خواست در حنجرۀ کوفه شود حبس نفس
خواست در حنجرۀ کوفه شود حبس نفس
ناگهـان سیّـد سجّـاد نـدا داد کـه بس
گفت ای بر همه استـاد و ندیـده استاد
صبـر کـن شـام بـلا داد سخن باید داد
صبر کن عمّـه که ما نهضت دیگر داریم
کـاخ بیـداد و ستـم را ز میـان برداریم
صبـر کن عمه، که با صبر، ظفر میآید
صـوت قــرآن دلانگیــز پـدر مـیآید
لب فرو بست ولی بـود شرارش به نهاد
چشم بگشود و نگاهش به سر نی افتاد
جگرش پاره، دلش خون، ولی آرامآرام
به مه یک شبهاش بر سر نی داد سلام
ای هلالـم سـر نـی نورفشان گردیدی
چقدر دیـر عیـان، زود نهـان گردیدی
از چه ای مشعل انـوار خـدا! آیتِ نور!
میدرخشی و نقاب تو شده خاک تنور؟
اشک در چشم گهربار تو پیداست حسین!
هفده زخم به رخسار تو پیداست حسین!
صوت قـرآن تـو شـد عقدهگشـای دل من
وحی تازه است که نازل شده بر محمل من
افزودن دیدگاه جدید