سرو قدّى ز حرم با دل سوزان مى‏رفت

سرو قدّى ز حرم با دل سوزان مى‏رفت

پيش چشمان پدر «وَه» چه خرامان مى‏رفت

مأذنه كرببلا بود و اذان سر مى‏داد

بر لبش نغمه تكبير و به ميدان مى‏رفت

بر فراز سرِ سرو قد او قرآن بود

زير قرآن ز چه رو پاره قرآن مى‏رفت

زينب اسپند به كف داشت و دل مى‏سوزاند

يوسف كرببلا جانب كنعان مى‏رفت

اشك مى‏ريخت به پشت سر او آب نبود

به بيابان بلا، جان سليمان مى‏رفت

دور مى‏شد ز حرم، هر قدمى بر مى‏داشت

گوئيا از تن اهل حرمش جان مى‏رفت

صفحه اول ايثار، چو مى‏خورد ورق

مصحف عشق سوى صفحه پايان مى‏رفت

گيسويش در طيران بود و به دستان نسيم

دست از دل شده با موى پريشان مى‏رفت

پرده از صفحه اسرار عدم بر مى‏داشت

آب مى‏كرد دل شاه و قدم بر مى‏داشت

رفت ميدان و دل شاه دگر بار شكست

لحظاتى پس از آن مخزن اسرار شكست

دست بر گردن مركب سوى بازار آمد

يوسف كرببلا رونق بازار شكست

هركه با هرچه به كف داشت خريدارش شد

عضو عضو بدن آن بت عيار شكست

نيزه‏ها بهر طواف بدنش صف بستند

بى صف آمد يكى و پهلوى آن يار شكست

نرخ شمشير چه سنگين و گران بود كزان

باز هم فرق سر حيدر كرار شكست

ناله سرداد و سرآسيمه شه آمد به سرش

دلش از ديدن آن منظره بسيار شكست

پاى بر روى زمين مى‏زد و بابا مى‏گفت

دل خورشيد از اين واقعه صد بار شكست

يك طرف قطعه‏اى و قطعه ديگر طرفى است

زين مصيبت الف قامت دلدار شكست

بر سر نعش على غصه ز جان سيرش كرد

لرزه افتاد به زانو و زمين گيرش كرد

افزودن دیدگاه جدید