داستان دیر راهب، به نقل از کتاب نفس المهموم

 

سبط ابن جوزى مسندا روايت كرد از ابى محمد عبد الملك بن هشام نحوى بصرى در ضمن حديثى كه: چون آن مردم در منزلى فرود آمدندى، سر را از صندوقى كه براى آن ساخته بودند، بيرون آوردندى و بر نيزه نصب كردندى و همه شب پاس او داشتندى تا وقت رحيل باز آن را در صندوق مى نهادند. پس در منزلى فرود آمدند دير راهبى بود، سر را به عادت بيرون آوردند و بر نيزه نصب كردند و پاسبانان پاس مى دادند و نيزه را به دير تكيه دادند.

نيمهء شب راهب نورى ديد از آنجا كه سر بود تا به آسمان كشيده. و بر آن قوم مشرّف گشت و گفت: شماكيستيد؟

گفتند: اصحاب ابن زياد.

پرسيد: اين سر كيست؟

گفتند: سر حسين بن على بن ابى طالب و فاطمه دختر رسول خدا.

پرسيد: پيغمبر خودتان؟

گفتند: آرى.

گفت: چه بد مردمى هستيد. اگر مسيح را فرزندى بود، ما او را در چشم خويش جاى مى داديم.

آنگاه گفت: شما مى توانيد كارى كنيد.

گفتند: چه كار؟

گفت: من ده هزار دينار دارم. آن را بستانيد و سر را به من دهيد امشب نزد من باشد و چون خواستيد روانه شويد آن را بگيريد.

بپذيرفتند سر را به او دادند و پولها را بگرفتند؛ راهب سر را برداشت و بشست و خوشبوى كرد و روى زانو گذاشت و همهء شب بگريست تا سپيدهء صبح بدميد. گفت: اى سر! من غير خويشتن چيزى ندارم و شهادت مى دهم به يگانگى خدا و اينكه جدّ تو پيغمبر او بود و شهادت مى دهم كه من خود مولى و بندهء توأم. آنگاه از دير بيرون آمد و اهل بيت را خدمت مى كرد.

 

ابن هشام در سيره گفت: سر را برداشتند و روانه شدند چون نزديك دمشق رسيدند، بايكديگر گفتند: آن مال را زودتر ميان خويش قسمت كنيم مبادا يزيد بر آن واقف شود و از ما بستاند. پس كيسه ها را آوردند و گشودند و آن زرها سفال شده بود و بر يك سوى آن نگاشته:

وَ لا تَحْسَبَنَّ اَللّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ اَلظّالِمُونَ. (سوره ابراهیم/ آیه 42)

و به روى ديگر: وَ سَيَعْلَمُ اَلَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. (سوره شعرا/ آیه 227)

آنها را در بَرَدى ريختند.

(بَرَد: نهری است در دمشق، از جانب مغرب به شهر می آید و از مشرق بیرون می رود).

 

 

داستان دیر راهب و رأس مبارک امام

شيخ اجلّ سعيد بن هبة اللّه راوندى در خرائج اين خبر را به تفصيل آورده است و در آن كتاب گويد:

راهب چون سر شريف را به آنها بازگردانيد، از دير فرود آمد و در كوهى تنها به عبادت پروردگار پرداخت. و هم در آن كتاب گويد كه: رئيس آن جماعت عمر سعد بود و او آن مال از راهب بگرفت و چون ديد سفال شده است، غلامان خود را فرمود در نهر ريختند.

سيّد رحمه اللّه گويد: ابن لهيعه و غير او حديثى روايت كردند و ما موضع حاجت از آن را بياوريم.

گفت: طواف كعبه مى كردم ناگهان مردى را ديدم مى گفت: خدايا مرا بيامرز و نپندارم بيامرزى.

گفتم: اى بندهء خدا از خداى بترس و چنين سخن مگوى كه اگر گناهان تو به اندازهء دانه هاى باران و برگ درختان باشد و توبه كنى خدا تو را بيامرزد كه آمرزنده و مهربان است.

گفت: نزديك من آى تا داستان خويش با تو گويم. نزديك او رفتم، گفت: بدانكه ما پنجاه مرد بوديم و سر حسين عليه السّلام را به شام مى برديم چون شام مى شد، سر را در صندوقى مى نهاديم و گرد آن به شراب مى نشستيم. شبى ياران من شراب نوشيدند تا مست شدند و من ننوشيدم. وقتى تاريكى شب ما را گرفت، رعد و برقى ديدم و درهاى آسمان را نگريستم گشوده و آدم و نوح و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و پيغمبر ما محمد -صلّى اللّه عليه و آله- فرود آمدند با جبرئيل و بسيار فرشتگان و جبرئيل نزديك صندوق آمد و سر را بيرون آورد و به خويش چسبانيد و بوسيد و همچنين پيغمبران يكايك و پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بگريست و پيغمبران او را تعزيت و سر سلامتى دادند. جبرئيل با او گفت:

اى محمد خداوند تبارك و تعالى مرا فرمود مطيع تو باشم هر چه بفرمايى دربارهء امت خويش، اگر خواهى زمين را بلرزانم كه زير و رو شود چنان كه با قوم لوط كردم؟

پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: اى جبرئيل نمى خواهم چون كه روز قيامت شود، با آنها در حضور خداوند به هم خواهم رسيد. آنگاه فرشتگان سوى ما آمدند تا ما را بكشند. من گفتم: الامان الامان يا رسول اللّه. فرمود: برو لا غفر اللّه لك.

افزودن دیدگاه جدید