آیا می توانیم بگوییم الاهیون به دنبال چرایی هستند و بی خدایان به دنبال چگونگی؟

در تفاوت چرایی و چگونگی می توانیم بگوییم که چرایی در فلسفه روشن می شود و چگونگی وظیفه علوم طبیعی است. مثلا در فلسفه بحث می شود که چرا فلان پدیده ایجاد شد و در علوم طبیعی می گویند چگونه آن پدیده را مهار کنیم؟

در تفاوت چرایی و چگونگی می توانیم بگوییم که چرایی در فلسفه روشن می شود و چگونگی وظیفه علوم طبیعی است. مثلا در فلسفه بحث می شود که چرا فلان پدیده ایجاد شد و در علوم طبیعی می گویند چگونه آن پدیده را مهار کنیم؟ به عبارتی فلسفه چرایی ها را پاسخ می دهد و علوم طبیعی چگونگی ها را تبیین می کند.

پس در پاسخ دادن به چرایی و چگونگی فرقی بین اعتقاد به خدا یا انکار خدا وجود ندارد. مگر اینکه بخواهیم تاریخ اروپا را (آن هم با روایتی خاص) معیار دینداری و کفر جا بزنیم! چون در اروپای قرون وسطی که دوره حاکمیت کلیسا بود، دانشمندان بیشتر به دنبال فلسفه بودند و بعد از رنسانس و افول حاکمیت کلیسا علوم طبیعی تقویت شد.

که این نوع برداشت نیز بسیار جاهلانه خواهد بود و خطاهای بسیاری دارد. مثلا:

اولا تبدیل وضعیت قرون وسطی به رنسانس، با تحولاتی در فلسفه آغاز شد و تغییر فلسفه بود که اروپا را وارد مرحله جدید کرد.

ثانیا حاکمیت کلیسا آن هم در دوره ای خاص، نمی تواند معیاری برای قضاوت درباره دین باشد. چه برسد به اینکه همه ادیان را در این نتیجه گیری شریک کنیم!

ثالثا رشد علوم طبیعی عوامل متعددی نظیر رشد ابزارها و ... داشت و کنار گذاشتن چرایی به آن منجر نشد و ...

اگر بخواهیم به فرق مومنان و کافران در حیطه نظری اشاره کنیم، شاید بهتر باشد اختلاف آن ها در علت فاعلی و علت غائی را ذکر کنیم. شهید مطهری در این باره می فرمایند:

«وقتى در مورد چیزى مى‏گویند «تصادفى به وجود مى‏آید» ممكن است كسى فرض كند كه [این به معناى این است كه‏] علت فاعلى ندارد. این چیزى است كه در دنیا طرفدار ندارد. نه الهى و نه مادى، بلكه شاید هیچ عالِمى و بلكه هیچ عاقلى در دنیا پیدا نمى‏شود كه جریانهاى عالم را بر اساس تصادف توجیه كند به معنى اینكه علت فاعلى ندارد؛ یعنى هیچ كس در دنیا نیست كه بگوید- مثلا- باران كه مى‏ریزد، خود به خود مى‏ریزد و هیچ علتى ندارد، یا بگوید زمین خود به خود مى ‏گردد. بالاخره این را معتقد است كه نیرویى، قوه‏اى، چیزى وجود دارد كه این حوادث را در عالم به وجود مى ‏آورد. لااقل در میان طبقاتى كه بویى از علم برده‏اند (خواه مادى، خواه الهى) یك نفر هم پیدا نمى ‏شود كه منكر علت فاعلى باشد.

...

ولى نظم دیگرى داریم كه ناشى از علت غایى است. این نظم است كه مورد اختلاف است كه آیا چنین نظمى كه از علت غایى در عالم حكایت كند، وجود دارد یا وجود ندارد؟ مادى منكر اصل علت غایى است و منكر وجود نظمى است كه الزاما ناشى از علت غایى باشد، ولى الهیون معتقدند كه نظم عالم به شكلى و به نحوى است كه بدون آنكه اصل علت غایى را دخالت بدهیم قابل توجیه نیست.

پس بحث در نظم ناشى از علت غایى است. نظم ناشى از علت غایى در مواردى پیدا مى‏شود كه تنها فرضِ علت فاعلى براى نظم كافى نیست و چاره‏اى نیست از اینكه علت غایى را هم فرض كنیم. مثلا در همان مثال «نوشته»- كه مثال ساده خوبى هم هست- اگر شما ببینید روى یك صفحه كاغذ، از اولِ این صفحه تا آخر آن، یك نامه مفهوم و معنى‏دار نوشته شده است، در اینكه این نامه علت فاعلى داشته و اینكه یك نیرویى بوده است كه این جوهر را بر روى این صفحه كاغذ كشیده، بحثى نیست، ولى آیا این نیرو، نیروى شاعر بوده یا نیروى غیرشاعر؟ [از لحاظ علت فاعلى،] مى‏شود فرض كرد كه مثلا بادْ خودنویس را حركت داده باشد، یا شاعرى كه شعورش به این حد نرسد، مثلا بچه پنج ساله مدرسه نرفته‏اى كه اساسا با خط آشنا نیست، خطوطى را روى صفحه كاغذ كشیده باشد. یك بچه با یك آدم تحصیلكرده درس خوانده خط یاد گرفته، تفاوتش در علت فاعلى نیست، نیروى دست بچه هم كافى است براى اینكه این را بنویسد، ولى از یك نظر دیگر تفاوت دارد و آن این است كه آن آدم درس خوانده مى‏داند كه اگر بخواهد كلمه‏اى بنویسد كه فلان مفهوم از آن فهمیده شود، اول باید حرف اول را به چه شكل بنویسد، بعد حرف دوم را به چه شكل، حرف سوم، چهارم و پنجم، تا یك مطلب معنى‏دار از كار در بیاید (یعنى باید انتخاب كند) »[مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى، ج‏۴، ص: ۶۴]

افزودن دیدگاه جدید