اجتهاد در مقابل نص: 47 - نهى رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل عباس و بنى هاشم
ممانعت رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن عباس در روز جنگ ((بدر))، جاى ترديد نيست. اخبار در اين خصوص به حد تواتر رسيده است. كتب صحاح هم مملو از آن است. مورخان و سيره نويسانى كه از جنگ بدر سخن گفته اند نيز، همگى تصريح كرده اند كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در آن روز، از كشتن عموم بنى هاشم جلوگيرى نمود.
موضوع اين بود كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - در گرماگرم جنگ بدر، به اصحاب خود فرمود: من اطلاع دارم كه گروهى از بنى هاشم و ديگران، با بى ميلى به جنگ آمده اند. و آنها نيازى به جنگ ما نداشته اند. پس هر كس يكى از بنى هاشم را ديد نبايد او را به قتل برساند. هر كس ابوالبخترى بن هشام بن حارث بن اسد را ديد، نبايد او را بكشد، و هر كس عباس عموى مرا ديد نبايد او را به قتل برساند؛ زيرا او با بى ميلى آمده است.
راجع به ابوالبخترى در ماجراى جنگ بدر و بعد از آن در البداية والنهاية (476) ابن كثير و غيره؛ مانند سيره محمدبن اسحاق آمده است. علت اينكه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - اجازه نداد ابوالبخترى را به قتل برسانند، اين بود كه وى در نقض پيمان محاصره اقتصادى پيغمبر و مسلمين، توسط مشركان مكه، دست داشت. او پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را اذيت نمى كرد و به حضرتش صدمه نرساند.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز سعى داشت او زنده بماند تا توفيق هدايت و گرايش به اسلام را پيدا كند، ولى در بحبوحه جنگ، مجذر بن زياد بلوى، او را ديد و گفت: پيغمبر ما را از كشتن تو بر حذر داشته است. در آن لحظه همكارى كه با ابوالبخترى از مكه خارج شده بود نيز با وى بود. ابوالبخترى گفت: همكار من هم مشمول اين عفو هست.
مجذر گفت: نه به خدا ما دست از همكارت بر نمى داريم. پيغمبر فقط درباره تو به ما امر (و سفارش) كرده است.
ابوالبخترى گفت: پس من و او و همه قريش كشته خواهيم شد، تا زنان مكه نگويند دوستم را بخاطر زنده ماندن خودم رها كردم.
به دنبال آن، طرفين به نبرد پرداختند و مجذر او را كشت. سپس نزد پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - آمد و گفت: به خدايى كه تو را به حقّ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - نموده است، سعى كردم كشته نشود و او را زنده نزد شما بياورم، ولى او امتناع ورزيد وخواست مرا بكشد، من هم او را كشتم.
ملاحظه مى كنيد كه پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از قتل بنى هاشم به طور عموم نهى كرده است، سپس قتل عباس عمويش را با تأكيد و بخصوص، ممنوع ساخت. وقتى عباس اسير شد، پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شب را بيدار بود وخواب به چشمش نمى رفت. اصحاب به حضرت گفتند: يا رسول اللّه! چرا خوابتان نمى برد؟ فرمود: از صداى ناله عموى عباس - كه در بند است - خوابم نمى برد.
اصحاب برخاستند و عباس را از بند آزاد كردند، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم خوابيد.
يحيى بن ابى كثير روايت كرده است كه در روز جنگ بدر، هفتاد تن از مشركان اسير شدند، يكى از اسيران ((عباس)) عموى پيغمبر بود. عمر بن خطاب متصدى بند نمودن عباس شد.
عباس گفت: اى عمر! به خدا! آنچه تو را واداشت كه مرا بند كنى، آن سيلى است كه در دفاع از پيغمبر به تو زدم. راوى گويد: پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - صداى ناله عباس را مى شنيد و خوابش نمى برد.
عرض كردند: يا رسول اللّه! چرا خوابت نمى برد.
فرمود: چگونه خوابم ببرد در حالى كه صداى ناله عمويم را مى شنوم. انصار هم عباس را از بند در آوردند... (477).
عموم مهاجرين و انصار مى دانستند كه عباس، نزد پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - چه جايگاهى دارد، و پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - تا چه حد در انديشه او و حفظ سلامتى است.
وقتى سخن ابو حذيفة بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس - كه در جنگ بدر ملتزم ركاب پيغمبر بود - به حضرت رسيد كه گفته بود: ((آيا پدران و برادران ما بايد كشته شوند و عباس را رها كنيم؟ به خدا! اگر من او را ملاقات كنم، دهانش را با شمشير درهم مى كوبم)).
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - از اين سخن، ناراحت شد و از عمر استمداد نمود و فرمود: اى ابو حفص (478)! آيا بايد صورت عموى پيغمبر درهم خرد شود؟
عمر گفت: به خدا قسم! اولين روزى بود كه پيغمبر مرا ((ابو حفص)) خواند(479).
همين كه آتش جنگ فرو نشست، و خداوند، پيغمبرش را پيروز گردانيد و هفتاد نفر از مشركان، به قتل رسيدند و هفتاد نفر اسير شدند و آنها را دربند كرده، نزد پيغمبر آوردند، عمر برخاست و با اصرار، كشتن آنها را تقاضا كرد و گفت: يا رسول اللّه! اينان تو را تكذيب نمودند و از شهر مكه بيرون كردند و اينك به جنگ شما آمده اند، اجازه بده ما نزديكانمان را بكشيم. من فلانى را و على، برادرش عقيل را وحمزه برادرش عباس را به قتل برسانيم!
مؤلّف:
سبحان اللّه! نه عباس و نه عقيل، پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - را تكذيب نكردند. و در كار اخراج پيغمبر دخالت نداشتند و آزارى به او نرساندند. بلكه اينان در محاصره شعب ابوطالب در كنار پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بودند و در ناراحتى حضرتش شركت داشتند، و به گواهى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - هر دو نيز با اكراه به جنگ بدر كشيده شده بودند.
در گرماگرم جنگ نيز رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - از كشتن آنها ممانعت كرد. بنابراين چگونه آنها كه اسير شده بودند، كشته مى شدند. وقتى صداى ناله عباس خواب را از چشم پيغمبر بگيرد، چطور ممكن است آنها را كه اسير شده بودند، به قتل رسانيد. و چه چيزى آن را ايجاب مى كرد؛ زيرا عباس قبل از آن مسلمان بود، ولى اسلام خود را پوشيده مى داشت، آن هم بخاطر حكمتى بود كه خدا و پيغمبر، رضايت داشتند، و صلاح او و امت اسلام، در آن بود.
مفتى شافعى ((سيد احمد زينى دحلان)) آنجا كه از جنگ بدر و اسارت عباس سخن مى گويد(480) از مواهب، چنين نقل مى كند: عباس - رضى اللّه عنه - به طورى كه اهل علم و تاريخ مى گويند از مدتها پيش اسلام آورده بود و مسلمانى خود را مكتوم مى داشت، و هر فتحى كه مسلمانان مى كردند او را شاد مى كرد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز وقتى در مكه بود او را از اسرار كار خود مطلع مى ساخت. وقتى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - با قبايل عرب، سخن مى گفت، او نيز در كنار پيغمبر بود وعرب را تشويق مى كرد كه به يارى پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - بشتابند و از فرمانش سرپيچى نكنند. چنانكه درباره حضور وى در بيعت عقبه - كه از انصار گرفت - حضور يافت. تمام اينها دليل است بر اينكه وى مسلمان شده بود.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - شخصاً به وى دستور داده بود در مكه بماند تا اسرار و اخبار قريش را به او گزارش دهد. وقتى اهل مكه مردم را به جنگ پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - فرا خواندند او نتوانست خوددارى كند. به همين جهت پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله -، در روز بدر، فرمود: هر كس عباس را ديد نبايد او را بكشد؛ زيرا او با كراهت آمده است.
اين معنا با گفته پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - منافات ندارد هنگامى كه از عموى خود، عباس فديه خواست و فرمود: ((وضع خود را روشن كن، چون ظاهراً تو بر ضد ما بودى))؛ زيرا در ظاهر به جنگ پيغمبر آمدن منافات با اين ندارد كه در باطن با بى ميلى آمده باشد. پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - هم ناچار براى تسكين دلهاى اصحاب، با عباس مانند ساير اهل مكه رفتار نمود؛ چون در آن جنگ، پدران، فرزندان و برادران اصحاب كشته شده بودند و حضرت نمى خواست به آسانى عباس را بپذيرد.
افزون بر اين، عباس نزد قريش مال داشت و از آنان طلبكار بود. وخوف داشت كه اگر اسلام خود را آشكار سازد، آنها از ميان برود. و اين كار را هم به امر پيغمبر - صلّى اللّه عليه وآله - مى كرد تا مأمور رسول خدا - صلّى اللّه عليه وآله - در ميان قريش باشد.
پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - نيز مسلمانى عمويش را براى صحابه آشكار نساخت. به همين جهت، همين كه در فتح مكه خداوند نيروى اسلام را بر بت پرستان غالب گردانيد، عباس اسلام خود را آشكار ساخت. عباس اشتياق زيادى داشت كه به مدينه مهاجرت كند، ولى پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - او را سفارش مى كرد كه ماندن تو در مكه برايت بهتر است.
به روايتى به وى نوشت: در همانجا كه هستى بمان كه خداوند مهاجرت اصحاب را با تو ختم مى كند، همان طور كه من خاتم انبياء هستم.
همين طور هم بود؛ زيرا عباس، از آخرين مهاجران بود؛ چون در ((ابواء)) به پيغمبر برخورد و از حركت پيغمبر اطلاع نداشت كه براى فتح مكه مى رود، و از همانجا با پيغمبر اكرم - صلّى اللّه عليه وآله - به مكه برگشت.
حلبى، سخنان صريحترى - در موارد ديگر - راجع به اسلام عباس و همسرش امّ الفضل دارد. طالبان به آن كتاب و ساير موارد و تصريح علما در اين مورد، مراجعه كنند.
افزودن دیدگاه جدید