شرح 40 حدیث امام خميني رحمةالله عليه / حديث سى ام در اقسام قلوب

 

{mp3}audio/40hadith/34-40_Hadith(30){/mp3}


حديث سى ام
بسندى المتصل الى ثقة الاسلام ، محمد بن يعقوب الكلينى ، رضوان الله عليه ، عن عدة مـن اءصـحـابـنـا، عـن اءحـمـد بـن مـحـمـد بـن خـالد، عـن اءبـيـه عـن هـارون بـن الجـهـم ، عـن المـفـضـل ، عـن سـعـد، عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ، قال : ان القلوب اءربعة : قلب فيه نفاق و ايمان ، و قلب منكوس ، و قلب مطبوع ، و قلب اءزهـر اءجرد. فقلت : ما الازهر؟ قال : فيه كهيئة السراج . فاءما المطبوع فقلب المنافق ، و اءمـا الازهـر فـقـلب المـؤ مـن : ان اءعـطـاه شـكـر، و ان ابتلاه صبر. و اءما المنكوس ‍ فقلب المـشـرك ، ثـم قـراء هـذه الايـة : افـمـن يـمـشى مكبا على وجهه اءهدى اءمن يمشى سويا على صـراط مـسـتـقـيـم .(1045) فـاءمـا القـلب الذى فـيـه ايـمـان و نـفاق ، فهم قوم كانوا بـالطـائف . فـان اءدرك اءحـدهـم ، اءجـله عـلى نـفـاقـه هـلك ، و ان اءدركـه عـلى ايـمـانـه نجا(1046) .
ترجمه :
فـرمـود جـنـاب باقرالعلوم عليه السلام : همانا دلها بر چهار قسم است : يك دلى است كه در آن دورويى و ايمان است ، و يك قلبى است كه وارونه و مقلوب است ، و يك دلى است كـه مـهـر اسـت و ظـلمـانـى ، و يك دلى است كه نورانى و صافى است . راوى گويد گفتم :"ازهـر چـيـسـت ؟" فـرمـود: "قـلبـى اسـت كـه در آن مثل هيئت چراغ است . اما مطبوع ظلمانى قلب منافق است . و اما ازهر نورانى پس قلب مؤ من است : اگـر بـه او عـطـا فـرمـايـد شـكـر گـويد، و اگر او را مبتلا كند صبر نمايد. و اما قلب واژگـونـه قـلب مـشـرك اسـت ، پـس قـرائت فـرمـود ايـن آيـه را كه فرمايد: اءفمن يمشى ...الايـه يـعـنـى آيـا كـسـى كـه راه مى رود در حالى كه بر رو افتاد راه هدايت را بهتر يـافـتـه ، يـا كـسـى كـه مشى كند استوار بر راه است ؟ و اما قلبى كه در آن ايمان و نـفـاق اسـت ، پـس آنـهـا طـايـفـه اى بـودنـد در طـائف . پـس اگـر هـر يـك از آنـهـا را در حال نفاق مرگ در رسيد هلاك شود، و اگر در حال ايمان در رسيد نجات يابد."
شـرح المـنـكـوس اءى المـقـلوب يـقال : نكست الشى ء اءنكسه نكسا. قلبته على راءسه ، يعنى واژگونه و سرازير نمودم آن را. و فى الصحاح : الولد المنكوس ، الذى يـخـرج رجـلاه قـبـل راءسـه . بـچـه اى را كـه در وقـت تـولدش پـاهـايـش قـبـل از سـرش بـيـرون آيـد، بـرخـلاف طبيعت ، او منكوس گويند. و قريب به اين معناست : مـكـبا على وجهه كه در آيه شريفه است و حضرت به آن استشهاد فرمودند، زيرا كـه اكـبـاب بـه مـعـنـى بـر رو افـتـادن اسـت . و ايـن كـنـايه از آن است كه قلوب اهـل شـرك واژگـونـه و حـركـت سـيـر مـعـنـوى آنـهـا بـر غـيـر صـراط مستقيم است ، چنانچه تفصيل آن بيايد ان شاء الله .
و المطبوع اءى المختوم . و الطبع ، بالسكون ، الختم ، و باالتحريك ، الدنس والوسخ .(1047) و اگـر بـه مـعنى مختوم باشد، كنايه است از آنكه حرف حق و حقايق الهيه در آن وارد نـشـود و قـبـول آن نـكـنـد، نـه آنـكـه حـق تعالى الطاف خاصه خود را از آن منع فرمايد، گرچه آن معنا نيز صادق است ، ولى آنچه ذكر شد مناسبتر است .
و الاءزهـر الاءبـيـض المـسـتـنير، كما عن النهاية .(1048) و فى الصحاح : الاءزهر، النـيـر. و يـسـمـى القـمـر الاءزهـر. قـال ابـن السـكـيـت ، الاءزهـران ، الشـمـس و القـمر. و رجل اءزهر، اءى اءبيض مشرق الوجه . و المراءة الزهراء. بالجمله ، اءزهر يعنى نـورانـى و سـفـيـد، از ايـن جـهـت آفـتـاب و مـاه را اءزهـران گـويـند، و مرد سفيد نورانى را اءزهر و زن سفيد نورانى را زهراء گويند.
و الأ جـرد الذى ليـس فـى بـدنـه شـعـر. و فى الصحاح : الجرد، فضاء لا نبات فيه .(1049) و ايـن كـنـايـه اسـت از عـدم تـعـلق بـه دنـيـا، يـا از صـاف و بـى غـل و غـش بـودن اسـت . و بـيـان آنـچـه مـنـاسـب اسـت در حـديـث شـريـف در ضـمن مقدمه و چند فصل مى نماييم .
مقدمه : در ترغيب به اصلاح قلب
بـدان كـه از بـراى قـلب در لسـان شـريـعـت و حـكما و عرفا اطلاقاتى است كه صرف وقت در بيان حقيقت آن و اختلاف اصطلاحات و بيان مراتب قلوب و درجات آن خارج از وظـيـفـه ايـن اوراق (اسـت )، و بـراى ما نيز چندان مفيد نيست ، پس بهتر آن است كه به همان اجمال كه در اخبار شريفه از آن گذشته است ما نيز بگذريم ، و آنچه براى ما لازم است و مهم آن را ذكر نماييم .
بـايد دانست كه در اصلاح قلب كوشيدن ، كه صلاح و فساد آن سرمايه سعادت و شقاوت است ، لازمتر است از تفتيش حقيقت آن نمودن ، و اصطلاحات رايجه را درست كردن ، بـلكـه بسا شود كه انسان بواسطه شدت توجه به اصطلاحات و فهم كلمات و غور در اطـراف آن از قلب خود بكلى غافل شود و از اصلاح آن باز ماند، در مقام شرح حقيقت و ماهيت قـلب و اصـطـلاحـات حـكـمـا و عـرفـا اسـتـادى كـامـل شـود، ولى قـلب خـودش ، نـعـوذ بـالله ، از قـلوب مـنـكـوسـه يـا مـطـبـوعـه باشد، مـثـل كـسـى كـه از خـواص و آثار ادويه مضره و نافعه مطلع باشد و شرح هر يك را خوب بدهد، ولى از ادويه مضره احتراز نكند و از مفيده به كار نبرد، ناچار چنين شخصى با همه علم دواشناسى به هلاكت رسد و اين علم موجب نجات او نشود.
مـا در سـابـق ذكـر كـرديـم (1050) كه علوم مطلقا عملى هستند، حتى علوم معارف كه يك نـحـوه عـمـلى در آنـهـا نـيـز هـسـت ، و اكـنـون گـويـيـم كـه عـلم احـوال قـلوب و كـيـفـيـت صـحـت و مـرض و صلاح و فساد آن از علومى است كه صرفا مقدمه عـمـل و طـريـق علاج و اصلاح آن است و ادراك و فهم آن از كمالات انسانيه به شمار نيايد. پـس ، انـسـان بـايـد عـمـده تـوجـه و اصـل مـقـصـدش اصـلاح قـلب و اكـمـال آن بـاشـد تـا بـه كـمـال سـعـادت روحـانـى و درجـات عـاليـه غـيـبـيـه نـائل شود. و اگر از اهل علوم و دقايق و حقايق نيز هست ، در ضمن سير در آفاق و انفس عمده مطلوبش به دست آوردن حالات نفسانيه خود باشد، كه اگر از مهلكات است به اصلاح آن پردازد، و اگر از منجيات است به تكميل آن بكوشد.
فصل ، در بيان آنكه تقسيم قلوب راجع به چه چيز است
بـدان كـه ايـن تـقـسـيـمـى كـه در ايـن حـديث شريف از براى قلوب فرموده اند تقسيم كلى اجمالى است . و از براى هر يك از قلوب مراتب و درجاتى است ، چه در جانب شرك و نفاق ، يا ايمان و كمال . و ظاهر چنين است كه اين تقسيم براى قلوب پس از كسب و حركات معنويه باشد، نه به حسب اصل فطرت و خميره نفوس ، تا منافى با اخبار فطرت و اينكه جميع مـواليـد بـر فـطـرت تـوحيدند و شرك و نفاق عرضى است باشد. گرچه اگر به حسب اصـل فـطـرت نـيز باشد، به يك نحو از بيان صحيح است و رفع تنافى توان كرد، و بـه جـبـر مـسـتـحـيـل نـيـز مـنـجـر نـشـود، ولى اقـرب بـه اعـتـبـار و بـرهـان احتمال اول است . و ما پيش از اين ذكر كرديم (1051) كه انسان تا در دار دنيا، كه مبداء شـجـره هـيـولى و تـغـيرات و تبدلات جوهريه و صوريه و عرضيه است ، واقع است ، مى تواند خود را از هر مرتبه نقص و شقاوت و شرك و نفاقى نجات دهد، و به مراتب كماليه و سعادات روحيه و ريحانيه رساند. و اين معنى منافات ندارد با حديث معروف : الشقى شـقـى فـى بطن اءمه (1052) زيرا كه معنى حديث اين نيست كه سعادت و شقاوت ذاتـى و قابل جعل نيست ، بلكه اين حديث موافق با برهان است ، كه به وضوح رسيده در مـحـل خـود كـه شـقـاوت راجـع بـه نـقـص ‍ و عـدم اسـت ، و سـعـادت راجـع بـه وجـود و كـمـال آن اسـت ، و آنـچـه از شـجـره طـيبه وجود است ذات مقدس حق است به ترتيب اسباب و مـسـبـبـات ـ كه طريقه افضل المتاءخرين و اكمل المتقدمين ، نصير الملة و الدين ،(1053) قـدس الله نفسه ، مى باشد. يا به طريق ظاهريت و مظهريت و وحدت و كثرت ـ كه طريقه اعظم الفلاسفة على الاطلاق ، حضرت صدرالمتاءلهين ، است ـ و آنچه راجع به نقص و عدم اسـت از شـجـره خـبـيـثـه مـاهـيـت اسـت ، و مـورد جـعـل نـيـسـت از جـهـت آنـكـه دون جعل است .
و توان گفت كه حديث شريف ، كه سعادت و شقاوت را در بطن مى داند، مقصود از بطن ام مـطـلق عـالم طـبـيـعـت اسـت كـه ام مـطـلق و مـشـيـمـه تـربـيـت اطـفـال طـبيعت است . و نتوان بطن ام را عبارت از آن معناى عرفى خود دانست ، زيرا كـه سـعـادت چـون از كـمـالات و فـعـليـات اسـت ، از بـراى نـفـوس هـيـولويـه حـاصـل نـيـسـت ، مـگـر بـالقـوه . و ظـاهـر آن اسـت سـعـيـد در بـطـن ام بالفعل سعيد است ، پس بايد ارتكاب خلاف ظاهرى نمود. و چون آنچه ذكر شد مطابق با براهين است ، متعين است حمل اين حديث شريف بر آن يا چيزى كه بر آن برگردد. بالجمله ، تـفـصيل در اين باب و بيان برهانى آن از وظيفه خارج است ، ليكن گاهى قلم طغيان كند و بر خلاف مقصود جريان يابد.
در بيان وجه حصر قلوب
بـعـضـى گـفـته اند كه وجه حصر قلوب در اين چهار آن است كه قلوب يا به ايمان متصف هـسـتـنـد، يا نه . بنابر اول ، يا متصف اند به ايمان به جميع آنچه پيغمبر آورده ، يا به بعضى دون بعضى . اولى قلب مؤ من است ، و دومى قلبى است كه در آن ايمان و نفاق است . و بـنـابـر دوم ، يـا در ظـاهر تصريح به ايمان مى كند، يا نه . اولى قلب منافق است ، دومى قلب مشرك .
و ايـن بـا حـديـث شـريـف درسـت نـيـايد. يعنى ، گاهى حقيقتا مؤ من شود به جميع ماجاء به النـبـى ، صلى الله عليه و آله ، و گاهى نفاق كند. و اگر كسى ناچار بخواهد، بهتر آن اسـت كـه چـنـين گويد كه قلب يا داراى ايمان است به جميع ماجاء به النبى ، صلى الله عـليـه و آله ،يـا نـه . بـنـابـر دوم ، يـا اظـهـار ايـمـان كـنـد، يـا نـه . بـنـابـر اول ، يـا ايـمـان در آن مـسـتـقـر اسـت ، يـا گـاهـى ايـمـان آورد، گـاهـى رجوع كند، و در اين حـال نـيـز اظهار ايمان نمايد. و از ذيل اين حديث معلوم شود كه توبه كسانى كه از ايمان بـه كـفـر و نـفـاق رجـوع كـنـنـد گـرچـه مـكـرر هـم رجـوع كـنـنـد قبول شود.
و در حديث ديگرى كه در كافى شريف است حضرت باقر، سلام الله عليه ، قلوب را به سـه قـلب تـقـسـيـم فـرمـوده : قـلب منكوس كه در آن خيرى نيست ، و آن قلب كافر است . و قـلبـى كـه در آن نكته سوداء است ، و شر و خير در آن جنگ كنند تا كدام غالب آيد. و قلب مـفـتوح كه در آن چراغهاى روشن است كه تا روز قيامت انوار آن خاموش نگردد، و آن قلب مؤ مـن اسـت .(1054) و ايـن مـنـافـات بـا آن حـديـث شـريـف نـدارد، زيـرا كـه قـسـم اول در ايـن حـديـث اعـم از دو قـسـم در آن حـديث است ، يعنى ، قلب مشرك و منافق ، زيرا كه قـلوب ايـن سـه طـايـفه منكوس است . و اين منافات ندارد با آنكه منكوسيت از صفات ظاهره قـلب مـشرك و كافر باشد، و مطبوعيت از صفات ظاهره قلب منافق باشد. و از اين جهت ، در آن حديث هر يك را به يكى از آنها اختصاص داده است .
فصل ، در بيان حالات قلوب است
و مـا قلب مؤ من را مقدم مى داريم تا به مقايسه به آن ساير قلوب نيز معلوم گردد. بايد دانـسـت كـه در عـلوم عـاليـه و مـعـارف حـقـه بـه وضـوح پـيـوسـتـه اسـت كـه حـقـيقت وجود اصـل حـقـيـقت نور است ، و اين دو عنوان حكايت كنند از يك حقيقت بسيطه واحده بدون آنكه به جـهـات مـخـتـلفـه مـتـكـثـره رجـوع كـنـنـد. و نـيـز مـعـلوم شـده اسـت كـه آنـچـه از سـنـخ كـمـال و تـمـام اسـت راجـع بـه عـيـن وجـود اسـت . و ايـن يـكـى از اصـول شـريـفه اى است كه هركس به نيل آن مفتخر شده باشد، فتح ابواب معارف بر او گـردد. و نـفـوس ضـغـيـفـه مـا از درك حـقـيـقـت آن ذات بحقيقت عاجز و محروم است ، مگر آنكه دسـتـگـيرى غيبى گردد و توفيق ازلى شامل حال آيد، و نيز معلوم است كه ايمان بالله از سـنـخ عـلم و از كـمـالات مـطـلقـه اسـت . پـس ، چـون از كـمـالات اسـت ، اصل وجود است ، و اصل حقيقت نور و ظهور است ، و آنچه غير از ايمان و متعلقات آن است ، از سنخ كمالات نفسانيه انسانيه خارج است ، و ملحق به ظلمات اعدام و ماهيات است .
در بيان آنكه قلب مؤ من ازهر است
پس ، معلوم شد كه قلب مؤ من ازهر است . و در كافى شريف از جناب صادق ، عليه السلام ، نـقـل كـنـد كـه فـرمـود: بـعـضـى مـردم را مـى بـيـنـى كـه از كمال فصاحت خطا نمى كند در لام و يا واوى ، ولى قلب او از شب تاريك تاريكتر است . و بـعـضـى مـردم از قـلب خـود نـمـى تـوانـد خـبـر دهـد بـا زبـانـش ، و حـال آنـكـه قـلبـش مـثـل چـراغ نـوارانى است .(1055) و نيز قلب مؤ من بر طريقه مـسـتـقـيـمـه ، و مـشـى مـعـنـوى او بـه جـاده مـسـتـويـه انـسـانـيه است . زيرا كه اولا خارج از اصـل فـطـرت الهـيـه ، كـه حـق تـعـالى بـا دو دسـت جمال و جلال چهل صباح تخمير فرموده نشده ، و به همان فطرت توحيد، كه نقطه توجه كـمـال مـطـلق و جـمـال تـام اسـت ، مشى نمايد، و ناچار اين حركت معنويه روحانيه از مرتبه فـطـرت مـخـمـره تـا غـايـت كمال مطلق است بدون اعوجاج . و اين راه استقامت روحانى و جاده مستوى باطنى است . و اما ساير قلوب ناچار خارج از فطرت و معوج از طريقه مستقيمه است . و از حـضـرت رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، مـنـقـول (اسـت ) كـه بـر زمـيـن خـطى مستقيم كشيدند و خطوط ديگرى در اطراف آن كشيدند و فرمود: اين خط مستقيم وسطى طريقه من است .(1056)
در بيان آنكه مؤ من بر طريق مستقيم است
و ثـانـيـا، مـؤ مـن تـابـع انـسـان كـامـل اسـت . و انـسـان كـامـل چـون مـظهر جميع اسماء و صفات و مربوب حق تعالى و اسم جامع است ، و هيچ يك از اسماء را در آن غلبه تصرف نيست و خود نيز چون رب خود كون جامع است و مظهريت آن از اسمى زايد بر اسمى نيست ، و داراى مقام وسطيت و برزخيت كبرى است و سيرش بر طريقه مستقيمه وسطيه اسم جامع است . و ساير اكوان هر يك اسمى از اسماء محيطه يا غير محيطه در آنـهـا مـتصرف است و مظهر همان اسم هستند، و بدء و عود آنها به همان اسم است ، و اسم مـقـابـل آن در بـطـون است و متصرف آن نيست ، مگر به وجه احديت جمع اسماء، كه بيان آن مـنـاسـب اين مقام نيست . پس ، حق تعالى به مقام اسم جامع و رب الاءنسان بر صراط مستقيم اسـت ،(1057) چـنانچه فرمايد: ان ربى على صراط مستقيم . يعنى مقام وسطيت و جامعيت بـدون فـضل صفتى بر صفتى و ظهور اسمى دون اسمى . مربوب آن ذات مقدس بدين مقام نـيـز بر صراط مستقيم است بدون تفاضل مقامى از مقامى و شاءنى از شاءنى ، چنانچه در معراج صعودى حقيقى و غايت وصول به مقام قرب ، پس از عرض عبوديت و ارجاع هر عبادت و عـبوديتى از هر عابدى به ذات مقدس ، و قصر اعانت در جميع مقامات قبض و بسط به آن ذات مقدس بقوله : اياك نعبد و اياك نستعين ، عرض كند: اهدنا الصراط المستقيم ، و ايـن صـراط هـمـان صـراطـى اسـت كـه رب الاءنـسـان الكـامل بر آن است ـ آن بر وجه ظاهريت و ربوبيت ، و اين بر وجه مظهريت و مربوبيت ـ و ديـگـر مـوجودات و سائرين الى الله هيچيك بر صراط مستقيم نسيتند، بلكه اعوجاج دارند، يـا بـه جـانـب لطـف و جـمـال ، يـا بـه طـرف قـهـر و جـلال . و مـؤ مـنـيـن چون تابع انسان كامل هستند در سير و قدم خود را جاى قدم او گذارند و بـه نـور هـدايـت و مـصـبـاح مـعـرفـت او سـيـر كـنـنـد و تـسـليـم ذات مـقـدس انـسـان كامل هستند و از پيش خود قدمى برندارند و عقل خود را در كيفيت سير معنوى الى الله دخالت نـدهـنـد، از ايـن جـهـت ، صـراط آنـهـا نـيـز مـسـتـقـيـم و حـشـر آنـهـا بـا انـسـان كامل و وصول آنها به تبع وصول انسان كامل است ، به شرط آنكه قلوب صافيه خود را از تـصـرفـات شـيـاطـيـن و انـيـت و انانيت حفظ كنند، و يكسره خود را در سير تسليم انسان كامل و مقام خاتميت كنند.
در بعض مكايد شيطان است
و از تـصـرفـات خـبـيـثـه شيطانيه يكى آن است كه انسان وجهه قلب خود را از جاده مستقيم مـعوج كند و به صورت شوخى يا شيخى متوجه كند. و يكى از شاهكارهاى بزرگ شيطان مـوسوس فى صدور ناس است كه با بيانى شوخ و شنگ و تصرفاتى دلفريب گاهى بعضى مشايخ را به بناگوش شوخى دلبر در آويزد، و عذر اين كبيره ، نه ، بلكه اين شـرك عـرفانى ، را چنين آورد كه قلب اگر احدى التعلق باشد، زودتر موفق به سلب علاقه شود! و گاهى بعض شوخ چشمان ابله را به صورت ديو سيرت شيخى عوامفريب ، نه ، بلكه شيطان قاطع الطريق ، متوجه كند، و عذر اين شرك جلى را آورد به آنكه شيخ انسان كامل است و انسان از طريق انسان كامل بايد به مقام غيب مطلق ، كه به هيچ وجه ظهور نـدارد جـز در مـرآت احدى شيخ ، برسد. و تا آخر عمر آن يك (با) ياد رخسار دلبند شوخ خـود، و ايـن يـك بـا صـورت مـنـكـوس شـيخ خود به عالم جن و شياطين ملحق شوند. نه آن ، علاقه حيوانيه اش سلب مى شود، و نه اين از طريق كوركورانه به مقصود مى رسد.
و بـايـد دانست كه مؤ من سيرش مستقيم و قلبش مستوى و توجهش الى الله و صراطش سوى است ، از اين جهت در آن عالم نيز صراطش مستقيم و روشن و قامتش مستقيم و صورت و سيرت و بـاطـن و ظـاهـرش بـصـورت و هـيـئت انسانيت است . و با اين مقايسه قلب مشرك را نيز مى تـوان فـهـمـيـد، كـه چـون قـلبـش از فـطـرت الهـيـه خـارج و از نـقـطـه مـركـزيـه كـمـال مـتـمـايـل و از بـحـبـوحـه نـور و جـمـال مـنـحـرف اسـت و از تـبـعـيت هادى مطلق و ولى كـامـل منصرف و بركنار است ، و به انيت و انانيت خود و دنيا و زخارف آن مصروف است ، از ايـن جـهـت در عـوالم ديـگـر نـيـز با سيرت و صورت مستقيمه انسانيه محشور نگردد و به صـورت يـكى از حيوانات منكوس الراءس محشور شود، زيرا كه در آن عالم صورت و هيئت تـابـع قـلوب اسـت و ظـاهـر ظـل بـاطـن و قـشـر سـايـه لب اسـت ، و مـواد آن عـالم مـثـل ايـن نـشـئه تـعـصـى از قـبـول اشـكـال مـلكـوتـيـه بـاطـنـيـه نـدارنـد. و ايـن در مـحـل خـود مبرهن است . پس قلوبى كه از حق و حقيقت معرض ‍ هستند و از فطرت مستقيمه خارج اند و به دنيا مقبل و متوجهند، سايه آنها نيز مثل خودشان از استقامت خارج و منكوس و رو به طبيعت و دنيا، كه اسفل السافلين است ، مى باشد، و شايد در آن عالم بعضى با روى خود راه رونـد و پـاهاى آنها رو به بالا باشد، و بعضى با شكمهاى خود راه روند، و بعضى بـا دسـت و پـاى خـود چـون حـيـوانـات راه رونـد، چـنانچه در اين عالم مشى آنها چنين بوده : اءفمن يمشى مكبا على وجهه اءهدى اءم من يمشى سويا على صراط مستقيم .(1058) مـمـكن است اين مجاز در عالم مجاز در عالم حقيقت و ظهور و بروز روحانيت حقيقت پيدا كند. و در احاديث شريفه در ذيل اين آيه شريفه صراط مستقيم را به حضرت اميرالمؤ منين و حضرات ائمه معصومين ، عليهم السلام ، تفسير فرمودند:
عـن الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى الحـسـن المـاضـى ، عـليـه السـلام ، قـال : قـلت : اءفـمـن يـمـشـى مكبا على وجهه اءهدى اءم من يمشى سويا على صراط مستقيم ؟ قـال : ان الله ضـرب مـثـلا مـن حـاد عـن ولايـة على ، عليه السلام ، كمن يمشى على وجهه لا يهتدى لاءمره ، و جعل من تبعه سويا على صراط مستقيم . و الصراط المستقيم اءمير المؤ منين ، عليه السلام .(1059)
فـرمـود: خـداى تـعـالى در ايـن آيـه شـريـفـه مـثـلى زده اسـت ، و آن مـثـل كـسانى است كه اعراض نمودند از ولايت اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، كه آنها گويى راه مـى رونـد بـه رويـهـاى خـود و بـه هـدايـت نـرسـند. و كسانى را كه متابعت آن حضرت نـمـودنـد، قـرار داده بـه اره مـستوى و راست . و صراط مستقيم اميرالمؤ منين ، عليه السلام ، است .
و در حديث ديگر است مقصود از صراط مستقيم على ، عليه السلام ، و ائمه ، عليهم السلام ، است .(1060)
و از كافى شريف از فضيل منقول است كه گفت : با جناب باقر العلوم ، عليه السلام ، داخـل مـسـجد الحرام شدم ، و آن حضرت به من تكيه كرده بود. پس ، آن حضرت نظر مبارك افـكـنـد بـه سـوى مـردم و مـا در بـاب بـنـى شـيـبـه بـوديـم ، پـس ‍ فـرمـود،"اى فـضـيل ، اين طور در جاهليت طواف مى كردند! نه مى شناختند حقى را و نه تدين به دينى داشـتـنـد. اى فـضيل ، نظر كن به آنها، پس همانا به رويها واژگونه در افتادند. خداوند لعـنت كند آنها را كه خلقى هستند مسخ شده و منكوس ." پس از آن قرائت فرمود آيه شريفه اءفمن يمشى ... (را) و صراط مستقيم را تفسير به حضرت اميرالمؤ منين و اوصيا، عليهم السلام ، فرمود.(1061)
و مـا پـيـش از ايـن ، بيان آنكه انسان كامل مشى و حركت معنويش بر صراط مستقيم مى باشد كـرديـم ،(1062) و امـا بـيـان آنـكـه خـود انـسـان كامل صراط مستقيم است ، اكنون از مقصد ما خارج است .
تتميم در بيان قلب منافق و فرق آن با قلب مؤ من
از بيانات فصل سابق حال قلب مؤ من و مشرك ، بلكه كافر نيز، معلوم شد، و قلب منافق نـيـز بـه مـقـايـسـه معلوم شود. زيرا كه قلب مؤ من از فطرت ساذجه سافيه اصليه خود خـارج نـشـده ، هـر چـه از حـقـايـق ايـمـانـيـه و مـعـارف حـقـيـه بـه او القـا شـود، طـبـعـا قـبـول كند، و تناسب بين غذا و متغذى ، كه معارف و حقايق و مقام فطرت قلوب است ، محفوظ مـى بـاشـد، از ايـن جـهـت ، قـلب مـؤ مـن را در حـديـث ديـگـر، در كـافى شريف ، فرموده كه مـفـتـوح اسـت (1063) و ايـن فـتح گرچه ممكن است اشاره به يكى از فتوحات ثلاثه باشد،(1064) ولى با اين معنى نيز تناسب دارد.
و امـا قـلب مـنـافـق چـون كـدورات و ظـلمـتـهـاى مـنـافـيـه بـا فطرت انسانيت پيدا كرده ، از قبيل تعصبهاى جاهليت و اخلاق ذميمه و حب نفس و جاه و غير آن از منافيات فطرت ، از اين جهت مـخـتـوم و مـسـدود و مـطـبـوع اسـت ، و كـلمـه حـق را بـه هـيـچ وجـه قـبـول نـكـنـد، و صـفـحـه آن چـون صـفـحـه كاغذى شده است كه بكلى سياه و كدر باشد و قبول نقش نكند، و اظهار ديانت را از شيطنت خود وسيله دنيا و پيشرفت امور قرار داده است .
و بـايـد دانـسـت كـه قلب مشرك و منافق هر دو منكوس و مطبوع است ، چنانچه معلوم و واضح اسـت ، ولى اخـتـصـاص ‍ هـر يـك بـه يـكـى براى آن است كه مشرك چون قلبش در عبادت و خـضـوع مـتـوجـه بـه غـيـر مـعـبـود حـقـيـقـى اسـت و بـه غـيـر كمال مطلق است ، پس قلب او داراى دو خاصيت و خصوصيت است : يكى خضوع صادقانه ، و ديگر آنكه اين خضوع چون به نقايص و مخلوقات مى باشد، اسباب نقص و كدورت قلوب آنـهـاست ، پس قلب آنها منكوس است . و اين صفت ظاهره آنهاست . و اما منافق گاهى به حسب واقـع مشرك است . و در اين جهت با مشركين مساوى است در انتكاس قلب ، و مزيت ديگرى نيز دارد. و گـاهـى در واقـع كـافـر و داراى هيچ ديانتى نيست . و آن نيز گرچه قلبش ‍ منكوس اسـت ، ولى خـصـوصـيت ديگر در آن ظاهرتر است ، و آن خصوصيت و مزيت آن است كه حق را به حسب صورت اصغا كند و در جمعيت حق داخل شود و تمام مطالب حقه اى كه به گوش مؤ مـنـيـن رسـد بـه گوش آنها نيز مى رسد، ليكن مؤ من براى صفاى باطنى قلبش مفتوح است و آن را قبول مى كند، و منافق به واسطه ظلمت و كدورت قلبش مطبوع و مختوم است و آن را قبول نمى كند.
و ايـن كـه دو صـفـت از صـفات مؤ من را، كه شكر در عطايا و صبر در بلاياست ، اختصاص به ذكر داده است ، براى آن است كه اين دو صفت در بين صفات مؤ من مزيت هايى دارد، و اين دو از امهات صفات جميله است كه از آنها صفات جميله ديگر منشعب شود. و ما شمه اى از آن را در بـعـض احـاديـث سـابـقـه ذكـر كـرديـم ،(1065) و ايـضـا دو صـفـت از صـفـات جلال و جمال و قهر و لطف را بيان فرموده كه تجلى به اعطا و ابتلاست ، گرچه ابتلا از صـفـات لطـف اسـت ، ولى چـون ظـاهـر بـه قهر است ، از آن به شمار آيد، چنانچه در بحث اسماء و صفات حق مذكور است . و مؤ من در بين اين دو تجلى هميشه قيام به عبوديت مى كند.
ختام در بيان آنكه غفلت از حق انتكاس قلب است
و از بـيـانـات سـابـقـه مـعـلوم مـى شود كه اگر نفوس يكسره متوجه به دنيا و تعمير آن بـاشـند و منصرف از حق باشند و ما گرچه اعتقاد به مبداء و معاد هم داشته باشند، منكوس هستند. و ميزان در انتكاس قلوب ، غفلت از حق و توجه به دنيا و تعمير آن است . و اين اعتقاد يـا ايـمـان نـيـسـت ، چـنـانچه پيشتر در شرح بعضى احاديث ذكر شد،(1066) يا ايمان ناقص ناچيزى است كه منافات با انتكاس قلب ندارد. بلكه كسى كه اظهار ايمان بالغيب و حـشـر و نـشـر كـنـد، و خـوف از آن نـداشـتـه بـاشـد و ايـن ايـمـان او را بـه عـمـل بـه اركـان نـرسـانـد، او را بايد در زمره منافقين بشمار آورد نه مؤ منين . و ممكن است ايـنـطـور مـؤ مـنـيـن صـورى ، مـثـل اهـل طـائف ـ كـه در حـديـث شـريـف مثل براى آن نوعليه السلام ، زده است كه گاهى مؤ من اند و گاهى منافق ـ باشند، و خداى نـخـواسـتـه ايـن ايـمـان بـيـمـغـزى كـه در مـلك بـدن آنـهـا بـه هـيـچ وجـه حـكـومـت نـدارد زايـل شـود، و بـا نـفـاق تـمـام از دنـيا منتقل شده جزء منافقين محشور گردند. و اين يكى از مهماتى است كه بايد نفوس ضعيفه ما به آن خيلى اهميت دهند، و مراقبت كنند كه آثار ايمان در جـمـيـع ظـاهـر و باطن و سر و علن نافذ و جارى باشد، و چنانچه به قلب دعوى ايمان دارنـد، ظـاهـر را هـم محكوم به حكم آن كنند تا ريشه ايمان در قلب محكم و پابرجا شود و بـه هـيچ عايق و مانعى و تبدل و تغيرى زايل نشود، و اين امانت الهى و قلب طاهر ملكوتى را، كـه بـه فـطـرت الهـى مخمر بود، بى تصرف شيطان و دست خيانت به آن ذات مقدس باز پس دهند. والحمدلله اءولا و آخرا.

افزودن دیدگاه جدید