نقل وقایعی از مجلس یزید لعنه الله

شيخ ابن نما گفت: على بن الحسين عليهما السّلام گفت: ما دوازده پسر بوديم در غل بسته، ما را بر يزيد بن معاويه در آوردند چون نزديك او ايستاديم، گفتم:

تو را به خدا سوگند چه پندارى و اگر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ما را بر اين حال نگرد، چه كند؟

يزيد با مردم شام گفت: دربارهء اينان چه بينيد؟

مؤلف گويد: ملعونى سخنى زشت گفت كه آن را نقل نكردم.

مترجم گويد: آن ملعون رأى به كشتن آنها داد و مثلى به زبان عربى آورد كه به جاى آن ما در فارسى گوييم: شير را بچه همى ماند بدو. و اين مؤدّبانه تر است از آن مثل عربى.

اينگونه مطالب را كه ناقلين روايت كردند، بايد طورى ذكر كرد كه هم معنى پوشيده نماند و هم رعايت ادب شده باشد، اما هيچ نقل نكردن پسنديده نيست. و اگر مورّخان احساسات و عواطف را در نقل وقايع بكار برند، هيچ داستانى چنان كه واقع شده است، به سمع متأخّرين نمى رسد.

 

به سياق كتاب بازگرديم؛ نعمان بشير گفت: اى يزيد با اهل بيت حسين عليه السّلام آن كن كه اگر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم آنها را بر اين حال مى ديد، آن كار مى كرد.

و فاطمه دختر امام فرمود: اى يزيد اينان دختران پيغمبرند كه اسير تو شده اند. از سخن او مردم را دل بشكست و هر كس در آن سراى بود، بگريست چنان كه فريادها بلند شد.

على بن الحسين عليهما السّلام گفت: من در غل بسته بودم، گفتم: اى يزيد آيا اجازت مى دهى من سخنى گويم؟

گفت: بگو امّا هجر مگوى.

گفتم: در جايى ايستاده ام كه شايستهء چون من كسى ياوه گويى نيست؛ انديشه كنى اگر رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم مرا در غل ببيند با من چه كند؟

يزيد با اطرافيان خود گفت: او را بگشاييد.

در اثبات الوصية مسعودى است كه: چون حسين عليه السّلام شهيد شد، على بن الحسين عليهما السّلام را با حرم روانهء شام كردند و بر يزيد در آوردند و ابو جعفر فرزندش دو سال و چند ماه داشت، او را هم بردند. يزيد گفت: اى على بن الحسين چه ديدى؟

فرمود: آنچه خداوند مقدّر فرموده بود پيش از آنكه آسمانها و زمين را بيافريند.

يزيد با همگنان مشورت كرد در امر وى، رأى به قتل او دادند و همان كلمهء زشت كه پيش گذشت، گفتند.

ابو جعفر عليه السّلام لب به سخن گشود و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و با يزيد گفت:

مردم تو به خلاف مشاورين فرعون رأى دادند، چون كه او وقتى از جلساى مجلس خويش دربارهء موسى و هارون رأى خواست، گفتند: ارجه و أخاه؛ او را با برادرش مهلت ده و اينها به قتل ما اشارت كردند بى موجبى نيست.

يزيد پرسيد: موجب چيست؟

ابو جعفر فرمود: آنها زيرك و عاقل بودند و اينها گول و احمق؛ چون پيغمبران و اولاد آنها را نمى كشند مگر بى پدران و حرام زادگان (خواستند فرعون رسوا نشود و اينها رسوايى تو خواستند) پس يزيد سر به زير انداخت.

 

(تذكرهء سبط) على بن الحسين عليهما السّلام با زنان به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز بودند. پس على عليه السّلام فرياد زد: اى يزيد چه گمان برى به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اگر ما را به ريسمان بسته و برهنه بر جهاز شتر بيند؟! پس هيچ كس در آن مردم نماند مگر همه بگريستند.

(شيخ مفيد و ابن شهر آشوب)گفتند: چون سرها را نزد يزيد گذاشتند و سر حسين عليه السّلام در آنها بود، به چوب بر دندان پيشين آن حضرت زدن گرفت و گفت: اين روز به جاى روز بدر و اين شعر خواند:

نفلّق هاما من رجال اعزّة                  علينا و هم كانوا اعقّ و اظلما

 

و يحيى بن الحكم برادر مروان بن حكم با يزيد نشسته بود گفت:

لهام بارض الطّفّ أدنى قرابة                              من ابن زياد العبد ذى الحسب الوغل

سميّة امسى نسلها عدد الحصى                      و بنت رسول اللّه ليس لها نسل

يعنى: «آن لشكر كه در زمين كربلا بودند، در خويشى به ما نزديكترند از ابن زياد بندهء بدگهر.

سميّه نسل و تبارش به شمارهء ريگهاست و دختر پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بى فرزند ماند».

 

يزيد چون اين بشنيد دست بر سينهء يحيى زد و گفت: مادر مرده خاموش باش.

مترجم گويد: پيش از اين گفتيم كه: زياد فرزند سميّه را معاويه ملحق به خويش كرد و شوهر سميّه، بندهء بنى ثقيف بود و يحيى بن حكم همان هنگام از اين الحاق راضى نبود و مى گفت: بنى اميّة از شرفاى قريش اند و زياد، بنده زاده است نبايد داخل قبيلهء ما شود. در اينجا نيز اشارت به همان عقيده مى كند كه ابن زياد از ما نيست و حسين عليه السّلام و اولاد پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما خويش اند، ما نبايد بيگانه را بر خويش مسلّط كنيم.

 

و نيز گوييم: در جنگ صفين يكى از مردان سپاه معاويه كه نسبت عالى نداشت، به مبارزت اميرالمؤمنين عليه السّلام آمد. معاويه مى ترسيد كه آن حضرت به دست آن مرد كشته شود و اين ننگ است كه قرشى را غير قرشى بكشد و عرب در آن وقت تعصّب خويشى داشتند كه راضى نبودند خويشان آنها را هر چند دشمن باشند، بيگانه بكشد. و اينكه مروان در مدينه با وليد مى گفت: حسين را در همين مجلس به قتل رسان، براى اين بود كه وليد هم از بنى اميّه بود و او را هم شأن حسين مى دانست.

 

ابو الفرج از كلبى روايت كرده است كه: عبدالرحمن بن حكم بن ابى العاص نزد يزيد بن معاويه نشسته بود كه عبيد الله بن زياد سر حسين عليه السّلام را نزد او فرستاد چون طشت پيش يزيد گذاشتند، عبد الرحمن بگريست و گفت:

أبلغ أميرالمؤمنين فلا تكن           كمُوتِر قوس و ليس لها نبل

افزودن دیدگاه جدید