اجتهاد در مقابل نص: 70 - دستور تشكيل شورا

اجتهاد در مقابل نص: 70 - دستور تشكيل شورا

روزى كه مرگ عمر فرا رسيد، دستور داد پس از وى براى تعيين خليفه، شورايى مركب از شش تن صحابه بزرگ پيغمبر، تشكيل شود كه يكى از آنها على - عليه السّلام - بود؛ آن هم چه كسى؟ بهترين فرد بشر بعد از پيغمبر خاتم بود، و آسمان بهترين چيزى را كه در خود دارد، دو قمر او (خورشيد و ماه) است. او جوانمرد اسلام است كه در آيه مباهله، تنها او جان پيغمبر شناخته شده. او كه هيچگاه از پيغمبر جدا نبود. و او كه باب مدينه علم پيغمبر بود كه هر كس بخواهد وارد شهر علم پيغمبر شود، بايد از اين درب وارد گردد(578).

((واى بر اين شورا! كه بقدرى مردم در ز مان اولى درباره على - عليه السّلام - كوتاهى ورزيدند و شك و ترديد نمودند كه امروز بايد در رديف اينان قرار گيرد، ولى آن حضرت در فراز و نشيب شورا با آنها مماشات كرد، و به هر شيوه كه آنها رفتار كردند او نيز همراه بود، تا اينكه مردى از آنها (سعد وقاص) از حق روى برتافت و به باطل گرويد، و ديگرى (عبدالرحمن بن عوف) به واسطه خويشى (با عثمان) كارها كرد. تا اينكه سومين آنها (عثمان) بر سر كار آمد و باد كرده در مسند خلافت نشست و هنرش خوردن و دفع كردن بود.

عمو زادگانش (بنى اميه) با وى روى كار آمدند، و اينان اموال خدا (بيت المال مسلمين) را مانند شتر گرسنه اى كه در فصل بهار، علف صحرا را مى بلعد، بلعيدند. تا اينكه شيرازه دفتر حيات وى از هم پاشيد و اعمال او تسريع در سقوطش نمود. و آنچه خورده بود پس داد و شد آنچه نبايد بشود))(579).

اين شورا لوازم ناهنجار و عواقب سوئى داشت كه زيانبخش ترين نتيجه را در اسلام به جاى گذاشت. عمر در اين صحنه سازى، تناقضاتى نشان داد كه از مثل فاروق انتظار آن مى رفت.

وقتى عمر در صبح چهار شنبه 26 ذيحجه سال 23 هجرى، به وسيله فيروزان (ابولؤلؤ) خنجر خورد و از حيات خود مأيوس شد، به وى گفتند: چه خوب بود كسى را به جاى خود منصوب مى داشتى؟

عمر گفت: اگر ابو عبيده جراح زنده بود، او را به جاى خود انتخاب مى كردم چون او امين اين امت بود(580). و چنانچه ((سالم)) غلام ابوحذيفه نيز زنده بود او را به خلافت انتخاب مى كردم؛ زيرا سخت دوستدار خداوند بود(581).

پيشنهاد كردند كه عبداللّه (پسرش) را خليفه كند، ولى او نپذيرفت.

مردم بيرون رفتند سپس برگشتند و گفتند: خوب است وصيت كنى كه چه كسى بعد از تو خليفه باشد(582).

عمر گفت: من بعد از سخن اولم كه به شما گفتم، به فكر افتادم تا كسى را بر شما خليفه كنم كه از هر كس بهتر شما را به حق رهنمون گردد - اشاره به على - عليه السّلام - مى كرد.

گفتند: چه موجب شد كه چنين نكردى؟

گفت: نه در زمان حيات و نه بعد از مرگ، تحمل خلافت را نداشته و ندارم!!

سپس گفت: اين عده را به شما سفارش مى كنم كه بعد از من شورا تشكيل دهند: ((على))، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، سعد وقاص، زبير و طلحه. سپس به مشورت بپردازند و يكى را از ميان خود انتخاب كنند. وقتى او را به خلافت رساندند، همه او را يارى كنيد و مدد نماييد.

آنگاه شش نفر مزبور را فرا خواند و به ايشان گفت: اگر من مُردم، بايد به جاى من ((صهيب)) نماز بگزارد و شما بايد سه روز سرگرم مشورت باشيد، در روز چهارم بايد حتماً يكى از شما خليفه باشد.

به ابو طلحه انصارى نيز دستور داد تا پنجاه نفر از مردان انصار را انتخاب كند و با صهيب مراقب اين شش نفر باشند تا كار آنها در انتخاب سه روز بعد از مرگ او به انجام رسد. و امر كرد در آن سه روز ((صهيب)) با مردم نماز بخواند. آن شش نفر هم بايد به خانه اى در آيند و صهيب با ابو طلحه انصارى و نفرات وى با شمشير كشيده در بيرون، مراقب شورا باشند!

سپس به وى سفارش كرد كه اگر پنج نفر درباره يكى توافق كردند، و يك نفر مخالفت كرد، سرش را با شمشير به دو نيم كن. و چنانچه چهار نفر توافق كردند، و دو تن مخالفت نمودند، سر هر دو را بزن. و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان است!!!

سه نفر ديگر را چنانكه مخالفت نمودند بكشيد! اگر سه روز گذشت و بر يكى از خود توافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزنيد! (583) و بگذاريد خود مسلمانان شورا كنند و هر كس را خواستند براى خود انتخاب نمايند. اين خلاصه دستور تشكيل شورا از جانب عمر بود.

 

تركيب اعضاى شورا

دستور تشكيل شورا بدينگونه كه ما آن را خلاصه كرديم به تواتر رسيده است. ابن اثير آن را در حوادث سال 23، جلد سوم كامل و طبرى در حوادث آن سال در تاريخ امم و ملوك و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه، جلد اول، صفحه 62 در شرح خطبه شقشقيه و ساير مورخين نقل كرده اند(584).

وقتى عمر چنانكه خود مى گويد، نمى تواند انتخاب خليفه را در زمان حيات و مرگش تحمل كند، چگونه به خود زحمت داد و به بدترين وجه خود را در گودالى انداخت كه قيافه اى بدتر و زيانى بيشتر داشت؛ زيرا از ميان همه امت شش نفر را برگزيد، و طورى آنها را توصيف كرد كه خليفه شوند(585) سپس ترتيب كار را به نحوى داد كه در هر صورت عثمان خليفه شود!

وقتى اميرالمؤمنين على - عليه السّلام - اين را شنيد فرمود: ((خلافت از ما منحرف شد)). عمويش عباس - چنانكه در كامل ابن اثير و تاريخ طبرى و غيره است - پرسيد از كجا دانستى؟

فرمود: عثمان را با من مقرون كرد و گفت خليفه با دسته اكثريت است و اگر دو دسته سه نفرى شدند خليفه با دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان ايشان باشد. سعد وقاص هم هرگز با عمويش عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد. عبدالرحمن نيز داماد عثمان است و با هم اختلاف نخواهند داشت. اگر دو نفر ديگر با من باشند هم سودى به حال من ندارد!

چه تحملى از اين بيشتر كه عمر دست به چنين نقشه اى بزند و باز تحمل آن را نداشته باشد. چه فرق مى كند كه او خلافت را همينطور به عثمان واگذار كند يا طورى ترتيب دهد كه سرانجام خليفه او باشد، و مخالف او هم به قتل برسد؟!

اى كاش! عمر وصيت مى كرد كه عثمان يا ديگرى را كه مى خواست خليفه باشد، و ديگر برده اى همچون صهيب رومى را با ابو طلحه انصارى و پاسبانان وى با شمشيرهاى كشيده بالاى سر ايشان نگاه نمى داشت كه اگر بدون اخذ تصميم از آن تنگنا بيرون آمدند، گردن همگى را بزنند!!

اگر خلافت را به هر كس مى خواست توصيه مى كرد، ديگر امت اسلام خون خلفا را سبك نمى شمرد و ريختن آن را بى اهميت تلقى نمى كرد، و نمى دانست كه برده اى به نام صهيب بايد بر جنازه خليفه نماز گزارد و به جاى خليفه در نمازهاى پنجگانه به نماز بايستد(586).

گويا او اكتفا به كوچك شمردن كانديداهاى خلافت به اين اندازه مى كرد كه اگر ابو عبيده زنده بود او را خليفه مى كردم، و چنانچه سالم زنده بود، او خليفه مى شد، و اين دو نفر را بر شش نفر منتخب خود برتر مى دانست. با اينكه در ميان اين شش نفر ((برادر خوانده پيامبر و جانشين او و وارث و دوست او و هارون اين امت و دادرس ترين ايشان وباب دارالحكمه و باب مدينه علم پيامبر و من عنده علم الكتاب، وجود داشت))!

از اين گذشته، سالم (به قول آنها كه مى گفتند خلافت بايد در تيره قريش باشد - مترجم) نه از تيره قريش بود، و نه عرب نژاد، بلكه يك نفر ايرانى از اهالى ((استخر)) يا ((اربد)) بود. او برده و مملوك زن ابوحذيفه پسر عتبة بن ربيعه بود.

نووى در كتاب امامت از شرح صحيح مسلم و ديگران در منابع ديگر مى نويسند: از نظر نص و فتوا اجماع قائم است كه غير عرب و قريش نمى تواند خليفه باشد؟! بنابراين چگونه عمر مى گويد: اگر سالم غلام ابو حذيفه زنده بود او را خليفه مى كردم؟!!

بعضى از طرف عمر عذر آورده اند كه اين را بر حسب اجتهاد شخصى و رأيى كه نظرش به آن رسيده بود گفته است! از جمله صاحب ((استيعاب)) در ترجمه سالم اين را آورده است.

 

آثار سوء شوراى عمر

علاوه، اين شورا بذر نفاق و اختلاف را ميان اعضاى آن پاشيد كه خود موجب تفرقه اجتماع مسلمين شد و وحدت آن را از هم گسيخت؛ زيرا هر يك از اعضا، خود را براى خلافت مناسب مى ديد و ديگران را شايسته آن نمى دانست. آنها قبل از شورا اين رأى را نداشتند بلكه عبدالرحمن تابع عثمان، و سعد، پيرو عبدالرحمن، زبير هم شيعه على - عليه السّلام - بود.

زبير پسر عمه على - عليه السّلام - كسى است كه در موضوع سقيفه از ياوران على - عليه السّلام - بود و كسى است كه در خانه على - عليه السّلام - شمشير كشيد تا از تعرض به آن حضرت و خانه دختر پيغمبر دفاع كند. او جزء كسانى است كه جنازه فاطمه زهرا - عليها السّلام - را تشييع كرد و چون شب او را دفن كردند در نماز بر آن حضرت شركت جست (587). اين وصيت خود حضرت زهرا - عليها السّلام - بود. و هم زبير بود كه گفت: ((به خدا قسم! اگر عمر مُرد من با على بيعت مى كنم)).

عمر، سخنى طولانى دارد كه در منبر ايراد كرد و گفت: ((به من خبر رسيده است كه گوينده اى از شما گفته است: اگر عمر مُرد با فلانى بيعت مى كنم. كسى مغرور نشود و نگويد كه بيعت ابوبكر لغزش بود كه تحقق يافت، آرى چنين بود، ولى خداوند شرّ آن را حفظ كرد... ))(588).

قسطلانى در شرح اين حديث از كتاب ((ارشاد السارى)) روايت مى كند كه زبير بن عوام گفت: اگر عمر مُرد، با على بيعت مى كنم. بيعت ابوبكر لغزشى بود كه انجام گرفت و تمام شد. وقتى سخن او را به عمر رساندند، خشمگين شد و اين خطبه را خواند. (اين چيزى است كه شارحان صحيح بخارى نوشته اند).

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب ((سقيفه)) به نقل از ابن ابن الحديد(589) نوشته است: ((عمر، و گروهى كه با او بودند به خانه فاطمه - عليها السّلام - رفتند كه از جمله اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم بود. اينان به آنها؛ يعنى على - عليه السّلام - و كسانى كه با وى در خانه بودند گفتند: بياييد و با ابوبكر بيعت كنيد، ولى آنها از آمدن امتناع ورزيدند. زبير با شمشير به آنها حمله برد.

عمر گفت: اين سگ را بگيريد! سلمة بن اسلم با وى گلاويز شد و شمشير را از دستش گرفت و به ديوار زد...

ولى با اين وصف ((شورا)) طمع خلافت را در زبير پديد آورد، و مانند ديگران على - عليه السّلام - را تنها گذاشت و از آن حضرت جدا شد و با شورشيان در جنگ جمل، بر پسر دايى خود شوريد! چنانچه عبدالرحمن نيز بعدها از اينكه عثمان را بر خود مقدم داشت، پشيمان شد. به همين جهت از وى كناره گرفت و اقدام به خلع او نمود و از هيچ وسيله اى براى تأمين اين منظور خوددارى نكرد، ولى نتيجه نگرفت.

مردم همه مى دانستند كه زبير چقدر به عثمان ايراد و اعتراض كرد. عايشه هم به يارى طلحه برخاست به اين اميد كه زمام خلافت به قبيله ((تيم)) باز گردد. عايشه بود كه مى گفت: ((نعثل را بكشيد كه كافر شده است))(590).

اين عده و همفكران آنها چندان بر ضد عثمان زبان به اعتراض گشودند كه اهل مدينه و شهرها و كشورها اقدام به خلع و قتل وى نمودند. وقتى عثمان كشته شد و مردم با على - عليه السّلام - بيعت كردند، طلحه و زبير نخستين كسى بودند كه بيعت نمودند. ولى همان موقعيتى را كه در شورا پيدا كردند، آنها را به طمع خلافت انداخت و وادار به شكست بيعت خود، و قيام بر ضد امام نمود و هر دو قيام كردند.

عايشه نيز به اميد خليفه شدن طلحه (پسر دايى خود) در قيام ايشان شركت جست، و در نتيجه آن، اتفاقات سوء در بصره، صفين و نهروان روى داد كه همگى از آثار شوم ((شوراى عمر)) بود. اين آتشهاى فروزان با على - عليه السّلام - به مبارزه برخاستند و جنگها بر پا ساختند. بلكه كارى كردند كه معاويه را به اين فكر انداختند كه به طمع خلافت، قيام كند. و همگى نيز مانع بزرگى در جلو راه امام - عليه السّلام - كه در صدد اصلاح خلايق و آشكار ساختن حقايق بود، پديد آوردند.

علاوه، ((شورا)) مردم را نسبت به خود عثمان جسور كرد و بذرهايى افشاند كه بعد از قتل او حاصل داد و پيمان شكنان، شورشيان و خوارج (ناكثين، قاسطين و مارقين) آن را درو كردند!

((جاحظ)) در كتاب ((عثمانيه)) چنانكه در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد اول، صفحه 62 آمده است - از معمر بن سليمان تيمى از سعيد بن مسيب از عبداللّه عباس روايت مى كند كه گفت: شنيدم عمر بن خطاب به اصحاب شورا مى گفت: ((اگر شما درست همكارى كنيد و يكديگر را يارى دهيد، مى توانيد ميوه خلافت را خود و اولادتان بخوريد. و چنانچه نسبت به هم رشك ببريد و از فعاليت باز ايستيد و پشت به اين نعمت بزرگ كنيد و به جان هم بيفتيد، معاوية بن ابى سفيان بر شما چيره خواهد شد. معاويه در آن روز از جانب عمر حكمران شام بود)).

 

پوشيده نيست كه عمر در اين سخن، معاويه را با تردستى نامزد خلافت مى كند، و با نيرنگ و افسون، عملاً و لساناً او را به اين فكر مى اندازد!

با اينكه اصولاً گردش محور خلافت از عمر به طرف عثمان كافى بود كه بعد از عثمان، معاويه خليفه شود. به همين جهت هم عمر كار شورا را طورى ترتيب داد كه نتيجه آن خلافت بود.

بارى! هنوز عثمان نمرده بود كه اين پنج نفر با على - عليه السّلام - از در مخالفت در آمدند و به دنبال آن اقدام به جنگ نمودند. به اين هم اكتفا نشد تا جايى كه معاويه سر بلند كرد و به طمع خلافت افتاد.

 

عمر خود هنگامى كه وصيت به تشكيل شورا مى كرد به عثمان گفت: چنان مى بينم كه وقتى قريش خلافت را به تو سپردند، بنى اميه و اولاد معيط را برگردن مردم سوار كنى و بيت المال مسلمين را در اختيار ايشان بگذارى، و گرگان عرب به تو هجوم برده، در بستر به قتلت برسانند. به خدا قسم! اگر اين كار را كردند چنين عكس العملى خواهند ديد. و چنانچه تو اين كار را كردى، بنى اميه و بنى معيط نيز چنان خواهند كرد. سپس پيشانى عثمان را گرفت و گفت: وقتى چنين شد، سخن مرا به ياد آور كه گفتم چنين خواهد شد.

ابن ابى الحديد بعد از نقل اين خبر(591) مى گويد: شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب عثمانيه و ديگران اين خبر را در باب فراست عمر، نقل كرده اند.

 

نظر مؤلّف درباره شورا

اين معنا نظريه ما را در اينكه منظور عمر از خلافت عثمان، مهيا ساختن زمينه براى خلافت معاويه بوده است، ثابت مى كند. عمر مى دانست كه عثمان كشته مى شود و راه هموارى براى معاويه گشوده مى گردد تا او را به خلافت برساند. بلكه خلافت عثمان (592) به تنهايى راهى براى وصول معاويه به خلافت بود.

چيزى كه باعث كمال تعجب است، دستور عمر براى كشتن شش نفر اعضاى شورا است كه خود، آنها را نامزد نمود تا يكى را از ميان خود خليفه كنند. عجب! عجب! ما چطور قبول كنيم يا براى عمر جايز بدانيم كه وى اين حق را به خود بدهد كه اگر شش نفر اعضاى شورا ظرف سه روز بعد از وفات او كار خود را تمام نكردند، گردن آنها را بزنند!!

حقيقت و واقع اين است كه عمر با كمال آسايش وجدان و با اطمينان كامل به اينكه اين كار عملى خواهد بود، دستور قتل آنها را صادر كرد و سفارش لازم را به ابو طلحه انصارى و نفرات آنها نمود. و بر آنها و صهيب سخت گرفت كه بايد اين كار عملى شود. مسلمانان هم ديدند و شنيدند، نه كسى از آنها اعتراض كرد و نه كسى ناراحت شد!

والمسلمون بمنظر و بمسمع

لا منكر منهم و لا متنجع

 

اين نقشه كامل خليفه بود كه وقتى مى خواست بميرد، آن را روشن ساخت تا به مقصود خود برسد. او از هر كس ديگرى بهتر مقام صحبت اين شش نفر را با پيغمبر مى شناخت. و گواه بود كه وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - از دنيا رفت، از آنان خشنود بود! با اين فرق كه در ميان اين شش نفر، كسى وجود داشت كه برادر پيغمبر و بازوى آن حضرت و نسبت به وى همچون هارون نسبت به موسى بود. جز اينكه او پيغمبر نبود، ولى وزير و جانشين پيغمبر و پدر دو نواده پيغمبر و در جنگ بدر و احد و حنين حضور داشت. وكسى بود كه همه دانشهاى قرآن در نزد وى بود ((مَن عِندَهُ عِلمُ الْكِتاب)).

عمر مى توانست تنها بخاطر اهميت و احترام على - عليه السّلام - از قتل بقيه شش نفر هم صرفنظر كند، مى توانست كه اصلاً چنين وصيتى نكند و بگذارد پس از وى، خود افراد امت، شورا كنند و هر كس را كه خواستند بر خود امير نمايند. در آن هنگام او در سخن خود كه: ((نمى توانم در زمان حيات و مرگ، بار خلافت را تحمل كنم))، صريح و صادق بود.

يا اينكه مانند ابوبكر كه وصيت به او نمود، او هم وصيت كند كه يقيناً پس از وى عثمان خليفه است؛ زيرا او كار شورا را طورى ترتيب داد كه در هر صورت، به خلافت عثمان بينجامد، چون ترجيح دادن عبدالرحمن بر پنج نفر ديگر، جز اين نبود كه مى دانست او عثمان را روى كار مى آورد و سعد وقاص هم هرگز با عبدالرحمن مخالفت نخواهد كرد.

مردم هم از نقشه خليفه خود اطلاع داشتند، هر چند عقيده دارند كه عمر موضوع را به عهده مردم گذاشت و گفت: من نمى توانم در حيات و مرگ خود آن را تحمل كنم!

نظر مسلمانان در اين باره چيست؟ اگر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى شنيد كه عمر به ابو طلحه امر مى كند و مى گويد: اگر پنج نفر آنها توافق كردند و يك نفر امتناع ورزيد، با شمشير سرش را از تن جدا كن! و چنانچه چهار نفر اتفاق نمودند و دو نفر ابا كرد، آن دو نفر را گردن بزن! و اگر دو دسته سه نفرى شدند، خليفه در آن دسته اى است كه عبدالرحمن بن عوف در ميان آنهاست و سه نفر ديگر، اگر مخالفت كردند گردنشان را بزن! و چنانچه سه روز از مرگ من گذشت و شش نفر درباره يك نفر توافق نكردند، گردن هر شش نفر را بزن؟

اى مسلمانان پاسخ دهيد! و در فتوايى كه مى دهيد آزاد مرد باشيد. و انّا للّه و انّا اليه راجعون.

افزودن دیدگاه جدید