مقایسه معاد در اسلام با تناسخ در هندو
بسم الله الرحمن الرحیم
مقایسه معاد و رجعت در اسلام با تناسخ در آیین هندو
مفهوم تناسخ
انواع تحولها و نقلها
اقسام تناسخ
1ـ تناسخ نامحدود یا مطلق
2ـ تناسخ محدود به شکل نزولی
3ـ تناسخ محدود به صورت صعودی
تناسخ و معاد
تناسخ مطلق و عنایت الهی
تناسخ نزولی و واپسگرائی
تناسخ صعودی
دلائل ابطال تناسخ:
1ـ تعلق دو نفس به یک بدن
پاسخ به یک سؤال:
2ـ نبودن هماهنگی میان نفس و بدن
بطلان و ناسازگارى تناسخ با عقاید اسلامى
پاسخ به سه پرسش
1- رابطه تناسخ و مسخ
پاسخ سؤال:
تفاوت مسخ و تناسخ
2- رابطه تناسخ و رجعت
3- سنت الهی و بازگشت انسان به این دنیا
منابع:
مقایسه معاد و رجعت در اسلام با تناسخ در آیین هندو
حقیقت معاد این است که، روح پس از مفارقت از بدن - به مشیّت الهى - بار دیگر به همان بدنى که با آن زندگى مى کرد، باز مى گرددتا پاداش و کیفر اعمال دنیوى خود را در سراى دیگر ببیند. برخى، مانند پیروان آئین هندو، معاد مطرح شده در شرایع آسمانى را منکرند ولى مسئله ی پاداش و کیفر اعمال را پذیرفته و آن را از طریق «تناسخ» توجیه مى کنند.
اینان مدعیند که، روح از طریق تعلق گرفتن به «جنین» و طى مراحل رشد آن، بار دیگر به این دنیا بازمى گردد و دوران هاى کودکى و نوجوانى و پیرى را طى مى کند، منتها کسانى که در زندگى گذشته نیکوکار بوده، زندگى شیرین، و تبهکاران پیشین نیز زندگى ناگوارى خواهند داشت.
عقیده به تناسخ، که در طول تاریخ همواره پیروانى داشته است، یکى از اصول آئین هندو به شمار مى رود. باید توجه داشت چنانچه نفوس بشرى به صورت همگانى و همیشگى راه تناسخ را بپیمایند، دیگر مجالى براى معاد نخواهد بود. در حالیکه با توجه به دلایلى عقلى و نقلى معاد، اعتقاد به آن ضرورى است، و در حقیقت باید گفت که قائلان به تناسخ چون نتوانسته اند معاد را به صورت صحیح آن تصویر کنند، تناسخ را جایگزین آن کرده اند.
مفهوم تناسخ
تناسخ از ریشه ی «نسخ» گرفته شده و از کلمات اهل لغت درباره ی این واژه، چنین بر می آید که از آن، دو خصوصیت استفاده می شود:
1ـ تحول و انتقال.
2ـ تعاقب دو پدیده که یکی جانشین دیگری گردد.
در آنجا که حکمی در شریعت به وسیله ی حکم دیگر برطرف شود، لفظ «نسخ» به کار می برند، و هر دو ویژگی به روشنی در آن موجود است، ولی آنجا که این لفظ در مسائل کلامی مانند «تناسخ» به کار می رود، تنها به ویژگی اول اکتفا می شود، ویژگی دوم مورد نظر قرار نمی گیرد. مثلاً خواهیم گفت: «تناسخ» این است که روحی از بدنی به بدن دیگر منتقل شود، در اینجا تحول و انتقال هست، ولی حالت تعاقب، که یکی پشت سر دیگری در آید، وجود ندارد.
انواع تحول ها و نقل ها
1ـ انتقال نفس انسانی از این جهان به سرای دیگر.
2ـ انتقال نفس در سایه ی حرکت جوهری، از مرتبه ی قوه به مرتبه ی کمال، همان طور که جریان، در نفس نوزاد چنین است، زیرا نفس نوزاد از نظر کمالات کاملاً به صورت قوه و زمینه است، ولی به تدریج به حد کمال می رسد.
3ـ انتقال نفس پس از مرگ به جسمی از اجسام مانند سلول نباتی و یا نطفه ی حیوان و یا جنین انسان، و به دیگر سخن: آنگاه که انسان می میرد، روح او به جای انتقال به نشأه ی دیگر، باز به این جهان باز می گردد، و در این بازگشت، نفس برای خود بدنی لازم دارد که با آن به زندگی مادی خود ادامه دهد، این بدن که ما از آن به جسم تعبیر آوردیم گاهی نبات است، و گاهی حیوان است، و گاهی انسان، و در حقیقت روح انسان پس از آن همه تکامل، تنزّل یابد و به نبات یا حیوان و یا جنین انسانی تعلق گیرد، و بار دیگر زندگی را از نو شروع کند، واقعیت مَثَل معروف «روز از نو و روزی از نو» تجسّم پیدا می کند، این همان تناسخ است که در فلسفه ی اسلامی و قبلاً در فلسفه ی یونان، بلکه در مجامع فکری بشر مطرح بوده است و غالباً کسانی که تجزیه و تحلیل درستی از معاد نداشتند، به این اصل پناه می بردند، گوئی اصل تناسخ جبران کننده مزایای معاد است و بازگشت انسان به این دنیا، و تعلق نفس به بدن مادی، گاهی برای دریافت پاداش، و یا برای کیفربینی است، مثلاً کسانی که در زندگی دیرینه ی خود درستکار و پاکدامن بوده اند بار دیگر که به این جهان باز می گردند و از زندگی بسیار مرفه و دور از غم و ناراحتی (به عنوان پاداش) برخوردار می شوند، در حالی که آن گروه که در زندگی پیشین خود تجاوزکار و ستمگر بوده اند، برای کیفر، به زندگی پست تر باز می گردند ـ تو گوئی ـ اگر امروز گروهی را مرفه و گروه دیگری را گرسنه و برهنه می بینیم، این به خاطر نتیجه اعمال پیشین آنها است که به این صورت تجلی می کند و هرگز تقصیری متوجه فرد یا جامعه نیست.
اعتقاد به تناسخ به این شکل، می تواند اهرمی محکم در دست جهانخواران باشد که عزت و رفاه خود را معلول پارسائی دوران دیرینه، و بدبختی و بخت برگشتگی بیچارگان را نتیجه ی زشتکاری های آنان در زندگی های قبلی قلمداد کنند و از این طریق، بر دیگ خشم فروزان و جوشان توده ها که پیوسته خواستار انقلاب و پرخاشگری بر ضد مرفهان و مستکبران می باشند، آب سرد بریزند و همه را خاموش نمایند.
اگر مارکسیسم می گوید «دین افیون ملت ها است»، باید چنین اندیشه های دینی را افیون ملت ها بداند و آن را در خدمت مستکبران و غارتگران بیاندیشد، نه آئین های منزّه از این خرافات را، و شاید به خاطر این انگیزه بوده است که اندیشه ی تناسخ در سرزمین هائی مانند «هند» رشد نموده که از نظر بدبختی و گسترش فاصله ی طبقاتی وحشت زا و هولناک می باشد. به طور مسلم صاحبان زر و زور برای توجیه کارهای خود، و برای فرو نشاندن خشم ملت های گرسنه و برهنه به چنین اصلی پناه می بردند، و رفاه خود و سیه روزی همسایه ی دیوار به دیوار را از این طریق توجیه می نمودند، تا آن هندی بیچاره به جای فکر در انقلاب، بر زندگی قبلی خود تأسف ورزد، و با خود بگوید چرا من در هزاران سال پیشین در این جهان که زندگی می کردم چنین و چنان کرده ام که اکنون دامنگیرم شده است، ولی خوشا به حال آن خواجگان که هم اکنون میوه ی نیکوکاری خود را می چینند، بدون آنکه ستمی به کسی بنمایند. یک چنین اصل درست در خدمت ستمگران زورگو بوده است که متأسفانه در سرزمین هند رشد و نمو کرده است.
اقسام تناسخ
اصولاً از طرف قائلان به تناسخ سه نظریه مطرح می باشد که عبارتند از:
1ـ تناسخ نامحدود یا مطلق
مقصود از آن، این است که نفس همه ی انسانها، پیوسته در همه ی زمانها از بدنی به بدن دیگر منتقل می شوند، و برای این انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدودیتی وجود ندارد، یعنی نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنی به بدن دیگر می باشند، و اگر معادی هست، جز بازگشت به این دنیا آن هم به این صورت، چیز دیگری نیست و چون این انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش کامل دارد از آن به تناسخ نامحدود یا مطلق تعبیر نمودیم.
قطب الدین شیرازی در تشریح این قسم چنین می گوید:
«گروهی که از نظر تحصیل و آگاهی فلسفی در درجه ی نازل می باشند، به یک چنین تناسخ معتقدند، یعنی پیوسته نفوس از طریق مرگ و از طریق بدن های گوناگون، خود را نشان می دهند و فساد و نابودی یک بدن مانع از عود ارواح به این جهان نمی باشد». (3)
2ـ تناسخ محدود به شکل نزولی
قائلان به چنین تناسخ معتقدند انسان هایی که از نظر علم و عمل، و حکمت نظری و عملی، در سطح بالاتری قرار گرفته اند، به هنگام مرگ بار دیگر به این جهان باز نمی گردند بلکه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) می پیوندند و برای بازگشت آنان پس از کمال، به این جهان وجهی نیست. ولی آن گروه که از نظر حکمت عملی و علمی در درجه ی پائین قرار دارند، و نفس آنان آئینه ی معقولات نبوده و در مرتبه ی «تخلیه ی نفس» از رذائل توفیق کاملی به دست نیاورده اند، برای تکمیل در هر دو قلمرو (نظری و عملی) بار دیگر به این جهان باز می گردند، تا آنجا که از هر دو جنبه به کمال برسند و پس از کمال به عالم نور می پیوندند. در این نوع از تناسخ دو نوع محدودیت وجود دارد یکی محدودیت از نظر افراد، زیرا تمام افراد به چنین سرنوشتی دچار نمی گردند و افراد کامل بعد از مرگ به جای بازگشت به دنیا به عالم نور و ابدیت ملحق می شوند، دیگری از نظر زمان یعنی حتی آن افرادی که برای تکمیل به این جهان باز گردانده می شوند، هرگز در این مسیر پیوسته نمی مانند، بلکه روزی که نقصان های علمی و عملی خود را بر طرف کردند بسان انسان های کامل، قفس را شکسته و به عالم نور می پیوندند.
3ـ تناسخ محدود به صورت صعودی
این نظریه بر دو پایه استوار است:
1ـ از میان تمام اجسام، نبات آمادگی و استعداد بشری برای دریافت فیض (حیات) دارد.
2ـ مزاج انسانی برای دریافت حیات برتر، بیش از نبات شایستگی دارد، او شایسته ی دریافت حیاتی است که مراتب نباتی و حیوانی را پشت سر گذاشته باشد.
به خاطر حفظ این دو اصل، (آمادگی بیشتر در نبات، و شایستگی بیشتر در انسان) فیض الهی که همان حیات و نفس است، نخست به نبات تعلق می گیرد، و پس از سیر تکاملی خود به مرتبه ی نزدیک به حیوان، در «نخل» ظاهر می شود، آنگاه به عالم جانوران گام می نهد، و پس از تکامل و وصول به مرتبه ی میمون با یک جهش به انسان تعلق می گیرد و به حرکت استکمالی خود ادامه می دهد تا از نازل ترین درجه به مرتبه ی کمال نائل گردد.
تناسخ و معاد
دقت در اقسام سه گانه ی تناسخ این مطلب را به ثبوت می رساند که اعتقاد به تناسخ مطلق صد در صد در نقطه ی مقابل معاد قرار گرفته است و قائلان به تناسخ نامحدود، حتی به عنوان نمونه هم نمی توانند در موردی معتقد به معاد باشند، زیرا انسان در این نظریه پیوسته در حال بازگشت به دنیا است و از نقطه ای که شروع می کند باز به همان نقطه باز می گردد. در حالی که در تناسخ نزولی، تناسخ نه همگانی است و نه همیشگی و گروه کامل از روز نخست دارای معاد می باشند، یعنی مرگ آنان سبب می شود که نفوس آنان به عالم نور ملحق گردد، ولی طبقه ی غیر کامل تا مدتی فاقد معاد می باشند و مرگ آنان مایه ی باز گشت به این جهان است ولی آنگاه که از نظر علمی و عملی به حد کمال رسیدند، به گروه کاملان ملحق می شوند و قیامت آنان نیز برپا می شود. نظریه ی سوم کوچک ترین منافاتی با معاد ندارد، بلکه خطای آن در تبیین خط تکامل است که آن را به صورت منفصل و جدای از هم تلقی می کند، و نفس را روزی در عالم نبات محبوس کرده، سپس از آنجا به عالم حیوان منتقل می سازد، و پس از طی مراحلی، متعلق به بدن انسان می داند، و نفس در این نظریه مثل مرغی است که از قفس به قفسی و از نقطه ای به نقطه ای منتقل می گرد، و هرگز میان این مراتب، اتصال و پیوستگی، وجود ندارد و «نفس» در هر دوره ای برای خود بدنی دارد، تا لحظه ای که به آخرین بدن برسد و به هنگام مرگ به عالم آخرت ملحق شود. و اگر دارنده ی این نظریه، این مراتب را متصل و بهم پیوسته می انگاشت، با حرکت جوهری کاملاً هم آهنگ بود، و در حقیقت حرکت جوهری در این نظریه به صورت منفصل منعکس شده، در حالی که اگر قید انفصال را بردارد، و بگوید نطفه ی انسان از دوران جنینی تا انسان کامل گردد، مراحل نباتی و حیوانی را طی کرده و به مرتبه ی انسانی می رسد، بدون اینکه برای نفس متعلقات و موضوعات مختلفی باشد، و در هر حال یک چنین نظریه هر چند با معاد تصادم ندارد، از نظر برهان فلسفی مردود می باشد.
تناسخ مطلق و عنایت الهی
در این باره دو مطلب را می توان یادآور شد:
1ـ هرگاه نفوس به صورت همگانی و همیشگی راه تناسخ را پیمایند، دیگر مجالی برای معاد نخواهد بود، در حالی که با توجه به دلائل فلسفی، آن یک اصل ضروری و حتمی است و شاید قائلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پی نبرده اند «ره افسانه زده اند»، و تناسخ را جایگزین معاد ساخته اند، در حالی که دلائل ششگانه ی ضرورت معاد یک چنین بازگشت را غایت معاد نمی داند، زیرا انگیزه ی معاد منحصر به پاداش و کیفر نیست، تا تناسخی که هم آهنگ با زندگی پیشین انسان باشد، تأمین کننده ی عدل الهی باشد، بلکه ضرورت معاد دلائل متعددی دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشأه ای دیگر تأمین نمی شود. در این نظریه قدرت الهی محدود به آفریدن انسان هائی بوده که پیوسته در گردونه ی تحول و دگرگونی قرار گرفته اند، گوئی قدرت حق محدود بوده و دیگر انسانی را نمی آفریند و آفریده نخواهد شد.
2ـ نفس که از بدنی به بدن دیگر منتقل می شود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودی است منطبع و نهفته در ماده و یا موجودی است مجرد و پیراسته از جسم و جسمانیات. در فرض نخست، نفس انسانی حالت عرض یا صور منطبع و منقوش در ماده به خود می گیرد، که انتقال آنها از موضوعی به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع، واقعیت قیام به غیر است و در صورت انتقال نتیجه این می شود که نفس منطبع، در حال انتقال که حال سومی است، بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.
و به عبارت دیگر: نفس منطبع در بدن نخست، دارای موضوع است و پس از انتقال نیز دارای چنین واقعیت می باشد. سخن در حالت سوم (انتقال) است که نتیجه ی این نظریه این است که در این حالت، نفس به طور متصل و منهای موضوع، وجود داشته باشد و این خود امری غیر ممکن است و در حقیقت اعتقاد به چنین استقلال، جمع میان دو نقیض است؛ زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است و اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلی داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض است در آن واحد.
فرض دوم که در آن، نفس مستنسخ حظی از تجرد دارد و پیوسته متعلق به ماده می گردد، مستلزم آن است که موجودی که شایستگی تکامل و تعالی را دارد، هیچ گاه به مطلوب نرسد و پیوسته در حد محدودی در جا زند زیرا تعلق پیوسته به ماده، مایه ی محدودیت نفس است، زیرا نفس متعلق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پیوسته قائم به ماده می باشد، و این خود یک نوع بازداری نفس از ارتقاء به درجات بالاتر است در حالی که عنایت الهی ایجاب می کند که هر موجودی به کمال مطلوب خود برسد. اصولاً مقصود از کمال ممکن، کمال علمی و عملی است و اگر انسان پیوسته از بدنی به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعکاس حقائق بر نفس، و تخلیه از رذائل و آرایش به فضائل به حد کمال نمی رسد. البته نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه ی عقلی از هیولائی تا عقل بالملکه، تا عقل بالفعل، و عقل مستفاد برسد ولی اگر تجرد کامل پیدا کرد و بی نیاز از بدن شد، از نظر معرفت و درک حقائق، کامل تر خواهد بود از این جهت حبس نفس در بدن مادی به صورت پیوسته با عنایت حق سازگار نیست.
در اینجا یادآوری این نکته لازم است که ابطال شقّ دوم به نحوی که بیان گردید، صحیح نیست؛ زیرا تعلق نفس به بدن مانع از پویائی او در تحصیل کمال نیست و اصولاً اگر تعلق نفس به بدن با حکمت حق منافات داشته باشد، باید گفت معاد همگان و یا لااقل گروهی از کاملان روحانی است، یعنی فقط روح آنان محشور می شود و از حشر بدن آنان خبری نیست در حالی که این بیان با نصوص قرآن سازگار نمی باشد، از این جهت در ابطال فرض دوم، باید به گونه ی دیگر سخن گفت و آن اینکه پذیرفتن فرض دوم با ادله ای که وجود معاد، و حشر انسان را در جهان دیگر ضروری تلقی می کند، کاملاً منافات دارد، و اگر آن ادله را پذیرفتیم، هرگز نمی توانیم فرض دوم را (نفس مستنسخ پیوسته در این جهان به بدن متعلق گردد) بپذیریم.
تناسخ نزولی و واپس گرائی
در تناسخ نزولی، گروه کاملان در علم و عمل، وارسته از چنین ارتجاع و بازگشت به حیات مادی می باشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حیات دنیوی بر می گردند آن هم از طریق تعلق به «جنین انسان» یا سلول گیاه و نطفه ی حیوان. در نقد این نظریه کافی است که به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا می شود، توجه کنیم. نفس به هنگام جدائی از بدن انسان ـ مثلاً ـ چهل ساله به کمال مخصوصی می رسد، و بخشی از قوه ها در آن به فعلیت درمی آید، و هیچ کس نمی تواند انکار کند که نفس یک انسان چهل ساله، قابل قیاس با نفس کودک یک ساله و دو ساله نیست. در تناسخ نزولی که روح انسان چهل ساله، پس از مرگ به «جنین انسان» دیگر تعلق می گیرد، از دو حالت بیرون نیست:
1ـ نفس انسانی با داشتن آن کمالات و آن فعلیت ها به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملی تعلق گیرد.
2ـ نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات به جنین انسان یا حیوانی منتقل گردد.
صورت نخست امتناع ذاتی دارد؛ زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل هم آهنگ دارند و هرچه بدن پیش رود، نفس نیز به موازات آن گام به پیش می گذارد.
اکنون چگونه می توان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنی، که نسبت به آن کاملاً ناهماهنگ است، بپردازد. و به عبارت دیگر: تعلق نفس به چنین بدن، مایه ی جمع میان دو ضد است؛ زیرا از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده، دارای کمالات و فعلیت های شکفته می باشد، و از آن نظر که به «جنین» تعلق می گیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت یک چنین تصویر از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقیضین است. و اگر فرض شود که نفس با سلب کمالات و فعلیات، به جنین تعلق گیرد، یک چنین سلب، یا خصیصه ی ذاتی خود نفس است یا عامل خارجی آن را بر عهده دارد. صورت نخست امکان پذیر نیست؛ زیرا حرکت از کمال به نقص نمی تواند خصیصه ی ذاتی یک شیء باشد. و صورت دوم با عنایت الهی سازگار نمی باشد زیرا مقتضای حکمت این است که هر موجودی را به کمال ممکن خود برساند. آنچه بیان گردید، تصویر روشنی از سخن صدرالمتألهین در اسفار می باشد.
تناسخ صعودی
در تناسخ صعودی مسیر تکامل انسان، گذر از نبات به حیوان، سپس به انسان است و از آنجا که نبات برای دریافت حیات آماده تر از انسان، و انسان شایسته تر از دیگر انواع است، باید حیات (نفس نباتی) به نبات تعلق گیرد و از طریق مدارج معینی به بدن انسان منتقل گردد. از قائلان به این نظریه سئوال می شود این نفس (نفس منتقل از نبات به حیوان سپس به انسان) از نظر واقعیت چگونه است؟ آیا موقعیت انطباعی در متعلق دارد، آنچنان که نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع می باشد، یا موجود مجردی است که در ذات خود، نیاز به بدن مادی ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده می کند. در صورت نخست سه حالت خواهیم داشت:
1ـ حالت پیشین که نفس در موضوع پیشین منطبع بود.
2ـ حالت بعدی که پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع می شود.
3ـ حالت انتقال که از اولی گسسته و هنوز به دومی نپیوسته است.
در این صورت این اشکال پیش می آید که نفس در حالت سوم چگونه می تواند هستی و تحقق خود را حفظ کند در حالی که واقعیت آن انطباع در غیر و حالّ در محل است و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعی پیدا نکرده و موضوعی را به دست نیاورده است. در صورت دوم مشکل به گونه ای دیگر است و آن اینکه مثلاً نفس متعلق به حیوان آنگاه که در حد حیوان تعین پیدا کند، نمی تواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانی از آن نظر که در درجه ی حیوانی محدود و متعین گشته است، کمال آن در دو قوه ی معروف شهوت و غضب است، و این دو قوه، برای نفس در این حد کمال شمرده می شود، و اگر نفس حیوانی در این حد فاقد این دو نیرو شد در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد می باشد. در حالی که این دو قوه برای نفس انسانی نه تنها مایه ی کمال نیست، بلکه مانع از تعالی آن به درجات رفیع انسانی است. نفس انسانی در صورتی تکامل می یابد که این دو نیرو را مهار کند و همه ی آنها را بشکند.
اکنون سؤال می شود چگونه می تواند نفس حیوانی پایه ی تکامل انسان باشد در حالی که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر تضاد و تباین دارند، و اگر نفس حیوانی با چنین ویژگی ها به بدن انسان تعلق گیرد، نه تنها مایه ی کمال او نمی باشد، بلکه او را از درجه ی انسانی پائین آورده و در حد حیوانی قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرائز هم گامند.
البته قائلان به این نوع از تناسخ سوراخ دعا را گم کرده و به جای تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیده اند، و تفاوت تناسخ به این معنی، با حرکت جوهری در این است که در این مورد تکامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت می پذیرد، در حالی که تکامل نفس در حرکت جوهری به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق می یابد. و به تعبیر روشن تر در این نظریه نفس نباتی تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانی تعلق می گیرد، و نفس حیوانی با تعینات حیوانی که خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق می گیرد، آنگاه مسیر کمال را می پیماید، ولی باید توجه کرد که این نوع سیر، مایه تکامل نمی گردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه ی پائین تر می باشد؛ زیرا اگر نفس انسانی که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در آورده که جز اعمال غریزه، چیزی نمی فهمد. در حالی که در حرکت جوهری، جماد در مسیر تکاملی خود به انسان می رسد ولی هیچ گاه در مرتبه ای تعین نیافته و ویژگی های هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمی باشد. اینجا است که سیر جماد از این طریق مایه ی تکامل است در حالی که سیر پیشین مایه ی جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر می باشد. آری این نوع از تناسخ یک اصل باطل است هر چند با معاد تضادی ندارد.
دلائل ابطال تناسخ:
1ـ تعلق دو نفس به یک بدن
لازمه ی قول به تناسخ به طور مطلق، تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن می باشد و این برهان را می توان با قبول دو اصل مطرح کرد.
1ـ هر جسمی اعم از نباتی و حیوانی و انسانی آنگاه که آمادگی و شایستگی تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق می گیرد، زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند. در این صورت سلول نباتی خواهان نفس نباتی، نطفه ی حیوانی خواهان نفس حیوانی، و جنین انسانی خواهان نفس انسانی می باشد و قطعاً نیز تعلق می گیرد.
2ـ هر گاه با مرگ انسانی، نفس وی، به جسم نباتی یا حیوانی یا جنین انسان تعلق گیرد، در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، دارای نوعی تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود. پذیرفتن این دو مقدمه مستلزم آن است که به یک بدن، دو نفس تعلق بگیرد یکی نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگی از جانب آفریدگار اعطا می شود و دیگری نفس مستنسخ از بدن پیشین. اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است:
اولاً: بر خلاف وجدان هر انسان مُدرِکی است، و تاکنون تاریخ از چنین انسانی گزارش نکرده است که مدعی دو روح و دو نفس بوده باشد.
ثانیاً: لازم است که از نظر صفات نفسانی دارای دو وصف مشابه باشد، مثلاً آنجا که از طلوع آفتاب آگاه می شود و یا به کسی عشق می ورزد، باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد. و به عبارت دیگر: نتیجه ی تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه ی آن این است که واحد، متکثر و متکثر واحد گردد؛ زیرا فرد خارجی یک فرد از انسان کلی است و لازمه ی وحدت، داشتن نفس واحد است، ولی بنا بر نظریه ی تناسخ، دارای دو نفس است طبعاً باید دو فرد از انسان کلی باشد و این همان اشکال واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است و این فرض علاوه بر اینکه از نظر عقل محال است، محذور دیگری نیز دارد و آن اینکه باید هر انسان در هر موردی دارای دو اندیشه و آگاهی و دیگر صفات نفسانی باشد.
پاسخ به یک سؤال:
ممکن است به نظر برسد سلول نباتی آنگاه که آماده ی تعلق نفس است و یا نطفه ی حیوانی و یا جنین انسانی که شایستگی تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس دیگر می باشد و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت.
پاسخ این پرسش روشن است؛ زیرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسانی، اولی از عکس آن نیست و آن اینکه تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس مستنسخ می باشد و تجویز یکی بدون دیگری ترجیح بدون مرجح است.
و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگی نفس واحدی را دارد، و تعلق هریک مانع از تعلق دیگری است، چرا باید مانعیت یکی را پذیرفت و از دیگری صرفنظر کرد؟
2ـ نبودن هماهنگی میان نفس و بدن
ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعی و حقیقی است، هرگز مشابه ترکیب صندلی و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعی) و نیز مانند ترکیبات شیمیائی نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو حاکم است و به خاطر همین وحدت، نفس انسانی هماهنگ با تکامل بدن پیش می رود، و در هر مرحله از مراحل زندگی نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، پیری و فرتوتی، برای خود شأن و خصوصیتی دارد که قوه ها به تدریج به مرحله ی فعلیت می رسد و توان ها حالت شدن پیدا می کنند. در این صورت نفس با کمالات فعلی که کسب کرده است، چگونه می تواند با سلول نباتی و یا نطفه ی حیوانی و جنین انسانی متحد و هم آهنگ گردد، در حالی که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده و بدن، در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد. آری این برهان در صورتی حاکم است که نفس انسانی به بدن پائین تر از خود تعلق گیرد، بدنی که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده، ولی آنگاه که به بدن هماهنگ تعلق گیرد، این برهان جاری نخواهد بود. محور برهان در اینجا فقدان هماهنگی میان نفس و بدن است که در غالب صورت های تناسخ وجود دارد.
بطلان و ناسازگارى تناسخ با عقاید اسلامى
از نظر اسلام قول به تناسخ مستلزم کفر است، و در کتب عقاید، درباره ی بطلان و ناسازگارى آن با عقاید اسلامى به طور مفصل بحث شده است:
1. نفس انسان به هنگام مرگ به پایه اى از کمال نایل شده است. بر این اساس تعلق دوباره ی آن به جنین، به حکم لزوم هماهنگى میان نفس و بدن، مستلزم تنزل نفس از مرحله ی کمال به نقص و بازگشت از فعلیت به قوه است که با سنت حاکم بر جهان آفرینش (مبنى بر سیر استکمالى موجودات از قوه به فعل) منافات دارد.
2. چنانچه بپذیریم نفس پس از جدایى از بدن، به بدن زنده ی دیگرى تعلق پیدا مى کند، این امر مستلزم تعدد نفس در یک بدن و دوگانگى در شخصیت است، و چنین چیزى با درک وجدانى انسان از خویش که داراى یک شخصیت است منافات دارد.
3. عقیده به تناسخ، علاوه بر اینکه با سنت حاکم بر نظام آفرینش منافات دارد، مى تواند دستاویزى براى ستمکاران و سودپرستان گردد که عزت و رفاه فعلى خویش را معلول پاکى و وارستگى حیات پیشین، و بدبختى مظلومان و محرومان را نیز نتیجه ی زشتکارى آنان در مراحل پیشین حیات بدانند! و بدین وسیله اعمال زشت خویش و وجود ظلم ها و نامردمی ها را در جامعه ی تحت سلطه ی خویش توجیه کنند.
پاسخ به سه پرسش
1- رابطه تناسخ و مسخ
نخستین پرسشی که در اینجا مطرح است، این است که به گواهی قرآن در امت های پیشین مسخ رخ داده است و گروهی از تبهکاران به صورت خوک و میمون در آمده اند آیا این، گواه بر این معنا نیست که نفس انسانی آنان از بدن آنها جدا شده و بر بدن چنین حیوانات کثیف تعلق گرفته است.
قرآن در این زمینه می فرماید: «قل هل أنبئکم بشر من ذلک مثوبة عند الله، من لعنه الله و غضب علیه و جعل منهم القردة و الخنازیر و عبد الطاغوت اولئک شر مکانا و اضل عن سواء السبیل» (مائده، آیه 60) ترجمه: بگو شما را به کیفری بد نزد خدا آگاه سازم، آنان کسانی هستند که خدا آنها را از رحمت خود دور کرده و بر آنها خشم گرفته و برخی از آنان را به صورت میمون و خوک درآورده است و کسانی که طاغوت را به اطاعت خود پرستش کرده اند، آنان جایگاه بدی دارند و از طریق حق منحرف تر می باشند.
و نیز می فرماید: «فلما عتوا عما نهوا عنه قلنا لهم کونوا قردة خاسئین» (اعراف/166). وقتی از آنچه که بازداشته شده بودند سرپیچیدند، فرمان دادیم که به صورت میمونهای پست در آئید.
پاسخ سؤال:
اساس تناسخ را دو چیز تشکیل می دهد:
الف: وجود دو بدن: بدنی که روح و نفس از آن منسلخ شود و بدنی که روح پس از مفارقت، به آن تعلق گیرد، حالا این بدن دوم سلول نباتی و نطفه ی حیوانی باشد و یا جنین انسانی و یا یک حیوان کامل عیار.
ب: واپسگرائی نفس، و انحطاط آن از کمال پیشین به درجه ی پست تر، همچنان که این مسئله آنگاه که به سلول نباتی یا نطفه ی حیوانی یا جنین انسانی تعلق گیرد، تحقق پیدا می کند. ولی در مورد سئوال، هیچ یک از دو شرط محقق نیست، نه از تعدد بدن خبری هست، و نه از نزول نفس از کمال خود به مقام پست تر.
اما تعدد بدن نیست زیرا فرض این است که همان انسان های طغیانگر به فرمان خدا به صورت میمون و خوک درآمده اند و لباس ظاهر انسانی را از دست داده و لباس ظاهر حیوانی بر خود پوشیده اند و در حقیقت یک بدن بیش وجود نداشت، چیزی که هست شکل ظاهری آنان تغییر یافت. و اما مسأله ی انحطاط نفس، آن نیز منتفی است؛ زیرا هدف از عمل، کیفر دادن این گروه است که خود را به صورت دوم (میمون و خوک) ببینند، و سخت ناراحت شوند و این دگرگونی ظاهری به عنوان کیفر در آنها تحقق پذیرفت و اگر نفس آنان از مقام انسانی به مرتبه ی حیوانی تنزل می کرد و درک آنان در حد درک حیوانی می بود، مسأله ی کیفر منتفی می گردید، کیفر در صورتی است که آنان با شعور انسانی و ادراک پیشین خود به ظاهر و به پیکر ممسوخ خود بنگرند، و سخت در رنج و تعب باشند وگرنه اگر نفس آنان در حد یک نفس حیوانی مانند خوک و میمون تنزل نماید، هرگز از نگرش به ظاهر خود رنج نبرده، بلکه از آن شادمان می بودند.
قرآن به این حقیقت اشاره کرده می فرماید:«فجعلناها نکالا لما بین یدیها و ما خلفها و موعظة للمتقین» (بقره/66) ترجمه: ما آن را کیفری برای گناهان پیش از (نهی از شکار ماهی از دریا) و گناهان پسین آنها، قرار دادیم و عبرتی برای پند گیران. هدف از این کار، کیفر و عقوبت آنان بود و در عین حال برای دیگران مایه ی عبرت و پند، و هدف اول در صورتی تحقق می پذیرد که حالات روانی، انسانی آنان محفوظ بماند. و به دیگر سخن: واقعیت مسخ این بود که آنان با داشتن مقام انسانیت، به شکل میمون در آیند نه اینکه علاوه بر تغییر صورت ظاهری، انسانیت آنان مسخ و باطل گردد و روح خوکی و میمونی به بدن آنان تعلق گیرد.
تفاوت مسخ و تناسخ
مسخ با تناسخ اصطلاحى فرق اساسى دارد؛ زیرا در تناسخ، روح پس از جدایى از بدن خویش، به «جنین » یا بدن دیگر تعلق مى گیرد، ولى در مسخ روح از بدن جدا نمى شود، بلکه تنها شکل و صورت بدن تغییر مى کند، تا انسان تبهکار خود را به صورت میمون و خنزیر دیده و از آن رنج ببرد. به تعبیر دیگر، نفس انسان تبهکار از مقام انسانى به مقام حیوانى تنزل نمى کند. چه، اگر چنین بود، انسانهاى مسخ شده رنج و کیفر خویش را ادراک نمى کردند، در حالیکه قرآن مسخ را به عنوان «نکال » و عقوبت افراد گنهکار تعریف مى کند. در این مورد تفتازانى مى گوید:
«حقیقت تناسخ این است که نفوس انسانها پس از جدایى از بدن در همین دنیا به منظور تدبیر و تصرف در بدن هاى دیگر، به آنها تعلق گیرد، نه اینکه شکل بدن عوض شود، چنانکه در مسخ چنین است». علامه طباطبائى نیز مى گوید:
«انسانهاى مسخ شده، انسان هایى هستند که با حفظ روح بشرى، صورتاً مسخ شده اند، نه اینکه نفس انسانى آنها نیز مسخ شده و به نفس بوزینه تبدیل گردیده است». وی در تفسیر آیه ی 163 سوره ی اعراف می گوید:
«مسخ» یا به تعبیر دیگر «تغییر شکل انسانى به صورت حیوان» مسلماً موضوعى بر خلاف جریان عادى طبیعت است، البته «موتاسیون» و جهش و تغییر شکل حیوانات به صورت دیگر در موارد جزئى دیده شده است، و پایه هاى فرضیه ی تکامل در علوم طبیعى امروز بر همان بنا نهاده شده، ولى مواردى که در آن موتاسیون و جهش دیده شده صفات جزئى حیوانات است، نه صفات کلى، یعنى هرگز دیده نشده است که نوع حیوانى بر اثر «موتاسیون» تبدیل به نوع دیگر شود، بلکه خصوصیاتى از حیوان ممکن است دگرگون گردد، و تازه جهش در نسل هایى که به وجود مى آیند دیده مى شود، نه اینکه حیوانى که متولد شده است با جهش تغییر شکل دهد، بنابر این دگرگون شدن صورت انسان یا حیوانى به صورت نوع دیگر امرى است خارق العاده. اما مسائلى بر خلاف جریان عادى طبیعى وجود دارد، گاهى به صورت معجزات پیامبران و زمانى به صورت اعمال خارق العاده اى که از پاره اى از انسانها سر مى زند، هر چند پیامبر نباشند (که البته با معجزات متفاوت است) بنا بر این پس از قبول امکان وقوع معجزات و خارق عادات، مسخ و دگرگون شدن صورت انسانى به انسان دیگر مانعى ندارد. وجود چنین خارق عاداتى نه استثناء در قانون علیت است نه بر خلاف عقل و خرد، بلکه تنها یک جریان «عادى» طبیعى در اینگونه موارد شکسته مى شود که نظیرش را در انسان هاى استثنایى کراراً دیده ایم. بنا بر این هیچ مانعى ندارد که مفهوم ظاهر کلمه «مسخ» را که در آیه ی فوق و بعضى دیگر از آیات قرآن آمده است بپذیریم و بیشتر مفسران هم همین تفسیر را پذیرفته اند. ولى بعضى از مفسران که در اقلیت هستند، معتقدند که مسخ به معنى «مسخ روحانى» و دگرگونى صفات اخلاقى است، به این معنى که صفاتى همانند میمون یا خوک در انسان هاى سرکش و طغیانگر پیدا شد، رو آوردن به تقلید کورکورانه و توجه شدید به شکم پرستى و شهوت رانى که از صفات بارز این دو حیوان بود، در آنها آشکار گشت. اینکه بعضى ایراد کرده اند که مسخ بر خلاف قانون تکامل و موجب بازگشت و عقبگرد در خلقت است، درست نیست، زیرا قانون تکامل مربوط به کسانى است که در مسیر تکاملند، نه آنها که از مسیر انحراف یافته و از محیط شرائط این قانون به کنار رفته اند، فى المثل یک انسان سالم در سنین طفولیت مرتباً رشد و نمو مى کند اما اگر نقائصى در وجود او پیدا شود، ممکن است نه تنها رشد و نموش متوقف گردد بلکه رو به عقب برگردد، و نمو فکرى و جسمانى خود را تدریجاً از دست بدهد. ولى در هر حال باید توجه داشت که مسخ و دگرگونى جسمانى متناسب با اعمالى است که انجام داده اند، یعنى چون عده اى از جمعیت هاى گنهکار بر اثر انگیزه ی هواپرستى و شهوترانى دست به طغیان و نافرمانى خدا مى زدند و جمعى با تقلید کورکورانه کردن از آنها، آلوده به گناه شدند، لذا به هنگام مسخ، هر گروه به شکلى که متناسب با کیفیت اعمال او بوده ظاهر مى شده است.
2- رابطه تناسخ و رجعت
پیش از برپائی رستاخیز گروهی از تبهکاران به این دنیا باز گردانده می شوند و بنابر بعض از روایات گروهی از نیکوکاران نیز در همین شرائط به این جهان بازگردانده می شوند، و در نتیجه روح آنان بار دیگر به بدن دنیوی آنها تعلق می گیرد، اکنون سئوال می شود تفاوت این نوع بازگشت با تناسخ چیست؟
رجعت در فرهنگ شیعه
رجعت در لغت به معنى بازگشت است، و مقصود از آن در فرهنگ شیعه، بازگشت گروهى از امت اسلامى پس از ظهور حضرت مهدى ـ عجل الله فرجه الشریف ـ و قبل از برپایى قیامت به دنیاست. گواه روشن بر وجود رجعت، پیش از هر چیز، قرآن کریم است که در آیه ی 84 سوره ی نمل می فرماید:
«و یوم نحشر من کل أمة فوجاً ممن یکذب بآیاتنا فهم یوزعون» ترجمه: روزى که از هر ملتى، گروهى از آنان را که آیات ما را تکذیب می کردند، زنده می کنیم و آنان بازداشت می شوند. و در آیه ی 87 مى فرماید:
«و یوم ینفخ فى الصور ففزع من فى السموات و من فى الأرض الا من شاء الله و کل اتوه داخرین» ترجمه: روزى که در صور دمیده شود، همه کسانى که در آسمانها و زمین هستند ـ مگر آن کس را که خدا بخواهد ـ به شدت می ترسند (از شدت ترس جان دهند آنگاه زنده شده) و همگان با ذلت نزد او حاضر می شوند.
چنانکه می بینیم، آیات فوق از دو روز سخن گفته و «یوم» دوم را بر «یوم» نخست عطف نموده است. افزون بر این، در روز نخست، تنها از زنده شدن گروهى خاص سخن به میان آورده و در روز دوم از مرگ همه ی انسانها یاد کرده است. از ملاحظه ی مجموع این نکات درمی یابیم که روز نخست غیر از روز قیامت بوده و آن دو با هم فرق دارند.
آیه ی نخست از زنده شدن گروهى خاص سخن می گوید، و چنین روزى طبعاً نمی تواند روز رستاخیز باشد. زیرا در آن روز همه ی انسانها پس از نفخ صور زنده می شوند، چنانکه می فرماید:
«إن کل من فی السموات و الأرض إلا آتى الرحمن عبدا... و کلهم آتیه یوم القیامة فردا»(مریم/93ـ95) ترجمه: همه ی کسانى که در آسمانها و زمین هستند با حال تسلیم به محضر خداى مهربان در می آیند... و همه آنان در روز قیامت تنها نزد او حاضر می گردند.
نیز در آیه دیگر در وصف قیامت می فرماید:
«و حشرناهم فلم نغادر منهم أحدا» (کهف/47) ترجمه: آنان را براى حساب گرد می آوریم، و یک تن را هم رها نمی کنیم.
نتیجه اینکه، از مقایسه دو آیه ی سوره نمل و اختلاف آنها در مضمون، بایدگفت که جهان در انتظار دو روز است که در یکى تنها برخى از انسانها محشور می شوند و در دیگرى همه ی انسانها. روایات شیعه، روز نخست را مربوط به پس از ظهور حضرت مهدى و قبل از رستاخیز می داند. بازگشت گروهى از صالحان و یا تبهکاران قبل از رستاخیز امر شگفت آورى نیست، زیرا در امت هاى پیشین نیز گروهى پس از مرگ بار دیگر زنده شده و پس از مدتى براى بار دوم در گذشته اند. بازگشت گروهى به این جهان نه مخالف حکم عقل است، و نه معارض با نقل، زیرا به صریح قرآن در امت هاى پیشین چنین واقعه اى رخ داده، و این خود بهترین گواه بر امکان آن است. و این نیز که برخى پنداشته اند رجعت با تناسخ یکسان است، تصورى کاملاً بی پایه است، زیرا تناسخ آن است که نفس پس از مرگ بار دیگر حیات خویش را از نطفه آغاز کند و یا به بدن دیگرى تعلق بگیرد. حال آنکه در رجعت هیچ یک از این دو امر باطل وجود ندارد. حکم رجعت از این جهت بسان زنده شدن مردگان در امت هاى پیشین، و معاد جسمانى در قیامت بوده و در حقیقت جلوه اى کوچک از رستاخیز نهایى است که در آن همه ی انسانها بدون استثناء زنده می شوند.
مقایسه تناسخ با رجعت
بازگشت این گروه به این جهان با احیاء مردگان به وسیله ی حضرت مسیح، تفاوتی ندارد، تمام پیروان قرآن و پیروان آئین مسیح بر معجزه های او در این مورد صحه نهاده اند، و هیچ کس فکر نکرده است که احیاء مردگان از مقوله ی تناسخ می باشد، بلکه آن را معجزه و کرامت نامیده اند، بنابر این بازگشت گروهی از تبهکاران و نیکوکاران به دنیا، حالت احیاء مردگان توسط مسیح را دارد و هیچ ارتباطی به مسأله ی تناسخ ندارد؛ زیرا محور تناسخ، تعدّد بدن و تنزّل نفس از مقام انسانی است و در احیاء مردگان نه تعدّد بدن وجود دارد و نه نفس از مقام شامخ خود به مقام پائین تر تنزّل می یابد، بلکه نفس به همان بدنی که ترک کرده و با او هماهنگی کامل داشته و دارد، تعلق می گیرد بنابراین در مسأله ی رجعت، هم بدن یکی است و هم نفس، بدن همان است که قبل از مرگ، مورد تعلق تدبیر روح بود، و نفس هم همان نفس و روح انسانی است که در گذشته مدبّر بدن بوده است و در رجعت و بازگشت به بدن در این دنیا هرگز نفس، فعلیت های خود را از دست نمی دهد، و به صورت تنزل یافته، تعلق به بدن پیدا نمی کند تا گفته شود حرکت ارتجاعی از فعلیت به قوه یا به مراتب نازل تر، محال است، بلکه با همان فعلیت هائی که در زمینه ی سعادت یا شقاوت کسب نموده است، بار دیگر به بدن دنیوی تعلق تدبیر پیدا می کند.
به هر حال تناسخ، انتقال نفوس انسانی از بدنی به بدن دیگر می باشد و این انتقال می تواند به مرتبه ی بالاتر باشد (تناسخ صعودی) و یا مرتبه ی پایین تر (تناسخ نزولی) و یا انتقال عرضی. دلائل متعددی که از سوی حکماء اسلامی ارائه شده، بعضی مبطل جمیع اقسام تناسخ است، مانند برهان قوه و فعل، که خلاصه ی آن این است:
پذیرفتن تناسخ به معنای پذیرفتن اتحاد امر بالفعلی است که نفس مفارق می باشد با چیزی که بالقوه است (بدن دوم که تازه استعدادش تمام شده و مهیای پذیرفتن نفس است) و این واضح البطلان است. و اگر تناسخ در جهت نزول را قائل شویم، باید حرکت ارتجاعی در وجود از اشدّ به انقص را بپذیریم که جداً محال است. تناسخ صعودی را نیز نمی توان پذیرا شویم چرا که معنای آن این است که نفس حیوان صامت که منطبع در بدن و غیرمجرد است و ابزار ترقی به رتبه ی انسانیت را ندارد، غل و زنجیر شهوت و غضب بر دست و پای او بسته شده، توانسته است دگرگون شده و به مرتبه ی بالاتر صعود کند.
و اما رجعیت که به معنای بازگشت نفوس مفارق به ابدان دنیوی خود پیش از قیامت می باشد، ارتباطی با تناسخ باطل ندارد چرا که رجعت سخن از تعلق مجدّد روح به بدن خود می کند بعد از قطع علاقه، و باید بدانیم که ارتباط نفس با بدن عبارت است از قوت وجود و غلبه و چیرگی او بر بدن و مرگ به معنای عدم اعمال این برتری است، نه نفی آن و واضح است که هرگاه نفس، توجهش را به بدن معطوف سازد، منعی برای حیات مجدد او در همین عالم ماده نخواهد بود و از طرف دیگر دلائل فراوان نقلی بعد از اثبات امکان رجعت وقوع آنرا حتمی می سازد.
نتیجه
رجعت، به عقیده ی اکثر علماى شیعه امامیه، این است که عده اى از اهل ایمان و کفر در آخر الزمان بار دیگر به این جهان باز خواهند گشت و بازگشت آنان مانند احیاى مردگان است که به وسیله ی حضرت مسیح علیه السلام صورت مى گرفت و یا بسان زنده شدن عزیر علیه السلام پس از یکصد سال. بنابراین، عقیده به رجعت، هیچ ربطى به مسئله ی تناسخ ندارد.
3- سنت الهی و بازگشت انسان به این دنیا
قرآن کریم در مواردی از احیاء مردگان و بازگشت نفوس (اعم از انسان و غیر انسان) پس از مفارقت از بدن به این دنیا گزارش می دهد. نمونه های قرآنی احیاء مردگان عبارتند از:
1ـ زنده شدن پرندگان توسط ابراهیم (بقره/260).
2ـ زنده شدن عزیر و الاغ او (بقره/259).
3ـ مقتولی از بنی اسرائیل (بقره/73).
4ـ احیاء مردگان توسط حضرت عیسی (آل عمران/49، مائده/110).
5ـ زنده شدن هفتاد نفر از قوم موسی (بقره/55ـ 56).
6ـ زنده شدن گروهی از بنی اسرائیل پس از مرگ آنان به هنگام مسافرت.
حال سئوالی که مطرح می شود این است که آیا بازگشت روح به بدن در این دنیا از نظر سنت الهی چگونه است؟
پاسخ این است که: سنت الهی در مورد زندگی و مرگ انسان، این است که پس از انتقال انسان به عالم برزخ، بار دیگر به این جهان باز نگردد جز در موارد استثنائی مانند احیاء مردگان به واسطه ی مسیح یا رجعت پیش از قیامت و نظائر آن، و خدا در قرآن به این سنت کلی اشاره کرده می فرماید:
«حتی اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعونی لعلی اعمل صالحا فیما ترکت، کلا انها کلمة هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون» (مؤمنون/99ـ 100) ترجمه: لحظه ای که پیک مرگ به سراغ یکی از آنان می آید می گوید: پروردگارا مرا به دنیا بازگردان تا عمری را که ضایع کرده ام، با عمل صالح جبران نمایم، خطاب می آید «کلاّ»: نه، دیگر بازگشتی نیست و این سخنی است که او گوینده ی آن است و سودی در آن نیست، پیش روی او تا روز قیامت مانعی است که از رجوع او جلوگیری می کند.
منابع:
1- تفسیر مجمع البیان، ج 1، ص 130.
2- تفسیر المیزان: ج 1، ص 210.
3- منشور عقاید امامیه، استاد جعفر سبحانى، ص 193و ص 239.
4- تفسیر نمونه، ج6، ص: 425- 426.
5- سایت باشگاه اندیشه، مقاله تناسخ و معاد، نویسنده: استاد جعفر سبحانی
6- منشور جاوید، جلد 9، نوشته استاد جعفر سبحانی
7- چکیده ی پایان نامه ایرج حافظی، دانشگاه قم، دانشکده علوم انسانی، 1377
افزودن دیدگاه جدید