شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث سى و ششم در صفات حق

{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(36){/mp3}


حديث سى و ششم
بـالسـنـد المتصل الى ثقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، عن على بن ابراهيم ، عن مـحـمـد بـن خـالد الطـيـالسـى ، عـن صـفـوان بـن يـحـيى ، عن ابن مسكان ، عن اءبى بصير، قـال سـمـعـت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، يـقـول : لم يزل الله عزوجل ربنا و العلم ذاته و لا معلوم ، والسمع ذاته و لا مسموع ، والبصر ذاته ولا مبصر، والقدرة ذاته و لا مقدور، فلما اءحدث الاشياء و كان المعلوم ، وقع العلم منه على المعلوم ، والسمع على المسموعليه السلام ، والبصر على المبصر، والقدرة على المقدور. قـال قـلت : فـلم يـزل الله مـتـحـركـا؟ قـال فقال : تعالى الله عن ذلك ! ان الحركة صفة مـحـدثـة بـالفـعـل . قـال فـقـلت : فـلم يـزل الله مـتـكـلمـا؟ قـال فـقـال : ان الكـلام صـفـة مـحـدثـة ليـسـت بـاءزليـة ، كـان الله عزوجل و لا متكلم .(1206)
ترجمه :
ابـوبـصـيـر گـويـد شـنـيـدم حـضـرت صادق ، عليه السلام مى فرمود: هميشه خداوند عـزوجل پروردگار ما بود و حال آنكه علم ذاتش بود با آنكه معلوم نبود، و شنوايى ذاتش (بـود) با آنكه مسموع و چيزى كه شنيده مى شود نبود، و بينايى ذاتش بود با آنكه ديده شده اى نبود، و توانى ذاتش بود با آنكه مقدورى نبود، پس چون ايجاد فرمود اشياء را و موجود شد معلوم ، واقع شد علم او بر معلوم ، و سمع او بر مسموع ، و بصر او بر مبصر، و قـدرت او بـر مـقدور. گفت عرض كردم "پس هميشه خداوند متحرك بود؟" فرمود: "خداوند بـرتـر است از اين ، همانا حركت صفت حادثى است به ايجاد." گفت گفتم : "پس هميشه خدا مـتـكـلم بـوده ؟" فـرمـود: "كـلام صـفـت حـادثـى اسـت كـه ازلى نـيـسـت ، بـود خـداونـد عزوجل و حال آنكه متكلم نبود."
شـرح قـوله : لم يـزل الله عـزوجـل ربـنـا بـه حـسـب ظـاهـر ربـنـا خـبـر زال است ، و جمله والعلم ذاته حال براى آن است ، ولى به حسب معنى سليس نيايد و مـقـصـود حـاصل نشود، زيرا كه مقصود اثبات ازليت ربوبيت نيست ، بلكه اثبات ازليت عـلم اسـت قـبـل از مـعـلوم . و تـوان گـفـت از مـجـمـوع ايـن تـركـيـب اسـتفاده مقصود مى شود.و مـحـتـمـل اسـت كـه ربـنـا مـرفـوع بـاشـد و تـابـع اسـم زال باشد و خبر محذوف باشد، و جمله و العلم ذاته دلالت بر آن مى كند، تقدير چـنـيـن شـود: لم يـزل الله ربـنـا عـالمـا و العـلم ذاتـه . و مـحـتـمـل اسـت زال تـامـه بـاشـد و بـه مـرفـوع اكـتـفـا كـنـد، و بـنـا (بـرايـن ) زال ، يـزول مـى بـاشـد، نـه زال ، يـزال ، كـه مـاضـى يزال ناقص ‍ است دائما، به خلاف يزول كه تام است دائما.
قـوله : و كـان المعلوم كان تامه است در اينجا. يعنى ، چون ايجاد كرد اشياء را و معلوم موجود شد.
قـوله : مـحـدثـة بـالفـعـل مـحـتـمـل اسـت بـالفـعـل مقابل بالقوه باشد، و بالجمله معنى مصدرى باشد، يعنى ، صفتى كه به ايجاد حـاصـل شـود صـفـت حق نتواند بود. و در اين حديث مباحث شريفه اى است كه به مناسبت مقام بعضى از آن را مذكور مى داريم .
فصل ، در بيان عينيت صفات حق با ذات است
بدان كه در اين حديث شريف اشاره به عينيت ذات مقدس حق با صفات كماليه حقيقه فرموده ، مـثـل عـلم و قـدرت و سـمـع و بـصـر. و ايـن يـكـى از مـبـاحـث مـهـمـه اى اسـت كـه تـفـصـيـل آن خارج از طور اين رساله است . و ما اشاره به مذهب حق مطابق برهان متين حكما و طريقه اهل معرفت مى نماييم .
بـدان كـه در مـحـل خـود بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه آنـچـه از سـنـخ كـمـال و از جـنـس جـمـال و تـمـام اسـت ، راجـع بـه عـيـن وجـود و اصل حقيقت هستى است ، و در دار تحقق جز يك اصل شريف كه سرچشمه تمام كمالات و منشاء تـمـام خيرات است نيست ، و آن حقيقت وجود است . و اگر جميع كمالات عين حقيقت وجود نباشد و بـه وجـهـى از وجـوه در حـاق اعـيـان از او جـدايـى و بـا او دوئيـت داشته باشد، لازم آيد دو اصـل در دار تـحـقـق مـحـقـق بـاشـد، و ايـن مـسـتـلزم مـفـاسـد بـسـيـار اسـت . پـس ، هـر چـه كـمـال اسـت ، بـه حـسـب مـفـهـوم و مـاهـيـت كـمـال نـيـسـت ، بـلكـه بـه واسـطـه تـحـقـق و حـصـول در مـتـن اعـيـان كـمـال اسـت ، و آنـچـه در مـتـن اعـيـان و حـاق نـفس الامر محقق است ، يك اصـل و آن وجـود اسـت ، پـس آنـچـه كـمـال اسـت بـه يـك اصل ، كه آن حقيقت وجود است ، رجوع كند.

و نـيز به وضوح رسيده كه حقيقت وجود بسيط محض من جميع الجهات است ، و تركيب مطلقا از سـاحـت قدس او مبرا است ، مادامى كه به اصل صراحت ذات خود و خلوص حقيقت خود باقى باشد. و اگر از اصل حقيقت خود تنزل كند، تركيب عقلى و خارجى ، به حسب مناسبت مشاهد و منازل آن ، بر او طارى و عارض شود، ليكن به حسب ذات بسيط و تركيب امر غريب عرضى است .
و از اين بيانات دو قاعده شريفه استفاده شود:
يـكـى ، آنكه بسيط من جميع الجهات كل كمالات است به حيثيت واحده و جهت فارده ، و از همان حـيـثـيـت كـه مـوجود است عالم و قادر و حى و مريد است ، و ساير اسماء و صفات جماليه و جـلاليـه بـر او صـادق اسـت ، و عالم است از جهتى كه قادر است ، و قادر است از جهتى كه عالم است ، بدون اختلاف اعتبار حتى در عقل . و اما اختلاف مفاهيم اسماء و موضوع له لغات ، كـه مـفـاهـيـم عـقـليه لا بشرط است ، مربوط به اختلاف در حقيقت عينيه نسيت ، و به وضوح رسـيـده كـه مـفاهيم مختلفه كمال از شى ء واحد انتزاع مى شود، بلكه به اين بيان سابق لازم اسـت كـه كـل مـفـاهـيـم كـمـاليـه از حـيـثـيـت (واحـده ) انـتـزاع شـود. و اگـر مـفـاهـيـم كـمال از حيثيات مختلفه منتزع شود، چنانچه در بعض ممكنات چنين است ، اين بالعرض است و از جهت تنزل حقيقت وجود و تشابك آن با اعدام است بالعرض .
و قـاعـده دوم ، آنـكـه آنـچـه كـامـل مـن جـمـيـع الجـهـات و صـرف كـمـال خـير است بايد بسيط من جميع الجهات باشد. و نيز به تبع دو قاعده ديگر استفاده شـد كـه آنـچـه در او تـركـيـب راه دارد، هـر طـور تـركـيـبـى بـاشـد، كـامـل از جـمـيـع جهات نيست و نقص و عدم نيز در او راه دارد، و آنچه ناقص است بسيط مطلق نيست .
پـس ، حـق تـعـالى چون بسيط تام است و تركيب ، كه مستلزم امكان و فقر و تعلق به غير است ، مطلقا در او راه ندارد، كامل من جميع الجهات است و داراى جميع اسماء و صفات است ، و او اصـل حـقـيـقـت و صـريـح مـاهـيـت هـسـتـى اسـت ، بدون آنكه وجود او مشوب به غير وجود و كـمـال او مـشـوب بـه غير كمال باشد، پس صرف وجود است ، چه اگر غير وجود در او راه داشـت ، شر تراكيب ، كه عبارت از تركيب از وجود و عدم است ، در او راه داشت ، پس صرف عـلم اسـت و صـرف حيات است و صرف قدرت است و صرف بصر و سمع و ساير كمالات اسـت . پـس ، درسـت شـد فـرمـايـش امـام صـادق ، عـليـه السـلام : والعـلم ذاته و القدرة والسمع و البصر ذاته .
نقل و تحقيق : نقل كلام حكما در تقسيم اوصاف حق
بدان كه حكماى الهى صفات حق تعالى را بر سه گونه تقسيم نموده اند:
اول ، صـفـات حـقـيـقـيـه . و آن را بـه دو قـسـم مـنـقـسـم نـمـوده انـد: صـفات حقيقيه محضه ، مـثـل حـيـات و ثـبـات و بـقـا و ازليـت و امـثـال آن ، و صـفـات حـقـيـقـيـه ذات الاضـافـة ، مـثـل علم و قدرت و اراده كه اضافه دارد به معلوم و مقدور و مراد. و اين دو نحو صفت را عين ذات دانند.
دوم ، صـفـات اضـافـيـه مـحـضـه . مـثـل مـبـدئيـت و رزاقـيـت و راحـمـيـت و عـالمـيـت و قادريت و امثال آن .
سـوم ، صـفـات سـلبـيـه مـحـضـه . مـثـل قـدوسـيـت و فـرديـت و سـبـوحـيـت و امـثال آن . و اين دو نحو صفت را زايد بر ذات مقدس دانند، و جميع سلوب را به سلب واحد، كـه سـلب امـكـان اسـت ، ارجـاع كـنـند، چنانچه جميع اضافات را به اضافه واحده موجديت ارجـاع نـمـايـنـد، و مـبـداء اضـافـات را بـه اضـافـه اشـراقـيـه و افاضه نوريه ارجاع كنند.(1207)
و ايـن تـقسيمات و عينيت در صفات حقيقيه و زيادت در صفات اضافيه و سلبيه به طورى كـه ذكـر كردند و برهان بر آن اقامه كردند پيش نويسنده تمام نيست و موافق برهان متين حكمى و اعتبار صحيح عرفانى نيست . زيرا كه اگر باب مفاهيم اسماء و صفات پيش آيد و نظر به كثرت مفهومى كنيم ، هيچيك از صفات را نبايد عين ذات بدانيم . و چنانچه اگر ذات را عـيـن اوصـاف اضـافـيه و يا سلبيه بدانيم لازم آيد كه حق تعالى محض اضافه و عين حيثيت سلبيه گردد، همين طور اگر عين اوصاف حقيقيه دانيم ، لازم آيد حق تعالى نفس مفاهيم اعـتـبـاريـه و مـعانى عقليه گردد! تعالى عن ذلك . و اگر ملاحظه حقايق اوصاف و مصداق مـحـقـق اسـمـاء و صـفـات را نـمـاييم ، جميع اسماء و صفات اضافيه و حقيقيه عين ذات مقدس باشد، و فرق بين عالميت و عالم و قادريت و قادر فقط در اعـتـبـار مـفـهـومى است ، و جميع اوصاف اضافيه به رحيميت و رحمانيت ذاتيه رجوع كند، حتى رازقيت و خالقيت غير آن .
و اينكه جميع سلوب را به سلب امكان و اضافات را به اضافه واحده ارجاع نمودند و در اوصـاف حـقيقيه ارجاع به چيزى نكردند، اگر باز نظر به مفاهيم اندازيم ، هيچيك از آنها بـه ديـگـرى ارجـاع نـشود، نه در سلوب و اضافات و نه در اوصاف حقيقيه ، و اگر به حقايق نظر شود، جميع اوصاف حقيقيه نيز به حقيقت واحده واجبه رجوع كند.
در تحقيق عينيت اوصاف با ذات مقدس
بـالجـمـله ، تـحـقـيـق در بـاب اوصاف به لسان حكمت نظرى آن است كه اوصاف حقيقيه و اضـافـيـه مـطـلقـا به حسب مفاهيم ، مختلف و هيچيك عين ذات مقدسه نيستند، و به حسب حقيقت ، تـمـام عـيـن ذات مـقـدس اسـت . مـنـتـهـا از براى اوصاف دو مرتبه است : يكى ، مرتبه ذات و اوصـاف ذاتـيه است ، كه توان از آن انتزاع علم كرد و عالميت و قدرت و قادريت . و يكى ، مـقام اوصاف فعليه است ، كه از آن نيز انتزاع مفهوم علم و عالميت و قدرت و قادريت توان كـرد. و امـا اوصاف سلبيه ، از قبيل قدوسيت و سبوحيت ، و اسماء تنزيهيه ، آنها از لوازم ذات مـقـدس و ذات مـقـدس مـصـداق بـالعـرض اسـت نـسـبـت بـه آنـهـا، زيـرا كـه حـق تعالى كـمـال مـطـلق اسـت و كـمـال مـطـلق بـالذات بـر او صـادق اسـت ، زيـرا كـه اصـل حـقـيـقـت اوسـت ، و از لوازم آن سـلب نـقـايـص اسـت ، و كمال مصداق عرضى سلب نقص است . و اهل معرفت و اصحاب قلوب مقام تجلى به فيض اقـدس را مـبـداء اسـمـاء ذاتـيـه دانـنـد، و مـقام تجلى به فيض مقدس را مبداء اوصـاف فـعليه شمارند،(1208) و تجلى به فيض مقدس را غير نمى دانند، چنانچه عين نيز نمى دانند. و بحث در اطراف آن منجر مى شود به بحث از اسماء و صفات به طريقه آنها و از مقصد خارج مى شويم .
و بـعـضـى صـفـات حـق را بـه امـور عـدمـيـه ارجـاع كردند، و علم را عبارت از عدم جـهـل و قـدرت را عـدم عـجـز دانـسـتـه انـد. و در اهـل مـعـرفـت كـسـى را كـه ديـدم اصـرار بـه ايـن مـعـنـى دارد مـرحـوم عـارف جـليـل ، قـاضـى سـعـيد قمى ،(1209) است كه تبعيت از استاد خود، كه ظاهرا مرحوم ملا رجبعلى است ،(1210) نموده به بيانى كه در شرح توحيد مذكور است .(1211) و مـا در سـالف زمـان جـواب بـرهـان او را، و هـمين طور جواب تمسكات او را به ظواهر بعض اخبار، به وجه برهانى داديم .
فصل ، در بيان علم قبل از ايجاد است
و از مـبـاحـث شـريـفـه كـه در ايـن حـديـث شـريـف اشـاره بـه آن فـرمـوده عـلم قـبـل الايـجـاد اسـت بـه مـعـلولات خـود در ازل ، كـه مـحـل خـلاف عـظـيـم اسـت اصـل آن و كـيـفـيـت آن كـه آيـا بـه طـريـق اجـمـال اسـت يـا تـفـصـيـل . يـا آيـا زايـد بـر ذات اسـت يـا عـيـن ذات . يـا قـبـل الايـجـاد است يا مع الايجاد. كه تفصيل آن در كتب قوم موجود است .(1212) و ما به تحقيق مطلب پرداخته از رد و ايراد ساير اقوال صرفنظر مى كنيم .
بـدان كـه آنـچـه مـحـقـق است پيش ارباب برهان و اصحاب عرفان آن است كه در اين حديث شـريـف اشـاره بـه آن فـرمـوده كـه عـلم بـه مـعـلوم قـبـل از ايـجـاد در ازل اسـت ، و آن عـيـن ذات اسـت . و اشـاره بـه ايـنكه علم او تفصيلى است فرموده به اينكه (بـصـيـر) بـه اشـيـاء اسـت در صـورتـى كـه مبصرى نيست و سميع است در صورتى كه مـسـمـوعـى نـيست ، زيرا كه بصر و سمع شهود مبصرات و مسموعات است تفصيلا، چنانچه واضح است . و ايضا، اشاره به علم تفصيلى فرموده است آنجا كه فرمايد: فاذا اءحدث الاشياء و كان المعلوم ، وقع العلم منه على المعلوم ... الحديث زيرا كه آن است كه بعد از ايـجـاد عـلم تـحـقـق تـازه (پـيـدا) نـكـرده ، بـلكـه بـعـد از مـتـحـقـق بـودن وقـوع بـر معلول پيدا كرده . و ما پس از اين معناى وقوع علم بر معلوم را بيان مى كنيم .
و امـا بـيـان ايـن مـطـلب شريف ايمانى به طريق محققين فلاسفه آن است كه پس از آنكه در فـصـل سـابـق بـر ايـن مـعـلوم شـد كـه حـق تـعـالى صـرف وجـود و صـرف كمال است ، و صرف وجود با بساطت و وحدت تامه اى كه دارد جامع جميع كمالات و مستجمع همه وجودات است به نحو كمال ، و آنچه از حيطه وجود او بيرون است عدم و نقص و قصور اسـت و بـالجـمـله لا شـيـئيت است ، و نسبت ديگر مراتب وجود به آن ذات مقدس نسبت نقص به كـمـال اسـت ، و عـلم بـه كـمـال مـطـلق عـلم بـه مـطـلق كـمـال اسـت بدون نقص و قصور، و اين عين كشف تفصيلى كلى بسيط است با آنكه از حيطه عـلم او ذره اى از مـوجـودات خـارج نـيـسـت ازلا و ابدا، به هيچ وجه كثرت و تركيب در آن راه ندارد.(1213)
و امـا بـه طـريـقـه عـرفـا، حـق تـعـالى مـسـتجمع جميع اسماء و صفات است در مقام حضرت واحـديـت و مـقام جمع اسمائى ، و اعيان ثابته جميع موجودات از لوازم اسماء الهيه اسـت در حـضـرت جمع قبل از ايجاد در ازل ، و تجلى مطلق ذات از مقام احديت و غيب هويت كشف جـمـيـع اسـمـاء و صفات و لوازم آن است ، كه اعيان ثابته جميع موجودات است ، به تجلى واحد و كشف بسيط مطلق ، پس به عين كشف علمى به تجلى فيض اقدس كشف ذات و اسـمـاء و صـفـات و اعـيـان شـود بـدون آنـكـه كـثـرت و تـركـيـبـى تخلل كند.(1214)
و ايـن دو طـريـقـه در غـايـت اتـقـان و مـتـانـت و شـمـوخ اسـت ، ولى بـه واسـطـه آنـكـه در كـمـال دقـت اسـت و مـبـتـنـى بـر اصـول كـثـيـره اسـت ، از فـلسـفـه و اصـطـلاحـات اهل الله و اصحاب قلوب ، تا آن مقدمات حاصل نباشد و انس تام و تمام و مزاولت بسيار و حـسـن ظـن كـامـل بـه عـلمـاء بـالله نـبـاشـد، از ايـن بـيـانـات چـيـزى حـاصـل نـيـايـد و تحير بر تحير افزايد. و از اين جهت به بيانى ساده تر و نزديك به افهام عامه مطلب را پرداختن اولى است . پس گوييم كه عليت و مبدئيت واجب الوجود، تعالى شـاءنـه ، مـثـل عـليـت فـاعـلهـاى طـبـيـعـى نـيـسـت كـه مـواد مـوجـوده را بـا هـم تـركـيـب و تـفـصـيـل كـنند، مثل نجار كه در ماده موجوده تغيراتى مى دهد و تركيب و تفصيلى مى دهد، و چـون بـنـا كه تركيب مواد موجوده را مى كند، و نفس علم و اراده اش علت ظهور و وجود اشياء است ، پس دار تحقق در حيطه علم اوست و به اظهار او از مكامن غيب هويت ظاهر شود: و عنده مـفـاتـح الغـيـب لا يعلمها الا هو(1215) گويند صفحه اعيان نسبت به ذات مقدس حق جل و جلاله مثل نسبت اذهان است به نفس انسانين كه به نفس اراده ايجاد كند و اظهار آنچه در غيب هويت است نمايد. پس جميع دايره تحقق در حيطه علم است و از آنجا ظاهر گردد و بدانجا عود كند: فانالله و انا اليه راجعون .(1216)
و بـه بـيـان واضحترى ، علم به سبب و علت تامه شى ء مستلزم علم به شى ء است ، مثلا منجم كه علم به خسوف و كسوف در ساعت فلان و روز فلان پيدا مى كند، به واسطه علم به اسباب است ، زيرا كه حركات شمس و قمر و ارض ‍ را ضبط نموده و با ضبط حركات وقت فاصله شدن زمين را بين شمس و قمر و فاصله شدن قمر را بين زمين و شمس ‍ به دست مى آورد، و اگر ضبطش صحيح باشد ثانيه اى تخلف نكند. و چون جميع سلسله اسباب و مسببات منتهى شود به ذات مقدس مبداء المبادى ، و حق تعالى علم به ذات خود كه سبب جميع موجودات مى باشد دارد، از حيث آنكه سبب است علم به مسببات نيز دارد.
و (از) ايـن وجـوه مذكوره هر كس به حسب نشئه خود يكى را اختيار مى نمايد. و بعضى از آن از بعضى ديگر امتن و وافيتر است به تمام مقصد.
فصل ، در معنى سمع و بصر حق است
يـكـى از مـبـاحـثـى كـه در بـاب اسـمـاء و صـفـات حـق جل و علا مورد بحث بين فاسفه عظام است اثبات سمع و بصر(1217) اسـت از بـراى حـق تـعـالى ، كـه جـمـهور حكما و متكلمين ارجاع نمودند سمع و بصر را به عـلم ، و شـيـخ جـليـل اشـراقى علم را ارجاع فرموده به بصر و سمع . هر يك به بـيـانـى كـه ذكـر آن خـروج از طـور اخـتـصـار اسـت . و مـا بـيـان مـسـلك و مـذهـب فحل را مى نماييم به يك بيانى كه در مطلق اسماء و صفات حق واضح گردد.
بـدان كـه بـسـيـارى از فـلاسـفـه و اكـابـر براى اهمال بعض حيثيات بعضى از اسماء و صفات را به بعضى ديگر ارجاع نمودند، چنانچه معروف و مسلم بين آنها آنست كه اراده حـق تـعـالى عـبـارت اسـت از عـلم بـه صـلاح و نـظـام اتـم . و مـثـل اخـتـلاف در بـاب سـمـع و بـصـر و عـلم و ارجـاع هر يك به ديـگـرى ، چـنـانـچـه مـذكـور شـد. و ايـن مـطـلب خـلاف تـحـقـيـق و از اهـمـال حـيثيات است . زيرا كه اگر مقصود از اينكه اراده به علم به صلاح راجع است ، يا عـلم به سمع ، يا سمع به علم ، راجع است آن است كه حق تعالى داراى اراده نيست و داراى سـمع و بصر نيست ، بلكه همان علم را به اسم اراده و سمع و بصر خوانده اند. ايـن مـطـلبـى اسـت بـس باطل و تقولى است بس فضيح ، زيرا كه لازم آيد كه حق تعالى مـبـداء وجـود بـاشـد بـدون اراده و اخـتـيـار. عـلاوه بـر آنـكه ميزان در باب اتصاف حق به اوصـاف كـمـاليـه آن اسـت كـه آن صـفت صفت كمال باشد براى موجود بما اءنه موجود، و بـالجـمـله ، صـفـت نـفـس حـقـيـقـت وجـود بـاشـد و از كـمـالات اصل ذات وجود باشد، و شك نيست كه اراده از صفات كماليه حقيقت مطلقه وجوديه اسـت ، لهـذا وجـود هـر چـه تـنـزل بـه مـنـازل سـافـله و صـف نـعال كند، اراده در او ضعيف گردد، تا آنجا رسد كه اراده را از آن بكلى سلب كنند و او را جمهور داراى اراده ندانند، مثل طبايع از قبيل معادن و نباتات . و هر چه رو به كمالات و افق اعـلى تـصـاعـد كـنـد، اراده در او ظاهرتر گردد و قويتر شود، چنانچه در سلسله موجودات طبيعيه مى بينيم كه از مقام هيولى و جسم و عنصر و معدن و نبات كه گذشت ، اراده و علم در آن ظـاهـر گـردد، و هـر چـه رو بـه بـالا رود، اين جوهره شريفه كاملتر گردد، حتى آنكه انـسـان كـامـل داراى اراده كـامـله اى اسـت كه به نفس اراده انقلاب عنصرى به عنصرى كند و عالم طبيعت خاضع در تحت اراده اوست . پس ، كشف كنيم كه اراده از صفات كماليه وجـود و مـوجـود بـمـا انـه موجود است . و اين حقيقت را براى ذات مقدس حق اثبات كنيم بدون آنـكـه ارجـاع كنيم به حقيقت ديگر. و همين طور سمع و بصر نيز به حسب تـحـقـيـق حقيق به تصديق از كمالات موجود مطلق است ، و حقيقت سمع و بصر متقوم به آلات جـسـمـانـيـه و از عـلوم مقيده به آلات و ادوات نيست ، بلكه احتياج به آلات در ظهور سـمـع و بـصـر نـفـس اسـت در عالم طبيعت و ملك بدن ، چنانچه در علم نيز به حسب ظهور در ملك طبيعت احتياج به ام الدماغ دارد. و اين از نقص عالم طبيعت و ملك است نه نقص علم و سـمـع و بـصـر (...) حـقايق عالم غيب را مى بيند و كلام ملكوتى ملائكه و روحانيين را مى شـنـود، چـنـانـچـه مـوسـى كـليـم الله كـلام حـق را در مـنـاجـات مـى شـنـيـد، و رسـول خـتـمـى مـكـرم بـا مـلائكـه تـكـلم مـى فـرمـود و جـبـرئيـل را بـه صـورت مـلكوتى مى ديد، و هيچ گوشى آن را نمى شنيد و چشمى آنها را نمى ديد، با آنكه با جناب رسول در حين نزول وحى در يك مجلس بودند.
بـالجـمـله ، سـمـع و بـصـر نـيـز از عـلومـى هـسـتـنـد كـه زايـد بـر اصـل عـلم و غـيـر حـقـيـقـت عـلم هـستند و از كمالات مطلق وجود هستند. پس اثبات آنها براى حق تعالى كه مبداء اصل وجود و سرچشمه كمال هستى است لازم است .
و اگـر مـقصود آنان كه اراده و سمع و بصر را به علم ، يا علم را به آنها، ارجاع كنند آن اسـت كـه علم و اراده به حيثيت واحده براى حق ثابت ، و سمع و بصر و علم در ذات مقدس حق حـيـثـيـات مـخـتـلفـه نـدارنـد، ايـن مـطلبى است حق و موافق برهان ، ولى اختصاص به اين اوصـاف وجـهـى نـدارد، بـلكه مطلق اوصاف به حقيقت وجود صرف راجع است . و اين معنى منافات ندارد با اثبات اوصاف مختلفه متكثره براى ذات حق ، بلكه مؤ كد آن است ، زيرا كـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه كـه هـر چـه وجـود بـه وحدت نزديكتر باشد و از افق كثرت بـعـيـدتـر و مـبراتر باشد، جامع تر است نسبت به اسماء و صفات ، تا آنكه به صرف وجـود و حـقـيـقـت بـسيطه واجبه ، جلت عظمته و عظمت قدرته ، رسد كه غايت وحدت و بساط اسـت و مـسـتـجـمـع جـمـيـع كـمـالات و جـامـع تـمـام اسـمـاء و صـفـات اسـت و تـمـام مـفـاهـيـم كمال و معانى جلال و جمال بحقيقت بر او صدق كند و صدق آنها بر ذات مقدس احق و اولى است به جميع مراتب احقيت و اولويت .
و اجـمـال بـيـان آنـكـه وحـدت هـر چـه اقـوى و اتـم شـد، صـدق مـفـاهـيـم و كـمـال بـيـشـتـر گردد و اسماء و صفات افزايش يابد. و به عكس ، هر چه موجود به افق كثرت نزديكتر باشد، مفاهيم كمال به آن كمتر صدق كند، و صدق آن نيز بر آن ضعيفتر و نزديكتر و شبيه تر به مجاز باشد. (و اين به علت ) آن است كه وحدت مساوق با وجود و از كـمـالات مـوجـود بـمـاهـو مـوجـود اسـت ، و مـعـنـى مـسـاوق در ايـن حـال ايـن اسـت كـه در مـفـهـوم وجود و وحدت گرچه مخالف هستند، ولى در خارج حقيقت وجود عين حقيقت وحدت است . چنانچه كثرت در هر جا بار اندازد، نقص و عدم و شر و ضـعـف و فـتـور بـار انـدازد. و از ايـن جـهـت اسـت كـه هـر چـه وجـود نـنـزل بـه مـنـازل نـقص كند، كثرت از تمام مراتب وجود بيشتر است . مقام ربوبيت و ساحت مقدس كبريايى جل و علا كه صرف وجود است ، صرف وحدت و بساطت است و در او كثرت و تـركـيـب بـه هـيـچ وجـه راه نـدارد. و در سـابـق اشـاره كـرديـم بـه ايـنـكـه وجـود اصـل حـقـيـقـت كمال و سرچشمه جلال و جمال است ، پس صرف وجود صرف وحدت و صرف كـمـال اسـت ، پـس صـرف وحـدت نيز صرف كمال است ، پس آنچه وحدتش در اعلى مرتبه بـاشـد، جـمـيـع اسـمـاء و صـفات و كمالات بر او صادق است ، و صدق هر يك بر او احق و اولى است . و به عكس ، هر چه به كثرت نزديك شود، نقص در او زياد شود و صدق مفاهيم كـمـال و اسـمـاء و صـفـات بـر او نـاقص آيد، و كيفيت صدق آنها نيز ضعيف شود. پس ، حق تـعـالى جل جلاله داراى جميع كمالات و مستجمع جميع اسماء و صفات است بدون آنكه يكى از آنـها به ديگرى راجع باشد، بلكه هر يك به حقيقت خود بر ذات مقدسش صادق باشد: سـمـعـش و بـصـرش و اراده اش و عـلمـش همه به معانى حقيقه است بدون آنكه كثرت در ذات مـقـدس بـه وجـهـى از وجـوه لازم آيـد. فـله الاسـمـاء الحـسـنـى و الامثال العليا و الكبرياء والالاء.(1218)
فصل ، در بيان كيفيت تعلق علم حق بر معلومات است
بدان كه به طورى كه سابق اشاره به آن شد حق تعالى با علم بسيط ذاتى و كشف واحد ازلى جـمـيـع مـوجـودات بـمـا اءنـهـا مـوجـودات و جـهـات وجـوديـه كـمـاليـه از جـهـت كـمـال براى ذات مقدسش معلوم و منكشف است . و اين كشف در عين بساطت و وحدت تام تفصيلى اسـت بـه طـورى كـه ذره اى از سـمـوات ارواح و اراضـى اشباح ازلا و ابدا از حيطه علم او خـارج نـيـسـت . و ايـن عـلم و كشف در ازل است و عين ذات مقدس است ، و معلومات به تعينات و حدودات ، كه برگشت به عدم و نقص كندن پس از ايجاد تحقق بالعرض پيدا كند و متعلق عـلم بـالعـرض شـود، و ايـن تـعـلق بـالعـرض ‍ پـس از ايجاد است . و به اين معنى اشاره فـرمـوده اسـت در ايـن حـديث شريف آنجا كه فرمايد: فلما اءحدث الاشياء و كان المعلوم ، وقع العلم منه على المعلوم .
و مـحـتـمـل اسـت كـه ايـن عـبـارت اشـاره بـه عـلم فعلى كه به تجلى فيض مقدس حـاصـل مـى شود باشد. و مقصود از معلومات معلومات بالذات كه هويات وجوديه متعلقه به فيض مقدس و تجلى ظهورى نورى است باشد.
پـس ، بـر احـتـمـال اول حـاصـل اول حـاصـل عـبـارت ايـن شـود: فـلمـا تـجـلى بـفـيـضه المقدس و ظهر الكون بـالعـرض ، وقـع العـلم عـلى المـعـلوم . اءى ، ظـهر الفيض فى مرآة المستفيض بالعرض .(1219)
و بنابر احتمال دوم چنين شود: فلما تجلى بفيضه المقدس و ظهر وجود الكون بالذات ، اءى بلا حيثة تقييدية ، وقع الفيض على المستفيض بالذات .(1220)
و بنا بر هر دو تعبير، اين تجلى به فيض مقدس در تحت حوادث زمانيه و تغييرات نيست و ايـجـاد حـق تـعـالى مـبـرا و مـقـدس اسـت از شـايبه حدوث و تغيير، بلكه تعين و تحديد، و چنانچه علم ذاتى بسيط من جميع الجهات و محيط به تمام حيثيات است ، علم فعلى ، كه آيه حـقـيقى حق و ظهور علم ذاتى و مرآت آن است ، بسيط تام و واحد مطلق است و محيط به جميع دايـره تـحقق است بدون آنكه در او تعين و تجددى و تركيبى باشد. غايت امر آنكه آن متقوم بـالذات بـه ذات مـقـدس كـبـريـايـى و نـفس تعلق محض است ، و از اين جهت فانى در تحت كـبـريـاى حـق و نـفـس حـضـور در مـحضر ذوالجلال است ، و از اين راه آن را علم حق مى دانند، چـنـانـچـه نـفـس ايـجـاد نـفـس نـاطـقـه حـقـايـق عـقـليـه را در عـالم عقل ، و مثل خياليه را در لوح خيال ، علم فعل نفس است و فانى در ذات آن .
و حـكـمـا گـفـتـه انـد نـسـبـت صـفـحـه نـفـس الامـر بـه حـق ، مـثـل نـسبت صور علميه است به نفس . و به واسطه اين احاطه وسعه و بساطت و نفوذ گفته انـد حـق تـعـالى جـزئيـات را به علم كلى عالم است ، يعنى ، جزئيت و محاطيت و محدوديت در معلوم اسباب محدوديت در علم نشود، پس علم محيط و قديم و ازلى و غير متغير است ، و معلوم مـحـاط و مـحدود و حادث و متغير است . و غير عارف به اسلوب كلام آنها گمان كرده كه آنها عـلم بـه جـزئيـات را نـفـى كـردنـد، و كليت و جزئيت را به معناى متداوله در عرف منطقيين و لغـويـيـن حـمـل كـردنـد، غـافـل از آنـكـه در اصـطـلاح اهل معرفت به معناى ديگر است . و اهل نظر نيز گاهى از آنها تبعيت كردند. بلكه اين معنا را از اهـل مـعـرفـت حـكـمـا اخـذ كـرده انـد در بـاب عـلم واجـب الوجـود جل اسمه و تعالى شاءنه .
فصل ، در بيان ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه است
مـيـزان در صـفـات ثـبـوتـيـه بـراى ذات مـقـدس واجـب جل اسمه و صفات سلبيه آن است كه هر صفت كه (از) اوصاف كماليه و از نعوت جماليه اسـت بـراى اصـل حـقيقت وجود و صرف ذات هستى ، بى تعين آن به لباس تعينى و بدون تـطـور آن بـه عـالمـى دون عـالمـى ، و بالجمله (آنچه ) به عين هويت هستى و ذات نوريه وجـوديـه رجـوع كـنـد، از صـفات لازم الثبوت و واجب التحقق است براى ذات مقدس تعالى شـاءنـه . زيـرا كـه اگـر ثـابت نباشد، لازم آيد يا ذات مقدس ‍ صرف وجود و محض هستى نـبـاشـد، يا صرف وجود محض كمال و صرف جمال نباشد. و اين هر دو در مشرب عرفان و مسلك برهان باطل است ، چنانچه در محال خود مقرر است .
و هـر صـفـت و نـعـتـى كـه بـراى مـوجـود ثـابـت نـشـود مـگـر پـس از تـنـزل آن به منزلى از منازل تعينات و تطور آن به طورى از اطوار تقييدات و تعانق آن بـا مـرتـبه اى از مراتب قصور و تلازم آن با حدى از حدود فتور، و بالجمله آنچه از ذات هـستى نباشد و به حدود و ماهيات رجوع كند، از صفات لازم السلب و ممتنع التحقق است در ذات كـامـل عـلى الاطـلاق . زيـرا كـه ذات كـامـل مـطـلق و صـرف وجود چنانچه مصداق صرف كمال است مصدوق عليه سلب نقايص و حدود و اعدام و ماهيات است .
و ايـنـكـه مـشـهور بين محققين است كه صفات سلبيه رجوع به سلب واحد كند، كه آن سلب امكان است ،(1221) در نظر نويسنده درست نيايد، بلكه چنانچه ذات مقدس مصداق ذاتى تـمـام صـفـات كـمـال (اسـت ) و هـيـچـيـك بـه ديـگـرى رجـوع نـكـنـد ـ چـنـانـچـه قـبل از اين به وضوح پيوست ـ همين طور مصداق بالعرض و مصدوق عليه سلب هر يك از نـقـايـص نـيـز هـست . و نتوان گفت كه اعدام و نقايص حيثيت واحده هستند و لا ميز فى الاعدام ، زيـرا كه اگر به حسب متن واقع و نفس الامر ملاحظه شود، چناچه عدم مطلق حيثيت واحده و مع ذلك كـل اعـدام اسـت ، وجـود مـطـلق نـيـز حـيـثـيـت واحـده و كـل كـمـالات اسـت ، پـس در ايـن نـظـر كـه ملاحظه احديت و غيب الغيوب است صفتى ثـابـت نتوان كرد ـ نه صفات حقيقيه ثبوتيه و نه صفات سلبيه جلاليه . ولى در نظر ديگر كه ملاحظه مقام واحديت و جمع اسماء و صفات است ، چنانچه صفات ثبوتيه كـمـاليـه مـتـكـثـرنـد هـر صـفـت كـمـالى را سـلب صـفـت نـقـص ، كـه مقابل با آن است ، لازم مى باشد، و ذات مقدس به آن جهت كه مصداق بالذات عالم اسـت ، مـصـداق بالعرض ليس ‍ بجاهل است ، و چون قادر است ليس بعاجز است . و چـنـانچه در علم اسماء مقرر است كه از براى اسماء (و صفات ثبوتيه ) محيطيت و محاطيت و ريـاسـت و مـرئوسـيـت است ، از براى اسماء و صفات سلبيه نيز بالطبع اين اعتبارات مى باشد.
بـالجـمـله ، پـس از آنـكـه مـعلوم شد ميزان صفات ثبوتيه و سلبيه ، مى توان فهميد كه حـركـت ، كـه مـتـقـوم بـه قـوه و هـيـولى اسـت و حـدوث و تـجـدد در اصل ذات آن است ، در ذات مقدس كبريايى جل و علا راه ندارد.
و تـكـلم بـه ايـن مـعـنـى عـرفـى و مـفـهـوم مـتـعـارف كـه مـورد سـؤ ال راوى اسـت صـفـت مـحـدثـه متجدده اى است كه ذات حق تعالى منزه و مبرا از آن است . و اين مـنـافات ندارد با اثبات كلام و تكلم ذاتى از براى حق تعالى در مقام ذات ، به يك معناى مقدس از تجدد و مبراى از حدوث .
و اجمال اين مطلب شريف آنكه حقيقت تكلم متقوم به خروج كلام از مخارج مخصوصه نـيـسـت . و ايـن تـقـيـد و انـصـرافى كه در عرف لغت و متعارف جمهور است از انس و عادت و ضـمـيـمـه اوهـام و افـكـار نـاشـى است ، و الا اصل معانى تقيد و تعينى ندارد. علم عـبـارت از صـرف دانـش و ظـهـور شـى ء لدى العـالم است ، و مقيد به آن نيست كه با آلات مـاديـه ، مـثـل دمـاغ ، يـا مـعـنـويـه ، مـثـل حـس مـشـتـرك يـا لوح خيال مثلا، ادراك شود. اگر فرض كنيم يكى با دستش يا با پايش علم به چيزى پيدا كند يـا چـيـزى را بـشـنود يا ببيند، علم و سمع و بصر بر آنها صادق است ، و همين طور اگر كـسى در عالم خواب ببيند و بشنود و تكلم كند و احساس كند، تمام اين معانى بر آنها بى شـائبـه مجاز صادق است با آنكه هيچ يك از اين آلات مخصوصه محسوسه به كار نيفتاده . پـس مـيـزان نـفـس ادراك مـخـصـوص است در صدق اين معانى و مفاهيم . و حقيقت تكلم اظـهـار مـكـنـونات خاطر است و ابراز مافى الضمير است بدون آنكه آلت مخصوصه در آن مدخليت داشته باشد. فرضا كه به حسب لغت و عرف هم مجاز باشد، در معانى و حقايق اين تقيدات نيست و به حسب عقل صادق است . و ما در باب اسماء و صفات بحث لغوى نداريم ، و مـقـصـود اثـبـات نفس حقايق است گرچه لغت و عرف با آن مساعد نباشد پس ، گوييم كه حـقـيـقـت كلام اظهار مافى الضمير است ، چه با آلات حسيه يا غير آن باشد، و چه كـلام از مـقـوله صـوت و لفظ و هواى خارج از باطن باشد يا نباشد. و كلام به حـسـب ايـن حـقيقت از اوصاف كماليه وجود است ، زيرا كه ظهور و اظهار از حقيقت وجود و به حقيقت وجود است ، و هر چه وجود رو به كمال و قوت رود، ظهور و اظهارش بيشتر گردد، تا بـه افـق اعـلى و مقام اسناى واجبى رسد كه نورالانوار و نور على نور و ظهور على ظهور اسـت ، و بـه فـيض مقدس اطلاقى و كلمه كن وجودى اظهار آنچه در غيب مقام واحديت دارد كـنـد، و بـه فـيـض اقـدس و تـجـلى ذاتـى ، احـدى اظهار غيب مطلق و مقام لامقامى احديت فرمايد. و در اين تجلى احدى متكلم ذات مقدس احدى ، و كلام فيض اقدس و تجلى ذاتى ، و سـامـع اسـمـاء و صـفات (است )، و به نفس آن تجلى ، تعينات اسماء و صفات اطاعت نموده تـحـقـق عـلمـى پيدا كنند. و در تجلى واحدى به فيض مقدس ، متكلم ذات مقدس واحدى مستجمع جميع اسماء و صفات ، و كلام نفس تجلى ، و سامع و مطيع در تحقق اعيان علميه لازمه اسماء و صـفـات (اسـت ) كـه بـه امـر كـن تـحـقـق عـيـنـى پـيـدا كـنـنـد: فـاذا قال لكل عين اءراد ايجادها: كن ، فيطيع الامر الالهى ، فيكون و يتحقق (1222)
و شـواهـد سـمـعـيـه در ايـن بـاب بـسيار است كه به ذكر آنها نپرداختيم . والحمدلله اءولا وآخرا.


افزودن دیدگاه جدید