روی تو یاد خسوف قمر انداخت مرا

روی تو یاد خسوف قمر انداخت مرا

از نفس های کم و مختصر انداخت مرا

خواستم اوج بگیرم به کنار لب تو

بی رمق بودن این بال و پر انداخت مرا

گذر از کوچه و بازار برایم بد شد

دختر حرمله آنجا نظر انداخت مرا

ظالمی که به گمانش پدرش را کشتم

آنقدر زد که پدر ! از کمر انداخت مرا

عزم خود جمع نمودم که ببوسم لب تو

پنجه ی پیرزنی دردسر انداخت مرا

آنقدر لاغرم و ضعف نمودم که نسیم

از روی ناقه ی عریان ،پدر انداخت مرا

می شد ای کاش که از عمه حیا می کردند

بالاخص زجر که از پشت سر انداخت مرا

دل خورشید به حال من و زینب می سوخت

تو خبر دار شدی دخترت از تب می سوخت؟

افزودن دیدگاه جدید