ای کشته که لب تشنه بر این خاک بلائی

ای کشته که لب تشنه بر این خاک بلائی 
پا تا به سرت در یم خون غرقه چرائی 
برخیز و ببین دل زغمت پاره خون است
از سینه من بر لب من آه فزون است 
برخیز و ببین بی کس و تنها شده زینب 
انگشت نمای صف اعدا شده زینب 
برخیز و ببین دامنم از اشک چو دریاست 
بی سر تن خونین تو بیت الحرم ماست 
از دیدن این رأس به نی رفته چو مهتاب 
صدبار به لب آمدم این جان ز غم آب 
افسوس که جز خاک بیابان کفنت نیست  
افسوس گل سالمی اندر بدنت نیست
از بس که عدو بر تن تو اسب دوانده 
امکان یکی بوسه به نعش تو نمانده
شد نیمه شب و چشم حرم بسته خواب است 
زینب به سر نعش تو محتاج جواب است
ای کشته که غرقاب دو صد تیغ بلائی  
زود آمده جانا ز چه هنگام جدائی

افزودن دیدگاه جدید