سکینه علیها السلام بر بالین پیکر پدر
آنگاه سكينه پيكر مبارك پدرش حسين عليه السّلام را در آغوش گرفت و جماعتى از اعراب چادرنشين ريختند، او را كشيدند و از پدر جدا كردند.
جدّ من در زبان حال سكينه نيكو گفته است للّه درّه:
پدر به دام غمت آسمان اسيرم كرد به كودكى ز فراق تو چرخ پيرم كرد
به دولت سر تو چرخ سر بلندم ديد سرت بريد و بر خصم سر بزيرم كرد
ز شير مام لبم تر نگشته بود هنوز كه مام دهر زكين زهر غم بشيرم كرد
هر آن قدر كه برت آسمان عزيزم ديد همان قدر بر دشمن فلك حقيرم كرد
منم سكينه كهين عندليب گلشن تو كه زاغ چرخ ز فرياد ناگزيرم كرد
ز گلشنت چو شنيد آسمان صفير مرا پرم شكست و به دام بلا اسيرم كرد
عدو يتيم و گرفتار و دستگيرم خواست فلك يتيم و گرفتار و دستگيرم كرد
ز جان گذشتم اگر جان برون رود ز تنم كه تازيانهء شمر از حيات سيرم كرد
غفر الله له و لنا و حشرنا فى زمرة محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.
چو كار شاه و لشكر بر سر آمد سوى خرگه سپه غارتگر آمد
به دست آن گروه بى مروّت به يغما رفت ميراث نبوّت
هر آن چيزى كه بد در خرگه شاه فتاد اندر كف آن قوم گمراه
زدند آتش همه آن خيمه گه را كه سوزانيد دودش مهر و مه را
به خرگه شد محيط آن شعلهء نار همى شد تا به خيمه شاه بيمار
بتول دوّمين شد در تلاطم نمودى دست و پاى خويشتن گم
گهى در خيمه و گاهى برون شد دل از آن غصّه اش درياى خون شد
من از تحرير اين غم ناتوانم كه تصويرش زده آتش به جانم
مگر آن عارف پاكيزه نيرو در اين معنى بگفت آن شعر نيكو
اگر دردم يكى بودى چه بودى و گر غم اندكى بودى چه بودى
مکاشفه سکینه سلام الله علیها
و در مصباح كفعمى است كه:
سكينهء بنت الحسين گفت: چون حسين عليه السّلام كشته شد، من او را در آغوش گرفتم و بيهوش شدم در آن حال شنيدم مى فرمود:
شيعتى ما إن شربتم رىّ عذب فاذكرونى
أو سمعتم بغريب أو شهيد فاندبونى
پس ترسان برخاست و چشمش از گريه آزرده شده بود و لطمه بر روى مى زد، ناگهان هاتفى گفت:
بكت الأرض و السّماء عليه بدموع غزيرة و دماء يبكيان المقتول في كربلا بين غوغاء امّة ادعياء منع الماء و هو منه قريب عين ابكى الممنوع شرب الماء.
يعنى:
«آسمان و زمين بر او گريستند اشك فراوان و خون، گريه مى كنند بر آنكه در كربلاكشته شد ميان مردم فرومايه و بدگوهر بى پدر، از آب او را منع كردند با آنكه نزديك آب بود، اى چشم بگرى بر كسى كه از آب نوشيدن ممنوع شد».
ابن عبد ربّه در كتاب عقد الفريد از حماد بن سلمه از ثابت از انس بن مالك روايت كرده است كه:
چون از دفن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فارغ شديم، فاطمه-سلام اللّه عليها- رو به من كرد و گفت: اى انس چگونه دلت آمد و راضى شدى كه خاك بر روى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ريزى؟ بازگريست و فرياد زد: «يا أبتاه أجاب ربّا دعاه يا أبتاه من ربّه ما أدناه».
مؤلف گفت: اين حال فاطمه - سلام اللّه عليها - بود پس از دفن پدرش، پس حال سكينه چه بود كه بدن پدر را ديد بى سر، آغشته به خون، عمامه و رداء ربوده، پشت و سينه به سمّ اسبان دشمن كوبيده، به زبان حال فرياد مى زد: چگونه دلتان آمد كه فرزند پيغمبر را بكشيد و اسب بر بدنش بتازيد؟!
افزودن دیدگاه جدید