اجتهاد در مقابل نص: 53 - بدعت عمر در تعيين مهر براى زنان!
مهر زنان واجب است از چيزهايى باشد كه مرد مسلمان آن را در تملّك دارد؛ خواه موجود يا قرض يا منفعت باشد. مقدار آن هم مربوط به زن و شوهر است كه بر آن تراضى داشته باشند. زياد باشد يا اندك، در صورتى كه كمى آن، آن را از ماليت ساقط نكند؛ مانند يك دانه گندم. بله مستحب است كه در كثرت، از پانصد درهم تجاوز نكند.
عمر تصميم گرفت كه از زياده روى در مهرها جلوگيرى به عمل آورد تا امر ازدواج - كه تكثير نسل بر پايه آن استوار است - تسهيل شود و جوانان از ارتكاب حرام مصون گردند؛ چون پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرموده بود: ((هر كس ازدواج كند، يك سوم دين خود را نگاه داشته است)).
به همين منظور، روزى در منبر ايستاد وگفت: به من خبر نرسد كه مهر زنى از ميزان مهر زنان پيغمبر بالاتر رفته باشد؛ چون در غير اين صورت، زيادى را بر مى گردانم. زنى برخاست و گفت: چنين حقى را خدا به تو نداده است. خداوند مى فرمايد: ((اگر خواستيد زنى را رها كرده و به جاى او زنى ديگر بگيريد و مال بسيارى را مهر او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهر او باز گيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن، مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى بزرگ و زشتى اين كار، آشكار است و چگونه مهر آنان را خواهيد گرفت در صورتى كه هر كس به حقّ رسيده (مرد به لذت و آسايش و زن به نفقه و مهر خود) در همچنين زنان، مهر را در مقابل عقد زوجيّت و عهد محكم حقّ از شما گرفته اند))(510).
با شنيدن اين آيه و سخن آن زن، عمر از حكم خود برگشت و گفت: آيا تعجّب نمى كنيد از پيشوايى كه اشتباه كرد و زنى كه راه صواب پيمود، و مبارزه كرد با پيشواى شما و بر او پيروز شد؟! (511).
و در روايت ديگر گفت: هر كسى از عمر داناتر است، شما مردان اين حرف را از من شنيديد و به من ايراد نگرفتيد تا زنى كه از زنان شما فهميده تر نيست، به من ايراد بگيرد(512).
در روايت ديگر است كه: ((زنى برخاست و گفت: اى پسر خطاب! خدا اين حق را به ما مى دهد و تو از ما منع مى كنى؟ سپس اين آيه را خواند. عمر هم گفت: همه كس از عمر داناتر است، آنگاه از حكم خود برگشت)).
اين روايت را فخر رازى در تفسير آيه، نقل كرده است (513). فخر رازى در آنجا دو لغزش قلمى و عقلى دارد؛ زيرا مى گويد: در نظر من آيه، دلالتى بر پرداختن مهر زنان ندارد! ... تا آخر سخنش كه مى خواهد در دفاع از عمر، استدلال آن زن را تخطئه كند!
ولى فخر رازى در اين كار خود، بدون توجه، بلاهت سرشت خود را آشكار ساخته است. اهل مطالعه به سخن وى مراجعه كنند تا از سفاهت وى دچار شگفتى شوند!
ابوالفرج ابن جوزى، در تاريخ عمر بن خطاب، صفحه 150، حديثى از عبداللّه بن مصعب و ديگرى از ابن اجدع هست كه متضمن خطاب عمر در نهى وى از زياده روى در مهرهاى زنان است، و ايراد زن مزبور بر وى، كه منجر به عدول عمر از رأى خود و اعتراف به خطاى خويش و تصديق زن گرديد.
مؤلف:
علماى اهل سنّت! اين واقعه و امثال آن را دليل انصاف و اعتراف عمر گرفته اند؛ چه بسيار داستانهايى كه عمر با مردان و زنان و خاص و عام از اين قبيل داشته است و همه را حضرات به حساب انصاف و اعتراف وى گذاشته اند!! وقتى كارى يا گفتارى شگفت مى ديد، سخت دچار تعجب مى شد و چه بسا كه نشاط مى يافت. چنانكه با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز از اين داستانها داشت.
بخارى از ابو موسى اشعرى روايت مى كند كه گفت: چيزهايى از پيغمبر پرسيدند كه حضرت را ناراحت كرد. چون از امور نامعقول و دون شأن پيغمبران بود. وقتى در سؤال خود اصرار ورزيدند، حضرت به واسطه سختگيرى آنها در سؤال و گفتگوى آنها در چيزى كه نيازى به آن نداشتند، خشمگين شد.
سپس به مردم فرمود: خوب سؤال كنيد! خواست آنها را ادب كند؛ چون ملاحظه فرمود كه از سؤال خود شرمنده شدند، ناچار از روى لطف و تفقد فرمود: بپرسيد!
در اين هنگام مردى به نام عبداللّه بن حذافه سؤال كرد، يا رسول اللّه! پدر من كيست؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است.
ديگرى به نام سعدبن سالم برخاست وگفت: يا رسول اللّه! پدر من كيست؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدر تو سالم غلام ابو شيبه است.
علت سؤال اين بود كه مردم در نسب اين دو نفر شك مى كردند، وقتى عمر ديد پيغمبر خشمگين شد گفت: يا رسول اللّه! ما از آنچه تو را به غضب مى آورد در پيشگاه خداوند توبه مى كنيم. ولى از اينكه حذافه را پدر عبداللّه و سالم را پدر سعد دانست، خوشحال شد؟! (514).
نيز در صحيح بخارى است كه انس به مالك گفت: عبداللّه بن حذافه از پيغمبر پرسيد: پدر من كيست؟
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - فرمود: پدرت حذافه است.
و در صحيح مسلم روايت مى كند كه پدر عبداللّه را كس ديگرى مى دانستند. وقتى مادرش شنيد كه وى چنين سؤالى از پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده، گفت: نشنيدم پسرى عاق تر از تو باشد. آيا خيال كردى مادرت از آن كارها كه زنهاى جاهليت كرده اند مرتكب شده و خواستى او را در نظر مردم رسوا كنى؟
عمر كه در اين هنگام روى دو پا نشسته بود، نزد پيغمبر برخاست و با كمال شگفتى در تصديق پيغمبر نسبت به مادر عبداللّه گفت: راضى شديم كه خدا، خداى يگانه و دين ما، دين اسلام و محمّد پيغمبر ما باشد. عمر اين را در حالى گفت كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - بر روى بسيارى از اعمال زنان عهد جاهليت پرده كشيد كه به وسيله اسلام بخشوده شدند؛ چون اسلام اعمال ماقبل خود را مى پوشاند، و همه را ناديده مى گيرد.
اين حديث در صحيح بخارى در باب: ((كسى كه در مقابل پيشوا يا محدث، روى دو پاى خود بنشيند)) و قبل از آن هم حديث ابو موسى اشعرى در صحيح بخارى، جلد اوّل، اواخر كتاب العلم، صفحه 19 موجود است.
افزودن دیدگاه جدید