شبی به عرش گره زد خدا زمینش را
شبی به عرش گره زد خدا زمینش را ، سپرد دست زمین اسوه ی یقینش را
سرود شعر سپیدی برای آمدنت ، به دست عشق رها کرد سرزمینش را
گذاشت آینه ای روبروی پیغمبر ، کشید از دل و جان قد و قامتی محشر
به جای خون به رگت آیه آیه قرآن ریخت ، چکاند روی لبت صوت دلنشینش را
قلم به دست تمام فرشته هایش داد ، که تکه تکه های تنت را جدا جدا بکشند
به جای قلب برایت دل انار کشید ، گذاشت گوشه ی آن عشق آتشینش را
زمان گذشت و به پایان تلخ راه رسید ، اذان ظهر به حی علی الفلاح رسید
که ناگهان به زمین ریخت سوره ای زخمی ، ایاک نعبد ایاک نستعینش را
بلند شو که زمین تشنه ی عبور تو است ، اذان بگو که زمان غرق در حضور تو است
اذان بگو که غزل لابلای خون هایت ، کشیده است نفس های واپسینش را
خدا کند کسی از آن طرف گذر نکند ، خدا کند پدرت را کسی خبر نکند
خدا کند که نبیند هزار دشنه ی سرخ ، به روی خاک کشیدند مه جبینش را
غزل کجا ببرد تکه تکه هایت را ؟ ، کجا زمین بگذارد سر جدایت را
و اسب زخمی و آواره بین این ابیات ، چگونه شرح دهد داغ آخرینش را ؟
ورق زدند تو را پشت یک سپیده ی تلخ ، هزار واژه ی در خاک و خون تپیده ی تلخ
و نیز شاعر هفتاد و دو قصیده ی تلخ ، به دست باد رها کرد نقطه چینش را...
حُسنا محمد زاده
افزودن دیدگاه جدید