عمر سعد و ملک ری

 

(كامل) ابن زياد با عمر سعد گفت: آن نامه كه دربارهء كشتن حسين عليه السّلام به تو دادم، به من بازگردان.

عمر گفت: نامه چه لازم كه فرمانى دادى و من به انجام رسانيدم و آن نامه هم گم شده است.

گفت: بايد بياورى.

عمر سعد همان جواب گفت. و ابن زياد اصرار كرد.

عمر گفت: نامه را گذاشتم كه چون پير زنان قريش در مدينه بر من اعتراض كنند، آن نامه عذر من باشد. بازگفت. گفت: من تو را پند دادم و نصيحت كردم دربارهء حسين عليه السّلام كه اگر پدرم را چنان نصيحت كرده بودم، حق پدرى را ادا كرده بودم. تو نشنيدى عثمان بن زياد برادر عبيد الله گفت: راست مى گويد كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند خزامه در بينى هاشان آويخته بود حسين عليه السّلام كشته نمى شد، ابن زياد انكار نكرد.

در تذكرهء سبط است كه: عمر بن سعد از نزد ابن زياد برخاست تا به منزل خويش رود و مى گفت: هيچ كس به منزل خويش بازنگشت آنطور كه من بازگشتم. عبيد الله پسر زياد فاسق فرزند فاجر را اطاعت كردم و خداوند حاكم عادل را نافرمانى نمودم و پيوند خويشى ببريدم و مردم همه ترك او كردند، و بر هر گروهى مى گذشت، روى از او بر مى گردانيدند و چون به مسجد مى آمد، مردم بيرون مى رفتند هر كس مى ديد دشنامش مى داد، پس در خانه بنشست تا كشته شد.

 

مترجم گويد: از اين روايت معلوم گرديد او به رى نرفت و شايد حكومت رى هم حيلتى بود از ابن زياد و آوازه در انداخت كه كفّار بر آنجا مسلّط شده اند تا مردم به رغبت فراهم شوند، آنگاه آنها را به حرب حسين عليه السّلام فرستد.

 

ابو حنيفهء دينورى گويد: از حميد بن مسلم روايت شده است كه گفت: عمر سعد با من دوست بود، وقتى از او حالش بپرسيدم، گفت: مپرس از حالم كه هيچ غايبى بدحالتر از من به سراى خويش بازنگشت، قرابت نزديك را قطع كردم و كارى بس زشت مرتكب گشتم.

افزودن دیدگاه جدید