مظلومه ی شهیده: جوینی: فاطمه در حالى كه به شهادت رسیده است، نزد من خواهد آمد.

مظلومه ی شهیده: جوینی: فاطمه در حالى كه به شهادت رسیده است، نزد من خواهد آمد.

در شهر دمشق در جستجوى استاد ذَهَبى هستم، مى خواهم او را ببینم و از او سؤال خود را بپرسم، من در قرن هشتم هجرى هستم. باید به مدرسه اشرفیّه بروم، استاد ذَهَبى را آنجا مى توان یافت.

به مدرسه مى روم، پیرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است، شاگردان زیادى دور او حلقه زده اند. هر كدام از آنان، اهل شهر و دیارى هستند. آن ها براى بهره بردن از دانش استاد ذَهَبى به اینجا آمده اند.

گوش كن! استاد ذَهَبى مشغول سخن است:

مبادا براى كسب علم نزد شیعیان بروید! شیعیان گمراه و خطاكار مى باشند و نباید به سخنان آنان اعتماد كرد.

گویا استاد ذَهَبى فقط حدیث كسانى را قبول مى كند كه از اهل سنّت باشند، او شیعیان را گمراه مى داند.

گوش كن! استاد ذَهَبى ادامه مى دهد:

حتماً شنیده اید كه حدود صد سال پیش، مسجد پیامبر در مدینه دچار آتش سوزى شد. به نظر من، آن آتش سوزى علّتى داشته است. شیعیان به دیوارهاى آن مكان مقدّس دست زدند، باید آن دیوارها پاك مى شد، براى همین بود كه آتش آمد تا آن دیوارها پاك شوند.

سپس چنین مى گوید: یكى از بزرگان مى گفت: شیعیان مخالف قرآن و پیامبر هستند، آنان كافر هستند.

من دیگر مى ترسم از استاد ذَهَبى سؤال خود را بپرسم، آرى! من عطاى او را به لقایش بخشیدم!!

اگر من جلو بروم و سؤال خود را بنمایم، حتماً مى فهمد كه من شیعه هستم. اینجا باید سكوت كنم.

* * *

صدایى به گوش مى رسد: امام جُوینى وارد شهر دمشق شد. استاد ذهبى تا این سخن را مى شنود چنین مى گوید:

من باید به دیدار امام جُوینى بروم، او حدیث شناسى بزرگ و مایه افتخار اسلام است.

استاد ذَهَبى از جا بر مى خیزد، گروهى از شاگردانش هم همراه او مى روند.

من نمى دانم چه كنم، آیا همراه آنان بروم؟ حتماً امام جُوینى از اهل سنّت است وگرنه هیچ وقت استاد ذَهَبى (كه شیعه را گمراه مى داند) به دیدار او نمى رفت و هرگز او را فخر اسلام نمى خواند.

من در فكر هستم، تو با من سخن مى گویى: چرا ترسیده اى؟ برخیز! قرار بود كار تحقیق را به پایان برسانى، برخیز!

با سخن تو، قوّت قلبى مى گیرم و حركت مى كنم، به دنبال جمعیّت به راه مى افتم.

* * *

استادان شهر دمشق در اینجا جمع شده اند، آن ها مى خواهند از امام جُوینى حدیث بشنوند، مجلس سراسر سكوت است و امام جُوینى براى آنان سخن مى گوید.

نگاهى به امام جُوینى مى كنم، نمى دانم چرا محبّت او به دل من مى آید، كاش مى توانستم با او سخن بگویم، گویا باید ساعت ها صبر كنم.

چند ساعت مى گذرد، دیگر نزدیك اذان مغرب است، قرار مى شود بقیّه مطالب براى فردا بماند، كم كم دور امام جُوینى خلوت مى شود، من نزدیك مى شوم، سلام مى كنم، او به زبان فارسى جواب مرا مى دهد و مى گوید: چطورى؟ هموطن!

تازه مى فهمم كه امام جُوینى، ایرانى است، خیلى خوشحال مى شوم، نزدیك تر مى شوم، با او روبوسى مى كنم:

ـ شما اهل كدام منطقه ایران هستید؟

ـ از اسم من پیداست. من از شهر جُوین هستم. شهرى نزدیك سبزوار.

ـ پس به این دلیل شما را جُوینى مى گویند.

ـ بله! چه شد كه گذر تو به دمشق افتاده است؟

ـ من در جستجوى حقیقت به اینجا آمده ام. آیا شما در مورد هجوم به خانه فاطمه(س) چیزى شنیده اید؟

ـ شما نباید این حرف ها را زیاد پى گیرى كنى، ما به ابوبكر و عُمَر اعتقاد داریم، آن ها خلیفه پیامبر ما هستند. ما نباید زیاد در مورد این مسائل موشكافى كنیم.

ـ من دوست داشتم تا با حقیقت آشنا شوم، من مى خواهم بدانم در تاریخ چه گذشته است.

ـ من یك حدیث شناس هستم و بیشتر در مورد سخنان پیامبر تحقیق كرده ام. من سخنى از پیامبر را در كتاب خودم آورده ام، شاید آن حدیث بتواند به تو كمك كند. برو كتاب فرائد السمطین را بخوان.

* * *

كتاب را باز مى كنم و به مطالعه آن مشغول مى شوم. حدیثى از پیامبر مى خوانم، این سخن پیامبر است:

هرگاه دخترم، فاطمه را مى بینم، به یاد حوادثى مى افتم كه بعد از من براى او پیش خواهد آمد، گویا با چشم خود مى بینم كه گروهى وارد خانه او مى شوند و حرمت او را مى شكنند! آنان حقّ فاطمه را غصب مى كنند، پهلوى او را مى شكنند، فرزندش محسن را سقط مى كنند. آن روز، فاطمه فریاد برمى آورد: یا محمّداه!، امّا كسى به داد او نمى رسد. بعد از مرگ من، فاطمه اوّلین كسى خواهد بود كه به من ملحق خواهد شد. فاطمه در حالى كه به شهادت رسیده است، نزد من خواهد آمد. (ابراهیم جوینی، فرائد السمطین، ج 2، ص 35)

در این حدیث، پیامبر از آینده اى خبر مى دهد كه دل هر انسان آزاده اى را به درد مى آورد.

 

برادر سُنّى! با تو هستم، تو نمى توانى ادّعا كنى كه امام جُوینى، از علماى شیعه است، من سخن استاد ذَهَبى را در مورد او بیان كردم. تو خودت بهتر از من استاد ذَهَبى را مى شناسى.

هرگز استاد ذهبى، یك نفر شیعه را براى استادى خود انتخاب نمى كند!

استاد ذَهَبى شیعیان را بى دین مى داند، چطور مى شود كه امام جُوینى شیعه باشد و ذَهَبى او را فخر اسلام بداند؟ (ذهبی، تذکرة الحفاظ، ج 4، ص 1505)

از تو مى خواهم یك بار دیگر كلام استاد ذَهَبى در حقّ امام جُوینى را بخوانى؟ این سخن استاد ذَهَبى است:

یكى از استادان من، یگانه دوران، فخر اسلام، استاد استادان، امام جُوینى مى باشد.

 

برادر سُنّى! تو گفتى كه ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است؟ اكنون بگو بدانم با سخن امام جُوینى چه مى كنى؟

افزودن دیدگاه جدید