مقتل قاسم بن الحسن علیه السلام
مقتل قاسم بن الحسن علیه السلام
مادرش امّ ولد بود. محمد بن ابى طالب گويد:
چنين آمده است كه چون حسين عليه السّلام او را ديد به جنگ بيرون آمده، در آغوشش گرفت و با هم گريستند چندان كه بيهوش شدند و پس از آنكه به هوش آمد، از حسين عليه السّلام دستور جهاد خواست. آن حضرت اذن نداد پس آن جوان بر دست و پاى عمّ افتاد و بوسه مى داد تا اذن گرفت و به جنگ بيرون آمد و اشك بر گونه هايشروان بود و مى گفت:
إن تنكرونى فأنا ابن الحسن
سبط النّبىّ المصطفى المؤتمن
هذا حسين كالأسير المرتهن
بين أناس لاسقوا صوب المزن
پس جنگى سخت پيوست چنان كه با خردى، سى و پنج مرد بكشت.
و در مناقب است كه اين رجز مى گفت:
إنّى أنا القاسم من نسل علىّ
نحن و بيت اللّه أولى بالنّبىّ
من شمر ذى الجوشن أو ابن الدّعىّ
و در امالى صدوق است كه پس از او يعنى پس از على اكبر، قاسم بن حسن به جنگ بيرونشد و مى گفت:
لا تجزعى نفسى فكلّ فان
اليوم تلقين ذوى الجنان
و سه تن از آنها بكشت آنگاه او را از اسب بيفكندند-رضوان اللّه عليه- و فتّال نيشابورى مانند اين گفته است.
(ابو الفرج، ارشاد و طبرى) از ابى مخنف از سليمان بن ابى راشد از حميد بن مسلم روايتكرده اند كه گفت:
پسرى به جنگ ما بيرون آمد گويى رويش پارهء ماه بود، شمشيرى در دست، پيراهن و ازارى در بر، و نعلين در پاى داشت كه بند يكى گسيخته بود، فراموش نمى كنم كه آن نعل پاى چپ بود.
پس عمرو بن سعد بن نفيل ازدى-لعنه اللّه-گفت: به خدا سوگند كه بر اوحمله كنم.
من گفتم: سبحان اللّه اين چه كار است كه تو خواهى كرد! آن گروهى كه بر گرد وى اند، وى را كفايت كنند.
گفت: و اللّه بر وى حمله كنم، پس حمله كرد و بتاخت ناگهان با شمشير بر آن جوان زد كه به روى افتاد و گفت: يا عمّاه.
حميد بن مسلم گفت: پس حسين عليه السّلام سر برداشت و بدو تيز تيز نگريست چنان كه باز سر بر مى دارد و تيز مى نگرد، آنگاه مانند شير خشمگين حملهكرد و عمرو را با شمشير بزد، عمرو دست را سپر كرد و حسين عليه السّلام دست او را از مرفق جدا ساخت.
(ارشاد) پس فريادى زد كه سپاهيان شنيدند و حسين عليه السّلام كنارى رفت، سواران اهل كوفهتاختند تا عمرو را از دست حسين عليه السّلام برهانند.
(ابو الفرج) و چون سواران تاختند، سينهء اسبان با عمرو برخورد و او بيفتاد و اسبان عمرو را لگدكوب كردند، چيزى نگذشت كه جان بداد لعنة اللّه و أخزاه.
گرد فرو نشست حسين عليه السّلام را ديديم بر سر آن پسر ايستاده و او پاى بر زمين مى سود و حسين عليه السّلام مى گفت:
دور باشند از رحمت اين قوم كه تو را كشتند و جدّ تو دشمن ايشان باد روز قيامت. آنگاه گفت: به خداسوگند بر عمّ تو سخت گران آيد كه تو او را بخوانى و اجابت تو نكند، يا اجابت او تو را سودى ندهد.
(طبرى) و حسين عليه السّلام سينهء او را بر سينهء خود نهاده بود، حميد گفت: من با خود گفتم: آيا مى خواهد چه كند؟
پس او را آورد و نزديك پسرش على بن الحسين عليه السّلام نهاد با كشتگان ديگر از اهل بيت خود كه برگرد او بودند. پرسيدم اين پسر كيست؟گفتند: قاسم بن حسن بن على بنابى طالب عليه السّلام.
و روايت شده است كه: حسين عليه السّلام گفت: خدايا شمارهء اينها را برگير و آنها را پراكنده ساز و بكش و هيچ از آنها باقى نگذار و هرگز آنها را نيامرز. اى عموزادگان من شكيبايى نماييد، اى اهل بيت من صبر كنيد كه بعد از امروز ذلّت و خوارى نبينيد هرگز.
افزودن دیدگاه جدید