روضه قاسم ابن الحسن، از زبان مرحوم کافی
السلام عليک يا اباعبدالله و علي الارواح الّتي حلت بفنائک عليک مني سلام الله أبداً ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتکم
السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي أولاد الحسين و علي أصحاب الحسين.
امام حسين عليه السلام يک سرباز سيزده ساله دارد. اين سرباز يتيم امام حسن عليه السلام است. آمد نزد امام حسين عليه السلام عرض کرد: عمو جان! اجازه بده بروم ميدان!
امام عليه السلام هم اجازه اش نداد. فرمود: تو يادگار حسنم هستي. تو پسر برادرم هستي.
قاسم خيلي پافشاري کرد، امّا فايده اي نداشت.
اين آقازاده رفت به خيمه اختصاصي اش و زانوهايش را در بغل گرفت. با خودش حرف مي زند. به خودش گفت: قاسم! ديدي لايق نبودي. ديدي امام زمانت حسين عليه السلام در تو لياقت نديد، اجازه ات نداد تا بروي خونت را قاطي خون شهدا کني.
يک مرتبه يادش آمد که باباش امام حسن عليه السلام يک چيزي در پارچه اي کرده و به بازويش بسته است. يادش آمد که پدرش به او فرمود: قاسم جان! هر وقت تمام غمهاي عالم آمد و روي دلت را گرفت، اين بازوبند را باز کن، هر چه در آن نوشته عمل کن. بازوبند را باز کرد، کاغذي از آن در آورد. ديد بابايش نوشته: پسرم! عمويت را تنها نگذار. پسرم! عصر عاشورا حسين عليه السلام را کمک کن!
راه افتاد آمد در خيمه، صدا زد: عمو! اجازه بده بروم. فرمود: نمي شود عمو جان! نمي گذارم بروي. صدا زد: عمو! بابايم مي گويد: برو! پدرم فرموده برو! تا چشم امام حسين عليله السلام به خطّ برادرش افتاد قاسم را در بغل گرفت. (1)
اين پسر با يک حالي به سوي ميدان آمد. بگذار تشريح کنم.
آقايان! اين پسر کفن پوشيده، عمامه به سر گذاشته و سوار بر اسب شده است. سيزده سال بيشتر ندارد. پايش به رکاب اسب نمي رسد. شمشير به دست گرفت، زره پوشيده و به ميدان آمد.
گوهر درج حسن از خيمه گاه آمد برون
يا ز پشت ابر تيره، قرص ماه آمد برون
وقتي چشم عمر سعد به اين آقا زاده افتاد، گفت: مي گويم داغ اين بچّه را امروز به دل مادرش بگذارند. اين بچّه با چهار هزار سوار روبرو است. يکي يکي پسرهاي ازراق را مي کشت و جلو مي رفت. (2)
ارزاق سوار بر اسب شد و با غضب آمد، گفت: به خدا قسم تا او را نکشم بر نمي گردم. زينب عليها السلام مي گويد: يک دفعه ديدم رنگ حسين عليه السالم پريد. سرش را بلند کرد طرف آسمان صدا زد: خدايا! پسر برادرم را نگه دار!
زينب عليها السلام صدا زد: برادر! چه خبر است؟ فرمود: آن اسب سوار با اين وضع دارد به طرف قاسمم مي آيد.
تا اين اسب سوار جلو آمد، قاسم گفت: تو اين همه ادّعا داري، ولي آمدن به ميدان جنگ را بلد نيستي.
گفت: من؟
گفت: بله.
گفت: چطور؟
گفت: کسي را که مي گويد من در ميدان جنگ بزرگ شدم و آدمها کشته ام، بايد وقتي سوار اسبش مي شود تنگ اسبش را ببندد. تا نگاه کرد ببيند تنگ اسبش را بسته است يا نه، قاسم بن الحسن با شمشيرش ضربه اي بر ميانش زد و چون خيار به دو نيم شد.
خدايا! ديگر نگويم چه شد.
آقايان! لشگر دور اين بچّه را گرفتند. يک وقت ديدند حسين عليه السلام سوار ذوالجناح شد و دارد به طرف ميدان مي آيد. دنبال قاسم مي گردد. يک وقت ديد آقازاده روي زمين افتاده، عمر سعد ازدي روي سينه اش نشسته و مي خواهد سرقاسم را جدا کند. امام حسين عليه السلام ديد بچّه صدا مي زند: عمو جان! مرا درياب! آقا به اين نانجيب حمله ور شد. يک وقت ديد صداي ناله قاسم مي آيد: عمو! بدنم زير سم اسبها است ( 3) .
اللّهم صل علي محمد و آل محمد، أمّن يجيب المضطرّ إذا دعاه و يکشف السّوء.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- رمز المصيبة، ج 2، ص 190
2- فحمي فرسه في حومة الميدان ثم طلب المبارزة فجاء اليه رجل (يظهر من بعض الکتب ان هذا الرجل هو أرزق الشامي) بعد بألف فارس فقتله و کان له أربعة أولاد فخرجوا واحداً بعد واحد فجعلهم مقتولين فضرب فرسه و عاد يقتل الفرسان الي أن ضعفت قوّته فهم بالرجوع الي الخيمة و اذاً بالارزق الشامي قد قطع عليه الطريق و عارضه فضرب القاسم علي أم رأسه فقتله و رجع الي عمه و قال: يا عماه العطش العطش أدرکني بشربة من الماء فصبره الحسين عليه السلام فأعطاه خاتمه فمصه قال: و لما وضعة في فمي کانه عين ماء فارتويت، و انقلب الي الميدان ثم جعل همته علي حامل اللواء فأحاطوا به بالنبل و کانوا يضربونه بالأحجاز.
العيون العبري، ص 161
3- روضة الشهداء، ص 321 تا ص 328 .
افزودن دیدگاه جدید