يک نيمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

يک نيمه شب بهانه‌ی دلبر گرفت و بعد

قلبش به شوق روي پدر پر گرفت و بعد

اما نيامده ز سفر مهربان او

يعني دوباره هم دل دختر گرفت و بعد

آنقدر لاله ريخت به راه مسافرش

تا خواب او تجلي باور گرفت و بعد

آخر رسيد از سفر ....اما سر پدر

سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد

گرد و غبار از رخ مهمان مهربان

با اشک چشم و گوشه‌ی معجر گرفت و بعد

انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت

طفلک سراغي از علي اصغر گرفت و بعد

از روزهاي بي کسي اش گفت با پدر

يعني نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:

خورشيد من به مغرب گودال رفتي و

باران تير و نيزه و خنجر گرفت و بعد

معراج رفتي از دل گودال قتلگاه

نيزه سر تو را به روي سر گرفت و بعد

دلتنگ بود دخترت و سنگِ کينه اي

بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد

اما دوباره فرصت جبران رسيده بود

يک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد

جان داد در مقابل چشمان عمه اش

با بال هاي زخمي خود پر گرفت و بعد

افزودن دیدگاه جدید