فوتبال تقریبی! / خاطرات یک طلبه از تبلیغ موفق
سید رضا افتخاری
به یک منطقه در جنوب کرمان برای تبلیغ رفته بودم که اکثریت آن منطقه اهل سنت بودند. حوزه های علمیه برادران اهل سنت در آن منطقه خیلی قوی و فعال بود.
در منطقه می گشتم. یک طلبه جوانی را دیدم که داشت مولودی خوانی گوش می داد. مولودی در مدح همسران پیامبر بود. وقتی من را دید برای اینکه بگوید ما هم با شما هماهنگ هستیم و دیدگاه هایمان نزدیک است، گفت جلوتر درباره حضرت زهرا هم می خواند. من گفتم همان هم خوب بود. بالاخره درباره همسر پدربزرگ ما میخواند دیگر! همین باعث شد با هم رفیق شویم.
کمی آن طرف تر در یک زمین خاکی عده ای فوتبال بازی می کنند. هم از طلبه های اهل سنت بودند و هم جوانانی که طلبه نبودند. من هم رفتم و خوش و بش کردم. گفتم من را هم بازی می دهید؟ برای آنها خیلی جالب بود که یک آخوند شیعه می خواهد با آنها فوتبال بازی کند. طلبه ها توی یک تیم بودند و بقیه در تیم دیگر. سر اینکه من عضو کدام تیم بشوم دعوا بود! جوانها برای اینکه من را طرف خودشان بکشانند مثلا می گفتند که اسم من حسین است یا مهدی است و ... برای اینکه به طور ضمنی بگویند ما به شما نزدیک هستیم. طلبه ها هم همینطور. من گفتم که من طلبه ام و باید عضو تیم طلبه ها باشم. داخل بازی هم برای اینکه من را تحویل بگیرند، مدام به من پاس می دادند. آخرش هم یک شوت خیلی محکم و اساسی زدم. وقتی که توپ را آوردند، دیدم دارند می خندند. چون توپ پنچر که نه، کاملا پاره شده بود! و این دستمایه ای شد برای خنده و شوخی. بازی شان را خراب کردم ولی باب شوخی باز شد. صمیمیت زیادی ایجاد شد. اما بعدها دو توپ برای آنها خریدم. البته بعضی از مولوی ها هم نمی توانستند این را تحلیل کنند که چرا یک آخوند شیعه آمده با ما فوتبال بازی می کند و اینقدر با ما گرم می گیرد. لذا برخورد خیلی گرمی نداشتند. اما با اکثرشان رفیق شدم.
خلاصه خیلی ما را تحویل گرفتند. من هم غصه خوردم از اینکه وقتی می شود با کوچکترین کارها، نزدیکی و اخوت و همدلی را بین خودمان ایجاد کنیم، چرا از این کار دریغ می کنیم؟
ما هم از این پرچم ها در خانه داریم
در آن منطقه ای که بودیم قدری ناامنی وجود داشت و اشرار گاهی اوقات ایجاد ناامنی می کردند. یک بار که برای کاری بیرون رفته بودم، کارم تا دیروقت طول کشید. شب شده بود و من هم غریب بودم و هم آخوند! همین باعث شده بود که اضطراب داشته باشم. موتوری کنارم ایستاد و اصرار کرد که حاج آقا من باید شما را برسانم. من هم ترسیدم که نکند بلایی سر ما بیاورد. چون قبلا هم اتفاقاتی توسط اشرار افتاده بود. خیلی تحویل گرفت و من هم بالاخره سوار شدم. مسیر سنگلاخی بود و موتور هم چراغ نداشت! برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاد، هیچ وقت از افراد نمی پرسیدم که شما شیعه هستید یا سنی. بنده خدا به خاطر من خیلی مسیرش را دور کرد تا حتما من را برساند. من هم خیلی شرمنده شدم. آنقدر ما را تحویل گرفت که یقین کردم حتما شیعه است.
اسمش هم از اسامی اهل بیت بود. آخرش اشاره کرد به پرچم هایی که نام اهل بیت روی آن نوشته شده بود و گفت من شیعه نیستم ولی ما هم به این ها اعتقاد داریم و از این پرچم ها در خانه هم داریم.
تو من را یاد پیامبر انداختی!
بعضی از مولوی های آن منطقه شاغل هم بودند. یکی از این مولوی ها یک مغازه داشت که همه چیز می فروخت. من رفتم و احوالپرسی کردم و یک باتری موبایل خریدم. باتری را روی موبایل انداخت و خواست تست کند. موبایلم که روشن می شد عبارت «یا زهرا» می آمد. چون اهل سنت آن مناطق دیوبندی بودند و با اینکه محبّ اهل بیت هستند، روی مسئله توسل مقداری سخت گیر هستند، نگران بودم که مشکلی پیش نیاید. آن بنده خدا هم به عقیده ما احترام گذاشت و به روی خود نیاورد. خیلی با هم رفیق شدیم. من نمی دانستم که این بنده خدا مولوی است. اصلا نمی پرسیدم چه کسی شیعه است یا سنی. چون اهل بیت در برخورد عمومی با مردم میان شیعه و سنی فرق نمی گذاشتند و همه را مورد لطف و مهربانی قرار می دادند.
گویا قبل از من طلبه شیعه ای به آنجا رفته بوده و بحث و جدل هایی ایجاد شده بود. بعد از اینکه جنس را خریدم گفت که اخلاق تو من را یاد سیره پیامبر انداخت! من خیلی شرمنده شدم.
بعد این سوال برایم پیش آمد که مگر من چه کار کردم که اینطور غلوآمیز درباره من حرف زد؟ جوابم این بود که کار خاصی نکردم. فقط صادقانه و با احترام و محبت با آنها برخورد می کردم، همین! این مسئله خیلی من را به فکر فرو برد که چرا ما این فرصت های کوچک که نتایج بزرگی در نزدیکی قلب ها به هم دارد را از دست می دهیم؟
افزودن دیدگاه جدید