمل نمودم ، ولى نتیجه نگرفتم ، سرانجام به اتفاق گفتند: ((ما در مورد این درد، دوائى نیافتیم )).
نامه اى براى ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) نوشتم و از آقا درخواست دعا نمودم ، جواب نامه آمد و در آن نوشته بود: ((خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد)).
یک هفته نگذشت که به طور کلى آن زخم برطرف شد و جاى آن مثل کف دستم ، صاف گردید، محل زخم را به یکى از پزشکان آشنا نشان دادم ، او گفت : ما براى این نوع زخم و درد داروئى را نمى شناسیم )) (بنابراین زخم تو با دارو خوب نشده بلکه دست اعجازى در کار بوده است ) (۳۹۳)

جستجو براى یافتن جانشین امام حسن (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مردى از اهالى مصر که شیعه بود اموالى به عنوان سهم امام (ع ) به مکه آورد امام حسن عسکرى (ع ) از دنیا رفته بود، در مورد اینکه این اموال باید به چه کسى داده شود، اختلاف شد، بعضى گفتند: امام حسن عسکرى از دنیا رفته و براى خود جانشینى نگذاشته ، و بعضى گفتند: جانشین او برادرش جعفر (کذاب ) است ، سرانجام مردى را که بنام ابوطالب خوانده مى شد به سامره براى تحقیق فرستادند، و همراه او نامه اى بود، ابو طالب به سامره رفت نخست نزد جعفر کذاب رفت ، برهان امامت را از او خواست ، او در پاسخ گفت : ((فعلا براى پاسخ دادن ، آماده نیستم )).
ابو طالب به در خانه ناحیه مقدسه (در خانه امام حسن عسکرى ) آمد، و نامه را در آنجا به اصحاب امام داد، جواب آمد: ((خداوند درباره رفیقت (یعنى صاحب مال ، مرد مصرى ) که از دنیا رفت به تو اجر دهد (یعنى تسلیت مى گوئیم ) او از دنیا رفت و در مورد اموالش به مرد درستکارى وصیت کرد، تا هرگونه که (شرعا) روا و شایسته است ، رفتار کند، و نامه او جواب داده شد)) (۳۹۴) به این ترتیب ابو طالب دریافت که جانشین امام حسن (ع ) همان آقازاده (حضرت مهدى ) است که جواب نامه و مشخصات وصیت مرد مصرى را بیان نمود است .

عزل خدمتکار شرابخوار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حسن بن خفیف مى گوید: پدرم ((خفیف )) گفت : حضرت قائم (ع ) غلامانى به مکه فرستاد و همراه آنها دو خدمتکار نیز بودند، و به من نیز نامه نوشت که همراه آنها باشم ، من همراه آنها به سوى مکه حرکت کردیم ، وقتى که در مسیر راه به کوفه رسیدیم ، یکى از آن دو خدمتکار شرابى مست کنند خورد، هنوز از کوفه بیرون نرفته بودیم که از سامره (از ناحیه مقدسه امام زمان ع ) نامه آمد: ((خدمتکارى را که شراب خورده ، برگردانید و او را از کار عزل کنید)). (۳۹۵)

راز قطع حقوق ماهیانه جُنَید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(فارس بن حاتم قزوینى ، مردى بدعتگزار و فاسق بود، امام هادى (ع ) کشتن او را لازم دانست ، سر انجام شخصى به نام ((جُنَید)) به دستور امام هادى (ع ) ((فارس )) را غافلگیر کرد و کشت ، و جنید گریخت و شناخته نشد، امام حسن عسکرى (ع ) حقوق ماهیانه اى براى جنید تعیین کرد که به او مى دادند، و به افرادى مانند ابوالحسن و رفیقش : نیز از جانب امام حسن (ع ) حقوقى داده مى شد)
پس از شهادت امام حسن عسکرى (ع )، نامه اى از ناحیه مقدسه امام زمان (ع ) در مورد ادامه پرداخت حقوق ابوالحسن و رفیقش آمد، ولى در مورد ادامه پرداخت حقوق ماهیانه ((جنید)) نامه اى نیامد.
حسین بن محمد اشعرى مى گوید: من در این مورد، اندوهگین بودم که چرا پرداخت حقوق جنید تجدید نشده است ؟ و راز آن را نمى دانستم ، چندان نگذشت که خبر آمد که جنید از دنیا رفته (۳۹۶) (فهمیدم که راز قطع شدن حقوق جنید آن بود که بعد از چند روز جنید، فوت مى کند)

پذیرش دکانها، بابت بدهکارى سهم امام (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
عصر غیبت صغرى بود، محمد بن هارون مى گوید: پانصد دینار سهم امام به ناحیه مقدسه امام عصر (عج ) بدهکار بودم ، ولى در مضیقه بودم و دستم تهى بود، از این رو در مورد بدهکارى خود ناراحت بودم ، پیش خود بدون آنکه به زبان بیاورم ، گفتم : ((دکانهائى دارم ، آنها را به ۵۳۰ دینار خریده ام آنها را به جاى ۵۰۰ دینار بدهکارى خود مى گذرم )).
چندى نگذشت که حضرت قائم (عج ) (از جانب ناحیه ) به محمد بن جعفر نوشت : ((دکانها را از محمد بن هارون ، بجاى ۵۰۰ دینار بدهکاریش ‍ بپذیر)) (۳۹۷)

دستور نگرفتن سهم امام ، به خاطر حفظ جان وکلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
به عبیدالله بن سلیمان ، وزیر طاغوت وقت ، خبر دادند که حضرت مهدى (عج ) داراى چند وکیل است که سهم امام ها را به نمایندگى از آن حضرت ، از شیعیان مى گیرند.
وزیر تصمیم گرفت تا وکیل ها را دستگیر کند، جریان را با خلیفه در میان گذاشت ، خلیفه گفت : ((به جستجوى خود آن مرد (حضرت مهدى علیه السلام ) بپردازید و ببینید در کجاست ؟))
سلیمان (پدر وزیر) گفت : ((به نظر من افرادى جاسوس را مى گماریم ، که (به عنوان شیعه ) مبلغى پول بابت سهم امام نزد وکیلهاى ناحیه مقدسه ببرند، وقتى که پول را به وکیل دادند و آن وکیل قبول کرد، بى درنگ وکیل را دستگیر مى کنیم ))
بنا شد همین تصمیم اجرا گردد، از ناحیه مقدسه ، نامه اى به وکلاء رسید که از هیچکس پول قبول نکنید و از گرفتن سهم امام (ع ) خود دارى کنید.
جاسوسها پراکنده شدند، یکى از آنها نزد ((محمد بن احمد)) (یکى از وکلاى امام ) آمد و در خلوت به او گفت : ((مالى بابت سهم امام (ع ) همراه دارم ، مى خواهم به شما بدهم )).
محمد گفت : اشتباه کردى ، من از این موضوع بى اطلاع هستم .
آن جاسوس ، همواره با مهربانى و نیرنگ خود، مى خواست پول را به او بدهد، ولى محمد بن احمد، خود را به نادانى مى زد، به این ترتیب جاسوسها به کشف راز، دست نیافتند. (۳۹۸)

امام عصر (عج ) انتقام گیرنده خون حسین (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
(عصر امام صادق (ع ) بود، یکى از شاگردان امام صادق (ع ) به نام ) کرّام مى گوید: پیش خود سوگند یاد کردم که هرگز در روز غذا نخورم (روزه بگیرم ) تا حضرت قائم آل محمد(ص ) ظهور کند، به حضور امام صادق (ع ) رفتم و عرض کردم : ((شخصى از شیعیان سوگند یاد کرده که هرگز روزها غذا نخورد تا امام قائم (عج ) ظهور نماید)) (چه صورت دارد؟)
امام صادق (ع ) فرمود: بنابراین اى کرام ! باید هر روز را روزه بگیرى ، ولى دو روز در ایام سال یعنى عید قربان و عید فطر را روزه نگیر، و همچنین سه روز تشریق (روز ۱۱ و ۱۲ و ۱۳ ذیحجه ) و وقتى که بیمار و مسافر هستى روزه نگیر، (براى اینکه بدانى در انتظار حضرت قائم ، تا چه اندازه مهم است ، به این مطلب توجه کن هنگامى که امام حسین (ع ) به شهادت رسید، آسمانها و زمین و هر چه در آنها است و فرشتگان ناله کردند و گفتند: ((خداوندا به ما اجازه بده مخلوقات را هلاک و نابود کنیم ، زیرا به حریم تو بى احترامى کردند، و برگزیده تو را کشتند)).
خداوند به آنها وحى کرد: ((اى فرشتگان و آسمانها و زمین ، آرام باشید))، سپس خداوند، یک پرده از پرده ها را عقب زد، محمد(ص ) و دوازده وصى او در آنجا بودند، آنگاه دست قائم (عج ) را گرفت و سه بار فرمود: ((اى فرشتگانم و اى آسمانها و زمینم ، بهذا انتصرُ لهذا: ((به وسیله این (قائم ) انتقام مى گیرم از (خون ) این (امام حسین علیه السلام )(۳۹۹)

توانمندى و جوان بودن حضرت مهدى (عج )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حکم بن ابى نعیم مى گوید: در مدینه به حضور امام باقر(ع ) رفتم و گفتم : ((من بین حجرالاسود و مقام ابراهیم (کنار کعبه ) نذر کرده ام که اگر با شما ملاقات کنم ، از مدینه بیرون نروم ، مگر اینکه بدانم شما قائم آل محمد(ص ) هستید یا قائم نیستید؟)).
آن حضرت سکوت کرد و چیزى به من نگفت ، من سى روز در مدینه ماندم ، سپس آن جناب در راهى به من برخورد و فرمود: ((اى حکم ، هنوز اینجا هستى ؟))
عرض کردم : آرى زیرا نذر کرده ام و شما به من امر و نهى نکردید و به من پاسخ ندادید.
فرمود: ((فردا صبح زود نزد من بیا)).
فرداى آن روز به خانه آن حضرت رفتم و به محضرش شرفیاب شدم ، فرمود: ((مطلبت را بپرس )).
عرض کردم : من بین رکن و مقام نذر کرده ام و روزه و صدقه بر گردن گرفته ام که اگر شما را ملاقات کنم ، از مدینه بیرون نروم مگر اینکه بدانم آیا شما قائم آل محمد(ص ) هستید یا نه ؟ اگر قائم هستید، در خدمت شما بمانم و حامى شما باشم ، وگرنه براى کسب معاش ، در روى زمین بگردم .
امام باقر: اى حکم ! همه ما قائم (قیام کننده ) به امر خدا هستیم .
حکم : آیا شما مهدى (هدایت کننده ) هستید؟
امام باقر: همه ما مهدى هستیم و به سوى خدا هدایت مى کنیم .
حکم : آیا شما صاحب شمشیر هستید؟
امام باقر: همه ما صاحب شمشیر و وارث شمشیر هستیم .
حکم : آیا شما دشمنان خدا را مى کشید و به دوستان خدا، عزت مى بخشید و بوسیله شما دین خدا دین خدا در همه جا آشکار مى شود؟
امام باقر: اى حکم چگونه آن کس (آن قائم با این اوصاف ) من باشم با اینکه ۴۵ سال از عمرم گذشته است ، در صورتى که صاحب این امر (که تو مى پرسى ) از من به دوران شیرخوارگى نزدیکتر، و هنگام سوار شدن ، از من چالاکتر است (۴۰۰)(یعنى او همانند جوان نیرومند و زبر دست است ، چنانکه طبق بعضى از روایات ، سیماى آن حضرت هنگام ظهورش همانند سیماى یک جوان چهل ساله نیرومند و پرتوان مى باشد و همانند مردان بنى اسرائیل است – اثباة الهداة ج ۷ ص ۱۸۵)

افزودن دیدگاه جدید