روضه علی اکبر علیه السلام از زبان شهید مطهری
از جوانان اهل بيت پيغمبر، اول كسى كه موفق شد از اباعبدالله كسب اجازه بكند، فرزند جوان و رشيدش على اكبر بود كه خود اباعبدالله درباره اش شهادت داده است كه از نظر اندام و شمايل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبيه ترين مردم به پيغمبر بوده است. سخن كه مى گفت گويى پيغمبر است كه سخن مى گويد. آنقدر شبيه بود كه خود اباعبدالله فرمود:
خدايا خودت مى دانى كه وقتى ما مشتاق ديدار پيغمبر مى شديم، به اين جوان نگاه مى كرديم، آيينه تمام نماى پيغمبر بود.
اين جوان آمد خدمت پدر، گفت پدر جان به من اجازه جهاد بده. درباره بسيارى از اصحاب، مخصوصا جوانان، روايت شده كه وقتى براى اجازه گرفتن پيش حضرت مى آمدند، حضرت به نحوى تعلل مى كرد، مثل داستان قاسم كه مكرر شنيده ايد، ولى وقتى كه على اكبر مى آيد و اجازه ميدان مى خواهد، فقط سر خودشان را پائين مى اندازند. جوان روانه ميدان شد.
نوشته اند اباعبدالله در حالى كه چشمهايش حالت نيم خفته به خود گرفته بود، ثم نظر إليه نظر آئس، به او نظر كرد مانند نظر شخص نااميدى كه به جوان خودش نگاه مى كند. نا اميدانه نگاهى به جوانش كرد، چند قدمى هم پشت سر او رفت، اينجا بود كه گفت:
خدايا! خودت گواه باش كه جوانى به جنگ اينها مى رود كه از همه مردم به پيغمبر تو شبيه تر است. جمله اى هم به عمر سعد گفت، فرياد زد بطورى كه عمر سعد فهميد:
يا بن سعد قطع الله رحمك؛ خدا نسل ترا قطع كند كه نسل مرا از اين فرزند قطع كردى.
بعد از همين دعاى اباعبدالله، دو سه سال بيشتر طول نكشيد كه مختار، عمر سعد را كشت و حال آنكه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شركت كرده بود، براى شفاعت پدرش. سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالى كه روى آن پارچه اى انداخته بودند، آوردند و گذاشتند جلوى مختار، حالا پسر او آمده براى شفاعت پدرش. يك وقت به پسر گفتند آيا سرى را كه اينجاست مى شناسى؟
وقتى آن پارچه را برداشت، ديد سر پدرش است، بى اختيار از جا حركت كرد، مختار گفت او را به پدرش ملحق كنيد.
اين طور بود كه على اكبر به ميدان رفت. مورخين اجماع دارند كه جناب على اكبر با شهامت و از جان گذشتگى بى نظيرى مبارزه كرد. بعد از آن كه مقدار زيادى مبارزه كرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش كه اين جزء معماهاى تاريخ است كه مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟
گفت پدر جان [العطش] تشنگى دارد مرا مى كشد، سنگينى اين اسلحه مرا خيلى خسته كرده است، يك ذره آب اگر به كام من برسد، نيرو مى گيرم و باز حمله مى كنم.
اين سخن جان اباعبدالله را آتش مى زند. مى گويد پسر جان! ببين دهان من از دهان تو خشكتر است، ولى من به تو وعده مى دهم كه از دست جدت پيغمبر آب خواهى نوشيد. اين جوان مى رود به ميدان و باز مبارزه مى كند.
مردى است به نام حميد بن مسلم كه به اصطلاح راوى حديث است. مثل يك خبرنگار در صحراى كربلا بوده است. البته در جنگ شركت نداشته، ولى اغلب قضايا را او نقل كرده است. مى گويد:
كنار مردى بودم. وقتى على اكبر حمله مى كرد، همه از جلوى او فرار مى كردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت قسم مى خورم اگر اين جوان از نزديك من عبور بكند، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت. من به او گفتم تو چكار دارى، بگذار بالاخره او را خواهند كشت. گفت خير.
على اكبر كه آمد از نزديك او بگذرد، اين مرد او را غافلگير كرد و با نيزه محكمى آنچنان به على اكبر زد كه ديگر آن توان از او گرفته شد، به طورى كه دستهايش را انداخت به گردن اسب، چون خودش نمى توانست تعادل خود را حفظ كند. در اينجا فرياد كشيد:
يا ابتاه هذا جدى رسول الله؛ پدر جان الان دارم جدّ خودم را به چشم دل مى بينم و شربت آب مى نوشم.
اسب، جناب على اكبر را در ميان لشكر دشمن برد، اسبى كه در واقع ديگر اسب سوارى نداشت. رفت در ميان مردم. اينجا است كه جمله عجيبى را نوشته اند. نوشته اند: فاحتمله الفرس إلى عسكر الأعداء فقطعوه بسيوفهم إرباً إربا.
ولا حول و لا قوة الا بالله
افزودن دیدگاه جدید