تو همای وحی بودی و پـرت را سوختند

تو همای وحی بودی و پـرت را سوختند
لحظه لحظه سینـة پـر آذرت را سوختند
نخل ایمان بودی و برگ و برت را سوختند
آخر از زهر ستم پـا تا سرت را سوختند
گر چه دیدی صدْمه و آزار و محنت آن همه
قـاتلت داغ پـدر بـود ای عـزیز فــاطمه
سال‌ها بگذشت و بودی هیجده داغت به دل
سوختی یک عمر همچون شمع سوزان متصل
سینه‌ات چـون خیمه‌های سوخته شد مشتعل
ای به وقت سجده خاک از اشک چشمان تو گل
بر تـو می‌گریم که بر گل‌های پرپر سوختی
هر کجا دیدی جوان از داغ اکبر سوختی

افزودن دیدگاه جدید