شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث سى و نهم در خير و شر
{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(39){/mp3}
حديث سى و نهم
بـالسـند المتصل الى ركن الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان الله عليه ، عن عـدة مـن اءصـحـابنا، عن اءحمد بن محمد بن خالد، عن ابن محبوب و على بن الحكم ، عن معاوية بـن وهـب ، قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : ان مـمـا اءوحـى الله الى مـوسـى ، عـليـه السـلام ، و اءنـزل عـليـه فـى التوراة : اءنى اءنا الله ، لا اله الا اءنا. خلقت الخلق و خلقت الخير، و اءجـريـتـه على يدى من اءحب ، فطوبى لمن اءجريته على يديه . و اءنا الله لا اله الا اءنا. خـلقـت الخـلق و خـلقـت الشـر، و اءجـريـتـه عـلى يـدى مـن اءريـده ، فويل لمن اءجريته على يديه .(1261)
ترجمه :
معاوية بن وهب گفت شنيدم حضرت صادق عليه السلام ، مى فرمود همانا از آن چيزى كه وحـى فـرمـود خدا به سوى موسى ، عليه السلام ، و فرو فرستاد بر او در تورات اين بـود كـه "همانا منم خدايى كه نيست خدايى مگر من . آفريدم خلق را و آفريدم خوبى را، و جـارى نـمـودم آن را بـه دو دسـت كـسـى كـه دوسـت دارم ، پـس خـوشـا بـه حـال كـسـى كـه آن را جـارى سـاخـتـم بـر دو دسـت او. و منم خدايى كه نيست خدايى مگر من . آفـريـدم خـلق را و آفـريـدم بـدى را، و جارى نمودم به دو دست كسى كه اراده نمود او را، پس واى بر كسى كه اجرا كردم آن را بر دو دست او."
شرح قوله : اله اءله ـ به فتح همزه و لام ـ الاهة ، به معناى عبد عبادة مى باشد. و اله فـعـال بـه مـعـنـاى مفعول است ، مثل امام به معناى من يؤ تم به .(1262) و اله اصـل الله اسـت ، و پـس از دخـول الف و لام همزه را تخفيفا حذف كردند. و بعضى گفته اند الف و لام عوض از هـمـزه اسـت .(1263) و هـر يـك از ايـن دو قول را حجتى است ادبى كه ذكر آن لزومى نـدارد. و در لسـان اهـل الله الهـيـت و الوهـيت را غالبا به مقام تجلى به فعل و به مقام فيض مقدس اطلاق كنند، و الله را، كه اسم جلاله است ، غالبا به مـقـام ذات مـسـتـجـمـع صـفـات اطـلاق نـمـايـنـد. و گـاه شـود كـه بـه عـكـس اسـتـعـمـال نـمـايـنـد. و در ايـن حـديـث شـريـف احـتـمـال مـى رود كه به معناى لغوى عرفى مـسـتـعـمـل بـاشـد، يـعنى : من معبودم و غير من معبودى نيست . و اگر به اين معنا باشد، معنى قصر عبوديت يا مبتنى بر آن است كه ديگرى مستحق آن نيست ، گرچه به حسب غلط و خطاى مردم معبود واقع شود. يا آنكه مبتنى بر قول اصحاب قلوب و ارباب معرفت است كه عبادت در هـر مـظـهـرى عـبـادت كـامـل مـطـلق اسـت و انسان به حسب فطرة الله التى فطر الناس عـليـهـا(1264) طالب جميل على الاطلاق است ، گرچه خود محجوب از اين فطرت است و خود را دلبسته به متعين و تعين گمان مى كند.
و شـايـد بـه حـسب مناسبت با ذيل حديث كه خير و شر را به خود نسبت داده مقصود از اله همان مقام الوهيت باشد. و اين اشاره به توحيد افعالى ، كه در لسان حكماى عظام از آن تـعـبـيـر شده است به قولهم لا مؤ ثر فى الوجود الا الله ، باشد، چنانچه پس از اين اشاره به اين مطلب مى شود انشاءالله .
قـوله : الخـيـر مـحـقـق مـحـدثـيـن ، مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، در ذيـل ايـن حـديث شريف مى فرمايد: خير و شر اطلاق مى شوند بر طاعت و معصيت ، و بر اسـبـاب و دواعـى آنـهـا، و بـر مـخـلوقـات نـافـعـه ، مـثـل حـبـوب و ثـمـار و حـيـوانـات مـاءكـوله ، و بـر مـخـلوقـات ضـاره ، مـثـل سـمـوم و مـار و عـقـرب ، و بـر نـعـمـتـهـا و بـليـات . و اشـاعره گويند كه تمام اينها فـعـل خـداى تـعـالى اسـت . و مـعـتـزله و امـامـيـه در افـعـال عـبـاد مـخالفت با آنها كردند و تـاءويـل كـردنـد آنـچـه وارد شـده اسـت كـه حـق تـعـالى خـالق خـيـر و شـر اسـت بـه غـير افـعـال عـبـاد از سـايـر مـعـانـى . پس از آن مى فرمايند: اما حكما پس اكثر آنها مى گـويـنـد لا مـؤ ثـر فـى الوجـود الا الله . و اراده بـندگان معد است براى ايجاد نمودن حق تـعـالى افـعال را به دست او. و اين موافق است با مذهب خود حكما و اشاعره . و اين اخبار را ممكن است حمل بر تقيه نمود. انتهى كلامه (1265) رفع مقامه .
در تحقيق خير و شر است
اطـلاق خـيـر و شـر در هـر جـا مى شود به كمال و نقص در ذات يا در صفات ، و در وجود و كمالات وجود مى شود. و كليه خيرات بالذات به حقيقت وجود رجوع كند، و به اشياء ديگر كـه اطـلاق مى شود به ملاحظه نحوه وجود آنهاست . چنانچه شر بالذات عدم وجود، يا عدم كـمـال وجـود اسـت ، و اطـلاق آن بـر اشـيـاء ديـگـر، از قـبـيـل مـوذيـات و حيوانات ضاره ، بالعرض است . و اين با تصور اطراف از ضروريات شمرده بايد شود، با آنكه برهان قوى نيز بر آن داريم .
و ايـنـكـه فـرمـودنـد در بـاب خـلق افـعال عباد اماميه و معتزله مخالفت با اشاعره كردند و تاءويل آيات و اخبارى را كه خير و شر را به حق نسبت داده نمودند، اما مخالفت با اشاعره ، كـه جـبـرى مـسـلك هـسـتـنـد و مـسـلك آنـهـا مـخـالف بـا صـريـح عقل و برهان و وجدان است ، صحيح است ، ولى آيات و اخبار وجهى ندارد بر مذهب معتزله كه تـفـويـضـى مـسـلك هستند، و مسلك آنها از مسلك اشاعره باطلتر و شناخت و فضاحتش بيشتر است .
و امـا امـامـيـه ، رضـوان الله عـليـهـم ، بـه نـور هـدايـت اهـل بيت عظام و بركت خاندان وحى عصمت ، سلام الله عليهم ، مسلك حق را اختيار نمودند كه مـوافـق با آيات شريفه و براهين متقنه و موافق مسلك عرفاى شامخين و ذوق اصحاب قلوب اسـت . و آنـهـا هـيـچ احـتـيـاج بـه تـاءويـل ايـن اخـبـار و آيـات كـثـيـره اى كـه تاءويل آنها به معنايى كه محدث مذكور، رحمه الله ، اشاره فرمودند ممكن نيست (ندارند)، بـلكـه امـامـيـه و ائمـه آنـهـا در هـيـچ فـعـلى از افـعـال عـبـاد اراده حـق را معزول نمى دانند و امر هيچ چيز را مفوض به بندگان نمى دانند.
و اما اينكه در آخر كلام فرمودند اكثر حكما قائل شده اند كه لا مؤ ثر فى الوجود الا الله و اين موافق با مذهب آنها و اشاعره است ، اما اينكه لا مؤ ثر فى الوجود الا الله مذهب اكثر از حـكماست صحيح است ، بلكه مذهب جميع حكما و اهل معرفت است ـ بلكه گويند هر كس از حكما بـه ايـن قـضـيـه قائل نباشد، نور حكمت در قلب او وارد نشده و باطن او مس معرفت ننموده ـ ولى مـعـناى آن اين نيست كه اراده عبد معد است از براى ايجاد حق ، چنانچه نزد اهلش واضح اسـت . و موافق بودن او نيز با مذهب اشاعره ممنوع است . و غريبتر آنكه مذهب اشاعره را عطف فـرمودند بر مذهب حكما! با آنكه بين آنها بودن بعيد است و كمتر حكيم محققى است كه مذهب اشاعره را باطل نشمرده و مخالفت با آن نكرده است .
و امـا ايـنـكـه فـرمـودنـد مـمـكـن اسـت حـمـل ايـن اخـبـار را بـر تـقـيـه نـمـايـيـم ، ايـن حمل اولا بى موجب است ، زيرا كه ظواهر اين اخبار موافق با مذهب حق و مطابق با برهان است . و ثـانـيـا ايـن اخـبـار مـوافـق بـا آيـات كـثـيـره در كـتـاب شـريـف (اسـت ) و حـمل بر تقيه در آيات و همين طور در اخبار موافقه با آنها معنى ندارد. و ثالثا، اين اخبار معارضى ندارد تا آنكه در مقام معارضه حمل بر تقيه ، كه يكى از مرجحات است ، كنيم ، و بـا آنـچـه دلالت مـى كـند كه انسان فاعل خير و شر است جمع (مى شود). رابعا، اين اخبار مـطـابـق آنـچـه خـود ايـشان فرمودند موافق با مذهب اشاعره است كه على الظاهر مذهب غالب نـبـوده ، و در چـنـيـن مـوضـع حـمـل بـر تـقـيـه مـوجـه نـخـواهـد بـود. و خـامـسـا، اين باب و امثال آن در ساير اعتقاديات مورد مرجحات در باب متعارضه نيست ، چنانچه واضح است .
قـوله : طـوبـى : جـوهـرى مـى گويد: طوبى ، بر وزن فعلى ، از طيب است ، يـاء آن قـلب واو شـده بـراى ضـمـه مـاقـبـل آن . و در مـجـمع است كه طوبى لهم يعنى طيب عيش براى آنها است . و گـفـتـه شـده كه طوبى خير و منتهاى آرزو است . و بعضى گفته اند طوبى اسم درخـتـى اسـت در بـهـشـت . و گـفـتـه شـده كـه طـوبـى هـم بـهـشـت اسـت بـه لغـت اهـل هـنـد. و طـوبـى لك و طـوبـاك ، بـه اضـافـه ، اسـتـعمال شود. در خبر است از رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، كه طوبى درختى است در بهشت كه اصل آن در خانه من است و فرع آن در خانه على ، است .(1266)
قـوله : ويـل جـوهـرى گـويـد ويـح كـلمـه رحـمـت اسـت ، و ويـل كـلمـه عـذاب اسـت و يـزيـدى گـويـد آنـهـا بـه يـك مـعـنـا هـسـتـنـد. و ويـل لزيـد و ويـح لزيـد بـه رفـع تـوان خـواند، بنابراين ابتدائيت ، و به نصب توان خـوانـد، بـه تـقـديـر فـعـلى ، چـون اءلزمـه الله الويل .(1267) و بعضى گويند ويل يك وادى است در جهنم كه اگر كوه را در آن انـدازند از شدت حرارت آب شود.(1268) و بعضى گويند اسم چاهى است در جهنم .(1269)
فـصـل ، در بيان آنكه هر يك از خير و شر متعلق ايجاد و خلقت گردند و كيفيت آن ، و درآن است اشاره به كيفيت وقوع شر در قضاى الهى .
بـدان كـه در عـلوم عـاليـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه نـطـام وجـود در اعـلى مـرتـبـه از كـمال و خيريت و اقصى مدارج حسن جمال است . و اين به ضربى از برهان لمى به طريق اجـمـال ، و طـور ديـگـر از بـيـان بـه طـور تـفـصـيـل ، ثـابـت اسـت ، گـرچـه اطـلاع بـر تـفـصيل آن مختص به ذات منشى آن ، تقدست اءسماؤ ه ، يا به وحى و تعليم الهى است . و آنـچـه مـنـاسـب اين اوراق است در اين مقام آن است كه در سابق اشاره به آن شد كه آنچه از سـنخ كمال و جمال و خيريت است از اصل حقيقت وجود خارج نيست ، زيرا كه جز آن براى چيز ديـگـر تـحققى نيست و معلوم است مقابل حقيقت وجود عدم يا ماهيت است كه هيچيك به حسب ذات و خودى خود چيزى نيستند و بهايى ندارند و بطلان صرف يا اعتبار صرف اند، و تا متنور بـه نـور وجـود و ظـاهر به ظهور آن نشوند اصلا ثبوتى براى آنها نيست ـ نه ثبوت در ذات ، و نه در صفات و آثار، و آن گاه كه ظل وجود بر سر آنها سايه افكند و دست رحمت واسـعـه بـه روى آنـهـا كـشـيده شده ، هر يك داراى ظهورى و خاصيت و آثارى شوند، پس ، كـليـه كـمـالات از پـرتـو جـمـال جـمـيـل عـلى الاطـلاق اسـت و تـجـلى نـور مـقـدس كـامـل مـطلق است ، و ديگر موجودات را از خود چيزى نيست و فقر محض و لا شى ء مطلق اند، پس ، كليه كمالات از اوست و به او راجع است .(1270)
و نـيـز در مـحـل خـود مـقـرر شـده كـه آنـچـه از ذات مـقـدس صـادر اسـت ، اصـل حـاق وجـود و صرف متن هستى است بدون آنكه محدود به حدود عدميه و ماهويه باشد، زيـرا كـه عدم و ماهيت غير صادر، و محدوديت در فيض از محدوديت مفيض خواهد بود، و هر كس كـه كـيـفيت افاضه و فيض را به طورى كه اهل معرفت بيان نمودند بداند، خواهد تصديق كـرد كه در فيض بارى به هيچ وجه تحديد و تقييد تصور نخواهد شد، پس چنانچه ذات مـقـدس را تـنـزيـه از نـقـص و امـكـان و مـحدوديت بايد نمود، فيض مقدس او را نيز از كليه حـدودات امـكانيه و امكانات راجعه به ماهيات و تقييدات راجعه به حدود و نقايص تنزيه و تـقـديـس بـايـد نـمـود، پـس فـيـض او كـه ظـل جـمـيـل مـطـلق اسـت جـمـيـل مـطـلق و جـمـال تـام و كـمـال تـام اسـت ، فـهـو جـمـيـل فـى ذاتـه و صـفـاتـه و اءفـعـاله ، و جـز اصـل وجـود مـتـعـلق جعل و ايجاد نخواهد بود.(1271)
و نـيـز در مـحـل خود مبرهن است كه جميع اين شرور و اخترام و هلاك و امراض و حوادث غريبه مهلكه و موذيات و جز آنها، كه در اين عالم طبيعت و تنگناى هاويه مظلمه است ، از تصادمات و تـضـاد بـيـن موجودات است ، نه به جهات موجوديه ، بلكه به واسطه نقص در نشئه و تـنـگـنـايـى مـقـارآنـهـاسـت ، و ايـن بـه حـدود و نـقـايـص رجـوع شـود بـلكه از حيطه نور جـعـل خـارج و در حـقـيـقت دون جعل است . اصل حقيقت نور وجود است كه برى از جميع شرور و عيوب و نواقص است ، و اما نقايص و شرور و اشياى ضاره موذيه به جهات نقص و ضرر گـرچـه مـورد جـعـل بـالذات نـيـسـتـنـد، ولى بـالعـرض مـورد جـعـل انـد، كـه بـه حـسـب نـظـر بـحـثـى و بـرهـانـى ، زيـرا كـه اگـر اصـل عـالم طـبـيـعـت مـتـحـقـق نـشـود و بـه جـهـات وجـوديـه مـتـعـلق جـعـل نـشـود، (نـقـايـص و شـرور در آن مـتـحـقـق نـبـود) چـنـانـچـه نـفـع و خـيـر و كـمال در آن متحقق نبود، زيرا اين قبيل از اعدام اعدام مطلقه نيستند، بلكه اعدام مضافه هستند كـه بـه تـبـع مـلكـات يـك تـحـقق بالعرض براى آنها هست ، و قضيه منعقده از آنها قضيه معدوله يا موجبه سالبة المحمول است ، نه سالبه محصله .(1272)
بـالجـمـله ، آنـچـه بـالذات مـتـعـلق خـلقـت و مـورد جـعـل الهـى است خيرات و كمالات است ، و تـخـلل شـرور و مضار و غير آن در قضاى الهى به تبعيت و انجرار است . و اشاره به مقام اول فرموده در آيه شريفه ما اءصابك من حسنة فمن الله و ما اءصابك من سيئة فمن نفسك .(1273) و بـه مـقـام دوم در آيـه شـريـفـه قـل كـل مـن عـنـدالله .(1274) و در آيـات شـريـفـه و احـاديـث اهـل بيت عصمت (عليه السلام ) به اين دو اعتبار بسيار اشاره فرموده اند. از آن جمله در اين حـديـث شـريـف كـه فـرمـود خـيـر و شـر هـر دو مـتـعـلق جعل و خلقت هستند.
فصل ، در كيفيت اجراى حق خيرات و شرور را به دست بندگان
از تاءمل در مطالب سابقه براى اهلش معلوم مى شود كيفيت اجراى حق خير و شر را به دست مخلوقات ، بدون آنكه مستلزم مفاسد جبر شود. و تحقيق آن به طورى كه مطلب روشن گردد و اشكالات در باب مرتفع شود محتاج به تفصيل مذاهب و مقدمات كثيره اى است كه از ذكر آن در اين اوراق معذورم ، ولى از اشاره اجماليه ناگزيرم به طورى كه مناسب با نظر بحث باشد.
بـدانـكـه اسـتـقـلال مـوجـودى از مـوجـودات در عـمـلى از اعـمـال مـمـكـن نـيـسـت ، مـگـر آنـكـه فـاعـل و مـوجـد تـمـام اعـدامـى را كـه جـايـز اسـت بـر معلول سد كند، كه اگر موجودى داراى صد شرط باشد در وجود، و علت سد اعدام ممكنه از معلول را از ناحيه نود و نه شرط بكند و يكى از شرايط به زمين بماند، ممكن نيست كه آن عـلت مـسـتـقـل در ايجاد آن معلول باشد. پس ، استقلال در عليت متوقف بر آن است كه آن علت سد جميع اعدام ممكنه بر معلول را بنمايد تا معلول را به حد وجوب رساند و موجود كند. و بـالضـرورة و البـرهـان مـعلوم است كه در تمام دايره ممكنات ، از قاطنين جبروت عظمى و مـلكوت عليا تا ساكنين عالم ملك و طبيعت ، تمام قواى فعاله باطنه و ظاهره ، از اين شاءن و مقام منعزل اند، زيرا كه اول عدمى كه بر معلول جايز است ، عدم آن به عدم علت فاعله و مـؤ ثـره اسـت ، (و) در سـلسـله مـمـكـنـات مـوجـودى نـيـسـت كـه سـد عـدم معلول را از اين جهت بكند، زيرا كه اين مستلزم انقلاب امكان ذاتى به وجوب ذاتى و خروج مـمـكـن از حـدود بـقـعـه امـكـان اسـت . و ايـن در بـديـهـيـت عـقـل ضـرورى مـحـال اسـت . پـس ، مـعـلوم شـد كـه اسـتـقـلال در ايـجـاد اسـتـقـلال در وجـود لازم دارد، و ايـن در مـمـكنات صورت نگيرد. و از اين بيان معلوم شد كه تـفـويض در ايجاد و در هيچ شاءنى از شؤ ون وجوديه به هيچيك از موجودات ممكن نيست . و اين اختصاص به مكلفين و افعال آنها ندارد، گرچه به حسب كلمات جاريه در افواه متكلمين اخـتـصـاص فـهـمـيده مى شود، ولى از ابواب متفرقه مى توان فهميد عموميت نزاع را، منتها آنـكـه چون بحث در افعال مكلفين مهم است در طريقه اصحاب كلام از اين جهت نزاع را در آن طرح كردند. بالجمله ، ما كار به نزاع متكلمين نداريم و در صدد جستجو و تحقيق حق هستيم ، و معلوم و واضح شد عدم امكان تفويض بر هيچيك از موجودات در هيچ امرى از امور.
در ابطال جبر است
و امـا بـطلان مذهب جبرى نيز معلوم شود پس از اشاره به مذهب آنها. و آن آن است كه گويند هيچيك از وسايط وجوديه در ايجاد موجودات مدخليت ندارد و انسان توهم مدخليت مى كند. مثلا قـوه نـاريـه در حـرارت بـه هـيچ وجه مؤ ثر نيست ، و عادة الله جارى شده پشت سر ايجاد صـورت نـاريـه حـرارت ايجاد كند، بدون اينكه اصلا صورت ناريه در او مدخليت داشته بـاشـد، كـه اگـر عـادة الله جـارى شـده بـود كـه برودت را دنباله صورت ناريه ايجاد فـرمـايـد، فـرقـى بـا الان كـه بـه ايـن تـرتـيب جارى شده نداشت . و بالجمله ، حق بى تـوسـيـط وسـايـط، خـود بـه ذات مـقـدس خـود مـبـاشـر جـمـيـع افـعـال مـكـلفـيـن و آثـار مـوجـودات اسـت .(1275) و بـه خـيـال خـودشـان ايـن مـذهب را براى تنزيه و تقديس حق اختيار نمودند تا يدالله را مغلوله نـدانـنـد: غـلت اءيديهم و لعنوا(1276) با اين تنزيه و تقديس ! كه در سنت برهان و مـذهـب عـرفـان مـسـتـلزم نـقـص و تـشـبـيـه اسـت ، و آن مـسـتـلزم تـعـطـيـل اسـت . چـنـانـچـه اشـاره بـه آن در فـصـل سـابـق نـمـوديـم كـه حـق تـعـالى كـمـال مطلق و وجود صرف است و در ذات و صفات او تحديد و نقص تصور ندارد، و آنچه مـتـعـلق و ايـجـاد و جـعـل الهـى اسـت موجود مطلق و فيض مقدس اطلاقى است ، و ممكن نيست كه وجـود محدود ناقص از آن ذات مقدس صادر شود، هيچ نقصى از نقص در ايجاد نيست ، بلكه تمام تهديدها و نقصها از نقص در مستفيض و معلول (است )، چنانچه متكلمين تصور كردند. و ايـن در مـحـل خـود ثـابـت اسـت .(1277) پـس ، آنـچـه از وجـود و مـعـلول مـمـكن است مرتبط به ذات مقدس حق تعالى بلاواسطه باشد موجود مطلق و صريح وجـود اسـت . و آن يـا فـيـض مـقـدس اسـت ، بـنـابـر مـسـلك عـرفـا، يـا عقل مجرد و نور شريف اول است ، بنابر مذهب حكما.
و بـه بـيـان ديـگـر، شـك نـيـسـت كه موجودات در قبول وجود مختلف مى باشند: بعضى از مـوجـودات اسـت كـه قـبـول وجـود مـى كـنـند ابتدئا و استقلالا، چون جواهر مثلا، و بعضى از مـوجـودات اسـت كـه قـبـول وجود نكنند مگر پس از موجوديت شى ء ديگر و به تبعيت موجود آخـر، مـثـل اعـراض و اشياى ضعيف الوجود، مثلا تكلم زيد بخواهد موجود شود، از امورى است كـه قـبـول وجود نمى تواند بكند مگر به تبع ، و اعراض و اوصاف بدون وجود جواهر و موصوفات آبى از وجودند و امكان تحقق ندارند، و اين از نقص ذاتى و نقصان وجودى خود ايـن مـوجـودات اسـت ، نه نقصان در فاعليت و موجوديت حق تعالى شاءنه . پس ، معلوم شد كه جبر و نفى وسايط وجوديه در سلسله موجودات امكان ندارد.
و از بـراهـيـن قـويـه در ايـن بـاب آن اسـت كـه چـنـانـچـه مـاهـيـت بـه حـسـب نـفـس مـنعزل از تاءثير و تاءثر (هستند) و جعل بالذات به آنها متعلق نيست ، همچنان حقيقت وجود بـذاتـه مـنـشاء تاءثير است كه نفى تاءثير از آن مطلقا مستلزم انقلاب ذاتى است . پس ، ايـجـاد مـراتـب وجـود بى آثار و منفى الاثر مطلقا ممكن نيست و موجب نفى شى ء از ذات خود است .
بـالجـمـله مـعـلوم شـد كـه تـفـويـض و جـبـر هـر دو در مـشرب برهان تام و ضوابط عقليه بـاطـل و مـمـتـنـع اسـت ، و مـسـلك امـر بـيـن الامـريـن در طـريـقـه اهـل مـعـرفـت و حـكـمـت عـاليـه ثـابت است ، منتها در معناى آن بين علما، رضوان الله عليهم ، اخـتـلاف عـظـيـم اسـت . و آنچه در بين تمام مذاهب اتقن و اسلم از مناقشات و مطابقتر است با مـسـلك تـوحـيـد مشرب عرفاى شامخين و اصحاب قلوب است ، ولى (اين ) مسلك در هر يك از معارف الهيه از قبيل سهل ممتنع است كه حل آن با طريقه بحث و برهان ممكن نيست ، و بدون تقواى تام قلبى و توفيق الهى دست آمال از ادراك آن عاجز است . از اين جهت آن را به اهلش كه اولياى حق هستند بايد واگذاريم و ما به طريقه اصحاب بحث وارد اين وادى شويم . و آن آن است كه تفويض را كه عبارت از استقلال موجودات است در تاءثير، و جبر را كه نفى تـاءثـيـر است ، براءسه نفى كنيم و منزله اى بين المنزلتين ، كه اثبات تاءثير و نفى اسـتـقـلال اسـت ، قـائل شـويـم و گـويـيـم مـنـزله ايـجـاد مـثـل وجـود (و) اوصـاف وجـود اسـت : چـنـانـچـه مـوجـودات مـوجـودنـد و مـسـتـقـل در وجـود نـيـسـتـنـد و اوصـاف بـراى آنـهـا ثـابـت اسـت و مـسـتـقـل در آن نـيـسـتـنـد، آثـار و افـعـال بـراى آنـها ثابت و از آنها صادر است ولى (غير) مـسـتـقـل در وجودند، و فواعل و موجداتى غير مستقل در فاعليت و ايجادند. و بايد دانست ـ كه با تاءمل در مطالبى كه در فصل سابق اشاره به آن شد معلوم شود ـ كه با آنكه خيرات و شرور هر دو، هم به حق و هم به خلق نسبت داده شود، و هر دو نسبت صحيح است ، و از همين جهت فرموده در اين حديث كه خيرات و شرور را من اجرا فرمودم به دست بندگان ، مع ذلك خـيـرات مـنـتسب به حق تعالى است بالذات ، و به عباد و موجودات منتسب است بالعرض . و شـرور بـه عكس آن ، به موجودات ديگر منسوب بالذات است ، و به حق تعالى بالعرض مـنـسوب است . و به اين معنا اشاره فرموده در حديث قدسى كه مى فرمايد: اى پسر آدم مـن اولى بـه حـسـنـات تـو هـسـتـم از تـو، و تـو اولى بـه سـيـئات خـود هـسـتـى از مـن .(1278) و اشـاره بـه آن در سـابـق نـمـوديـم و اكنون از ذكر آن صرف نظر مى نماييم . و الحمدلله اءولا و آخرا.
افزودن دیدگاه جدید