آمريكاستيزي‌؛ چرا؟

آمريكاستيزي‌؛ چرا؟

(کتاب دانشجو)

مؤلف‌: پروفسور روژه‌گارودي‌

مترجم‌: جعفر ياره‌

به‌ سفارش‌ كانون‌ انديشه جوان‌

ناشر: مؤسسة‌ فرهنگي‌ دانش‌ و انديشة‌ معاصر
فهرست عناوين
مقدمه‌ 1
فصل‌ اوّل‌ 2
پيدايش‌ آمريكا 2
نگاهي‌ بر انديشه‌هاي‌ بنيانگذاران‌ آمريكا 2
1ـ استفاده‌ ابزاري‌ از دين‌ و احساسات‌ مذهبي‌ 2
2ـ شكل‌گيري‌ و جهت‌دهي‌ افكار عمومي‌ 3
3ـ سود اقتصادي‌، مهمترين‌ انگيزه‌ 4
4ـ نژادپرستي‌ افراطي‌ 5
5 ـ جمع‌ بندي‌ 6
فصل‌ دوّم‌ 8
مراحل‌ رشد و توسعه‌ 8
1ـ آمريكا، قارّه‌ي‌ بزرگ‌ 8
2ـ اروپا در دام‌ آمريكا 9
3ـ جهان‌ در برابر خطر 12
فصل‌ سوّم‌ 15
دهكده‌ي‌ بزرگ‌ جهاني‌ 15
1ـ اروپاي‌ پيمان‌ ماستريخت‌، اروپاي‌ آمريكايي‌ 15
2ـ آسياي‌ آمريكايي‌ 16
3 ـ تهاجم‌ فرهنگي‌ آمريكا 18
4ـ نظام‌ اقتصاد جهاني‌ 19
5 ـ سلطه‌ي‌ صنايع‌ نظامي‌ 20
6ـ دنياي‌ نامتعادل‌ آمريكايي‌ 21
فصل‌ چهارم‌ 23
توربوكاپيتاليسم‌، حيله‌اي‌ نوين‌ 23
1ـ تعريف‌ نظام‌ 23
3ـ جهاني‌ شدن‌ 24
4ـ پيامدهاي‌ فرهنگي‌ 24
3ـ بر سر دو راهي‌ 25
فصل‌ پنجم‌ 27
چه‌ بايد كرد؟ 27
1ـ آمريكا چگونه‌ به‌ اينجا رسيد؟ 27
2ـ مقابله‌ با جنگ‌افروزي‌ 27
3ـ مقابله‌ با سلطه‌ي‌ اقتصادي‌ و فرهنگي‌ 28
ضميمه‌ها 30
1
مقدمه‌

آمريكاستيزي‌ نه‌ برخوردي‌ متعصبانه‌ با يك‌ ملت‌ مستقل‌ و نه‌ نوعي‌ملي‌ گرايي‌ افراطي‌ است‌. آمريكاستيزي‌ يعني‌ مقابله‌ با يك‌ فرهنگ‌خاص‌ كه‌ ما آن‌ را فرهنگ‌ «آمريكايي‌» مي‌ناميم‌.

بنابراين‌ «آمريكايي‌» بودن‌ تنها به‌ كساني‌ كه‌ در آمريكا متولدشده‌اند يا به‌ بنيانگذاران‌ آمريكا تعلق‌ ندارد. «آمريكايي‌» به‌ تمام‌كساني‌ اطلاق مي‌شود كه‌ با اين‌ فرهنگ‌ خاص‌ زندگي‌ مي‌كنند. بر اين‌اساس‌ مفاهيم‌ جغرافيايي‌ و نژادي‌ در اين‌ بحث‌ جايي‌ ندارد.

خصوصيت‌ اصلي‌ اين‌ فرهنگ‌ «تحميلي‌» بودن‌ آن‌ است‌. تحميل‌خواستهاي‌ گروهي‌ از افراد بركل‌ بشريت‌. با اين‌ ديدگاه‌، خانم‌ تاچر،آقاي‌ بلر، ژاك‌ شيراك‌ و بسياري‌ از رهبران‌ كشورهاي‌ جهان‌ به‌ همان‌اندازه‌ «آمريكايي‌»، هستند كه‌ كلينتون‌، كيسينجر و... .

اساس‌ آمريكاستيزي‌ نيز مقابله‌ با اين‌ فرهنگ‌ است‌. مكتب‌«آمريكاستيزي‌» در برابر يك‌ نظام‌ تحميلي‌ جهاني‌ و رهبران‌ آن‌ قرارگرفته‌ و به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ براي‌ نجات‌ مردم‌ محروم‌ جهان‌ از سلطه‌ي‌ آمريكا تلاش‌ مي‌كند، براي‌ رهايي‌ مردم‌ آمريكا كه‌ خود نيز قرباني‌اين‌ نظام‌ شده‌اند، تلاش‌ خواهد كرد.

مكتب‌ «آمريكا ستيزي‌» و فرهنگ‌ «آمريكاگرايي‌» هم‌ اكنون‌ مقابل‌يكديگر واقع‌ شده‌اند و در اين‌ مقابله‌ي‌ روياروي‌ اگر «آمريكاگرايي‌»پيروز شود بدون‌ شك‌ شاهد نابودي‌ دنيا، زوال‌ انسانيّت‌، نابودي‌ تاريخ‌مشترك‌ انسانها و حذف‌ خدا از زندگي‌ انسانها خواهيم‌ بود.

«آمريكاستيزي‌» بايد از يك‌ مبارزه‌ دروني‌ با «خود» شروع‌ شود.زيرا خطرات‌ بالقوه‌ «آمريكاگرايي‌» براي‌ تمام‌ افراد بشر خطرناك‌ ودلهره‌آور است‌.

هدف‌ اصلي‌ اين‌ كتاب‌، نگاهي‌ به‌ چگونگي‌ پيدايش‌ و پايايي‌ اين‌نظام‌ سلطه‌گراست‌. در پايان‌ ذكر دو نكته‌ ضروري‌ است‌:

اول‌ آنكه‌: آمريكاستيزي‌ و بيگانه‌ستزي‌ دو مفهوم‌ جدا از يكديگرندچرا كه‌ اولي‌ يك‌ مكتب‌ جهاني‌ و دومي‌ نوعي‌ احساس‌ ملي‌گرايانه‌است‌.

و ديگر آنكه‌: دليل‌ اين‌ مبارزه‌ آن‌ است‌ كه‌ امروزه‌ آمريكا قصددارد با تكيه‌ بر قدرت‌ سياسي‌، نظامي‌ و اقتصادي‌ خويش‌، خود را بردنيا تحميل‌ نمايد؛ كه‌ البته‌ تنها راه‌ آمريكا براي‌ دستيابي‌ به‌ اين‌ هدف‌عوامل‌ داخلي‌ و رهبران‌ خود فروش‌ هر جامعه‌ است‌.
روژه‌گارودي‌

2
فصل‌ اوّل‌

پيدايش‌ آمريكا

نگاهي‌ بر انديشه‌هاي‌ بنيانگذاران‌ آمريكا

1ـ استفاده‌ ابزاري‌ از دين‌ و احساسات‌ مذهبي‌

آنچه‌ كه‌ امروزه‌ «دنياي‌ جديد» ناميده‌ مي‌شود با ورود كريستف‌كلمب‌ به‌ قسمت‌ جنوبي‌ قارّه‌ آمريكا و نابودي‌ تمدّنهاي‌ چندين‌هزارساله‌ي‌ آن‌ ظهور پيدا كرد.

عالي‌جناب‌ بارتولوم‌()، اولين‌ كشيش‌ آمريكايي‌ها كه‌ بعدها به‌مقام‌ اسقفي‌ رسيد، در كتاب‌ خود تحت‌ عنوان‌ «نابودي‌ سرخپوستان‌»از اين‌ دنياي‌ جديد، اين‌گونه‌ ياد مي‌كند:

«بربريت‌ از اروپا آمد».

درقسمت‌ شمالي‌ اين‌ سرزمين‌ ـ آنسوتر از مكزيك‌ ـ استعمار به‌شيوه‌ جديدي‌ ظهور كرد. وقتي‌ در سال‌ 1620 گروهي‌ از مهاجران‌انگليسي‌ پيرو آيين‌ كالوينيسم‌ از شكنجه‌ و آزار گريختند و پا به‌ماساچوست‌ نهادند، قصد داشتند سرزمين‌ جديدي‌ به‌ وجود آورند.اين‌ گروه‌ دو قرن‌ بعد به‌ مؤسسان‌ ايالات‌ متحده‌ شهرت‌ يافتند و درسرزميني‌ ريشه‌ دواندند كه‌ كوچكترين‌ پيشينه‌ و تاريخي‌ در آن‌نداشتند. آنها به‌ اين‌ افسانه‌ معتقد بودند كه‌ مهاجرت‌ آنها از انگلستان‌نوع‌ جديدي‌ از مهاجرت‌ «قوم‌ يهود» بوده‌ است‌.

به‌ اعتقاد اين‌ گروه‌، آمريكا «سرزمين‌ موعود» براي‌ ساختن‌ قلمرو خدابود. اين‌ انگيزه‌ي‌ شبهه‌ناك‌ مذهبي‌ در واقع‌ توجيهي‌ بود براي‌ بيرون‌راندن‌ بوميان‌ و تصرف‌ غيرقانوني‌ سرزمينهاي‌ آباء و اجدادي‌ آنها. يكي‌از اين‌ آمريكايي‌ها به‌ نام‌ نلسون‌ ترومن‌() در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌«پاكدينان‌ ماساچوست‌، از مصر تا سرزمين‌ موعود»() چنين‌ مي‌نويسد:

«كاملاً واضح‌ است‌ كه‌ خدا مستعمره‌نشينان‌ را به‌ جنگ‌ با بوميان‌ كه‌ به‌احتمال‌ قوي‌ بازماندگان‌ آماليستها و فلسطيني‌هايي‌ هستند كه‌ عليه‌اسرائيل‌ متحد شده‌ بودند، دعوت‌ مي‌كند.»

از اين‌ پس‌ «سرزمين‌ موعود» به‌ يك‌ سرزمين‌ فتح‌ شده‌ تبديل‌ شد وغارت‌ و چپاول‌ و قتل‌ عام‌ با برداشت‌هاي‌ مذهبي‌ اشغالگران‌ تعارضي‌نداشت‌ چرا كه‌ از نظر آنها ثروت‌اندوزي‌ و پيروزي‌ در اين‌ راه‌ نشانه‌رحمت‌ خداوندي‌ بود.

وقتي‌ اين‌ فاتحان‌، استقلال‌ خود را از انگلستان‌ اعلام‌ كردند،جورج‌ واشنگتن‌ بنيانگذار ايالات‌ متحده‌ آمريكا در اولين‌ نطق‌ خود به‌عنوان‌ رئيس‌ جمهور اين‌ كشور، به‌ كاملترين‌ الگوي‌ سياسي‌ اين‌ كشورتا به‌ امروز اشاره‌ كرد و گفت‌:

«هيچ‌ ملتي‌ به‌ اندازه‌ ملت‌ آمريكا شايسته‌ قدرداني‌ از دست‌ غيبي‌ كه‌امورانسانهارا هدايت‌ مي‌كند، نيست‌. هرگامي‌ كه‌ به‌ سوي‌ استقلال‌ملي‌ برمي‌داشتيم‌ بيشتر متوجه‌ دخالت‌ مشيت‌الهي‌ در اين‌ امرمي‌شديم‌.»

اصطلاح‌ «دستي‌ غيبي‌» براي‌ اولين‌ بار توسط‌ آدام‌ اسميت‌ براي‌معرفي‌ نظريه‌ي‌ اقتصاديش‌ به‌ كار رفت‌. وي‌ در اين‌ نظريه‌ي‌ مي‌گويد:

«اگر هر فردي‌ به‌ دنبال‌ نفع‌ شخصي‌ خود باشد، نفع‌ عمومي‌ محقق‌خواهد شد. يك‌ دست‌ غيبي‌ مأمور ايجاد هماهنگي‌ بين‌ اين‌ دومنفعت‌ است‌.»

جورج‌ واشنگتن‌ نيز به‌ سه‌ عنصر «دست‌ غيب‌»، «دخالت‌ مشيت‌الهي‌» و «اصل‌ اساسي‌ هماهنگي‌ ميان‌ نفع‌ فردي‌ و نفع‌ عمومي‌» معتقدبوده‌ است‌.

جانشين‌ وي‌ يعني‌ جان‌ آدامز نيز در سال‌ 1765 چنين‌ مي‌نويسد:

«من‌ هميشه‌ تأسيس‌ آمريكا را خواست‌ خداوند براي‌ رهايي‌ بشريت‌از بندگي‌ و بردگي‌ دانسته‌ام‌».

هرمان‌ ملويل‌، نويسنده‌ي‌ معروف‌ آمريكا در قرن‌ نوزدهم‌مي‌نويسد:

«ما آمريكايي‌ها ملتي‌ خاص‌، قومي‌ برتر و اسرائيل‌ عصر حاضرهستيم‌؛ ما ناخداي‌ كشتي‌ آزاديها هستيم‌.»

نكته‌ جالب‌ اين‌ است‌ كه‌ اين‌ عقيده‌ تا به‌ امروز نيز مورد توجه‌آمريكائيها بوده‌ است‌ به‌ نحوي‌ كه‌ بر روي‌ هر دلار در يك‌ طرف‌ اسم‌واشنگتن‌ و در طرف‌ ديگر اين‌ شعار نوشته‌ شده‌ است‌:

«ما به‌ خدا ايمان‌ داريم‌».

جان‌ آدامز هم‌ پس‌ از آنكه‌ جاي‌ واشنگتن‌ در پست‌ رياست‌جمهوري‌ آمريكا را گرفت‌ اعلام‌ كرد كه‌:

«آمريكا به‌ خواست‌ خدا به‌ وجود آمد تا صحنه‌ به‌ كمال‌ رسيدن‌انسان‌ باشد»

نظريه‌ پردازان‌ اوليه‌ ايالات‌ متحده‌ نظير عاليجناب‌ دانا نيز اين‌ويژگي‌ الهي‌ «دولت‌ جديد» را خاطر نشان‌ كرده‌اند؛ وي‌ مي‌گويد:

«اولين‌ حكومتي‌ كه‌ به‌ خواست‌ و اراده‌ خدا به‌ وجود آمد حكومت‌عبريون‌ بود. اين‌ حكومت‌ نوعي‌ جمهوري‌ فدرالي‌ بود كه‌ يحوه‌ دررأس‌ آن‌ قرار داشت‌».()

جفرسون‌ سومين‌ رئيس‌ جمهور آمريكا نيز اعلام‌ كرد كه‌ ملتش‌«قوم‌ برگزيده‌ي‌ خدا»ست‌. ()

دو قرن‌ پس‌ از وي‌، رئيس‌ جمهور نيكسون‌ هم‌ چنين‌ گفت‌:

«خدا با ملت‌ آمريكاست‌. خواست‌ خداوند اين‌ است‌ كه‌ آمريكارهبري‌ دنيا را بدست‌ بگيرد».

تمام‌ رئيس‌ جمهورهاي‌ آمريكا براي‌ توجيه‌ اعمالشان‌ به‌ اين‌ حربه‌متوسل‌ مي‌شدند (تضاد ميان‌ گفتار و كردار همواره‌ در سياست‌ آمريكاوجود داشته‌ است‌). رئيس‌ جمهور مك‌كينلي‌ به‌ فتح‌ سرزمين‌فلسطيني‌ها رفت‌ تا «آنها را تربيت‌ كند، متمدن‌ كند و به‌ آئين‌ مسيح‌بخواند». براي‌ تبيين‌ اين‌ ديدگاه‌ ابزارگرايانه‌ به‌ دين‌ تنها به‌ ذكر يك‌مثال‌ ديگر بسنده‌ مي‌كنيم‌. در سال‌ 1912، تافت‌ رئيس‌ جمهور آمريكابا اشغال‌ مكزيك‌ اعلام‌ كرد كه‌:
3

«من‌ موظفم‌ از ملتم‌ و اموالش‌ در مكزيك‌ دفاع‌ كنم‌؛ تا اينكه‌ دولت‌مكزيك‌ بفهمد خدايي‌ در اسرائيل‌ وجود دارد كه‌ بايد از او اطاعت‌كرد».

اين‌ نوع‌ نگرش‌ به‌ دين‌ در ميان‌ رؤساي‌ جمهور جديد آمريكا نيز به‌روشني‌ ديده‌ مي‌شود.

لحن‌ و گفتار رئيس‌ جمهورهاي‌ آمريكا از جورج‌ واشنگتن‌ تا بيل‌كلينتون‌ هيچ‌ تغييري‌ نكرده‌ است‌ و همگي‌ معتقد بوده‌اند كه‌ آمريكاهمواره‌ بازوي‌ پولادين‌ و مسلح‌ خواست‌ و اراده‌ خداوندي‌ بوده‌ است‌.

در بحبوحه‌ي‌ جنگ‌ ويتنام‌، كاردينال‌ اسپلمن‌، اسقف‌ شهرنيويورك‌ كه‌ به‌ نام‌ «تمام‌ كساني‌ كه‌ به‌ خدا و آمريكا معتقدند» سخن‌مي‌گفت‌ به‌ سايگون‌() رفت‌ تا به‌ قتل‌ عام‌ كنندگان‌ مردم‌ ويتنام‌ بگويد:

«شما سربازان‌ عيسي‌ مسيح‌ هستيد»!

امروز هم‌ ساموئل‌ هانتينگتون‌، نظريه‌ پرداز پنتاگون‌، براي‌ توجيه‌روي‌ آوري‌ بيش‌ از حد آمريكا به‌ تسلحيات‌ نظامي‌ و قاچاق سلاح‌ كه‌عامل‌ اصلي‌ «پيشرفت‌ اقتصادي‌» آمريكاست‌ و نيز در توجيه‌ اختصاص‌بودجه‌هاي‌ كلان‌ به‌ تحقيق‌ و توسعه‌ صنايع‌ نظامي‌ و فروش‌ تسليحات‌ به‌كشورهاي‌ ديگر كه‌ عامل‌ رونق‌ صادرات‌ آمريكاست‌، برنامه‌هاي‌استكباري‌ اين‌ كشور در دنيا را به‌ نوعي‌ جهاد و جنگ‌ مذهبي‌ تشبيه‌مي‌كند و در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «برخورد تمدنها»() نظريه‌ي‌رويارويي‌ تمدن‌ يهودي‌ ـ مسيحي‌ از يك‌ سو و اسلام‌ و كنفوسيوس‌(چين‌) از سوي‌ ديگر را مطرح‌ مي‌كند.

2ـ شكل‌گيري‌ و جهت‌دهي‌ افكار عمومي‌

يكي‌ از مشخصه‌هاي‌ اصلي‌ «آمريكاگرايي‌» در كشورهايي‌ كه‌رهبرانشان‌ به‌ قيموميّت‌ آمريكا تن‌ داده‌اند، بازي‌ با افكار عمومي‌ وشرطي‌ كردن‌ آن‌ است‌. اين‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ اصطلاحاً «تفكرواحد» نام‌ گرفته‌ است‌.

مكتب‌ مك‌ كارتيسم‌ در سال‌ 1952 و با ظهور مك‌ كارتي‌ تأسيس‌گرديد. مك‌ كارتي‌ معتقد بود «غير آمريكايي‌»ها را بايد رديابي‌ كرد وحتي‌ به‌ محترمترين‌ روشنفكران‌ آمريكايي‌ نظير اوپنهايمر()، كه‌يكي‌ از پيشگامان‌ تحقيق‌ در زمينه‌ انرژي‌ اتمي‌ بود برچسب‌«ضدآمريكايي‌» زد.

اين‌ عامل‌ تبليغاتي‌ در عصري‌ كه‌ آمريكا در اوج‌ شكوفايي‌ وقدرت‌ بود، آمريكاگرايي‌ را به‌ شكلي‌ مقدس‌ جلوه‌گر ساخت‌ و تفسيرجديدي‌ از پاكدامني‌ بنيانگذاران‌ اوليه‌ اين‌ كشور ارائه‌ كرد. اين‌ عامل‌حتي‌ در بدترين‌ انواع‌ خشونت‌ نيز به‌ كار گرفته‌ شد به‌ گونه‌اي‌ كه‌ درسالهاي‌ 1650 ـ 1640، قانونگذاران‌ منطقه‌ كانكتيكات‌() قانون‌ زيررا كه‌ برگرفته‌ از «كتب‌ مقدس‌» بود به‌ تصويب‌ رسانند:

«هركس‌ خدايي‌ غير از خداي‌ يكتا را پرستش‌ كند كشته‌ خواهد شد».

امروزه‌ نيز همان‌ خداي‌ تبليغاتي‌ را براي‌ دفاع‌ از «ارزشهاي‌» ديگرـ يا بهتر بگويم‌ نبود ارزش‌هاي‌ ديگري‌ غير از بازار، آزادي‌ تجارت‌ يا«حقوق‌ بشر» (كه‌ جديدترين‌ غم‌ زورمداران‌ است‌!) ـ مطرح‌ مي‌كنند.

اولين‌ و بدترين‌ افسانه‌ سياست‌آمريكا اين‌ بود كه‌: «ما ملت‌ برتريم‌».

اين‌ افسانه‌ از آنجا بدترين‌ افسانه‌ سياست‌ آمريكاست‌ كه‌ براي‌توجيه‌ تبليغاتي‌ باجگيري‌هاي‌ آمريكا و ايجاد سلسله‌ مراتبي‌ ازنژادهاي‌ برتر و نژادهاي‌ پست‌تر و «حق‌ تسلط‌» بر ديگران‌ از سوي‌ اين‌كشور مورد بهره‌ برداري‌ قرار گرفت‌. آمريكايي‌ها ادعا مي‌كردند كه‌اين‌ حق‌ الهي‌ باعث‌ مي‌شود آنها بتوانند فراتر از تمام‌ قوانين‌ بين‌المللي‌(مثلاً تصميمات‌ اتخاذ شده‌ از سوي‌ سازمان‌ ملل‌) عمل‌ كنند. آمريكابه‌ استناد همين‌ «حق‌ الهي‌» بدون‌ اخذ مجوز از سازمان‌ ملل‌ و با نقض‌قوانين‌ بين‌المللي‌ مربوط‌ به‌ حاكميت‌ و تماميت‌ ارضي‌ كشورها، آتش‌جنگ‌ عليه‌ يوگسلاوي‌ را برافروخت‌. بر مبناي‌ همين‌ منطق‌ اسرائيل‌ نيزقطع‌نامه‌ سازمان‌ ملل‌ درمورد اين‌ رژيم‌ و تعيين‌ مرزهايش‌ را كاغذپاره‌ مي‌نامد.

در شيوه‌هاي‌ تبليغاتي‌، اصطلاح‌ «قوم‌ برتر» عاملي‌ براي‌ انگيزش‌احساسات‌ هيتلري‌ درباره‌ برتري‌ نژاد آريا و ملت‌ برتر آلمان‌ بود. دراين‌ برداشت‌ اينگونه‌ تصور مي‌شد كه‌ رسالت‌ خطير «ايجاد انسان‌جديد» از طريق‌ سلطه‌ بر كل‌ دنيا، بر دوش‌ ملت‌ آلمان‌ نهاده‌ شده‌ است‌.ژان‌ ژاك‌ روسو، نويسنده‌ شهير فرانسوي‌ در پاسخ‌ به‌ آنهايي‌ كه‌ ادعاي‌«قوم‌ برگزيده‌ خدا» را مطرح‌ مي‌كنند چنين‌ مي‌گويد:

«مي‌خواهم‌ به‌ اين‌ فرقه‌گرايان‌ بگويم‌ خداي‌ شما خداي‌ ما نيست‌، خدايي‌ كه‌ملتي‌ را برمي‌گزيند و بقيه‌ را طرد مي‌كند، پدر همه‌ انسانها نيست‌.»

سياستمداران‌ و دست‌اندركاران‌ رسانه‌هاي‌ جمعي‌ آمريكا سعي‌مي‌كنند اسطوره‌پردازي‌ آمريكايي‌ را يك‌ واقعيت‌ محض‌ تاريخي‌بنامند و بدين‌ وسيله‌ مردم‌ اين‌ كشور و جهان‌ را تسليم‌ خواستهاي‌ خودنمايند. اين‌ كار از همان‌ ابتداي‌ تشكيل‌ آمريكا با جديت‌ كامل‌ پي‌گيري‌مي‌شد. يكي‌ از نخستين‌ و مهمترين‌ تحليلگران‌ سياست‌ آمريكا به‌ نام‌تكوويل‌() چنين‌ مي‌نويسد:
4

«من‌ نمي‌دانم‌ همه‌ آمريكايي‌ها به‌ دينشان‌ معتقد هستند يا خير ولي‌مطمئن‌ هستم‌ كه‌ به‌ لزوم‌ آن‌ براي‌ بقاي‌ نهادهاي‌ جمهوريت‌ اعتقادكامل‌ دارند».

او مي‌افزايد:

«برخي‌ طرفدار اصول‌ مسيحيت‌ هستند چون‌ به‌ آن‌ اعتقاد دارند. وبرخي‌ ديگر با ظاهرسازي‌ مذهبي‌ خود را طرفدار دين‌ جلوه‌مي‌دهند... در ايالات‌ متحده‌ فرمانروا، فردي‌ مذهبي‌ است‌ بنابراين‌دورويي‌ و ظاهرسازي‌ امري‌ اجتناب‌ناپذير است‌».

وي‌ قبل‌ از اين‌ در سال‌ 1840 در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «دموكراسي‌آمريكايي‌» به‌ اين‌ همگرايي‌ اشاره‌ مي‌كند و مي‌گويد:

«هيچ‌ كشوري‌ وجود ندارد كه‌ در آن‌ به‌ اندازه‌ آمريكا نبود استقلال‌فكري‌ و روحي‌ مشهود باشد».

در سال‌ 1858، هنري‌ ديويد تورو()، يكي‌ از نادر سنت‌ شكنان‌ ونويسنده‌ كتاب‌«زندگي‌ در جنگلها» مي‌نويسد:

«نيازي‌ نيست‌ كه‌ براي‌ كنترل‌ آزادي‌ مطبوعات‌ قانون‌ وضع‌ كنيم‌.مطبوعات‌ خود به‌ خود اين‌ كار را مي‌كنند و حتي‌ گاهي‌ بيش‌ از حدنياز. جامعه‌ با رسيدن‌ به‌ توافقي‌ در مورد چيزهايي‌ كه‌ مي‌توان‌ درمورد آنها اظهار نظر كرد به‌ برنامه‌اي‌ دست‌ يافته‌ است‌ كه‌ اگر كسي‌از اين‌ توافق‌ عدول‌ كرد طرد شود. در نتيجه‌ از هر هزار نفر حتي‌يك‌ نفر پيدا نمي‌شود كه‌ جرأت‌ كند در مورد چيز ديگري‌ اظهارنظر كند»

3ـ سود اقتصادي‌، مهمترين‌ انگيزه‌

سومين‌ پايه‌ آمريكاگرايي‌ با «بيانيه‌ي‌ استقلال‌» اين‌ كشور و تفسيرفوري‌ آن‌ توسط‌ الكساندر هاميلتون‌() وزير دارايي‌ در كابينه‌ جورج‌واشنگتن‌ شكل‌ گرفت‌. هاميلتون‌ در اصل‌، شاگرد آدام‌ اسميت‌ بود ومعتقد بود كه‌ مالكيت‌ «حق‌ مقدس‌» انسان‌ است‌. به‌ نظر وي‌ در بازاريك‌ دست‌ غيبي‌ منافع‌ فردي‌ را به‌ سوي‌ منافع‌ عمومي‌ هدايت‌ مي‌كند.در اين‌ برداشت‌، بازار تنها تنظيم‌كننده‌ي‌ روابط‌ اجتماعي‌ انسانها به‌شمارمي‌آيد.

هاميلتون‌ تنها در يك‌ مورد از آدام‌ اسميت‌ فاصله‌ مي‌گيرد و آن‌نقش‌ دولت‌ است‌. به‌ اعتقاد وي‌ دولت‌ بايد در بازار دخالت‌ كند ولي‌نبايد اين‌ كار را با كاستن‌ از نابرابريهاي‌ حاصل‌ از رقابت‌ در صحنه‌بازار انجام‌ دهد؛ بلكه‌ بايد با كم‌ كردن‌ ماليات‌ شركتهاي‌ تجاري‌ بزرگ‌و كمك‌ بيشتر به‌ آنها و دادن‌ بيشرين‌ سفارشات‌ دولتي‌ به‌ آنها، با اين‌شركتها وارد شراكت‌ شود.

بانك‌ مركزي‌ بايد از استقلال‌ كامل‌ برخوردار باشد و كسي‌ حق‌نداشته‌ باشد فعاليتهاي‌ آنرا كنترل‌ كند چرا كه‌ چنين‌ كنترلي‌ ممكن‌ است‌باعث‌ رويارويي‌ دايمي‌ اقويا و ضعفا شود.

يكي‌ از مهمترين‌ ويژگي‌هاي‌ نظريه‌ي‌ هاميلتون‌ (كه‌ يكي‌ ازدوستان‌ نزديك‌ جورج‌ واشنگتن‌ و الهام‌ بخش‌ نطق‌ خداحافظي‌ وي‌ به‌هنگام‌ بازنشستگي‌ بود) جايگاه‌ برجسته‌ي‌ «فساد» به‌ عنوان‌ محرك‌ نظام‌اقتصادي‌ آمريكاست‌. به‌ اعتقاد وي‌ فساد، محركي‌ قوي‌ در دنباله‌ روي‌از منافع‌ فردي‌ در جامعه‌ است‌.

"فساد" كه‌ نتيجه‌ اقتصاد بازار است‌، مشخصه‌ي‌ اصلي‌ اقتصاد«آمريكاگرايانه‌» تا به‌ امروز بوده‌ است‌. بدين‌ ترتيب‌ «يكتاپرستي‌بازار» نتيجه‌ي‌ منطقي‌ و اجتناب‌ناپذير نظام‌ اقتصادي‌ آمريكا شده‌ است‌.

آلن‌ كوتا() در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «تمام‌ حالتهاي‌ كاپيتاليسم‌»منطق‌ اين‌ نظام‌ را تعريف‌ مي‌كند:

«افزايش‌ فساد با رشد فعاليتهاي‌ مالي‌ و رسانه‌اي‌ رابطه‌ي‌ مستقيم‌داشته‌ و غير قابل‌ تفكيك‌ هستند. سيستم‌ اطلاع‌ رساني‌ امكان‌ به‌جيب‌ زدن‌ ثروتهاي‌ هنگفت‌ را كه‌ گاهي‌ براي‌ بدست‌ آوردن‌ آن‌ بايديك‌ عمر كار كرد، از طريق‌ انواع‌ عملياتهاي‌ مالي‌ تجاري‌ بويژه‌ادغام‌ شركتها، فراهم‌ مي‌آورد.»

نويسنده‌ اين‌ كتاب‌ مي‌افزايد:

«اقتصاد بازار تنها با توسعه‌ و گسترش‌ يك‌ بازار واقعي‌ امكان‌شكوفايي‌ پيدا مي‌كند... در كل‌، فساد همان‌ نقش‌ طرح‌ و برنامه‌ريزي‌را بازي‌ مي‌كند».

نوام‌ چامسكي‌() هدف‌ اصلي‌ سياست‌ خارجي‌ آمريكا در مورد«دموكراسي‌» يعني‌ به‌ اصطلاح‌ «جوامع‌ بازار» را مشخص‌ نموده‌ است‌.او مي‌گويد:

«سياست‌ خارجي‌ آمريكا كه‌ در راستاي‌ ايجاد نظم‌ بين‌ المللي‌ به‌وجود آمده‌، به‌ دنبال‌ ايجاد جوامع‌ بازي‌ است‌ كه‌ پذيراي‌ سرمايه‌گذاريهاي‌ سودآور براي‌ آمريكا باشند و امكان‌ توسعه‌ بازارصادرات‌ و نقل‌ و انتقال‌ سرمايه‌ها و بهره‌برداري‌ شركتهاي‌آمريكايي‌ و شعب‌ محلي‌ آنها از منابع‌ انساني‌ و مادي‌ را فراهم‌آورند. «جوامع‌ باز» اساساً جوامعي‌ هستند كه‌ پذيراي‌ نفوذ اقتصادي‌و نظارت‌ سياسي‌ آمريكا هستند».

اقتصاد دولتي‌ و تجارت‌ خصوصي‌ در آمريكا تابع‌ اصول‌ مشتركي‌هستند. نلسون‌ هانت‌()، صاحب‌ هتل‌هاي‌ زنجيره‌اي‌ هيلتون‌ درسميناري‌ با عنوان‌ «رستگاري‌ اقتصادي‌ و رستگاري‌ معنوي‌» كه‌ درسال‌ 1981 در لوس‌انجلس‌ برگزار شد و رؤساي‌ سيصد شركت‌تجاري‌ در آن‌ شركت‌ كرده‌ بودند، چنين‌ گفت‌:

«مهمترين‌ چيز براي‌ كشور ما داشتن‌ يك‌ محيط‌ روحاني‌ است‌ كه‌ درآن‌ بتوانيم‌ مقدار پولي‌ كه‌ توانايي‌ بدست‌ آوردنش‌ را داريم‌ كسب‌كنيم‌.»
5

طبق‌ برداشت‌ آمريكايي‌ها و به‌ قول‌ شلسينگر()، موفقيت‌ درتجارت‌ «يك‌ امر اخلاقي‌» به‌ حساب‌ مي‌آيد و آمريكايي‌ها به‌ اين‌ مهم‌نايل‌ آمده‌اند. جان‌ راكفلر، ميلياردر آمريكايي‌، «مأموريت‌» خود راچنين‌ توصيف‌ مي‌كند:

«خدا اين‌ ثروت‌ را در اختيار من‌ قرار داده‌ است‌... وظيفه‌ي‌ كسب‌پول‌ يك‌ موهبت‌ الهي‌ است‌ و اين‌ موهبت‌ شامل‌ حال‌ من‌ شده‌ است‌.فكر مي‌كنم‌ وظيفه‌ي‌ من‌ در بدست‌ آوردن‌ هر چه‌ بيشتر پول‌ و به‌كار بردن‌ آن‌ براي‌ خدمت‌ به‌ بشريت‌ از وجدانم‌ سرچشمه‌ مي‌گيرد».

درسال‌ 1940، آلكسي‌ توكويل‌، بزرگترين‌ تحليلگر سياست‌آمريكا در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «دموكراسي‌ در آمريكا» به‌ بررسي‌ اين‌مكانيسم‌ در ابتداي‌ تشكيل‌ كشور آمريكا مي‌پردازد:

«من‌ هيچ‌ ملتي‌ را سراغ‌ ندارم‌ كه‌ به‌ اندازه‌ي‌ مردم‌ آمريكا عاشق‌ پول‌باشند و پول‌ چنين‌ جايگاه‌ مهمي‌ را در قلبشان‌ داشته‌ باشد. ملت‌آمريكا مجموعه‌اي‌ از ماجراجويان‌ و سوداگران‌ است‌.»

اين‌ امر ناشي‌ از يك‌ ديدگاه‌ نژادپرستانه‌ و ضدآمريكايي‌ نيست‌بلكه‌ نتيجه‌ شرايط‌ تاريخي‌ ايجاد «ملتي‌» است‌ كه‌ در واقع‌ يك‌ ملت‌نبود و به‌ قول‌ توكويل‌ مجموعه‌اي‌ بود از مهاجراني‌ كه‌ نه‌ تاريخ‌مشترك‌ داشتند و نه‌ فرهنگ‌ مشترك‌.

اين‌ مردمان‌ اكثراً براي‌ پيداكردن‌ كار و بدست‌ آوردن‌ پول‌ به‌آمريكا آمده‌ بودند. تنها چيزي‌ كه‌ آنها را دور هم‌ جمع‌ مي‌كرد شبيه‌چيزي‌ بود كه‌ اعضاي‌ يك‌ شركت‌ تجاري‌ را به‌ هم‌ پيوند مي‌دهد.فرهنگي‌ وجود نداشت‌ تا بتواند هدف‌ و غايت‌ معنوي‌ مشتركي‌ براي‌اين‌ جمع‌ بي‌ريشه‌ ايجاد كند.

گرچه‌ اين‌ واقعيت‌ توسط‌ اسطوره‌هاي‌ بنيانگذار سياست‌ آمريكاپوشيده‌ ماند ولي‌ آمريكا از همان‌ ابتداي‌ تشكيل‌، همانند سازماني‌عمل‌ مي‌كرد كه‌ تنها قانون‌ آن‌ عقل‌ گرايي‌ اقتصادي‌ و فني‌ بود و افرادبه‌ عنوان‌ توليد كننده‌ يا مصرف‌ كننده‌، كشاورز يا سوداگر، يا كسي‌ كه‌بر سر تصاحب‌ اراضي‌، نفت‌ يا طلا و با هدف‌ افزايش‌ قدرت‌ خريدخود با ديگران‌ مي‌جنگيد، در آن‌ شركت‌ مي‌كردند. در اين‌ راستا حتي‌از فساد هم‌ براي‌ نيل‌ به‌ اهدافشان‌ بهره‌ مي‌گرفتند.

هر گونه‌ تفكري‌ در مورد غايت‌ و معناي‌ زندگي‌ در اين‌ نظام‌ جايي‌نداشت‌ و به‌ عنوان‌ دغدغه‌ي‌ ناچيز اقليت‌ كوچكي‌ بدل‌ شده‌ بود كه‌محترمانه‌ در برابر خلاء معنويت‌ دنيايي‌ كه‌ يكي‌ از همين‌ آمريكايي‌هاآنرا «قوانين‌ خدايي‌ بازار» مي‌نامد مقاومت‌ مي‌كردند.

نبود هدفي‌ جز كسب‌ قدرت‌ و ثروت‌ نه‌ تنها يكي‌ از مشخصه‌هاي‌نظام‌ آمريكاست‌ بلكه‌ شرط‌ اصلي‌ بقا در آن‌ جامعه‌ به‌ شمار مي‌آيد.

ادوارد لوتواك‌ نظريه‌ پرداز آمريكايي‌ با صراحت‌ خاطر نشان‌مي‌كند كه‌ در نظامي‌ كه‌ وي‌ مدافع‌ آن‌ است‌ (كه‌ همانا توسعه‌ي‌ بي‌حد ومرز نظام‌ سرمايه‌ داري‌ است‌) يكي‌ از اهداف‌ مورد نظر از بين‌بردن‌هويت‌ و كرامت‌ انسانهاست‌؛ و رها نمودن‌ كامل‌ وجدان‌ به‌ خاطر يك‌زندگي‌ بي‌هدف‌ بهترين‌ انتخاب‌ ممكن‌ است‌. اين‌ امر يعني‌: تضمين‌موفقيت‌ براي‌ كارفرمايان‌ بزرگ‌، سياستمداران‌ رده‌ بالا و ساير افرادبلند مرتبه‌، چرا كه‌ اگر آنها به‌ غايت‌ و هدف‌ نهايي‌ زندگي‌ بيانديشندجلوي‌ موفقيت‌ خود را خواهند گرفت‌؛ اين‌ نظام‌ تنها به‌ فتح‌ بازارهاراضي‌ نيست‌ بلكه‌ قصد دارد گستره‌ي‌ بازار را به‌ تمام‌ زمينه‌هاي‌ فعاليت‌بشري‌ بكشاند. او به‌ عنوان‌ مثال‌ به‌ «هنرهاي‌ زيبا، ادبيات‌ و ورزش‌»اشاره‌ مي‌كند كه‌ به‌ سبب‌ خواستهاي‌ بازار كاملاً از هدف‌ نهايي‌ خودمنحرف‌ شده‌اند وي‌ معتقد است‌ صاحبان‌ اين‌ هنرها بايد به‌ دنبال‌ جذب‌افراد پولدار كه‌ توانايي‌ سفارش‌ دادن‌ اين‌ آثار را دارند باشند تابيشترين‌ منفعت‌ را ببرند».

يكي‌ از مشخصه‌هاي‌اصلي‌ آمريكاگرايي‌ همين‌، نبود هدف‌انساني‌يا الهي‌ است‌ كه‌ متأسفانه‌ امروزه‌ بر دنيا سيطره‌ افكنده‌ است‌. علّت‌ اين‌ امرآن‌ است‌ كه‌ پول‌ به‌ هدفي‌ تبديل‌شده‌ كه‌ جاي‌ هر هدفي‌ را پركرده‌ است‌.

ميشل‌ آلبر، اقتصاددان‌ فرانسوي‌ در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «كاپيتاليسم‌در برابر كاپيتاليسم‌» تعريف‌ عميقي‌ از «يكتاپرستي‌ بازار» كه‌ اصل‌اساسي‌ آمريكاگرايي‌ است‌، ارائه‌ مي‌دهد:

«ضروري‌ترين‌ مسأله‌ نپرداختن‌ به‌ هدف‌ غائي‌ و نهايي‌ است‌».

4ـ نژادپرستي‌ افراطي‌

با نگاهي‌ به‌ چگونگي‌ پيدايش‌ ايالات‌ متحده‌ درمي‌يابيم‌ كه‌ در اين‌كشور قبل‌ از اعلام‌ استقلال‌، خصوصيت‌ نژادي‌ مربوط‌ به‌ «نژاد برتر»(مستعمره‌نشينان‌) به‌ دليل‌ مستعمره‌ بودن‌ آن‌، كاملاً رعايت‌ شده‌ است‌.بدون‌ در نظر گرفتن‌ اين‌ مطلب‌ نمي‌توان‌ به‌ تناقضات‌ ريشه‌اي‌ نظام‌آمريكا در مورد ارجحيت‌ «نژاد سفيد» و فرو دست‌ بودن‌ «بوميان‌ وسياهان‌» پي‌برد. بدين‌ ترتيب‌ از همان‌ ابتداي‌ ايجاد «رقابت‌» درآمريكا، شاهد نابرابري‌ نژادي‌ هستيم‌.
6

طبق‌ آمارهاي‌ سال‌ 1790 برده‌هاي‌ سياهپوست‌ كه‌ از كليه‌ي‌ حقوق‌مدني‌ محروم‌ بودند، 17 درصد جمعيت‌ 4 ميليون‌ نفري‌ آمريكا راتشكيل‌ مي‌دادند. اما در بين‌ سفيد پوستان‌ در بوستون‌، ده‌ درصد ازثروتمندترين‌ مردم‌ به‌ تنهايي‌ 62% كل‌ّ ثروت‌ اين‌ ناحيه‌ را در اختيارداشتند. جمعيت‌ اين‌ ناحيه‌ اغلب‌ كارگران‌ و ملوانان‌ فقيري‌ بودند كه‌ بابيچارگي‌ روزگار مي‌گذراندند.

در توجيه‌ برده‌ داري‌ نيز دلايل‌ متعددي‌ ارائه‌ مي‌شد كه‌ مهمترين‌آنها دلايل‌ مذهبي‌ بودند. از نظر تازه‌ واردها كه‌ مأمور اجراي‌ يك‌طرح‌ الهي‌ براي‌ بازساي‌ «قلمرو الهي‌» در «سرزمين‌ جديد» بودند،بوميان‌ كه‌ مسيحي‌ نبودند عمّال‌ شيطان‌ به‌ شمار مي‌آمدند و مي‌بايست‌نابود مي‌شدند. (درست‌ مانند كاري‌ كه‌ شعيب‌ با آماليستها كرد.)

به‌ اين‌ توجيه‌ مذهبي‌ يك‌ دليل‌ ديگر هم‌ اضافه‌ شد كه‌ بر يك‌برداشت‌ ساده‌لوحانه‌ و يك‌طرفه‌ استوار بود. بر اساس‌ اين‌ برداشت‌بوميان‌ آمريكا مانند «حيوانات‌ وحشي‌» از راه‌ شكار امرار معاش‌مي‌كردند، ولي‌ انسانها از طريق‌ كشاورزي‌ زندگي‌ مي‌كردند. شكارطريقه‌گذران‌ زندگي‌ حيوانات‌ است‌.... خدا در وحي‌ به‌ انسان‌ چنين‌گفته‌ است‌:

«تو بايد بر روي‌ زمين‌ كار كني‌»

به‌ اين‌ ترتيب‌ دليل‌ نژادي‌ «وحشي‌ بودن‌» سرخپوستان‌ به‌ «شيطاني‌بودن‌» آنها اضافه‌ شد و اين‌ به‌ معناي‌ نابودي‌ كامل‌ آنها بود.

فرانكلين‌، رئيس‌ جمهور آمريكا، پيشنهاد كرد سرخپوستان‌ را به‌سوي‌ مصرف‌ مشروبات‌ الكي‌ سوق‌ دهند تا به‌ روند نابودي‌ آنهاسرعت‌ بيشتري‌ بخشيده‌ و زمينهايشان‌ را تصاحب‌ كنند:

«به‌ نظر من‌ بايد آنها را وادار كنيم‌ قسمتهايي‌ از زمينهايشان‌ را كه‌بيشتر به‌ درد ما مي‌خورد به‌ ما بدهند.»()

آمريكا تحت‌ لواي‌ اين‌ اسطوره‌هاي‌ مذهبي‌ و نژادي‌، با «تعقيب‌ واخراج‌ سرخپوستان‌» كه‌ مقاومت‌ نظامي‌ آنها در سال‌ 1890 و با قتل‌عام‌ سيون‌ها() در وانددني‌() بكلي‌ درهم‌ شكست‌، به‌ بزرگترين‌«تصفيه‌ نژادي‌» تاريخ‌ دست‌ زد.

پس‌ از آن‌، شيوه‌هاي‌ استعمارگرانه‌ و نژادپرستانه‌ با توسعه‌ي‌ سريع‌«تجارت‌ برده‌ها» بر روي‌ سياهپوستان‌ آغاز شد. آمريكائيها در اين‌مورد هم‌ به‌ آيات‌ تورات‌ متوسل‌ شدند و جناب‌ اس‌. سوايل‌ قاضي‌ديوان‌ عالي‌ ايالت‌ ماساچوست‌، مدركي‌ را كه‌ طبق‌ آن‌ خدا برده‌ داري‌را مجاز دانسته‌ و سياهان‌ موجب‌ خشم‌ و غضب‌ الهي‌ هستند، از تورات‌و نوشته‌هاي‌ سنت‌ پُل‌ استخراج‌ كرد.()

برده‌داران‌، تحت‌ تأثير «فلسفه‌ عصر روشنگري‌» خود را طرفدارقوانين‌طبيعت‌ و فلسفه‌ لوك‌() معرفي‌مي‌كردند. البته‌ با توجيه‌ مذهبي‌ زير:

«مشيت‌ الهي‌ بر اين‌ بوده‌ است‌ كه‌ بردگان‌ سياه‌ در اين‌ سرزمين‌ كاركنند. چرا كه‌ سياهان‌ بيش‌ از سفيد پوستان‌ به‌ كار كردن‌ در آب‌ وهواي‌ گرم‌ عادت‌ دارند».

اين‌ امر در واقع‌ مساله‌ي‌ ارزش‌ دهي‌ به‌ زمين‌ را زنده‌ كرد و اين‌دليل‌ بيولوژيكي‌ نژادپرستانه‌ را كه‌ «خود طبيعت‌، نژادي‌ از انسانها را به‌بردگي‌ كشانده‌ است‌» توجيه‌ نمود.

نكته‌ي‌ جالب‌ توجه‌، تناقض‌ آشكاري‌ است‌ كه‌ ميان‌ اعلاميه‌استقلال‌ ـ كه‌ خواهان‌ «برابري‌ حقوق‌ تمام‌ انسانها» است‌ ـ و يك‌ قرن‌برده‌داري‌ وجود دارد. اكنون‌ نيز دو قرن‌ پس‌ از تصويب‌ اين‌ اعلاميه‌،آمريكايي‌ها به‌ نام‌ «دفاع‌ از حقوق‌ بشر» به‌ قتل‌ عام‌ كودكان‌ وغيرنظاميان‌ از طريق‌ بمبارانهاي‌ هوايي‌، ايجاد قحطي‌ يا نابودي‌ زيربناي‌ اقتصادي‌ كشورهاي‌ ديگر مي‌پردازند.

سياهپوستان‌ كه‌ از سوي‌ قانون‌ اساسي‌ و «نهاد ويژه‌» آن‌ از مشاركت‌در امور اجتماعي‌ محروم‌ شده‌ بودند، به‌ قول‌ ارسطو چيزي‌ نبودند جز«ابزارهاي‌ ناطق‌»؛ چرا كه‌ «حقوق‌ بشر» در آمريكا يعني‌ حقوق‌«پروتستانهاي‌ آنگلو ساكسون‌ سفيد پوست‌».

هيچكدام‌ از قوانين‌ مربوط‌ به‌ برده‌ داري‌، در ايالتهاي‌ مختلف‌آمريكا كه‌ به‌ برده‌ها حق‌ رأي‌، مالكيت‌ و حمل‌ سلاح‌ نمي‌داد نيز توسط‌قانون‌ اساسي‌ اين‌ كشور رد نشد.

سرخپوستان‌ هم‌ به‌ همان‌ دلايل‌ نژاد پرستانه‌، به‌ طور رسمي‌ ازجامعه‌ شهروندان‌ آمريكا ترد شدند. علاوه‌ بر اين‌، قانوني‌ كه‌ در سال‌1792 به‌ تصويب‌ رسيد مهاجرت‌ «نژادهاي‌ شرقي‌» به‌ آمريكا را به‌طور رسمي‌ محدود مي‌كرد.

از قرن‌ نوزدهم‌ به‌ اين‌ طرف‌، تأثير «داروينيسم‌ اجتماعي‌» (يعني‌حذف‌ ضعيف‌ها به‌ وسيله‌ قويترها) باعث‌ شد اين‌ تبعيضات‌ كه‌ براساس‌معيارهاي‌ اقتصادي‌ و اجتماعي‌ بنا نهاده‌ شده‌ بودند، توسعه‌ي‌ قابل‌ملاحظه‌اي‌ پيدا كنند.

5 ـ جمع‌ بندي‌

در واقع‌ اصول‌ اساسي‌ آمريكاگرايي‌ را مي‌توان‌ در موارد زيرخلاصه‌نمود:

1ـ اعتقاد به‌ «قوم‌ برگزيده‌» بودن‌ ملت‌ آمريكا كه‌ «رسالت‌» سلطه‌ بردنياو ايجاد «قلمرو خدا» را بر دوش‌ آنها نهاده‌ است‌.

2ـ تلاش‌ در جهت‌ حداكثر استفاده‌ از افكار عمومي‌ و درواقع‌ تبليغات‌عوام‌فريبانه‌ در جهت‌ تحقّق‌ اهداف‌.
7

3ـ اطمينان‌ به‌ اين‌ كه‌ نشانه‌ بارز اين‌ گزينش‌ الهي‌، موفقيت‌ و پيشرفت‌ ونشانه‌ي‌ اين‌ دو ثروت‌ فراوان‌ است‌. البته‌ طبق‌ برداشت‌هاي‌هاميلتون‌ چگونگي‌ دستيابي‌ به‌ اين‌ ثروت‌ اصلاً مهم‌ نيست‌.

4ـ نابرابريهاي‌ اوليه‌اي‌ كه‌ بر اثر تعلق‌ به‌ يك‌ نژاد يا داشتن‌ شرايط‌اجتماعي‌ خاص‌ به‌ وجود آمده‌اند، «تبادل‌ آزاد» را به‌ مؤثرترين‌عامل‌ لگدمال‌ شدن‌ ضعفا توسط‌ قويترها بدل‌ كرده‌ است‌.
8

فصل‌ دوّم‌

مراحل‌ رشد و توسعه‌

1ـ آمريكا، قارّه‌ي‌ بزرگ‌

براي‌ آمريكايي‌ها كلمه‌ي‌ «مرز» معناي‌ حقيقي‌ آنرا ندارد. مرز ازنظر آنها خطوطي‌ كه‌ حدود كشورها را تعيين‌ مي‌كند و گاهي‌ درپي‌جنگها تغيير مي‌كند نيست‌؛ بلكه‌ مرز خط‌ متغيري‌ است‌ كه‌ مي‌تواند تاكناره‌هاي‌ اقيانوس‌ آرام‌ پيش‌ رود و تنها در اين‌ نقطه‌ است‌ كه‌ مرز بسته‌مي‌شود. به‌ همين‌ دليل‌ همواره‌ بر سر اين‌ مرز جنگ‌ و درگيري‌ رخ‌مي‌دهد و پيروزي‌ همواره‌ نصيب‌ قويترها خواهد شد. اين‌ جنگ‌ممكن‌ است‌ عليه‌ سرخپوستان‌ و براي‌ تاراج‌ اموال‌ آنها باشد يا ميان‌خود سفيد پوستان‌ و بر سر تقسيم‌ غنايم‌ به‌ وجود آيد.

در بازنگري‌ خط‌ سير "آمريكاگرايي‌" لازم‌ است‌ به‌ مراحل‌ «بسط‌ وتوسعه‌ي‌» آمريكا بپردازيم‌.

مرحله‌ي‌ نخست‌ به‌ آمريكاي‌ شمالي‌ مربوط‌ مي‌شود كه‌ با «تصفيه‌ي‌نژادي‌ لازم‌» جهت‌ از بين‌ بردن‌ سرخپوستان‌ و تصرف‌ زمينهاي‌ آن‌ها وهر آنچه‌ بر روي‌ آن‌ وجود دارد (يونجه‌ و گندم‌) يا در دل‌ آن‌ پنهان‌شده‌ است‌ (نظير طلا و نفت‌) همراه‌ بود تا بودجه‌ي‌ لازم‌ براي‌ آغازمرحله‌ دوم‌ يعني‌ آمريكاي‌ مركزي‌ و جنوبي‌ فراهم‌ شود.

نقطه‌ي‌ شروع‌ «قانوني‌» مرحله‌ي‌ اول‌، دومين‌ اصلاحات‌ قانون‌اساسي‌ بود كه‌ به‌ شهروندان‌ آمريكايي‌ (يعني‌ تنها سفيد پوستان‌ بدون‌توجه‌ به‌ مليت‌ اصلي‌ آنها) اجازه‌ داده‌ مي‌شد سلاح‌ شخصي‌ داشته‌باشند. هدف‌ از اين‌ قانون‌ دفاع‌ از خود در برابر «افراد خطرناك‌» (يعني‌سرخپوستان‌) و نابودي‌ آنها بود.

اين‌ امر آنقدر لازم‌ و حتي‌ مقدس‌ به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ قانون‌ مربوط‌به‌ آن‌ تاكنون‌ دست‌ نخورده‌ باقي‌ مانده‌ و خريد و فروش‌ سلاح‌ را آزادكرده‌ است‌ به‌ نحوي‌ كه‌ تعداد اسلحه‌ها از تعداد ساكنان‌ آمريكا (200ميليون‌ نفر) بيشتر شده‌ است‌.

«هجوم‌ به‌ سوي‌ آمريكا» با موج‌ مهاجرتها، وسعت‌ روزافزوني‌ به‌خود گرفت‌. تركيب‌ اين‌ مهاجران‌ بسيار متنوع‌ بود و در بين‌ آنها ازمحكومين‌ دادگاههاي‌ كشورهاي‌ مختلف‌ گرفته‌ تا مهاجران‌ سياسي‌اروپا يا حكومتهاي‌ ظالم‌ ساير قاره‌ها به‌ چشم‌ مي‌خوردند. اكثر اين‌افراد دهقاناني‌ بودند كه‌ زمين‌ نداشتند و رؤياي‌ داشتن‌ زمين‌ آنها را به‌آمريكا كشانده‌ بود. كارگران‌ بيكار، افراد طبقه‌ پايين‌ جوامع‌ مختلف‌ وافراد نااميد زيادي‌ در بين‌ آنها وجود داشتند. تعداد زيادي‌ سوداگرورشكسته‌ و سربازان‌ فراري‌ هم‌ به‌ خيل‌ مهاجران‌ پيوسته‌ بودند.

«رؤياي‌ آمريكا» شامل‌ سرزمين‌ بسيار وسيعي‌ بود كه‌ در آن‌ هركس‌مي‌توانست‌ به‌ تناسب‌ قدرت‌ و امكاناتش‌ تكه‌اي‌ از زمين‌هاي‌سرخپوستان‌ را كه‌ تعدادشان‌ اندك‌ بود و سلاحهاي‌ بسيار ابتدايي‌داشتند، تصاحب‌ كند. در سال‌ 1776 تعداد سرخپوستان‌ 600 هزارنفر بود كه‌ اين‌ تعداد در سال‌ 1910 به‌ 220 هزار نفر كاهش‌ يافت‌. پس‌از قتل‌ عام‌ وانددني‌ (Wounded Knee) در سال‌ 1890 و نابودي‌كامل‌ سرخپوستان‌ از لحاظ‌ نظامي‌، «بازماندگان‌» آنها در اردوگاههاي‌كار اجباري‌ و در شرايطي‌ بسيار سخت‌ و غير انساني‌ حبس‌ شدند.

خشونت‌ و كشتار تنها به‌ قتل‌ عام‌ بوميان‌ خلاصه‌ نشد. ژنرال‌ شرمن‌كه‌ «جنگ‌ تمام‌ عياري‌» عليه‌ سرخپوستان‌ را شروع‌ كرده‌ بود، آنها راچنين‌ توصيف‌ مي‌كرد:

«سرخپوست‌ خوب‌ يك‌ سرخپوست‌ مرده‌ است‌».

ماجراجويان‌ و قتل‌ عام‌ كنندگان‌ بر سر تقسيم‌ غنايم‌، با يكديگر به‌صورت‌ فردي‌ يا گروهي‌، مي‌جنگيدند. بسياري‌ از فيلمهاي‌ آمريكايي‌كه‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌هاي‌ آمريكا از آن‌ها ياد مي‌شود، نشانگرويژگي‌هاي‌ اين‌ جنگل‌ وحشي‌ و مملو از شكارچي‌ بي‌رحم‌ است‌ كه‌قانون‌ و عدالتي‌ جز تفنگ‌ و تپانچه‌ نمي‌شناسند.

همين‌ خصوصيّت‌ تجاوزگرانه‌ آمريكائيها كه‌ در «جنگهاي‌انفصال‌» ـ در بخش‌ شمالي‌ قاره‌ آمريكا ـ نيز ديده‌ مي‌شد سبب‌ شد تاژنرال‌ شرمن‌ «جنگ‌ تمام‌ عيارش‌» را عليه‌ كشورهاي‌ جنوبي‌ قاره‌ي‌آمريكا شروع‌ كند.

به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ «جنگهاي‌ انفصال‌» ميان‌ كشورهاي‌ شمال‌،غالباً با همان‌ وحشيگري‌ سابق‌ و توسط‌ همان‌ انسانها در مي‌گيرد.

كشف‌ معادن‌ طلا در كاليفرنيا باعث‌ تشديد جنگ‌ ميان‌ رقبا براي‌تصاحب‌ آن‌ شد. قانون‌ سال‌ 1785 در مورد «فروش‌» زمينهاي‌ غرب‌سرآغاز اخراج‌ سرخپوستان‌ (و نيز خود رقبا) و تصاحب‌ زمينها تا كناراقيانوس‌ آرام‌ بود.

در سال‌ 1823 مونرو، رئيس‌ جمهور آمريكا نظريه‌اي‌ ارائه‌ داد كه‌سرآغازي‌ شد براي‌ فتح‌ «مرحله‌ي‌ دوم‌». وي‌ قاره‌ي‌ آمريكا را به‌صورت‌ واحدي‌ مي‌دانست‌ كه‌ آمريكا حامي‌ آن‌ بود:

«اروپا براي‌ اروپائي‌ها و دنياي‌ جديد براي‌ آمريكائي‌ها».

وي‌ كار خود را با اشغال‌ مكزيك‌ و ضميمه‌ نمودن‌ تگزاس‌ در سال‌1845 آغاز كرد. تصرف‌ آمريكاي‌ لاتين‌ به‌ شيوه‌هاي‌ متفاوت‌صورت‌ مي‌گرفت‌:
9

ــ گاهي‌ به‌ وسيله‌ نفوذ اقتصادي‌ كه‌ منجر به‌ اشغال‌ نظامي‌ و ضميمه‌نمودن‌ بخشي‌ از كشور مورد نظر مي‌شد. نمونه‌ي‌ اين‌ شيوه‌ پورتوريكابود.

ــ گاهي‌ نيز آمريكا با تشويق‌ جنبش‌هاي‌ استقلال‌ طلبانه‌ كه‌ باعث‌مي‌شد اسپانيايي‌ها و پرتغاليها و انگليسي‌ها از آمريكاي‌ جنوبي‌ رانده‌شوند، دولتهايي‌ را در اين‌ منطقه‌ به‌ وجود مي‌آورد كه‌ درهاي‌ منطقه‌ رابه‌ روي‌ سرمايه‌ گذاريهاي‌ آمريكا باز مي‌كردند.

ــ گاهي‌ هم‌ آمريكايي‌ها از ديكتاتورهاي‌ نظامي‌ كه‌ مأمورسركوب‌ مقاومتهاي‌ مردمي‌ بودند، بهره‌ مي‌گرفتند. آنها با ترويج‌ فسادباعث‌ ايجاد وحشت‌ در آمريكاي‌ جنوبي‌ مي‌شدند و به‌ رهبران‌ فاسدآنها اجازه‌ مي‌دادند بر سر قدرت‌ بمانند تا همچنان‌ سلطه‌ي‌ آمريكا براقتصاد اين‌ كشور را تضمين‌ كنند.

2ـ اروپا در دام‌ آمريكا

مرحله‌ي‌ بعدي‌ بسط‌ و توسعه‌() مربوط‌ مي‌شود به‌ برده‌ كردن‌اروپا پس‌ از «جنگ‌ سي‌ساله‌» (1945 ـ 1914) كه‌ به‌ جنگ‌ داخلي‌اروپا شهرت‌ يافته‌ است‌. اين‌ جنگها باعث‌ شد اروپايي‌ كه‌ بي‌ نهايت‌ضعيف‌ شده‌ بود دو دستي‌ تقديم‌ آمريكا شود. آمريكايي‌ها در سال‌1945 به‌ لطف‌ دو جنگ‌ جهاني‌ نصف‌ كل‌ ثروت‌ دنيا را در اختيارداشتند.

وقتي‌ قرن‌ نوزدهم‌ به‌ پايان‌ رسيد، آينده‌ي‌ نظام‌ آمريكا و پيروزي‌آن‌ تضمين‌ شده‌ به‌ نظر مي‌رسيد. سناتور بوريج‌ () در سال‌ 1898چشم‌ انداز روشن‌ آينده‌ي‌ آمريكا را چنين‌ توصيف‌ مي‌كند:

«تجارت‌ جهاني‌ بايد از آن‌ِ ما باشد و از آن‌ِ ما خواهد شد. بازارهاي‌دريايي‌ خود را كاملاً تحت‌ پوشش‌ قرار خواهيم‌ داد و ناوگاني‌ درخور عظمت‌ ايالتهايمان‌ كه‌ خود بر خود حكومت‌ مي‌كنند، به‌ وجودخواهيم‌ آورد. ما براي‌ خودمان‌ كار خواهيم‌ كرد و مسير تجارت‌خود را چراغاني‌ خواهيم‌ نمود. پرچم‌ آمريكا در تمام‌ عرصه‌هاي‌اقتصادي‌ و تجاري‌ به‌ اهتزاز درخواهد آمد. قانون‌ آمريكا، نظم‌آمريكا، تمدن‌ آمريكا و پرچم‌ آمريكا سواحل‌ پرت‌ و جنگزده‌ راتسخير خواهند كرد و به‌ لطف‌ خدا آنها را از نو خواهند ساخت‌ تاباز هم‌ نور و روشني‌ در آنجا حاكم‌ شود».

جنگ‌ جهاني‌ اوّل‌ با خونهاي‌ زيادي‌ كه‌ در اروپا جاري‌ ساخت‌ ورودخانه‌هاي‌ ثروتي‌ كه‌ به‌ سوي‌ آمريكا سرازير نمود، اين‌ ديدگاه‌خوشبينانه‌ را مورد تأييد قرار داد. آمريكا تنها در سال‌ 1917 و پس‌ ازنبردهاي‌ وردون‌ () و لاسوم‌() كه‌ شانس‌ هر گونه‌ پيروزي‌ را ازارتش‌ آلمان‌ گرفته‌ بود، به‌ ياري‌ فاتحان‌ آمد.

اين‌ كشور در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ نيز همين‌ شيوه‌ را در پيش‌ گرفت‌ ونهايتاً در سال‌ 1944 و مدتها پس‌ از نبرد استالينگراد كه‌ آلمانها شانس‌پيروزي‌ نداشتند، وارد معركه‌ شد.

در سال‌ 1917 همين‌ «بي‌ طرفي‌» باعث‌ افزايش‌ 15 درصدي‌صادرات‌ آمريكا شده‌ بود. تراز تجاري‌ اين‌ كشور در سال‌ 1914حدود 436 ميليون‌ دلار بود كه‌ اين‌ رقم‌ در سال‌ 1917 به‌ 3568ميليون‌ دلار رسيد.

در آن‌ زمان‌ ويلسون‌ رئيس‌ جمهور آمريكا بود. وي‌ با تأييد جنگ‌اسپانيا ـ آمريكا، فتح‌ فيليپين‌، اشغال‌ پورتوريكا و كوبا، به‌ قول‌ فرانك‌شول‌() در كتاب‌ «تاريخ‌ آمريكا» «مسؤول‌» دخالتهايي‌ بود كه‌مجموع‌ آنها به‌ مراتب‌ بيش‌ از دخالتهاي‌ آمريكا در زمان‌ رياست‌روزولت‌ و تافت‌ بود. وي‌ در سال‌ 1916 به‌ سفير خود در كوبا حق‌ دادكه‌ بودجه‌ اين‌ كشور را كنترل‌ كند در همان‌ سال‌ چاتانوگا و سان‌ ديه‌ گودو تن‌ از سرداران‌ ويلسون‌، اميليانوچامور را كه‌ مطيع‌ كامل‌ آمريكا بودبر مردم‌ نيكاراگوئه‌ تحميل‌ كردند و پس‌ از آن‌ نوبت‌ اشغال‌ پاناما بود.

ويلسون‌ «آرمانگرا» كه‌ سياست‌ جنگ‌ عليه‌ كشورهاي‌ ضعيف‌ را به‌خوبي‌ اعمال‌ مي‌كرد، پس‌ از نبرد وردون‌ در سال‌ 1916 كه‌ 300 هزارسرباز فرانسوي‌ و 400 هزار انگليسي‌ كشته‌ شدند، در 16 ژانويه‌1917، مطلع‌ شد كه‌ زيمرمن‌ وزير امور خارجه‌ي‌ وقت‌ آلمان‌ درصدد انعقاد پيماني‌ با مكزيك‌ براي‌ باز پس‌گيري‌ تگزاس‌، مكزيك‌جديد و آريزونا از آمريكا است‌. وي‌ براي‌ رويارويي‌ با اين‌ اقدام‌آلمانها تصميم‌ گرفت‌ ژنرال‌ پرشينگ‌ كه‌ مكزيك‌ را نيز اشغال‌ كرده‌بود به‌ همراه‌ نيروهايش‌ روانه‌ فرانسه‌ كند و بدين‌ ترتيب‌ براي‌ دفاع‌ ازآمريكا آتش‌ جنگ‌ را در اروپا بيافروزد.

پس‌ از معاهده‌ي‌ روساي‌ و برقراري‌ صلح‌، آمريكا از متّحدين‌خواست‌ وامهاي‌ خود را به‌ اين‌ كشور باز پس‌ دهند. همين‌ امر باعث‌ شدمتحّدين‌ هم‌ با تحميل‌ غرامتهاي‌ سنگين‌ به‌ آلمان‌، بيكاري‌ و شكست‌ رابه‌ اين‌ كشور هديه‌ كنند.
10

لُرد كينز ()، اقتصاددان‌ مشهور انگليسي‌ در سال‌ 1919 در كتابي‌تحت‌ عنوان‌ «نتايح‌ اقتصادي‌ صلح‌» چنين‌ مي‌نويسد:

«اگر مصّرانه‌ در پي‌ فقير كردن‌ اروپاي‌ مركزي‌ باشيم‌، به‌ جرأت‌مي‌توانم‌ پيش‌بيني‌ كنم‌ كه‌ انتقام‌ سختي‌ در انتظارمان‌ خواهد بود كه‌ تابيست‌ سال‌ ديگررخ‌ خواهد داد و فاتح‌ آن‌ هر كسي‌ كه‌ باشد باعث‌نابودي‌ تمدن‌ ما خواهد شد».

آمريكا از اوضاع‌ نابسامان‌ اروپا حداكثر استفاده‌ را مي‌برد و بااعمال‌ فشار به‌ دولتهاي‌ اروپايي‌ ديون‌ خود را طلب‌ مي‌كرد. ويلسون‌در 8 ژانويه‌ 1918 «چهارده‌ نكته‌» مشهور خود درمورد «دفاع‌ ازدموكراسي‌» را به‌ كنگره‌ي‌ آمريكا ارائه‌ كرد. كه‌ هدف‌ اصلي‌ آن‌ حل‌مشكل‌ مربوط‌ به‌ ديون‌ و در وهله‌ي‌ اول‌ ديون‌ دُوَل‌ «سازش‌» به‌آمريكبود.

پس‌ از آن‌، مشكل‌ غرامتهايي‌ كه‌ فرانسه‌ و انگليس‌ از آلمان‌ مطالبه‌كرده‌ بودند ولي‌ اين‌ كشور قادر به‌ پرداخت‌ آن‌ نبود مطرح‌ شد. آمريكابراي‌ رسيدن‌ به‌ حداكثر سود، به‌ شيوه‌ي‌ رندانه‌اي‌ زير متوسل‌ شد. اين‌كشور كه‌ مطمئن‌ بود اروپا به‌ دليل‌ خرابي‌ و ويرانيهاي‌ حاصل‌ از جنگ‌قادر به‌ باز پرداخت‌ وامها به‌ آمريكا نيست‌، تصميم‌ گرفت‌ وامي‌ به‌آلمان‌ بدهد تا اين‌ كشور بتواند غرامتهايش‌ را پرداخت‌ نمايد و درنتيجه‌ اروپا هم‌ بتواند وامهاي‌ آمريكا را پس‌ دهد.

اقتصاد قدرتمند آمريكا با چنان‌ سرعتي‌ به‌ توليد روي‌ آورده‌ بودكه‌ ذخاير پولي‌ اين‌ كشور تمامي‌ نداشت‌ و شركتهاي‌ زيادي‌ پا به‌عرصه‌ي‌ اقتصاد نهاده‌ بودند. ولي‌ گرمي‌ بيش‌ از حد اين‌ نظام‌ كه‌ در اوج‌قدرت‌ بود نشان‌ از فاجعه‌ مي‌داد. به‌ طوري‌ كه‌ پيشرفت‌ جديد كه‌ به‌لطف‌ جنگ‌ جهاني‌، آمريكا را بزرگترين‌ قدرت‌ جهان‌ كرده‌ بود، به‌اولين‌ شكست‌ نظام‌ اين‌ كشور انجاميد.

بحران‌ بزرگ‌ سال‌ 1929 به‌ جهانيان‌ ثابت‌ كرد كه‌ ماشين‌ قدرتمندنظام‌ سرمايه‌ داري‌ آمريكا نيز مي‌تواند متوقّف‌ و باعث‌ ورشكستگي‌اين‌ كشور و كل‌ّ دنيا شود.

اين‌ بحران‌ بزرگترين‌ بحران‌ تاريخي‌ آمريكا بود زيرا كل‌ اصول‌نظام‌ را كه‌ از زمان‌ جورج‌ واشنگتن‌ و الكساندر هاميلتون‌ همه‌ آنرا الهي‌و شكست‌ناپذير مي‌دانستند، زير سؤال‌ برده‌ بود. آمريكايي‌ها معتقدبودند كه‌ آزادي‌ مطلق‌ بازار كه‌ باعث‌ قوي‌ شدن‌ ثروتمندان‌ و سرمايه‌داران‌ مي‌شد، مي‌بايست‌ پيروزي‌ آمريكا بر كل‌ دنيا را تضمين‌ كند.ظاهراً اين‌ نظريه‌ توسط‌ تاريخ‌ ـ بويژه‌ تاريخ‌ دستيابي‌ به‌ دو مرحله‌ي‌نخست‌ كه‌ تضميني‌ براي‌ پيروزي‌ كامل‌ آمريكا در كل‌ دنيا به‌ شمارمي‌رفت‌، ـ مورد تاييد قرار گرفته‌ بود. اما با طلوع‌ آفتاب‌ در يك‌ روزاز ماه‌ اكتبر 1929 اين‌ يقين‌ از بين‌ رفت‌. بانكهاي‌ بزرگ‌ آمريكا وهزاران‌ شركت‌ تجاري‌ دچار ورشكستگي‌ شدند و تعداد زيادي‌ ازكارخانه‌ داران‌ خودكشي‌ كردند. خيلي‌ زود 9 ميليون‌ بيكار (17 درصدكارگران‌ آمريكا) به‌ خيابانها ريختند و شورشهاي‌ زيادي‌ به‌ وقوع‌پيوست‌ كه‌ توسط‌ پليس‌ سركوب‌ شد.

در آن‌ زمان‌ آندره‌ موريس‌()، نويسنده‌فرانسوي‌، چنين‌مي‌نويسد:

«اگر در اوايل‌ زمستان‌ (1933ـ1932) به‌ آمريكا مي‌رفتيد با مردمي‌كاملاً نا اميد روبرو مي‌شديد...آمريكايي‌ها به‌ اين‌ باور رسيده‌ بودندكه‌ پايان‌ نظام‌ و تمدن‌ آنها فرا رسيده‌ است‌».

تنها دليل‌ بروز بحران‌ اين‌ بود كه‌ منطق‌ نظام‌ به‌ منتها درجه‌ي‌نتايجش‌ رسيده‌ بود. عوامل‌ اين‌ نظام‌ «ليبرال‌» آنقدر از پيروزي‌شركتهاي‌ تجاري‌، حتي‌ بلندپروازترين‌ آنها مطمئن‌ بودند كه‌ كل‌سرمايه‌ خود را روي‌ آن‌ گذاشته‌ بودند. تنها چند مورد ناموفق‌ كافي‌ بودتا بذر شك‌ و ترديد را در دلها بكارد وبي‌ اعتمادي‌ به‌ بازار بورس‌ رابه‌ وجود آورد و در نتيجه‌ كل‌ نظام‌ از هم‌ بپاشد. شركتهاي‌ تجاري‌ وبانكها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ قدرت‌ پرداخت‌ خود را از دست‌ مي‌دادندو جَو بدبيني‌ همه‌جا را فرا مي‌گرفت‌، همانطو كه‌ قبلاً جَو خوشبيني‌همه‌ جا حاكم‌ شده‌بود.

فرانكلين‌ روزولت‌ كه‌ درمارس‌ 1933 به‌رياست‌ جمهوري‌ آمريكارسيد، قبل‌ از هر چيز به‌ دعا پرداخت‌. آيا ايمان‌ به‌ «مشيت‌ الهي‌» سُست‌شده‌ بود؟ آيا مشيت‌ الهي‌ اين‌ كشور را به‌ دست‌ فراموشي‌ سپرده‌ بود؟

در واقع‌ اصل‌ مذهبي‌ هاميلتون‌ كه‌ از آدام‌ اسميّت‌ به‌ عاريّت‌ گرفته‌شده‌ بود باعث‌ بروز تناقض‌ اساسي‌ در اين‌ نظام‌ شد.

آيا دنباله‌روي‌ از منافع‌ فردي‌ در راستاي‌ تأمين‌ منافع‌ عمومي‌خواهد بود؟ اين‌ بحران‌ باعث‌ شد جنگلي‌ به‌ وجود آيد كه‌ در آن‌برخورد منافع‌ رقبا مانع‌ از ايجاد يك‌ جامعه‌ي‌ واقعي‌ شود. بنابراين‌سؤال‌ وحشت‌ برانگيز زير مطرح‌ شد: آيا آمريكا واقعاً يك‌ ملت‌است‌؟ آيا باز هم‌ مي‌توان‌ سرنوشت‌ آنرا باور داشت‌؟
11

روزولت‌ با اعلام‌ «دور جدي‌» كه‌ شيوه‌ي‌ نوين‌ در برخورد با ركودو ناتواني‌ آمريكا بود، خود را به‌ عنوان‌ رهايي‌بخش‌ اين‌ كشور معرفي‌نمود. وي‌ بدون‌ آنكه‌ اساس‌ نظام‌ را زير سؤال‌ ببرد، با اصلاحاتي‌ چندو به‌ ويژه‌ با ايجاد مشاغل‌ بزرگ‌ دولتي‌ كه‌ از طريق‌ آن‌ دولت‌ به‌ كاهش‌بيكاري‌ و معضلات‌ ناشي‌ از آن‌ كمك‌ مي‌كرد، از شدّت‌ بحران‌كاست‌. البته‌ اين‌ شيوه‌ خلاف‌ نقشي‌ بود كه‌ تا آن‌ زمان‌ به‌ عهده‌ي‌ دولت‌گذاشته‌ شده‌ بود. پيشتر نقش‌ دولت‌ «كمك‌ به‌ شكوفايي‌ شركتهاي‌خصوصي‌» بود.

اين‌ اصلاحات‌ محتاطانه‌ مُسكّني‌ بود بر دردهاي‌ كشنده‌ ناشي‌ از اين‌بحران‌، سرانجام‌ آمريكا موقتاً ازبحران‌ خارج‌ شد ولي‌ اين‌ راه‌ حل‌آنقدر ناكافي‌ بود كه‌ در سال‌ 1937 آمريكا بار ديگر دچار ركود شد.جان‌ گالبرايت‌ ()، اقتصاددان‌ آمريكايي‌ مي‌نويسد:

«در سال‌ 1937 بار ديگر تعداد بيكاران‌ به‌ 9 ميليون‌ نفر رسيد».

در اين‌ شرايط‌ نابسامان‌ تنها جنگ‌ خانمانسوز اروپا توانست‌ اين‌مشكل‌ آمريكا را براي‌ هميشه‌ حل‌ كند. در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ نيزآمريكا با توجّه‌ كامل‌ به‌ منافعش‌ عمل‌ كرد.

آمريكائيها كه‌ تنها راه‌ نجات‌ اقتصاد بيمار خود را، فشار اقتصادي‌بر ديگران‌ مي‌دانستند، ضمن‌ دامن‌ زدن‌ به‌ آتش‌ جنگ‌، سياستهاي‌دوگانه‌ و رياكارانه‌اي‌ اتخاذ كردند كه‌ تنها هدف‌ آن‌ حفظ‌ ثبات‌اقتصادي‌ بود.

به‌ همين‌ جهت‌ روزولت‌، چرچيل‌ را به‌ انجام‌ بمبارانهاي‌ پي‌درپي‌عليه‌ اهداف‌ غير نظامي‌ در آلمان‌ و مناطق‌ اشغال‌ شده‌ي‌ خاك‌ فرانسه‌ وبلژيك‌ تشويق‌ مي‌كرد.

تا زمان‌ نابودي‌ ناوگان‌ آمريكا در بندر پرل‌ هاربور توسط‌ نيروي‌هوايي‌ ژاپن‌ و اعلان‌ جنگ‌ از سوي‌ آلمان‌ و ايتاليا عليه‌ آمريكا در 11دسامبر 1941، روزولت‌ همچنان‌ ژنرال‌ دوگل‌ را «تفاله‌ ناچيز و از مدافتاده‌ تاريخ‌» مي‌دانست‌.

سناتور ترومن‌ در سال‌ 1942 چنين‌ مي‌نويسد:

«اگر اتحاد جماهير شوروي‌ ضعيف‌ شود بايد به‌ آن‌ كمك‌ كنيم‌، اگرآلمان‌ ضعيف‌ شود بايد ياريش‌ دهيم‌. مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ آنها همديگررا نابود كنند».

روزولت‌ در نوامبر1942 در گفتگويي‌ با حضور آندره‌ فيلپ‌،سخنگوي‌ ژنرال‌ دوگل‌، به‌ ستايش‌ از همگرا بودن‌ خود مي‌پردازد ومي‌گويد:

«من‌ علاقه‌ خاصي‌ به‌ مؤثر بودن‌ دارم‌. من‌ مشكلاتي‌ دارم‌ كه‌ بايد حل‌شوند. خوشحال‌ مي‌شوم‌ كساني‌ در حل‌ اين‌ مشكلات‌ به‌ من‌ كمك‌كنند. امروز دارلان‌ الجزاير را به‌ من‌ مي‌دهد و من‌ فرياد مي‌زنم‌:زنده‌ باد دارلان‌!... اگر كيسلينگ‌ اسلو را به‌ من‌ بدهد مي‌گويم‌ زنده‌باد كيسلينگ‌!... اگر فردا لاوال‌ پاريس‌ را به‌ من‌ بدهد مي‌گويم‌: زنده‌باد لاوال‌!»()

در واقع‌ علت‌ رسيدن‌ دارلان‌ به‌ قدرت‌، پياده‌ شدن‌ نيروهاي‌آمريكا در آفريقاي‌ شمالي‌ و كنار گذاشتن‌ ژنرال‌ دوگل‌ بود. در ايتاليانير قدرت‌ به‌ ژنرال‌ بادوگليو كه‌ در خدمت‌ موسوليني‌ بود (همانطور كه‌دارلان‌ در خدمت‌ ژنرال‌ پتن‌ بود) رسيد.

نكته‌ي‌ جالب‌ توجه‌ آن‌ است‌ كه‌ در دفاع‌ از منافع‌ آمريكا،انگليسي‌ها بيشترين‌ تعداد از نيروهاي‌ پياده‌ شده‌ در فرانسه‌ را تشكيل‌مي‌دادند. در لشگركشي‌ به‌ پروانس‌ هم‌ سربازان‌ مغربي‌ بيشترين‌ تعدادرا به‌ خود اختصاص‌ داده‌ بودند.

ژنرال‌ دوگل‌ كه‌ از مخالفين‌ جدّي‌ اين‌ سياست‌ جنگ‌ افروزانه‌ي‌آمريكا بود، در جريان‌ لشگركشي‌ به‌ نورماندي‌ قرار نگرفت‌ و درنهايت‌ طرح‌ اوليه‌ آزاد سازي‌ فرانسه‌ كه‌ در آن‌ به‌ اداره‌ي‌ امور فرانسه‌توسط‌ يك‌ سازمان‌ آمريكايي‌ ـ انگليسي‌ اشاره‌ شده‌ بود با دستوري‌ ازسوي‌ وي‌ بي‌اثر ماند. دوگل‌ به‌ نيروهاي‌ مقاومت‌ فرانسه‌ اتكا و اعتمادنمود و اعلام‌ كرد كه‌ هر كدام‌ از قسمتهاي‌ آزاد شده‌ي‌ خاك‌ فرانسه‌توسط‌ كساني‌ كه‌ از سوي‌ كميته‌ي‌ ملي‌ مقاومت‌ تعيين‌ مي‌شوند، اداره‌خواهد شد.اين‌ امر بلافاصله‌ از سوي‌ شوراي‌ ملي‌ مقاومت‌ براي‌تشكيل‌ دولت‌ موقت‌ مورد پذيرش‌ قرار گرفت‌.

پس‌ از پايان‌ جنگ‌ دوم‌ جهاني‌، ايالات‌ متحده‌ با تحميل‌خواستهاي‌ خود به‌ بهره‌برداري‌ از منافع‌ اقتصادي‌ حاصل‌ از پيروزي‌متحدين‌ بر آلمان‌ پرداخت‌.

آمريكا ازفرصت‌ بدست‌آمده‌ درجريان‌ جنگ‌ دوم‌ جهاني‌ حداكثراستفاده‌ را برد و با انعقاد توافقات‌ برتون‌ وودس‌() در سال‌ 1944 وبرابرسازي‌ دلار با طلا سلطه‌ي‌ اين‌ پول‌ را بر بازارهاي‌ اقتصادي‌ دنيارسميّت‌ بخشيد و آنرا به‌ پول‌ رسمي‌ دنيا تا به‌ امروز تبديل‌ كرد.علاوه‌براين‌، توافقات‌ دو جانبه‌اي‌ هم‌ با كشورهاي‌ اروپايي‌ به‌ عمل‌آمد، نظير قرار داد بلوم‌ بايرنز () با فرانسه‌ در سال‌ 1944. طبق‌ اين‌توافق‌، پاريس‌ در قبال‌ دريافت‌ يك‌ كمك‌ دو ميليارد دلاري‌ بدون‌هيچ‌ قيد و شرطي‌ بازارهايش‌ را به‌ روي‌ واردات‌ كالا از آمريكابازكرد. بدين‌ ترتيب‌ كل‌ كشورهاي‌ اروپايي‌ كم‌كم‌ تحت‌الحمايه‌آمريكا شدند.
12

«طرح‌ مارشال‌» در سال‌ 1947 مرحله‌ي‌ مهمي‌ در روند به‌ بردگي‌كشاندن‌ اروپا يعني‌ «مرحله‌ي‌ دوّم‌» آمريكاگرايي‌ به‌ شمار مي‌آيد.

پس‌ از پايان‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم‌، ايالات‌ متحده‌ كه‌ در مقايسه‌ بااروپاي‌ ويران‌ سرشار از ثروت‌ بود، خود را در موقعيت‌ بچه‌اي‌مي‌ديد كه‌ تمام‌ توپهاي‌ بازي‌ بيليارد را برده‌ است‌ و اگر مي‌خواهدبازي‌ ادامه‌ پيدا كند بايد چند عدد از آنها را به‌ همبازي‌هايش‌ قرض‌بدهد تا بازي‌ به‌ هم‌ نخورد.

بنابراين‌ مسئله‌ اصلي‌ اين‌ بود كه‌ آمريكا كاري‌ كند تا اروپائيان‌ قادربه‌ پرداخت‌ پول‌ بابت‌ توليدات‌ اين‌ كشور باشند. آمريكا با گذشت‌چهار سال‌ وقتي‌ مي‌خواست‌ از اروپا باز گردد سود سرشاري‌ از فروش‌ساز و برگ‌ نظامي‌ به‌ كشورهاي‌ اين‌ قاره‌ به‌ جيب‌ زده‌ بود.

در سال‌ 1947 سازمان‌ جاسوسي‌ آمريكا «سيا» خبر از خطراقتصادي‌ و سياسي‌ حاصل‌ از اوضاع‌ اروپاي‌ پس‌ از جنگ‌ را داد:

«بزرگترين‌ خطري‌ كه‌ امنيت‌ ايالات‌ متحده‌ را تهديد مي‌كند،فروپاشي‌ اقتصادي‌ اروپاي‌ غربي‌ و نتايج‌ حاصل‌ از اين‌ امر يعني‌ به‌قدرت‌ رسيدن‌ عوامل‌ كمونيست‌ است‌».

رهبران‌ آمريكا براي‌ رويارويي‌ با اين‌ خطر دوگانه‌ طرح‌ موسوم‌ به‌«طرح‌ مارشال‌» را كه‌ به‌ گفته‌ خودشان‌ هدف‌ از آن‌ باز سازي‌ اروپا بود،اعلام‌ كردند. ولي‌ شروط‌ اوليه‌ سياسي‌ اين‌ طرح‌ كاملاً مشخص‌ بود:قبل‌ از هر چيز حذف‌ كمونيستها از دولتهاي‌ غربي‌.

دخالت‌ آمريكا در اين‌ امر كاملاً واضح‌ بود:

ــ وزراي‌ كمونيست‌ دولت‌ فرانسه‌ در چهارم‌ مه‌ 1947 از دولت‌اخراج‌ شدند.

ــ وزراي‌ كمونيست‌ ايتاليا در 13 مه‌ 1947 از دولت‌ اين‌ كشوراخراج‌ شدند.

ــ وزراي‌ كمونيست‌ بلژيك‌ نيز در همان‌ ماه‌ از دولت‌ اين‌ كشوركنار گذاشته‌ شدند.

بلافاصله‌ پس‌ از اين‌ اخراجها «طرح‌ مارشال‌» رسماً در 5 ژوئن‌1947 اعلام‌ شد.

بامحقق‌ شدن‌ هدف‌ فوق اجراي‌ اين‌ طرح‌ كه‌ علاوه‌ بر فراهم‌ نمودن‌يك‌ ابزار فشار براي‌ آمريكا وسيله‌اي‌ براي‌ ارتقاي‌ سطح‌ صادرات‌ اين‌كشور به‌ اروپا بود، امكان‌پذير شد.

دستيابي‌ آمريكا به‌ «مرحله‌ي‌ دوم‌» يعني‌ رام‌ كردن‌ اروپا مدتهاي‌مديدي‌ بدون‌ هيچ‌ برخوردي‌ صورت‌ مي‌گرفت‌. دليل‌ اين‌ امر كنارآمدن‌ اكثر قريب‌ به‌ اتفاق رهبران‌ سياسي‌ اين‌ قاره‌ با آمريكا بود.

درحاليكه‌ ريگان‌ با سرسختي‌ تمام‌ اين‌ نظام‌ را كه‌ باعث‌ غني‌ترشدن‌ ثروتمندان‌ و فقيرتر شدن‌ فقيران‌ مي‌شود بر مردم‌ آمريكا تحميل‌مي‌كرد، خانم‌ تاچر در انگلستان‌ به‌ الگوبرداري‌ از آن‌ پرداخت‌ و پس‌از وي‌ توني‌ بلر از حزب‌ كارگر راه‌ او را ادامه‌ داد. در فرانسه‌ نيزاحزاب‌ راستگراي‌ ژاك‌ شيراك‌ و چپگراي‌ ليونل‌ ژوپسن‌ همان‌ راه‌ رابرگزيدند و مطيع‌ كامل‌ آمريكا شدند.

در اروپا و ساير نقاط‌ دنيا، اين‌ بازارها هستند كه‌ دولتها را در دست‌گرفته‌اند و شركتهاي‌ عظيم‌ خارجي‌ و بويژه‌ آمريكايي‌ به‌ كمك‌سياست‌ خصوصي‌ سازي‌ و حذف‌ مقررات‌ تجاري‌، سودهاي‌ كلاني‌ ازاقتصاد ما به‌ جيب‌ مي‌زنند. در اينجا تنها به‌ ذكر مواردي‌ از فرانسه‌مي‌پردازيم‌:

صندوق‌ آمريكايي‌ ولينگتون‌، بزرگترين‌ سهامدار ناحيه‌ رون‌پولان‌، است‌. صندوق‌ آمريكايي‌ لازارد و تامپلتون‌ هم‌ در منطقه‌ رون‌پولان‌ و هم‌ در ناحيه‌ پيشيني‌ كه‌ عمده‌ترين‌ سهامدار آن‌ به‌ شمارمي‌آيد، فعاليت‌ دارد. كلورپسين‌، مدير مالي‌ گروه‌ اشنايدر، مي‌گويد:

«30 درصد سرمايه‌ شركت‌ ما را سرمايه‌گذاران‌ خارجي‌ تأمين‌ مي‌كنند».

33 درصد سرمايه‌ شركت‌ پاريبا، 40 درصد سرمايه‌ شركت‌ توليدسيمان‌ لافارژ، 33 درصد سرمايه‌ شركت‌ سند گوبن‌، و 25 درصدسرمايه‌ شركت‌ ليونز دروز و 40 درصد سرمايه‌ شركت‌ F.G.A دراختيار خارجي‌هاست‌.

اريك‌ ايزرا ئيلوويچ‌() در روزنامه‌ي‌ لوموند مورخه‌ي‌ 19نوامبر 1996 چنين‌ مي‌نويسد:

«آنچه‌ كه‌ جاي‌ نگراني‌ است‌، كاهش‌ ملي‌ گرايي‌ صنعتي‌ در فرانسه‌است‌. ازاين‌ پس‌ شركتهاي‌ خارجي‌ مي‌توانند هر آنچه‌ مورد نظرشان‌است‌ از اين‌ كشور بخرند بدون‌ آنكه‌ با عكس‌العملي‌ مواجه‌ شوند».

خلاصه‌ اينكه‌ صنايع‌ اروپا تحت‌ نظارت‌ كامل‌ آمريكا قرار دارند.

3ـ جهان‌ در برابر خطر

«كمك‌» بي‌ارزش‌ترين‌ بخش‌ «طرح‌ مارشال‌» بود و كمترين‌ اهميت‌را داشت‌. تحقيقي‌ كه‌ در آوريل‌ 1947 انجام‌ شد نشان‌ داد كه‌ كمكهاي‌آمريكايي‌ بايد مختص‌ّ «كشورهايي‌ باشد كه‌ از نظر استراتژيكي‌اهميت‌ زيادي‌ براي‌ آمريكا دارند، در غير اين‌ صورت‌ آمريكا تنها درصورتي‌ مي‌تواند به‌ كشورهاي‌ ديگر كمك‌ كند كه‌ اين‌ كار بتواند ازنظر اموردبشر دوستانه‌ تحسين‌ و تأييد كل‌ دنيا را براي‌ اين‌ كشوردرپي‌داشته‌ باشد»

ديان‌ اچسون‌، وزير امورخارجه‌ي‌ آمريكا و سناتورهاي‌ ذي‌نفوذاين‌ كشور در سال‌ 1950 توافق‌ كردند كه‌:
13

«اگر قحطي‌ چين‌ را فرا گيرد آمريكا بايد كمي‌ كمك‌ غذايي‌ به‌ اين‌كشور بدهد، البته‌ اين‌ كمك‌ نبايد براي‌ رويارويي‌ با قحطي‌ كافي‌باشد بلكه‌ به‌ اندازه‌اي‌ باشد كه‌ بتواند تا حدودي‌ در جنگ‌ رواني‌مؤثر واقع‌ شود».

زماني‌ كه‌ «طرح‌ مارشال‌» مطرح‌ شد از «همبستگي‌» و «بخشندگي‌»آمريكا سخنان‌ زيادي‌ به‌ ميان‌ مي‌آمد ولي‌ در سال‌ 1948 جورج‌ كُنان‌كه‌ در آن‌ زمان‌ رياست‌ شوراي‌ امنيت‌ ملي‌ آمريكا را به‌عهده‌ داشت‌چنين‌ مي‌نويسد:

«ما حدود 50 درصد از كل‌ ثروت‌ دنيا را در اختيار داريم‌ درحاليكه‌ جمعيت‌ كشور ما تنها 3/6 درصد جمعيت‌ كل‌ دنيا را تشكيل‌مي‌دهد....در چنين‌ شرايطي‌ مسلماً ما مورد حسادت‌ ديگران‌ خواهيم‌بود. وظيفه‌ اصلي‌ ما در دوره‌ي‌ آينده‌، توسعه‌ي‌ سيستمي‌ از روابط‌است‌ كه‌ به‌ ما امكان‌ مي‌دهد اين‌ شرايط‌ نابرابري‌ را حفظ‌ كنيم‌ بدون‌آنكه‌ لطمه‌اي‌ به‌ امنيت‌ ملي‌ ما وارد آيد. براي‌ نيل‌ به‌ اين‌ مقصودبايد از هر نوع‌ احساسات‌ دور بوده‌ و از خواب‌ خرگوشي‌ بيدارشويم‌. ديگر نبايد خودمان‌ را گول‌ بزنيم‌ و به‌ خود اجازه‌ دهيم‌دستخوش‌ احساساتي‌ از قبيل‌ نوع‌ دوستي‌ و نيكوكاري‌ شويم‌. ديگرنبايد از اهداف‌ گنگ‌ و دست‌ نيافتني‌ ـ به‌ ويژه‌ در مورد خاور دور ـنظير حقوق‌ بشر، ارتقاي‌ سطح‌ زندگي‌ و برقراري‌ دموكراسي‌،صحبت‌ كنيم‌. آن‌ روز كه‌ بايد صرفاً بر اساس‌ قدرت‌ عمل‌ كنيم‌نزديك‌ است‌... در آن‌ روز بهتر آن‌ است‌ كه‌ هرچه‌ بيشتر ازشعارهاي‌ آرمان‌گرايانه‌ بدور باشيم‌.»

اينگونه‌ رُك‌ گويي‌ در سنت‌ مدنيه‌ي‌ فاضله‌ي‌ آمريكايي‌ جايي‌نداشت‌. به‌ همين‌ دليل‌ مي‌بايست‌ خواست‌ آمريكا براي‌ دستيابي‌ به‌قدرت‌ در طي‌ دو قرن‌، زير نقابي‌ مذهبي‌ و اخلاقي‌ پنهان‌ مي‌شد.سياست‌ روي‌آوري‌ آمريكا به‌ تسليحات‌ پيشرفته‌ نظامي‌ در دوره‌اي‌ كه‌جنگ‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ بود مي‌بايست‌ به‌ بهانه‌ي‌ نبرد عليه‌ «دشمنان‌بشريّت‌» توجيه‌ مي‌شد. پُل‌ نيتز، جانشين‌ كُنان‌ در شوراي‌ امنيت‌ ملي‌آمريكا اين‌ امر را بسيار خوب‌ درك‌ كرده‌ بود. او مي‌گفت‌:

«بايد عليه‌ شيطان‌ يعني‌ «بولشويسم‌» مبارزه‌ كرد. شيطان‌ براي‌ همگان‌شناخته‌ شده‌ است‌.»

در آن‌ زمان‌، از نظر آمريكائيها هر ملّتي‌ كه‌ بازارهايش‌ را به‌ روي‌آمريكا باز نمي‌كرد كمونيست‌ شناخته‌ مي‌شد. پس‌ از فروپاشي‌ اتحادجماهير شوروي‌ اسلام‌ و در كل‌، جهان‌ سوم‌، براي‌ آمريكايي‌هاجايگزين‌ نظام‌ كمونيستي‌ شده‌ است‌.

همانگونه‌ كه‌ ذكر شد استراتژي‌ نظامي‌ ـ صنعتي‌ آمريكا داراي‌پايه‌اي‌ متافيزيكي‌ بود و به‌ صورت‌ يك‌ «جنگ‌ مذهبي‌» در آمده‌ بودچرا كه‌ «خداوند چنين‌ مي‌خواهد»!

و بدين‌ ترتيب‌ آمريكا مي‌توانست‌ هرگاه‌ اقتصاد اين‌ كشور احتياج‌به‌ محرك‌ داشته‌ باشد، از طريق‌ سازمانهاي‌ واسطه‌ يا به‌ راه‌ انداختن‌جنگ‌ در اقصي‌ نقاط‌ دنيا به‌ بهانه‌ي‌ دفاع‌ از به‌ اصطلاح‌ حقوق‌ بشر،دموكراسي‌ يا دخالت‌ بشر دوستانه‌، به‌ راحتي‌ عمل‌ كند.

شيوه‌ي‌ «ملايم‌» كه‌ از سوي‌ آمريكا مورد استفاده‌ قرار گرفت‌عبارت‌ بود از ايجاد سازمانهاي‌ واسطه‌، نظير صندوق‌ بين‌المللي‌ پول‌ يابانك‌ جهاني‌ (كه‌ هر دو در برتون‌ وودس‌ به‌ وجود آمدند). اين‌ دوسازمان‌ به‌ بهانه‌ي‌ «كمك‌ به‌ توسعه‌» كل‌ دنيا را به‌ زيرسلطه‌ي‌ خود درآورده‌اند. البته‌ نبايد فراموش‌ كرد كه‌ هدف‌ و مأموريت‌ اصلي‌ اين‌سازمانها «تنها كمك‌ مالي‌ به‌ كشورهايي‌ بود كه‌ خواهان‌ پذيرش‌ الگوي‌اقتصادي‌ سياسي‌ آمريكا يعني‌ ليبراليسم‌ اقتصادي‌ بودند».

نكات‌ اصلي‌ اين‌ الگوي‌ اقتصادي‌ عبارتند از :

1 ـ آزاد سازي‌ قيمتها

2 ـ پايين‌ آوردن‌ ارزش‌ پول‌ ملي‌

3 ـ عدم‌ پرداخت‌ يا كاهش‌ حقوق‌ها

4 ـ كم‌ كردن‌ هزينه‌هاي‌ دولتي‌ به‌ منظور كاهش‌ كسر بودجه‌

5 ـ خصوصي‌ سازي‌ نهادهاي‌ بزرگ‌ دولتي‌ نظير بانكها، شركتهاي‌حمل‌ و نقل‌ و شركتهاي‌ صنعتي‌

6 ـ باز شدن‌ مرزهاي‌ كشور بر روي‌ رقابت‌ بين‌ المللي‌

7 ـ تخصصي‌ شدن‌ تعداد محدودي‌ از محصولات‌ جهت‌صادرات‌.

اين‌ موارد در همه‌ جا اثرات‌ مشابهي‌ به‌ جا مي‌گذارند. با آزادسازي‌ قيمتها بهاي‌ تمام‌ اجناس‌ بالا مي‌رود به‌ نحوي‌ كه‌ دستيابي‌ به‌مايحتاج‌ اوليه‌ را براي‌ بخش‌ عظيمي‌ از مردم‌ غير ممكن‌ مي‌سازد و درعين‌ حال‌ به‌ غني‌تر شدن‌ اقليّت‌ كوچكي‌ در جامعه‌ كمك‌ مي‌كند. پايين‌آوردن‌ ارزش‌ پول‌ ملي‌ كه‌ به‌ منظور افزايش‌ صادرات‌ صورت‌ مي‌گيردباعث‌ گران‌ شدن‌ محصولات‌ وارداتي‌ كه‌ اغلب‌ براي‌ مردم‌ بسيارضروري‌ است‌، مي‌شود. عدم‌ پرداخت‌ يا كم‌ كردن‌ حقوقها باعث‌تشديد تورّم‌ حاصل‌ از آزاد سازي‌ قيمتها و افزايش‌ فقر و انزواي‌ بيشترتوده‌هاي‌ مردم‌ بيچاره‌ و محروم‌ جامعه‌ مي‌شود. البته‌ يكي‌ ديگر ازدلايل‌ فقر روزافزون‌ توده‌ها، فساد دولتهاي‌ محلي‌ است‌.
14

سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ نيز ابزار اقتصادي‌ آمريكاست‌. ديگرهيچكدام‌ از كشورهاي‌ عضو سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ به‌ غير از آمريكاكه‌ اجازه‌ي‌ هر كاري‌ از جمله‌ تحريم‌ اقتصادي‌ كوبا، ايران‌ و ليبي‌ رادارد نمي‌توانند واردات‌ كشاورزي‌ خود را محدود كنند، همچنين‌دولتها حق‌ ندارند به‌ صادرات‌ كشاورزي‌ خود كمك‌ نمايند.

همچنين‌ هيچكدام‌ از اين‌ كشورها حق‌ ندارند از ايجاد شركتهاي‌چند مليتي‌ كه‌ مشمول‌ همان‌ شرايط‌ شركتهاي‌ ملي‌ هستند، جلوگيري‌ به‌عمل‌ آورند.

تخلف‌ از اين‌ موارد هر كشوري‌ را در معرض‌ خطر تحريم‌اقتصادي‌ كه‌ خطر آن‌ به‌ مراتب‌ بالاتر از سلاحهاي‌ جنگي‌ است‌ قرارمي‌دهد. كشورهايي‌ كه‌ مطيع‌ اوامر و توقّعات‌ صندوق‌ بين‌المللي‌ پول‌هستند مي‌دانند كه‌ اين‌ صندوق‌ چه‌ ضررها و خسارتهايي‌ را براي‌ آنهابه‌ ارمغان‌ آورده‌ است‌.

پيمان‌ ماستريخت‌ نيز نقطه‌ي‌ عطف‌ و لحظه‌ي‌ سرنوشت‌ سازي‌ درروند به‌ بردگي‌ كشيده‌ شدن‌ اروپا بود. با پذيرش‌ ماستريخت‌ ديگر بيش‌از 70 درصد تصميمات‌ سياسي‌ مهم‌ به‌ وسيله‌ پارلمانهاي‌ مردمي‌ اتخاذنمي‌شود بلكه‌ توسط‌ كميسيونهايي‌ متشكّل‌ از كارشناساني‌ كه‌ در برابرهيچ‌ كس‌ جزدوازده‌ نخست‌ وزيري‌ كه‌ هر 6 ماه‌ يكبار حدود چندساعت‌ دور هم‌ جمع‌ مي‌شوند و براي‌ سرنوشت‌ 340 ميليون‌ نفرتصميم‌ مي‌گيرند پاسخگو نيستند، اتخاذ مي‌شود.

15

فصل‌ سوّم‌

دهكده‌ي‌ بزرگ‌ جهاني‌

1ـ اروپاي‌ پيمان‌ ماستريخت‌، اروپاي‌ آمريكايي‌

«هدف‌ از اين‌ پيمان‌ گسترش‌ اتحاديه‌ي‌ اروپاي‌ غربي‌ (U.E.O) به‌عنوان‌ ابزاري‌ براي‌ تقويت‌ ستون‌ اروپايي‌ ناتو مي‌باشد».

در متن‌ پيمان‌ ماستريخت‌ سه‌ بار بر مطلب‌ فوق تاكيد شده‌ است‌.

براي‌ اينكه‌ كسي‌ در مورد بردگي‌ اروپاي‌ آمريكايي‌ دچار ترديدنشود در اعلاميه‌ي‌ I خاطرنشان‌ شده‌ است‌ كه‌ «دفاع‌ مشترك‌» احتمالي‌بايد «در چارچوب‌ ناتو صورت‌ بگيرد» (بند اوّل‌)، «در چارچوب‌اتحاديه‌ي‌ اروپاي‌ غربي‌ و ناتو عمل‌ كند» و «ناتو مرجع‌ اصلي‌ مشاوره‌باقي‌ خواهد ماند».

هدف‌ از اين‌ تأكيد ويژه‌ بر نقش‌ ناتو اين‌ است‌ كه‌ اروپا به‌ يكي‌ ازعوامل‌ سياست‌ خارجي‌ آمريكا بدل‌ شود. اروپاي‌ پيمان‌ ماستريخت‌نمونه‌ي‌ كاملي‌ از قربانيان‌ سياست‌ سلطه‌ جويانه‌ي‌ آمريكا در دنياست‌.

روزنامه‌ نيويورك‌ تايمز در تاريخ‌ 8 مارس‌ 1992 سندي‌ از اسنادپنتاگون‌ را چاپ‌ كرد كه‌ در آن‌ چنين‌ آمده‌ است‌:

«وزارت‌ دفاع‌ متعقد است‌ كه‌ مأموريت‌ سياسي‌ و نظامي‌ آمريكا دردوره‌ي‌ پس‌ از جنگ‌ سرد اين‌ است‌ كه‌ به‌ هيچ‌ رقيبي‌ اجازه‌ي‌ ظهوردر اروپاي‌ غربي‌، آسيا يا در سرزمينهاي‌ كشورهاي‌ عضو جامعه‌ي‌اقتصادي‌ اروپا را ندهد».

اين‌ گزارش‌ به‌ اهميت‌ اين‌ احساس‌ كه‌ نظم‌ جهاني‌ در نهايت‌ ازسوي‌ آمريكا ارائه‌ مي‌شود اشاره‌ مي‌كند و به‌ ترسيم‌ دنيايي‌ مي‌پردازدكه‌ در آن‌ تنها يك‌ قدرت‌ غالب‌ جهاني‌ وجود دارد كه‌:

«رؤساي‌ آن‌ بايد سياستي‌ را در پيش‌ بگيرند كه‌ هدف‌ از آن‌ ناميدكردن‌ رقباي‌ احتمالي‌ كه‌ مي‌خواهند نقش‌ جهاني‌ يا منطقه‌اي‌ بهتري‌را ايفا كنند، باشد».

آمريكائيها در رابطه‌ با نقش‌ ويژه‌ي‌ ناتو اينگونه‌ اظهار داشته‌اند كه‌:

«ما بايد جلوي‌ ايجاد سيستم‌ امنيتي‌ ويژه‌ي‌ اروپا كه‌ باعث‌ تضعيف‌ناتو مي‌شود را بگيريم‌.»

اعلاميه‌ي‌ مربوط‌ به‌ روابط‌ با ناتو در بيانيه‌ي‌ نهايي‌ كنفرانس‌ماستريخت‌ جاي‌ هيچ‌ شك‌ و شبهه‌اي‌ دراين‌باره‌ باقي‌ نمي‌گذارد:

«اتحاديه‌ي‌ اروپا با رعايت‌ كامل‌ موارد تصويب‌ شده‌ در پيمان‌ ناتو،عمل‌ خواهد كرد.»

اين‌ پيمان‌ تاكيد مي‌كند كه‌ نهادهاي‌ اروپايي‌ بايد «سياست‌ مشتركي‌را در تمام‌ زمينه‌هاي‌ سياست‌ خارجي‌» در پيش‌ گيرند و به‌ قول‌ پُل‌ماري‌ دولاگورس‌() مدير مجله‌ي‌ «دفاع‌ ملي‌» اين‌ بدان‌ معناست‌ كه‌:

«ديگر هيچ‌گونه‌ سياست‌ ملي‌ وجود نخواهد داشت‌».

توصيه‌ به‌ رعايت‌ همه‌جانبه‌ي‌ نقش‌ ناتو در ماده‌ي‌ J-1 از موضوع‌V و نيز در بند J.4 تكرار شده‌ است‌.

بنابراين‌ كاملاً واضح‌ است‌ كه‌ هدف‌ از پيمان‌ ماستريخت‌ ايجاديك‌ «اروپاي‌ آمريكايي‌» است‌. در مورد سياست‌ اقتصادي‌ و اجتماعي‌و در يك‌ كلام‌ سياست‌ كلي‌ اروپا نيز وضع‌ بر همين‌ منوال‌ است‌.

جورج‌ بوش‌ در سال‌ 1991 نظريه‌ي‌ ايجاد «بازار واحد» از آمريكاتا آلاسكا را اعلام‌ كرد. وي‌ در ديدار با ابدو ديوف‌ رئيس‌ جمهورسنگال‌ خاطر نشان‌ كرد كه‌ آمريكا خواهان‌ اتحاد اقتصادي‌ آفريقا دراسرع‌ وقت‌ است‌. رونالد ريگان‌ در 8 مي‌ 1985 خواهان‌ «توسعه‌اتحاديه‌ي‌ اروپا از ليسبون‌ تا سرزمينهاي‌ اتحاد جماهير شوروي‌» شد.جورج‌ بوش‌ هم‌ از «تصميمات‌ تاريخي‌» اتخاذ شده‌ در ماستريخت‌اظهار خوشنودي‌ كرد و گفت‌:

«يك‌ اروپاي‌ متحدتر شريك‌ مطمئن‌تري‌ براي‌ آمريكا خواهد بودو خواهد توانست‌ مسؤوليت‌ بيشتري‌ را تقبل‌ كند».

كلينتون‌ هم‌ در سال‌ 1998 از ايجاد پول‌ واحد اروپا به‌ گرمي‌استقبال‌ نمود.

پيمان‌ ماستريخت‌ يعني‌ الحاق كامل‌ و قطعي‌ به‌ اقتصاد بدون‌ مرزبازار. بند G.3 اين‌ پيمان‌ بازنگري‌ در تصميمات‌ اتخاذ شده‌ راصراحتاً ممنوع‌ كرده‌ است‌.

روبرپليته‌()، مدير كل‌ سابق‌ سرويسهاي‌ اقتصادي‌ در شوراي‌ ملي‌كارفرمايان‌ فرانسه‌ و عضو كميته‌ي‌ اقتصادي‌ و اجتماعي‌ جامعه‌ي‌اقتصادي‌ اروپا، در روزنامه‌ي‌ لوموند مورخه‌ي‌ 23 ژوئن‌ 1992 پيش‌بيني‌هاي‌ زير را ارائه‌ مي‌دهد:

«تا سال‌ 1997 بيكاري‌ در اسپانيا از 16% به‌ 19% خواهد رسيد.»

در مورد يونان‌ و پرتغال‌ نيز «آمار و ارقام‌ سرسام‌ آوري‌» ارائه‌خواهد شد.

اما در مورد فرانسويها بايد گفت‌ كه‌ «براي‌ مدت‌ طولاني‌ نمي‌توان‌از آنها مخفي‌ داشت‌ كه‌ سياست‌ القاءِ شده‌ از سوي‌ پيمان‌ ماستريخت‌،تحت‌ عنوان‌ بازگشت‌ به‌ اقتصاد بازار، در واقع‌ ارتجاعي‌ترين‌ الگوي‌اقتصادي‌ در شصت‌ سال‌ اخير است‌».

بدين‌ ترتيب‌ اروپا با ملحق‌ شدن‌ به‌ بازار جهاني‌ تحت‌ رهبري‌آمريكا، كشاورزي‌، صنعت‌، تجارت‌، سينما و كل‌ فرهنگ‌ خود را دراختيار قوانين‌ تبادل‌ آزاد قرار داده‌ است‌. اقتصاددان‌ محتاطي‌ چون‌موريس‌ آليس‌() در مورد تبادل‌ آزاد چنين‌ مي‌گويد:

«در آينده‌اي‌ قابل‌ پيش‌ بيني‌، ديگر مانند امروز شاهد روي‌ آوري‌ به‌تبادل‌ آزاد جهاني‌ نخواهيم‌ بود».
16

نمونه‌هاي‌ زياد و دردناكي‌ از متضرر شدن‌ اروپا در اين‌ بازي‌وجود دارد.

قبل‌ از هرچيز در مورد آنچه‌ به‌ كشاورزي‌ اروپا مربوط‌ مي‌شودبايد گفت‌ كشاورزي‌ اين‌ قاره‌ به‌ خاطر خدمت‌ به‌ غلاّت‌ آمريكايي‌ روبه‌ نابودي‌ نهاده‌ است‌.

توافقات‌ مارس‌ 1991 كه‌ تحت‌ فشار مستقيم‌ آمريكا اتخاذ شدند،سياست‌ مشترك‌ كشاورزي‌ اروپا را كه‌ براي‌ رويارويي‌ كشاورزان‌ اين‌قاره‌ با بازارهاي‌ جهاني‌ به‌ آنها كمك‌ مي‌كرد، زير سؤال‌ برد. اين‌توافقات‌ از ترس‌ مقابله‌ به‌ مثل‌ آمريكا ـ نظير آنچه‌ اين‌ كشور براي‌تحميل‌ گوشت‌ حيواناتي‌ كه‌ با تزريق‌ هورمون‌ پرورش‌ داده‌ شده‌ و ازسوي‌ بلژيك‌ تحريم‌ شده‌ بودند، انجام‌ داد ـ اتخاذ شدند و اروپت‌بلافاصله‌ در برابر خواست‌ آمريكا سر تعظيم‌ فرود آورد. توافق‌ 21 مي‌1992 براي‌ اصلاح‌ سياست‌ مشترك‌ كشاورزي‌ شامل‌ كاهش‌ توليد غلّه‌از طريق‌ آيش‌ اجباري‌ 15 درصد از زمينهاي‌ قابل‌ كشت‌، كاهش‌ 15درصد توليد گوشت‌ گاو به‌ مدت‌ سه‌ سال‌ و كاهش‌ 5/2 درصد روغن‌حيواني‌ است‌.

به‌ منظور كاهش‌ گوشت‌ و شير، جايزه‌ ويژه‌ دامداران‌ حذف‌ شد تاقدرت‌ توليدكنندگان‌ كاهش‌ يابد و ميزان‌ توليد لبنيات‌ 2 درصد پايين‌آيد.

اين‌ ضربه‌ي‌ هولناك‌ به‌ كشاورزي‌ اروپا در زماني‌ كه‌ 5/1 ميليون‌نفر در جهان‌ با گرسنگي‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كردند، بهترين‌ فرصت‌ رادر اختيار غلّه‌ فروشان‌ آمريكايي‌ براي‌ اشباع‌ بازار تشنه‌ي‌ جهاني‌ قرارداد. هدف‌ اين‌ توافقات‌، كاهش‌ توليد و سطح‌ زير كشت‌ به‌ جهت‌تضمين‌ بازار براي‌ آمريكائيهاست‌. اين‌ در حالي‌ است‌ كه‌ 800 هزارتن‌ گوشت‌ گاو، 25 ميليون‌ تن‌ غلاّت‌، 700 هزار تن‌ روغن‌ حيواني‌ وشير خشك‌ در انبارها نگهداري‌ مي‌شود تا لطمه‌اي‌ به‌ كشاورزي‌آمريكا وارد نيايد.

صنعت‌ اروپا هم‌ كمتر از كشاورزي‌ اين‌ قاره‌ متضّرر نشده‌ است‌.آقاي‌ لئون‌ برتيان‌، كميسر اروپا در امور مربوط‌ به‌ رقابت‌ اقتصادي‌، به‌بهانه‌ي‌ حفظ‌ قوانين‌ رقابت‌ در اروپا مانع‌ خريد شركت‌ هواپيماسازي‌هاويلند توسط‌ دو شركت‌ فرانسوي‌ و ايتاليايي‌ شد. اين‌ امر موجب‌ شديك‌ گروه‌ صنعتي‌ اروپايي‌ تا حدي‌ رشد نكند كه‌ باعث‌ آزار شركتهاي‌آمريكايي‌ شود. آمريكا از تمام‌ توان‌ خوداستفاده‌ مي‌كند تا سودشركت‌ هواپيماسازي‌ اقيرباس‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ از 25 درصد فراتر نرود. اين‌در حالي‌ است‌ كه‌ اروپائيان‌ خواهان‌ 35 درصد سود هستند.آمريكائي‌ها كه‌ خود را مبلّغان‌ «تبادل‌ آزاد» معرفي‌ مي‌كنند، ايرباس‌ راتهديد مي‌كنند كه‌ بازارهايشان‌ را بر محصولات‌ آن‌ خواهند بست‌.

درتمام‌ بخشها از آب‌ معدني‌ گرفته‌ تا وسايل‌ الكترونيكي‌، همين‌شيوه‌ حاكم‌ است‌. پس‌ از آنكه‌ شركت‌ هلندي‌ فيليپس‌ و شركت‌ ايتاليايي‌ـ فرانسوي‌ تامسون‌ دست‌ از رقابت‌ با آمريكائي‌ها برداشتند، اينك‌نوبت‌ شركت‌ آلماني‌ زيمنس‌ است‌ كه‌ توليد عمده‌ي‌ خود را به‌ نفع‌شركت‌ IBM آمريكا كنار بگذارد. به‌ راحتي‌ مي‌توان‌ به‌ عمق‌ فاجعه‌اي‌كه‌ سلطه‌پذير بودن‌ِ فن‌ آوري‌ِاروپا از نظر اشتغال‌ و بيكاري‌ به‌ وجودآورده‌ است‌، پي‌برد.

مثال‌ زنده‌ي‌ ديگر به‌ قاچاق سلاح‌ مربوط‌ مي‌شود. هنوز يك‌ سال‌از فرمان‌ جورج‌ بوش‌ در مورد مبارزه‌ با توليد سلاح‌ از جمله‌سلاحهاي‌ كشتار جمعي‌ نگذشته‌ بود كه‌ در سال‌ 1991 توافقي‌ ميان‌پنتاگون‌ و وزارت‌ دفاع‌ به‌ عمل‌ آمد كه‌ طبق‌ آن‌ دولت‌ اجازه‌ داشت‌ به‌صادر كنندگان‌ آمريكايي‌ سلاح‌ در بر پايي‌ نمايشگاهها و فروش‌ آن‌كمك‌ كند.

نتيجه‌ي‌ اين‌ توافق‌ اين‌ بود كه‌ در سال‌ 1991 صادرات‌ تسليحات‌آمريكا كه‌ جنگ‌ خليج‌ فارس‌ هم‌ تبليغات‌ زيادي‌ براي‌ آن‌ كرده‌ بود،دو برابر شود. فروش‌ تسلحيات‌ در سال‌ 1991، 61 درصد افزايش‌يافت‌ و به‌ 23 ميليارد دلار رسيد.

اين‌ رقم‌ در سال‌ 1990 حدود 14 ميليارد دلار بود.

2ـ آسياي‌ آمريكايي‌

نظام‌ آمريكا به‌ موازات‌ فتح‌ مرحله‌ي‌ دوّم‌ از طريق‌ نفوذ اقتصادي‌و رام‌ كردن‌ سياسي‌ اروپا، به‌ فتح‌ مرحله‌ي‌ سوّم‌ يعني‌ دستيابي‌ به‌ آسيا ازطريق‌ شيوه‌اي‌ متفاوت‌تر، يعني‌ تهاجم‌ نظامي‌ همت‌ گماشت‌. البته‌«انجام‌ مأموريت‌» همواره‌ بهانه‌اي‌ بوده‌ است‌ كه‌ آمريكا براي‌ توجيه‌تهاجماتش‌ به‌ كشورهاي‌ اين‌ منطقه‌ ارائه‌ داده‌ است‌.

آمريكا به‌ بهانه‌ي‌ دفاع‌ از «امنيتش‌»، هزاران‌ كيلومتر دورتر ازمرزهاي‌ اين‌ كشور و در آنسوي‌ اقيانوس‌ آرام‌، به‌ كشور كُره‌ حمله‌ كردو بدينوسيله‌ «جهاني‌ شدن‌ جنگ‌ سرد» را اعلام‌ نمود. بهانه‌ي‌ اين‌ حمله‌«تهاجم‌ غافلگير كننده‌ي‌» كُره‌ي‌ شمالي‌، متحد شوروي‌، عليه‌ كُره‌ي‌جنوبي‌، (يكي‌ از پايگاههاي‌ آمريكا) در منطقه‌ بود. اين‌ تهاجم‌ آمريكادر سال‌ 1950 صورت‌ گرفت‌. در آن‌ زمان‌ بازار فروش‌ اقتصادآمريكا جوابگوي‌ نياز صنايع‌ اين‌ كشور كه‌ پس‌ از جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ به‌سرعت‌ رشد كرده‌ بودند، نبود. بنابراين‌ براي‌ حفظ‌ «توسعه‌» هرچه‌بيشتر اقتصادي‌ لازم‌ بود جنگهاي‌ ديگري‌ به‌ وجود آيد.
17

جنگ‌ كُره‌ در سال‌ 1950، جنگ‌ ويتنام‌ كه‌ تا سال‌ 1973 ادامه‌داشت‌، جنگ‌ پاناما در سال‌ 1989، جنگ‌ خليج‌ فارس‌ در سال‌ 1991و جنگ‌ كوزوو در سال‌ 1999 همگي‌ درجهت‌ جوابگويي‌ به‌ اين‌ نيازدروني‌ نظام‌ آمريكا، به‌وقوع‌ پيوستند. تمام‌ بهانه‌هايي‌ كه‌ در توجيه‌ اين‌جنگها آورده‌ مي‌شوند تنها براي‌ سرپوش‌ گذاشتن‌ بر اين‌ واقعيت‌ تلخ‌و سودجويانه‌ است‌.

بهانه‌ي‌ آمريكا براي‌ جنگهاي‌ كُره‌ و ويتنام‌ جلوگيري‌ از پيشروي‌اتحاد جماهير شوروي‌ بود. بهانه‌ي‌ جنگ‌ پاناما تنبيه‌ يك‌ قاچاقچي‌مواد مخدر به‌ نام‌ ژنرال‌ نوريگا بود كه‌ تاآن‌ زمان‌ سيا مانند رؤساي‌جمهور آمريكا با او با احترام‌ رفتار كرده‌ بود. هدف‌ از اين‌ حمايت‌تمايل‌ سيا به‌ ورود به‌ باند مافيايي‌ شبكه‌ي‌ قاچاق مواد مخدر بود.

در خليج‌ فارس‌، بهانه‌اي‌ كه‌ براي‌ شعله‌ ور كردن‌ جنگ‌ ارائه‌ شد،پاسخگويي‌ به‌ اشغال‌ كويت‌ توسط‌ عراق بود. ولي‌ وقتي‌ سازمان‌ ملل‌ضميمه‌ نمودن‌ كرانه‌ي‌ غربي‌ رود اردن‌، ارتفاعات‌ جولان‌، جنوب‌لبنان‌ و حتي‌ بيت‌ المقدس‌ به‌ وسيله‌ اسرائيل‌ را محكوم‌ كرد، مقابله‌ بااشغالگر براي‌ آمريكا معنا و مفهومي‌ نداشت‌.

تبليغات‌ همه‌ جانبه‌ي‌ رسانه‌ها باعث‌ شد همگان‌ فراموش‌ كنند كه‌كويت‌ نه‌ در زمان‌ امپراطوري‌ عثماني‌ و نه‌ در زمان‌ قيموميّت‌ انگلستان‌هيچگاه‌ مستقل‌ نبوده‌ و هنگامي‌ كه‌ ژنرال‌ قاسم‌ تصميم‌ گرفت‌ نفت‌عراق را ملي‌ كند (در آن‌ زمان‌ 94 درصد نفت‌ عراق در دست‌شركتهاي‌ غربي‌ قرار داشت‌) دولت‌ انگليس‌ با تهديدات‌ نظامي‌، كويت‌را از عراق جدا كرد. در آن‌ زمان‌ نصف‌ توليدات‌ نفت‌ عراق در كويت‌صورت‌ مي‌گرفت‌ و انگليسها يكي‌ از فاسدترين‌ حاكمان‌ و رؤساي‌قبايل‌ خاورميانه‌ را به‌ حكومت‌ آن‌ برگزيدند.

آمريكا در پاسخ‌ به‌ پيشنهادات‌ متعدد عراق براي‌ صلح‌ و عقب‌نشيني‌ نيروهايش‌ از خاك‌ كويت‌، دست‌ به‌ همان‌ عمليات‌ استعماري‌ زدكه‌ انگلستان‌ در سال‌ 1961 انجام‌ داد و باعث‌ كشته‌ شدن‌ يك‌ ميليون‌عراقي‌ شد. افكار عمومي‌ نيز به‌ كمك‌ دروغ‌ پردازيهاي‌ مطبوعات‌ وآژانسهاي‌ جهاني‌ دچار توهّم‌ و زودباوري‌ شدند. يكي‌ از مثالهاي‌آشكار اين‌ دروغ‌ پردازيها مربوط‌ به‌ دختر جواني‌ مي‌شود كه‌ مي‌گفت‌شاهد دَدمنشي‌هاي‌ سربازان‌ عراقي‌ در تاراج‌ اموال‌ كويتي‌ها و كشتن‌بچه‌هاي‌ آنها بوده‌ است‌. ولي‌ چند روز بعد مشخص‌ شد اين‌ «شاهد»كسي‌ نبوده‌ جز دختر سفير كويت‌ در واشنگتن‌ كه‌ به‌ هنگام‌ اشغال‌كويت‌ در خارج‌ از اين‌ كشور بوده‌ است‌.

انگيزه‌هاي‌ آمريكا از نابودي‌ عراق بر آنهايي‌ كه‌ با مكانيسم‌ اين‌نظام‌ آشنا هستند، پوشيده‌ نيست‌. نيكسون‌ رئيس‌ جمهور سابق‌ آمريكادر روزنامه‌ي‌ نيويورك‌ تايمز مورخه‌ي‌ 7 ژانويه‌ 1991 چنين‌مي‌نويسد:

«ما به‌ خاطر دفاع‌ از دموكراسي‌ به‌ كويت‌ نرفته‌ايم‌ چون‌ نه‌ در كويت‌و نه‌ در كشورهاي‌ منطقه‌ دموكراسي‌ وجود ندارد. ما براي‌ سركوبي‌يك‌ ديكتاتور به‌ كويت‌ نرفته‌ايم‌ چون‌ در اين‌ صورت‌ بايد به‌ سوريه‌هم‌ اعلان‌ جنگ‌ مي‌داديم‌. ما براي‌ دفاع‌ از تساوي‌ بين‌ المللي‌ هم‌ به‌كويت‌ نرفته‌ايم‌. ما به‌ اين‌ دليل‌ به‌ آنجا رفته‌ايم‌ كه‌ به‌ هيچكس‌ اجازه‌ندهيم‌ به‌ منافع‌ حياتي‌ ما لطمه‌ بزند»

آلن‌ پيرفيت‌()، تحليلگر صاحب‌ نظر مسايل‌ بين‌المللي‌ و يكي‌ ازوزراي‌ ژنرال‌ دوگل‌، پس‌ از اشاره‌ به‌ نقش‌ گروه‌ فشار طرفدار اسرائيل‌كه‌ خواهان‌ خلاص‌ شدن‌ از شرّ صدام‌ حسين‌ بودند، مي‌افزايد:

«گروه‌ فشار تجاري‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيد كه‌ جنگ‌ مي‌تواند بار ديگرچرخ‌ اقتصاد را به‌ حركت‌ در آورد. مگر جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ وسفارشات‌ زيادي‌ كه‌ براي‌ اقتصاد آمريكا به‌ همراه‌ آورد، باعث‌ نشدبه‌ بحران‌ سال‌ 1929 كه‌ تا پايان‌ جنگ‌ جهاني‌ آمريكا نتوانسته‌ بوداز آن‌ خارج‌ شود، پايان‌ داده‌ شود؟ مگر جنگ‌ كره‌ باعث‌ رونق‌مجدّد اقتصاد آمريكا نشده‌ بود؟ پس‌ هر جنگي‌ كه‌ بتواند براي‌آمريكا پيشرفت‌ به‌ همراه‌ آورد جنگ‌ مباركي‌ است‌.»

در اين‌ جاست‌ كه‌ گفته‌ي‌ ژورس‌() در مورد نظام‌ سرمايه‌ داري‌ به‌اثبات‌ مي‌رسد. وي‌ گفته‌ بود:

«سرمايه‌ داري‌ در بطن‌ خود جنگ‌ دارد همانطو كه‌ ابر غليظ‌ نشان‌ ازطوفان‌ دارد».

جنگ‌ عليه‌ يوگسلاوي‌ علاوه‌ بر انگيزه‌هاي‌ ياد شده‌، دلايل‌جديدتري‌ نيز داشت‌.

آمريكا با حمله‌ به‌ كشوري‌ كه‌ به‌ مرز هيچكدام‌ از همسايگانش‌تجاوز نكرده‌ بود و به‌ بهانه‌ي‌ «مداخله‌ي‌ بشر دوستانه‌» مردم‌ بي‌پناه‌ اين‌كشور زير شديدترين‌ بمبارانها گرفت‌. اين‌ بهانه‌ي‌ مشهور« مداخله‌ بشردوستانه‌» هيچگاه‌ مثلاً در مورد جنايات‌ تركيه‌ در كردستان‌ اين‌ كشوريا جنايتهاي‌ رژيم‌ صهيونيستي‌ عليه‌ فلسطيني‌ها صورت‌ نمي‌گيرد چون‌به‌ منافع‌ آمريكا لطمه‌ مي‌زند.
18

براي‌ آنكه‌ عمل‌ ائتلاف‌ نظامي‌ پيمان‌ ناتو كه‌ اساساً براي‌ چنين‌عملياتهايي‌ به‌ وجود نيامده‌ بود و پس‌ از فروپاشي‌ شوروي‌ و ابطال‌پيمان‌ ورشو() هيچ‌ دليلي‌ براي‌ حفظ‌ آن‌ وجود نداشت‌، موجّه‌ جلوه‌داده‌ شود، تجاوز ارتش‌ آمريكا به‌ قلب‌ اروپا با عنوان‌ مداخله‌ «جامعه‌بين‌الملل‌» صورت‌ گرفت‌. اين‌ در حالي‌ بود كه‌ مداخله‌ كنندگان‌ تنهاكشورهاي‌ استعمارگر گذشته‌ بودند و بس‌. توگويي‌، آسيا، آفريقا وآمريكاي‌ لاتين‌ عضو «جامعه‌ي‌ بين‌ الملل‌» نبودند.

حمله‌ به‌ يوگسلاوي‌ امتيازات‌ زيادي‌ رابراي‌ آمريكا به‌ همراه‌آورد. قبل‌ از هر چيز جلب‌ رضايت‌ مشتريهاي‌ ثروتمند عرب‌ با نشان‌دادن‌ خود به‌ عنوان‌ مدافع‌ مسلمانان‌. اين‌ در حالي‌ بود كه‌ اين‌ «جامعه‌بين‌الملل‌» به‌ قتل‌ عام‌ همين‌ مسلمانان‌ در عراق مشغول‌ بودند و در برابرنابودي‌ آنها در تركيه‌ و اسرائيل‌ هيچ‌ اقدامي‌ نمي‌كردند.

امتياز دوم‌ اين‌ بود كه‌ آمريكا پس‌ از جنگ‌ بوسني‌ گام‌ ديگري‌ به‌سوي‌ منطقه‌ي‌ بالكان‌ برمي‌داشت‌.

آمريكا در عين‌ حال‌ كه‌ منطقه‌ي‌ خاورميانه‌ و نفت‌ آنرا براي‌ خودحفظ‌ مي‌كند، به‌ ايجاد آشوب‌ در داغستان‌ مي‌پردازد و دوستان‌«وهابي‌» خود را وارد آنجا مي‌كند. چرا كه‌ مي‌خواهد به‌ درياي‌ خزر ونفت‌ آن‌ هم‌ نزديك‌ شود. علت‌ ايجاد اين‌ بحران‌، اطمينان‌ آمريكا ازسقوط‌ يلتسين‌ بود كه‌ كشورش‌ را دو دستي‌ تقديم‌ غرب‌ كرده‌ بود.

احياي‌ مجدد نظام‌ سرمايه‌داري‌ باعث‌ شد دومين‌ قدرت‌ دنيا يعني‌شوروي‌ به‌ وسيله‌ مافياي‌ قاچاق مواد مخدر، به‌ يكي‌ از كشورهاي‌جهان‌ سومي‌ تبديل‌ شود. قاچاقچيان‌ مواد مخدر با كمك‌ سرمايه‌داران‌آمريكايي‌، ميلياردها ميليارد پول‌ به‌ جيب‌ زدند و باعث‌ فقر و فلاكت‌توده‌هاي‌ مردم‌ روسيه‌ شدند.

3 ـ تهاجم‌ فرهنگي‌ آمريكا

بايد به‌ اين‌ مطلب‌ اشاره‌ كنيم‌ كه‌ اروپاي‌ «كشورهاي‌ دوازده‌گانه‌»،كلوپي‌ است‌ از استعمارگران‌ گذشته‌. پيشگاماني‌ چون‌ اسپانيا و پرتغال‌،امپراطوريهاي‌ بزرگي‌ نظير انگلستان‌، فرانسه‌ و بلژيك‌ و استعمارگراني‌كه‌ كمي‌ ديرتر ظهور پيدا كردند نظير آلمان‌ و ايتاليا همگي‌ عضو اين‌كلوپ‌ هستند. ولي‌ علي‌رغم‌ اين‌ واقعيت‌، 21 صفحه‌ از پيمان‌ 66صفحه‌اي‌ ماستريخت‌ به‌ توصيف‌ روابط‌ با كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌اختصاص‌ يافته‌ و در آن‌ حرفهاي‌ زيبايي‌ در مورد توسعه‌ي‌ اين‌كشورها و مبارزه‌ با فقر گفته‌ شده‌ است‌. هدف‌ اصلي‌ پيمان‌ ماستريخت‌وارد كردن‌ كشورهاي‌ در حال‌ توسعه‌ به‌ نظام‌ اقتصاد جهاني‌ ـ يعني‌همان‌ چيزي‌ كه‌ در نهايت‌ باعث‌ نابودي‌ آنها مي‌شود ـ مي‌باشد.

امروزه‌ «قدرتهاي‌» استعماري‌ گذشته‌ي‌ اروپا، علي‌ رغم‌رقابتهايشان‌ در دوران‌ استعمار، به‌ حاكميت‌ آمريكا براي‌ ايجاد يك‌استعمارنو، يكپارچه‌ و خود رأي‌ تن‌ در داده‌اند. بنابراين‌ اروپاهمچنان‌ «اروپاي‌ استعمارگر» باقي‌ مانده‌ است‌ ولي‌ اين‌بار همانطور كه‌در جنگ‌ خليج‌ فارس‌ ديديم‌، تحت‌ رهبري‌ آمريكا.

نظامي‌ كه‌ بر پايه‌ي‌ «يكتاپرستي‌ بازار» به‌ وجود آمده‌ است‌ باعث‌رواج‌ خشونت‌، جنايت‌، مواد مخدر، فرار و انواع‌ و اقسام‌ شستشوي‌مغزي‌ ـ مي‌شود و نابودكننده‌ي‌ هر فرهنگ‌ و تمدّني‌ است‌. قصد نداريم‌در اين‌ زمينه‌ به‌ تحليل‌ مفصّل‌ مسائل‌ بپردازيم‌ بلكه‌ تنها به‌ يك‌ موردآشكار و مخرّب‌ استعمار فرهنگي‌ يعني‌ سينما و تلويزيون‌ اشاره‌مي‌كنيم‌.

آمريكا و هاليوود كه‌ فرهنگ‌ را بخشي‌ از تجارت‌ مي‌دانند قصددارند به‌ كمك‌ سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ اين‌ ديدگاه‌ را بر پايه‌ اصولي‌ كه‌در سَندي‌ تحت‌ عنوان‌ «استراتژي‌هاي‌ سمعي‌ و بصري‌ آمريكا» آمده‌بر همگان‌ تحميل‌ كنند. در اين‌ سَند استراتژي‌ فرهنگي‌ آمريكا در اين‌بخش‌ برپايه‌ اصول‌ زير مي‌باشد:

ــ جلوگيري‌ از تصميمات‌ محدود كننده‌ كشورها به‌ ويژه‌ در ميزان‌پخش‌ آثار سمعي‌ و بصري‌ و تلاش‌ براي‌ آنكه‌ چنين‌تصميماتي‌ در مورد خدمات‌ ارتباطي‌ اتخاذ نشوند.

ــ بهبود شرايط‌ سرمايه‌ گذاري‌ براي‌ ساخت‌ فيلمهاي‌ آمريكايي‌ باحذف‌ مقررات‌ِ موجود.

ــ پيوند مسئله‌ سمعي‌ و بصري‌ و توسعه‌ي‌ سرويسهاي‌ جديدارتباطي‌ و ارتباط‌ از راه‌ دور در چارچوب‌ آزادي‌ از قيد وبندهاي‌ قانوني‌.

ــ مطمئن‌ شدن‌ از اينكه‌ محدوديتهاي‌ كنوني‌ در زمينه‌ي‌ تبادلات‌فرهنگي‌، شامل‌ فراورده‌هاي‌ جديد فرهنگي‌ نخواهند شد.

ــ تعدّد بخشيدن‌ به‌ پيمانها و سرمايه‌ گذاريهاي‌ آمريكا در اروپا؛

ــ قبولاندن‌ مواضع‌ آمريكا به‌ دست‌ اندركاران‌ اروپايي‌.

براي‌ درك‌ اهميت‌ اين‌ تهاجم‌ فرهنگي‌ كافي‌ است‌ نگاهي‌ به‌برنامه‌هاي‌ هفتگي‌ تلويزيون‌ فرانسه‌ بيافكنيم‌. در فيلمهاي‌ آمريكايي‌ كه‌از تلويزيون‌ پخش‌ مي‌شوند خشونت‌ به‌ اوج‌ خود مي‌رسد و «جلوه‌هاي‌ويژه‌» باعث‌ مسموم‌ كردن‌ روح‌ جوانان‌ و نوجوانان‌ مي‌شود. فيلمهاي‌ به‌اصطلاح‌ «اَكشن‌» مملو از هفت‌ تيركشي‌، زد و خورد، پهلو به‌ پهلو شدن‌ِماشينها، انفجار وآتش‌ سوزي‌ هستند. اين‌ فيلمها اثري‌ جز منحرف‌كردن‌ ذهن‌ جوانان‌ و كودكان‌ ندارند.
19

سهم‌ سينماي‌ فرانسه‌ در بازارهاي‌ آمريكا چيزي‌ حدود نيم‌ درصداست‌.

اين‌ درحالي‌ است‌ كه‌ از سال‌ 1985 تا 1994 سهم‌ فيلمهاي‌آمريكايي‌ در اروپا از 67/5 به‌ 7 درصد رسيده‌ است‌. اين‌ رقم‌ دربعضي‌ از كشورها بالغ‌ بر 90 درصد مي‌باشد.

حدود 50 شبكه‌ تلويزيوني‌ اروپايي‌ (اين‌ رقم‌ تنها شامل‌شبكه‌هاي‌ معروف‌ است‌ وشبكه‌هاي‌ كابلي‌ و غيره‌ را شامل‌ نمي‌شود)در سال‌ 1993، 53 درصد از برنامه‌هاي‌ خود را به‌ پخش‌ فيلمهاي‌آمريكايي‌ اختصاص‌ داده‌اند.

كسري‌ تراز تجاري‌ توليدات‌ سمعي‌ و بصري‌ اروپا در برابرآمريكا، از يك‌ ميليارد دلار در سال‌ 1985 به‌ 4 ميليارد دلار در سال‌1995 رسيده‌ است‌. اين‌ امر باعث‌ شده‌ در عرض‌ ده‌ سال‌ 250 هزارشغل‌ از دست‌ اروپائيان‌ برود.

استعمار در زمينه‌ي‌ سرمايه‌گذاريهاي‌ فرهنگي‌ هم‌ به‌ همين‌ نحوعمل‌ مي‌كند.

شركت‌هاي‌ عظيمي‌ چون‌ (ترنر ـ تايم‌ وارنر ـ ديسني‌ ـ اي‌، بي‌، سي‌ـ سي‌، بي‌، سي‌، و وستينگهاوس‌ استوديوهاي‌ اروپا را تحت‌ كنترل‌خود در آورده‌اند. اين‌ شركتها شبكه‌ سالنهاي‌ متعدّد خود را توسعه‌داده‌ و به‌ عنوان‌ رئيس‌ و كارشناس‌ به‌ هسته‌ي‌ مديريتي‌ شبكه‌هاي‌ كابلي‌نفوذ كرده‌اند. اين‌ شركتها قراردادهاي‌ زيادي‌ با شركتهاي‌ محلي‌ منعقدمي‌كنند كه‌ در آن‌ سهم‌ بيشتر همواره‌ نصيب‌ آنها مي‌شود. آنها چون‌فاتحان‌، به‌ كشورهاي‌ شرق‌ نفوذ مي‌كنند و در صدد به‌ چنگ‌ آوردن‌شبكه‌هاي‌ خصوصي‌ هستند.

يك‌ شركت‌ عظيم‌ جهاني‌ متشكل‌ از 5 يا 6 گروه‌ به‌ رهبري‌آمريكا، حدود 140 شركت‌ سمعي‌ و بصري‌ انحصاري‌ و ملي‌ اروپا رادر خود هضم‌ كرده‌است‌. درآمد اين‌ گروه‌، سرسام‌ آور است‌ و از 1/2ميليارد دلار در سال‌ 1995 به‌ 6/3 ميليارد دلار در سال‌ 1998رسيده‌است‌.

پرفسور پي‌ ير بورديو، در آخرين‌ روزهاي‌ سال‌ 1999 در برابرشوراي‌ بين‌ المللي‌ موزه‌ي‌ راديو و تلويزيون‌، سؤال‌ زير را از «اربابان‌جديد دنيا» ـ كساني‌ چون‌ جورج‌ لوكاس‌ كه‌ در فيلم‌ «جنگ‌ ستارگان‌»قصد دارند گذشته‌ و آينده‌ي‌ انسان‌ را به‌ نمايش‌ بگذارند ـ پرسيد:

«آيا واقعاً مي‌دانيد چه‌ كار مي‌كنيد؟ آيا مي‌دانيد قانون‌ «حداكثرسود» فرهنگ‌ دنيا را نابود خواهد كرد؟»

فيلم‌ جورج‌ لوكاس‌ يعني‌ «جنگ‌ ستارگان‌» روشن‌ترين‌ جواب‌ را به‌اين‌ سؤال‌ داده‌ است‌. لوكاس‌ اقرار مي‌كند كه‌ ساخت‌ اين‌ فيلم‌ 110ميليون‌ دلار خرج‌ برداشته‌ است‌ ولي‌ حتّي‌ قبل‌ از اكران‌ فيلم‌ و قبل‌ ازآنكه‌ بتوان‌ در مورد كيفيت‌ آن‌ قضاوت‌ نمود، بازاريابي‌ و تبليغات‌وسيعي‌ براي‌ آن‌ صورت‌ گرفت‌ و با فروش‌ «محصولات‌ جانبي‌» ـ نظيرماكت‌ِ قهرمانان‌ فضايي‌، اسباب‌ بازي‌ و تي‌شرتهايي‌ كه‌ عكسهايي‌ ازصحنه‌هاي‌ فيلم‌ را روي‌ آنها نقاشي‌ كرده‌ بودند ـ قسمت‌ اعظم‌ مخارج‌فيلم‌ تأمين‌ شد.

اين‌ امر بيانگر اين‌ واقعيت‌ است‌ كه‌ دغدغه‌هاي‌ تجاري‌ و بويژه‌سودجويي‌ بيش‌ از حد، مهمترين‌ مساله‌ي‌ در آفرينش‌ آثار هنري‌ به‌شمار مي‌آيند و تعيين‌ كننده‌ محتوا هستند. پخش‌ اين‌ آثار بستگي‌ كامل‌به‌ بازاريابي‌ و تبليغات‌ دارند.

در مورد شركتهاي‌ انتشاراتي‌ هم‌ وضع‌ بر همين‌ منوال‌ است‌. از نظرانتشاراتي‌هاي‌ بزرگ‌، كتاب‌ خوب‌ و بد وجود ندارد بلكه‌ براي‌ آنهاتنها دو نوع‌ كتاب‌ قابل‌ عرضه‌ وجود دارد؛ آنهايي‌ كه‌ به‌ كمك‌ تبليغات‌و مُد، خوانندگان‌ زيادي‌ را جلب‌ مي‌كنند و آنهايي‌ كه‌ نظير آثار به‌ جامانده‌ از استاندال‌ يا وان‌ كوك‌ (در زمينه‌ نقاشي‌) هميشه‌ از شهرت‌زيادي‌ برخوردارند.

در دنيايي‌ كه‌ همه‌ چيز كالا به‌ شمار مي‌آيد، كدام‌ ناشر، كدام‌موسيقيدان‌ و كدام‌ هنرپيشه‌ يا نقّاش‌ در سطح‌ دنيا قادر به‌ رقابت‌ باكوكاكولا، ديسني‌ لند يا مك‌ دونالد خواهد بود؟

بله‌! چنين‌ است‌ نتيجه‌ي‌ نظامي‌ كه‌ در آن‌ همه‌ي‌ ارزشها، قابل‌ خريدو فروش‌ هستند و فيلم‌، تابلو يا آواز «كالاهايي‌» هستند، مانند سايركالاها و مي‌توانند سودآور و در عين‌ حال‌ بي‌ريشه‌ باشند. مهم‌ اين‌است‌ كه‌ بتوانند نظر انسان‌ «جهاني‌ شده‌» و تحت‌ تأثير تبليغات‌ تجاري‌و قدرت‌ «پول‌ و رسانه‌ها» را به‌ خود جلب‌ كنند!

4ـ نظام‌ اقتصاد جهاني‌

هنوز مراحل‌ ديگري‌ نيز براي‌ نابودي‌ كامل‌ استقلال‌ ملتها باقي‌مانده‌ است‌. قبل‌ از هر چيز «حق‌ ضرب‌ پول‌» كه‌ قرنها به‌ عنوان‌ ملاك‌اصلي‌ حاكميت‌ ملي‌ كشورها به‌ شمار مي‌رفت‌ با نظريه‌ي‌ ايجاد پول‌واحد اروپايي‌ يا يورو كه‌ همراه‌ آن‌ پا به‌ قرن‌ بيست‌ و يكم‌ نهاده‌ايم‌ ازاروپائيان‌ گرفته‌ شد. اين‌ بارزترين‌ نمونه‌ي‌ تهاجم‌ فرهنگي‌ است‌.
20

در ديدگاه‌ آمريكائي‌ها، اكنون‌ نوبت‌ اتمام‌ كار عظيم‌ و مهم‌ّ«جهاني‌ شدن‌» يعني‌ نابودي‌ كامل‌ اقتصاد و فرهنگ‌ ملتها به‌ نفع‌امپراطوري‌ آمريكا و نظام‌ يكتاپرستي‌ بازار، رسيده‌ است‌. طرح‌«توافق‌ چند جانبه‌ در مورد سرمايه‌گذاري‌» (AMI) كه‌ به‌ حق‌ مي‌توان‌آن‌ را «يك‌ ماشين‌ جهنّمي‌ براي‌ نابودي‌ دنيا» ناميد نيز در همين‌راستاست‌. در واقع‌ پس‌ از قوانين‌ مستبدانه‌ي‌ آمريكا در مورد نظام‌پولي‌ دنيا از طريق‌ صندوق‌ بين‌المللي‌ پول‌ و سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌، به‌چنگ‌ آوردن‌ كل‌ّ دنيا مستلزم‌ يك‌ قرارداد چند جانبه‌ براي‌ «آزادي‌سرمايه‌گذاريها» بود.

هدف‌ اين‌ آخرين‌ مرحله‌ از ليبراليسم‌، ايجاد نظام‌ سلطنت‌ مطلقه‌ي‌بازار در كل‌ دنيا و برداشتن‌ موانع‌ موجود بر سر راه‌سرمايه‌گذاريهاست‌. شركتهاي‌ چند مليتي‌ بايد از همان‌ امتيازاتي‌برخوردار باشند كه‌ شركتهاي‌ ملي‌ برخوردارند. از جمله‌ اين‌ امتيازات‌آزادي‌ سرمايه‌ گذاري‌، اخراج‌ پرسنل‌، خارج‌ نمودن‌ مراكز توليد وتحقيق‌ از حالت‌ محلي‌ و سرپيچي‌ از قوانين‌ كار و محيط‌ زيست‌ رامي‌توان‌ برشمرد. دولتها نيز بدون‌ هيچ‌ قيد و شرطي‌ پذيرفته‌انداختلافات‌ را در اتاق بازرگاني‌ بين‌المللي‌ و بر اساس‌ قوانين‌ سازمان‌تجارت‌ جهاني‌ حل‌ّ و فصل‌ كنند. تمام‌ احكام‌ اين‌ نهاد فرامِلّي‌، قطعي‌ وواجب‌ُالاجراست‌. و در نتيجه‌ امكان‌ تجديد نظر در آنها وجود ندارد.مطابق‌ قوانين‌ آمريكايي‌ اين‌ سازمان‌ «براي‌ آنكه‌ سرمايه‌گذار بتواند دربرابر دولت‌ ميزبان‌ مقاومت‌ كند، خسارت‌، هر چند ناچيز نبايد قبل‌ ازآنكه‌ به‌ داوري‌ گذاشته‌ شود، پرداخت‌ گردد».

اين‌ طرح‌ به‌ روشني‌ خاطر نشان‌ مي‌كند كه‌: «توافق‌ چند جانبه‌ درمورد سرمايه‌ گذاري‌ مانند هر توافق‌ بين‌ المللي‌ ديگري‌، تا حدودي‌باعث‌ كاهش‌ حاكميت‌ ملّي‌ مي‌شود».

اين‌ طرح‌ كه‌ در مورد تمام‌ كشورهاي‌ دنيا قابل‌ اجراست‌، تنهاتوسط‌ كشورهاي‌ عضو سازمان‌ همكاري‌ و توسعه‌ي‌ اقتصادي‌ كه‌ شامل‌ثروتمندترين‌ كشورهاي‌ جهان‌ است‌ مورد بحث‌ و بررسي‌ قرار گرفت‌و كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌ كوچكترين‌ نقشي‌ در تصويب‌ آن‌ نداشتند. اين‌در حالي‌ است‌ كه‌ اين‌ طرح‌ نتايج‌ وحشتناكي‌ در زمينه‌ي‌ اشتغال‌،بهداشت‌، خدمات‌ دولتي‌، تأمين‌ اجتماعي‌ و محيط‌ زيست‌ براي‌ اين‌كشورها در پي‌ خواهد داشت‌.

اين‌ برنامه‌ در زمينه‌ي‌ «اجتماعي‌» نيز بر لزوم‌ نابرابري‌ تأكيدمي‌كند. سازمان‌ همكاري‌ و توسعه‌ي‌ اقتصادي‌ «گودال‌ نابرابريها» راچيزي‌ مي‌داند كه‌ «منطق‌ اقتصادي‌» آنرا مي‌طلبد. البته‌ اين‌ سازمان‌اهميّت‌ چنداني‌ به‌ درستي‌ يا نادرستي‌ اين‌ منطق‌ نمي‌دهد.

شايان‌ ذكر است‌ كه‌ مسؤولان‌ فرانسه‌ (چه‌ دست‌ چپي‌ و چه‌ دست‌راستي‌) هيچ‌ اعتراضي‌ به‌ اين‌ طرح‌ ـ كه‌ نه‌ تنها مستلزم‌ خصوصي‌ سازي‌كامل‌ شركتهاست‌ بلكه‌ دولت‌ هم‌ نمي‌تواند به‌ واسطه‌ي‌ آن‌ به‌ضعيف‌ترها كمك‌ بكند ـ نكردند مگر به‌ جنبه‌ي‌ فرهنگي‌ آن‌. چنين‌توافقاتي‌ لطمه‌ي‌ شديدي‌ به‌ فرهنگ‌ ملتها وارد مي‌آورد؛ مثلاً اين‌طرح‌ باعث‌ نابودي‌ سينماي‌ فرانسه‌ مي‌شود و نفوذ و سلطه‌ي‌ سينماي‌هاليوود را افزايش‌ مي‌دهد. نفوذ محافل‌ اطلاعاتي‌ آمريكا از طريق‌سرمايه‌گذاري‌ بيش‌ از حد و مرز در مطبوعات‌ و صنعت‌ چاپ‌ و نشر،تضمين‌كننده‌ي‌ اين‌ خواست‌ آمريكائي‌هاست‌ و روح‌ و جسم‌ انسانها رامطيع‌ منطق‌ بازار و كالا خواهد كرد.

بدون‌ شك‌ وظيفه‌ي‌ ما اين‌ است‌ كه‌ زندگي‌ و معناي‌ آنرا از چنگال‌شركتهاي‌ عظيم‌ چند مليتي‌ آزاد كنيم‌. اين‌ شركتها عمدتاً در اختيار 29كشور عضو سازمان‌ همكاري‌ و توسعه‌ي‌ اقتصادي‌ كه‌ دو سوم‌ سرمايه‌گذاريهاي‌ جهان‌ (يعني‌ 340 ميليارد دلار در سال‌ 1995) را به‌ خوداختصاص‌ داده‌اند، قرار دارند.

5 ـ سلطه‌ي‌ صنايع‌ نظامي‌

اهميّت‌ نظريه‌ي‌ نظامي‌ ـ صنعتي‌ كه‌ الهام‌ بخش‌ نظام‌ آمريكاست‌ برهيچ‌ كس‌ پوشيده‌ نيست‌. آقاي‌ پل‌ ماري‌ دولاگورس‌ يكي‌ از زبده‌ترين‌تحليلگران‌ جغرافياي‌ سياسي‌ و روابط‌ بين‌الملل‌ در فرانسه‌، اقدام‌ به‌چاپ‌ دو گزارش‌ مهم‌ در مورد اهداف‌ اصلي‌ استراتژي‌ آمريكا در دنياكرده‌ است‌. اين‌ گزارشها توسط‌ پُل‌ ولف‌ ويتز() و دريادارجرميس‌()، معاونان‌ كميته‌ رؤساي‌ ستاد مشترك‌ آمريكا نوشته‌ شده‌است‌. در زير به‌ چكيده‌هايي‌ از اين‌ دو گزارش‌ اشاره‌ مي‌كنيم‌:

ــ «نظم‌ نوين‌ جهاني‌ تنها توسط‌ آمريكا اجرا خواهد شد. اين‌ كشوربايد در شرايطي‌ قرار گيرد كه‌ بتواند در صورتيكه‌ انجام‌ يك‌ عمل‌دسته‌ جمعي‌ امكان‌پذير نباشد يا در صورت‌ به‌ وجودآمدن‌ بحراني‌كه‌ مستلزم‌ عمل‌ سريع‌ و بلافاصله‌ است‌، به‌ تنهايي‌ و مستقلاً عمل‌كند»

ــ «ما بايد جلوي‌ تشكيل‌ يك‌ سيستم‌ امنيتي‌ مختص‌ّ اروپا كه‌ منجربه‌ ضعيف‌ شدن‌ ناتو مي‌شود را بگيريم‌»

ــ «وارد كردن‌ آلمان‌ و ژاپن‌ در يك‌ سيستم‌ امنيتي‌ گروهي‌ به‌رهبري‌ آمريكا مي‌تواند مفيد باشد.»
21

ــ «منصرف‌ كردن‌ رقباي‌ احتمالي‌ از انديشه‌ ايفاي‌ نقشي‌ مهمترضروري‌ است‌. براي‌ نيل‌ به‌ اين‌ مقصود بايد ابرقدرت‌ واحد بودن‌آمريكا به‌ وسيله‌ي‌ رفتاري‌ سازنده‌ و ايجاد نيروي‌ نظامي‌ قدرتمند ـبراي‌ منصرف‌ كردن‌ كشور يا گروهي‌ از كشورها از ناديده‌ گرفتن‌برتري‌ آمريكا ـ بر همگان‌ آشكار گردد.»

ــ «آمريكا بايد به‌ منافع‌ ملل‌ صنعتي‌ و پيشرفته‌ توجه‌ كافي‌ داشته‌باشد تا آنها را از ناديده‌ گرفتن‌ رهبري‌ آمريكا و زير پانهادن‌ نظم‌اقتصادي‌ و سياسي‌ موجود دلسرد و ناميد كند»

اهدافي‌ كه‌ در بالا ذكر شده‌ در متون‌ دولتي‌ نيز مورد تأييد قرارگرفته‌اند. ازجمله‌ مي‌توان‌ به‌ متن‌ زير كه‌ از مجله‌ ويژه‌ نيروي‌ دريايي‌آمريكا استخراج‌ شده‌ است‌ اشاره‌ كرد:

ــ «ما بايد همواره‌ به‌ بازارهاي‌ اقتصادي‌ سراسر دنيا و منابع‌ لازم‌براي‌ رفع‌ نيازهاي‌ صنعتي‌ كشورمان‌ دسترسي‌ داشته‌ باشيم‌. بنابراين‌لازم‌ است‌ توانايي‌ مداخله‌ نظامي‌ داشته‌ باشيم‌. در اين‌ زمينه‌ بايدمتخصصاني‌ داشته‌ باشيم‌ كه‌ توانايي‌ اجراي‌ مأموريتهاي‌ زيادي‌، ازعمليات‌ ضد شورش‌ گرفته‌ تا ايجاد جنگ‌ رواني‌ را داشته‌ باشد.»

ــ «ما همچنين‌ بايد به‌ گسترش‌ سريع‌ فن‌ آوري‌ تسليحاتي‌ كه‌ ممكن‌است‌ قدرتهاي‌ جديد محلي‌ در جهان‌ سوم‌ به‌ آن‌ دست‌ بيابند، توجه‌خاصي‌ داشته‌ باشيم‌.»

ــ «بنابراين‌ اگر ملت‌ ما مي‌خواهد اعتبار نظامي‌ خود را در قرن‌آينده‌ به‌ همگان‌ ثابت‌ كند بايد به‌ توسعه‌ي‌ توانايي‌هاي‌ نظامي‌ خوددر همه‌ زمينه‌ها بپردازد.»

آمريكا در سوم‌ اكتبر 1999 «قراردادي‌ كه‌ آزمايشهاي‌ هسته‌اي‌ رابه‌ كلي‌ منع‌ مي‌كرد و نيز قراردادهاي‌ امضاي‌ شده‌ در مورد موشكهاي‌ضد موشك‌» را نقض‌ كرد، چرا كه‌ چنين‌ تسليحاتي‌ باعث‌ افزايش‌قدرت‌ آمريكا و نيل‌ به‌ آرزوي‌ ديرين‌ تسخير دنيا و «جنگ‌ ستارگان‌»مي‌شود.

آخرين‌ آزمايش‌ هسته‌اي‌ آمريكا كه‌ در سوم‌ اكتبر 1999 بابودجه‌اي‌ معادل‌ 3/10 ميليارد دلار انجام‌ شد، ياد آورد «ابتكار دفاع‌استراتژيك‌» رونالد ريگان‌ و نشانه‌ي‌ شروع‌ مرحله‌اي‌ جديد در رقابت‌تسليحاتي‌ در زمينه‌ي‌ سلاح‌هاي‌ هسته‌اي‌ بود.

6ـ دنياي‌ نامتعادل‌ آمريكايي‌

ايجاد بي‌ثباتي‌ در دنيا توسط‌ آمريكا پديده‌ي‌ جديدي‌ نيست‌ وهمواره‌ يكي‌ از مسايل‌ استراتژيكي‌ نظام‌ اين‌ كشور بوده‌ است‌. هدف‌ ازايجاد اين‌ بي‌ثباتي‌، بهره‌برداري‌ حداكثر از منابع‌ كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌بوده‌ است‌. ريچارد امرمن‌ يكي‌ از مورخان‌ سياسي‌ آمريكا با اشاره‌ به‌نظرات‌ آيزنهاور در اين‌ زمينه‌ مي‌گويد:

«منابع‌ كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌ بايد به‌ دقت‌ تحت‌ كنترل‌ آمريكا باشد.»

نتيجه‌ي‌ اصلي‌ آمريكاگرايي‌، تمركز روزافزون‌ ثروت‌ در دست‌گروههاي‌ بزرگ‌ صنعتي‌ و فلاكت‌ بيش‌ از حد توده‌هاي‌ عظيم‌ مردم‌، به‌ويژه‌ در كشورهاي‌ «توسعه‌ نيافته‌» و وابستگي‌ آنها به‌ استعمارگران‌گذشته‌ و حال‌ است‌. فرهنگ‌ و اقتصاد بومي‌ روز به‌ روز بيشتر دچارضرر و زيان‌ مي‌شود تا به‌ جاي‌ آن‌ فرهنگ‌ و اقتصاد استعمارگران‌رونق‌ بيشتري‌ پيدا كند.

بين‌ سالهاي‌ 1975 تا 1992 تعداد گروهها و شركتهاي‌ چند مليّتي‌آمريكايي‌ سه‌ برابر شده‌ و از هزار گروه‌ كه‌ داراي‌ 82 هزار شعبه‌ بودندبه‌ 37500 گروه‌ كه‌ 207 هزار شعبه‌ را در اختيار گرفته‌اند، رسيده‌است‌. اين‌ گروهها كه‌ نصف‌ ثروت‌ دنيا را در دست‌ گرفته‌اند، بيشتر درآمريكا، اروپا يا ژاپن‌ مستقر شده‌اند.

تمركز سرمايه‌ در دست‌ يك‌ گروه‌ به‌ آنجا رسيده‌است‌ كه‌«كنفرانس‌ سازمان‌ ملل‌ در مورد تجارت‌ و توسعه‌» در گزارش‌ سال‌1998 خود درباره‌ي‌ سرمايه‌گذاريهاي‌ بين‌المللي‌ تاكيد كرده‌ است‌ كه‌صد گروه‌ اقتصادي‌ از طريق‌ «ادغام‌» و بازي‌ خصوصي‌ سازي‌ به‌«اربابان‌ دنيا» تبديل‌ شده‌اند.

اين‌ كنفرانس‌ خاطرنشان‌ مي‌كند كه‌ ادغامهاي‌ سه‌ ماهه‌ي‌ اول‌ سال‌1999 به‌ اندازه‌ كل‌ ادغامها در سال‌ 1998 بوده‌ است‌.

از اين‌ رهگذر روز به‌ روز بر فاصله‌ ميان‌ كشورهاي‌ غني‌ وكشورهاي‌ فقير() افزوده‌ مي‌شود. به‌ گونه‌اي‌ كه‌ آفريقا كه‌ محرومترين‌قاره‌ دنيا به‌ شمار مي‌آيد در سال‌ 1999 تنها توانست‌ 3/1 درصد ازسرمايه‌گذاري‌هاي‌ دنيا را جذب‌ كند.

در عرض‌ سي‌ سال‌، از 1950 تا 1980، فاصله‌ كشورهاي‌ «شمال‌»و كشورهاي‌ «جنوب‌» از 130 به‌ 1150 رسيده‌ است‌. و اين‌ در حالي‌ است‌كه‌ سياستمداران‌ و رسانه‌هاي‌ جمعي‌ اين‌ دهه‌ را «دهه‌ي‌ توسعه‌»مي‌نامند! در سال‌ 1980 سي‌ و سه‌ درصد جمعيت‌ كشورهاي‌ جهان‌سوم‌ دچار سوء تغذيه‌ بودند كه‌ اين‌ رقم‌ در سال‌ 1998 به‌ 37 درصدرسيده‌ است‌.

قوانين‌ نظام‌ آمريكا سبب‌ شده‌ است‌ فاصله‌ ميان‌ كساني‌ كه‌ دارند وآن‌هايي‌ كه‌ ندارند در همان‌ كشورهاي‌ «غني‌» چند برابر شود؛ در سال‌1991، تنها پنج‌ درصد مردم‌ آمريكا حدود 90 درصد ثروت‌ ملي‌ رادر اختيار داشتند. در فرانسه‌ 6 درصد مردم‌ حدود 50 درصد ثروت‌ملي‌ را در اختيارگرفته‌اند و 94 درصد بقيه‌، 50 درصد ديگر را بين‌خود قسمت‌ كرده‌اند.
22

نتيجه‌ي‌ كلي‌ آمريكاگرايي‌ كه‌ همان‌ نظام‌ سرمايه‌ داري‌ از نوع‌شديد آن‌ است‌، ايجاد «دنيايي‌ شكسته‌» ميان‌ كشورهاي‌ شمال‌ وكشورهاي‌ جنوب‌ است‌. سالانه‌ 45 ميليون‌ نفر در كشورهاي‌ جنوب‌ به‌دليل‌ گرسنگي‌ يا سوء تغذيه‌ جان‌ مي‌دهند. از اين‌ رقم‌ 5/13 ميليون‌نفرآنها را كودكان‌ تشكيل‌ مي‌دهند. اين‌ بدان‌ معناست‌ كه‌ الگوي‌رشدي‌ كه‌ مدنظر آمريكاست‌ و بسياري‌ از كشورهاي‌ جهان‌ از نمونه‌ي‌آمريكايي‌ آن‌ تقليد مي‌كنند يا مجبورند آنرا تحمل‌ كنند، در هر دوروز يك‌ هيروشيماي‌ جديد براي‌ بشريت‌ به‌ وجود مي‌آورد.()

وقتي‌ آقاي‌ بوش‌ اعلام‌ مي‌كند:

«بايد يك‌ منطقه‌ آزاد تجاري‌ از آلاسكا تا سرزمين‌ آتش‌ به‌ وجودآوريم‌».

و وزير امور خارجه‌ي‌ وي‌، جان‌ باكر، مي‌گويد:

«بايد يك‌ منطقه‌ي‌ بازار آزاد از وانكوور() تا ولادي‌وستوك‌()ايجاد كنيم‌».

بزرگترين‌ بحث‌ قرن‌ پيرامون‌ سؤال‌ زير آغاز مي‌شود:

«آيا بايد اجاره‌ داد بشريت‌ را به‌ اين‌ صليب‌ طلايي‌ بكشند؟»

23

فصل‌ چهارم‌

توربوكاپيتاليسم‌، حيله‌اي‌ نوين‌

كاپيتاليسم‌ يا توربوكاپيتاليسم‌ نظامي‌ است‌ كه‌ روند آمريكاگرايي‌ رابه‌ عنوان‌ يك‌ پديده‌ي‌ سريع‌ و غيرقابل‌ تغيير بر دنيا تحميل‌ مي‌كند. درمورد ويژگيهاي‌ اين‌ نظام‌ كتابي‌ نيز توسط‌ انتشارات‌ اوديل‌ جاكوب‌ به‌چاپ‌ رسيده‌ است‌.

نام‌ اين‌ كتاب‌ «توربوكاپيتاليسم‌» است‌ و توسط‌ يك‌ متخصّص‌آمريكايي‌ و بنيانگذار چندين‌ شركت‌ تجاري‌ و نظريه‌ پرداز چيزي‌ كه‌خود آنرا «توربو كاپيتاليسم‌» مي‌نامد، نوشته‌ شده‌ است‌. او كه‌ از منظري‌كاملاً متفاوت‌ با ما به‌ نظام‌ آمريكا مي‌نگرد، تحليل‌ مشابه‌ تحليل‌ ما، ازآن‌ ارائه‌ مي‌دهد ولي‌ تحليل‌ وي‌ براي‌ تمجيد از اين‌ نظام‌ و ارائه‌پيشنهادي‌ براي‌ جهاني‌ شدن‌ آن‌ مي‌باشد.

اين‌ دو تحليل‌ بيانگر دو ديدگاه‌ متفاوت‌ در توصيف‌ يك‌ پديده‌ي‌واحد هستند. من‌ از تمام‌ كساني‌ كه‌ مايلند معنا و مفهوم‌ جنبش‌ تاريخي‌عصر حاضر را درك‌ كنند، تقاضا مي‌كنم‌ كتاب‌ «توربوكاپيتاليسم‌»نوشته‌ ادوارد ان‌. لوتواك‌ را بخوانند تا دريابند از هر نقطه‌ نظري‌ كه‌ به‌نظام‌ آمريكا بنگريم‌ ـ انتقادي‌ يا ستايش‌آميز ـ به‌ يك‌ نتيجه‌ واحدخواهيم‌ رسيد.

اينك‌ به‌ بيان‌ موضوعاتي‌ خاص‌ از ديدگاه‌ اين‌ كتاب‌ خواهيم‌پرداخت‌:

1ـ تعريف‌ نظام‌

صفحه‌ي‌ 40:

يك‌ مفهوم‌ مهّم‌ مبناي‌ قانون‌ شماره‌ يك‌ توربوكاپيتاليسم‌ آمريكارا تشكيل‌ مي‌دهد؛ نظر كتاب‌ مقدس‌ و گفته‌هاي‌ عيسي‌ مسيح‌ هر چه‌ كه‌باشد، داشتن‌ ثروت‌ منافاتي‌ با تقوا و پرهيرگاري‌ ندارد. برعكس‌،داشتن‌ ثروت‌ نشانه‌ي‌ رحمت‌ و بركت‌ الهي‌ است‌.

صفحه‌ي‌ 44:

به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ توانايي‌ ثروت‌ اندوزي‌ به‌ قداست‌ نزديك‌ است‌،ناتواني‌ در خلاص‌ شدن‌ از چنگال‌ فقر، بوي‌ گناه‌ و معصيت‌ مي‌دهد.

صفحه‌ي‌ 130:

افزايش‌ بيش‌ از حد درآمد به‌ واسطه‌ي‌ اخراج‌ كاركنان‌ مسير مي‌شود.

صفحه‌ي‌ 50:

اين‌ الگو به‌ صورت‌ زير خلاصه‌ مي‌شود: خصوصي‌ سازي‌ + خذف‌مقررات‌ تجاري‌ + جهاني‌ شدن‌ ‌ توربوكاپيتاليسم‌ ‌ پيشرفت‌

صفحه‌ي‌ 53:

طرفداران‌ اين‌ نظام‌ به‌ عبارت‌ «بازار آزاد» بسنده‌ مي‌كنند ولي‌منظور آنها از اين‌ عبارت‌ چيزي‌ غير از توانايي‌ خريد و فروش‌ است‌.آنها تنها به‌ دنبال‌ يك‌ الگو هستند و از آن‌ پيروي‌ مي‌كنند كه‌ هماناالگوي‌ شركت‌ خصوصي‌، آزاد از هر نوع‌ كنترلي‌ از سوي‌ دولت‌ ياسنديكاها، رها از ملاحظات‌ احساساتي‌ در مورد سرنوشت‌ كاركنان‌ ياتجمعات‌ محلي‌، ناآشنا با موانع‌ گمركي‌ و معاف‌ از ماليات‌ است‌. چيزي‌كه‌ آنها بر آن‌ تأكيد مي‌كنند خصوصي‌سازي‌ در تمام‌ زمينه‌ها و تبديل‌شدن‌ تمام‌ مؤسسات‌ اعم‌ از دانشگاهها، زندانها، كتابخانه‌ها، مدارس‌ابتدايي‌، آسايش‌گاههاي‌ سالمندان‌ و غيره‌ به‌ شركتهاي‌ درآمد زا است‌.

صفحه‌ي‌ 150:

جنبش‌ خصوصي‌ سازي‌ شركتهاي‌ دولتي‌ به‌ منظور افزايش‌ توان‌آنها يكي‌ از اهداف‌ مي‌باشد. تحليلگران‌، اخراجهاي‌ دسته‌ جمعي‌كاركنان‌ را يكي‌ از شاخص‌هاي‌ مديريت‌ صحيح‌ مي‌دانند().

صفحه‌ي‌ 112:

مطابق‌ نظريه‌هاي‌ جديد، شركتي‌ كه‌ باعث‌ ايجاد شغل‌ مي‌شود، غلط‌اداره‌ مي‌شود چرا كه‌ اين‌ كار باعث‌ كاهش‌ سود دهي‌ خواهد شد.

صفحه‌ي‌ 114:

از اين‌ مقايسه‌ يك‌ چيز مشخص‌ مي‌شود: هر جا سرمايه‌ سود رسان‌باشد، كار كم‌ است‌ و بر عكس‌ هر جا سرمايه‌ سود چنداني‌ نداشته‌ باشدكار فراوان‌ است‌.

صفحه‌ي‌ 112:

مي‌بينيم‌ نمونه‌هاي‌ موفقيت‌آميز در مورد صادرات‌ تكنولوژي‌ برترآمريكا بويژه‌ در بخش‌ اطلاع‌رساني‌ بسيار زياد بوده‌ است‌ و درستي‌ وصحت‌ آزاد سازي‌ تبادلات‌ ـ يعني‌ تلاش‌ آمريكا براي‌ يكي‌ كردن‌اقتصاد جهاني‌ از طريق‌ برداشتن‌ كليه‌ موانع‌ موجود بر سر راه‌ تجارت‌،سرمايه‌ گذاري‌ يا اخراج‌ كاركنان‌ ـ به‌ همه‌ ثابت‌ شده‌ است‌. در مقابل‌طبق‌ روشن‌ترين‌ برآوردها، از دست‌ دادن‌ حدود دوميليون‌ شغل‌ بر اثرواردات‌ در ساير بخشها قابل‌ اغماض‌ است‌ چرا كه‌ اين‌ شغل‌هاپايين‌ترين‌ شغلها هستند.

صفحه‌ي‌ 25:

توربوكاپيتاليسم‌ در جهت‌ حذف‌ امتيازات‌، نه‌ تنها باعث‌ ناراحتي‌كارگران‌ خواهد شد، بلكه‌ تاجران‌ خرده‌ پا نيز كه‌ از انحصار محلي‌براي‌ توزيع‌ توليدات‌ خود سود مي‌بردند، با زياد شدن‌ سوپرماركتها يافروشگاههاي‌ بزرگ‌ زنجيره‌اي‌ به‌ ورشكستگي‌ كشيده‌ شده‌ و از اين‌سيستم‌ ضربه‌ خواهند ديد.

2ـ عدالت‌ اجتماعي‌ و سود اقتصادي‌

صفحه‌ي‌ 279:

طبيعاً ممكن‌ است‌ تقسيم‌ درآمدها بسيار نابرابر صورت‌ گيرد. مثلاًدر آمريكا در سال‌ 1970 درآمد خانواده‌هاي‌ غني‌ يعني‌ 5% كل‌ّجمعيت‌ اين‌ كشور، 16 تا 15 درصد كل‌ درآمدها بوده‌ است‌. اين‌ رقم‌در اوايل‌ دهه‌ بعد به‌ 18 تا 17 درصد و در سال‌ 1996 به‌ 4/21 درصدرسيد.

صفحه‌ي‌ 150:

در فرانسه‌ و ايتاليا كه‌ بخش‌ دولتي‌ كنترل‌ كل‌ اقتصاد را به‌ عهده‌دارد، خصوصي‌ سازي‌ سود قابل‌ ملاحظه‌اي‌ به‌ همراه‌ خواهد آورد.نتايج‌ اين‌ كار براي‌ توليد ناخالص‌ مالي‌ بسيار مفيد و براي‌ بازار كاربسيار مخرب‌ خواهد بود.
24

صفحه‌ي‌ 153:

تعديل‌ نيروي‌ كار بايد با راهكارهاي‌ زير صورت‌ گيرد: 1ـ تسهيل‌اخراج‌ كاركنان‌ (اطلاع‌ از قبل‌ را به‌ يك‌ ماه‌ كاهش‌ دهيم‌) 2ـ پرداخت‌غرامت‌هاي‌ كمتر 3ـ محدود كردن‌ مرخصي‌ با حقوق و 4ـ كاهش‌ بهاي‌اضافه‌ كاري‌.

صفحه‌ي‌ 93:

مسؤولين‌ شركتهايي‌ كه‌ با دايمي‌ كردن‌ آموزشها جلوي‌ اخراج‌كاركنان‌ را مي‌گيرند و از اين‌ طريق‌ به‌ توسعه‌ي‌ توانايي‌هاي‌ كاركنان‌كمك‌ مي‌كنند، اشتباه‌ جبران‌ ناپذيري‌ را مرتكب‌ مي‌شوند. اين‌ عمل‌آنها ناشي‌ از احساسات‌ زنانه‌ است‌. اينگونه‌ احساسات‌ در دنياي‌نئوداروينيسمي‌ها جايي‌ ندارند.

صفحه‌ي‌ 88:

شركت‌ هواپيما سازي‌ بوئينگ‌ با كاهش‌ كاركنان‌ در تمام‌ سطوح‌(از كاركنان‌ بخش‌ مونتاژ گرفته‌ تا دفتر تحقيق‌ و سرويسهاي‌ اداري‌ وغيره‌...) موفق‌ شد بين‌ سالهاي‌ 1992 و 1996 از شرّ 45 هزار تن‌ ازكاركنانش‌ خلاص‌ شود و وال‌ استريت‌ دريافت‌ كه‌ كاهش‌ هزينه‌هاي‌توليد با افزايش‌ فروش‌ در بازارهاي‌ هواپيمايي‌ غير نظامي‌ همراه‌ است‌.

3ـ جهاني‌ شدن‌

صفحه‌ي‌ 19:

كل‌ دنيا محكوم‌ به‌ پذيرش‌ الگوي‌ جديد اقتصادي‌ است‌ كه‌ توسط‌آمريكا ابداع‌ شده‌ است‌.

صفحه‌ي‌ 30:

وظيفه‌ي‌ اصلي‌ جهاني‌ شدن‌ از حالت‌ محلي‌ در آوردن‌ توليدات‌است‌ تا افزايش‌ آن‌. از اين‌ پس‌ هر نوع‌ نقل‌ و انتقال‌ بين‌المللي‌ احتياج‌ به‌تبادل‌ ارز و گاهي‌ اوقات‌ ساير عملياتهاي‌ مالي‌ دارد و در نتيجه‌ ورودتوربوكاپيتاليسم‌ در همه‌ جا با رشد بخش‌ مالي‌ و بورسي‌ همراه‌ است‌ كه‌هيچ‌ ارتباطي‌ با توسعه‌ي‌ اقتصاد «واقعي‌» شركتها، كارخانه‌ها يافروشگاهها ندارد.

4ـ پيامدهاي‌ فرهنگي‌

صفحه‌ي‌ 131:

بياييد به‌ جاي‌ پرداختن‌ به‌ فيلمهاي‌ هاليوود كه‌ فقر را به‌ رنگ‌پوست‌ انسانها ارتباط‌ مي‌دهد نگاهي‌ به‌ آمار و ارقام‌ بياندازيم‌؛ در سال‌1996 در آمريكا از 000/529/36 فقيري‌ كه‌ به‌ طور رسمي‌شمارش‌ شده‌اند، 000/650/24 نفر آنها سفيد پوست‌ و000/694/9 نفر بقيه‌ سياه‌ پوست‌ بوده‌اند. از بين‌ سفيد پوستان‌000/267/16 نفر غير اسپانيايي‌ بوده‌اند.

صفحه‌ي‌ 227:

حقوق شصت‌ ميليون‌ كارمند آمريكايي‌ در سالهاي‌ 1970 كه‌ هنراقتصاد داراي‌ قواعد و مقررات‌ بود، بسيار بالاتر از حالا بود. امروزه‌17 ميليون‌ كارمند تمام‌ وقت‌ (40 ساعت‌ در هفته‌، 50 هفته‌ در سال‌)زير خط‌ فقر زندگي‌ مي‌كنند.

صفحه‌ي‌ 100:

وجود اين‌ سيستم‌ اقتصادي‌ دليل‌ موجهي‌ براي‌ نرخ‌ بالاي‌ جرم‌ وجنايت‌ در آمريكا و وجود «مناطق‌ ممنوعه‌» در بسياري‌ از شهرهاي‌اين‌ كشور است‌.

صفحه‌ي‌ 21:

بين‌ اين‌ شصت‌ ميليون‌ آمريكايي‌ كه‌ شانس‌ كمتري‌ دارند تعدادزيادي‌ پس‌ از آنكه‌ كارشان‌ را در صنايع‌ يا بخش‌ خدمات‌ از دست‌داده‌اند مجبور شده‌اند به‌ كارهاي‌ كم‌ درآمد و موقتي‌ نظير خريد وفروش‌، سرايداري‌، پيش‌ خدمتي‌ در رستورانها، انبارداري‌، رفتگري‌ وغيره‌ رو بياورند. اين‌ ناپايداري‌ و سير نزولي‌ باعث‌ شده‌ طبقه‌ي‌ پايين‌كارگران‌ از دنياي‌ كار طرد بشوند. طبق‌ جديدترين‌ آمارها، حدود 8/1ميليون‌ از اين‌ افراد در زندان‌ها به‌ سر مي‌برند. به‌ اين‌ تعداد بايدرقم‌7/3 ميليون‌ نفر را كه‌ در آزادي‌ مشروط‌ به‌ سر مي‌برند يا در انتظارمحاكمه‌ هستند، اضافه‌ نمود؛ بدين‌ ترتيب‌ تعداد كل‌ مجرمان‌ آمريكا به‌5/5 ميليون‌ نفر يعني‌ 8/2 درصد جمعيت‌ اين‌ كشور بالغ‌ مي‌شود. اين‌رقم‌ دو برابر تعداد مجرمان‌ در سال‌ 1980، زماني‌ كه‌ توربوكاپيتاليسم‌هنوز مراحل‌ اوليه‌ي‌ ظهورش‌ را طي‌ مي‌كرد، مي‌باشد.

صفحه‌ي‌ 86:

درسال‌ 1995، 9/4 ميليون‌ آمريكايي‌ تحت‌ كنترل‌ قضايي‌ بودند.از اين‌ تعداد 8/2 ميليون‌ نفر به‌ مجازاتهاي‌ تعليقي‌ محكوم‌ شده‌ بودندو 000/671 نفر در آزادي‌ مشروط‌ به‌ سر مي‌بردند، 704/958 نفردر زندانهاي‌ دولتي‌، 034/95 نفر در زندانهاي‌ فدرال‌ و 000/446نفر در زندانهاي‌ محلي‌ محبوس‌ بودند. اين‌ ارقام‌ بدان‌ معنا هستند كه‌ ازهر 189 نفر يك‌ نفر در زندان‌ به‌ سر مي‌برده‌ كه‌ افزايش‌ قابل‌ توجهي‌نسبت‌ به‌ رقم‌1480 در سال‌ 1980 را نشان‌ مي‌دهد. از آن‌ زمان‌ به‌ بعداين‌ رقم‌ همواره‌ افزايش‌ داشته‌ به‌ نحوي‌ كه‌ در سال‌ 1997 تعدادمجرمين‌ در آمريكا به‌ 5/5 ميليون‌ نفر رسيد.

از اين‌ پس‌ آمريكايي‌ها از ابعاد عظيم‌ اين‌ «بلواي‌» دايمي‌ و آمار 8ميليون‌ فقره‌ دزدي‌ كوچك‌، سه‌ ميليون‌ فقره‌ دزدي‌ مسلحانه‌، 6/1ميليون‌ فقره‌ دزدي‌ اتومبيل‌، يك‌ ميليون‌ فقره‌ حمله‌ي‌ مسلحانه‌، 639هزار فقره‌ كلاهبرداري‌، 000/102 فقره‌ تجاوز و 23 هزار فقره‌ قتل‌،كه‌ تازه‌ترين‌ آمار جرم‌ و جنايت‌ در آمريكاست‌، متعجب‌ نمي‌شوند.اين‌ آمار نشان‌ مي‌دهد هرسال‌ 6 تا 10 درصد بر ميزان‌ جرم‌ و جنايت‌در حومه‌ي‌ شهرهاي‌ بزرگ‌ و در شهرهاي‌ كوچك‌ كه‌ در گذشته‌ بسيارامن‌ بودند، اضافه‌ مي‌شود.
25

FBI، پليس‌ فدرال‌ آمريكا، هر 22 دقيقه‌ يك‌ فقره‌ قتل‌، هر پنج‌دقيقه‌ يك‌ فقره‌ تجاوز، هر 49 ثانيه‌ يك‌ فقره‌ دزدي‌، هر سي‌ ثانيه‌ يك‌فقره‌ حمله‌ي‌ مسلحانه‌ و هر ده‌ ثانيه‌ يك‌ فقره‌ دزدي‌ مسلحانه‌ را گزاش‌مي‌كند.

صفحه‌ي‌ 138:

قاچاق مواد مخدر در سال‌ 1987 درآمدي‌ حدود 12500 دلارداشته‌ ولي‌ اكنون‌ به‌ سود آورترين‌ شغل‌ بدل‌ شده‌ است‌. به‌ عبارت‌ديگر، اطلاعات‌ قابل‌ دسترسي‌ به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهند كساني‌ كه‌ درگيرقاچاق مواد مخدر هستند، بهترين‌ و عاقلانه‌ترين‌ راه‌ را برگزيده‌اند وكسي‌ نمي‌تواند با سند و مدرك‌ خلاف‌ اين‌ امر را ثابت‌ كند.

صفحه‌ي‌ 138:

درواقع‌ هر كشور توسعه‌ يافته‌اي‌ مجبور است‌ «طبقه‌ي‌ خطرناكي‌»از بيكاران‌ داشته‌ باشد. اما با چه‌ سرعتي‌ بايد اين‌ طبقه‌ را ايجاد كرد؟ باهمان‌ سرعتي‌ كه‌ خدمات‌ دولتي‌ به‌ بخش‌هاي‌ خصوصي‌ واگذارمي‌شوند. در غير اين‌ صورت‌ اين‌ كشورها منابع‌ درآمدشان‌ را از دست‌مي‌دهند و در بازار آزاد جهاني‌ و مدرن‌ امروزي‌ جايي‌ نخواهندداشت‌.

صفحه‌ي‌ 137:

حتي‌ جرم‌ و جنايت‌ هم‌ يك‌ عملكرد اجتماعي‌ به‌ شمار مي‌آيند ونه‌ تنها قابل‌ سرزنش‌ نيستند بلكه‌ بيانگر يك‌ انتخاب‌ عقلاني‌ از سوي‌انسانها هستند. تحقيقي‌ كه‌ در نيويورك‌ در باره‌ي‌ مواد مخدّر صورت‌گرفته‌ و مفصلاً به‌ بررسي‌ و تحليل‌ احكام‌ قضايي‌ در اين‌ موردمي‌پردازد، طرز فكر كنوني‌ در باره‌ي‌ مواد مخدر را بي‌ ارزش‌ معرفي‌مي‌كند. طبق‌ نتيجه‌گيري‌ نهايي‌ اين‌ تحقيق‌ كه‌ به‌ شيوه‌اي‌ بسيار محكم‌ ومستدل‌ بيان‌ شده‌، قاچاق باعث‌ ايجاد مشاغل‌ زيادي‌ شده‌ و امكان‌سرمايه‌ گذاريهاي‌ سود آور را فراهم‌ مي‌آورد. اين‌ تحقيق‌ همچنين‌نشان‌ مي‌دهد كه‌ كارفرمايان‌ و كاركناني‌ كه‌ در اين‌ كار فعاليّت‌ دارند،تحليل‌ درستي‌ از شرايط‌ موجود دارند. اين‌ تحقيق‌ به‌ موارد مربوط‌ به‌يازده‌ هزار قاچاقچي‌ دايمي‌ و سيزده‌ هزار قاچاقچي‌ موقتي‌ مي‌پردازد.در كل‌ درآمد، خالص‌ قاچاقچيان‌ آمريكا بالغ‌ بر سيصد ميليون‌ دلاراست‌. البته‌ اين‌ درآمد با خطر مرگ‌ يا جراحت‌ شديد در صحنه‌ي‌رقابت‌ فشرده‌ در اين‌ كار يا خطر دستگيري‌ و محكوميت‌، همراه‌ است‌.

صفحه‌ي‌ 41:

آنهايي‌ كه‌ در آمد بسيار زيادي‌ دارند تنها به‌ دليل‌ مهارتشان‌ مورداحترام‌ نيستند بلكه‌ دليل‌ اين‌ احترام‌ دانش‌ آنها نيز مي‌باشد. اغلب‌ ازآنها خواسته‌ شده‌ است‌ در مورد مسايل‌ روز و حتي‌ مسايلي‌ كه‌ از زمينه‌كاري‌ آن‌ها بسيار دور است‌، مانند مسايل‌ فرهنگي‌ اظهار نظر كنند.مثلاً در سال‌ 1997، بيل‌ گتس‌ قهرمان‌ بازاريابي‌ رايانه‌ و جورج‌سورس‌، قهرمان‌ سوداگري‌ و سفته‌ بازي‌ ارز، در مورد مسايل‌ مختلف‌و متنوعي‌ از جمله‌ آينده‌ آموزش‌ و پرورش‌، قانوني‌ كردن‌ مواد مخدرو غيره‌ در مطبوعات‌ به‌ اظهار نظر پرداختند. مخاطبان‌ آنها مطمئن‌بودند كه‌ دانش‌ آنها با درآمد سرشارشان‌ برابري‌ مي‌كند. اين‌ مسايل‌ به‌قانون‌ شماره‌ يك‌ توربو كاپيتاليسم‌ در مورد مشروعيّت‌ اخلاقي‌ ثروت‌اندوزي‌ مربوط‌ مي‌شود. آنهايي‌ كه‌ درآمد زيادي‌ دارند به‌ خاطرحرص‌ و طمع‌، توجه‌ و احترام‌ ديگران‌ را از دست‌ نمي‌دهند. اين‌ امربراي‌ ثروتمندان‌ يك‌ امر مقدّس‌ به‌ شمار مي‌رود.

3ـ بر سر دو راهي‌

صفحه‌ي‌ 296:

رها كردن‌ افسار نظام‌ توربوكاپيتاليسم‌ به‌ شيوه‌ي‌ آمريكايي‌ وانگليسي‌ آن‌ باعث‌ نابرابري‌ درآمدها مي‌شود ولي‌ در عوض‌ رشداقتصادي‌ چشمگيري‌ را به‌ همراه‌ مي‌آورد. مقاومت‌ در برابرتوربوكاپيتاليسم‌ از طريق‌ حمايت‌ از كارمندان‌، وضع‌ مقررات‌ تجاري‌دست‌ و پا گير و تقويت‌ بخش‌ دولتي‌، باعث‌ دلسردي‌ شركتهاي‌ تجاري‌شده‌ و ابداعات‌ فني‌ را متوقف‌ مي‌كند اين‌ كار باعث‌ كاهش‌ رشداقتصادي‌ و افزايش‌ بيش‌ از حدّ بيكاري‌ مي‌شود.

توسعه‌ي‌ آزاد و بي‌مانع‌ توربوكاپيتاليسم‌ باعث‌ مي‌شود يك‌ اقليت‌ناچيز درآمد سرشاري‌ داشته‌ باشند ولي‌ توده‌هاي‌ عظيم‌ مردم‌ در فقر وبيچارگي‌ غوطه‌ور شوند و شورشياني‌ به‌ وجود آيند كه‌ ديگر به‌ هيچ‌قانوني‌ احترام‌ نمي‌گذارند. در اين‌ صورت‌ تنها به‌ روابط‌ اجتماعي‌لطمه‌ وارد نمي‌آيد بلكه‌ روابط‌ خانوادگي‌ هم‌ سست‌ و بي‌ بنيادخواهدشد.

صفحه‌ي‌ 297:

اين‌ دو راهي‌ دشواري‌ است‌ كه‌ امروزه‌ جلوي‌ روي‌ انسانها قرارگرفته‌ است‌. تاكنون‌ هيچكدام‌ از دولتهاي‌ غربي‌، ايده‌اي‌ كه‌ بهتر ازگسترش‌ توربوكاپيتاليسم‌ باشد، ارائه‌ نكرده‌اند. توسعه‌ي‌توربوكاپيتاليسم‌، اميد به‌ رشد سريعتر وحل‌ همه‌ مشكلات‌ را نويدمي‌دهد. البته‌ توربوكاپيتاليسم‌ درّه‌ي‌ موجود ميان‌ قهرمانان‌ و نااميدان‌را عميق‌تر مي‌كند. در اين‌ نظام‌ همه‌ چيز روال‌ منطقي‌ خود را طي‌مي‌كند ولي‌ متأسفانه‌ قدرتهاي‌ غالب‌ سياسي‌ نمي‌خواهند اين‌ واقعيت‌را بپذيرند.
26

وقتي‌ توربوكاپيتاليسم‌ را با نظام‌ مرده‌ي‌ اقتصادي‌ كمونيستها وشكستهاي‌ ناشي‌ از ناسيوناليسم‌ اقتصادي‌ مقايسه‌ مي‌كنيم‌، مي‌بينيم‌ اين‌نظام‌ از نقطه‌ نظر مادي‌ از بقيه‌ كاملاً برتر است‌ و به‌ رغم‌ لطماتي‌ كه‌ به‌جامعه‌، خانواده‌ و فرهنگ‌ وارد مي‌كند، از نقطه‌ نظر اخلاقي‌ نيز درسطح‌ بسيار پاييني‌ قرار ندارد. ولي‌ با اين‌ وجود، اگر توربوكاپيتاليسم‌قلمرو خود را به‌ همه‌ي‌ زمينه‌ها از ورزش‌ گرفته‌ تا هنر و اقتصاد،گسترش‌ دهد نمي‌توان‌ ادعا كرد كه‌ بشريت‌ به‌ تكامل‌ دست‌ يافته‌ است‌.
27

فصل‌ پنجم‌

چه‌ بايد كرد؟

1ـ آمريكا چگونه‌ به‌ اينجا رسيد؟

ما، در مباحث‌ گذشته‌ سعي‌ كرديم‌ به‌ درك‌ فرايند دروني‌آمريكاگرايي‌ و تحليل‌ آن‌ بپردازم‌ و ريشه‌هاي‌ اسطوره‌اي‌، فرازميني‌و فر تاريخي‌ آنرا كه‌ به‌ بهانه‌ داشتن‌ حق‌ الهي‌ به‌ دنبال‌ استيلاي‌ كامل‌ برجهان‌ است‌ و مأموريت‌ بازسازي‌ آنرا به‌ خود نسبت‌ مي‌دهد، موردبحث‌ و بررسي‌ قرار دهيم‌.

نظام‌ آمريكا به‌ وسيله‌ي‌ يك‌ «دست‌ غيبي‌» كه‌ همانا دست‌ خدا وبازاري‌ است‌ كه‌ آدام‌ اسميت‌ به‌ آن‌ اشاره‌ مي‌كند، هدايت‌ مي‌شود.هدف‌ اين‌ نظام‌، سهيم‌ شدن‌ در آفرينش‌ مداوم‌ تاريخ‌، مانند ساير ملتهانيست‌ بلكه‌ برعكس‌ مي‌خواهد از طريق‌ امتياز «مشيت‌ الهي‌» به‌ «پايان‌تاريخ‌» دست‌ يابد. فوكوياما پايان‌ تاريخ‌ را زماني‌ مي‌داند كه‌ «قوانين‌الهي‌ بازار بدون‌ هيچ‌ مانعي‌ بر كل‌ دنيا حكومت‌ كند».

البته‌ اين‌ طرح‌ الهي‌ مانند پيامها و پيامبران‌ الهي‌ در قالب‌ يك‌تاريخ‌ مطرح‌ شد ولي‌ نتيجه‌ي‌ نهايي‌ آن‌ از همان‌ ابتدا مشخص‌ بود. به‌عبارت‌ ديگر ما با ملتي‌ سر و كار نداريم‌ كه‌ به‌ دنبال‌ تشكيل‌ يك‌امپراطوري‌ است‌ بلكه‌، ملت‌ آمريكا مي‌خواهد دست‌ به‌ يك‌ عمل‌فراتاريخي‌ بزند. آمريكايي‌ها معتقدند نبايد در پي‌ ايجاد امپراطوري‌،از طريق‌ جنگ‌ و لشگركشي‌ پي‌ در پي‌ و به‌ چنگ‌ آوردن‌ سرزمينهاي‌ديگر ملل‌ بود ولي‌ چون‌ خداوند رسالتي‌ را بر دوش‌ آمريكا نهاده‌، اين‌كشور مجبور است‌ در طي‌ دو قرن‌ بر كل‌ دنيا مسلط‌ شده‌ و «تمدن‌»واقعي‌ و «مُدرنيته‌» را براي‌ بربرها يعني‌ سرخپوستان‌، سياهپوستان‌ وملتهاي‌ عقب‌ افتاده‌ ـ كه‌ مي‌خواهند از فرهنگ‌ خود در برابر جهاني‌شدن‌ دفاع‌ كنند ـ به‌ ارمغان‌ بياورد.

قسمت‌ عظيمي‌ از دنيا، به‌ ويژه‌ اروپا، آمريكايي‌ شده‌ به‌ نحوي‌ كه‌آمريكا ستيزي‌ به‌ نوعي‌ بحران‌ داخلي‌، هم‌ در سطح‌ ملي‌ و هم‌ درزمينه‌ي‌ فردي‌، تبدل‌ شده‌ است‌. آيا بايد بگذاريم‌ اين‌ جهاني‌ شدن‌وحشيانه‌ي‌ اقتصاد و سياست‌ و فرهنگ‌ كه‌ قوانين‌ بازار تنها حكمران‌آن‌ است‌ و تمام‌ ارزشها را به‌ ارزشهاي‌ قابل‌ خريد و فروش‌ تبديل‌كرده‌، همچنان‌ ادامه‌ يابد؟ يا به‌عكس‌، از آمريكاي‌ لاتين‌ گرفته‌ تا آسيا،به‌ هسته‌ هاي‌ مقاومت‌ عليه‌ پُست‌ كنندگان‌ روح‌ انسان‌ كه‌ با قوانيني‌ چون‌رقابت‌ بازار ـ كه‌ غني‌ها را غني‌تر و تعدادشان‌ را اندكتر و فقرا رافقيرتر و تعدادشان‌ را بي‌شمارتر مي‌كند ـ به‌ جنگ‌ انسانيت‌ آمده‌اند،خواهيم‌ پيوست‌؟ آيا در برابر نظريه‌ داروين‌ مبني‌ بر له‌ شدن‌ توده‌هاي‌مردم‌ در زير گامهاي‌ پولداران‌، اسلحه‌ به‌ دستها و اربابان‌ رسانه‌ها، ازخود مقاومت‌ نشان‌ خواهيم‌ داد؟

2ـ مقابله‌ با جنگ‌افروزي‌

آمريكاگرايي‌ بيماريي‌ است‌ كه‌ امروزه‌ در كل‌ دنيا شايع‌ شده‌ است‌.بنابراين‌ ما بايد ابتدا در درون‌ خود و سپس‌ در سطح‌ كشورهايمان‌ با آن‌به‌ مبارزه‌ برخيزيم‌. مبارزه‌ با اين‌ بيماري‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ به‌ معناي‌ تجويزخشونت‌ و جنگ‌ نيست‌. زيرا اولاً دامن‌ زدن‌ به‌ تشنّج‌ و خشونت‌ قبل‌ ازهر چيز به‌ بقاي‌ نظام‌ آمريكا كمك‌ مي‌كند. چرا كه‌ اين‌ نظام‌ هر از چندگاهي‌ براي‌ «پيشرفت‌ اقتصاد» خود احتياج‌ به‌ شعله‌ ور نمودن‌ آتش‌جنگ‌ دارد. ثانياً توان‌ تخريب‌ كنندگي‌ آمريكا بسيار بالاست‌.

البته‌ ارتش‌ اين‌ كشور در حد و اندازه‌هاي‌ نامش‌ نيست‌؛ نه‌ به‌ دليل‌ترسو بودن‌ سربازانش‌، بلكه‌ به‌ اين‌ خاطر كه‌ افراد آن‌ هيچ‌ انگيزه‌ ومحرّكي‌ جز تخريب‌ و غارت‌ ندارند. سخنراني‌ ژنرال‌ آمريكايي‌ كه‌فرماندهي‌ جنگ‌ در يوگسلاوي‌ را به‌ عهده‌ داشت‌، هيچ‌ نكته‌اي‌ جز «مابراي‌ تخريب‌ آمده‌ايم‌...» در بر نداشت‌.

يكي‌ ديگر از اهداف‌ پنتاگون‌، «جنگ‌ بدون‌ تلفات‌» يعني‌ داشتن‌قدرت‌ تخريب‌ كنندگي‌ بدون‌ ريسك‌ از طريق‌ بمبارانهاي‌ هوايي‌است‌. ستاد مشترك‌ آمريكا از زمان‌ جنگ‌ ويتنام‌ دريافته‌ است‌ كه‌جنگ‌ زميني‌ عليه‌ دشمناني‌ كه‌ انگيزه‌اي‌ قوي‌ دارند، در نهايت‌ باعث‌ناكامي‌ آمريكا مي‌شود، حتي‌ اگر در چنين‌ جنگي‌ قدرت‌ تسليحاتي‌آمريكا چند برابر رقيبش‌ باشد.

عنوان‌ «حملات‌ جراحّي‌» براي‌ مخفي‌ نمودن‌ اين‌ واقعيت‌ است‌ كه‌مثلاً در جنگ‌ خليج‌ فارس‌ تنها 7 درصد از هواپيماهاي‌ آمريكا اين‌توانايي‌ را داشتند كه‌ تنها اهداف‌ نظامي‌ را مورد حمله‌ قرار دهند و 93درصد بقيه‌ چشم‌ بسته‌ بمبهاي‌ خود را رها مي‌كردند و با اين‌ كار باعث‌نابودي‌ مدارس‌، بيمارستانها، كارخانه‌هاي‌ داروسازي‌ (نظير آنچه‌ درسودان‌ اتفاق افتاد) و آسمانخراشهاي‌ مسكوني‌ زيادي‌ مي‌شدند. درجنگ‌ كوزوو هواپيماهاي‌ آمريكا از چنان‌ فاصله‌ي‌ دوري‌ شليك‌مي‌كردند كه‌ يك‌ تراكتور را از يك‌ تانك‌ تشخيص‌ نمي‌دادند.
28

البته‌ همه‌ي‌ آنچه‌ گفته‌ شد، چيزي‌ از ارزشهاي‌ مقاومت‌ مسلحانه‌نمي‌كاهد. در اين‌ باره‌ انتفاضه‌ي‌ فلسطيني‌ها نمونه‌ بسيار موفّقي‌ است‌.فلسطيني‌ها ملت‌ خلع‌ سلاح‌ شده‌اي‌ هستند كه‌ براي‌ مبارزه‌ با اشغالگران‌با بن‌ دندان‌ مسلح‌، چيزي‌ جز سنگهاي‌ كهنه‌ي‌ وطن‌ باستاني‌ خودنيافته‌اند. با وجود اين‌كه‌ اختلاف‌ قدرت‌ طرفين‌ درگير در فلسطين‌بسيار زياد و نسبت‌ آن‌ها 1 به‌ 100 است‌، ولي‌ مقاومت‌ فلسطيني‌هاباعث‌ شد شعار مشهور گلدامير و اسطوره‌ «سرزمين‌ بدون‌ ملت‌ براي‌ملت‌ بي‌ سرزمين‌» بكلي‌ از بين‌ برود. ملت‌ فلسطين‌ با مقاومت‌ قهرمانانه‌خود هستي‌ و ايمانش‌ را به‌ همگان‌ ثابت‌ كرد.

پيروزي‌ نهايي‌ بر آمريكاگرايي‌ زماني‌ بدست‌ مي‌آيد كه‌مجموعه‌ي‌ عظيم‌ نظامي‌ ـ صنعتي‌ آمريكا ديگر قادر به‌ حمايت‌ ازنيروهاي‌ مرگ‌ آفرين‌ در كل‌ دنيا نباشد.

3ـ مقابله‌ با سلطه‌ي‌ اقتصادي‌ و فرهنگي‌

آمريكا از رشد بالاتري‌ نسبت‌ به‌ اروپا برخوردار است‌. اين‌ امر به‌عوامل‌ زير مربوط‌ مي‌شود:

الف‌ ـ كارگران‌ آمريكا به‌ تشديد آهنگ‌ كار و مدت‌ آن‌ و كاهش‌ شديددستمزدها در مشاغل‌ پايين‌ رضايت‌ داده‌اند و اين‌ كار يعني‌ تن‌دادن‌ به‌ نابرابريها.

ب‌ ـ فشارهايي‌ كه‌ بر ميزان‌ حقوقها در آمريكا وارد مي‌شود قويتر ازفشارهايي‌ است‌ كه‌ بر سطح‌ بسيار پايين‌ دستمزدها در كشورهاي‌فقير (نه‌ تنها در آسياي‌ جنوب‌ شرقي‌ بلكه‌ در مكزيك‌) واردمي‌آيد؛ به‌ گونه‌اي‌ كه‌ كارگران‌ آمريكايي‌ را مجبور به‌ پذيرش‌«حقوقهاي‌ رقابتي‌» كرده‌ است‌. هدف‌ از اين‌ نوع‌ دستمزد نزديك‌شدن‌ به‌ ميزان‌ حقوق‌ و دستمزدهايي‌ است‌ كه‌ به‌ كارگران‌ مكزيكي‌يا آسيايي‌ پرداخت‌ مي‌شود.

چنين‌ شيوه‌اي‌ از «رشد» لزوماً باعث‌ ايجاد «نابرابريها» در سطح‌ملي‌ و بين‌ المللي‌ مي‌شود.

نرخ‌ بيكاري‌ در آمريكا پايين‌تر از كشورهاي‌ اروپايي‌ است‌. علت‌اين‌ امر در درجه‌ي‌ نخست‌ اين‌ است‌ كه‌ آمريكا از طريق‌ «دستكاريهاي‌پولي‌» بيكاري‌ خود را به‌ اروپا «صادر» كرده‌است‌ و در مرحله‌ بعدپايين‌ آوردن‌ ارزش‌ دلار باعث‌ كاهش‌ قيمتها و افزايش‌ بيش‌ از حدصادرات‌ شده‌است‌.

لوتواك‌، اقتصاددان‌ آمريكايي‌، مي‌نويسد:

«يك‌ دليل‌ ساده‌، نبود بيكاري‌ بلند مدت‌ در آمريكا را توجيه‌مي‌كند و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ دولت‌ هيچ‌ غرامتي‌ به‌ بيكاران‌ پرداخت‌ نمي‌كند».

با در پيش‌ گرفتن‌ چنين‌ منطقي‌ مي‌توان‌ ظرف‌ چند روز بيكاري‌ راريشه‌ كن‌ كرد. اگر به‌ بيكاران‌ حق‌ بيكاري‌ پرداخت‌ نشود، جوهاي‌ آب‌پر از جسد مي‌شود ولي‌ در عوض‌ آمار و ارقام‌ درخشاني‌ در زمينه‌ي‌بيكاري‌ بدست‌ مي‌آيد و مي‌توان‌ با افتخار اعلام‌ كرد:

«ديگر هيچ‌ بيكاري‌ وجود ندارد.»

اين‌ منطق‌ همان‌ منطق‌ نئوداروينيسم‌ يعني‌ «حذف‌ ضُعفا» است‌.

دليل‌ اصلي‌ اين‌ امر كمي‌ عميق‌تر به‌ نظر مي‌رسد. از آن‌ جا كه‌ دولت‌آمريكا بيشتر ترجيح‌ مي‌دهد مخارج‌ عمومي‌ خود را از طريق‌ اعطاي‌وام‌ و سود آن‌ تأمين‌ كند تا به‌ وسيله‌ اخذ ماليات‌، خانواده‌هاي‌آمريكايي‌ زندگي‌ خود را از طريق‌ اعتباراتشان‌ مي‌گذرانند نه‌ به‌واسطه‌ي‌ درآمدشان‌.

نظام‌ آمريكا به‌ ظاهر بسيار عظيم‌ و با قدرت‌ است‌ ولي‌ داراي‌ يك‌نقطه‌ ضعف‌ بزرگ‌ يعني‌ «زندگي‌ مصنوعي‌ بورس‌» است‌ كه‌ در آن‌بانكها ديگر قادر به‌ ايفاي‌ نقش‌ اصلي‌ خود يعني‌ جمع‌آوري‌حساب‌هاي‌ پس‌ انداز و سرمايه‌گذاري‌ در شركتهاي‌ تجاري‌ توليدكننده‌ كالا يا خدمات‌ نيستند و به‌ جاي‌ آن‌ به‌ سفته‌ بازي‌ و گرفتن‌ حق‌كميسيون‌ در معاملات‌ واقعي‌ يا خيالي‌ يا «ارزشها»يي‌ كه‌ تنها در عالم‌بورس‌ معنا پيدا مي‌كنند، مشغول‌ شده‌اند.

بنابراين‌ كافي‌است‌ در مورد توانايي‌ پرداخت‌ اين‌ اوراق بهادارشك‌ و شبهه‌اي‌ ايجاد شود تا عدم‌ پرداختهاي‌ پي‌درپي‌، بنيان‌ بانكها رافروريزد. چرا كه‌ اين‌ بانكها بر روي‌ سهامي‌ كه‌ سود سرشاري‌ براي‌آنها در پي‌ دارد، سرمايه‌گذاري‌كرده‌اند. در چنين‌ شرايطي‌ كوچكترين‌شايعه‌ در مورد بازارهاي‌ بورس‌ به‌ شدّت‌ آن‌ها را تكان‌ مي‌دهد زيراتنها روي‌ «سفته‌ بازي‌ و سوداگري‌» شرط‌بندي‌ كرده‌اند و بس‌.

كسر بودجه‌ دولت‌ در سال‌ 1995 به‌ 620 ميليارد دلار و در سال‌1998 به‌ 1550 ميليادر دلار رسيد. در سال‌ 2000 ميلادي‌ اين‌ رقم‌ به‌3450 ميليارد دلار يعني‌ حدود 36 درصد توليد ناخالص‌ ملي‌ آمريكاخواهد رسيد. بدهي‌ بخش‌ خصوصي‌ هم‌ بالغ‌ بر 5000 ميليارد دلاراست‌. به‌ عبارتي‌ ساده‌تر آمريكا بيش‌ از درآمدش‌ خرج‌ مي‌كند. لازم‌نيست‌ انسان‌ يك‌ اقتصاددان‌ كاركشته‌ باشد تا دريابد كه‌ چنين‌ فاجعه‌اي‌نمي‌تواند زياد ادامه‌ يابد.

پرفسور ميشل‌ بورديو مي‌نويسد:

«تمام‌ شرايط‌ لازم‌ براي‌ شروع‌ يك‌ بحران‌ بورسي‌ در آمريكا مهيّاشده‌ است‌».
29

در حال‌ حاضر خطر تركيدن‌ «حباب‌ سفته‌ بازي‌ در بورس‌» به‌شدت‌ «توربوكاپيتاليسم‌» را تهديد مي‌كند به‌ گونه‌اي‌ كه‌ اين‌ خطرممكن‌ است‌ بسيار شديدتر از بحران‌ سال‌ 1929 بروز كند.

علت‌ اين‌ امر آن‌ است‌ كه‌ دولت‌ آمريكا به‌ علت‌ بدهي‌ هايش‌توانايي‌ جلوگيري‌ از اين‌ بحران‌ را ندارد. بدهي‌ شهرداريها از 150ميليارد دلار در سال‌ 1970 به‌ 598 ميليارد دلار در سال‌ 1989رسيده‌ است‌.

ادوارد لوتواك‌ مي‌نويسد:

«در عملكرد كنوني‌ نظام‌ يك‌ اشتباه‌ مرگ‌ بار وجود دارد. بانكهاي‌تجاري‌ كه‌ ستونهاي‌ نظام‌ را تشكيل‌ مي‌دهند هيچ‌ سودي‌ از سرمايه‌گذاريهاي‌ بلند مدت‌ نمي‌برند. در آمد اين‌ بانكها از طريق‌ سود سهام‌يا سود حاصل‌ از فعاليتهاي‌ توليدي‌ بدست‌ نمي‌آيد بلكه‌ درآمد اين‌بانكها از طريق‌ كميسيونهاي‌ معاملات‌ حاصل‌ مي‌شود. بانكداران‌هربار كه‌ وامي‌ در اختيار مردم‌ يا شركتها قرار مي‌دهند از آنها حق‌كميسيون‌ دريافت‌ مي‌كنند. معمولاً كميسيونهايي‌ كه‌ مي‌گيرند بر چندميليون‌ دلار بالغ‌ مي‌شود. همين‌ امر باعث‌ مي‌شود كه‌ در عرض‌ چندروز يا چند ساعت‌، ميليونها دلار نصيب‌ آنها شود. اين‌ پولها با بذل‌و بخشندگي‌ كامل‌، به‌ عنوان‌ حقوق‌ و پاداش‌، به‌ حساب‌ خودبانكداران‌ واريز مي‌شود. از نظر آنها پولي‌ كه‌ واقعاً به‌ منظور توليد،سرمايه‌ گذاري‌ مي‌شود پول‌ مرده‌ و نامفيد به‌ حساب‌ مي‌آيد. چيزي‌كه‌ اين‌ بانكها مي‌خواهند، معاملات‌ بيش‌ از حد است‌ و بس‌.»()

نتيجه‌ همه‌ي‌ اين‌ موارد اين‌ است‌ كه‌ ميلياردها دلار كه‌ مي‌توانست‌در راه‌ توليدات‌، ايجاد كارخانه‌ها يا تحقيقات‌ صرف‌ شود، به‌ سوي‌حسابهاي‌ شخصي‌ بانكداران‌ سرازير شود.

كمبود شديد سرمايه‌ها در آمريكا كه‌ نتيجه‌ي‌ مصرف‌ بي‌ رويه‌،ضعف‌ پس‌ اندازها و تأمين‌ مخارج‌ دولت‌ از طريق‌ اعطاي‌ وام‌ به‌ جاي‌گرفتن‌ ماليات‌ است‌ كاملاً مشهوداست‌. در اين‌ ميان‌ كمبودسرمايه‌گذاريها در فعاليتهاي‌ توليدي‌ مشهودتر است‌.()

«بدهي‌هاي‌ بخش‌ خصوصي‌ هم‌ به‌ بيش‌ از 5000 ميليارد دلاريعني‌910 كل‌ درآمدهاي‌ خصوصي‌ رسيده‌ است‌().

بنابراين‌ اقتصاد آمريكا بدون‌ هيچ‌ پشتوانه‌ي‌ امنيتي‌ و تنها به‌واسطه‌ي‌ سفته‌بازي‌ و سوداگري‌ بر روي‌ ارزشهاي‌ بالقوه‌ عمل‌ مي‌كند.علاوه‌ بر اين‌ به‌ رغم‌ كاهش‌هاي‌ پي‌درپي‌ ارزش‌ دلار، تراز تجاري‌آمريكا در ميان‌ مدت‌ داراي‌ كسري‌ شديد است‌. كسري‌ تجاري‌آمريكا به‌ دليل‌ مصرف‌ بيش‌ از حد است‌ و همين‌ امر باعث‌ شده‌ است‌ تامردم‌ اين‌ كشور پايين‌تر از حد امكاناتشان‌ زندگي‌ كنند. يكي‌ ديگر ازدلايل‌ افزايش‌ كسري‌ بودجه‌، فقر روز افزون‌ جهان‌ سوم‌، افزايش‌بيكاري‌ حتي‌ در توسعه‌ يافته‌ترين‌ كشورها و نيز كاهش‌ دايمي‌ درآمداكثر قريب‌ به‌ اتفّاق مردم‌ است‌. كاملاً واضح‌ است‌ كه‌ در خود آمريكاهم‌ رشد نمي‌تواند بي‌پايان‌ باشد در حاليكه‌ تعداد مشترياني‌ كه‌ توان‌پرداخت‌ داشته‌ باشند روز به‌ روز كمتر مي‌شود.

بهترين‌ و مؤثرترين‌ وسيله‌ در نبرد عليه‌ آمريكاگرايي‌ استفاده‌ ازنقاط‌ ضعفي‌ است‌ كه‌ در بالا به‌ آنها اشاره‌ شد. هدف‌ ما تنها ناليدن‌ ازاثرات‌ شوم‌ آمريكا گرايي‌ بر فرهنگ‌، هنر، معنويات‌ و در يك‌ كلام‌برمعناي‌ زندگي‌ ما نيست‌ بلكه‌ هدف‌، مبارزه‌ با اين‌ نظام‌ لجام‌ گسيخته‌است‌.

اقتصاد آمريكا توان‌ تحمّل‌ از دست‌ دادن‌ يك‌ يا دو ميلياردمشتري‌ را ندارد. اگر چنين‌ شود يقيناً دچار ورشكستگي‌ خواهد شد.ولي‌ متأسفانه‌ اكثر جمعيت‌ كشورهاي‌ ما دچار بيماري‌ آمريكاگرايي‌در تمام‌ ابعاد زندگي‌ شده‌اند. در اغلب‌ كشورهاي‌ جهان‌، گروههاي‌مختلف‌ مردم‌ لباسهاي‌ آمريكايي‌ و پيراهنهايي‌ كه‌ روي‌ آنها ماركهاي‌آمريكايي‌ به‌ چشم‌ مي‌خورد، مي‌پوشند بخش‌ عظيمي‌ از جوانان‌ مانوشابه‌اي‌ غير از كوكاكولا نمي‌نوشند. و سيگار مالبورو مي‌كشند.بچه‌ها اغلب‌ به‌ غذاهاي‌ مك‌ دونالد به‌ چشم‌ يك‌ جايزه‌ مي‌نگرند وفيلمهاي‌ خشن‌ آمريكايي‌ كه‌ بر روي‌ نوارهاي‌ ويدئويي‌ و ديسكتهاتكثير مي‌شوند، 80 درصد بازار اين‌ محصولات‌ را به‌ خود اختصاص‌داده‌اند. بازيهاي‌ ويدئويي‌ آمريكايي‌ خشونت‌ را به‌ روح‌ بچه‌هاي‌ ماتزريق‌ مي‌كنند. ما همگي‌ مي‌دانيم‌ كه‌ اين‌ بازيها و فيلمها از طريق‌هاليوود به‌ خانه‌هاي‌ ما راه‌ يافته‌اند و از تايپه‌ تا سائوپولو و پاريس‌ تاداكار، همه‌ جا را تحت‌ سلطه‌ي‌ خود در آورده‌اند.

دولتهايي‌ كه‌ سربازان‌ و تسليحاتشان‌ را تحت‌ فرماندهي‌ آمريكا دراختيار پنتاگون‌ قرار مي‌دهند، ميلياردها دلار صرف‌ خريد هواپيماهاي‌جنگي‌ و ساير تسليحات‌ نظامي‌ از شركتهاي‌ بزرگ‌ آمريكايي‌ مي‌كنندو بودجه‌ آمريكا، مخارج‌ تحقيق‌ و توسعه‌ي‌ سلاحهاي‌ مرگبار را براي‌ايجاد «جنگهاي‌ خوش‌ يمن‌» براي‌ اقتصاد اين‌ كشور، تقبّل‌ كرده‌ است‌.بنابراين‌ مي‌بينيم‌ اقتصاد آمريكا تنها به‌ دليل‌ تن‌ دادن‌ ما و دولتهايمان‌ به‌خواستهاي‌ آمريكا رونق‌ گرفته‌ است‌.ما بايد از تمام‌ كساني‌ كه‌ نامزد نمايندگي‌ مجلس‌ در كشورهاي‌مختلف‌ دنيا مي‌شوند بخواهيم‌ كه‌ موارد زير را رعايت‌ كنند:
30

1 ـ تعّهد در مورد عدم‌ خريد تسليحات‌ نظامي‌ از آمريكا.

2 ـ متعهد شوند از دولت‌ بخواهند از سازمانهايي‌ كه‌ در تمام‌ نقاط‌دنيا به‌ اختاپوسهاي‌ اقتصادي‌ تبدل‌ شده‌اند (صندوق‌ بين‌ المللي‌ پول‌ وبانك‌ جهاني‌) كناره‌گيري‌ كنند چرا كه‌ اين‌ سازمانها با شيوه‌ هايي‌ نظيرخصوصي‌سازي‌، برداشتن‌ مقررّات‌ تجاري‌، ادغام‌ شركتها و جلوگيري‌از محلي‌ شدن‌ آنهاباعث‌ افزايش‌ اخراج‌ كاركنان‌ و «تغيير و انعطاف‌»حقوق‌ها (يعني‌ توانايي‌ كاستن‌ از آنها) مي‌شوند.

3 ـ نمايندگان‌ به‌ ويژه‌ بايد از دولت‌ هايشان‌ بخواهند از پيمان‌ ناتوخارج‌ شوند تا ديگر آلت‌ دست‌ آمريكا در حمله‌ به‌ كشورهاي‌ ديگرنباشند. اين‌ همان‌ چيزي‌ بود كه‌ ژنرال‌ دوگل‌ هم‌ خواهان‌ آن‌ بود.

خود ما هم‌ در زندگي‌ شخصي‌ بايد موارد زير را رعايت‌ كنيم‌:

1 ـ اعتصاب‌ در اعتراض‌ به‌ عملكرد تلويزيون‌ و سازماندهي‌ وتجهيز بينندگان‌ آن‌ به‌ منظور جلوگيري‌ از پخش‌ محصولات‌ هاليوودنظير «ترميناتور» و «تارزان‌». البته‌ اين‌ امر در مورد سالنهاي‌ سينما هم‌كه‌ همان‌ رويه‌ را در پيش‌ گرفته‌اند قابل‌ اجراء است‌.

2 ـ به‌ ياد داشته‌ باشيم‌ كه‌ مصرف‌ كوكاكولا و مك‌ دونالد كمك‌مالي‌ به‌ اشغالگر است‌.

3 ـ نبايد فراموش‌ كنيم‌ كه‌ «ديسني‌ لند»ها تنها به‌ استثمار كارگران‌نمي‌پردازند بلكه‌ بنيانگذاران‌ اصلي‌ فساد و نابود كنندگان‌ فرهنگ‌ وفولكلورها هستند و قصد دارند ارزشهاي‌ خود را جايگزين‌ سنتها وارزشهاي‌ ما بكنند. آنها به‌ دنبال‌ تحميل‌ قدرت‌، ثروت‌ و حليه‌ گري‌ به‌جاي‌ ارزشهاي‌ قابل‌ احترام‌ هستند.

4 ـ نبايد فراموش‌ كنيم‌ كه‌ آنها چه‌ بلايي‌ بر سر ورزش‌ ما آورده‌اندو به‌ جاي‌ اين‌كه‌ هدف‌، تربيت‌ جوانان‌ سالم‌ و قوي‌ باشد همه‌ چيز حول‌محور تبليغات‌ و فروش‌ كالاها از طريق‌ تصاوير قهرمانان‌ مي‌گردد.جوانان‌ ما هدفي‌ جز خريده‌ شدن‌ از سوي‌ باشگاهاي‌ ثروتمند ندارند؛چون‌ اگر در حد و اندازه‌ي‌ آن‌ باشگاهها نباشند ممكن‌ است‌ اخراج‌شوند و كارشان‌ را از دست‌ دهند. به‌ همين‌ دليل‌ گاهي‌ مجبور مي‌شوندبه‌ دوپينگ‌ و دارو رو بياورند تا در آن‌ باشگاهها ماندگار شوند.

5 ـ نكته‌ي‌ آخر اينكه‌ 74 درصد منابع‌ طبيعي‌ زمين‌ در كشورهاي‌جهان‌ سوم‌ قرار دارد ولي‌ اين‌ منابع‌ تنها در اختيار 20 درصد ازغني‌ترين‌ افراد دنيا قرار گرفته‌ و به‌ مصرف‌ مي‌رسد. با تغيير بنيادي‌ درروابط‌ با كشورهاي‌ جهان‌ سوم‌ مي‌توان‌ نه‌ از طريق‌ «انتقال‌ تكنولوژي‌»ـ كه‌ باعث‌ افزايش‌ وابستگي‌ شده‌ و جوابگوي‌ نيازهاي‌ واقعي‌ ملتهانيست‌ ـ بلكه‌ به‌ وسيله‌ «داد و ستد» و حذف‌ دلار در معاملات‌ جهاني‌ ودادن‌ امكان‌ توسعه‌ به‌ ساير كشورها، آمريكا را وادار به‌ عقب‌ نشيني‌كنيم‌. البته‌ اين‌ توسعه‌ نبايد از نوع‌ توسعه‌ي‌ اقتصادي‌ كشورهايي‌ باشدكه‌ در آنجا شاهد غني‌ شدن‌ يك‌ اقليت‌ كوچك‌ و فقير شدن‌ توده‌هاي‌مردم‌ هستيم‌. بلكه‌ هدف‌ ما بايد رسيدن‌ به‌ توسعه‌ي‌ بشري‌ در مسيراصلي‌ تاريخ‌ و فرهنگ‌ مشتركشان‌ باشد. اين‌ امر از طريق‌ «جهاني‌شدن‌» امپرياليستي‌ كه‌ در خدمت‌ استعمار نو قرار دارد قابل‌ تحقق‌نيست‌ بلكه‌ با غني‌تر شدن‌ فرهنگها با مراوده‌ و تعامل‌ امكان‌پذير است‌.

بنابراين‌ وظيفه‌ي‌ ماست‌ كه‌ با از خود گذشتگي‌ اجازه‌ ندهيم‌ اربابان‌موقت‌ دنيا در قرن‌ بيست‌ و يكم‌ ما را از طريق‌ آلودگي‌ و خشكاندن‌طبيعت‌، با فقير كردن‌ و نابودي‌ مردان‌ و زنان‌، با استعمار، فساد ونابودي‌ بشريت‌ به‌ نام‌ نئوداروينيسم‌ و حذف‌ ضعفا، به‌ سوي‌ «خودكشي‌دنيا» سوق‌ دهند.

آمريكاستيزي‌ نه‌ نژادپرستي‌ است‌ و نه‌ وطن‌ پرستي‌، بلكه‌ ريشه‌اي‌كاملاً مذهبي‌ دارد. آمريكا ستيزي‌ يعني‌ انتخاب‌ ميان‌ يك‌ زندگي‌ تهي‌از معنا و يك‌ زندگي‌ سعادتمند انساني‌.

وقتي‌ صحبت‌ از انسان‌ است‌ وظايف‌ ما بسيار سنگين‌تر خواهد شد.

ضميمه‌ها

1- Bartolome

2- Nelson Truman

3- The Puritans of Massachusetts : from Egypt to the promiseland

4- Dana Dermons P. 17

5- Notes sur l'Etat de Virinie Dection xix

6- Daigonبزرگترين‌ شهر ويتنام‌ كه‌ از سال‌ 1975 به‌ شهر هوشي‌ مينه‌ تغييرنام‌ داد.

7- Le choc des civilisations

8 ـ Oppenheimer فيزيكدان‌ آمريكايي‌ و مدير مركز تحقيقاتي‌ ـ لوس‌ آلموس‌ كه‌اولين‌ بمب‌ اتمي‌ در آنجا ساخته‌ شد.

9- Connicticut

10- Aexis Tocqueville

11- Henry Davkd Thoreanu

12 ـ Alexandre Hamilton سياستمدار آمريكايي‌ و يكي‌ از همكاران‌ جورج‌واشنگتن‌. وي‌ يكي‌ از اصلي‌ترين‌ نويسندگان‌ قانون‌ اساسي‌ آمريكا بود و حزب‌فدراليست‌ را پايه‌ ريزي‌ نمود.
31

13- Alain Cotta

14- de capitalisme dons tous ses etats

15- Ed. Fayard

16 ـ Noam Chomsky : زبانشناس‌ آمريكايي‌. وي‌ يكي‌ از مخالفان‌ سرسخت‌ جنگ‌ويتنام‌ بود.

17 - Nelson Hunt

18- "Les americains". Ed. Mazarine. 1983

19- Schlesingerr

20- Edvard N. Luttwak

21- Le turbo - capitalisme

22- Odile Jacob

23- Capitalisme contre capitalisme

24- Ed. Deuil

25- Frackebrige

26 ـ در مورد اين‌ مسايل‌ به‌ كتاب‌ «اسطوره‌هاي‌ بنيانگذار ملت‌ آمريكا» نوشته‌ اقليز ماريناستراس‌، انتشارات‌ كمپلكس‌، بروكسل‌ 1992، مراجعه‌ كنيد.

27- "treatriesThonghts en Indians". Americain Museum. 1971

28- Sione

29- Wounded knee

30- Samueln Sewall. "The selling of Joseph". P. 83-84

31 ـ John Luche: فيلسوف‌ انگليسي‌ و مؤسس‌ مكتب‌ احساسگرايي‌ و تجربه‌.

32 ـ در مورد گسترش‌ آمريكا از طريق‌ « مراحل‌ مختلف‌» به‌ ك
ضميمه‌ها

1- Bartolome

2- Nelson Truman

3- The Puritans of Massachusetts : from Egypt to the promiseland

4- Dana Dermons P. 17

5- Notes sur l'Etat de Virinie Dection xix

6- Daigonبزرگترين‌ شهر ويتنام‌ كه‌ از سال‌ 1975 به‌ شهر هوشي‌ مينه‌ تغييرنام‌ داد.

7- Le choc des civilisations

8 ـ Oppenheimer فيزيكدان‌ آمريكايي‌ و مدير مركز تحقيقاتي‌ ـ لوس‌ آلموس‌ كه‌اولين‌ بمب‌ اتمي‌ در آنجا ساخته‌ شد.

9- Connicticut

10- Aexis Tocqueville

11- Henry Davkd Thoreanu

12 ـ Alexandre Hamilton سياستمدار آمريكايي‌ و يكي‌ از همكاران‌ جورج‌واشنگتن‌. وي‌ يكي‌ از اصلي‌ترين‌ نويسندگان‌ قانون‌ اساسي‌ آمريكا بود و حزب‌فدراليست‌ را پايه‌ ريزي‌ نمود.

13- Alain Cotta

14- de capitalisme dons tous ses etats

15- Ed. Fayard

16 ـ Noam Chomsky : زبانشناس‌ آمريكايي‌. وي‌ يكي‌ از مخالفان‌ سرسخت‌ جنگ‌ويتنام‌ بود.

17 - Nelson Hunt

18- "Les americains". Ed. Mazarine. 1983

19- Schlesingerr

20- Edvard N. Luttwak

21- Le turbo - capitalisme

22- Odile Jacob

23- Capitalisme contre capitalisme

24- Ed. Deuil

25- Frackebrige

26 ـ در مورد اين‌ مسايل‌ به‌ كتاب‌ «اسطوره‌هاي‌ بنيانگذار ملت‌ آمريكا» نوشته‌ اقليز ماريناستراس‌، انتشارات‌ كمپلكس‌، بروكسل‌ 1992، مراجعه‌ كنيد.

27- "treatriesThonghts en Indians". Americain Museum. 1971

28- Sione

29- Wounded knee

30- Samueln Sewall. "The selling of Joseph". P. 83-84

31 ـ John Luche: فيلسوف‌ انگليسي‌ و مؤسس‌ مكتب‌ احساسگرايي‌ و تجربه‌.

32 ـ در مورد گسترش‌ آمريكا از طريق‌ « مراحل‌ مختلف‌» به‌ كتاب‌ مهم‌ و پايه‌اي‌ ميشل‌بونيون‌ موردان‌ به‌ نام‌ «توتاليتاريسم‌ آمريكايي‌» (انتشارات‌ فاوور، لوزان‌ سويس‌،1997) مراجعه‌ كنيد.

33- Policy planning studies

34- Beveridge

35- Verdun

36- La Somme

37- Franck Schoell

38 ـLord Keynes : اقتصاد دان‌ مشهور انگليسي‌ كه‌ به‌ مطالعه‌ آثار سرمايه‌ داري‌ درعصر خود پرداخت‌.

39-Andre' Maurois

40- John Galbraith

41ـ به‌ نقل‌ از برونيون‌ موردان‌ در كتاب‌ «توتاليتاريسم‌ آمريكايي‌» (مقدمه‌ از پي‌يرسالينجر) انتشارات‌ فوور، لوزان‌، 1997.

42- Bretton Woods

43- Blum Byrnes

44- Eric Izraelevicz

45ـ Paul - Marie de la Gorce: روزنامه‌ نگار و تحليگر برجسته‌ فرانسوي‌ كه‌ دراكثر مسايل‌ بين‌ اللمل‌ صاحب‌ نظر مي‌باشد

46- Rober Peltier

47- Maurice Allais

48- Alain Peyrefitte

49ـ Jean Jaure's: سياستمدار فرانسوي‌. وي‌ يكي‌ از رهبران‌ سوسياليسم‌ فرانسه‌ ومؤسس‌ حزب‌ سوسياليست‌ اين‌ كشور و روزنامه‌ «اومانيته‌» است‌. وي‌ مخالف‌ سياست‌جنگ‌ و استعمار بود و سرانجام‌ بدست‌ رائول‌ ويلان‌، يك‌ ملي‌ گراي‌ فرانسوي‌ به‌ قتل‌رسيد.

50ـ ورشو: مركز لهستان‌ كه‌ مقاومت‌ مردم‌ اين‌ كشور عليه‌ اشغال‌ نازيها در آنجاسازماندهي‌ شد. قرارداد ورشو يك‌ قرارداد نظامي‌ بود كه‌ در 14 مه‌ 1955 بين‌شوروي‌، آلباني‌، بلغارستان‌، مجارستان‌ و لهستان‌ منعقد شد.

51- Paul D. Wolfowitz

52- Jeremias

53- GRAY: "Marine Corps Gazette"

54ـ اين‌ نامگذاري‌هاي‌ ناملموس‌ حقيقتي‌ را از نظر پنهان‌ مي‌كنند و آن‌ اين‌ است‌ كه‌ درخود كشورهاي‌ غني‌ تعداد زيادي‌ فقير وجود دارد. در حاليكه‌ در كشورهاي‌ فقيرتعداد اندكي‌ ثروتمند و اعضاي‌ باندهاي‌ مافيايي‌ كه‌ با غولهاي‌ جهاني‌ «همكاري‌»دارند زندگي‌ مي‌كنند.

55ـ در اين‌ رابطه‌ به‌ كتاب‌ «تا خرحره‌» نوشته‌ سوزان‌ جورج‌، انتشارات‌ لاكوورت‌،پاريس‌، 1992 مراجعه‌ كنيد.

56ـ يكي‌ از جزاير كانادا در اقيانوس‌ آرام‌

57ـ بندر روسيه‌ در كنار درياي‌ ژاپن‌

58ـ «روياي‌ آمريكا» نوشته‌ ادواردان‌. لوتواك‌ انتشارات‌ اوديل‌ جاكوب‌، 1995،صفحات‌ 166ـ165

59ـ «توربوكاپيتاليسم‌»، صفحه‌ 22

60ـ اين‌ امر در فرانسه‌ نيز نتايج‌ مشابهي‌ به‌ بار آورد. اخراج‌ كاركنان‌ باعث‌ افزايش‌ سهام‌شركت‌ لاستيك‌ سازي‌ ميشلن‌ شد. البته‌ همه‌، تقصيرها را متوجه‌ اين‌ شركت‌ دانست‌.متأسفانه‌ ميشلن‌ يك‌ مورد استثنايي‌ نيست‌. ژان‌ بواسونان‌ در حاليكه‌ به‌ شدت‌ از سوي‌كار فرمايان‌ تشويق‌ مي‌شد اعلام‌ كرد كه‌ نه‌ اشتغال‌ و نه‌ پيشرفت‌ اجتماعي‌ جزو اهداف‌يك‌ شركت‌ تجاري‌ نيست‌. بارون‌ ارنست‌ آنتوان‌ سِليه‌ نيز در تاييد حرفهاي‌ وي‌ گفت‌:«اين‌ امر كاملاً عادي‌ است‌ كه‌ يك‌ شركت‌ بزرگ‌ تجاري‌ هر سال‌ سه‌ در صد از تعدادكاركنانش‌ را كم‌ كند.» ادوارد ميشلن‌، رئيس‌ شركت‌ ميلشن‌ كه‌ در آمريكا تعليم‌ ديده‌است‌ سه‌ سال‌ بعد از آنكه‌ قدرت‌ را در اين‌ شركت‌ بدست‌ گرفت‌، با وجود آنكه‌ درسال‌ بالغ‌ بر 18 در صد افزايش‌ سود داشت‌، اخراج‌ 7500 تن‌ از كاركنان‌ اين‌ شركت‌را در سطح‌ اروپا و حتي‌ خود فرانسه‌ اعلام‌ كرد تا «سهامداران‌ را راضي‌ نگهدارد» و«از امروز به‌ فكر فردا باشد». با اعلام‌ اين‌ خبر تعداد سهام‌ اين‌ شركت‌ در بازار بورس‌6/12 در صد افزايش‌ يافت‌
58ـ «روياي‌ آمريكا» نوشته‌ ادواردان‌. لوتواك‌ انتشارات‌ اوديل‌ جاكوب‌، 1995،صفحات‌ 166ـ165

59ـ «توربوكاپيتاليسم‌»، صفحه‌ 22

60ـ اين‌ امر در فرانسه‌ نيز نتايج‌ مشابهي‌ به‌ بار آورد. اخراج‌ كاركنان‌ باعث‌ افزايش‌ سهام‌شركت‌ لاستيك‌ سازي‌ ميشلن‌ شد. البته‌ همه‌، تقصيرها را متوجه‌ اين‌ شركت‌ دانست‌.متأسفانه‌ ميشلن‌ يك‌ مورد استثنايي‌ نيست‌. ژان‌ بواسونان‌ در حاليكه‌ به‌ شدت‌ از سوي‌كار فرمايان‌ تشويق‌ مي‌شد اعلام‌ كرد كه‌ نه‌ اشتغال‌ و نه‌ پيشرفت‌ اجتماعي‌ جزو اهداف‌يك‌ شركت‌ تجاري‌ نيست‌. بارون‌ ارنست‌ آنتوان‌ سِليه‌ نيز در تاييد حرفهاي‌ وي‌ گفت‌:«اين‌ امر كاملاً عادي‌ است‌ كه‌ يك‌ شركت‌ بزرگ‌ تجاري‌ هر سال‌ سه‌ در صد از تعدادكاركنانش‌ را كم‌ كند.» ادوارد ميشلن‌، رئيس‌ شركت‌ ميلشن‌ كه‌ در آمريكا تعليم‌ ديده‌است‌ سه‌ سال‌ بعد از آنكه‌ قدرت‌ را در اين‌ شركت‌ بدست‌ گرفت‌، با وجود آنكه‌ درسال‌ بالغ‌ بر 18 در صد افزايش‌ سود داشت‌، اخراج‌ 7500 تن‌ از كاركنان‌ اين‌ شركت‌را در سطح‌ اروپا و حتي‌ خود فرانسه‌ اعلام‌ كرد تا «سهامداران‌ را راضي‌ نگهدارد» و«از امروز به‌ فكر فردا باشد». با اعلام‌ اين‌ خبر تعداد سهام‌ اين‌ شركت‌ در بازار بورس‌6/12 در صد افزايش‌ يافت‌

افزودن دیدگاه جدید