اى آن كه مى برى غم دل با سخنورى

اى آن كه مى برى غم دل با سخنورى 
برخيز و شاد زى تو به آيين دلبرى 
زيرا كه بوستان شده از ابر آذرى 
پر از گل شقايق و ريحان عنبرى 
گويى شده است باغ و چمن فرش از حرير 
سنبل چو زلف دلبر ما گشته تارتار 
نرگس شده است ديده مستانه اش خمار 
از فيض ابر، جام شقايق پر از عقار 
بر شاخ گل به ناله كوكوست فاختار 
بلبل به باغ مى كشد از عشق گل صفير 
ناژو شده چو طره ليلى پر از شكن 
غنچه ز شور عشق ، دريده است پيرهن 
افراخته است بر سر او چتر، نارون 
در باغ بلبلان همه كردند انجمن 
رفته سرودشان ، همه تا گنبد اثير 
در جلوه نسترن به لب جويبارهاست 
غنچه شكفته چون دهن گلعذارهاست 
از شوق بر لب گل نرگس شعارهاست 
ساغر به كف گرفته و پر از عقارهاست 
لاله فكنده است به دشت و دمن سرير 
اى روشن از فروغ رخت چشم انس وجان 
واى شهريار ملك يقين خسرو زمان 
اى نور ديده من و اى يار مهربان 
برخيز و مى به ساغر عشقم بريز هان 
كامروز مست باده شوم از خم غدير 
در وادى غدير به فرمان ذوالكرام 
آمد امين وحى به نزد شه انام 
گفتا پس از سلام و تحيات و احترام 
ابلاغ كن ز راه محبت به خاص و عام 
كز بعد تو على است به خلق جهان امير 
امت سپس به گفته پيغمبر خدا 
كردند از جهاز شتر منبرى بپا 
آن منبرى كه گشت كمين پايه اش سما 
آن منبرى كه داده ز انوار خود ضيا 
بر صد هزار مهر و هزاران مه منير 
بر اوج منبر آن شه دين چون قدم نهاد 
بر پيكر منافق دون لرزه او فتاد 
وانگه گشود لب به سخن از ره و داد 
واز رحلتش خبر به همه خاص و عام داد 
يعنى كه بايدم ز جهان رفت ناگزير 
فرمود بشنويد همه گفته هاى من 
چون گشته وقت رفتن من سوى ذوالمنن 
بگذاشتم كنون دو امانت ز خويشتن 
زين دو بجويد آن كه تمسك به هر ز من 
باشم به روز حشر منش يار و دستگير 
آن دو امانتى كه نهم بعد خود به جا 
قرآن وعترت است كه چون جان بود مرا 
تا روز حشر اين دو نگردد ز هم جدا 
بر اهل بيت من نكند هيچ كس جفا 
كس اين دو را به هيچ زمان نشمرد حقير 
زين گفته ها كه پشت ستمبارگان شكست 
گفتى كه تير بود و به قلب عدو نشست 
بر دشمنان دين ره تزوير و حيله بست 
آنگه نبى گرفت على را به روى دست 
در پيش چشم خلق همه از جوان و پير 
فرمود اى گروه به هر كس منم ولى 
از بعد من ولى بودش در جهان على 
اين حكم نيست از من و هست ازخدابلى 
كاينك شده است نازل از خالق جلى 
زيرا على است از همه بيناتر و بصير 
يارب على به مرتبه باشد چو جان من 
گويد سخن به خلق همه از زبان من 
آگه بود ز راز نهان و عيان من 
احباب او تو جاى بده در جنان من 
اعداى او ببر به سوى وادى سعير 
اى خالق دو عالم و اى حى بى نياز 
لازم هر آنچه بود بگفتم به سوز و ساز 
شد ختم چون كه خطبه آن خسروحجاز 
آمد فرود و برد به درگاه حق نماز 
گفتا سپس به خرد و كلان آن شه شهير: 
كايند خدمت على آن شاه انس وجان 
گويند تهنيت همه او را به عز و شان 
كردند دوستان همه بيعت در آن زمان 
دادند مژده باد على را به صد زبان 
گشتند جمله شاد ز فرموده بشير 
يارب به آبروى على شهريار دين 
بگذر ز جرم ما همه در روز واپسين 
ما را كه مى نهيم به خاك درت جبين 
مپسند روز حشر گرفتار و دل غمين 
خاصه نجومى آن كه به عشقت بوداسير 

افزودن دیدگاه جدید